جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [دامگاه] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط aoisora با نام [دامگاه] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 766 بازدید, 14 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [دامگاه] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع aoisora
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
478
1,067
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۳۰۶۲۱_۲۱۲۰۵۴.png

عنوان: دامگاه

نام نویسنده: غزل معظمی

ژانر: پلیسی، درام

عضو گپ نظارت: (3)S.O.W
و
ویراستار: @F.S.Ka
کپیست: @نازی.م

خلاصه:

با فرار از مرگ، پا در دنیایی بی‌رحم و خارج از کنترل می‌گذارد اما او کنترل همه‌چیز را به دست می‌گیرد؛ تا اینکه یک روز در دام مزدورهایی مرموز می‌افتد که حتی نمی‌داند از او چه می‌خواهند...؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,653
55,600
مدال‌ها
12
1686307829054.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
478
1,067
مدال‌ها
2
مقدمه:
راننده ماشین را متوقف کرد و گفت رسیدیم و خدمتکار در ماشین را باز کرد با هیجان از ماشین پیاده شدم. برای یک کودک شش ساله چه چیزی جذاب‌تر‌ از گردش روز تعطیل با پدرش است؟!
با فاصله از ماشین ایستادم و منتظر پیاده شدن پدرم ماندم اما او پیاده نشد! ناگهان شیشه دودی ماشین پایین آمد و برق خیره کننده‌ی اسلحه وحشت زده‌ام کرد. رعد و برق مهیب صدای شلیک را خفه کرد و گلوله‌ای که سی*ن*ه‌ام را سوراخ کرد... ‌.
***

زندانبان: گمشو برو تو.
صدای برخورد در آهنین سلول در راهرو طنین‌انداز شد.
- غذات رو تموم می‌کنی وگرنه به زور می‌ریزم تو حلقت فهمیدی؟
آرام در کنج دیوار خزید، سینی غذا را با پا به گوشه‌ای هل داد. کاسه سوپ سر ریز شد و روی زمین ریخت. نگاه آبی رنگش را به مرد سیبیلو و تقریباً کچل پشت میله‌ها انداخت که با پوزخند از او دور می‌شد. با پشت آستین خون روی لب پاره شده‌اش را پاک کرد، پاهایش را خم کرد تا تکیه‌گاه سرش شود به فکر فرو رفت... .
«اگه اشتباه نکنم دو روزی میشه که این‌جام. اصلاً نمی‌دونم کی هستن و ازم چی می‌خوان یا هدفشون چیه؟ ولی اصلاً چطور پیدام کردن؟! من ماه‌ها بود که مخفی شده‌بودم و جز آدرین و چند نفر مورد اعتمادم کسی از جام خبر نداشت! اگه تحت تعقیب بودم خیلی زود متوجه می‌شدم؛ پس یعنی لو رفتم؟! چی باعث شد که اون‌ها من رو بفروشن؟ حتماً یه حقه‌ای توکاره! من آدم‌هام رو می‌شناسم اون‌ها هیچ‌وقت خ*یانت نمی‌کردن حتی اگه اونا هم من رو فروخته باشن، آدرین چرا باید همچین کاری بکنه؟! اون رو نه با پول میشه خرید نه از تهدیدات کسی می‌ترسه! باید هرچی سریع‌تر از این‌جا برم بیرون؛ اگه من نباشم کلارا و پسرش در خطرن! سباستین قطعاً آدم‌هاش رو می‌فرسته دنبالش، شاید هم تمام این اتفاقات زیر سر سباستین باشه! ولی گرفتن من براش چه سودی داره؟ اگه بلایی سر من بیاد آدرین تمام رازهاش رو فاش می‌کنه. من نباشم هیچ‌کَس نمی‌تونه گندکاری‌هاش رو پاک کنه؛ اون نمی‌تونه من رو حذف کنه زنده‌م بیشتر به‌ دردش می‌خوره تا مردم! باید فضای این‌جا رو برسی کنم، ساختارش شبیه به زندان هست اما بیشتر شبیه یه شکنجه‌گاه برای گرفتن اطلاعاته! هرچند تا به‌ حال هیچ سؤالی ازم نپرسیدن، فقط گه‌گاهی با دست و پای بسته می‌افتن به جونم و مشت و لگد می‌پرونن! البته این کارشون خیلی براشون گرون تموم میشه! قسم می‌خورم به محض این‌که از این‌جا بیرون برم حساب تک‌تک شون رو برسم... .»
فریاد دلخراش غریبه‌ای رشته افکارش را پاره کرد، پلک‌های سنگین‌اش را روی هم گذاشت تا برای دقایقی بتواند بخوابد.
هر بار که به خواب می‌رفت کابوسی تکراری را می‌دید اتفاقی که در دوران کودکی‌اش افتاده‌بود. طرد شدن از خانواده‌اش و کشته شدن توسط پدرش به حدی برای او سنگین بود که هیچ‌وقت از خاطرش پاک نمی‌شد.
در خانواده‌های مافیا قانون جانشینی وجود داشت که بعد از پدر یا رئیس خانواده فرزند بزرگ‌تر جای او را می‌گرفت و بقیه فرزندان به دست رئیس خانواده کشته می‌شدند تا کسی ادعای وراثت نداشته باشد اما اگر به دلایلی فرزند بزرگ‌تر صلاحیت اداره خانواده را نداشت، از خانواده حذف می‌شد و فرزند کوچک‌تر عنوان جانشینی را به عهده می‌گرفت.
آشر فرزند دوم یکی از رؤسای مافیا بود که به‌خاطر چند ماه اختلاف سنی با برادرش محکوم به مرگ بود اما او از گلوله‌ای که از اسلحه‌ی پدرش به سمتش شلیک شد جان سالم بدر برد و با هر زحمتی که بود خودش را زنده نگه داشت تا بتواند روزی دوباره جایگاهش را پس بگیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
478
1,067
مدال‌ها
2
پلک‌هایش را آرام از هم فاصله داد، نگاهی به فضای تاریک اطرافش انداخت؛ اتاقی خالی با دیوارهای سیمانی و نوری به کم سویی شمعی کوچک در فضا جریان داشت. خواست تکانی به خودش بدهد که متوجه شد دست و پایش به صندلی بسته شده است.
- پس زیبای خفته بالاخره چشم‌هاش رو باز کرد! مردی غریبه که تا به‌ حال او را ندیده‌بود با موهای مشکی و ظاهری آراسته که بوی زُهم لاشه می‌داد، به میز آهنی لم داده‌بود و روبه‌رویش ایستاده بود. آشر با خونسردی پرسید:
- تو کی هستی؟
- راستش اصلاً مهم نیست، چون فرد خاصی نیستم ولی تو هستی! خیلی هم خاصی!
- این چرت و پرت‌ها رو تحویل من نده، این کارهات خیلی برات گرون تموم میشه!
صدای خنده کریهی در اتاق پیچید. مرد دستش را توی جیب شلوارش کرد و سیگاری بیرون کشید، کنار لبش گذاشت و درحالی که با فندک سیگار را روشن می‌کرد با طعنه جواب داد:
- حتی توی این وضعیت هم دوست‌ داری برای همه خط و نشون بکشی!
پک محکمی زد و ادامه داد:
- هنوز نفهمیدی توی چه وضعیتی هستی نه؟
اسحله توی دستش را سمت آشر نشانه گرفت و بی درنگ شلیک کرد.
- آخ... .
صدای فریادش بلند شد و خون از پایش جاری شد. آشر اخم‌هایش را درهم کشید و با صدای بلند گفت:
- ح*ر*و*م*زاده! اگه بلایی سرمن بیاد... .
مرد میان حرفش پرید و با تمسخر گفت:
- اگه بلایی سر تو بیاد چی؟
جلوی آشر آمد و موهای‌ خرمایی او را چنگ زد و سرش را جلو آورد و زیر گوشش نجوا کرد:
- هنوز نفهمیدی نه؟ فکر می‌کردم آدم باهوشی باشی! تو الان مردت بیشتر از زندت می‌ارزه می‌دونی چندتا کله گنده دنبالتن؟! به حدی گند بالا آوردی که دیگه نه می‌تونی پشت سباستین قایم شی نه پشت قانون حتی دولت هم دنبالته!
- چی!؟ منظورت چیه؟
- تو به عنوان یه افسر ساده پلیس زیادی می‌دونی! اگه من همین الان بکشمت یه‌جورایی بهت لطف کردم چون اگه بیفتی دست اون‌ها معلوم نیست چه بلایی سرت بیارن! البته نه فقط خودت آدم‌های اطرافت، بذار ببینم اسمش چی‌بود؟ ک… کلارا درست نمی‌گم؟
- آشغال اگه دستتون بهش... .
سرش را محکم به تکیه‌گاه صندلی آهنی کوبید. از شدت ضربه، آشر زبانش را گاز گرفت و مزه نامطلوب خون در دهانش چرخید؛ از درد ابروهای پرپشت‌ خود را در هم فرو برد. مرد صدایش را بالا برد:
- فکر کردی خیلی زرنگی؟ هرکاری دلت بخواد بکنی و کسی متوجه نشه؟ هوم؟! ماه تا ابد پشت ابر نمی‌مونه...! ما همه چیز رو راجب کلارا و پسرش می‌دونیم، شاید بهتر باشه به اسم اصلیش صداش کنم، مالینا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
478
1,067
مدال‌ها
2
آشر پوزخندی زد و خون جمع شده دهانش را تف کرد و گفت:
- هه! فقط یه اسم؟ همین‌قدر می‌دونی؟ مسخره‌ست.
- نه! همین‌قدر نیست! اگه بخوای برات تعریف می‌کنم! داستان جالبیه شاید تو هم از بعضی چیزهاش بی‌خبر باشی... .
مردمک چشم‌های آشر تنگ شد و در سکوت به او خیره شد نمی‌خواست چیزی بگوید اما کنجکاو بود بفهمد او چه چیزی از کلارا می‌داند. مرد نگاه‌ مشکی‌اش را دور اتاق چرخاند و شروع کرد به آهسته قدم برداشتن به دور آشر؛ گویی که می‌خواهد او را طواف کند.
- خب بذار از این‌جا شروع کنم، سباستین وقتی فهمید نمی‌تونه بچه‌‌دار شه مشکل رو انداخت گردن مالینا و اون رو طلاق میده و می‌ذاره که بره اما همه‌مون خوب می‌دونیم که هیچ‌کسی تا وقتی زنده‌ست حق نداره از خانواده مافیا خارج‌ شه! مخصوصا اگه اعضای خانواده اصلی باشه! پس یه شب کاملاً اتفاقی مالینا تو خیابون تصادف می‌کنه اما به نحوی زنده می‌مونه، شاید تو خوب بدونی چه‌جوری از اون تصادف زنده مونده، آخه کار خودت بود ولی جای جالبش این‌که اون تصادف از اولش یه صحنه سازی بود که توسط سباستین انجام شده‌بود اما تو مثل نخود نشسته خودت رو انداختی وسط! بگذریم، وقتی که جونش رو نجات دادی و مرگش رو صحنه‌سازی کردی، سباستین یه‌جورایی باورش میشه که اون واقعاً مرده! مالینا هم هویتش رو عوض می‌کنه و اسمش رو می‌ذاره کلارا و با رفیق تو ازدواج می‌کنه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
478
1,067
مدال‌ها
2
آشر که لحظه‌به‌لحظه شوکه‌تر می‌شد، در سکوت به حرف‌های او گوش می‌داد. چه‌طور ممکنه این چیزها رو بدونه؟! اطلاعات راجب اعضای اصلی خانواده چیزی نیست که هر کسی بدونه؛ یه حقه‌ای تو کاره این مرده یه چیزی این وسط غیر منطقیه!
- تو کسی بودی که جون مالینا رو نجات دادی اما اون رفت با رفیقت ازدواج کرد! به‌خاطر همین بود که آیرن رو کشتی درسته؟!
آشر با شنیدن اسم آیرن اخم‌هایش را درهم کوبید و با لحنی تحکم آمیز گفت:
- کافیه دیگه!
او با صدای بلند خندید؛ گویی به هدفش که عصبانی کردن آشر بود رسیده است. متوقف شد و سیگارش را روی پوست سفید دست آشر خاموش کرد. آشر دندان‌هایش را از درد روی هم سابید و با نگاه پر از خشم و نفرت به چشم‌های سیاه او خیره شد. مرد با بی‌خیالی ادامه داد:
- یه مدت بعد اون‌ها بچه‌دار شدن اما یه‌چیزی این وسط عجیب بود! این‌که اون بچه هفت ماهه به‌دنیا اومد... .
- کافیه! دیگه نمی‌خوام به این مزخرفات گوش بدم! اصلاً برام مهم نیست چی از کلارا و هرکَس دیگه‌ای می‌دونی من جز خودم به هیچکس اهمیت نمیدم.
- هوم شاید...!
- بگو ببینم چه‌طور جام رو پیدا کردین؟
- دوست‌داری همه‌اش طفره بری، درسته؟ ولی مشکلی نیست، وقت زیاد داریم؛ بالاخره نوبت به سؤالای من هم می‌رسه؛ پس فعلاً می‌ذارم هرچی دلت می‌خواد رو بپرسی، در ضمن بذار روشنت کنم اگه تو فکر وقت‌کشی کردنی که شاید سباستین یا کسی بیاد برای نجاتت کور خوندی! به‌ نظرت برای سباستین بچه‌ش و زن سابق‌اش بیشتر اهمیت داره؟ یا برادر کوچیک‌ترش که سال‌ها‌ پیش مرده؟!
- هه برادر؟! اولاً از اون آشغال انتظار کمک ندارم، دوماً همیشه من کسی بودم که به اون کمک می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
478
1,067
مدال‌ها
2
مرد دستش را توی جیب شلواش کرد و ریه‌های پر از دود خود را خالی کرد و گفت:
- آره شاید به‌ ظاهر این‌طور باشه اما بالاخره اون داداش بزرگه‌ست! حتی خودت هم نمی‌دونی که چند بار جون بی‌ارزشت رو نجات داده، نه؟! البته این بار فرق می‌کنه... .
- پس کار سباستین بود اون شماهارو اجیر کرده! چی ازم می‌خواد؟!
- اشتباه نکن اون هیچ دخالتی نداشت؛ به نفعش بود که کنار بکشه چون کاری از دستش بر نمی‌اومد، بجز تو چیز‌های مهم‌تر دیگه‌ای هم هست که سباستین باید به فکرشون باشه... بذار کم‌تر طفره بریم و یه راست برم سر اصل مطلب؛ سه سال پیش قرار بود یه محموله سه میلیارد دلاری از مرز آبی کشور عبور کنه و تو سردسته تیم محافظت از اون محموله بودی، چون امکان نداشت چیزی که به تو سپرده میشه آسیبی بهش وارد شه اما در کمال تعجب کشتی محموله منفجر میشه و کشتی با آدم‌هاش غرق میشن! و فقط تو زنده برمی‌گردی... .
- خب که چی؟
- خب به جمالت دارم رک می‌پرسم، اون محموله کجاست؟
- همون‌طور که خودت گفتی ته اقیانوس.
- هه! نمی‌دونستم انقدر آدم شوخ‌طبعی هستی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
478
1,067
مدال‌ها
2
آشر بدون کلمه‌ای نگاه سردش را به او دوخته‌بود. مرد مو مشکی خنده دندان‌نمایی تحویل آشر داد و گفت:
- معلومه خب این‌جوری زبون باز نمی‌کنی!
- تو فقط یه احمقی که لقمه گنده‌تر از دهنت برداشتی.
- خفه شو!
- فکر کردی کار شاقی کردی که من رو گیر انداختی؟
- گفتم خفه!
- اگه فکر می‌کنی با گرفتن من می‌تونی به چیزی که می‌خوای برسی کور خوندی.
- دیگه خیلی داری زر می‌زنی!
- مهم نیست چند نفر رو قربانی کنی نمی‌تونی از من سو استفا... ‌.
به سرعت با قنداق اسلحه به شقیقه آشر ضربه محکمی زد که باعث شد حرف‌هایش نصفه کاره بماند و از هوش برود.
- از آدم‌های پرحرف بدم میاد این‌جوری دوست داشتنی‌تری.
***
آشر:
چشم‌هام رو باز کردم و درکنار خودم آدرین و آیرن رو دیدم. من کجام؟ توی ماموریت؟! اوه درسته، این‌جا افغانستانه!
آدرین: سه نفر توی برج دیدبانی هستن، یکی شون داره چرت می‌زنه، هشت نفر با فاصله سه متری از هم دارن کشیک میدن، نزدیک شدن بهشون نباید کار سختی باشه.
آدرین دوربین رو سمت من گرفت و گفت:
- بیا تو هم ببین.
آدرین: آیرن تو جلوتر برو، سه نفری که جلومون هستن با تو؛ من و آشر هم از پشت وارد می‌شیم تک تیراندازم کار برج دیدبانی رو یسره می‌کنه.
آیرن: مفهومه.
آشر: مفهومه.
من و آدرین با فاصله از آیرن که جلومون بود به سمت مقر دشمن حرکت کردیم، درحال دویدن بودیم که تو یک لحظه همه چیز محو شد صدای انفجار مهیبی اومد و هرکدوم به سمتی پرت شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
478
1,067
مدال‌ها
2
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. سرم به‌شدت گیج می‌رفت و گوشم سوت می‌کشید به اطراف نگاه کردم حس می‌کنم قبلاً هم این اتفاق افتاده! درسته من باید نجاتش بدم نباید بذارم این دفعه اتفاق بیفته؛ باید نجاتش بدم. آدرین به سرعت از کنارم رد شد و خودشو به آیرن رسوند
آدرین: خوبی؟ ترکش خوردی؟ می‌تونی بلندشی!؟ عملیات لغو شد باید برگردیم... آشر برمی‌گردیم بیا کمک.
از جام بلند شدم مایع گرمی روی صورتم جاری شد. در کسری از ثانیه کنارشون بودم آدرین سعی داشت آیرن رو بلند کنه اما وضعش وخیم‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کرد. شکمش به کل پاره شده‌بود و می‌شد محتویاتش رو دید... .
این‌ها که دقیقاً مثل اتفاق‌هایی که قبلاً افتاده چرا داره همه چیز تکرار میشه؟ این‌جا چه‌خبره؟ من باید تغییرش بدم، چرا هیچ‌کاری نمی‌کنم!؟ آدرین ناامیدانه از جاش بلند شد.
آدرین: متأسفم... آیرن واقعاً متأسفم، خودت می‌دونی که باید چه‌کار کنی...؟ آشر باید بریم سریع!
آشر: نه‌نه! نمی‌تونیم این‌جوری ولش کنیم.
کنار‌ش زانو زدم آیرن اسلحه‌ش رو از جلیقه‌ش بیرون کشید و گذاشت توی دستم.
آیرن: می‌تونی این‌کار رو برام بکنی مگه نه؟ نباید اون‌ها اسیرم کنن پس تو این لطف رو در حقم بکن همیشه یکی از آرزوهام بود اگه یه روز زمان مرگم رسید به دست تو یا آدرین باشه!
نه‌! نه‌نه! نباید این‌کار رو بکنم، باید نجاتش بدم! آره من نجاتش میدمش اون رو از این‌جا می‌برم؛ تیم امدادی می‌تونه نجاتش بده هنوز دیر نشده.
آیرن: قول بده مراقب کلارا و پسرم باشی به تو می‌سپرمشون.
نه نباید بهم بسپری باید خودت برگردی پیش‌شون. چرا لال شدم و چیزی نمیگم؟! چرا نمی‌تونم تکون بخورم؟! دارم چه‌کار می‌کنم چرا گلنگدن رو کشیدم چرا سمتش نشونه رفتم؟
نه این‌کار رو نکن... نباید این‌کار رو بکنی... نه‌نه‌نه! صبر کن! لعنت بهت! صدای شلیک تیر مثل بمب در فضا ترکید.
***
آشر با حالتی وحشت کرده به هوش می‌آید و متوجه می‌شود خواب دیده است! مردمک‌های آبی رنگش را دور اتاق می‌چرخاند و متوجه شرایطش می‌شود و با صدای عصبی فریاد می‌زند:
- کار کی بود؟! چه‌جوری پیدام کردین؟
- پوف! داد و بیداد نکن؛ کم‌کم داری خستم می‌کنی! شاید می‌خوای صبر من رو بسنجی!؟
- جوابم‌ رو بده!
- راستش ان‌قدرها هم سخت نبود آدم‌های زیادی بودن که جات رو می‌دونستن، فقط کافی بود چیزی که بیشتر از تو می‌ارزید رو بهشون پیشنهاد بدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
478
1,067
مدال‌ها
2
آشر پلک‌هایش را روی هم انداخت. تک‌تک حرف‌های آن مرد باعث سوزش زخم‌هایش میشد؛ زخم‌های روی بدنش نه؛ زخم‌های روحش که زمان بعضی از آن‌ها را درمان کرده‌بود اما حالا مثل یه زخم چرکین دوباره سر باز کرده‌بودند. با این حال آرامش خود را حفظ کرد و با لحن آرامی جواب داد:
- آدم‌های من همچین کاری نمی‌کنن.
- هاها آدم‌های تو؟! اون گربه صفت‌هایی که دور خودت جمع کردی و عین خانوادت بهشون اهمیت میدی مگس‌هایی هستن که دور شیرینی جمع میشن؛ اونا پشت توئن چون آدمی مثل سباستین پشتته!
- این حرف‌ها یه مشت چرنده! به زودی آدرین متوجه نبودم میشه میا... .
مرد جلو می‌آید و تمام حرص‌اش را سر یقه‌ی آشر خالی می‌کند و می‌گوید:
- آدرین؟ اون احمقی که از هیچی نمی‌ترسه؟ چی باعث شده فکر کنی هنوز زنده‌ست؟! وقتی شاه رو به زیر می‌کشن کل خاندانش رو هم حذف می‌کنن.
- چی!؟ آدرین مرده...؟ هه! این بچگانه‌ترین دروغی بود که شنیدم، امکان نداره مرده باشه!
- می‌تونی باور نکنی ولی اگه جنازه‌اش رو ببینی حتماً باورت میشه... هوی تویی که بیرون وایستادی بگو جنازه‌شو بیارن!
آشر قلبش به تپش افتاد؛ عرق سرد روی صورتش نشست. نمی‌توانست باور کند مورد اعتماد‌ترین رفیقش قربانی شده، کسی که همیشه بهش افتخار می‌کرد و از او الگو می‌گرفت. وقتی پدرش با گلوله او را کشت و درخیابان رها کرد، آدرین کسی بود که آشر را نجات داد و از او یک جنگجو ساخت! آدرین برای آشر همچون برادری دلسوز و پدری مهربان بود و همیشه خودش را مدیون او می‌دانست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین