مقدمه:
راننده ماشین را متوقف کرد و گفت رسیدیم و خدمتکار در ماشین را باز کرد با هیجان از ماشین پیاده شدم. برای یک کودک شش ساله چه چیزی جذابتر از گردش روز تعطیل با پدرش است؟!
با فاصله از ماشین ایستادم و منتظر پیاده شدن پدرم ماندم اما او پیاده نشد! ناگهان شیشه دودی ماشین پایین آمد و برق خیره کنندهی اسلحه وحشت زدهام کرد. رعد و برق مهیب صدای شلیک را خفه کرد و گلولهای که سی*ن*هام را سوراخ کرد... .
***
زندانبان: گمشو برو تو.
صدای برخورد در آهنین سلول در راهرو طنینانداز شد.
- غذات رو تموم میکنی وگرنه به زور میریزم تو حلقت فهمیدی؟
آرام در کنج دیوار خزید، سینی غذا را با پا به گوشهای هل داد. کاسه سوپ سر ریز شد و روی زمین ریخت. نگاه آبی رنگش را به مرد سیبیلو و تقریباً کچل پشت میلهها انداخت که با پوزخند از او دور میشد. با پشت آستین خون روی لب پاره شدهاش را پاک کرد، پاهایش را خم کرد تا تکیهگاه سرش شود به فکر فرو رفت... .
«اگه اشتباه نکنم دو روزی میشه که اینجام. اصلاً نمیدونم کی هستن و ازم چی میخوان یا هدفشون چیه؟ ولی اصلاً چطور پیدام کردن؟! من ماهها بود که مخفی شدهبودم و جز آدرین و چند نفر مورد اعتمادم کسی از جام خبر نداشت! اگه تحت تعقیب بودم خیلی زود متوجه میشدم؛ پس یعنی لو رفتم؟! چی باعث شد که اونها من رو بفروشن؟ حتماً یه حقهای توکاره! من آدمهام رو میشناسم اونها هیچوقت خ*یانت نمیکردن حتی اگه اونا هم من رو فروخته باشن، آدرین چرا باید همچین کاری بکنه؟! اون رو نه با پول میشه خرید نه از تهدیدات کسی میترسه! باید هرچی سریعتر از اینجا برم بیرون؛ اگه من نباشم کلارا و پسرش در خطرن! سباستین قطعاً آدمهاش رو میفرسته دنبالش، شاید هم تمام این اتفاقات زیر سر سباستین باشه! ولی گرفتن من براش چه سودی داره؟ اگه بلایی سر من بیاد آدرین تمام رازهاش رو فاش میکنه. من نباشم هیچکَس نمیتونه گندکاریهاش رو پاک کنه؛ اون نمیتونه من رو حذف کنه زندهم بیشتر به دردش میخوره تا مردم! باید فضای اینجا رو برسی کنم، ساختارش شبیه به زندان هست اما بیشتر شبیه یه شکنجهگاه برای گرفتن اطلاعاته! هرچند تا به حال هیچ سؤالی ازم نپرسیدن، فقط گهگاهی با دست و پای بسته میافتن به جونم و مشت و لگد میپرونن! البته این کارشون خیلی براشون گرون تموم میشه! قسم میخورم به محض اینکه از اینجا بیرون برم حساب تکتک شون رو برسم... .»
فریاد دلخراش غریبهای رشته افکارش را پاره کرد، پلکهای سنگیناش را روی هم گذاشت تا برای دقایقی بتواند بخوابد.
هر بار که به خواب میرفت کابوسی تکراری را میدید اتفاقی که در دوران کودکیاش افتادهبود. طرد شدن از خانوادهاش و کشته شدن توسط پدرش به حدی برای او سنگین بود که هیچوقت از خاطرش پاک نمیشد.
در خانوادههای مافیا قانون جانشینی وجود داشت که بعد از پدر یا رئیس خانواده فرزند بزرگتر جای او را میگرفت و بقیه فرزندان به دست رئیس خانواده کشته میشدند تا کسی ادعای وراثت نداشته باشد اما اگر به دلایلی فرزند بزرگتر صلاحیت اداره خانواده را نداشت، از خانواده حذف میشد و فرزند کوچکتر عنوان جانشینی را به عهده میگرفت.
آشر فرزند دوم یکی از رؤسای مافیا بود که بهخاطر چند ماه اختلاف سنی با برادرش محکوم به مرگ بود اما او از گلولهای که از اسلحهی پدرش به سمتش شلیک شد جان سالم بدر برد و با هر زحمتی که بود خودش را زنده نگه داشت تا بتواند روزی دوباره جایگاهش را پس بگیرد.