جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [به رنگ کوچ] اثر «یسنا باقری نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط YASNA.B با نام [به رنگ کوچ] اثر «یسنا باقری نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,848 بازدید, 24 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [به رنگ کوچ] اثر «یسنا باقری نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع YASNA.B
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط YASNA.B
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,446
21,410
مدال‌ها
15
یکباره زمزمه‌ی خفیفی بین بچه‌ها پیچید و نگاه‌ها به سمت دبیر چرخید. او نگاهی به لیست حضور و غیاب انداخت و ادامه داد:
_ نیم‌ساعت وقت دارید. سوال‌ها رو ساده گرفتم، پس تقلب نکنید.
چند نفر با ناامیدی سرشان را پایین انداختند. هامین بدون هیچ تغییری در حالت صورتش، دست به سی*ن*ه نشست و به میز خیره شد. کیفم را گذاشتم میان خودم و آهیل و مشغول نوشتن شدم. دیشب تا خود صبح مشغول درس خواندن بودم و توی ده دقیقه، برگه را پر کردم. وقتی بلند شدم که ورقه را تحویل بدهم، متوجه‌ی هامین شدم که سرش را گذاشته بود روی میز و انگار خوابیده بود. ورقه را روی میز دبیر گذاشتم و به سمت جایم برگشتم. نگاهم دوباره روی هامین افتاد. سرش همچنان روی میز بود و صدای نفس‌های مضطربش پیچیده بود توی کلاس. نشستم و سعی کردم تمرکزم را روی کیفم و وسایلم بگذارم، اما ذهنم هنوز درگیر او بود. نمی‌دانم چرا، اما چیزی در رفتار بی‌تفاوت و خسته‌ی هامین توجهم را جلب کرده بود؛ انگار پشت این ظاهر سرد، طوفانی خوابیده باشد. کلاس کم‌کم شلوغ‌تر شد. صداهای آرام و پچ‌پچ‌های کوتاه، مثل موجی نرم، فضای کلاس را پر کرد. چند نفر با هیجان آهسته می‌خندیدند، یکی مدادش را با سر و صدا روی میز می‌کشید و دیگری آرام زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. نور خورشید از پنجره‌ی کلاس، خطوط باریکی روی میزها انداخته بود. گرمای ملایمی که در هوای کلاس پیچیده بود، حالتی از رخوت و خستگی را در فضا پخش می‌کرد. دبیر پشت میزش نشسته بود، با نگاهی جدی و خسته، برگه‌ها را با دقت زیر و رو می‌کرد. حامد که تازه ورقه‌اش را تحویل داده بود، کنارم نشست. صدایش آن‌قدر آرام بود که انگار می‌ترسید کسی جز من بشنود. «خوابیده؟»
نگاهم را دوباره سمت هامین برگرداندم. سرش هنوز روی میز بود. موهای تیره‌اش به پیشانی‌اش چسبیده بود و نفس‌هایش آرام و سنگین بود. سعی کردم تمرکز کنم و کیفم را مرتب کنم، اما ذهنم از او جدا نمی‌شد.
نور خورشید روی صورت حامد افتاده بود و انعکاس آن در چشم‌هایش موج می‌زد. «شاید خسته‌ست. لابد دیشب خوب نخوابیده.» چند لحظه سکوت کردیم. صداهای مبهم و دور، مثل پژواکی خفیف، فضای بین ما را پر کرده بود. حامد با لحنی محتاط و آرام زمزمه کرد: «می‌گن کل خانوادش تو زلزله...»
حرفش را نصفه گذاشت، انگار که نفسش به آخر رسیده باشد. سکوت کلاس در آن لحظه سنگین‌تر از همیشه بود. فکر آن حرف مثل باری روی سی*ن*ه‌ام سنگینی کرد. حسی مثل فشاری نامرئی در قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام پیچید. نمی‌دانم چرا، اما احساس کردم باید کاری کنم. بدون هیچ عجله‌ای و بدون برانگیختن توجه همه، به سمت هامین رفتم. سایه‌ام روی صورتش افتاده بود و نفس‌هایش تند و نامنظم:«هامین...» جوابی نیامد. کمی دستم را روی بازویش گذاشتم.
 
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,446
21,410
مدال‌ها
15
بدنش داغ بود. نه آن گرمای معمولی که به‌خاطر خوابیدن باشد؛ انگار از درون می‌سوخت. ضربانش را از زیر دستم احساس می‌کردم. کمی تکانش دادم. «هامین... خوبی؟» سرش را کمی بلند کرد. پلک‌هایش به سختی باز شد. چشم‌هایش قرمز و نیمه‌باز بود. لب‌های خشک و ترک‌خورده‌اش تکان خورد. صدایش خسته و گرفته بود. «ولم کن...»
اما صدایش آن‌قدر ضعیف بود که بیشتر شبیه التماس بود تا اعتراض. انگار رمقی برای مخالفت نداشت. برگشتم و با نگرانی گفتم: «حامد... فکر کنم حالش خوب نیست.» حامد از جا بلند شد و به سمت ما آمد. نگاهش نگران و جدی بود. دوباره صدای آرام هامین را شنیدم: «سردمه... خیلی سردمه...» حامد کنار هامین زانو زد. دستش را روی پیشانی او گذاشت و بلافاصله اخم کرد. ««بدنت داغه... حالت خوبه؟»
هامین سرش را تکان داد و با صدای ضعیفی گفت: «بزارید تنها باشم.» حامد نگاهی به من انداخت، انگار می‌دانست باید کاری کرد، ولی نمی‌دانست دقیقاً چه کار. دبیر عربی که متوجه اوضاع شده بود، از پشت میز بلند شد. صدای کشیده شدن صندلی‌اش روی زمین، توجه همه را جلب کرد. قدم‌هایش محکم و صدای کفش‌هایش روی موزاییک سرد، در سکوت کلاس پیچید. «چی شده؟»
حامد توضیح داد: «تب داره.»
دبیر نگاهی به هامین انداخت. اخم ظریفی بین ابروهای پر پشتش افتاد و با صدای آرام و مطمئنی گفت: «ببریدش بیرون، یه آب بزنید به دست و صورتش.» حامد و آهیل کمک کردند تا هامین از جا بلند شود. بدنش سنگین بود و به سختی روی پاهایش می‌ایستاد. انگار تمام انرژی‌اش را از دست داده بود. صورتش رنگ‌پریده بود و دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش نشسته بودند. وقتی از کنارم رد شد، حس کردم سرمای عجیبی از کنارم عبور کرد. یکی از بچه‌ها در را باز کرد و نور خورشید از بیرون به داخل تابید. هامین را به سمت حیاط بردند. وقتی در بسته شد، دوباره سکوتی سنگین در کلاس برقرار شد. سکوتی که این بار، دیگر شبیه سکوت‌های معمولی کلاس نبود.
****
ماشین بابا بی‌صدا جلوی در مدرسه ایستاده بود. من، آهیل و حامد سریع سوار شدیم. بابا در سکوت ماشین را به حرکت درآورد. صدای ضبط با آهنگی آرام، نرم و کشدار، فضای ماشین را پر کرده بود. قلبم چنان محکم می‌کوبید که حس می‌کردم همه صدایش را می‌شنوند.
بابا انگشتانش را روی فرمان کشید، صدای ضبط را اندکی بالا برد و با لحنی آرام، اما پر از کنجکاوی پرسید:
_ خب، چه خبر؟
آهیل سرش را به شیشه تکیه داده بود. بخار نفسش آرام روی شیشه می‌نشست و نگاهش در امتداد خیابان گم می‌شد. حامد بند کیفش را دور انگشتانش می‌پیچید و چیزی نمی‌گفت. من اما حس می‌کردم ضربان قلبم با ریتم آرام آهنگ ضبط یکی شده.
سعی کردم عادی جلوه دهم. لبخند کوچکی زدم و گفتم:
_ هیچی… مثل همیشه.
بابا کوتاه نمی‌آمد.
 
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,446
21,410
مدال‌ها
15
فرمان را چرخاند، وارد خیابان اصلی شد و با لحنی که انگار از قبل همه‌چیز را می‌دانست، گفت:
_ به من گفتن یه دانش‌آموز جدید اومده.
حامد که تا آن لحظه بند کیفش را دور انگشتانش می‌پیچید، یک‌دفعه خودش را جلو کشید و با هیجان توضیح داد:
_ آره، سعی کردیم بهش نزدیک بشیم، ولی تمایلی نشون نداد.
آهیل خندید و سرش را به صندلی تکیه داد:
_ آره آقا حامد، اونی هم که از زنگ اول تا همین نیم ساعت پیش بهت چسبیده بود، من بودم!
حامد اخم‌هایش را درهم کشید، دستی به موهایش کشید و زیر لب غر زد:
_ خیلی بامزه‌ای!
دوست داشتم بابا از تمام اتفاقات مدرسه باخبر باشد، چون اگر چیزی که نگفته بودیم را خودش می‌فهمید، بیچاره می‌شدیم. همیشه یک‌جوری نگاه می‌کرد که انگار از پشت چشم‌های ما، حقیقت را بیرون می‌کشید.
نوک انگشت‌هایم را به هم چسباندم. کمی مکث کردم و آهسته گفتم:
_ از بم اومده، بابا. بچه‌ها می‌گن تمام خانواده‌شو از دست داده و حال روحیش اصلاً خوب نیست.
بابا لحظه‌ای سکوت کرد. انگشتانش روی فرمان نشسته بودند، اما انگشت شستش آرام روی چرم فرمان ضرب گرفته بود. صدای ضبط همچنان در فضا می‌پیچید، اما حالا انگار آهنگ هم غمگین‌تر شده بود. حامد نفسش را آهسته بیرون داد. آهیل دیگر چیزی نگفت. خیابان از کنارمان می‌گذشت، اما انگار هوا کمی سنگین‌تر از چند دقیقه‌ی قبل شده بود. منتظر بودم بابا چیزی بگوید، اما فقط به جاده خیره شده بود. نگاهش کمی خیره‌تر از همیشه بود، انگار که دنبال چیزی در افق می‌گشت. شاید یاد چیزی افتاده بود، شاید هم فقط داشت فکر می‌کرد. بالاخره، بعد از چند لحظه، دستش را از روی فرمان برداشت، صدای ضبط را کمی کم کرد و زیر لب گفت:
_ زندگی بعضی وقتا خیلی بی‌رحم می‌شه… خیلی.
نمی‌دانم چرا، اما لحنش جوری بود که انگار فقط درباره‌ی آن دانش‌آموز جدید حرف نمی‌زد.
شب بود و ستاره‌ها در آسمان پراکنده بودند. از پشت پنجره‌ی اتاقم، می‌توانستم درخششان را ببینم. اتاقم آشفته و به‌هم‌ریخته بود. کتاب‌ها و جزوه‌ها روی زمین پراکنده بودند، گویی هرکدام در سکوت، روزهای پراضطرابم را بازگو می‌کردند. نشسته بودم و جزوه‌هایم را ورق می‌زدم، اما هر صفحه که ورق می‌خورد، انگار چیزی در درونم سنگین‌تر می‌شد. ذهنم سرگردان بود و آرام نمی‌گرفت. در اتاق را قفل کرده بودم. می‌دانستم اگر پروانه وارد شود و این آشفتگی را ببیند، اخم‌های سنگینش را تا صبح باید تحمل کنم. یا شاید مجبور شوم شب را توی کوچه بخوابم. سکوت سنگینی در اتاق موج می‌زد. تنها صدای ورق خوردن کاغذها به گوش می‌رسید و گاهی نسیم خنکی از شکاف پنجره عبور می‌کرد و پرده‌های نیلی رنگ را آهسته به رقص درمی‌آورد.
روزی طولانی و پرهیاهو را پشت سر گذاشته بودم؛ مدرسه، امتحانات، و آن‌همه فشار که همچون باری سنگین بر دوشم نشسته بود. از وقتی به خانه برگشته بودم، ذهنم بی‌وقفه درگیر بود.
دو ساعت گذشته بود، اما نتوانسته بودم حتی یک کار درست انجام دهم. تا جایی که صدای شکایت‌های مامان از آشپزخانه به گوشم رسید؛ از آشفتگی اتاق و بی‌توجهی من، به خسرو گلایه می‌کرد. بابا امشب شیفت بود و نمی‌آمد. اما من در سکوتی که خودم ساخته بودم، به جزوه‌ها خیره مانده بودم و سعی داشتم در صفحات آن‌ها غرق شوم. شاید این‌بار بتوانم در لابه‌لای سطرها، آرامشی گم‌شده را پیدا کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,446
21,410
مدال‌ها
15
****
ها‌مین روی نیمکت گوشه‌ی حیاط مدرسه نشسته بود. دیوار قدیمی و کاهی‌رنگ مدرسه روبه‌رویش قرار داشت و سایه‌های بلند درختان روی آن افتاده بود. زنگ ورزش بود و صدای شادی بچه‌ها در گوشه و کنار حیاط می‌پیچید، اما ها‌مین هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌شنید. نگاهش از دیوار جدا نمی‌شد، انگار که در دنیای خودش گم شده بود. من، که همیشه در چنین لحظاتی، از فوتبال و بازی کردن نمی‌توانستم دل بکنم، امروز تصمیمم را گرفته بودم. به جای دویدن پشت توپ با بچه‌ها، کنار ها‌مین نشستم. چند لحظه به سکوت گذشت، نمی‌دانستم باید از کجا شروع کنم. چیزی در دلم بود که نمی‌توانستم آن را بیان کنم، ولی در نهایت اولین کلمه‌ای که از دهانم بیرون آمد، "تسلیت میگم" بود. چشمانش پر از اشک شد. اشک‌ها از گوشه‌ی چشمش چکیدند و به آرامی روی دست‌هایش ریختند. سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت:
_ آوار را پس می‌زند، آهسته آهسته، شاید عزیزی زیر این دیوارها باشد، شاید صدای ناله ای، آوای کوتاهی،
شاید نشانی بین این آوارها باشد.
بغض کردم. نفس‌هایم سنگین شده بود، انگار چیزی راه گلویم را بسته بود. سی*ن*ه‌ام از فشار احساسات می‌سوخت. پلک‌هایم را محکم روی هم فشردم، انگار اگر چشم‌هایم را ببندم، این دردِ خفه‌کننده کمی آرام می‌گیرد. اما نه، فایده نداشت. دست‌هایم را مشت کردم و ناخن‌هایم را توی کف دستم فرو بردم. نفسم را با صدا بیرون دادم و بلند شدم. پاهایم سست شده بود. سرم گیج می‌رفت. حتی نفهمیدم چطور زمین خوردم. درد تیزی از زانویم بالا دوید و ته دلم فرو ریخت. صدای "اَه" کوتاهی از دهانم بیرون آمد. صدای برخورد بدنم با زمین، برای لحظه‌ای تمام صدای‌های اطراف را خاموش کرد. زنگ ورزش بود؛ صدای جیغ و خنده‌ی بچه‌ها، صدای برخورد توپ با دیوار، صدای تند نفس‌ها... اما الان همه‌شان در پسِ سکوتی سنگین محو شده بودند. چشم‌هایم سنگین بود. سرم تیر می‌کشید. تصویرها مبهم و کدر بودند. نور خورشید مستقیم توی صورتم بود و پلک‌هایم را اذیت می‌کرد. دستی روی پیشانی‌ام نشست. انگشت‌های گرم و آشنایی که آرام از لای موهایم رد شد.
_ ایمان... ایمان... خوبی؟
صدای حامد بود. صدایی که همیشه به گوشم آشنا بود، اما حالا انگار از فاصله‌ی دوری می‌آمد.
سرم را گذاشته بود روی پایش و یکی از بچه‌ها روی صورتم آب می‌ریخت.
چکه‌های آب خنک روی پوستم می‌نشست. قطره‌ها مثل سوزن توی پوستم فرو می‌رفتند. انگار بدنم داشت کم‌کم از حالت یخ‌زدگی بیرون می‌آمد. حامد با چشم‌هایی که پر از نگرانی بود، خم شده بود روی صورتم. دستش هنوز پشت سرم بود.
_حالت خوبه؟ حرف بزن دیگه، ایمان...
چشمانم را به زور باز نگه داشتم. صدای قلبم را توی گوشم می‌شنیدم. سنگین و کند. هامین... روی نیمکت گوشه‌ی حیاط نشسته بود. پاهایش را جمع کرده و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. موهایش با وزش باد، جلوی صورتش پخش شده بود. شانه‌هایش کمی می‌لرزیدند. از این فاصله هم می‌شد فهمید که داشت گریه می‌کرد. بغضش را می‌شنیدم... نه، حس می‌کردم.
چشم‌هایم بسته شد. صدای ضربان قلبم در پسِ سکوت حیاط، آخرین چیزی بود که شنیدم.
 
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,446
21,410
مدال‌ها
15
****
دردی مبهم از نوک انگشتانم بالا می‌رفت. فشاری که روی پوست دستم حس می‌کردم، برایم ناآشنا و دور بود. پلک‌هایم سنگین بودند، مثل پرده‌ای ضخیم که سال‌ها از باز شدن مانده باشد. صدای نازک و لرزانی در گوشم پیچید، انگار از پشت دیوارهای بلند خواب به گوشم می‌رسید. دستم را بی‌اختیار در هوا تکان دادم و به اولین چیزی که رسیدم، چنگ انداختم.‌ صدای ناله‌ی کوتاه و خفه‌ای در فضا پیچید و بلافاصله بعدش صدای عصبی حامد بلند شد:
ـ ولم کن، درد گرفت!
چشم‌هایم ناگهانی باز شدند. نور کم‌رمق صبح از لای پرده‌ی ضخیم و رنگ‌رفتۀ خاکستری، با زحمت راهی به اتاق پیدا کرده بود. حامد با اخم‌های گره‌خورده پشت دستش را می‌مالید و با دلخوری نگاهم می‌کرد. چهره‌اش درهم بود، مثل کسی که از خواب نپریده، بلکه با لگد از تخت بیرونش کرده باشند. چشم‌هایم را مالیدم و با صدایی گرفته گفتم:
ـ چی شده؟
نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
ـ چی شده؟ دستمو تیکه‌پاره کردی با اون چنگال‌هات!
خواستم بخندم، ولی عضلات صورتم هنوز با خواب قهر بودند. حامد نگاهی سنگین به من انداخت، دستی روی شلوارش کشید و زیر لب چیزی غر زد. لبخندی محو روی لبم نشست، اما هنوز آن صدای دخترانه توی ذهنم می‌پیچید. سرم را چرخاندم. دختری با قدی متوسط و صورتی جمع‌وجور، با حجبی غریب گوشه‌ی اتاق ایستاده بود. پیراهن گل‌ریز ساده‌ای به تن داشت و انگشت‌های ظریفش را بی‌قرار به هم می‌پیچید. چشمان درشت و سیاهش به زمین دوخته شده بود. با صدایی آهسته و خش‌دار سلام دادم. گلویی خشک داشتم، انگار قرن‌ها بود چیزی نخورده بودم. دختر آرام سر بلند کرد. لب‌هایش لرزیدند و جوابم را با لحنی خجالتی داد، بعد دوباره چشم به زمین دوخت. لحظه‌ای سکوت بینمان نشست. سرم را سمت حامد برگرداندم. هنوز اخم‌هایش از هم باز نشده بود. داشت پشت دستش را می‌مالید. نگاهم کرد، نگاهش پر از گله‌ی بی‌کلامی بود. بعد چرخید و به دختر گفت:
ـ نگفتی نمی‌خواستی بری اون‌ور، پیش بابات تو آنکولوژی؟
دختر آرام سرش را تکان داد. صدایش به‌زور شنیده می‌شد:
ـ گفتم شاید سرش شلوغ باشه...
بعد از گفتن این جمله، بیشتر در خودش فرو رفت. انگشت‌هایش را آرام و بی‌هدف به هم می‌پیچید. سکوتی دوباره میانمان نشست، با نفس‌های منظم حامد و نوری که از میان پرده‌ها کم‌جان می‌تابید.
حامد نیم‌نگاهی به من انداخت، لب‌هایش را جمع کرد و زیر لب غر زد:
ـ خوب شد ناخناتو کوتاه نکردی...
نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. دختر لبخند کوتاهی زد و بی‌صدا به سمت در رفت. حامد نگاهش را تا وقتی بیرون رفت دنبال کرد. در که آرام بسته شد، نفسی کشید و دستی به جای چنگم روی دستش کشید.
نگاهش را دوباره به من دوخت، با اخمی که هنوز ته‌مانده‌اش روی صورتش بود گفت:
ـ اینم شد بیدار شدن آخه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,446
21,410
مدال‌ها
15
لبخندم بر لب نماند. شانه بالا انداختم و با صدایی که انگار از ته گلو در می‌آمد، گفتم:
ـ معذرت می‌خوام.
حامد نگاهم کرد؛ نه از آن نگاه‌هایی که زود می‌گذرند. عمیق و کاوش‌گر بود، گویی می‌خواست چیزی را در چشمانم پیدا کند.
ـ حالت خوبه؟
سرم را آهسته تکان دادم، گرچه مطمئن نبودم. ذهنم هنوز در مه خواب و بیداری بود. سنگینی پلک‌هایم کاملاً نرفته بود. دستم را از لبه‌ی تخت فلزی برداشتم و نشستم. اتاق بوی نمِ رطوبتِ صبح زود را می‌داد. بوی شب‌هایی که پنجره‌ها نیمه‌باز می‌ماندند و باد، پرده‌ی سفید را آرام تکان می‌داد.
نور زرد و ضعیفی از لای پرده‌های توری به اتاق می‌خزید، آن‌قدر کم‌جان که بیشتر شبیه سایه بود تا روشنایی. حامد روبه‌رویم نشسته بود. چیزی نمی‌گفت. فقط با انگشت‌هایش بازی می‌کرد، مثل کسی که کلمه‌ای در دل دارد اما برای گفتنش عجله ندارد. چند لحظه‌ای همه‌چیز در سکوت گذشت. تنها صدای نفس‌های او بود که در اتاق پیچیده بود؛ آرام، منظم، شبیه عقربه‌ی ثانیه‌شمار ساعتی که نمی‌دیدم. اما درون من سکوت نبود. فکری آرام و پیوسته ذهنم را می‌خراشید. بی‌اختیار پرسیدم:
ـ حنانه اینجا بود؟
حامد مکث کرد. نگاهش به دیوار روبه‌رو گره خورد، به جایی که هیچ‌ک.س نبود. انگار کلمه‌ها باید از آن نقطه بیرون بیایند. بعد دستش را پشت گردنش کشید و آهسته گفت:
ـ آره... اومده بود پیش عمو عماد. وقتی ما رو دید، گفت می‌مونه تا تو بیدار شی.
نگاهم افتاد روی موزاییک‌های خاکستری کف اتاق. جمله‌اش توی سرم تکرار می‌شد:
«می‌مونه تا تو بیدار شی...» مانده بود؟ چرا؟ او هیچ‌وقت اهل ماندن نبود. از همان روز اولی که دیدمش‌. همیشه چیزی میان آمدن و رفتنش گم می‌شد.
نه نزدیک، نه دور. همیشه یک قدم عقب‌تر از هر صمیمیتی. حامد آهی کشید. صدایش آرام بود، ولی انگار چیز بیشتری پشتش پنهان بود.
ـ چیزی شده؟
سرم را بالا آوردم. زبانم سنگین شده بود.
ـ نه... فقط...
کلمه‌ها ناتمام ماندند. نمی‌دانستم چطور بگویم.
او سری تکان داد، پوفی کرد، لبخند کم‌رنگی بر لبش نشست.
ـ ولش کن. بخواب یه کم. الان وقت فکر کردن نیست.
از جا بلند شد و آرام از اتاق بیرون رفت. صدای قدم‌هایش در راهرو گم شد.
اتاق، هنوز بوی او را می‌داد. دستم را به صورتم کشیدم. انگار رد خواب هنوز روی پوستم مانده بود. «گفت می‌مونه...» صدایش توی ذهنم پژواک می‌کرد. نمی‌دانم چند دقیقه گذشت. شاید ده دقیقه، شاید بیشتر. فقط وقتی صدای باز شدن در را شنیدم، متوجه شدم که هنوز به یک لکه روی دیوار زل زده‌ام. حنانه بود. آهسته وارد شد. چند برگه در دست داشت. چهره‌اش مثل همیشه جدی بود، بی‌حرف اضافه. یک پیراهن چهارخانه‌ی رنگ‌رفته به تن داشت که آستین‌هایش را تا آرنج زده بود.
آمد نزدیک تخت و بدون مقدمه گفت:
ـ جواب آزمایش آقای ایمان رو گرفتم.
سرم پایین بود. داشتم بند کفش‌های سیاه ورنی‌ام را می‌بستم. بندهایش نخ‌نما شده بود.
حنانه بی‌وقفه گفت:
ـ فعلاً گفتن کم‌خونی شدید داره. بابا هم همینو تأیید کرده.
مکثی کرد، بعد با صدایی آرام‌تر ادامه داد:
ـ باید یه آزمایش کامل‌تر بده. گفتن ممکنه چیز دیگه‌ای هم پشت این بیهوشی باشه.
آخرین بند را محکم کردم. از روی تخت بلند شدم. حنانه برگه‌ها را گذاشت روی تخت، طوری که انگار سنگینی‌اش را احساس می‌کرد. نه نگاهم کرد، نه منتظر واکنشی ماند. فقط گفت:
ـ خداحافظ.
چرخید و رفت. در را هم آرام بست. صدای بسته شدنش توی گوشم ماند. سکوتِ بعد از رفتنش، ساکت‌تر از همیشه بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,446
21,410
مدال‌ها
15
****
هوا گرفته بود. نه از آن ابری‌هایی که بعدش باران می‌بارد، از آن ابری‌هایی که فقط سنگین‌اند، دل‌گیر و بی‌رحم. باد سردی از لابه‌لای شاخه‌های درختان گذر می‌کرد و برگ‌های خشک را با خودش می‌برد، بی‌آنکه کسی حواسش باشد. کوچه خلوت بود؛ صداها در خودشان می‌مردند و تنها خش‌خش برگ‌هایی که زیر کفش‌هایم له می‌شد، سکوت را می‌شکست. دستم ته جیبم بود. برگه‌ی آزمایش، چروک و نرم‌شده، توی مشتم جا خوش کرده بود. انگشت‌هایم بی‌هدف روی لبه‌های آن سر می‌خورد. دکتر گفته بود: «کامل نیست. باید بیشتر بررسی بشه...» حرف‌هایش مثل صدای پُرتِ یک نوار قدیمی توی سرم می‌پیچید. نور خورشید مثل چراغ موشیِ خسته‌ای از پشت ابرها، با بی‌میلی خودش را به زمین رسانده بود. قدم‌هایم روی آسفالت نم‌دار، صدایی کُند و کش‌دار می‌داد؛ شبیه سکانس‌هایی که موسیقی متن ندارند و فقط صداهای محیط، کارشان را می‌کنند. جلوی آزمایشگاه ایستادم. ساختمان دوطبقه‌ی آجری با درِ فلزی سبز کم‌رنگ و شیشه‌های مشجر. دستم را به دستگیره بردم. اما مکث کردم. یک لحظه فقط. مثل وقتی که کسی قبل از پخش شدن خبر بد، مکث می‌کند و نفسش را حبس. همان‌قدر کوتاه، همان‌قدر سنگین.
نفس عمیقی کشیدم و در را باز کردم. سالن انتظار، مثل همه‌ی جاهای این‌شکلی، بی‌روح و سرد بود. صندلی‌های خاکستری کنار دیوار، چراغ مهتابی که نورش زیادی سفید بود، بوی الکل که لای نفس آدم می‌نشست. صدای تیک‌تاک ساعت دیواری بلند بود، شاید هم فقط چون بقیه صداها نبودند. نشستم. برگه‌ی نوبت را گرفتم. مثل چیزی که نه دلت می‌خواهد بگیری‌اش، نه می‌توانی زمین بگذاری. چشم چرخاندم. پیرمردی با پالتوی کهنه‌ قهوه‌ای رنگ، زنی با روسری گل‌دار که مدام زیر لب چیزی می‌گفت، و پسری که انگار با دیوار قهر بود و بی‌رمق به آن تکیه داده بود. همه ساکت بودند. مثل کسی که بداند چیزی در راه است، اما نخواهد بداند کی می‌رسد. بیرون، پشت شیشه‌ی بخارگرفته، باران ریز شروع شده بود. مثل رادیویی که صدایش را کم کرده باشند، نرم و پیوسته. حامد هنوز نیامده بود. کف دستم را گذاشتم روی پیشانی‌ام. سنگین بود. زمان نمی‌گذشت. یا اگر می‌گذشت، معلوم نمی‌کرد. پشتم را به صندلی فشار دادم. سردی فلز از روی لباس رد شد و به پوست و استخوان رسید. پلک‌هایم را بستم. تاریکی پشت آن‌ها شبیه تاریکی داخل سالن سینمایی بود که فیلمی تکراری دارد پخش می‌شود. فقط این بار، فیلم زندگی من بود. دردی مبهم از شقیقه‌هایم شروع شد. از آن دردهایی که نه آن‌قدر شدیدند که بخواهی قرص بخوری، نه آن‌قدر خفیف که بتوانی نادیده‌اش بگیری. صدای پرستار، آرام و رسمی، از پشت میز پذیرش شنیده شد. با تیک‌تاک ساعت قاطی می‌شد و با هم چیزی شبیه لالایی‌های ناآشنا می‌ساختند. چشم باز کردم. چراغ بالا مستقیم توی چشمم زد. مردمک‌هایم جمع شد، سرم تیر کشید. دستم را آوردم بالا، صورتم را پوشاندم. در سالن باز شد. صدای قدم‌هایی آشنا... حامد بود. با کیسه‌ای کوچک در دست، آرام آمد طرفم. کنارم نشست. حرفی نزد. صدای نفس‌هایش نزدیک بود، مثل بخاری که گوشه‌ی اتاق روشن است. گرم و بی‌صدا.
چند دقیقه بعد، از بلندگو اسمم را خواندند. بلند شدم. حامد هم با من بلند شد. نگاهم کرد، ولی چیزی نگفت. نگاهش آرام بود. مطمئن. از راهروی باریکی گذشتیم. دیوارها سفید و سرد. هوا انگار ایستاده بود. قدم می‌زدم، اما همه‌چیز دورم ثابت بود. صدای قدم‌هایمان توی راهرو می‌پیچید. نزدیک اتاق نمونه‌گیری، نفس کشیدن سخت‌تر شد. نه از ترس، نه از درد، از انتظار. انتظاری که همیشه، از خودِ جواب، ترسناک‌تر است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,446
21,410
مدال‌ها
15
در اتاق نیمه‌باز بود. پرستار مردی با لباس مرتب پشت میز نشسته بود. با دست به صندلی روبه‌روش اشاره کرد. نشستم و آستینم را بالا زدم. دستم سرد بود. بدون اینکه چیزی بگوید، کش لاستیکی را دور بازویم بست. حامد کنارم ایستاده بود. صدای باز شدن کشو سکوت اتاق را شکست. چشمم به سوزن باریکی افتاد که پرستار در دست داشت. یک لحظه ترسیدم. سوزن وارد بازویم شد و درد خفیفی پیچید توی دستم. چشم‌هایم را بستم. خون آرام در سرنگ جمع می‌شد. سرنگ را بیرون کشید و پنبه‌ای روی بازویم گذاشت.
– تموم شد.
چشم باز کردم. حامد دستش را روی شانه‌ام گذاشت. بلند شدم. سرم کمی سبک بود. با هم از اتاق بیرون رفتیم. در بسته شد و هوای خنک سالن به صورتم خورد. ناگهان سرم گیج رفت. همه‌چیز تار شد. فقط توانستم به لباس حامد چنگ بزنم. دستم را محکم گرفتم. دنیا دور سرم می‌چرخید. حامد سریع متوجه شد، دستم را گرفت و کشیدم سمت خودش. صدای نفس‌هایم توی گوشم پیچیده بود.
– خوبی؟
با سختی سرم را تکان دادم. توان ایستادن نداشتم. چشم‌هایم نیمه‌باز بود.
– بشین.
کمکم کرد روی صندلی بنشینم. بدنم سنگین شده بود. با صدای لرزانی گفتم:
– فقط یه لحظه...
آرام بازویم را گرفت. شکلاتی از جیبش درآورد و بدون حرف گذاشت توی دهانم. طعم شیرینش کمی حالم را بهتر کرد، اما هنوز سرم گیج می‌رفت.
– آب.
همین‌قدر توانستم بگویم. بطری را از کیفش بیرون آورد، باز کرد و جلوی لبم گرفت. جرعه‌ای نوشیدم. کم‌کم سبک‌تر شدم.
– بهتر شدی؟
سرم را آرام تکان دادم.
****
دستم را زیر چانه گذاشته بودم و به دبیر نگاه می‌کردم. صدایش انگار از پشت شیشه‌ شنیده می‌شد، دور و مبهم. نوری کم‌جان از پنجره روی میز می‌تابید و سایه‌ها را کش می‌داد. سه روز از آزمایش گذشته بود و امروز جوابش می‌رسید. ضربان قلبم تندتر شده‌ بود. سردردی از شقیقه‌ بالا می‌رفت و تمرکزم را می‌پراکند. زنگ ادبیات، از میان زنگ‌ها قابل‌تحمل‌تر به نظر می‌آمد. نگاهی به کتاب آهیل انداختم. صفحه‌ها پر از یادداشت بود، درحالی‌که کتاب من یا سفید مانده یا با خط‌خطی‌های بی‌هدف پُر شده‌ بود. دبیر ادبیات، مردی کهنسال با قدی متوسط و حرکاتی کند بود، با صدایی آرام و یکنواخت درس می‌داد. صورتش پر از چین و چروک‌هایی بود که هرکدامشان قصه‌ای قدیمی در دل داشت. نگاهش جدی می‌ماند و هیچ‌وقت از روی دفترش بلند نمی‌شد.
 
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,446
21,410
مدال‌ها
15
آهیل کنارم نشسته بود. کمی خودش را جلو کشید و زیر لب گفت: «حالت خوبه؟»
نگاهش کردم، اما قبل از این‌که دهان باز کنم، صدای آرام دبیر را شنیدم:
_ بچه‌ها، لطفاً نظم کلاس رو به هم نزنید.
آهیل سرش را پایین انداخت. کمی مکث کردم. تصمیم گرفتم به جای حرف زدن، برایش بنویسم. خودکارم را برداشتم، اما دستم می‌لرزید. نوک خودکار را روی صفحه آوردم، اما مغزم قفل کرده بود. نفسم را محکم بیرون دادم. اعصابم بهم ریخت. خودکار را پرت کردم روی میز و سریع از جا بلند شدم. دبیر بدون این‌که حتی سرش را بالا بیاورد، گفت:
_ ایمان، اگر حالت خوب نیست، می‌تونی بری بیرون.
کیفم را برداشتم و بدون این‌که نگاهی به آهیل بیندازم، از کلاس زدم بیرون. در را با خشونت بستم و به دیوار تکیه دادم. نفس‌هایم سنگین و پر از فشار بود، انگار هر نفس را با زحمت از سی*ن*ه بیرون می‌دادم. صدای پا از فاصله می‌آمد. سرم را بلند کردم. حامد با قدم‌های محکم به سمتم آمد و کنارم ایستاد.
_ چت شد یهو؟
دستم را روی صورتم کشیدم. «هیچی...» صدایم خشک و خفه بود. هیچ چیزی از من بیرون نمی‌آمد. فضای راهرو از همهمه‌های دور و صدای کلاس‌ها پر شده بود. چشم‌هایم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. گچ دیوار سرد بود و بدنم می‌لرزید. گلویم می‌سوخت و صدایم گرفته بود. هیچ چیزی نمی‌توانستم بگویم.
ــ حامد... ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:
ــ سه و نیمه.
نفس عمیقی کشیدم، دستم به شدت می‌لرزید. نگاه کردم به ساعت. عقربه‌ها، انگار با تمسخر می‌چرخیدند، درست مثل این که از حال بد من لذت می‌بردند. تمام خشمم را ریختم توی چشمانم و با عصبانیت به صورتش زل زدم. دلم می‌خواست فریاد بزنم، اما فقط گفتم:
_ برو دفتر، بگو زنگ بزنن به بابام.
سرش را پایین انداخت. ترسیده بود و با قدم‌های تردیدآلود به سمت دفتر رفت.
****
بابا نیامد دنبالم و مجبور شدم خودم به تنهایی بروم آزمایشگاه. هیچ کمکی از کسی نگرفتم، و البته اینکه فقط من، حامد و کادر مدرسه از موضوع آزمایش و حتی غش کردنم اطلاع داشتیم هم بی‌تأثیر نبود. وارد اتاق پزشک شدم و بعد از اینکه ورقه‌ها را روی میز گذاشتم، نشستم روبه‌رویش. فضای اتاق کم‌نور و آرام بود، اما برای من دنیای شلوغی به نظر می‌رسید. قلبم همچنان تند می‌زد و دستانم از استرس کمی می‌لرزید. دکتر نگاهی به ورقه‌ها انداخت و سکوت کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YASNA.B

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,446
21,410
مدال‌ها
15
هر بار که نگاهی به برگه‌های آزمایش می‌انداخت، اخم‌هایش بیشتر در هم می‌رفت. اضطراب مثل موجی درونم می‌غلتید و با هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، سنگینی‌اش بیشتر می‌شد. حس می‌کردم چیزی درونم آرام‌آرام در حال فروپاشی است.
– بیماری خاصی داری؟
صدایم ضعیف و کمی لرزان از گلویم بیرون آمد:
– کم‌خونی خیلی شدید.
پزشک نفسش را آهسته بیرون داد و انگشتانش را در هم قفل کرد.
نگاهش را به چشم‌هایم دوخت:
– آقای اشراقی، تو برای من مثل یک پسر عزیزی. نمی‌خوام با دلهره از این اتاق بری بیرون، اما باید بدونی که اوضاع چی‌طور داره پیش می‌ره.
قلبم تندتر کوبید، طوری که صدایش را در گوشم حس می‌کردم.
– ببین، من نمی‌تونم با قطعیت حرف بزنم، چون تخصصم چیز دیگه‌ایه. اما چیزی که از نتایج می‌فهمم رو باید بگم.
کمی به جلو خم شد و دست‌هایش را روی میز باز کرد:
– بیماری تو تقریبا دیگه مثل گذشته نیست. اگر زود تشخیص داده بشه، درمان خیلی سریع‌تر و موثرتر انجام می‌گیره. اصلاً نباید وقت رو از دست داد.
نگاه متعجب و نگرانم را دید، دوباره برگشت سراغ برگه‌ها و نگاهی عمیق‌تر به آن‌ها انداخت:
– با توجه به وضعیت سیستم ایمنی بدنت، احتمال ابتلا به سرطان زیاده. البته تأکید می‌کنم، این فقط یک احتماله. باید حتماً متخصص دقیق بررسی کنه. حتی شاید نیاز باشه یک فوق‌تخصص آنکولوژی نظر بده.
کلماتش مثل یک سطل آب یخ روی سرم ریخت و سرمایی عمیق در تمام جانم نشست.
****
در را که باز کردم، هوای سرد شب مثل سیلی به صورتم خورد. چراغ راهرو روشن بود و سایه‌ی بابا روی دیوار کشیده شده بود. نگاهش سرد و سنگین بود. قلبم تند می‌زد. دستم را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و با صدایی که به زحمت از گلویم بیرون آمد، گفتم:
_ سلام...
نگاهش تغییر نکرد. فقط همان‌طور ایستاده بود و نگاه می‌کرد. سکوت خانه سنگین بود. صدای تیک‌تاک ساعت دیواری توی گوشم پیچید. کفش‌هایم را از پا درآوردم و توی جاکفشی گذاشتم. در را به‌آرامی بستم و همان‌جا جلوی در ایستادم. نگاهش هنوز روی صورتم بود. سرم را بالا آوردم. اخم‌هایش توی هم بود. انگار هر لحظه آماده‌ی انفجار بود. با صدایی که سرد و خالی از احساس بود، گفت:
_ فکر کردی بهت آزادی و اختیار دادم که تا این موقع شب بیرون باشی؟
 
بالا پایین