- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
بلند گفت:
- بله؟
مومنی درب رو اروم باز کرد و نصفه تنش رو از لای درب اورد داخل. نفس حبس شدهام رو رها کردم، وای سکته کردما.
مومنی:
- آراد خان یه بسته از پست واستون امده.
آراد سرش رو تکون داد و مومنی با یه بسته به نسبتاً بزرگ داخل شد. دیدم موقعیت خوبیه سریع کیفم رو برداشتم و خواستم بپیچم به بازی که صداش رو شنیدم:
- برو خونه بعد از ظهر باید بریم مراسم پدر محبی، میام دنبالت خودم.
نه مثل اینکه راه فرار ندارم من از دست این بشر. فقط سرم رو واسش تکون دادم و بعد بیمعطلی از اتاق و شرکت زدم بیرون.
خدا خودش رحم کنه، معلوم نیس میخواد تو ماشین چیکار کنه. لاالاالهالله چه غلطی مثلاً میخواد بکنه؟ نه بابا کاری که نمیکنه؛ اما قطعاً با حرفهاش نصفه جونم میکنه. به محض نشستنم تو ماشین لبخند گَل و گشادی زدم و استارت زدم، یک سال تقریباً طول کشید تا بالاخره این حرفهارو از زبونش بشنوم ولی مهم اینکه بالاخره عاشقم شد، اون هم چه عشق آتشینی! مشخصه به این راحتیها ول کنم نیست و ساده نمیگذره ازم. فقط میمونه متین و عمو که نمیدونم واقعاً چهجوری باید این دو رو راضی کنم. سردار شکری هم جدیداً خیلی گیره. میگه درست نیست این حجم از صمیمت با آراد اما مگه میشه دیگه کاری کرد؟ بعدم من کلاً به حرف هیچکدوم گوش نکردم و کاره خودم رو انجام دادم چون من هدف داشتم واسه اینکار. نمیدونم چقدر به میثم نزدیک شدم ولی مطمئنم آراد خیلی میتونه کمک بهم کنه تو این مسیر و مفید باشه واسم، هرچند که نمیدونه چه لطف بزرگی داره بهم میکنه.
یه تغییر خیلی بزرگی که توم ایجاد شده اینکه من از آراد متنفر نیستم، نمیگم دوستش دارم اما نسبت بهش یه حس خوبی دارم. واقعاً اگر توی این مسیر خلاف نبود و روزی بهم اعتراف میکرد عاشقمه قطعاً از خوشحالی بال درمیاوردم اما حیف و صد حیف که زندگیش با لجن یکی شده.
سر راه واسه خودم یه پرس برنج و مرغ خریدم و رفتم خونه و خوردم. خدا بخیر کنه این مجلس ختم رو. حالا کِی میاد دنبالم که بریم؟ ایداد شب هم که باید برم خونه متین. صدای زنگ موبایلم از تو اتاق بلند شد. به سختی از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم. صداش میومد اما خودش نبود،
گشتی تو اتاق زدم اما نبود که نبود. خوب که دقت کردم دیدم صداش از توو کیفم میاد، عه چقدر من خنگ شدما. اصلاً از تو کیفم که درش نیاوردم. کیفم رو برداشتم و موبایلم رو اوردم بیرون. متین بود. وا! این وقت ظهر چیکار میتونه داشته باشه با من؟
- الو؟
- سلام کجایی؟
- سلام، خونه.
- خونه؟ شرکت مگه کار نداشتی؟
حالا خوبه مخالف رفتن من به شرکتها، یعنی بود، آراد متقاعدش کرد که من باید بیام اینجا... .
- یه جلسه داشتیم که کنسل شد
- اهان!
- اومم! راستی تو اونجا چیکار داشتی؟
- من؟!
حس کردم یه کم هول شد.
- اره تو دیگه، با کسی جز تو حرف میزنم مگه؟
خندید و گفت:
- هیچی همینجوری امده بودم یه سری به آراد بزنم .
شاخ درمیارم الان دیگه. سر زدن به آراد؟متین!
- وا؟
- چیه؟
- هیچی اخه بهت نمیاد بیایی فقط واسه یه سر زدن.
- نه خوب یهسری حساب کتاب هم بود که باهم از قبل داشتیم واسه اون هم رفته بودم
- اها!
- اره...راستی چیها گفتین باهم؟
- چی رو چیها گفتیم؟
- با آراد درمورد چی حرف زدین؟
- بله؟
مومنی درب رو اروم باز کرد و نصفه تنش رو از لای درب اورد داخل. نفس حبس شدهام رو رها کردم، وای سکته کردما.
مومنی:
- آراد خان یه بسته از پست واستون امده.
آراد سرش رو تکون داد و مومنی با یه بسته به نسبتاً بزرگ داخل شد. دیدم موقعیت خوبیه سریع کیفم رو برداشتم و خواستم بپیچم به بازی که صداش رو شنیدم:
- برو خونه بعد از ظهر باید بریم مراسم پدر محبی، میام دنبالت خودم.
نه مثل اینکه راه فرار ندارم من از دست این بشر. فقط سرم رو واسش تکون دادم و بعد بیمعطلی از اتاق و شرکت زدم بیرون.
خدا خودش رحم کنه، معلوم نیس میخواد تو ماشین چیکار کنه. لاالاالهالله چه غلطی مثلاً میخواد بکنه؟ نه بابا کاری که نمیکنه؛ اما قطعاً با حرفهاش نصفه جونم میکنه. به محض نشستنم تو ماشین لبخند گَل و گشادی زدم و استارت زدم، یک سال تقریباً طول کشید تا بالاخره این حرفهارو از زبونش بشنوم ولی مهم اینکه بالاخره عاشقم شد، اون هم چه عشق آتشینی! مشخصه به این راحتیها ول کنم نیست و ساده نمیگذره ازم. فقط میمونه متین و عمو که نمیدونم واقعاً چهجوری باید این دو رو راضی کنم. سردار شکری هم جدیداً خیلی گیره. میگه درست نیست این حجم از صمیمت با آراد اما مگه میشه دیگه کاری کرد؟ بعدم من کلاً به حرف هیچکدوم گوش نکردم و کاره خودم رو انجام دادم چون من هدف داشتم واسه اینکار. نمیدونم چقدر به میثم نزدیک شدم ولی مطمئنم آراد خیلی میتونه کمک بهم کنه تو این مسیر و مفید باشه واسم، هرچند که نمیدونه چه لطف بزرگی داره بهم میکنه.
یه تغییر خیلی بزرگی که توم ایجاد شده اینکه من از آراد متنفر نیستم، نمیگم دوستش دارم اما نسبت بهش یه حس خوبی دارم. واقعاً اگر توی این مسیر خلاف نبود و روزی بهم اعتراف میکرد عاشقمه قطعاً از خوشحالی بال درمیاوردم اما حیف و صد حیف که زندگیش با لجن یکی شده.
سر راه واسه خودم یه پرس برنج و مرغ خریدم و رفتم خونه و خوردم. خدا بخیر کنه این مجلس ختم رو. حالا کِی میاد دنبالم که بریم؟ ایداد شب هم که باید برم خونه متین. صدای زنگ موبایلم از تو اتاق بلند شد. به سختی از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم. صداش میومد اما خودش نبود،
گشتی تو اتاق زدم اما نبود که نبود. خوب که دقت کردم دیدم صداش از توو کیفم میاد، عه چقدر من خنگ شدما. اصلاً از تو کیفم که درش نیاوردم. کیفم رو برداشتم و موبایلم رو اوردم بیرون. متین بود. وا! این وقت ظهر چیکار میتونه داشته باشه با من؟
- الو؟
- سلام کجایی؟
- سلام، خونه.
- خونه؟ شرکت مگه کار نداشتی؟
حالا خوبه مخالف رفتن من به شرکتها، یعنی بود، آراد متقاعدش کرد که من باید بیام اینجا... .
- یه جلسه داشتیم که کنسل شد
- اهان!
- اومم! راستی تو اونجا چیکار داشتی؟
- من؟!
حس کردم یه کم هول شد.
- اره تو دیگه، با کسی جز تو حرف میزنم مگه؟
خندید و گفت:
- هیچی همینجوری امده بودم یه سری به آراد بزنم .
شاخ درمیارم الان دیگه. سر زدن به آراد؟متین!
- وا؟
- چیه؟
- هیچی اخه بهت نمیاد بیایی فقط واسه یه سر زدن.
- نه خوب یهسری حساب کتاب هم بود که باهم از قبل داشتیم واسه اون هم رفته بودم
- اها!
- اره...راستی چیها گفتین باهم؟
- چی رو چیها گفتیم؟
- با آراد درمورد چی حرف زدین؟
آخرین ویرایش: