- Jan
- 2,716
- 6,554
- مدالها
- 3
***
چشمانم را بستم.
بغض بدجور گلویم را آزار میداد.
در دل خدایم را صدا زدم.
گفتم:
خدایا... این بغض را یکجوری نابود کن...
همان لحظه خاطرهای خوش از دوران گذشته از ذهنم گذر کرد.
لبخندی کوچک به روی لبم نشست.
کمی بغضم را فراموش کردم.
ناگهان به یاد حرفم با خدایم افتادم.
لبخند شادتری زدم.
او همیشه همراهم بود.
چشمانم را بستم.
بغض بدجور گلویم را آزار میداد.
در دل خدایم را صدا زدم.
گفتم:
خدایا... این بغض را یکجوری نابود کن...
همان لحظه خاطرهای خوش از دوران گذشته از ذهنم گذر کرد.
لبخندی کوچک به روی لبم نشست.
کمی بغضم را فراموش کردم.
ناگهان به یاد حرفم با خدایم افتادم.
لبخند شادتری زدم.
او همیشه همراهم بود.
آخرین ویرایش: