جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [به رنگ کوچ] اثر «یسنا باقری نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط YASNA.B با نام [به رنگ کوچ] اثر «یسنا باقری نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,872 بازدید, 24 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [به رنگ کوچ] اثر «یسنا باقری نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع YASNA.B
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط YASNA.B
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,447
21,416
مدال‌ها
15
1000042958.png
عنوان: به رنگ کوچ
اثر: یسنا باقری
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
عضو گپ نظارت S.O.W (5)
خلاصه:
ایمان اشراقی بعد از هفده سال جنگیدن اکنون به دنبال هویت گم‌شده خویش است. هویتی که مانند پتک مدام توی سر او کوبیده می‌شود. ایمان بزرگ شده، عاشق شده و تن به غربت سپرده و اکنون میان جدال مرگ و زندگی ایستاده و با تفنگ‌هایی که روی سرش قرار گرفته می‌جنگد.
 
آخرین ویرایش:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب
 
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,447
21,416
مدال‌ها
15
مقدمه:
«می‌بینی؟
پرنده‌ها وقتی کوچ می‌کنن، خیلی ساده میرن...
نه سرشونو برمی‌گردونن، نه دنبال رد پاشون می‌گردن.
فقط پر می‌زنن... انگار می‌دونن که جایی برای موندن ندارن.
منم همینطور بودم...
از خونه‌ای رفتم که دیگه برام خونه نبود.
از دلی رفتم که اسمش رو گذاشته بودن فراموشی.
هرچی داشتم، با هر پرواز، یه تیکه‌شو جا گذاشتم.
حالا فقط یه پرنده‌م...
یه پرنده‌ی خسته،
که حتی آسمون هم گم شده براش...
به رنگ کوچ.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,447
21,416
مدال‌ها
15
[اصفهان/اصفهان/ایران] [بیست و شش بهمن ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و چهار]

زنگ خانه که خورد، آمد و نشست روی میز و صندلی‌های نو و چشم‌های خاکستری‌اش آرام گرفت.
برعکس چشم‌های من که دو دو می‌زد برای شیطنت جدید و همه‌جا را می‌پایید. همین دو، سه ساعت پیش بود که هامین دردسرهایی که درست کرده بودم را گردن گرفت و به جای من تعهد داد. هرچند، هیچ به روی خودش نیاورد و او هم به دنبال سوژه‌ای می‌گشت برای به هم خوردن. نگاهم دوباره به نگاه آقای اشراقی گره خورد. هیچ‌وقت به من و باقی بچه‌های مدرسه توجه نمی‌‌کرد. پسره‌ی از دماغ فیل افتاده، انگار نمی‌دانست که نمی‌دانیم پدرش چکاره‌ است و با چه کسانی برو و بیا دارد. مدام خودش را زیر نقاب بی‌تفاوتی پنهان می‌کرد و هیچ‌ توجه‌ای نشان نمی‌داد. پسره‌ی لاکردار، خوب می‌دانست که همه‌ی ما او را می‌شناسیم و با این حال سعی می‌کرد که انکار کند. برایم اصلا مهم نبود. دستی نشست روی شانه‌ام و باعث شد نگاهم را از ایمان بگیرم. بلند شدم و به هامین اجازه‌ی نشستن دادم. نشست کنار دیوار. دست بردم توی موهایم. عصبی‌ بودم. در باز شد و چهره‌ی اخموی خاله یغما، مادر ایمان، لرزه‌ای تصنعی به اندامم انداخت. هم زمان که خودم را نگران نشان می‌دادم، ایمان را هم می‌پاییدم. دستش را گذاشته بود زیر چانه‌اش و زل زده به تخته سیاه. مثلا حواسش به ما نیست. خاله جلوتر آمد و اخم‌‌هایش را برد توی هم. من هم مثلا خودم را جمع و جور کردم و ایستادم. ایمان سرش را گذاشت روی میز و می‌توانستم صدای نفس‌هایش را متوجه بشوم. سرم را انداختم پایین و گفتم:
خودمون حلش کردیم.
خندید و دست گذاشت زیر چانه‌ام. سرم را بلند کردم و مجبور شدم زل بزنم توی چشم‌های خاکستری‌اش. پوزخندی نشست روی لب‌‌هایش و انگار جانم را دو دستی گرفت و توی مشت‌های ظریفش فشار داد.
- که حلش کردی..
به هامین نگاه کردم؛ نه برای این‌که از من دفاع کند، اتفاقا برعکس، برای این‌که چیز بیشتری نگوید و بگذارد خاله حرصش روی من خالی کند.
- می‌ریم خونه حامد، ولی این‌دفعه، دفعه‌ی آخره که به جای پدرت میام مدرسه. فهمیدی؟
گفت و بدون تعلل، دست ایمان را گرفت و با هم رفتند بیرون. نفسم را بیرون دادم و دست کشیدم به صورتم. کلافه‌ بودم. نمی‌دانم چرا ولی کلافه‌ بودم.
در باز و بسته می‌شود و صدای ایمان می‌پیچد توی کلاس:
- آقای سید حامد پاشا نسب، وسایلتو جمع کن و بیا بیرون.
سریع کوله پشتی‌ام را برداشتم و از کلاس خارج شدم.
ایمان جلوتر از من از حرکت می‌کرد. قد بلند نداشت ولی کوتاه هم نبود‌. با قد صد و هشتاد و پنج، از اویی به زور به صد و هفتاد و پنج می‌رسید، مسلماً بلندتر بودم‌ و با این حال، منی که از زیبایی فقط موهای سیاه و چشم‌های سبزآبی و قد بلند را به ارث برده بودم، در مقابل زیبایی‌اش هیچ‌چیز نبودم. یک لحظه برگشت و نگاهم کرد. چشم‌هایش خاکستری بود و موهایش بور‌. با هفده سال سن، هنوز پشت لب نداشت و می‌دانستم که به برادربزرگترش رفته و هیچ‌وقت قرار نیست داشته باشد. صورتش پر و سفید بود و گونه‌هایش سرخ. لاغر بودنش تاثیری روی زیبایی‌‌اش نداشت و اتفاقا بیشترش می‌کرد. مختصرش کنم، ایمان فرنگ رفته بود و تمام ویژگی‌های یک مرد انگلیسی را داشت. برعکس من که یک پسرک یزدی آفتاب سوخته‌ام و به قول بابا:
مو خط دکترم خالو، کسی قابوم نمی‌گیره.
نمی‌دانم چگونه، ولی بالاخره به حیاط رسیدیم و سوار ماشین خاله شدیم. نگاهم به بیرون از ماشین و صورت ایمان گره خورد. قصد سوار شدن نداشت. خاله ناسزایی گفت و ایمان را صدا زد. ایمان، سریع سوار شد و در ماشین را به آرامی بست. ایمانی که از کمربند پدرش نمی‌ترسید، این‌گونه از اخم مادرش می‌ترسید و حاضر بود جانش را برای آن اخم‌ها بدهد. سرش را انداخت پایین و سکوت مطلق در ماشین حاکم شد و این سکوت را خودش شکست. یکهو لبخندی نشست روی لب‌هایش و گفت:
- امشب میای فوتبال؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,447
21,416
مدال‌ها
15
اخم کردم و سرم را به صندلی ماشین فشار دادم:
- نه.
این را که گفتم، کوله‌پشتی‌اش را بغل کرد و چشم‌هایش را بست:«منم نمیرم پس»
***
من حائلی بین آهیل و هامین بودم و ایمان دقیقا جلوی هر سه ما نشسته بود. هامین، کیسه‌ی خوراکی‌ها را روی زیرانداز خالی کرد و گفت:«تازه حقوق گرفتی ایمان؟!» و یکی از پاکت‌های پفک‌ را به طور کامل باز کرد و بعد از چندثانیه، با لبخندی دندان نما، سکوت نسبتا مطلق پارک را شکست: «ایمان، یادته روز اول مدرسه رو؟» ایمان سرش را تکان داد و من یاد دعوایی افتادم که هنوز از خاطر هیچ‌کداممان نرفته بود. دوباره سکوت حاکم شد و این‌دفعه، دلیلش را خوب می‌دانستم. یک هفته‌ی دیگر تکلیف تک تکمان مشخص می‌شد و معلوم نبود بعد از پنج سال هم‌کلاس بودن، هر کداممان روی کدام صندلی دانشگاه می‌نشیند. تکلیف من و آهیل که مشخص بود. ولی ایمان و هامین هنوز هدفشان را مشخص نکرده بودند. گلویم را صاف کردم و لیوان چای را از توی سینی برداشتم. داغ بود و انگشت‌هایم را می‌سوزاند. قبلا هماهنگی‌های لازم را با آهیل انجام داده بودم و فقط هامین و ایمان از محفل پیش رو خبر نداشتند. آهیل انگشت‌هایش را به هم گره داد و گفت: «آقای اشراقی، می‌تونم باهاتون حرف بزنم؟» ایمان "البته" آرامی را زمزمه کرد و آهیل پرسید:«می‌دونی که خیلی دوست دارم و نمی‌خوام هدفی رو دنبال کنی که هیچ علاقه‌ای بهش نداری، قبل از این‌که باهات وارد بحث بشم، دوست دارم به این سؤالات جواب بدی». حرف زدن با این ایمان و قانع کردنش، آن‌قدر سخت و طاقت فرسا بود که برای چند کلمه باید این‌گونه مقدمه چینی می‌کردیم. ایمان زیرک تر از آنی بود که به راحتی قانع شود. پرسید:« می‌شه بهم بگی که چرا یه آدم باید چهل سال از عمرش رو فوتبال یا ورزشی قرار بده که از نظر من هیچ خروجی مثبتی نداره و نهایت خروجی مثبتش محبوبیتیه که به دست میاره؟» هامین از شدت کلافگی ادای آهیل را درآورد. ایمان اما در خودش فرو رفت و بعد از چند دقیقه گفت:« سوالت شبیه اینه که از یه نفر بپرسی چرا داری زندگی می‌کنی و هدفت از زندگی کردن چیه؟!»
آهیل نفسش را بیرون داد و صدایش خش دار شد:
- دقیقا سوال منم از تو همینه ایمان.
ایمان، بند ساعتش را باز کرد و دوباره بست. هامین از فرصت استفاده کرد و پرید وسط بحث آهیل و ایمان:
- جهت یادآوری می‌پرسم آقا ایمان، مثل‌ این‌که قبلا گفته بودید مادرتون روان‌شناسه.
ایمان سرش را تکان داد و هامین، چشم غره‌ای به آهیل رفت و از او خواهش کرد که بحث را ادامه ندهد. دهانم را به گوشش نزدیک کردم:«نوبت شما هم میرسه آقا هامین، فعلا سکوت کن». آهیل اما آرام بود و به دنبال جوابی قانع کننده:«شرمنده که می‌پرسم اینا رو، ولی واقعا برام عجیبه که وقت و عمرم رو سال‌ها پای ورزشی بذارم که خروجی سالمی نداشته باشه و از اون بدتر، اصلا نمی تونم تصور کنم هدفی که انتخاب می‌کنم اصلا خروجی خوبی نداشته باشه.» ایمان سرش را پایین انداخت. دنبال قانع کردن آهیل نبود، ولی حرفش را به زبان آورد:«هر آدمی واسه یه چیزی به دنیا میاد. از نظر من‌، زندگی مثل مسائل ریاضیه که با هر راه حلی، نهایتاً به یه جواب می‌رسی. ولی مهم این‌جاست که هرکسی مسائل خودش رو داره. مهم تر از اون، اینه که با چه راه حلی پیش بری و با اشتباه حل کردن این مسائل، مردود نشی. من اگه با راه حل خودم مسائل رو حل می‌کنم، معنیش این نیست که دارم زندگیم رو به آتیش می‌کشم، معنیش اینه که مسائل و راه حل های خودم رو دارم» هامین خندید:«با این‌که‌ هیچی از حرف‌هات نفهمیدم و متوجه ربطش به سوالات آهیل نشدم، ولی آفرین. بالاخره ریاضی یه جاهایی به درد خورد و امیدوارم این دوتا برخلاف من منظورتو فهمیده باشن.» آهیل جواب داد: «ولی من قانع نشدم هامین.» ایمان، دستش را برد توی موهایش و زمزمه کرد:«شماها هر کدومتون از همون روزی که به دنیا اومدید، هدفتون رو انتخاب کردید و در راستاش درس خوندید، کلاس رفتید، مطالعه کردید و از هیچی دریغ نکردید». بعد از پنج سال، هنوز جملاتش را مثل روز اول ادا می‌کرد و انگار پشت تریبون دانشگاه تهران قرار می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,447
21,416
مدال‌ها
15
اخم کردم و سرم را به صندلی ماشین فشار دادم:
- نه.
