جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,386 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بد مبتلاش شدم... .
چی می‌گفت این؟ مسـ*ـت که نبود؟ نه بابا یه قطره الکل هم نخورده بود... متعجب بهش نگاه می‌کردم. خواستم بگم چی میگی که با دست‌هاش لب‌هام رو مهروموم کرد. نگاه حسرت‌باری کرد بهشون و بعد اروم‌اروم نگاهش رو که رگه‌های خشم داشت توش می‌شست اورد بالا... آروم اما خشن و وحشتناک گفت:
- هیس! حرف نزن. می‌دونی آخه حرف‌هات بو دروغ میده، چشم‌هات رنگ‌ِ دودلی توش موج میزنه...
مکثی کرد. اخم‌هاش رو بیشتر توهم کشید و ادامه داد:
- چی میگه اصلاً این نگاه‌ها؟ چی می‌خوای تو از جون من؟ هوم؟!
- آراد من... .
غرید:
- هیس می‌گم حرف نزن تو.
سرش رو کج کرد‌ و سرتا پام رو از نظر گذروند تا دوباره رسید به چشم‌هام،‌ چشم‌هایی که دودو می‌زدن. چی می‌گفت این امشب؟
تکونی به تنش داد که چون یهویی بود شش متر پریدم بالا و هیی کشیدم. دورم چرخید و دوباره روبه‌روم ایستاد. نیش‌خندی بهم زد و گفت:
- گفته بودی یه‌سری قانون و قوانینی داری واسه خودت گفته بودی معتقد نیستی ولی قانونمندی. چی شد حالا اون چارچوب‌ها و قوانین؟
داشت از اون روزی حرف می‌زد که من تو استخر تو ویلای شاپور بوسیده بودمش و بعد به خاطره این موضوع ازش عذرخواهی کرده بودم و گفته بودم دختر هولی نیستم و اگرچه مدعی متدین بودن نیستم اما چارچوب و قوانینی دارم... .
باهمون لحن و صدای خشدار خشن گفت:
- کی محرم شدی تو به متین که من خبر ندارم؟
اوه یعنی یه بوسه‌ی ساده این‌جوری صبرش رو لبریز کرد؟
- هوم؟! کی تو به متین محرم شدی؟ ساکتی که! زبون شش متریت رو چرا رو نمی‌کنی تند‌تند واسه من دلیل بیاری؟!
اخم‌هام رو توهم کشیدم. وقتش بود بفهمم منظورش از این حرف‌ها چیه... البته واضح بود ولی خوب دلم می‌خواد از زبون خودش بشنوم.
- چیه اون بوسه تو رو اذیت کرده؟
اخم‌هاش رو شدیدتر توهم کشید و با یه لحن تهدید آمیزی گفت:
- به غیرت و غرورم اهانت نکن به پشتوانه‌ی این‌که می‌خوامت.
سکوت کرد و تو چشم‌هام زل زد. دودو زدنش رو حتی خودم‌هم می‌فهمیم. این حرف‌ها از آراد بعید بود و همین من رو به اوج می‌برد. یعنی چی "به پشتوانه‌ی این‌که می‌خوامت" می‌خواد من رو مگه؟
ادامه داد:
-‌ اگه این غرور و غیرت نباشه با خواستنت، خواستنت میشه هوس. بازی با من و غیرت من چیش تو رو خوشحال می‌کنه؟
چی میگه این خدایا؟ کمر بسته من رو از پا دربیاره با این لحن و تن صدای مردونه امشب؟
سعی ‌کردم خونسرد باشم و صدام نلرزه از ضعفِ خوشحالی:
- من با غرور و غیرت تو بازی نمی‌کنم و اهانت نمی‌کنم بهش. کاری به این موضوع هم که نداشته باشیم من واسه خودم ارزش قائلم، می‌دونم چی درسته چی نادرست. ارتباطات من به خودم مربوطه نه به تو. حضور آدم‌ها کنار و اطراف من به تو چه؟ چی میگی اصلاً می‌خوامت و خواستنت یعنی چی دیگه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
یه قدم نزدیکم شد و با یه تن صدای مسخ کننده که حسابی هم ترسناک بود گفت:
- وقت‌هایی که انگولک می‌کنی غیرتم رو که بعدش تازه بخوای به رخ بکشی قدرت رو که رگ‌ خوابم دستته، بلرز از من، بترس از خشمم.
دستش واسم رو شد پس رگ خوابت هم دستمه. کنار گذاشتم اون روی به اصطلاح خجالتی رو، بس بود دیگه تهدید. سی*ن*ه سپر و قد علم کردم مقابلش گستاخ و بی‌پروا شدم:
- می‌دونی چیه؟ این تویی که دام پهن کردی واسه منی که شکارتم اما؛ خیلی خوب می‌دونی که من به این آسونی‌ها دم به تله نمیدم. متوجه نیستی داری به هر دری می‌زنی من رو تو مشتت بگیری؟!
حرصی غرید:
- نذار کاری کنم که هرکاری کنی دیگه نتونی ‌کاریش کنی.
- نه اتفاقاً این تویی که هر کاری می‌کنی نمی‌تونی کاریش کنی. چشم‌هام، صدام، دلبری‌هام، طنازی‌هام، همه و همه‌ام داره صبرت رو لبریز می‌کنه،‌ دارم دیونت می‌کنم می‌دونی می‌فهمی اما به رو خودت نمیاری. چیزی نگفتی تا امشب، می‌دونی چرا؟ چون حسودی، چون حسودی کردی به متین، چون طاقت نداشتی... .
نذاشت حرفم رو کامل کنم با یه حرکت خشونت‌امیز گلوم رو گرفت تو مشتش و فشرد ولی نه اون‌قدر که دردم بگیره اما چون انتظار این حرکت رو نداشتم لال شدم. البته دیدن فک منقبض شده‌اش هم بی‌دلیل نبود... هلم داد و عقب عقب بردم تا خوردم به درخت. فشاری به گلوم اورد. گونش رو چسبوند به گونم، زبری ریشش دلم رو زیر و رو کرد اما به رو خودم نیاوردم. چشم‌هام رو بستم که به ضعفم پی‌نبره. این‌کارش آخه واقعاً دلم رو به ضعفه می‌نداخت. گفته بودم قبلاً؟ چسبیده به گوشم گفت:
- هیس! تو اصلاً حق حرف زدن با من رو نداری. چون انتخابت دروغ بود الان اجازه نداری حرف بزنی اره راست میگی تو درست میگی تو یه کاری کردی که من هرکاریش کنم نتونم کاری کنم. تو با کسی بازی رو شروع کردی که من ممنوعش کرده بودم گفته بودم حریفمه می‌دونستی رقیبمه اون مقابله منه اره، واسه همین نمی‌تونی حرف بزنی‌ تو فقط باید گوش بدی. تو الان باید بازی کنی، مجبوری چون من میگم، تو مجبوری با من بازی کنی. باید تا آخرش بازی کنی‌ باید تموم کنی این بازی‌ای رو که انتخاب کردی، این بازی‌ای رو که شروع کردی. پاپس کشیدن نداریم... جا زدن نداریم... شل شدن و شل کردن هم نداریم... می‌خوام همه بدونن آراد داره با کی بازی می‌کنه. می‌خوام بدونن چه شیری مقابل من ایستاده. اصلاً فرض می‌کنم این یه جنگه، من حاضرم به این جنگ‌. با جون و دل می‌جنگم من تو رهبر لشکر مقابله منی. یه جوری می‌جنگم که خسارت بزنم هم مالیش هم جانیش به لشکرت، سر تو... امّا؛ به تو نه چون شرط جنگ تویی. روزی که از دست اون کفتار نجاتت دادم، روزی که خلاص شدی از دست اون شغال حرف هم می‌زنی اما؛ تا وقتی با اونی، پیشه اونی، دچاره اونی، حرف نزن با من چون بوی دروغ میدی. برداشته بوی لجن همه‌جا رو از حرف‌هات. حالم رو به هم میزنه.‌ حالم رو به هم نزن.
گلوم رو رها کرد و بالاخره رضایت داد که عقب بکشه... بدون این‌که نگاهم کنه عقب گرد کرد و راه افتاد سمت ماشینش، از پشت نظاره‌گر رفتنش شدم. چی می‌گفت این؟ چه دروغی؟! از چی حرف می‌زد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
سوار ماشینش شد، استارت زد و رفت. امشب نامحسوس اعتراف کرد که من رو می‌خواد و گفت که من رو از دسته اون کفتار نجات میده، متین رو میگه کفتار؟ چی از نگاه من برداشت کرده که این‌جوری میگه؟ فکر کنم، فکر می‌کنه من کنار متین خوش نیستم. خوشم مگه؟! فکر می‌کنه حالم کنارش خوب نیست و فقط واسه ظاهر سازی کنارشم. اصلاً چرا وقتی گفتم دارم با دلبریم دیوونه‌ات می‌کنم پوزخند نزد و منکر بشه و بگه "چه‌قدر خودشیفته‌ای؟"
گفت "متین رو ممنوع کرده بودم" راست میگه، قبلاً گفته بود نباید ارتباطی داشته باشم با متین و این اتفاقات اخیر و حرف‌هاش با متین باعث شد من و متین دوباره برگردیم به هم. گفت باید به همه ثابت کنم من کی‌ام. من کی‌ام مگه؟ تو زندگیش کجا ایستادم که میگه حاضره بجنگه به خاطره من؟
لبخندی پیروز‌مندانه‌ای کنج لبم نشست. پس بالاخره قفل زبونت باز شد و اعتراف کردی که عاشقمی پس بالاخره فهمیدی که نمی‌تونی بی‌من دووم بیاری‌. چه خط و نشونی هم ‌کشید، گفت از چنگ متین درم میاره. این یعنی آغاز یه جنگ به تمام معنا بین متین و آراد سرِ من. آخ که چه نبردی بشه این نبرد. دیدن داره دست و پا زدن آراد، دیدن داره له‌له زدنش واسه بدست اوردن من و چه حس قدرتی به من دست داده از همین حالا. این‌جور که این حرف زد محاله پا پس بکشه. تا من رو مالِ خودش نکنه ول کن نیست. یعنی واقعاً یه بوسه چنین تاثیری گذاشت روش که اون‌قدر از خود بی‌خود شد؟ اگه می‌دونستم با یه همچین حرکت ساده‌ای اون‌قدر زود خودش رو لو میده زودتر... سرم رو محکم تکون دادم. چی میگی تو ترنم؟ این لبخند مسخره چیه رو لب‌هات. اخم‌هام رو به شدت کشیدم تووهم. به خودم نهیب زدم "اینکار سوء استفاده از متین می‌شد، یعنی چی که کاش زوتر متین رو می‌بوسیدم؟" کلافه دستی به صورتم کشیدم. ای خدا چه گیری کردم من، این چه زندگیه واسه خودم درست کردم اخه. متین بویی ببره از امشب کارم با کرام‌الکاتبینه. ای کاش این افعی لعنتی بیاد بیرون از لونه‌ش قبل از این‌که آراد بخواد کاری کنه. البته من باید قبلش سراز کار شاپور هم دربیارم که این‌کار فقط و فقط توسط آراد میسر میشه. من باید بفهمم شاپور بیست و یک ساله پیش چه بلایی به سر میثم؛ پسر عموم اورده... .
"از زبون آراد"
مشتم رو محکم کوبیدم روی‌ فرمون و از ته دل عربده زدم. مثل روانی‌ها رانندگی می‌کردم ویراژ می‌دادم و لایی می‌کشیدم امشب من رو بد سوزوند. گفته بودم که نباید سمتش برم گفته بودم که نباید از حسم چیزی بفهمه قسم خورده بودم خوشبختش می‌کنم اما بدون خودم. نتونستم ولی، تحمل نکردم ببینم معاشقه‌‌اش رو با متین بی‌همه‌چیز. اون لیاقت ترنم رو نداره از وقتی که وارد شد حتی یه نیم نگاهم سمتم ننداخت. بعد رفته یه گوشه اون عوضی رو می‌بوسه... اونم جلو من... اونم جلو صدتا چشمی که دنبالشه... امشب غرور من رو خورد کرد با اون کارش تو جمع. مگه نگفته بود خودش رو به کم نمیده؟! مگه متین الان ارزش اون رو داره؟ متین درحدشه اصلاً
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
مگه؟ امشب من خودمم با خودم بد کردم. نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و همه‌‌ی خودم رو واسش رو کردم. تیری که نباید از کمان رها شده بود و حالا باید می‌شستم به دیدن عواقبش. چه گستاخانه هم جلوم قد علم کرد و از کارهاش گفت. گفت" چشم‌هام، صدام، دلبری‌هام، طنازی‌هام، همه و همه‌ام داره صبرت رو لبریز می‌کنه، دارم دیونت می‌کنم" اره دیگه دیوونم کردی که دست دلم رو واست رو کردم. چه‌قدر ساده بودم من که می‌گفتم از دور می‌شینم به تماشای خوشبختیت. منی که تحمل ندارم یکی رو ببوسی بعد چه‌طور می‌تونم تحمل کنم با یکی دیگه ازدواج کنی و بچه دار شی؟! پرا نباید تو واسه من شی اصلاً؟ هووم؟! من چیم کمه مگه از اون متین ؟ و من احمق چه‌قدر باید تاوان بدم تو زندگیم؟ هاا! چه‌قدر دیگه؟ نه یک‌بار نه ده‌ بار نه‌صد بار بلکه صد‌ها بار به خودم و کاری که امشب کردم لعنت فرستادم. بد کردم، هم با اون هم با خودم. مشخصه دلش با متین نیست خدا لعنت کنه من رو که خودم با دست‌های خودم اون رو هل دادم تو بغل متین. من اگه نگفته بودم چیزی بینمون نیست و نقش بازی می‌کنیم متین می‌گذشت و می‌رفت، اون‌وقت ترنم می‌موند واسه من. خوب یادمه چه‌قدر عصبی شد از دستم که چرا همه چی رو به متین گفتم. ناراحت بود از این‌که دارم اون رو هل می‌دم سمت متین. صبر کن ببینم نکنه از سره لج و لج بازی با من؟ قبول کرده که با متین باشه؟ نکنه واقعاً هیچ حسی به متین نداره؟ ولی نه، آدمی نیست که بخواد واسه لج کردن به خودش ضرر برسونه... ولی اخه من حالِ چشم‌هاش رو می‌تونم بخونم. تو این مدتی که پیش متینِ حالِ چشم‌هاش خوب نیست، من می‌فهمم اما مگه می‌تونم کاری هم کنم؟ تنها راه چاره این‌که بهش بگم متین رو ول کنه و بیاد دوباره با من باشه ولی این‌بار واقعی... امّا مگه همچین چیزی امکان هم داره؟ اومد و قبول کرد... بعدش چی؟ کم به خاطره‌ش زجر کشیدم؟ اون روز که داشت جلو چشم‌‌هامم پر‌پر می‌شد هنوزم از جلو چشم‌هام اون‌ورتر نمیره... کابوسم شده... اگه بیاد پیشم و اون بی‌شرف‌ها بخوان کابوس‌هام رو واقعی کنن چی؟ نه من نمیام ریسک کنم سره جونش، من قم*ار نمی‌کنم سره زندگیش، همون بهتر که دور از من باشه همون بهتر که با متین باشه ولی بامنِ شوم بخت نباشه... اگه درباره‌ی حرف‌های امشب هم پرسید میگم مسـ*ـت بودم نفهمیدم چی گفتم‌... اره... همین رو میگم و خلاص می‌کنم هم اون رو هم خودم رو. محال بذارم بویی ببره از واقعیت حرف‌های امشبم محال بذارم بیاد سمت من حتی نمی‌ذارم عاشقم بشه... مطمئنم الان ذهنش خیلی درگیره، هزار تا سوال تو سرش داره می‌چرخه ولی بی‌جواب می‌ذارم من همه‌ی اون سوال‌ها رو... گاهی آدم‌ها هرچی کمتر بدونن به نفعشونه، ترنم هم اگه از حس من به خودش بی‌خبر باشه به نفعشه... بودن من کنارش کل زندگیش رو تباه می‌کنه، سیاه می‌کنه بختش رو... می‌خواستم باهاش برم شیراز اما دودل شدم... فردا صبح زود راه می‌اوفته سمت شیراز که بالا سر کارها باشه... خیلی دوست دارم همراهیش کنم امّا نمیشه... می‌ترسم دستِ دلم بلرزه و همه چی رو خراب کنم... اگه همراهیش کنم تو این سفر وابسته‌تر می‌شم بهش، مثل شمال.... اون هم یک سفر کاری بود اما من از تک‌تک لحظاتی که کنارم بود هم زجر می‌کشیدم هم لذت... از
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شب اخر و رقصمون هم گه دیگه نگم بهتره... خودش می‌تونه همه‌ی کارها رو ردیف کنه. اعتماد کامل دارم و مطمئنم از پس همه‌ش به بهترین شکل بر‌میاد، این اعتماد هم الکی به‌وجود نیومده که، اون هم دلیل داره... دلیلش هم برمی‌گرده به اون زمانی که اصفهان بودیم... اولین بارگیری و اولین تجربه‌ی سفرم باهاش... وقتی که روی سی‌و‌سه پل نشسته بودیم و داشتیم از عشق حرف می‌زدیم... .
برمی‌گرده به اون زمان، اون‌شب موقع برگشت وقتی داشتیم از خیابون رد می‌شدیم من یک‌عان حواسم پرت شد... نفهمیدم چی شد و بی‌دقتی کردم. یهو رفتم وسط خیابون، سرم رو انداخته بودم پایین و می‌رفتم که یهو با صدای بوق ممتد ماشینی به خودم اومدم‌‌ تا سرم رو بالا اوردم از عقب کشیده شدم و ماشینی که با دوهزار سرعت از کنارم گذشت رو دیدم. ترنم کشیده بودم عقب، خیابون دوطرفه بود و ما هم وسط خیابون بودیم... خودش حین عقب کشیدن من به عقب پرت شد و من اگه فقط چند ثانیه دیر کرده بودم و اون رو نگرفته بودم که نیوفته ماشین اون رو زیر گرفته بود. اون شب، شبه عجیبی بود همم من ترسیده بودم هم اون، بی‌سابقه بود این حواس‌پرتی از من و تازگی داشت واسم که یکی به‌خاطره من جونش رو به خطر بندازه، ممکن بود با اون ماشین تصادف کنه و بمیره امّا؛ وقتی صاف کنارم وایساد حرفی از خودش نزد گله نکرد از بی‌دقتی من و یا از این‌که جونش تو خطر افتاد نگفت، حتی یه کلمه! به‌جاش گفت "خوبی؟ چیزیت که نشد؟" تو کل عمرم کسی نبود که جونش رو واسم تو خطر انداخته باشه و این واسم نهایت لذت رو به ارمغان آورده بود. از اون شب به بعد ترنم بی‌این‌که بخوام خیلی واسم فرق کرد... بی‌این‌که بخوام جایگاهش تغییر کرد واسم و اعتمادم بهش بیشتر شد، اون حرکت پیش‌بینی نشده بود و حرکت اون غیرارادی و همین هم متمایز می‌کرد حمایتش از من رو برای من. قابل قیاث نبود و نیست واسم با هیچ‌کَ*س و هیچ‌چیز اون کارش، کسی که ناخوداگاه به نفع کسی کاری انجام بده قطعاً اگه زمانش برسه بافکر و منطق هم که بخواد کاری رو انجام بده، دقیقاً به نفع همون آدم پیش میبره کارها رو و چی از این بهتر؟ حمایت اون دختر، جنسش واسم فرق داشت، کم حرفی نیست پیش مرگه کسی شدن، اون لحظه شاید به این فکر نکرد که ممکنه خودش بیوفته یکی از پشت زیرش بگیره ولی بعدش می‌تونست بگه "وای دیدی چی شد؟ منم داشتم تصادف می‌کردم..." و خیلی حرف‌های دیگه چون از اون به بعدش دست خودش بود اما چیزی نگفت. همین جریان اون رو معتمد من کرد، از اون روز به بعد یه‌جوره دیگه بهش نگاه کردم و همین هم باعث شدکه بعد از اون تو باشگاه اسب سواری بهش بگم جریان سردار رو چون به‌هرحال کسی از این موضوع خبر نداشت و یه جریان کاملاً سری بود امّا؛ ترنم از این قاعله مستثنا شد و فهمید حتی خیلی از اطلاعات دیگه‌ای هم که به دست آورد واسه اعتمادی بود که من بهش داشتم و ریشه‌ی این اعتماد از همین‌جا آب می خورد... .
با تقه‌ای که به درب خورد توجام پریدم، چه‌قدر گم شده بودم تو عالم فکر و خیالم. نفسم رو کلافه بیرون دادم و دستی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
به چشم‌هام کشیدم. دیشب که فکر و خیال نذاشت بخوابم الانم که نمی‌ذاره به کارهام برسم، مجدد درب به صدا در اومد که بلند گفتم:
- بله؟
مومنی در رو باز کرد، دختر خیلی آروم و متینی بود، سربه زیر بود و کاری به کاره بقیه نداشت. هدفش هم فقط کار کردن بود نه چیزه دیگه.
- آراد خان گفته بودین اگه ترنم خانم تشریف اوردن بهتون بگم.
سری واسش تکون دادم. بی‌حرف اضافه‌ی دیگه عقب گرد کرد و رفت این رو میگن یه منشی خوب و به کار بیا. گفته بودم وقتی ترنم اومد خبرم کنه که برم باهاش هماهنگی‌های لازم رو انجام بدم واسه فردا و اگه حرفی از دیشب زد بگم مسـ*ـت بودم و تسلطی نداشتم رو حرف‌هایی که زدم و یادم هم نمیاد که چی گفتم اصلاً... خودم رو یه‌کم با پرونده‌های زیر دستم مشغول کردم و سروسامونی دادم بهشون... .
ساعتم رو چک کردم، نیم ساعت از اومدن مومنی و خبرش می‌گذشت، بهتر بود برم دیگه. از جام بلند شدم، از اتاقم زدم بیرون و راه اتاقش رو درپیش گرفتم. دستم رو گذاشتم رو دستگیره که باز کنم اما با صداش متوقف شدم.
- چی میگی متین؟ این سفره یهویی دیگه از کجا پیدا شد؟
- ترنم مگه میرم خوش‌گذرونی! دارم میرم خانوادم رو ببینم میگم.
متین این‌جا چیکار می‌کرد؟ مشتاق شدم ادامه‌ی حرف‌هاشون هم بشنوم، خداروشکر این تایم مومنی می‌رفت واسه ناهار و نبودش... .
- مگه خانواده‌ات المان نیستن؟
- اره اما؛ با خاله این‌ها رفتن واسه گردش. میرم منم.
- اهان پس بگو! خاله جون و ستاره جون اونجان که می‌خوای بری.
ستاره دیگه کی بود؟ از کی حرف میزد ترنم؟!
متین عصبی گفت:
- ترنم حواست باشه چی داری بلغور می‌کنی چرت نگو من دارم میرم کارهای خودمون رو درست کنم‌.
ترنم:
- تو اون‌دفعه هم همین رو گفتی اما کاری نکردی.
متین:
- اون‌دفعه فرق داشت.
ترنم:
- می‌تونم بپرسم چه فرقی اون‌وقت؟
متین:
- ترنم واقعاً که داری گیر الکی میدی. میگم دارم میرم با خانواده‌ام درمورد هردومون حرف بزنم چیش رو باور نمی‌کنی؟
ترنم:
- همه‌جاش رو... چه‌طوریه تا حالا یه بارم نذاشتی من باهاشون حرف بزنم و هربار در رفتی از زیره این موضوع!
متین:
- چرا همه‌چی رو بهم ربط میدی! الکی داری غر می‌زنی و بهونه میاری مثل بچه‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ترنم:
- نه اتفاقاً این تویی که من رو بچه فرض کردی هربار می‌خوای بپیچونی.
متین:
- کی رو پیچوندم؟ تو رو!
کلافگی رو از صداش تشخیص دادم.
ترنم:
- هیچی بابا بیخیال
متین:
- نه بگو ببینم کی پیچوندمت؟
ترنم:
- باشه متین من اشتباه کردم بیخیال. برو سفره‌ بخیر.
متین تقریباً داد زد:
- نشد این که هربار یه چی بگی و بعد بگی ول کن. بگو بینم مشکلت چیه؟
ترنم:
باشه متین، گفتم که اشتباه از من بود. من که دیگه حرفی نزدم.
متین:
- می‌دونم درد تو چیه. کی تو مغزت خزعبلات خونده که همچین می‌کنی با من
ترنم:
- چی گفتم مگه؟ گفتم فقط چی میشه مگه من رو باخانواده‌ات بیش‌تر آشنا کنی؟!
متین:
- نه درد تو یه چیز دیگه‌است.
ترنم:
- نه اتفاقاً من از اول تاحالا حرفم همین بوده. این تو بودی که هربار این موضوع رو به یه چیز دیگه ربط دادی و شونه خالی کردی از این مسئولیت.
چی میگه این دختر؟ اصلاً این ترنمه که این‌جوری داره حرف میزنه؟ اون غرورش کو پس؟ واسه چی داره این‌جوری میگه من رو با خانواده‌ات اشنا کن؟ نیازی داره مگه اصلاً به این موضوع که این‌جور با حسرت و خواهش حرف میزنه؟ دیگه طاقت نیاوردم... بی در زدن درو باز کردم و وارد شدم. ترنم متعجب و شوک زده و متین عصبی نگاهم کرد اخمام گره کور خورده بودن، بی این‌که بخوام تلخ شده بودم، زهر شده بودم و زهر ریختم:
- چه‌خبره این‌جا صدات رو انداختی پس کله‌ات؟
متین حق به جانب دست زد به کمر و گفت:
- اوکی صدام رو میارم پایین بفرما بیرون دارم با دوست دخترم حرف می‌زنم.
جفت ابروهام باهم پرید بالا. شمشیر رو از رو بسته بود واسه من انگار.
- اونی که باید تشریفش رو از این شرکت هم بیرون ببره تویی... .
جدی روبه ترنم گفتم:
- چیه مشکل که سره‌ت داد میزد؟
ترنم دست و پاش رو گم کرد از این طرز حرف زدن من. متین هم جا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خورد. گفته بودم شوخی ندارم سرش با احدی ترنم نگاهه دستپاچش رو بین من و متینی که خصمانه نگاهم می‌کرد رد و بدل کرد... مِن مِن کرد:
- اووم چیزه... چیزی نیست... .
متین بین حرفش پرید:
- نه اتفاقاً چیزی هم هست... .
جلوم اومد و ادامه داد:
- تو رو سَننه؟
این دیگه داشت زیاد از حدش پیش می‌رفت. با پشت دست اروم زدم تخته‌ سی*ن*ه‌اش گفتم:
- بهتره مواظب حرف زدنت باشی متین. من سره ترنم با کسی شوخی ندارم... .
عصبی خندید، جوری ایستاد که هم به من و هم به ترنمی که روبه‌روی من و پشت اون ایستاده بود دید داشته باشه... انگشت اشاره‌اش رو سمتم گرفت و روبه‌ ترنم گفت:
- پس بگو مشکل چیه... این تو سرت خزعبلات خونده که زبونت دراز شده.
ترنم نزدیک اومد و گفت:
- متین چیزی نگو که بعد پشیمون بشی.
متین داد زد:
- غیر از اینه مگه؟ شما دوتا چه غلطی دارین می‌کنین؟
روبه من ادامه داد:
- چه صنمی داری با دوست دختر من که جلوم می‌ایستی و میگی شوخی ندارم سرش باکسی؟!
راستی‌ها... چه صنمی دارم باهاش؟! ...موندم چی بگم، نگاهم رو دوختم به نگاه درمونده و منتظر ترنم. نمی‌دونم چرا حس کردم داره فریاد میزنه که راستش رو بگم، حس کردم میگه سره حرف‌های دیشبت وایستا و من رو نجات بده... افکار مزاحم رو پس زدم و گفتم:
- چرت نگو متین.
متین:
- چرت رو شما می‌گین. شما دوتا چی بینتون هست؟ ها؟!
دیدم که دردناک چشم‌هاش رو بست. وقتی باز کرد نم اشک رو دیدم توش. چی بود اصلاً این درد؟ دردش متین بود یا من؟ قطعاً من نبودم چون اگه من بودم اون‌جور خواهشی نمی‌گفت خانوادت رو با من اشنا کن... دوستش داشت که این‌جوری درخواست می‌کرد ازش این چیزه ساده رو.
متین:
- دِ حرف بزنید دیگه چرا جفتتون لال شدین؟ ببین پس حق با منه. اگه ریگی به کفشتون نبود لال‌مونی نمی‌گرفتین. یک رو شیش‌ تا جواب می‌دادین به من.
- دَری‌وَری میگی چون متین. چی بین ما می‌تونه باشه اخه؟ تمومش کن.
ترنم عصبی گفت:
- نه بذار بگه ببینم تا کجا می‌خواد پیش بره.
متین داد زد:
- تا جایی پیش میرم که برسم به این‌که ببینم این بابا... .
با دستش بهم اشاره کرد و حرفش رو کامل کرد:
- با تو چه نسبتی داره که سرش رو می‌ندازه میاد تو اتاقت... برسم ببینم کیه که تو روابط ما دخالت می‌کنه... برسم به این‌که ببینم رو چه حساب، حساب تو رو می‌گیره از من.
ترنم:
- متین خیلی داری پیش روی می‌کنی. حرف‌هایی داری میزنی که نباید... .
خدایا چیکار کنم من؟ کاش قلم پام می‌شکست نمی‌اومدم تو. ببین چه آتیشی درست کردم‌ها... دلم نمی‌خواد به‌خاطره من دعوا کنن... .
متین:
- بگم این‌ها رو چی میشه مثلا؟
ترنم:
- تمومش کن متین.
متین تاکید وار گفت:
- نکنم چی میشه؟
ترنم:
- اون‌وقت مجبور می‌شیم همین‌جا همه‌چی رو تموم کنیم.
گندت بزنن آراد... گندت بزنن که همه چی رو خراب کردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
متین خندید و گفت:
- نه بابا! چه عادتم کردی تا تقی به توقی می‌خوره میگی کات کنیم و همه چی رو تموم... یاد گرفتی مثل این‌که این‌کار رو... پیش بردی از این راه؟!
مگه قبلاً اینا جدا شده بودن... چرا نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنن؟
به خودم نهیب زدم "روابط اون دونفر به تو ربطی نداره آراد. قرار نیست چیزی از رابطه‌شون بدونی و بفهمی پس دخالت نکن"
ترنم:
- بس کن متین.
متین:
- بس نمی‌کنم اتفاقاً. حالا که همه این‌جا جمعیم بذار تکلیف رو یک‌بار واسه همیشه روشن کنیم. حرف آخر رو اول میزنم، شرط دارم من واسه ادامه‌ی این رابطه... یا من یا آراد!
- این چه شرطیه؟ چیزی بین ما نیست متین بیخودی شلوغش نکن... اَلم شنگه راه ننداز... من اگه حرفی می‌زنم واسه خاطره این‌که ترنم رفیقمه... نمی‌خوام ناراحت بشه... همین، چیزه دیگه‌ای هم نیست.‌
اون‌قدر محکم و جدی گفته بودم که خودمم باورم شده بود. سعی کردم نگاهم به ترنم نیوفته، همه چی رو خراب کرده بودم چون و الان می‌خواستم درست کنم، شرط درست کردن این ویرانه هم این بود که چشمم به چشم‌هاش نیوفته. چشم‌هاش دنیامه آخه، نقطه ضعفمه، کم میارم جلوی اون دوتا جنگل سرسبز. اگه شبنم هم بشینه رو برگاش که دیگه هیچی، دنیام اگه بارونی شه دنیا رو به آتیش می‌کشم.
متین:
- شرطم رو نگفتم هنوز.
ترنم:
- بگو می‌شنوم.
متین رو کرد سمتش و گفت:
- بین من و کار کردن واسه آراد یکی رو باید انتخاب کنی... یا بمون این‌جا و وَر دل این بابایی و هرکاری که دلت خواست بکن یا بیا بامن... قول میدم چیزی واست کم نذارم. چشمم کور دندم نرم میرم کار می‌کنم جون می‌کنم تا یه زندگی واست بسازم که تو بخوای اما؛ تو نه، تو بشین تو خونه‌ات خانومی خونه‌ات رو بکن. انتخاب کن ترنم، یا بی‌من یه زندگی مرفه واسه خودت بساز یا بمون با من بذار من واست یه زندگی خوب بسازم.
غریدم:
- حرف مفت نزن متین. خودتم خوب می‌دونی ترنم نمی‌تونه با من کار نکنه.
نگاه معناداری بهم انداخت و گفت:
- نمی‌تونه یا نمی‌ذاری؟
- یاوه نگو متین. وارد شدن به این باند دسته خودتونه اما خارج شدنتون دست یکی دیگه.
متین:
- تو اگه بخوای می‌تونی درست کنی همه‌چی رو. اینم درست کن اگه راست میگی. اگه واقعاً رفیقشی و قصدت خوشحال کردنشه کاری کن بی‌هیچ دردسری بیاد بیرون از این باند.
راست می‌گفت، می‌تونستم یه کاری کنم که بدون دردسر فعالیت رو بذاره کنار اما واقعیت
این بود که دلم نمی‌خواست ارتباطم رو کامل باهاش قطع کنم. من دلم به همین رابطه‌ی کاری خوشه... اگه این هم نباشه من چه‌جوری باید از احوالش باخبر بشم؟ اما چی بگم الان؟ اگه ترنم شرطش رو قبول کنه چیکار کنم من آخه؟
ترنم:
- منتظر نشدی جواب من رو بگیری!
این همون دختری بود که چند دقیقه پیش خواهشی می‌گفت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
من و با خانواده‌ات اشنا کن؟!
متین دست به سی*ن*ه گفت:
- می‌شنوم.
ترنم نگاه خنثایی به من انداخت، بعد رو بهش گفت:
- من نمی‌خوام به هیج وجه کارم رو از دست بدم... من زنِ خونه نشین نیستم و نمی‌شم. استقلال رو دوست دارم بیش‌تر از همه‌ هم تو زمینه‌ی اقتصادیش. حاضر نیستم این‌کار رو کنار بذارم
متین:
- حتی اگه من‌ رو از دست بدی؟
ترنم هم مثل خودش دست به سی*ن*ه شد:
- در مورد این‌ها قبلاً صحبت کرده بودیم، قبول کرده بودی این کار کردن من رو اما؛ با این حال حرفی که اول زدیم رو بازم تکرارش می‌کنم.
مکث کرد و محکم تر ادامه داد:
- حتی اگه تو رو از دست بدم حاضر نیستم بکشم کنار از این‌کار.
متین دست‌هاش رو کنار تنش رها کرد و گفت:
- مطمئنی دیگه؟
ترنم مطمئن گفت:
- مطمئن‌تر از این نبودم تو زندگیم تا حالا.
متین سری واشس تکون داد و گفت:
- باشه. بعد نیای بگی پشیمون شدم.
عقب گرد کرد بعد از این حرفش و رفت... نگاه عصبی هم حواله‌ی من کرد.
همه چی رو که خودت خراب کردی دختر. چی بگم اخه الان؟ چیکار کنم وقتی خودت می‌خوای کنار من باشی؟
صدای بسته شدن در که اومد، دست‌هاش رو خسته باز کرد. قیافه‌ی محکم و جدیش توهم رفت، رو صندلیش نشست و سرش رو بین دست‌هاش گرفت... پس دلت باهاشه اما می‌خوای کار هم کنی چون استقلال اقتصادی رو دوست داری. درست می‌کنم این رو... نگران باش نمی‌ذارم جداییتون بیش‌تر از چند روز بشه... هرطور شده با متین حرف می‌زنم و راضیش می‌کنم که راه بیاد با دلم... اره با دلم چون تو "دلمی"
"از زبون ترنم"
بین زمین و آسمون گیرم. درگیر‌م، کلافه‌ام دل زده‌ام از همه‌کَ*س و همه چیز بیش‌تر از همه خسته‌ام. خسته از دست متین، با حرف‌ها و کارهاش هربار یه خنجر رو تا ته فرو می‌کنه تو قلبم، زخم زبون‌هاش نابودم داره می‌کنه، این‌کار رو حتی جلو آراد هم انجام داد. غرورم رو خورد کرد، نابودم کرد و رفت پشت سرش هم نگاه نکرد.حالا بعد از یک هفته که از اومدنمون به شیراز می‌گذره و آراد کلی باهاش حرف زده پشیمون شده. دیگه چه اهمیتی داره؟ بزنی بشکونی یه چیز رو بعد بیای بچسبونیش مثل روز اولش میشه مگه؟ اون که شیِ و حافظه نداره ظاهرش تغییر می‌کنه، قلب که هیچی اما تو ذهن ثبت می‌شه این شکستن‌ها، خورد شدن‌ها. انتظار داره آشتی کنم باهاش؟ می‌دونم نرفته واسه درست کردن رابطمون، فقط رفته واسه رفع دلتنگیش. مگه من دل ندارم؟ دارم اما اون به دلم اهمیتی نمیده... دل به دلم نمیده. ای خدا خودت کمکم کن من دارم می‌برم دیگه، تو این چند ماه فقط و فقط ما جنگ داشتیم و دعوا یه شب نشد مثل آدم باهم رفتار کنیم و باهم کنار بیاییم. نشد دست هم رو بگیریم بریم یه رستوران. نشد حرف‌های عاشقونه درِ گوش هم بگیم و حض کنیم، گل بگیم و گل بشنویم. فقط زخم زدیم و زخم خوردیم، زهر ریختیم و زهر چشیدیم. بسه دیگه، من طاقت ندارم من و متین راه‌هامون یکی نیست تا وقتی هم که اون یکی تلاش نمی‌کنه واسه درست کردن یه رابطه فایده نداره، نمیشه، نمی‌تونیم باهم باشیم چون من خسته‌ام از این‌که هربار کوتاه اومدم و گفتم باشه اون مرده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین