YASNA.B
سطح
7
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفهای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
- May
- 3,447
- 21,416
- مدالها
- 15
یکباره زمزمهی خفیفی بین بچهها پیچید و نگاهها به سمت دبیر چرخید. او نگاهی به لیست حضور و غیاب انداخت و ادامه داد:
_ نیمساعت وقت دارید. سوالها رو ساده گرفتم، پس تقلب نکنید.
چند نفر با ناامیدی سرشان را پایین انداختند. هامین بدون هیچ تغییری در حالت صورتش، دست به سی*ن*ه نشست و به میز خیره شد. کیفم را گذاشتم میان خودم و آهیل و مشغول نوشتن شدم. دیشب تا خود صبح مشغول درس خواندن بودم و توی ده دقیقه، برگه را پر کردم. وقتی بلند شدم که ورقه را تحویل بدهم، متوجهی هامین شدم که سرش را گذاشته بود روی میز و انگار خوابیده بود. ورقه را روی میز دبیر گذاشتم و به سمت جایم برگشتم. نگاهم دوباره روی هامین افتاد. سرش همچنان روی میز بود و صدای نفسهای مضطربش پیچیده بود توی کلاس. نشستم و سعی کردم تمرکزم را روی کیفم و وسایلم بگذارم، اما ذهنم هنوز درگیر او بود. نمیدانم چرا، اما چیزی در رفتار بیتفاوت و خستهی هامین توجهم را جلب کرده بود؛ انگار پشت این ظاهر سرد، طوفانی خوابیده باشد. کلاس کمکم شلوغتر شد. صداهای آرام و پچپچهای کوتاه، مثل موجی نرم، فضای کلاس را پر کرد. چند نفر با هیجان آهسته میخندیدند، یکی مدادش را با سر و صدا روی میز میکشید و دیگری آرام زیر لب چیزی زمزمه میکرد. نور خورشید از پنجرهی کلاس، خطوط باریکی روی میزها انداخته بود. گرمای ملایمی که در هوای کلاس پیچیده بود، حالتی از رخوت و خستگی را در فضا پخش میکرد. دبیر پشت میزش نشسته بود، با نگاهی جدی و خسته، برگهها را با دقت زیر و رو میکرد. حامد که تازه ورقهاش را تحویل داده بود، کنارم نشست. صدایش آنقدر آرام بود که انگار میترسید کسی جز من بشنود. «خوابیده؟»
نگاهم را دوباره سمت هامین برگرداندم. سرش هنوز روی میز بود. موهای تیرهاش به پیشانیاش چسبیده بود و نفسهایش آرام و سنگین بود. سعی کردم تمرکز کنم و کیفم را مرتب کنم، اما ذهنم از او جدا نمیشد.
نور خورشید روی صورت حامد افتاده بود و انعکاس آن در چشمهایش موج میزد. «شاید خستهست. لابد دیشب خوب نخوابیده.» چند لحظه سکوت کردیم. صداهای مبهم و دور، مثل پژواکی خفیف، فضای بین ما را پر کرده بود. حامد با لحنی محتاط و آرام زمزمه کرد: «میگن کل خانوادش تو زلزله...»
حرفش را نصفه گذاشت، انگار که نفسش به آخر رسیده باشد. سکوت کلاس در آن لحظه سنگینتر از همیشه بود. فکر آن حرف مثل باری روی سی*ن*هام سنگینی کرد. حسی مثل فشاری نامرئی در قفسهی سی*ن*هام پیچید. نمیدانم چرا، اما احساس کردم باید کاری کنم. بدون هیچ عجلهای و بدون برانگیختن توجه همه، به سمت هامین رفتم. سایهام روی صورتش افتاده بود و نفسهایش تند و نامنظم:«هامین...» جوابی نیامد. کمی دستم را روی بازویش گذاشتم.
_ نیمساعت وقت دارید. سوالها رو ساده گرفتم، پس تقلب نکنید.
چند نفر با ناامیدی سرشان را پایین انداختند. هامین بدون هیچ تغییری در حالت صورتش، دست به سی*ن*ه نشست و به میز خیره شد. کیفم را گذاشتم میان خودم و آهیل و مشغول نوشتن شدم. دیشب تا خود صبح مشغول درس خواندن بودم و توی ده دقیقه، برگه را پر کردم. وقتی بلند شدم که ورقه را تحویل بدهم، متوجهی هامین شدم که سرش را گذاشته بود روی میز و انگار خوابیده بود. ورقه را روی میز دبیر گذاشتم و به سمت جایم برگشتم. نگاهم دوباره روی هامین افتاد. سرش همچنان روی میز بود و صدای نفسهای مضطربش پیچیده بود توی کلاس. نشستم و سعی کردم تمرکزم را روی کیفم و وسایلم بگذارم، اما ذهنم هنوز درگیر او بود. نمیدانم چرا، اما چیزی در رفتار بیتفاوت و خستهی هامین توجهم را جلب کرده بود؛ انگار پشت این ظاهر سرد، طوفانی خوابیده باشد. کلاس کمکم شلوغتر شد. صداهای آرام و پچپچهای کوتاه، مثل موجی نرم، فضای کلاس را پر کرد. چند نفر با هیجان آهسته میخندیدند، یکی مدادش را با سر و صدا روی میز میکشید و دیگری آرام زیر لب چیزی زمزمه میکرد. نور خورشید از پنجرهی کلاس، خطوط باریکی روی میزها انداخته بود. گرمای ملایمی که در هوای کلاس پیچیده بود، حالتی از رخوت و خستگی را در فضا پخش میکرد. دبیر پشت میزش نشسته بود، با نگاهی جدی و خسته، برگهها را با دقت زیر و رو میکرد. حامد که تازه ورقهاش را تحویل داده بود، کنارم نشست. صدایش آنقدر آرام بود که انگار میترسید کسی جز من بشنود. «خوابیده؟»
نگاهم را دوباره سمت هامین برگرداندم. سرش هنوز روی میز بود. موهای تیرهاش به پیشانیاش چسبیده بود و نفسهایش آرام و سنگین بود. سعی کردم تمرکز کنم و کیفم را مرتب کنم، اما ذهنم از او جدا نمیشد.
نور خورشید روی صورت حامد افتاده بود و انعکاس آن در چشمهایش موج میزد. «شاید خستهست. لابد دیشب خوب نخوابیده.» چند لحظه سکوت کردیم. صداهای مبهم و دور، مثل پژواکی خفیف، فضای بین ما را پر کرده بود. حامد با لحنی محتاط و آرام زمزمه کرد: «میگن کل خانوادش تو زلزله...»
حرفش را نصفه گذاشت، انگار که نفسش به آخر رسیده باشد. سکوت کلاس در آن لحظه سنگینتر از همیشه بود. فکر آن حرف مثل باری روی سی*ن*هام سنگینی کرد. حسی مثل فشاری نامرئی در قفسهی سی*ن*هام پیچید. نمیدانم چرا، اما احساس کردم باید کاری کنم. بدون هیچ عجلهای و بدون برانگیختن توجه همه، به سمت هامین رفتم. سایهام روی صورتش افتاده بود و نفسهایش تند و نامنظم:«هامین...» جوابی نیامد. کمی دستم را روی بازویش گذاشتم.