این را که گفتم، کوله‌پشتی‌اش را بغل کرد و چشم‌هایش را بست:«منم نمیرم پس»
***
من حائلی بین آهیل و هامین بودم و ایمان دقیقا جلوی هر سه ما نشسته بود. هامین، کیسه‌ی خوراکی‌ها را روی زیرانداز خالی کرد و گفت:«تازه حقوق گرفتی ایمان؟!» و یکی از پاکت‌های پفک‌ را به طور کامل باز کرد و بعد از چندثانیه، با لبخندی دندان نما، سکوت نسبتا مطلق پارک را شکست: «ایمان، یادته روز اول مدرسه رو؟» ایمان سرش را تکان داد و من یاد دعوایی افتادم که هنوز از خاطر هیچ‌کداممان نرفته بود. دوباره سکوت حاکم شد و این‌دفعه، دلیلش را خوب می‌دانستم. یک هفته‌ی دیگر تکلیف تک تکمان مشخص می‌شد و معلوم نبود بعد از پنج سال هم‌کلاس بودن، هر کداممان روی کدام صندلی دانشگاه می‌نشیند. تکلیف من و آهیل که مشخص بود. ولی ایمان و هامین هنوز هدفشان را مشخص نکرده بودند. گلویم را صاف کردم و لیوان چای را از توی سینی برداشتم. داغ بود و انگشت‌هایم را می‌سوزاند. قبلا هماهنگی‌های لازم را با آهیل انجام داده بودم و فقط هامین و ایمان از محفل پیش رو خبر نداشتند. آهیل انگشت‌هایش را به هم گره داد و گفت: «آقای اشراقی، می‌تونم باهاتون حرف بزنم؟» ایمان "البته" آرامی را زمزمه کرد و آهیل پرسید:«می‌دونی که خیلی دوست دارم و نمی‌خوام هدفی رو دنبال کنی که هیچ علاقه‌ای بهش نداری، قبل از این‌که باهات وارد بحث بشم، دوست دارم به این سؤالات جواب بدی». حرف زدن با این ایمان و قانع کردنش، آن‌قدر سخت و طاقت فرسا بود که برای چند کلمه باید این‌گونه مقدمه چینی می‌کردیم. ایمان زیرک تر از آنی بود که به راحتی قانع شود. پرسید:« می‌شه بهم بگی که چرا یه آدم باید چهل سال از عمرش رو فوتبال یا ورزشی قرار بده که از نظر من هیچ خروجی مثبتی نداره و نهایت خروجی مثبتش محبوبیتیه که به دست میاره؟» هامین از شدت کلافگی ادای آهیل را درآورد. ایمان اما در خودش فرو رفت و بعد از چند دقیقه گفت:« سوالت شبیه اینه که از یه نفر بپرسی چرا داری زندگی می‌کنی و هدفت از زندگی کردن چیه؟!»
آهیل نفسش را بیرون داد و صدایش خش دار شد:
- دقیقا سوال منم از تو همینه ایمان.
ایمان، بند ساعتش را باز کرد و دوباره بست. هامین از فرصت استفاده کرد و پرید وسط بحث آهیل و ایمان:
- جهت یادآوری می‌پرسم آقا ایمان، مثل‌ این‌که قبلا گفته بودید پدرتون روان‌پزشکه.
ایمان سرش را تکان داد و هامین، چشم غره‌ای به آهیل رفت و از او خواهش کرد که بحث را ادامه ندهد. دهانم را به گوشش نزدیک کردم:«نوبت شما هم میرسه آقا هامین، فعلا سکوت کن». آهیل اما آرام بود و به دنبال جوابی قانع کننده:«شرمنده که می‌پرسم اینا رو، ولی واقعا برام عجیبه که وقت و عمرم رو سال‌ها پای ورزشی بذارم که خروجی سالمی نداشته باشه و از اون بدتر، اصلا نمی تونم تصور کنم هدفی که انتخاب می‌کنم اصلا خروجی خوبی نداشته باشه.» ایمان سرش را پایین انداخت. دنبال قانع کردن آهیل نبود، ولی حرفش را به زبان آورد:«هر آدمی واسه یه چیزی به دنیا میاد. از نظر من‌، زندگی مثل مسائل ریاضیه که با هر راه حلی، نهایتاً به یه جواب می‌رسی. ولی مهم این‌جاست که هرکسی مسائل خودش رو داره. مهم تر از اون، اینه که با چه راه حلی پیش بری و با اشتباه حل کردن این مسائل، مردود نشی. من اگه با راه حل خودم مسائل رو حل می‌کنم، معنیش این نیست که دارم زندگیم رو به آتیش می‌کشم، معنیش اینه که مسائل و راه حل های خودم رو دارم» هامین خندید:«با این‌که‌ هیچی از حرف‌هات نفهمیدم و متوجه ربطش به سوالات آهیل نشدم، ولی آفرین. بالاخره ریاضی یه جاهایی به درد خورد و امیدوارم این دوتا برخلاف من منظورتو فهمیده باشن.» آهیل جواب داد: «ولی من قانع نشدم هامین.» ایمان، دستش را برد توی موهایش و زمزمه کرد:«شماها هر کدومتون از همون روزی که به دنیا اومدید، هدفتون رو انتخاب کردید و در راستاش درس خوندید، کلاس رفتید، مطالعه کردید و از هیچی دریغ نکردید». بعد از پنج سال، هنوز جملاتش را مثل روز اول ادا می‌کرد و انگار پشت تریبون دانشگاه تهران قرار می‌گرفت.
****

[اصفهان/اصفهان/ایران] [ بیست و شش بهمن ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و دو ]

بیست و شش بهمن‌ماه سال هشتاد و دو بود. نوجوان بودم؛ با سری پر از آرزوهای کودکانه و دنیایی که تنها در درس خواندن و فوتبال بازی کردن خلاصه می‌شد. دنیا برایم مانند یک نگاره‌ی ساده بود؛ رنگ‌ها شاد و پر از امید، و خط‌ها صاف و بی‌دغدغه. هنوز به آن سن و سال نرسیده بودم که بفهمم پشت لبخندهای بزرگ‌ترها، گاهی سایه‌های ژرف‌تر و پیچیده‌تری از رنج‌ها پنهان است.
در کوچه‌های باریک و پیچ‌درپیچ اصفهان، جلوی خانه‌ی خاله هما، داشتیم فوتبال بازی می‌کردیم. آوای فریاد بچه‌ها و کوبیده شدن توپ به دیوارها، مانند نوای پس‌زمینه‌ی زندگی‌مان بود. من و حامد و آهیل، هر سه درگیر بازی بودیم. حامد، مانند همیشه، در بازی بهترین بود؛ با جنب‌وجوش‌های تند و دقیقش، همه‌ی ما را جا می‌گذاشت. اما ناگهان دیدم که جنب‌وجوشش کمتر شد. دستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و به تندی نفس کشید.
من که نزدیکش بودم، صدای نفس‌های سنگینش را شنیدم. توپ را کنار زدم و به سویش دویدم. رنگ رخسارش پریده بود و نفسش به دشواری بالا می‌آمد. به دیوار خانه‌ی خاله هما تکیه داد و دستش را روی قلبش فشرد.
– حامد؟! خوبی؟!
سرش را بلند کرد، نگاهش تار بود. زمزمه کرد:
– نمی‌دونم… قلبم…
دستم را روی شانه‌اش گذاشتم:
– بشین! آروم نفس بکش.
کنار دیوار نشست. با شتاب کنارش نشستم و نبضش را گرفتم. تپش‌های دلش تند و بی‌سامان بود؛ مانند طبل‌هایی که هرکدام برای خودشان می‌کوبیدند. نفس‌هایش کوتاه و سطحی شده بود. دستش را محکم گرفتم:
– حامد! آروم باش… یه کم استراحت کن.
آهیل از دور فریاد زد:
– پس چی شد؟ برمی‌گردی یا نه؟
خواستم چیزی بگویم، اما حامد به سختی لب باز کرد:
– یه کم… استراحت کنم، برمی‌گردم.
اما خودم می‌دانستم که این تنها یک خستگی ساده نبود. نگاهش به دوردست خیره مانده بود. هنوز نفس‌نفس می‌زد. انگار داشت با تن خودش می‌جنگید. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
– بریم خونه. بهتره یه کم استراحت کنی.
چند گام که برداشتیم، دیدم پاهایش سست شده. بازویش را گرفتم. زیر لب گفتم:
– آروم… من اینجام.
بوی شیرینی و خورشت سبزی توی کوچه پیچیده بود. محراب از توی خانه آهنگ گذاشته بود و نوایش از پشت در شنیده می‌شد. هنوز دستم را روی شانه‌ی حامد نگه داشته بودم که خاله هما در را باز کرد. نگاهی به ما انداخت. ابرویی بالا برد و گفت:
– چی شده؟
– چیزی نیست خاله… حامد یه کم خسته شده.
خاله هما با دودلی نگاهی به حامد انداخت. سپس به من گفت:
– بابات داره میاد دنبالت.
این را گفت و رفت توی حیاط. نشستم روی مبل‌های خاکستری رنگ. یکی از فنجان‌های روی میز را برداشتم و جلوی بینی‌ام گرفتم. بوی زعفران می‌داد و هل و دارچین. فنجان را از صورتم دور کردم و بدنه‌اش را لمس کردم. داغ بود. محراب از اتاق بیرون آمد و کنارم نشست. فنجان را روی میز گذاشتم، جزوه‌هایش را روی پایم گذاشت و گفت: «اینا رو حل کن.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,447
21,416
مدال‌ها
15
این را گفت و رفت توی حیاط. نشستم روی مبل‌های خاکستری رنگ. یکی از فنجان‌های روی میز را برداشتم و جلوی بینی‌ام گرفتم. بوی زعفران می‌داد و هل و دارچین. فنجان را از صورتم دور کردم و بدنه‌اش را لمس کردم. داغ بود. محراب از اتاق بیرون آمد و کنارم نشست. فنجان را روی میز گذاشتم، جزوه‌هایش را روی پایم گذاشت و گفت: «اینا رو حل کن.» یکی از ورقه‌ها را برداشتم و به سوالات ریاضی و آمار خیره شدم. خودکار از میان یکی از جزوه‌ها برداشتم و فرمول دلتا را گوشه‌ی ورقه نوشتم و شروع کردم به توضیح دادن. محراب دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و با حوصله گوش می‌داد. گه‌گاهی هم به نشانه‌ی فهمیدن سرش را تکان می‌داد. بعد از اینکه مسئله را کامل توضیح دادم، تشکر کرد و برگشت توی اتاقش. فنجان چای را برداشتم و این‌دفعه مزه‌مزه‌اش کردم. در حمام باز شد و بوی شامپو پیچید توی اتاق. مرغ و خروس‌ها سر و صدا می‌کردند و صدای حامد را خوب نمی‌شنیدم. کنارم نشست و درحالی که به غر زدن‌هایش ادامه می‌داد، فنجان را گذاشت روی میز و جوری که ماهک هم از طبقه‌ی بالا بشنود، گفت:«صدبار نگفتم تو چای هل و دارچین نریزید؟» می‌دانستم که هیچ‌کدام از همدیگر ناراحت نمی‌شوند و هرچیزی که به هم می‌گویند، از سر شوخی است. بلند شد و بعد از پرت کردن حوله روی پاهای من، به آشپزخانه رفت. عمو یوسف همیشه می‌گفت: «این پسر همه‌چیزش خوب است، فقط حیف که بی‌نظم است.»
از آشپزخانه خارج شد و حوله را از روی پاهایم برداشت. خنده‌ای بی‌صدا کردم و لیوان چایم که خالی شده بود را روی میز گذاشتم.
کتابی که روی میز بود را برداشت و قبل از اینکه برود توی اتاق و سه ماه دیگر بیرون بیاید، توی گوشم گفت: «ببین، یه قابلمه آش توی یخچال هست. وقتی می‌خواستی بری، برش دار. مامان رفته خونه‌ی همسایه و حالا حالاها نمیاد.»
****
چشم‌هایم را گذاشته بودم روی هم و سرم را تکیه داده بودم به صندلی مخملی بی‌ام‌و E34، که بوی خاص چرم و مخملش توی هوا پیچیده بود. نور کمرنگ چراغ‌های داشبورد، با صدای نرم موتور که زیر پاهایم جریان داشت، قاطی شده بود. بابا پشت فرمان نشسته بود، دست چپش را روی فرمان گذاشته بود و با انگشت اشاره‌اش، آرام به آن ضربه می‌زد. اخم‌هایش توی هم بود، اما چیزی نمی‌گفت. صدای ضبط را هم بالا برده بود؛ اما بیشتر از این‌که آرامش‌بخش باشد، سکوت بینمان را پر می‌کرد. «ای تو بهانه واسه موندن، ای نهایت رسیدن، ای تو پر از لحظه‌ی خوبی..» سه روز بود که به خانه نرفته بودم. بابا چیزی نگفته بود، اما اخم‌هایش، سفت شدن فکش و فشار انگشت‌هایش روی فرمان، بیشتر از هر حرفی بود. چشم باز کردم، خیابان‌های تاریک با نور کم‌رنگ چراغ‌های زرد، به‌سرعت از پشت شیشه‌ی جانبی رد می‌شدند. ماشین نرم و بی‌صدا حرکت می‌کرد، حتی وقتی بابا دنده عوض می‌کرد، انگار چرخ‌ها روی هوا سر می‌خوردند.
 
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,447
21,416
مدال‌ها
15
سکوت بینمان سنگین بود، سنگین‌تر از آهنگی که توی فضا پخش می‌شد. سعی کردم بحث را بکشم سمت حامد و از بابا کمک بخواهم. کمی از صندلی فاصله گرفتم و بعد از کم کردن ضبط، گفتم:
- بابا، گوش میدی به حرف‌هام؟
سرش را تکان داد و ضبط را خاموش کرد. دستم را بردم توی موهایم و با اضطرابی که توی صدایم می‌پیچید، ادامه دادم:
- حامد یه مدته قلبش خیلی اذیته، قبلاها اینجوری نمی‌شد.
بابا دستش را روی فرمان سفت کرد. نگاهش به جاده بود، اما عضلات صورتش جمع شده بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
– از کی این‌جوری شده؟
نگاهم را به دست‌هایم دوختم که روی زانوهایم قفل شده بود.
– چند ماهی میشه… ولی تازگیا بدتر شده. سر بازی یهو نشست رو زمین، نفسش بالا نمی‌اومد.
بابا نگاهش را از جاده گرفت و لحظه‌ای به من دوخت. نگاهش سنگین بود، انگار دنبال حقیقتی می‌گشت که نمی‌خواستم به زبان بیاورم.
– بردنش دکتر؟
لبم را گزیدم.
– نمی‌ذاره. میگه چیزی نیست… ولی بابا، حامد اصلا اینجوری نمی‌شد. وقتی اون‌جوری نفسش برید، ترسیده بودم.
بابا دستش را از روی فرمان برداشت و روی چانه‌اش کشید.
– باید ببینمش. شاید یه چیز جدی باشه.
نفس راحتی کشیدم. حداقل این قدم اول بود.
– بیاد مطب؟ خودم باهاش حرف می‌زنم.
بابا با مکث گفت:
– اگه قبول کنه…
– بابا، تو که می‌دونی حرفتو زمین نمی‌ندازه.
بابا سرش را تکان داد و دوباره به جاده نگاه کرد.
– فردا بیاید مطب.
به صندلی تکیه دادم. قلبم هنوز تند می‌زد، ولی حداقل خیالم راحت‌تر شده بود. حالا فقط باید حامد راضی می‌شد… که این، خودش یک ماجرای جدا بود.
****
صبح روز بعد، پیش از رفتن به مدرسه، سراغ حامد رفتم و همراه هم به درمانگاه پدر رفتیم. پدر از برجسته‌ترین جراحان و پزشکان بیماری‌های قلب در اصفهان بود و حامد از این نظر بخت یارش بود. نوبت گرفتیم و در اتاق انتظار نشستیم. چند دقیقه بعد، پدر از اتاق بیرون آمد. با دیدن ما لبخندی زد؛ آرام و بی‌صدا در گوشه‌ای نشسته بودیم و چشم‌به‌راه بودیم تا دستیارش ناممان را صدا بزند. پدر با دستیارش گفت‌وگو کرد و ما هم به دنبال او وارد اتاق شدیم. در را بستم و روی صندلی جای گرفتم. پدر از حامد خواست روی تخت دراز بکشد، سپس رو به من کرد و گفت:
– ایمان، بیا اینجا.
 
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,447
21,416
مدال‌ها
15
بلند شدم، پاهایم سست بود، انگار تمام نیرویم را از دست داده بودم. صبح با شکم گرسنه رفتم دنبال حامد. با قدم‌های آهسته و مردد به طرف تخت معاینه رفتم. حامد روی تخت دراز کشیده بود، نفس‌هایش آرام اما نامنظم بود. نور سفید و سرد اتاق، خطوط صورتش را تیزتر کرده بود. چشمانش بسته بود و سی*ن*ه‌اش به آرامی بالا و پایین می‌رفت.
پدر به دستیارش دستور داد دستگاه اکو را آماده کند. پس از تنظیمات اولیه، ژل مخصوص روی سی*ن*ه‌ی حامد مالیده شد و پروب اکو به آرامی روی پوست او قرار گرفت. دستگاه شروع به ثبت تصاویر از قلب حامد کرد. پدر با دقت صفحه‌نمایش را بررسی می‌کرد و گاهی پروب را جابجا می‌کرد تا تصویری واضح‌تر به دست آورد. بعد از چند دقیقه، اکو تمام شد و حامد از روی تخت بلند شد. من دست حامد را محکم گرفته بودم و به نفس‌هایش گوش می‌دادم.
پدر پس از بررسی نتایج، کمی مکث کرد و سپس گفت:
– این نتایج به تنهایی کافی نیست. باید تست‌های بیشتری انجام بشه. ممکنه یک مشکل جدی در پیش باشه که هنوز به‌طور کامل مشخص نشده.
حامد به آرامی از روی تخت پایین آمد و بعد از خداحافظی با پدر، از مطب بیرون رفتیم. حامد، در میان مسیر اگر چیزی را روی زمین می‌دید، با پا شوت می‌کرد و انگار نه انگار که تا همین چند دقیقه پیش، روی تخت معاینه دراز کشیده باشد. مدرسه‌مان فاصله‌ی زیادی با درمانگاه و مطب پدر نداشت. با پای پیاده حدود یک ربع تا بیست دقیقه طول می‌کشید تا برسیم. میانه‌ی راه بستنی خریدیم و این بیست دقیقه به یک ساعت کشید. یعنی اگر ساعت هشت رفته بودیم درمانگاه بابا و کارمان یک ساعت طول کشیده بود، باید حدود ده و بیست دقیقه توی مدرسه می‌بودیم؛ اما دوازده و چهل و پنج دقیقه رسیدیم، وقتی که همه‌ی بچه‌ها سر کلاس بودند و حیاط مدرسه سوت و کور بود و مگس هم پر نمی‌زد. وارد کلاس شدیم. فضای کلاس پر از سر و صدا بود. دانش‌آموزها در حال گپ زدن و جابه‌جا شدن بودند. حامد، مثل همیشه، پرانرژی و سرحال بود؛ اما من بیشتر توی دنیای خودم غرق بودم. دنبال جایی برای نشستن می‌گشتم که چشمم به پسری افتاد که روی گوشه‌ترین میز نشسته بود. هامین. چهره‌اش سرد و بی‌تفاوت بود، انگار هیچ‌چیز برایش مهم نبود. نگاهش پر از غم و بی‌توجهی بود، چیزی که نمی‌شد به‌راحتی نادیده گرفت.
 
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,447
21,416
مدال‌ها
15
حامد بدون حرف، سرش را تکان داد و نشست کنار هامین. چند دقیقه‌ای گذشت. من هنوز در افکار خودم غرق بودم که دوباره صدایش را شنیدم. این بار با لحنی سرد و بی‌احساس به حامد گفت:
_ بوی بیمارستان می‌دی.
سیبک گلوی حامد تکان خورد. اما من دیگر واکنشی نشان ندادم و نگاهم را از آن‌ها گرفتم. فقط به پنجره زل زدم و با این حال، نمی‌شد به مکالمه‌شان گوش ندهم. حامد در جواب هامین گفت:
_ آره خب، یک راست از درمانگاه اومدم مدرسه.
_ اگه می خوای کنار من بشینی، دفعه‌ی بعد قبل از اومدن به مدرسه لباس‌هات رو عوض کن.
لبخندی نشست روی لب‌هایم. حامد باید یاد می‌گرفت که زود با کسی صمیمی نشود. با آمدن دبیر، کلاس برای لحظه‌ای ساکت شد. بعد از چند ثانیه، صدای همهمه دوباره بالا گرفت. کتابم را از کیفم بیرون کشیدم و شروع به مرور درس کردم. غرق خواندن بودم؛ همهمه‌ی کلاس را دیگر نمی‌شنیدم.
ناگهان صدای دبیر مرا از کتاب جدا کرد. سرم را بلند کردم و به او خیره شدم. دبیر عربی بود؛ چهره‌اش به مردهای حدود چهل ساله شباهت داشت. لاغر و کشیده به نظر می‌رسید. به خاطر نبود وسایل گرمایشی در کلاس، همیشه پالتوی بلندی به تن داشت.
لیست حضور و غیاب را باز کرد و گفت:
_ دانش‌آموز جدید داریم. مقدم، بلند شو و خودت رو معرفی کن.
همهمه‌ی کلاس فرو نشست. هامین از جا بلند شد. صدایش در سکوت کلاس پیچید:
_ هامینم. یه سال از بقیه بزرگترم. از بم اومدم.
حس کردم چیزی توی قلبم فرو ریخت. بیست و هفت بهمن ماه سال هشتاد و دو بود و فقط یک ماه از زلزله‌ی بم می‌گذشت. شاید تمام رفتارهای سرد و بی‌تفاوتش ریشه در همان حادثه داشت و این چیزی بود که خودم باید کشفش می‌کردم. دبیر با نگاهی جدی به بچه‌ها خیره شد و گفت:
_ برای امتحان آماده باشید.
 
بالا پایین