YASNA.B
سطح
7
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفهای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
- May
- 3,447
- 21,418
- مدالها
- 15
نفس توی سی*ن*هام گیر کرد. دستم را بالا آوردم و به ساعت نگاه کردم. یک و پنجاه و هفت دقیقه. لبم را تر کردم و سرم را بلند کردم. بابا قدمی جلو آمد. سایهاش روی دیوار تکان خورد. پوزخند زد و صدایش توی سکوت خانه پیچید:
_ بایدم از ساعت خبر نداشته باشی.
قدمهایش محکم بود. سایهاش روی دیوار کشیده شد و روبهرویم ایستاد. نگاهش تیز بود، سنگین. دستش را بلند کرد. برای یک لحظه، همهچیز کند شد. نور کمرنگ چراغ، خطوط صورتش را تیزتر کرده بود. بعد... صدای سیلی توی سرم پیچید. سرم به سمت راست چرخید. سوزش کف دستش روی صورتم ماند. آخرین باری که کتک خورده بودم را یادم نمیآمد. گمان کنم برمیگشت به آن روزهایی که در انگلیس بودیم و با بچههای همسایه دوست شده بودم. چشمهایم را بستم. نفس عمیقی کشیدم. نه، بغض نکردم. گریه نکردم. چیزهای بدتر از این را هم قرار بود تجربه کنم. لبم را با زبانم خیس کردم. قلبم هنوز تند میزد. اجازه دادم فریاد بزند. بگذارد هرچه در دلش هست، بیرون بریزد. بگذار این آخرین پدرانگیهایش را خرج کند. نگاهش هنوز خیره بود. نفسهایش تند شده بود. صورتم داغ بود، اما درونم سرد. به نقطهای رسیده بودم که دیگر برای یک ساعت آینده که چه عرض کنم، حتی یک دقیقه بعد را هم نمیتوانستم تصور کنم. زمان کش آمده بود، مثل بند نازکی که هر لحظه ممکن بود پاره شود. سنگینی نگاهش را هنوز حس میکردم. پلک زدم. آهسته گفتم:
_ تموم شد؟
چیزی نگفت. فقط عقب رفت. سایهاش از دیوار جدا شد. پشت سرش سکوت بود. سکوتی که از فریادهایش خالی شده بود.
****
پروانه نوک انگشتهایش را آرام روی کبودی صورتم کشید. نگاهش پر از نگرانی بود. نور خورشید از پنجرهی آشپزخانه میتابید و روی میز ناهارخوری خطی از نور کشیده بود. بخار کمرنگ چای از لیوان بالا میرفت و توی هوا گم میشد.
برای بار هزارم پرسید:
_ چرا صورتت کبوده؟
نگاهش را حس میکردم. دقیق، کنجکاو، پر از سوال. پلک زدم. چشمم به نور آفتاب روی میز افتاد. نور، تکههای گرد و غبار را توی هوا نشان میداد. انگشتهای پروانه هنوز روی کبودی صورتم بود. نگاهش سنگین بود. دستم را بالا آوردم و به آرامی دستش را کنار زدم.
_ چیز مهمی نیست.
یکهو صدای بابا پروانه دست از وارسی صورتم کشید. چهرهاش نگران بود اما عصبانی. ورقههای آزمایش توی دستش بود و تند و پشت سرهم نفس میکشید. ورقهها را روی میز کوباند و داد زد:
_ اینا چیه ایمان؟
ورقهها با صدای خشکی روی میز پخش شدند. اعداد و ارقام و کلمات با هم قاطی شدند، خطوط سیاه روی زمینهی سفید بههم پیچیدند. پروانه یکی از ورقهها را برداشت. نگاهش گیج بود. میدانست که سر در نمیآورد، اما انگار تلاش میکرد از میان خطوط سرد و بیروح، چیزی بفهمد.
_ بایدم از ساعت خبر نداشته باشی.
قدمهایش محکم بود. سایهاش روی دیوار کشیده شد و روبهرویم ایستاد. نگاهش تیز بود، سنگین. دستش را بلند کرد. برای یک لحظه، همهچیز کند شد. نور کمرنگ چراغ، خطوط صورتش را تیزتر کرده بود. بعد... صدای سیلی توی سرم پیچید. سرم به سمت راست چرخید. سوزش کف دستش روی صورتم ماند. آخرین باری که کتک خورده بودم را یادم نمیآمد. گمان کنم برمیگشت به آن روزهایی که در انگلیس بودیم و با بچههای همسایه دوست شده بودم. چشمهایم را بستم. نفس عمیقی کشیدم. نه، بغض نکردم. گریه نکردم. چیزهای بدتر از این را هم قرار بود تجربه کنم. لبم را با زبانم خیس کردم. قلبم هنوز تند میزد. اجازه دادم فریاد بزند. بگذارد هرچه در دلش هست، بیرون بریزد. بگذار این آخرین پدرانگیهایش را خرج کند. نگاهش هنوز خیره بود. نفسهایش تند شده بود. صورتم داغ بود، اما درونم سرد. به نقطهای رسیده بودم که دیگر برای یک ساعت آینده که چه عرض کنم، حتی یک دقیقه بعد را هم نمیتوانستم تصور کنم. زمان کش آمده بود، مثل بند نازکی که هر لحظه ممکن بود پاره شود. سنگینی نگاهش را هنوز حس میکردم. پلک زدم. آهسته گفتم:
_ تموم شد؟
چیزی نگفت. فقط عقب رفت. سایهاش از دیوار جدا شد. پشت سرش سکوت بود. سکوتی که از فریادهایش خالی شده بود.
****
پروانه نوک انگشتهایش را آرام روی کبودی صورتم کشید. نگاهش پر از نگرانی بود. نور خورشید از پنجرهی آشپزخانه میتابید و روی میز ناهارخوری خطی از نور کشیده بود. بخار کمرنگ چای از لیوان بالا میرفت و توی هوا گم میشد.
برای بار هزارم پرسید:
_ چرا صورتت کبوده؟
نگاهش را حس میکردم. دقیق، کنجکاو، پر از سوال. پلک زدم. چشمم به نور آفتاب روی میز افتاد. نور، تکههای گرد و غبار را توی هوا نشان میداد. انگشتهای پروانه هنوز روی کبودی صورتم بود. نگاهش سنگین بود. دستم را بالا آوردم و به آرامی دستش را کنار زدم.
_ چیز مهمی نیست.
یکهو صدای بابا پروانه دست از وارسی صورتم کشید. چهرهاش نگران بود اما عصبانی. ورقههای آزمایش توی دستش بود و تند و پشت سرهم نفس میکشید. ورقهها را روی میز کوباند و داد زد:
_ اینا چیه ایمان؟
ورقهها با صدای خشکی روی میز پخش شدند. اعداد و ارقام و کلمات با هم قاطی شدند، خطوط سیاه روی زمینهی سفید بههم پیچیدند. پروانه یکی از ورقهها را برداشت. نگاهش گیج بود. میدانست که سر در نمیآورد، اما انگار تلاش میکرد از میان خطوط سرد و بیروح، چیزی بفهمد.