جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,872 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
که داری هذیون می‌گی، دستت رو که گرفتم دیدم عین کوره داری تو آتیش می‌سوزی، حسابی گر گرفته بودی و خلاصه اومدم همه رو هم خبر کردم، تا صبح آیدا بالا سرت بود.
با دهنی باز مونده، نگاهم رو به آیدا دوختم... . لبخند مهربون و البته خسته‌ای بهم زد. این‌ها چی می‌گفتن؟ من که حالم خوب بود، تازه من دیشب کلی گریه کرده بودم.
- حالا چی می‌گفتم؟
شادی:
- والا هیچکس نمی‌فهمید چی میگی.
مردد نگاهش کردم و گفتم:
- منظورت از هیچ‌ک.س؟
فرح:
- شادی چنان جیغ کشان از پله‌ها اومد پایین و هول‌زده اسمت رو صدا زد که ما گفتیم یک چیزیت شده... .
شادی چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
- و البته چیزی هم شده بود، ندیدی فرهاد هم گفت اگر تا دو ساعت دیگه تبش پایین نیومد باید ببریمش بیمارستان؟
- مگه فرهاد هم بالا اومد؟
مهرموش:
- فرهاد که فرهاده...همه رو تو اتاقت ریختیم، بنده خدا آراد خیلی ترسیده بود. یک جوری سر شادی داد زد:
- ترنم چی؟
با دادی که زد پرده گوش‌هامون جر خورد.
فرح رو به مهرنوش گفت:
- وقتی دوید، رو بگو!
سمت من چرخید و ادامه داد:
- چنان خیز برداشت و سمت پله‌ها دوید که‌ بی‌چاره یکهو پاهاش تو هم پیچ خورد که داشت زمین می‌خورد.
آیدا:
- یک جوری نگران بالا سرت ایستاده بود و همه‌ش هم اصرار می‌کرد که به بیمارستان ببریمت، منتهی فرهاد مانع شد و گفت:
- اگر تبت پایین نیومد می‌بریمت اما بعد که تبت پایین اومد دیگه راضی شد و حرفی نزد.
مهرنوش با خنده گفت:
- اما حال این ستاره بدجور گرفته شد، یک جوری برزخی نگاهت می‌کرد. بدجور تو برجکش خورد.
آیدا:
- عه‌عه ما رو باش می‌گفتیم آدم شده دست از سر کچل آراد برداشته، نگو خانوم با نقشه جلو اومده.
فرح:
- اما ترنم، متین این‌جوری نگرانت نبود‌ها هرکی نمی‌دونست فکر می‌کرد هنوز بین تو و آراد یک چیزی هست.
اون‌ها حرف می‌زدن و روح از تن من خارج می‌شد. آراد؟! نگرانی؟ آراد نگران من شده بود؟ حین دویدن واسه اومدن پیش من سکندری خورده بود؟ مگه میشه؟ چرا من متوجه این اتفاق‌هات نشدم؟ یعنی آرادی که نم پس نمیده و هیچ‌وقت هیچ‌ک.س نمی‌تونه بفهمه به چی فکر می‌کنه و یا در لحظه چه حسی داره یک جوری رفتار کرده که این‌ها متوجه این دل‌نگرانیه شدن؟ اصلاً مگه همچین چیزی میشه؟!
فرح چشمکی زد و گفت:
- شاید هم باشه.
گنگ بهشون نگاه می‌کردم، چی باید می‌گفتم
مهرنوش:
- بدت نیاد ترنم ولی من که از متین لجم گرفته.
کنجکاو پرسیدم:
- چرا؟
مهرنوش:
- فرهاد کیف پزشکیش همراهش بود، تب‌بُر هم داشت بهت داد اما گفت: باید تا دوساعت بالا سرت باشیم که مدام تبت رو چک و پاشویَت کنیم.
خب همه انتظار داشتن متین بگه باشه حله، اینکارو می‌کنم یا پیشنهاد بده ببریمت بیمارستان ولی گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- از این این‌کارها سر در نمیارم، سرم درد می‌کنه. خلاصه با بهانه الکی و از زیره کار در رفت. بعدش هم بدون هیچ نگرانی و استرسی تو اتاق بقلی رفت و با خیال راحت خوابید. صبح بیدار شده از آیدا می‌پرسه حالت چطوره، حتی نموند از خواب بیدار بشی، یک کم صدات کرد دید بیدار نمی‌شی ول کرد با پسرا رفت دور دور.
حسابی دلم شکسته بود، از اون بیش‌تر، شرمنده و بین دختر‌ها خجالت زده شده بودم، البته که من کاری نکردم که باعث سرخوردگی و یا خجالت‌زدگیم بشه اما ته دلم از این بی‌معرفتی و ابرو نداری متین می‌سوخت. دستم که فشرده شد نگاهم چرخید به سمت شادی یا بهتر بگم رفیقی که لبخندش مادرانه بود و نگاه، دلسوزی‌هاش خواهرانه و مهرش مادرانه بود.
لبخند محزونی به چشم‌هاش زدم به چشم‌هایی که دو دو می‌زدن... .
فرح:
- اره، خلاصه آیدا بی‌چاره دید متین ول کرد رفت گفت من میمونم... .
به آیدا نگاهی انداختم، شرمنده و قدردانانه گفتم:
- شرمندتم آیدا جونی، حسابی تو زحمت افتادی، ببخش دیشب نگذاشتم بخوابی.
آیدا اخم تصنعی کرد و گفت:
- این حرف‌ها چیه بابا! من کلاً شب‌ها خواب ندارم. گفتم بهتر از بیکاری و تنهایی که هست. تو هم که تا صبح ناله می‌کرد،. هی گوش تیز می‌کردم ببینم چی میگی اما نمی‌فهمیدم.
اوف، خداروشکر که نفهمیدی خودم‌هم نمی‌‌دونم تو خواب چی گفته. خدا رحم کرده، واسه این‌که از این‌که هیچ‌‌چیز متوجه نشده مطمئن بشم پرسیدم:
- یعنی حتی یک کلمه از حرف‌هام رو هم متوجه نشدی؟
آیدا:
- نمی‌دونم مطمئن نیستم ولی فکر کنم یک جا گفتی میثم، حتی آراد هم متوجه شد.
نفسم بند امد. نه خدایا! آراد اون‌جا چی‌کار می‌کرده دیگه؟
با صدایی که سعی در نلرزیدنش داشتم مردد نگاهش کردم گفتم:
- آراد؟! اون اون‌جا چی‌کار می‌کرد؟
آیدا:
- اومد ببینه تبت اومده پایین یا نه. داشتی هذیون می‌گفتی یک‌جا شنیدم گفتی "میثم" حتی آراد هم متعجب نگاهت کرد وقتی بهش گفتم"میگه میثم" یک نگاه گنگ به من انداخت‌‌‌. اون‌هم ظاهراً متوجه شده بود. حالا میثم کی هست؟
لب‌های خشک شده‌ام رو با زبون تر کردم. چی باید می‌گفتم؟ خودم رو زدم به کوچه‌ی علی‌چپ و عادی گفتم:
- نه بابا شماهم توهم زدین. میثم کجا بود؟ اصلاً من تو زندگیم با میثم نامی حتی روبه‌رو نشدم.
فرح:
- اما عجیبه که تو خواب میثم نامی رو صدا می‌زدی.
خندیدم و گفتم:
- اره والا واسه خودم‌ هم عجیبه!
واسه این‌که عادی‌تر نشون بدم گفتم:
- عجیب‌تر از اون این‌که من هیچ‌کدوم از این‌هارو یادم نمیاد. اصلاً نمی‌فهمم چرا تب کردم من که نه علائم سرماخوردگی رو داشتم نه حالم از قبلش بد بود،"فقط یک کم سردرد داشتم که الان‌هم دارمش.
شادی:
- سرت درد می‌کنه؟
- اره.
روبه جمع ادامه دادم:
- کی مسکن داره؟
فرح:
- بشین، من واست میارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- قربون دستت، زحمت میشه!
فرخ اخمی کرد و گفت:
- نه بابا چه زحمتی این حرفا‌ها چیه؟!
لبخندی بهش زدم، باز دوباره رو به آیدا کردم و گفتم:
- واقعا ازت ممنونم آیدا جونی.
- خواهش می‌کنم گلی خانوم کاری نکردم که.
نگاه‌هایی معنادار شادی داشت اذیتم می‌کرد. می‌دونستم تا سوال پیچم نکنه و نفهمه میثم کیه دست بردار نیست اما خوب محاله از این موضوع چیزی بهش بگم و البته می‌دونم بیش‌تر می‌خواد واسه آراد و متین خفتم کنه و بگه دیدی گفتم... . ببین متین به تو اهمیتی نمی‌ده و به دردت نمی‌خوره اما آراد هنوز‌هم که هنوزه به فکرته. خوب این یک حقیقت محض بود اما چه کنم که نمیشه، نمی‌تونم کاری کنم. دیدم جو خیلی ساکت و تو فکره گفتم:
- خوب حالا بچه‌ها کجان؟
شادی:
- آراد و علی‌رضا و شروین که به شرکت رفتن، بقیه پسر‌ها هم دوردور رفتن، شقایق و ستاره هم برکه رو بردن اتلیه عکس یلدایی بگیرن.
فرح با یک ورق ژلوفن اومد و گفت:
- ولی باید پاشی یک چیز بخوری پاشو ببینم آیدا توهم هیچی نخوردی.
آیدا:
- آخ گفتی‌ها معدم داره سوراخ میشه.
حین بلند شدن گفتم:
- ناهار نخوردی مگه؟
آیدا:
- نه دیگه من‌هم تازه از خواب بیدار شدم.
- عهه؟
- اره.
فرح:
- حرف نزنید بدویین غذاتون الان سرد میشه.
- گرم کردی فرح جونی؟
فرح:
- اره بیایین تا واستون بکشم.
- مرسی گلی خودمون ردیفش می‌کنیم.
آیدا:
- آره فرح جون برو خودمون می‌خوریم.
فرح ژست مامان‌های بداخلاق رو به خودش گرفت و جدی و اخم و گفت:
- بیام ببینم یک دونه برنج تو بشقابتون مونده من می‌دونم و شما‌ها.
خندیدیم، من مشغول کشیدن برنج شدم و آیدا مشغول کشیدن خورشت بود، فسنجون پخته بودن. سر میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
قاشق دوم به دهنم نرسیده بود که آیدا اروم گفت:
- میگم ترنم یک چیز بگم ناراحت نمی‌شی؟
- نه بگو.
مستاصل نگاهم کرد و گفت:
- راستش دیشب دو ساعت که گذشت خداروشکر تبت پایین اومد، داشتم تبت رو چک می‌کردم که یکهو یکی درو زد فکر کردم متینِ اما درو که باز کردم دیدم آراد پشت دره. بیدار مونده بود این رو از چشمای سرخش فهمیدم، بدون هیچ حرفی من رو کنار زد و اومد کنارت نشست. وای ترنم نمی‌دونی یک جوری پشت دستش رو گذاشت رو لپت، که تبت رو چک کنه که اصلاً دل من ریخت، بعد پرسید:
- تبت رو چک کردم؟
گفتم:
- اره و تبت پایین اومده.
اما گوش نکرد که تبگیر رو برداشت خودش دوباره تبت رو گرفت تا خیالش راحت بشه. یک کم‌ هم موند و نگاهت کرد. وای یک جور غصه‌داری نگاهت می‌کرد که آدم دلش ریش می‌شد. اما وقتی فهمید اسم میثم رو آوردی از اتاق گذاشت رفت، نمی‌دونم یک جوریش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ایدا با ذوق بی‌وصفی تعریف می‌کرد، هیجان داشت و این هیجان رو به من‌هم منتقل می‌کرد اما به آخرهای حرفش که رسید پکر شدم. فکر نمی‌کنم آراد داستان دشمنی شاپور و سرهنگ رو بدونه و یا چیزی از میثم بدونه و امیدوارم که چنین چیزی هم نباشه وگرنه رسما نابود می‌شیم.
یکی دو لقمه بیش‌تر نخورده بود که دوباره گفت:
-‌ترنم ولی این آرادی که من دیدم محال تورو فراموش کرده باشه. باور کن هنوزم دلش پیش توئه.
خوشحال نشدم، با این‌که دیشب به‌خاطره همین موضوع کلی زار زده بودم اما الان یک حس عجیبی دارم، یک خوشحالی و غم تواَمه. نمی‌دونم، وصفش واسم سخته، بین زمین و هوا معلقم.
بعد از اتمام غذامون ظرف‌ها رو شستیم و پای صحبت کردن نشستیم از هر دری اما بیش‌تر درمورد ستاره حرف زدن بر این باور بودن که ستاره با نقشه اومده و هنوزم هم می‌خواد مُخ آراد رو بزنه و حتی گفتن من بیش‌تر به آراد می‌خورم.این رو با کلی ببخشید، بدت نیاد‌ و این حرف‌ها گفته بودن.
خوب راستش دلم خیلی می‌گرفت که همه بر این باور بودن من با یکی به جز نامزدم بیش‌تر و بهتر کامل‌تریم و بیش‌تر بهم می‌آیم. درسته اون‌ها خبر ندارن من و متین داستانمون چیه و چجوری‌ها هست یا چیزی بین من و آراد توی اون تایم نبوده و فقط از روی ظاهر یک چیزی می‌گن ولی این منم که مدام رفتار‌های آراد رو با متین مقایسه می‌کنم و به نتیجه‌های بدی می‌رسم. بد از این نظر که... بیخیال بذار نگم که ذهنم بیش‌تر از این مشوش‌تر نشه... .
شقایق و ستاره هم حدودای ساعت هفت بود که برگشتن چون جو خیلی رسمی شد ترجیح دادم تنها باشم و در خلوتم به سر ببرم. رفتم توی حیاط البته حیاط که چه عرض کنم، خودش یک پا باغ یا بهتر بگم صحرای مدرن بود.
تو الاچیق دایره‌ای شکل نشستم و شنل سفید رنگم رو دور خودم محکم پیچیدم. یادش بخیر تو تعطیلات عید بود که اومدیم این‌جا، حتی با شادی و شروین همین‌جا اشنا شدم. شروین توی همین الاچیق بود که اهنگ دختر چوپون رو خوند و چقدر بعدش شادی، سرِ این اهنگ مسخره بازی دراورد، نگاه سرزنش بار آراد رو هنوزم خیلی خوب به‌یاد دارم چقدر واسش توضیح دادم قصدم چی بوده و چرا این‌کار رو کردم. حالا نه ماه می‌گذره از اون روز‌ها و چه‌قدر همه چیز تغییر کرده. اون روز تفکرم درمورد آراد یک جوره دیگه بود و الان... . با نشستن کسی روبه‌روم سرم رو بالا اوردم و از افکارم دور شدم و رسماً تعداد ضربان‌های قلبم بالا رفت. یکهو سرما رفت و اتیشی تو دلم شعله ور شد. آراد بود، نمی‌دونستم چی بگم حتی سلام گفتن رو هم یادم رفته بود. بعد از شنیدن حرف‌های بچه‌ها عقلم درست کار نمی‌کرد و ذهنم خیلی مشغول بود. اون بود که من رو به خودم اورد.
- سلام.
زیر لبی و اروم گفتم:
- سلام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چشم‌های دو دو زنش رو که دیدم جون توی بدنم دوباره دمیده شد.
- بهتری؟
شیطون شدم، این تغییر حالت اون‌هم توی این مدت یک کم عجیب بود ولی وقتش بود خودم هم دست به کار بشم و بفهمم حسش چیه. نمی‌شه که با حرف اون‌ها پیش رفت چون من هیچ‌کدوم از اون رفتارهاش رو ندیدم. فقط یادمه داشت با ستاره می‌رقصید و قبلش بگو بخند می‌کردن، البته فقط ستاره می‌خندید ولی خوب قطعا آراد باید یک چیز گفته باشه که اون بخنده.
- نگران من شدی؟
- کسی مگه جز تو حالش بد بوده دیشب؟
- یعنی میگی هرکی حالش بد بشه نگرانش می‌شی؟
فهمید دارم کرم ریزی می‌کنم، عمیق نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت و جوابی داد که انتظار شنیدنش رو نداشتم.
- معلومه که نه!
- نگران من می‌شی؟
- معلومه که اره.
خب راستش از همین حالا کم اوردم. فکر نمی‌کردم این‌جوری جوابم رو بده، گفتم حالا بحث رو بکوشنه به این‌که من نگرانت نشدم و چقدر خودشیفته‌ای و از این حرف‌ها اما با این ضدو نقیض بودنش، هیجانیم می‌کرد و نمی‌گذاشت درست تصمیمی بگیرم و بتونم با کلمه‌ها مثل خودش بازی کنم، تازه وقت‌هایی هم که کم و کوتاه حرف میزد که دیگه بدتر... .
- چی شد زبونت رو موش خورد؟
سکوتم ظاهراً طولانی شده بود برای این‌که بهش بفهمونم،حالا‌ هم خوبه زبونم رو واسش دراوردم که گفت:
- نه مثل اینکه حالت از حال الان من خیلی‌ هم بهتره.
دلم نمی‌خواست تو نگاه این و اون همیشه یک ادم همیشه بیمار باشم و یا بخوام با تمارض حواس بقیه رو جمع خودم کنم.
- حالِ الانت چشه مگه؟
نفسش رو آه مانند بیرون داد. سرش رو پایین انداخت و دستاش رو تو هم قفل کرد. حالا این از آراد بعید بود اما؛ ظاهراً یک چیز، خیلی اذیتش می‌کرد.
- خوبی آراد؟
سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد، عمیق و دقیق. حس می‌کردم تو چشماش دنیایی از حرف‌ها نهفته‌ است ولی نمی‌تونستم بخونم.
- خوبم.
- اما قیافت که این رو نشون نمیده.
- قیافم چی نشون میده؟
- نمی‌دونم... حس می‌کنم به چیز اذیتت می‌کنه.
- یک چیز نه، یک ک.س!
کنجکاو پرسیدم:
- کی؟
- بیخیال...مطمئن باشم که حالت خوبه؟
چرا نگفت کی اذیتش می‌کنه؟ نکنه وجود من... .
- نکنه اون ک.س منم؟
اخماش رو کشید تو هم و تند گفت:
- معلومه که نه!
اونقدر جدی گفت که باور کردم... .
- پرسیدم مطمئن باشم که خوبی؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- اره بابا.
چشمای مشکیش حسی از آرامش رو به خودش گرفت. نمی‌دونم چرا تو این چند روز نگاهاش اون‌قدر گرم و سوزنده‌‌ است و چرا اون‌قدر به من زل می‌زنه، جوری که پلک زدن هم یادش میره. درست مثل الان، بدتر از اون خودم هم که وقتی نگاهم به نگاه خیره‌اش گره می‌خوره دیگه باز نمی‌شه. چی توی این چشم‌های رازآلوده خدا می‌دونه! غم چی میگه تو چشم‌هاش؟
- چرا دیشب اون‌جوری شدی؟
قلبم ریخت، نکنه بخواد بحث رو بکشونه به میثم؟
خون‌سرد گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- نمی‌دونم خودم‌ هم.
حین بیرون کشید پاکت سیگار از تو جیبش و آتیش زدنش پرسید:
- دیشب خیلی هذیون می‌گفتی تو خواب، چیزش‌ رو یادت هست؟
بله پس از قرار معلوم می‌خواد ببینه میثم کیه و وای به روزی که بفهمه میثم کیه.
- نه هیچ چیز از دیشب رو یادم نمیاد. حتی صبح فهمیدم چه‌قدر دیشب حالم بد بود و بقیه رو نگران کردم.
باید یک جوری بحث رو می‌کشیدم به نگرانیش اما با سوالی که پرسید همه‌ی راه‌ها رو به روم بست و فهمیدم راه فراری ندارم.
- دیشب میثم نامی رو صدا می‌زدی. کیه این بابایی؟
اخم‌هاش چقدر توهمه، یا خدا!
- اره، اتفاقاً دخترا هم گفتن بهم و کنجکاو بودن بدونن میثم کیه. والا خودم‌هم نمی‌دونم، من کسی رو اشنا به اسم میثم نداشتم اطرافم که بخوام اسمش رو تو خواب صدا بزنم.
- من با دخترا فرق می‌کنم ولی... .
اب دهنم رو به سختی قورت دادم... چی میگه این... نکنه... نکنه؟
- منظورت... چیه؟
نگاه معناداری حوالم کرد، شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- منظورم اینه اگر با دختر‌ها راحت نیستی و دلت نمی‌خواد بگی ولی نیاز داری با کسی حرف بزنی من هستم.
تو کلامش کنایه‌ی خوابیده بود‌، خیلی هم مشخص و واضح بود.
- نه چیزی نیست.
- چیزی نیست یا من ادمش نیستم؟
نه مثل این‌که از چیزی خبر نداره ، چرا همچین می‌کنه؟ خودش بحث میثم رو کشید وسط و الان دوباره می‌کشونه به خودمون.
وقتش بود من‌هم چندتا ضد و نقیض بهش وارد کنم.
_ معلومه که نه، واقعاً چیزی نیست که بخوام پنهون کنم و یا به تو حداقل نگم.
سری به معنی اره تو راست میگی تکون داد و گفت:
- امیدوارم همینی که میگی باشه.
چیزی نگفتم و اون هم دیگه کشیدن بیش‌تر رو جایز ندونست.
دومین سیگارش رو هم روشن کرد، سکوت سنگینی بینمون جاری بود، نگاهمون بین آسمون شب و چشم‌های هم در جریان بود. سرد بود هوا خیلی ولی حداقل من یکی رو که اذیت نمی کرد. سومین سیگار رو که روشن کرد فهمیدم حاِ خوشی نداره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- آراد؟!
خیره به چشم‌هام پوک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
- جانِ آراد؟
جاخوردم... خوب تا حالا این‌جوری جوابم رو نداده بود. چی بگم حالا؟‌ اصلا واسه چی صداش زدم؟ وا! چرا این‌جوریه امشب؟ این اخری دیگه خیلی عجیب بود‌‌‌‌ یعنی تو تمام این یک‌سال این عجیب‌ترین چیزی بود که ازش شنیدم.
آثار خنده که تو صورتش نمایان شد فهمیدم یک جای کار می‌لگنه، ارگان‌های مغزم سریع به فعالیت پرداخت و اطلاعات رو پردازش کردند، چشم‌هاش شیطون بود و چین‌های افتاده کنار چشمای ریز شده‌اش حاکی از همین بود... .
- چی می‌خواستی بگی؟
در کسری از ثانیه فهمیدم چی می‌خواستم بگم... .
- این سومیش بود.
به سیگار توی دستش اشاره کردم، حالا هم نوبت من بود شوک وارد کنم، جاخورد. سوین سیگاره به ته رسیده رو زیر کفش‌هاش خاموش کرد.
- می‌شماری؟
- حواسم جمعته.
بله آراد خان. من آدم کم اوردن نیستم، حداقل توی این بازی که راه انداختی و یا راه انداختم.
- مثل قدیما؟
لبخند کم جونی بهش زدم. می‌دونم یاد کدوم خاطرات افتاد، زمانی که من حال روحیم بد بود و شب‌ها تو حیاط به گپ و گفت می‌نشستیم، وقتایی که من حال حرف زدن نداشتم اون هم تو سکوت سیگار می‌کشید و من تک به تک نخ‌هاش رو می‌شمردم... به پنج شش تا که می‌رسید. می‌گفتم:
- بسه! پنج تا شد دیگه، مگه پاکت رو می‌خوای تموم بکنی؟ به فکر خودت نیستی به فکر من باش که در معرض این دود کوفتیم.
اون‌هم متعجب می‌گفت:
- حواسم نبود که اون‌قدر زیاده‌روی کردم.
شب‌هایی هم که حرف می‌زدیم باز سیگار رو می‌کشید ولی اخرین‌بار حین رفتن می‌پرسید:
- چندتا شد؟
و من آمار دقیق نخ‌های دود شده رو بهش می‌گفتم. برگشتم به زمان حال، مشخص بود اون هم به اون دوران برگشته.
- مثل قدیما... .
حالا همچین هم میگه قدیم انگار ده سال پیش بوده، سه چهار ماه که بیش‌تر نگذشته.
آراد:
- عوض شده خیلی چیز‌ها.
- مثلاً چیا؟
- مثلاً این‌که تو دیگه پیش من نیستی.
نه مثل این‌که امشب قصد داره من رو سکته بده ... وُی چرا ضربان قلبم میره بالا وقتی این‌جوری حرف می‌زنه؟ چرا تن صداش اون‌قدر اروم و دلنشین و در عین حال مردونه‌ست؟
- فقط راهمون دوره!
- می‌خوای بگی دل‌هامون نزدیکه؟
یا خوده خدا! هرچی من می‌گم، یک جواب درست‌تر و بهتر‌ واسش داره. خودم‌هم که همین رو می‌خواستم... . بذار ببینم میشه از زیر زبونش چیزی کشید یا نه!
- نمی‌دونم؟ تو چی فکر می‌کنی؟
- من؟!
در سکوت نظاره گرش شدم که گفت:
- من نمی‌گم...استاد شاملو می‌گه:
"دلهای ما که بهم نزدیک باشد، دیگر چه فرقی می کند که کجای این جهان باشیم،
دور باش اما؛ نزدیک من از نزدیک بودن‌های دور می ترسم…" من می‌گم نزدیکه، تو چی فکر می‌کنی؟
شعر و دلنوشته؟! اون‌هم از زبون آراد؟واقعا عجیبه چی جوابش رو بدم؟ سکوت... سکوت به‌نظرم بهترین گزینه‌ست .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نگاهمون که طولانی شد و مطمئن شد که من چیزی واسه گفتن ندارم گفت:
- پس نگو مثل قدیم‌ها، همه چیز عوض شده. من عوضی برداشت می‌کردم تو ترنم سابق نیستی، من و تو رفیق بودیم حتی فراتر از رفیق، هم‌راز بودیم، هم صحبت، هم خونه، هم سفره، هم سفر و خیلی از هم‌های دیگه اما؛ الان دیگه نه مانع‌ها هست که باید باشه تا مارو به خودمون بیاره دور نیست اون روز می‌دونم، می‌بینم روز‌های جدید رو اما؛ چیزی که می‌دونم این‌که تو عوض نشدی، عوضت کردن! مجبوری به یک سری چیزها، یک سری قانون‌ها محدودت کردن و دست و پات رو غل و زنجیر کردن اما؛ دور نیست اون روز رهاییت از اون قفس، پره و بالت‌رو بستن می‌دونم ولی کاری نمی‌تونم واست انجام بدم، حداقل تا وقتی خودت نخوای کاری نمی‌کنم. اوردنت بیرون از اون قفس کاره یک ثانیه‌مه اما چه کنم که تو خودت به اون قفس عادت کردی چون پرهات رو چیدن، بال‌هات رو بستن نمی‌دونی پرواز یعنی چی. روزی که فهمیدی پر پرواز داشتن و پریدن یعنی چی اون‌روز میام کمکت... .
به محض تموم شدن حرفش از جا بلند شد. بی‌حرف عقب‌گرد کرد و رفت، رفت و من رو با دنیایی از سوال‌ها و تفکرات تنها گذاشت.
یعنی چی؟ منظورش از حرف‌هاش چی بود؟ چه قفسی؟ چه پری؟ چه پروازی؟ چه مانعی که وجودش لازمه و مارو به خودمون میاره؟ متین نکنه اون مانع‌ست؟ یعنی من مجبورم به بودن با متین؟ چه ربطی داره اخه؟ چرا باید مجبور باشم! یعنی عادت کردم به کنارِ متین بودن من که این‌جور میگه؟ چی فکر می‌کنه درباره‌ی رابطه‌ی من و متین؟یعنی فکر می‌کنه وجود متین کاسه خیلی کار‌ها دست و پای من رو بسته؟ خوب درست هم فکر می‌کنه... من با وجود متین تو زندگیم خیلی محدودیت‌ها واسه خودم گذاشتم و ازشون هم راضیم و پشیمونی ندارم در این باب، مانعی بود واسه اهدافم ولی ارزش‌هام رو زیر سوال نمی‌برد و این به نظر خودم درست و خوب بود. متین نامزده منه و الان اون‌ها اون رو در قالب دوستم می‌شناسن و همین هم یک‌سری محدودیت‌های جداگونه‌ای رو واسم به‌وجود میاورد. الان منظور آراد هم فکر می‌کنم همین محدودیت‌ها بود... . ولی باز هم حرف‌هاش دو پهلو بودن و هیچ چیزی رو نمی‌شد از اون برداشت کرد یعنی اگر خودم بخوام، من رو از چنگ متین نجاتم میده؟ اگر بخوام خیلی سریع می‌تونه هرچی بین من و متینه رو نابود کنه و هیچ شکی هم توش ندارم اما اخه واسه چی باید چنین کاری کنم؟یعنی چی که... ؟ نکنه انتظار داره بهش بگم من با متین خوش نیستم من تو رو می‌خوام و بیا یه کاری کن متین دست از سر من برداره و تو بیا ناجی من شو؟
خوب تو این‌که من و متین هیچ دلخوشی باهم نداریم شکی نیست، این اواخر همه‌ی رابطمون شده جنگ و دعوا حتی دقیق بگم تقریبا این کش مکش‌ها داره یک‌سال میشه ولی این درست نیست که بخوام به آراد چنین چیزهایی رو بگم به هرحال تو هر زندگی، خوبی و بدی هست و‌ متاسفانه واسه ما تو این یک‌سال همش جنگ و اوقات تلخی بوده ولی مطمئنم بعد از تموم شدن این عملیات کوفتی همه چیز درست میشه و تا اون روز من نمی‌تونم همینجور بشینم ببینم می‌تونم رابطه‌ای با آراد تشکیل بدم یا نه. نمی‌تونم به خاطره وجود متین اهدافم رو به تعویق بندازم تازه هر چه‌قدر که من این داستان رو طولانی‌تر کنم و واسه این موضوع دست دست کنم، از اون طرف هم طولانی‌تر میشه این عملیات و به تبعیت ازش رابطه‌‌ی من و متین هم به کل نابود میشه پس بهتره یک‌جوری، یک کاری کنم که زودتر همه چیز درست بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با سردردی عجیب از خواب بلند شدم، دو روزه این سر درد کوفتی ول کن نیست. امروز روز اخری بود که این‌جا می‌موندیم و به امید خدا فردا برمی‌گشتیم. بعد از حرف‌ها و کارهای عجیب و غریبش یک راست اومدم و خوابیدم، از بس که فکر کردم مخم داشت سوت می‌کشید و احتمالاً این سردرد هم ناشی از همونه.
خدا عاقبت من رو با این بشر مرموز به‌خیر کنه، هرچند که می‌دونم ما با این آدم سر درازی داریم. همه تو پذیرایی نشسته بودن و در حال بگو بخند بودن، اصلا حوصله‌ی حرف‌هاشون رو نداشتم مخصوصاً این‌که کیا و آرش من رو دست انداخته بودن و سر به سرم می‌گذاشتن. یعنی رو من و آیدا من قفلی زده بودن و ول کن هم نبودن! هرکاری می‌کردیم یا هر حرفی که می‌زدیم یک خطای کوچیک از توش پیدا می‌کردن و دیگه یا خوده خدا... . تصمیم گرفتم برم و لوسی بازی کنم، البته آراد غذاش رو هم نداده بود و باید اول شکمش رو سیر می‌کردم. درب یخچال فریزر رو باز کردم تا بسته مرغ رو ازش دربیارم که صدای رومخی من رو متوقف کرد، چشم‌هام رو با حرص بستم و به سمتش برگشتم.
- می‌خوای به لوسی غذا بدی؟
چرا اون‌قدر رو مخمه؟ شده تا حالا از یک نفر خیلی لجتون بگیره اون هم بی‌دلیل؟ الان منم همین‌جوریم.
سعی کردم لحنم دوستانه باشه که نگه پاچه می‌گیره. دلم نمی‌خواست گزک دستش بدم.
- اره، مشکی داره؟
با لحنی که ازش انتظار نمی‌رفت گفت:
- نه عزیزم چه مشکلی! فقط این‌که آراد گفت این بسته رو بهش بدم، یعنی من می‌خواستم بهش غذا بدم ولی خوب حالا که تو می‌خوای باهاش بازی کنی باشه مشکلی نیست.
درب یخچال رو باز کرد و یک بسته گوشت ازش در آورد.
صبر کن ببینم مگه این از سگ نمی‌ترسید؟یعنی این چند روز که اصلاً ندیدم بیاد با لوسی بازی کنه الان چی شده که می‌خواسته بهش غذا بده.
- بیا عزیزم این گوشت‌هارو من از قبل واسش بیرون گذاشتم که یخ‌هاش آب بشه بهش بده، طفلی گشنه‌ هم هست.
مشکوک و مردد به خودش و بسته‌ی توی دستش نگاهی انداختم، بیخیال بابا لابد خیلی با سگ‌ها حال نمی‌کنه و از درد مجبوری قبول کرده که به لوسی غذا بده فقط نمی‌فهمم چرا آراد به این گفته بهش غذا بده! لوسی اصولاً از دست غریبه‌ها چیزی نمی‌خوره، ولش کن بابا! بسته رو ازش گرفتم و گفتم:
-‌ باشه مرسی.
لبخندی زد و گفت:
- خواهش... .
بدون کوچک‌ترین جلب توجه‌ای از اشپزخونه و خونه بیرون زدم. مطمئناً اگه من رو می‌دیدن دوباره روم کلید می‌کردن مخصوصاً هم که صدای جیغ و داد آیدا میومد، معلوم نیست دوباره چی به اون بدبخت گفتن؟ حرف‌هاشون هم اخه خیلی بی‌معنیه! بهشون رو بدی حیثیت برات نمی‌ذارن، درب سالن رو اروم بستم و وارد حیاط شدم، لوسی روی مبل‌ها تو الاچیق نشسته بود سوت بلبلی زدم که متوجه حضورم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
لوسی شروع به دویدن به سمتم کرد، با نیشی باز به سمتش رفتم. پایین پله‌ها به هم رسیدیم، از گوشه‌ی پله‌ها ظرف مخصوص غذاش رو برداشتم، رو دومین پله نشستم و گوشت رو تو ظرفش گذاشتم،اصولاً تو خونه بهش غذای مخصوص می‌داد اما غذاش رو آراد یادش رفته بود بیاره و این چند روز مرغ، گوشت، ماهی و یا برنج بهش می‌دادیم‌‌‌. لوسی مشغول خوردن شد و من با لبخند نظاره‌گرش شدم، به راستی ‌که وفای سگ از بعضی از ادما خیلی بیش‌تره و چه‌قدر متاسفم واسه خودم که به این حرف رسیدم، من این حرف رو زندگی کردم. درست تو دورانی که... . بگذریم، بهتره ازش حرف نزنم!
لوسی بعد از خوردن، برخلاف روزهای قبل که انرژی می‌گرفت و بالا پایین می‌پرید همون پایین پله ها دراز کشید. دستی رو سر و گوشش کشیدم:
- چی شدی پس دختری؟ پاشو من اومدم باهم بازی کنیم... .
بیخیال نگام می‌کرد؟ حس کردم تشنه‌است از جام بلند شدم و ظرف آبش، که کنار راه پله‌ها بود رو برداشتم و پر از آب کردم. هم‌چنان همونجا لش کرده بود؟ ظرف آب رو جلوش گذاشتم اما نخورد.
- لوسی آب نمی‌خوای؟ پاشو دیگه تنبل خان... .
از جام بلند شدم و پاهام رو مثل دویدن رو زمین کوبیدم. فقط نگام کرد، هر وقت این‌کارو می‌کردم دنبالم می‌‌کرد تا یه جایی جلوم رو بگیره، یه‌جور گرگم به هوا بود اما الان بی‌حال افتاده، از بس رفت و امد زیاده این‌جا فکر کنم خسته شده و خوابش میاد.
- اره لوسی؟ نکنه خوابت میاد؟ عین خنگ‌ها فقط نگام می‌کرد، خسته از تلاش دوباره دستی رو سرش کشیدم و از جا بلند شدم.
- خیلی خب باشه دخترم. بگیر بخواب بعد از ظهر دوباره میام پیشت.
گفتم یک کم با لوسی بازی میکنم که این تنبل هم خوابش میومد.
***
- این سگ به دلیل خوردن غذای آلوده این‌جوری شده، معده‌ش رو سریع باید شست و شو بدیم.
یخ زدم. یعنی‌...یعنی چی؟
آراد با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت:
- یعنی چی که غذای آلوده خورده؟امروز اصلاً چیزی نخورده... .
یکهو ستاره گفت:
- نه آراد من دیدم که ترنم بهش غذا می‌داد.
چشم‌های به خون‌نشسته‌ی آراد سمت من برگشت، آب دهنم رو با ترس قورت دادم. ستاره این رو با یک لحن بد گفت، یک جوری که انگار من از قصد این‌کار رو کردم و حالا این نگاه ترسناک آراد یعنی این‌که اون هم فکر می‌کنه من لوسی رو مسموم کردم.
از زیر دندون‌های بهم چفت شده‌اش گفت:
- ستاره چی میگه؟
من که کاری نکرده بودم، پس لزومی نداره بترسم و یا چیزی رو پنهون کنم.
- اره منکرش نمی‌شم. من امروز بهش غذا دادم
دکتر:
- کی و چی بهش دادی؟
- حدود سع ساعت پیش بهش گوشت دادم.
دکتر:
- گوساله یا بره؟
- بره.
دکتر:
- این مسمومیت نمی‌تونه ناشی از خوردن گوشت باشه. آقای صبوری، لطف کنید این‌جا رو امضا کنید و رضایت بدین که ما کارمون رو سریع‌تر شروع کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین