جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [به رنگ کوچ] اثر «یسنا باقری نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط YASNA.B با نام [به رنگ کوچ] اثر «یسنا باقری نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,848 بازدید, 24 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [به رنگ کوچ] اثر «یسنا باقری نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع YASNA.B
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط YASNA.B
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,446
21,410
مدال‌ها
15
نفس توی سی*ن*ه‌ام گیر کرد. دستم را بالا آوردم و به ساعت نگاه کردم. یک و پنجاه و هفت دقیقه. لبم را تر کردم و سرم را بلند کردم. بابا قدمی جلو آمد. سایه‌اش روی دیوار تکان خورد. پوزخند زد و صدایش توی سکوت خانه پیچید:
_ بایدم از ساعت خبر نداشته باشی.
قدم‌هایش محکم بود. سایه‌اش روی دیوار کشیده شد و روبه‌رویم ایستاد. نگاهش تیز بود، سنگین. دستش را بلند کرد. برای یک لحظه، همه‌چیز کند شد. نور کم‌رنگ چراغ، خطوط صورتش را تیزتر کرده بود. بعد... صدای سیلی توی سرم پیچید. سرم به سمت راست چرخید. سوزش کف دستش روی صورتم ماند. آخرین باری که کتک خورده بودم را یادم نمی‌آمد. گمان کنم برمی‌گشت به آن روزهایی که در انگلیس بودیم و با بچه‌های همسایه دوست شده بودم. چشم‌هایم را بستم. نفس عمیقی کشیدم. نه، بغض نکردم. گریه نکردم. چیزهای بدتر از این را هم قرار بود تجربه کنم. لبم را با زبانم خیس کردم. قلبم هنوز تند می‌زد. اجازه دادم فریاد بزند. بگذارد هرچه در دلش هست، بیرون بریزد. بگذار این آخرین پدرانگی‌هایش را خرج کند. نگاهش هنوز خیره بود. نفس‌هایش تند شده بود. صورتم داغ بود، اما درونم سرد. به نقطه‌ای رسیده بودم که دیگر برای یک ساعت آینده که چه عرض کنم، حتی یک دقیقه بعد را هم نمی‌توانستم تصور کنم. زمان کش آمده بود، مثل بند نازکی که هر لحظه ممکن بود پاره شود. سنگینی نگاهش را هنوز حس می‌کردم. پلک زدم. آهسته گفتم:
_ تموم شد؟
چیزی نگفت. فقط عقب رفت. سایه‌اش از دیوار جدا شد. پشت سرش سکوت بود. سکوتی که از فریادهایش خالی شده بود.
****
پروانه نوک انگشت‌هایش را آرام روی کبودی صورتم کشید. نگاهش پر از نگرانی بود. نور خورشید از پنجره‌ی آشپزخانه می‌تابید و روی میز ناهارخوری خطی از نور کشیده بود. بخار کمرنگ چای از لیوان بالا می‌رفت و توی هوا گم می‌شد.
برای بار هزارم پرسید:
_ چرا صورتت کبوده؟
نگاهش را حس می‌کردم. دقیق، کنجکاو، پر از سوال. پلک زدم. چشمم به نور آفتاب روی میز افتاد. نور، تکه‌های گرد و غبار را توی هوا نشان می‌داد. انگشت‌های پروانه هنوز روی کبودی صورتم بود. نگاهش سنگین بود. دستم را بالا آوردم و به آرامی دستش را کنار زدم.
_ چیز مهمی نیست.
یکهو صدای بابا پروانه دست از وارسی صورتم کشید. چهره‌اش نگران بود اما عصبانی. ورقه‌های آزمایش توی دستش بود و تند و پشت سرهم نفس می‌کشید. ورقه‌ها را روی میز کوباند و داد زد:
_ اینا چیه ایمان؟
ورقه‌ها با صدای خشکی روی میز پخش شدند. اعداد و ارقام و کلمات با هم قاطی شدند، خطوط سیاه روی زمینه‌ی سفید به‌هم پیچیدند. پروانه یکی از ورقه‌ها را برداشت. نگاهش گیج بود. می‌دانست که سر در نمی‌آورد، اما انگار تلاش می‌کرد از میان خطوط سرد و بی‌روح، چیزی بفهمد.
 
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,446
21,410
مدال‌ها
15
صدای بابا دوباره بالا رفت، پر از خشم و فشار:
_ ایمان، یا همین الان جوابمو میدی، یا پرتت می‌کنم بیرون!
سرم را بالا آوردم. پروانه یک قدم عقب رفت. بابا با اخمی عمیق جلو آمد. سایه‌اش روی میز افتاد. نگاهم به چهره‌اش دوخته شد.
_ شما پزشکی. من چرا باید جواب بدم؟
اخم کرد و نفسش را محکم بیرون داد. پروانه چشم‌هایش را بین من و بابا چرخاند. صدای تیک‌تاک ساعت دیواری، بلندتر از هر زمان دیگری به گوش می‌رسید. بابا یک قدم جلو آمد و انگشت اشاره‌اش را جلوی صورتم گرفت:
_ چون من پدرتم.
به ورقه‌های آزمایش نگاه کردم. به عددها. به کلمات. به چیزی که قرار بود زندگی‌ام را تغییر بدهد.
_ شاید برای همین جواب نمی‌دم.
دستش را بالا برد. نگاهش تیز شد. نفسش بریده بود. بازویش تا نیمه‌ی هوا بالا رفت. ثانیه‌ها کند شدند. می‌خواست دوباره بکوبد توی گوشم. زیادی حاضرجوابی کرده بودم. نگاهم روی چشمان خشمگینش قفل شد. یکهو... مامان از ناکجاآباد پیدایش شد و دست بابا را توی هوا گرفت. محکم و سریع. صدای برخورد دست مامان با بازوی بابا توی فضا پیچید. بابا سرش را با تعجب به سمتش برگرداند. نگاه مامان سخت بود و لب‌هایش به هم فشرده. دست بابا را محکم نگه داشت. صدایش آرام بود، اما آن‌قدر قاطع که هوا را مثل تیغ برید:
_ کافیه.
بابا به دستش نگاه کرد. بعد به صورت مامان. مامان پلک نزد. دست بابا را فشار داد و آرام پایین آورد. نفس‌های بابا سنگین بود. اخم کمرنگی بین ابروهای مامان نشست و آرام گفت:
_ ایمان دیگه بچه نیست.
بابا نفسش را بیرون داد و چشم از مامان گرفت. عقب رفت. مامان اما نگاهش را برنداشت. سرم را بالا آوردم. نور خورشید از پنجره، موهای تیره‌ی مامان را روشن کرده بود. بابا یک قدم عقب‌تر رفت. ورقه‌های آزمایش هنوز روی میز پخش بودند. مامان نفس عمیقی کشید. به من نگاه کرد. نگاهش آرام بود. نه سرزنش می‌کرد، نه دلداری می‌داد. فقط نگاه می‌کرد. بابا آهسته گفت:
_ بسه، ایمان. بگو.
به مامان نگاه کردم. به بابا. به ورقه‌ها. انگار چیزی توی گلویم گیر کرده بود. چشمم را روی هم گذاشتم. پلک زدم. بعد... کلمات بی‌رحمانه ریختند بیرون. بدون اینکه بخواهم. بدون اینکه بتوانم جلویشان را بگیرم:
_ امون ندادی بابا. من هنوز خودم باهاش کنار نیومدم. چرا باید با چیزی که می‌دونم آرامش این خونه رو بهم می‌زنه آزارتون بدم؟
بابا قدمی جلو آمد. چشمانش سرخ بود. نفسش سنگین. مامان هنوز بینمان ایستاده بود. پروانه کنار میز خشک شده بود. نفس گرفتم. لرزش صدایم را قورت دادم. به بابا نگاه کردم. مستقیم توی چشم‌هایش.
_ اگه امون می‌دادی به چجوری گفتنش فکر می‌کردم... ولی بابا... بالاخره که باید بفهمی.
سکوت. سنگین. صدای تیک‌تاک ساعت توی گوشم کوبید. بابا پلک نزد. نگاهش از چشم‌هایم تا لبم کشیده شد. نفسش تیز شد. مامان آرام دستش را از بازوی بابا برداشت. عقب رفت و دستش را به لبه‌ی میز گرفت. پروانه دستش را روی دهانش گذاشته بود. نفس عمیقی کشیدم. باید می‌گفتم. چون اگر نمی‌گفتم، بابا دوباره داد زد. این‌دفعه بلندتر. صدایش توی سرم پیچید. مامان رفت برایم آب بیاورد، اما با شنیدن صدایم سر جایش ایستاد.
_ من چیزی برای گفتن ندارم. خودت پزشکی، وقتی خوندی، همه‌چیزو می‌فهمی. به بقیه هم بگو.
این را گفتم و بلند شدم. قدم‌هایم محکم بود، انگار اگر سست می‌شدند، همه‌چیز فرو می‌ریخت. رفتم توی اتاقم. در را قفل کردم. نشستم یک گوشه. سرم را به دیوار تکیه دادم. انگار هوای اتاق وزن پیدا کرده بود.
****
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,446
21,410
مدال‌ها
15
هامین گوشه‌ی حیاط، نه روی نیمکت، که همان‌جا روی زمین خیس نشسته بود. باران دیشب، رد خودش را روی سنگفرش‌ها گذاشته بود؛ لکه‌های تیره‌ای مثل اشک‌های خشک‌شده‌ی آسمان. برگ‌های زرد و خیس، در گوشه‌ای جمع شده بودند و نسیم آرامی آن‌ها را بی‌هدف این‌سو و آن‌سو می‌برد. بوی خاک نم‌خورده در هوا پیچیده بود؛ بویی که با هر نفس، خاطره‌ی روزهای گذشته را زنده می‌کرد؛ روزهایی که آن‌قدر هم دور نبودند، اما رنگ کهنگی گرفته بودند. از وقتی جواب آزمایش‌ها را گرفتم، نگاهم به هامین فرق کرده بود. اگر او نبود، شاید اصلاً به بیمارستان نمی‌رفتم. حالا حتی سکوت سرد و نگاه بی‌احساسش هم بخشی از این مسیر شده بود؛ مسیری که فقط یک هفته‌ی دیگر از آن مانده بود. یک هفته برای اینکه معنای زندگی را بفهمم، نه با حرف، که با حس کردن و دیدن. صبح زود، بدون اینکه چیزی به حامد بگویم، تنهایی راه آزمایشگاه را در پیش گرفتم. این بار می‌خواستم خودم باشم؛ بی‌نیاز از تأیید، بی‌نیاز از همراهی. آرام به طرف هامین رفتم و کنار او روی زمین نشستم. هنوز به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود. پاهایش را دراز کرده بود و بی‌حرکت نشسته بود. در نگاهش چیزی پنهان بود؛ انگار اندوهی قدیمی، زنده اما خسته. نسیمی از لابه‌لای درخت‌ها گذشت و برگ‌ها را به بازی گرفت. سکوت میان ما، سکوتی طولانی بود؛ نه از جنس فاصله، از جنس درک. نگاهش نکردم، فقط نگاهم را به آسمان دوختم. ابری سنگین آرام از آسمان می‌گذشت. سرش را بالا آورد. نگاه‌مان لحظه‌ای به هم گره خورد. خواست چیزی بگوید، اما انگار کلمات در گلویش گیر کرده بودند.
– چرا حالت بد شد؟
دهانم خشک بود. لبخندی کم‌رنگ زدم؛ چیزی بین خستگی و بی‌نیرو بودن.
– کم‌خونی شدید دارم.
نگاهش آرام بود. دستش را روی زمین گذاشت و کمی جلوتر آمد. سکوتم را که دید، نفسی عمیق کشید. نگاهی به برگ‌های خیس انداخت. دستم را در خاک فرو بردم. خاک نم‌زده، سرد بود و از لای انگشتانم سر می‌خورد؛ دستم را گرفت و انگشتانش آرام روی دستم کشیده شد؛ مثل مرهمی بر زخمی کهنه.
– نمی‌خوای چیزی بگی؟
دستم را رها کرد. نگاهش ساکت اما پر از سوال بود. گفتم:
– می‌ترسم چیزی بگم که باور نکنی.
ابروهایش درهم رفت.
– فکر می‌کنی این‌قدر زود قضاوتت می‌کنم؟
نفسم لرزید.
– نه… فقط نمی‌دونم چطور بگم.
قطره‌ای از گوشه‌ی چشمم افتاد و روی خاک چکید؛ روی مورچه‌ای که بی‌خبر از دنیای من بود.
– می‌گن یه بیماری خاص دارم.
منتظر ماندم؛ برای ناباوری، ترس، یا حتی سکوت. اما هیچ‌کدام نیامد. انگار دیگر هیچ‌چیزی غافلگیرش نمی‌کرد. دستم را گرفت، محکم و بی‌تردید. بعد، سرم را روی شانه‌اش گذاشت. بی‌حرف، بی‌سوال. گرمای شانه‌اش از میان موهایم گذشت و روی پوستم نشست؛ آن‌قدر آرام که انگار همه‌ی ترس‌هایم را با خودش برد. پلک‌هایم سنگین شد. نفسم آرام گرفت. و بی‌آنکه بفهمم، در آغوشش خوابم برد.
****
 
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,446
21,410
مدال‌ها
15
صدای برخورد قاشق به لبه‌ی لیوان به‌خوبی شنیده می‌شد؛ آرام اما واضح، طوری که انگار کسی نزدیکم با حوصله چیزی را هم می‌زد. هنوز چشم‌هایم بسته بود، اما گرمای دستی روی پیشانی خیس از تب، خواب نیمه‌کاره‌ام را به‌هم زد. پلک‌هایم بی‌اختیار تکان خوردند؛ تلاشی بی‌رمق میان خواب و بیداری. انگشتانی نرم و خنک به‌آرامی روی صورتم کشیده شد؛ انگار می‌خواست تب را از بدنم بیرون بکشد. صدای نفس‌های آرام و نگرانِ کسی را نزدیک خودم می‌شنیدم؛ بریده و بی‌قرار. نوری ملایم از پشت پرده‌ی ضخیم و طرح‌دار که نیمی از آن کنار رفته بود، به داخل اتاق می‌تابید. فضای اتاق، سنگین و صبور بود؛ شبیه خانه‌های قدیمی با دیوارهای گچی و سقف‌های بلند. سایه‌ای در کنارم تکان خورد. دستی که روی پیشانی‌ام بود، کنار رفت و صدایی آشنا، آهسته و مردد گفت:
– بیداری؟
گلوم خشک و خسته بود، و چیزی میان درد و تشنگی را فریاد می‌زد. خواستم حرفی بزنم، اما صدا از گلویم بیرون نیامد. فقط آهی ضعیف از لب‌هایم گذشت. دوباره همان دست، این بار آرام‌تر، موهایم را کنار زد. صدای قاشق دوباره در لیوان بلورین پیچید؛ حامد با دقت، قاشقی آب‌قند را به لبانم نزدیک کرد. شیرینی خفیف آن در گلوی خشکم نشست، اما دل‌آشوبه‌ام را آرام نکرد. بی‌آن‌که حرفی بزند، دستم را گرفت. گرمای دستش، لرزش خفیف تنم را برای لحظه‌ای آرام کرد. با قدم‌هایی آهسته، از دفتر مدرسه بیرون رفتیم. آفتاب تند ظهر روی سنگفرش حیاط پخش شده بود؛ بی‌رحم و بی‌ملاحظه، درست مثل زندگی که گاهی سخت می‌گیرد. پدرم کمی آن‌طرف‌تر، کنار تنه‌ی قطور چنار وسط حیاط ایستاده بود. قامتش محکم و لباسش مثل همیشه مرتب بود. همین‌که نگاهمان به هم افتاد، سریع‌تر به سمتمان آمد. روبه‌رویم که ایستاد، دلم لرزید؛ نه از تب، بلکه از اضطرابی پنهان. بی‌درنگ دستم را گرفت؛ محکم، گرم و مطمئن. با دست دیگرش چانه‌ام را بالا آورد و وادارم کرد در چشم‌های قهوه‌ای و نافذش نگاه کنم. صدایش آرام اما محکم بود:
– بهتری، بابا؟
آهسته سرم را تکان دادم، بی‌آن‌که بتوانم حرفی بزنم. اما در دلم هنوز اضطرابی خاموش زبانه می‌کشید. پدر لحظه‌ای در چشمانم نگاه کرد؛ انگار می‌خواست از پشت بی‌حالی‌ام حال دلم را بفهمد. بعد نگاهی کوتاه به حامد انداخت و با لحنی صمیمی اما متین گفت:
– ممنون پسرم.
بعد، دستم را محکم‌تر گرفت و بدون حرف، با هم از حیاط مدرسه گذشتیم و به سمت خودروی مشکی‌ای که زیر درختی پارک شده بود رفتیم. سایه‌ی برگ‌ها روی کاپوت می‌رقصید. وقتی داخل ماشین نشستیم، پشت دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و در چشم‌هایم خیره شد:
– جواب آزمایش‌ها رو دیدم.

پایان بخش اول
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,446
21,410
مدال‌ها
15
بخش دوم (یک ماه بعد)

روی تخت دراز کشیده بودم و تنم بی‌اختیار می‌لرزید. نگاهم به سقف دوخته شده بود و هر از گاهی چشمم به خسرو می‌افتاد. داروهای شیمی‌درمانی هنوز آماده‌ی تزریق نبودند. یک ماه تمام در رفت‌وآمد بین آزمایشگاه‌ها گذشت و دیگر رمقی برایم نمانده بود. با چیزهایی که از شیمی‌درمانی شنیده بودم، مطمئن بودم که به محض چکیدن اولین قطره‌ی دارو به رگم، جان خواهم داد.
خسرو دستش را روی دستم گذاشت و آرام پشت دستم را نوازش کرد. همان نقطه‌ای که دیشب با اسکالپ سوراخ شده بود و هنوز آثار کبودی وحشتناکی روی آن باقی مانده بود.
پرستار وارد اتاق شد و کنار تختم ایستاد. دستم را در دستش گرفت و به آرامی شروع به آماده‌سازی آنژیوکت کرد. وقتی سوزن را به رگم نزدیک کرد، احساس سردی فلزی از پوست دستم گذشت. لحظه‌ای بعد، درد تیزی مثل چاقوی داغ از مچ تا شانه‌ام پیچید و رگ انگار برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد. دستم ناخودآگاه جمع شد، اما پرستار آن را آرام نگه داشت. تمام بدنم به طور ناخودآگاه منقبض شد.
خسرو دست تب‌دار و بی‌جانم را روی لب‌هایش گذاشت و اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین آمد. هیچ نیرویی برای اعتراض نداشتم. هر نفسی که می‌کشیدم، گرمای سوزان آن، پره‌های بینی‌ام را می‌سوزاند و داغی‌اش تا اعماق وجودم نفوذ می‌کرد. دست آزادم را از دست خسرو کشیدم بیرون و چنگ زدم به ملحفه‌ی سفید رنگ. سرفه کردم و ناله ای از میان دندان هایم خارج شد. اگر بابا در این بیمارستان کار نمی‌کرد، کولی بازی درمی‌آوردم و آن‌قدر جیغ می‌زدم تا سرم را از دستم جدا کنند. اما برای حفظ شان و منزلت بابا، آرام اشک می‌ریختم و درد ذره‌ذره جانم را می‌گرفت. چشم‌هایم را فشردم. نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شده بود.
صدای نرمی از کنار در آمد:
ـ سلام... ببخشید، مزاحم شدم؟!
چشم باز کردم و سرم را به‌سختی به‌طرف در چرخاندم. حلما بود، همسر خسرو. دختری چادری با ظاهری ساده و بی‌تجمل. آرام جلو آمد و کیسه‌ای پلاستیکی را روی پای خسرو گذاشت. دردی که لحظه‌ای فروکش کرده بود، دوباره بازگشت، اما این بار شدت کمتری داشت. دردی که لحظه‌ای فروکش کرده بود، دوباره برگشت، اما این بار با تلخی کمتر. به سقف خیره شدم و تند تند نفس کشیدم. همان ذره‌ی کوچک درد هم امانم را بریده بود. خسرو دستم را گرفت و کمک کرد روی تخت جا بگیرم. حلما یکی از بطری‌های آبمیوه را باز کرد و همان‌طور که داخل لیوان می‌ریخت، گفت:
ـ آقا ایمان، اینارو مامان نغمه گرفته، گفت تو رژیم غذاییتون بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین