جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,113 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,557
مدال‌ها
2
کمی بعد از غمباد گرفتن به دنبال اجاره‌نامه گشتم، هرچه گشتم آن را نیافتم. یادم بود که این اواخر با توافق آقای عبدی به جای تمدید قولنامه بنگاهی قبلی، یک قولنامه دست‌نویس میان خودمان نوشتیم. صاحب‌خانه اصرار داشت که برای آن‌که هزینه اضافی و خرج به بنگاه ندهند، بین خودشان قولنامه‌ای دستی بنویسند. آن موقعه‌ها آقای عبدی چهره‌ی وقیحش را نشان نداده بود و پدرم با توجه به شناختش، حرفش را پذیرفت و خام حرف‌های صدمن یک غازش شده بود. اما دو ماه بعد به خاطر یک سری ناسازگاری‌هایش بابت افزایش پول ودیعه و اجاره پشیمان شد و خواست که قولنامه را بنگاهی کنند. فقط یادم بود آخرین‌بار پدرم آن را از کشو برداشت و به بیرون رفت آن هم خود، صاحب‌خانه تماس گرفته بود و قرار بود هم‌دیگر را در بنگاه ببینند.
خانه را زیر و رو کردم، اما نبود که نبود کلافه گوشه‌ای نشستم و مشغول ناخن‌خوردن شدم. هرجایی که به ذهنم می‌رسید را گشتم و آخر سر هم گفتم:
- مثلاً چه غلطی می‌خواد بکنه؟‌ دو هفته دیگه خودم از این‌جا به یه پانسیون می‌رم.
دو روز از این ماجرا گذشت، پسر صاحب‌خانه هنوز تحت تعقیب و من ذهنم درگیر پیدا کردن قولنامه و قرارداد بود. هرچه فکر می‌کردم پدر مرحومم کجا گذاشته، جایی به ذهنم نمی‌رسید. خانه را زیر و رو کرده بودم اما آن را نیافتم.
ترسی در دلم بود و دلم به شور می‌افتاد که نکند آخرین بار پدرم قولنامه را پیش صاحب‌خانه جا گذاشته است یا او با هزار و یک حیله و نیرنگ آن را از پدرم غصب کرده است. حالا چه‌طور ثابت کنم که من ودیعه به او دادم، این تازه اول ماجرا بود چون دیگر مدرکی در دستم نبود. جدا از آن کلی خرج از بعد از مرگ پدرم روی دستم مانده بود که باید به دکتر امینی‌ها پس می‌دادم و آن هم روی پول ودیعه حساب باز کرده بودم و اِلا به خاک‌سیاه می‌نشستم. این افکار روح و روانم را می‌خراشید، ظهر کارم در بیمارستان تمام شد و از بیمارستان دوباره به خانه رفتم. دوباره شروع به گشتن کردم باز هم بی‌نتیجه بود. حتم داشتم که پدرم آن را جا گذاشته و یا گم شده، اما در خانه نیست. تنها راهش این بود که بگویم تا دو روز آینده پول را آماده کند، می‌خواهم تخلیه کنم. با دستانی لرزان شماره‌اش را گرفتم، بعد از چند بوق پی‌درپی رد تماس زد. هرچه زنگ زدم رد تماس زد، کلافه پیامی برایش فرستادم که می‌خواهم خانه را تخلیه کنم و تا آخر هفته پول مرا آماده کند. جوابی هم دریافت نکردم، آن شب از فکر و خیال نتوانستم درس بخوانم و نه بخوابم.
صبح باران می‌بارید و من با حال روزی کلافه و با فکر این‌که چه کنم و چه راه حلی پیدا کنم راهی بیمارستان شدم. در حیاط بیمارستان داشتم می‌رفتم و در افکار پریشان خودم غرق بودم. پر از دغدغه از طوفان نگرانی‌هایی که در ذهنم به پا شده بود زیر بارش بارانی که شدید شده بود و کم‌کم داشت سر تا پایم را خیس می‌کرد، به طرف ساختمان بیمارستان درحرکت بودم. که با صدای کسی افکارم از هم گسیخت، حسام را دیدم که چترش را بالای سرم گرفت و گفت:
- حواس‌تون کجاست خانم دکتر! لااقل یه چتر برای خودتون بیارید. حال‌تون به اندازه کافی خوب نشده.
بهت‌زده از حضور ناگهانیش لبخند بی‌جانی زدم و به صورت نگرانش چشم دوختم و سلام دادم و تشکر کردم و گفتم:
- نه، خوبم بارونش شدید نیست.
نگاهش را به من دوخت و با تردید گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
با خونسردی گفتم:
- نه آقای دکتر خوبم.
به سالن که رسیدیم چترش را بست و مقابلم ایستاد و نگاه عمیقی به من انداخت، از نگاه کردن به او گریختم تا به حال داغونی که داشتم پی نبرد. گفتم:
- ممنون، روز خوبی داشته باشید.
جلوی راهم را سد کرد. نگاهش کردم، نگاه عاقل اندرسفیهی به من انداخت و گفت:
- به نظرم مشکلی هست! پسرصاحب‌خونه باز پیداش شده؟ می‌دونی گرفتنش یا نه؟ خودم آخرین بار که پیگیری کردم گفتند هنوز تحت تعقیبه.
با ناراحتی گفتم:
- فعلاً پیداش نکردن، انگار آب شده رفته تو زمین. خونه‌شونم تحت‌نظره و سر این صاحب‌خونه یه کم جری شده بود.
با نگرانی پرسید:
- بهتر نیست خونه رو تخلیه کنی؟
- دارم همین کار رو می‌کنم آقای دکتر و این‌که... .
- و این‌که چی؟
- میشه هزینه‌هایی که تا الان برای ختم پدرم و من کردید... .
به میان حرفم پرید و گفت:
- باشه حالا خانم دکتر.
با سرسختی گفتم:
- ممنون شما خیلی به من محبت داشتید، ولی خواهش می‌کنم اصلاً حرفش هم نزنید که واقعاً ناراحت میشم.
- حالا شما تکلیف خودتون رو روشن کنید وقت برای این حرف‌ها زیاده.
رویش را برگرداند و رفت که دست‌پاچه صدایش زدم:
- آقای دکتر؟ آقای دکتر؟
بی‌توجه به من دستی تکان داد و رفت. نگاهم سوی او کشیده شد، از قضاوت‌های نابه‌جایی که همیشه در گذشته درباره او داشتم پشیمان بودم و حالا می‌دیدم که او یک شخصیت متفاوت‌تر از آن‌چه که قبلاً می‌شناختم بود.
کلافه سری تکان دادم. باید اول قضیه خانه را حل می‌کردم و بعد به فکر پرداخت قرض‌ها می‌افتادم، آن موقع قانعش می‌کردم. نفس عمیقی کشیدم و به سرکارم برگشتم، در مورنینگ با خواندن نامم توسط رزیدنت ارشد سیر شرح‌حال بیمارم را که آماده کرده بودم را گفتم و درباره درمان آن صحبت کردم. دوتا از رزیدنت‌هایی که در کلاس حضور داشتند، نظر دیگری دادند و از من دلیل خواستند که دلیل داروهایی تجویزی را هم گفتم. در نهایت هم استاد چندتا ایراد گرفت و کلی گوشزد شنیدم. بعد از مورنینگ هم به بخش خود مراجعه کردم. روز نسبتاً آرامی بود و طبق معمول مریض جدیدی نیامد با رزیدنت‌ها و اینترن‌ها، حال بیماران را بررسی کردیم و مشغول انجام کارهای روزمره‌ام شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,557
مدال‌ها
2
حول و حوش ظهر خسته و کلافه دوباره به گوشی‌ام نگاه کردم و سلانه‌سلانه به طرف بوفه رفتم و یک لیوان نسکافه گرفتم و روی، صندلی‌های انتظار ولو شدم. دوباره گوشی‌ام را چک کردم و به آقای عبدی زنگ زدم اما برنداشت، جرعه‌ای نسکافه نوشیدم. بلند شدم و با صورتی گرفته به طرف بالا می‌رفتم، حسام را دیدم که یکی از اینترن‌های سال بالایی گیرش انداخته بود و داشت با او در سالن صحبت می‌کرد. هم‌زمان تلفنم زنگ خورد، شماره ناشناسی بود سریع به هوای این‌که آقای عبدی است وصل کردم. صدای ظریف زنی در گوشم پیچید و گفت:
- خانم صفاجو؟
گفتم:
- بله بفرمائید.
- من همسایه واحد بالایی‌ام. آب دست‌تون هست بذارید زمین صاحب‌خونه داره اثاث‌هاتون رو می‌ریزه بیرون.
دیگر باقی حرف‌هایش را نمی‌شنیدم و چشمانم برای لحظه‌ای سیاه شد. لیوان نسکافه از دستم لغزید و به روی پله‌ها سرنگون شد، یک دستم را به نرده‌ها گیر دادم که پس نیافتم و بعد با صدای مرتعش جواب تلفن را دادم و گفتم:
- همین الان خودم رو می‌رسونم.
با عجله مقابل چشمان حسام به سالن دویدم، دوان‌دوان به بخش رفتم و مقابل چشمان حیران بقیه کیفم را برداشتم و حتی فرصت نکردم روپوشم را از تنم خارج کنم. تند پله‌ها را طی کردم و از بیمارستان بیرون زدم. از شدت خشم و ناراحتی به خودم می‌پیچیدم، حال خودم را نمی‌فهمیدم. در تاکسی دل‌شوره به جانم چنگ می‌انداخت. مردتیکه نامرد چه‌طور جرات کرده وارد خانه من شود وقتی هنوز قرار داد ‌ما تمام نشده. به پلیس زنگ زدم، راه انگار طولانی‌تر شده بود. ناراحتی داشت وجودم را می‌خورد، مرا بی‌پناه و بیچاره گیر آورده بود و فکر می‌کرد می‌تواند به من زور بگوید. اگر پدرم زنده بود! اگر پدرم زنده بود کسی جرات داشت با من این کارها را بکند؟
چشمه اشکم جوشید، تندتند آن را پاک کردم، نباید احساس ضعف می‌کردم. دنیا گرگ‌تر از این حرف‌ها بود و با احساس ترس و ضعف من تکه پاره‌ام می‌کرد. باید می‌ایستادم و می‌جنگیدم، تا برسم به محله خودمان در فکر چاره بودم. وقتی رسیدم دیدم تعدادی از وسایل خانه را جلوی در گذاشتند و یک سری از کتاب‌هایم دارند از پنجره به بیرون پرت می‌شوند، دیدن این صحنه مرا مثل یک پلنگ زخمی کرد که آماده حمله بود. دسته کیفم را فشردم و وارد آپارتمان شدم. عده‌ای از همسایه‌ها ایستاده بودند و سعی می‌کردند جلوی آقای عبدی را بگیرند که متوجه حضور من شدند. آقای عبدی با دیدن من از حصار دست‌های آن‌ها خارج شد و من فریاد زدم:
- داری چه غلطی می‌کنی؟ اول پول ودیعه من رو بده بعد هر غلطی خواستی بکن! وقتی پول ودیعه رو ندادی و مهلت اجاره تموم نشده تو به چه حقی وارد خونه من شدی؟
متقابلاً فریاد زد:
- کدوم ودیعه خانم! ودیعه شما که سه میلیون تومان بیشتر نبود، مهلت اجاره‌ات هم که تمام شده. این منم که با سه تومان خونه‌ام رو مفت و مجانی در اختیار شما گذاشتم.
از دروغ‌گویی او آتش گرفتم و گفتم:
- سه میلیون؟ خودت این دروغ‌ها باورت میشه؟ تو کلی پول ودیعه از ما گرفتی! ماه به ماه هم اجاره بدون یک ریال کم و کسری و تاخیر واریز حساب‌تون شده، از مهلت اجاره این خونه هم نزدیک یک ماه مونده من از شما به خاطر این حتک حرمت شکایت می‌کنم.
در این هنگام صدای ماشین ماموران انتظامی آمد. با عجله به طرف آن‌ها رفتم و قضیه را شرح دادم به دنبال من آقای عبدی فریاد‌کنان آمد درحالی که از جیبش کاغذ مچاله شده‌ای را در می‌آورد گفت:
- نگاه کنید! ببینید من حق دارم یا نه؟
مامور آن را گرفت و خواند و گفت:
- خانم این امضا و اثر انگشت پدرتونه؟
برگه را از دست مامور گرفتم که یک قولنامه بنگاهی بود که در آن مبلغ ودیعه را سه میلیون قید کرده بود و امضای پدرم پایین برگه خورده بود. شوکه شده بودم، پدر من هرگز این کار را نمی‌کرد. قطعاً کاسه‌ای زیر نیم کاسه بود و مهلت قرار داد کمتر از موعد مقرر قید شده بود و مهر و امضای بنگاه خورده بود.
دنیا دور سرم می‌چرخید‌، این مرد تا چه حد وقیح بود؟ رو به ماموران گفتم:
- کذب محضه آقا! بخدا دروغه محضه ما اصلاً قولنامه بنگاهی ننوشتیم، ما یه قولنامه دستی بین خودمون نوشتیم. من اون برگه رو پیدا می‌کنم براتون میارم، ایشون این رو جعلی درست کردند. آقای عبدی غرید و گفت:
- خانم مهر بنگاه دروغه‌؟! قولنامه اصلی ثبتی بنگاه دروغه‌؟ این کد رهگیری دروغه؟ جناب سروان من شاهدم بخوای برات میارم این خانم یک ماه از موعد قانونی اجاره‌اش می‌گذره.
در این لحظه ماشین مشکی و لوکس حسام به داخل کوچه پیچید. فقط در این بحبوحه حضور او را کم داشتم.
یک دستم را درمانده روی گیجگاهم گذاشتم و گفتم:
- آقای عبدی کور خوندی! شده از جونم مایه بذارم ثابت می‌کنم که شما چه بهتان بزرگی دارید می‌زنید.
مامورهای انتظامی درگیری ما را به شکایت و شکایت‌کشی در اداره پلیس موکول کردند و سوار ماشین شدند و رفتند. حسام از ماشینش پیاده شد و با عجله به سمت من آمد و کنارم ایستاد، با دیدن اسباب و اثاثیه‌هایی که روی زمین ریخته بود و جر و بحث هایی که با آقای عبدی می‌کردم در یک نظر پی به همه‌چیز برد. آقای عبدی با پا درمیانی حسام برای تخلیه خانه و تهدیدهای من راهی شد و رفت. همسایه‌ها هم کم‌کم به خانه‌هایشان رفتند. بدون توجه به حسام که از سر خجالت و درماندگی‌ام بود به طرف وسایلم که در کوچه ریخته شده بود رفتم. خیلی سعی کردم به خودم غلبه کنم، اما نشد. اشک‌هایم پشت هم راه گرفتند و خوشه‌خوشه از صورتم فرو می‌ریختند چند تا از وسایلم را برداشتم و به خانه بردم. هرچه‌قدر سعی کردم گریه‌ام را مهار کنم، نمی‌شد. با غروری له شده و قلبی شکسته داخل خانه شدم و وسایل را وسط خانه پرت کردم. به دنبال من حسام تعدادی دیگر را وارد خانه کرد و گفت:
- عیبی نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,557
مدال‌ها
2
من که دلم از جایی دیگر پر بود، با بغضی در گلو و اشک‌هایی که پاک می‌کردم به او توپیدم:
- چه‌طور عیبی نداره؟
بغض و گریه امانم نداد، دستم را مثل بچه‌ها روی صورتم حایل کردم و بعد درمانده روی زمین ولو شدم و صورتم را پوشاندم. های‌های گریستم به حال بدبختی و بی‌کسی‌ام به این‌که چه‌طور ان‌قدر بیچاره شدم که آقای عبدی هم دارد از بیچارگی‌ام سوء استفاده می‌کند. حسام بی‌هیچ حرفی وسایلم را داخل خانه آورد و بعد داخل شد، در را بست و گفت:
- ببین خانم دکتر، این قضیه رو درست می‌کنیم، چرا ان‌قدر خودت رو ناراحت می‌کنی؟
درحالی که هق‌هق می‌کردم گفتم:
- اول پسرش و حالا هم خودش!
دل‌سوزانه نگاهم کرد و گفت:
- بسپارش به خودم، باید وسایل‌ها رو جمع کنی و از این‌جا بری.
با گریه و چشمانی که مملو از اشک بود، نگاهش کردم و گفتم:
- کجا برم آقای دکتر؟ تمام پولم دست این مردتیکه حرام‌خوره! کجا رو دارم برم؟ من رو یتیم گیر آورده و بی‌کَس به خدا پدر من همچین کاری نمی‌کنه. من مطمئنم که این قولنامه رو با پول درست کرده و امضای پدرم رو از رو قولنامه اصلی جعل کرده.
با لیوان آب به طرفم آمد و گفت:
- باشه... گفتم که خودم برات حلش می‌کنم. فعلاً این آب رو بخور تا ببینیم باید چی‌کار بکنیم.
به زور سعی کردم چند جرعه آب بخورم درحالی که نفسم از شدت هق‌هق بند آمده بود، گفتم:
- جلوی همه آبروم رو برد، الهی که خیر و بهره به زندگیت نرسه.
با آن تیله‌های سبز خوش‌رنگش به من چشم دوخت و گفت:
- چرا زودتر به من نگفتید؟
از روی زمین بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم، هق‌هق‌کنان گفتم:
- چی رو می‌گفتم آقای دکتر؟ بدبختی‌های من باید آرامش شما رو هم می‌گرفت؟
- این حرف‌ها چیه فرگل؟ من رو در حد یک دوست که نه در حد یک همکار هم نمی‌دونستی؟
چند مشت آب به صورتم زدم و گفتم:
- آقای دکتر من نمی‌تونستم بیشتر از این اسباب زحمت... .
حرفم رو برید و با اوقات تلخی گفت:
- این همه تعارف برای چیه؟
چند تا دستمال کاغذی برداشتم و صورتم را پاک کردم. بلند شد و طبق عادت معهودش دستش را در جیبش قرار داد و گفت:
- بریم خونه من فعلاً.
نگاهش کردم و با لجاجت گفتم:
- نه من همین‌جا می‌مونم تا تکلیف این قولنامه جعلی مشخص بشه.
- این‌جوری همه‌چی رو بدتر می‌کنی. گفتم بسپارش به من، حلش می‌کنم این کار از عهده تو خارجه باید شکایت کنی و وکیل بگیری.
‌- این کار رو می‌کنم.
- چرا تو لج می‌کنی؟ چرا یه بار به حرف من گوش نمیدی؟ من بد تو رو می‌خوام؟
- بحث این نیست! از شما به من همیشه خیر سرازیر بوده ولی آقای دکتر... .
حرف را برید و غرید:
- ولی و اما و اگر نداریم، بلندشو بریم خونه من فعلاً تا یه فکری به حال این قضیه بکنیم. اسباب و اثاثیه رو هم خودم میگم کسی بیاد جمع و جورش کنه می‌ذاریم تو انباری خونه من.
- مرسی آقای دکتر بیشتر از این بهتون زحمت نمیدم. امشب رو این‌جا می‌مونم و فردا وسایلم رو جمع می‌کنم میارم منزل شما و بعدم میرم پانسیون یا خوابگاهی چیزی.
کلافه از غرور و سماجت من گفت:
- دوباره شروع کردی!
آن‌قدر اصرار کرد و انکار کردم تا آخر راضی شد که وسایلم را فردا جمع و جور کنم و به پانسیون بروم؛ ولی شب هرطور که بود مرا با خودش دوباره به خانه‌اش برد.
در راه مسیر خانه او همه‌چیز را تعریف کردم که قضیه قولنامه چه بوده است و او در سکوت گوش به حرف‌های من سپرد.
وقتی وارد خانه شدیم گفت:
- با تهدیدهایی کرده مشخصه که کاسه‌ای زیر نیم کاسه هست. شاید اون روزی که پدرت قولنامه را با خودش برده‌به هوای نوشتن قولنامه بنگاهی بوده؛ ولی این‌که چرا نسخه قولنامه جدید دستش نبوده جای سواله که این‌ها رو باید بسپاریم به وکیل. تو سعی کن قولنامه قبلی رو پیدا کنی.
شب درحالی که حال و روزم خراب و داغون بود، بی‌هیچ حرفی و حتی خوردن شام در یکی از اتاق‌های طبقه بالای خانه او خودم را حبس کردم و در تاریکی گوشه تخت مچاله شدم و فقط بی‌صدا اشک ریختم. آبرویم جلوی همسایه‌ها که هیچ، جلوی او هم رفت. اصلاً دلم نمی‌خواست مرا به شکل یک دختر بدبخت و آواره ببیند، چه حال رقت‌باری بود. حالا چه‌طور ثابت می‌کردم حق با من است؟
فردای آن روز، حسام عصر به آزمایشگاه نرفت و با هم به پیش وکیل رفتیم. اول خواست با آقای افراسیابی که وکیل خانوادگی‌شان در ایران بود صحبت کند که من با رنگ و رویی پریده او را متقاعد کردم که من وکیل بهتری سراغ دارم که دوست پدرم است و به پیش وکیلی که من معرفی کردم رفتیم و صحبت کردیم؛ اما چون من مدرکی بر این قضیه نداشتم. زیاد اظهار امیدواری نکرد و از سویی قولنامه دستی را مدرکی معتبر نمی‌دانست با این‌حال قول داد تلاشش را برای کمک به من بکند؛ اما حرف‌هایش مرا با دنیایی از غم و درد روبه‌رو کرد.
طی این چند روز با کلی غرولند حسام به پانسیون رفتم، وسایلم را هم جمع کردم و به انباری خانه او انتقال دادم. فردایش هم باید می‌رفتن و علیه آقای عبدی شکایت می‌کردم. کارم شده بود شکایت کردن و دادگاه پاسگاه رفتن و گریه کردن و غصه خوردن.
دو هفته‌ای را در پانسیون سپری کردم شلوغی پانسیون روی اعصاب خرد و داغونم راه می‌رفت. فرآیند شکایت من حالا حالاها طول می‌کشید و من همچنان مهمان آن پانسیون شلوغ و ارزان‌قیمت بودم. ان‌قدر درمانده بودم که نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم دار و ندار من همان ودیعه‌ای بود که آن هم آقای عبدی داشت با حقه‌بازی بالا می‌کشید. هر دقیقه نقشه می‌کشیدم و فکر می‌کردم؛ اما همه بن‌بست بود و من مدرکی نداشتم که نشان دهم پول بی‌زبانم را به آقای عبدی دادم. از طرفی وکیل می‌گفت قولنامه دست‌نویس نمی‌تواند مدرک قابل توجهی باشد و چون شاهدی دال بر این ماجرا در موقع نوشتن قولنامه نبود و از بخت بد حتی چنین قولنامه‌ای را هم در دست نداشتم پس راهی برای من باقی نمی‌ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,557
مدال‌ها
2
صبح از پانسیون بیرون می‌آمدم‌ که ماشین حسام جلوی پایم توقف کرد. با بوق کوتاهی مرا که درحال بد خودم غرق بودم، متوجه کرد. به طرف ماشینش رفتم شیشه را پایین داد و خواست سوار شوم، گوشه ماشینش کز کردم و در سکوت غرق شدم. نوای آرامش بخشش افکارم را از هم پاشید که گفت:
- خانم دکتر ان‌قدر برای این قضیه غصه نخور به‌خدا حل میشه. اگه هم نشد باز راه دیگه‌ای هست.
با این حرفش بغضم سر باز کرد و اشک‌هایم راه گرفتند دیگر کنترل آن‌ها دست خودم نبود که به غرور له شده‌ام پیش او فکر کنم، گفتم:
- آقای دکتر شما که غریبه نیستید، اون پول دار و ندار من بود. تازه برای خودم هم نبود باید قرض و قسط و بدهی‌های شما رو باهاش می‌دادم. الان باید شبانه روز کار کنم باید درسم رو رها کنم، نمی‌تونم از عهده همه‌چی بربیام.
دلسوزانه نگاهی به من کرد و گفت:
- پدر شما قبل از این‌که بیمارستان بستری بشه دو بار به خونه من اومد.
جا خوردم و با همان چشمان از گریه سرخ شده به او نگاه کردم و گفتم:
- پدر من؟ اشتباه نمی‌کنید؟
خونسرد گفت:
- بار اول صبح خیلی زود بود، داشتم ماشین رو از پارکینگ درمی‌آوردم که دیدم پدرتون با رنگ و روی پریده‌ای جلو ماشینم اومد. وضعش رو که دیدم پیاده شدم، به طرفم اومد و خودش رو معرفی کرد. کلی سوال برام پیش آورد که چرا اول صبح اومده دیدن من؟
سکوت کرد و من قلبم تندتند در سی*ن*ه‌ام چون گنجشکی اسیر در چنگال گربه مشت می‌کوفت. آب دهانم را قورت دادم، بی‌شک این مربوط به زمانی بود که پدرم موضوع آزمایشگاه را فهمیده بود. انتظار چند ثانیه‌ای برای شنیدن حرف‌هایش قدری تلخ و گزنده گذشت تا لب گشود و گفت:
- یه کم به نظرم ناخوش اومد ازش خواستم بریم تو خونه صحبت کنیم و حالش رو پرسیدم. حرف‌های ما درحالت نرمال گذشت و کمی از تو گفت، خیلی نگرانت بود و غصه‌ی تو رو خیلی می‌خورد. یه کم این‌پا و اون‌پا کرد انگار که می‌خواست یه چیزی بگه ولی نتونست دست‌آخر هم گفت دوست داشته من رو ببینه. چون تو زیاد از من تعریف می‌دادی.
سرخ و سفید شدم و با لکنت گفتم:
- راستش...من..از مهارت پزشکی شما... و آزمایشگاه...حرف...چه‌طور بگم... .
خبر نداشت چه چیزها و چه اراجیفی پشتش به پدرم گفتم حالا تعریف و تمجیدش به کنار، خندید و گفت:
- بله خانم دکتر برداشت سوء نکردم؛ ولی می‌دونم شما خیلی از من خوشت نمی‌اومد و قطعاً پدرت رو نگران کرده بودی.
دلم می‌خواست زمین دهان باز می‌کرد و من داخلش می‌شدم او ادامه داد:
- بار دوم هم اومد تو بیمارستان ازم خواست بهتون نگم که هم‌دیگر رو دیدیم، این بارم انگار می‌خواست حرفی بزنه نتونست. ازش خواستم بیاد بریم پیش پزشک آنکولوژی یه تست آزمایش از پیوندش بده؛ اما قبول نکرد و دستم رو خیلی گرم فشرد و گفت که باز هم سراغم میاد اما بار سوم تو بیمارستان بستری شد. بابت این قضیه که ان‌قدر راحت گذاشتم از دست بره و در قبال حالش احساس مسئولیت نکردم عذاب وجدان دارم. خانم دکتر کاش همون روز اول که به خونه‌ام اومده بود به زور ایشون رو می‌بردم بیمارستان، شاید الان زنده بود.
دوباره اشک‌هایم راه گرفتند، هم از حسام خجالت می‌کشیدم و هم از وجدان دردم برای وصیت‌های آخر پدرم که به آن عمل نکردم. او متاثر ادامه داد:
- بابت این قضیه متاسفم. من قصدم این نیست که بخوام ترحم یا لطفی در حق‌تون بکنم؛ ولی اجازه بدید که کمک‌تون کنم. این رو هم پدرتون از من روزهای آخر عمرش خواست. بذارید حداقل وجدان خودم رو آروم کنم که چرا وقتی کسی احتیاج به کمک داشت من مثل یک پزشک مقابلش قرار نگرفتم و احساس مسئولیت در قبالش نکردم. حرف‌های آخر پدرتون راجع به این‌که حواسم بهتون باشه یه جور مسئولیت برای من ایجاد کرد. من به عنوان دوست یا همکار لااقل می‌خوام این مشکل رو حل کنم، قبول کنید شما هم جوان‌اید و هم این‌که تنهایی از پس این قضایا برنمی‌آیید، بذارید کمک‌تون کنم این‌طوری خیال اون مرحوم هم راحته.
بغض‌آلود گفتم:
- نه آقای دکتر، خودتون رو سرزنش نکنید. کسی که بیشتر از همه تو این قضایا مقصره خود من هستم و الان هم دارم به خاطر این قضیه تاوان پس میدم. شما خیلی به من لطف داشتید، قضیه آقای عبدی باید حل بشه. بالاخره پول من نباید دست یه همچین آدم‌های شیادی بمونه. می‌دونم و احساس شما رو درک می‌کنم که می‌خواید من رو یه جوری از این فلاکت نجات بدید؛ اما من لایق این همه خوبی شما نیستم.
ماشین از حرکت ایستاد و رو به من گفت:
- ببین خانم دکتر من می‌تونم برات خونه بگیرم می‌تونم امکانات در اختیارت بذارم؛ اما فعلاً فشار هزینه‌های آزمایشگاه روی من زیاده و خیلی از هزینه‌های مواد رو دانشگاه تامین نمی‌کنه. پیشنهاد هم خونه شدن ما خیلی غیرمنطقیه؛ اما چیز خیلی وحشتناکی نمی‌تونه باشه‌. قطعاً برخوردی بین من و شما صورت نمی‌گیره و من حاضرم این اطمینان رو بهت بدم که هیچ صدمه‌ای چه از لحاظ روحی چه فکری چه جسمی از من به تو وارد نمیشه. خواهش می‌کنم رو این قضیه فکر کن چون پانسیون یه مقدار همه چی رو برات سخت می‌کنه و جای مناسبی برای تو نیست.
متحیر به او چشم دوختم و با لکنت گفتم:
- امم...آقای دکتر...چی...چه‌طور؟ ولی...چه‌طور بگم که برداشت سوء نشه آخه؟ این‌جا خارج از کشور نیست. هیچ می‌دونید دارید چی می‌گید؟ این مسائل قطعاً دردسرسازه و حتی می‌تونه جرم تلقی بشه. بعد جدا از اون، این قضیه اگه درز پیدا کنه آبروی من و شما جلوی دوست و آشنا میره.‌ مردم این فکر رو نمی‌کنند که شما در حق من لطف کردید و من از سر بیچارگی مجبورم بودم. این اصلاً امکان پذیر نیست، بهتره فکرش هم نکنید من نمی‌خوام به آبروی شما و خودم لطمه وارد بشه.
- خانم دکتر کسی از این قضیه بویی نمی‌بره، خونه من هم رفت و آمدی نداره. چون همه من رو می‌شناسند که درگیر کارم و زندگی مجردی دارم اقوام ما همه تابعیت خارج دارند و جز خاله و عموم که تو ایران‌اند که اون‌ها هم کمتر مسیرشون به خونه‌ی من می‌خوره و من بیشتر اون‌جا دعوتم. اگه از اقوام من می‌ترسی اتفاقی نمی‌افته خودت‌ هم که جز دوست‌هات کسی از حالت باخبر نیست که اون هم یه جوری باید خودت درستش کنی‌. این راز بین و من و تو می‌مونه. نگران نباش! در ارتباط با جرم بودنش هم میشه شرعیش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,557
مدال‌ها
2
- نه آقای دکتر حرفش رو هم نزنید. حتی فکر کردن بهش هم مضحکه، من نمی‌تونم این کار رو بکنم.
- ببین فرگل همه چی رو سخت می‌گیری.‌ حرف‌های آخر پدرت من رو داره اذیت می‌کنه، اون خواست مراقب تو باشم. حداقل به وصیت پدرت فکر کن، تو هر وقت تونستی روی پای خودت وایستی به سلامت. مطمئن باش من جلوی راه تو رو نمی‌گیرم، من هم همیشه خونه نیستم. خودت که وضعیت فشرده کاری من رو می‌بینی صبح تا عصر سرکارم و بعد از کار میرم آزمایشگاه، شب‌ها هم تا دیر وقت خونه نمیام و حتی ممکنه توی طول روز هم دیگر رو نبینیم مطمئن باش آسایش تو سلب نمیشه. یعنی نمی‌ذارم این‌طوری بشه.
- آقای دکتر این خیلی غیرمنطقیه من نمی‌تونم همچین کاری بکنم، به فرض هم دلایل شما منطقی باشه. من و شما یه غریبه‌ایم این قطعاً غیرممکنه که ما بتونیم کنار هم یه جا زندگی کنیم.
- ببین طرز فکرت در این‌باره خیلی بسته ‌است. درسته دختر و پسر مثل پنبه و آتیش هستند، اما صدمه‌ای از من به شما هرگز نمی‌رسه و من حاضرم این قول رو بهت بدم.
سرخ شدم و درحالی که دستگیره در را می‌فشردم و پیاده می‌شدم گفتم:
- ممنون آقای دکتر ولی من هرگز نمی‌تونم پیشنهادتون رو قبول کنم. می‌دونم شما از سر لطف‌تون این کار رو می‌کنید؛ اما این کار غیرممکنه لااقل برای دختری مثل من که خیلی با این تفکرات غربی میانه نداره و با فرهنگ ایران بزرگ شده قابل قبول نیست. قصدم توهین به شما نیست و ذهنم نسبت به شما کاملاً امین هست، با محرمیت خوندن قضایا خیلی پیچیده میشه بالاخره یه روزی هردوی ما قراره یه زندگی تشکیل بدیم چه‌طور می‌تونیم این قضیه رو فراموش کنیم و راحت زندگی کنیم؟ واقعاً من نمی‌تونم پیشنهادتون رو قبول کنم‌.
پیاده شدم و گفتم:
- خدانگه‌دار.
در ماشین را بستم، ذهنم آشفته‌تر از قبل شده بود و اصلاً نمی‌دانستم چه‌طور باید به اوضاع خرابم مسلط شوم. به سرویس بهداشتی رفتم و چند مشت آب به صورتم زدم چشمانم از فرط بی‌خوابی و گریه ورم داشت و صورتم تکیده و لاغر شده بود. لایه‌ای از موهایم را که زیر نور لامپ به طلایی می‌زد را داخل مقنعه دادم و به حسام فکر کردم، نیت او را می‌دانستم. پشت حرف‌هایی که زد چیزی جز قصد کمک به من را نداشت و جز احساس مسئولیت نسبت به من این حرف را نمی‌زد؛ اما غیرمنطقی بود اگر این راز فاش می‌شد آن‌وقت بیا آبرویی که مثل آب ریخته را جمع کن. صرف‌نظر از خودم دیگر نمی‌خواستم به او صدمه‌ای بزنم.
چند روزی از این ماجرا گذشت، در پانسیون از هر نوع قشری پیدا می‌شد. دانشجو، دخترهای فراری، دخترهای خوب و نجیب، شهرستانی‌هایی که برای کار به تهران آمده بودند و نمی‌توانستند خانه اجاره کنند. من اما کم‌کم داشت موجودی حسابم ته می‌کشید و اجاره ماه دیگر پانسیون بزرگ‌ترین دغدغه‌ی ذهنی‌ام شده بود. دیگر کشش هیچ‌چیز را نداشتم، دادگاه شکایتم از آقای عبدی تا سه ماه دیگر طول می‌کشید و من حالاحالاها باید این وضع را تحمل می‌کردم. آن‌طور که وکیل می‌گفت باید تا گرفتن حقم صبور می‌شدم. هزینه مشاوره و اخذ وکیل را هم همین‌طوری از نگار و زهرا قرض گرفته بودم و باید پس می‌دادم دیگر روی قرض گرفتن هزینه پانسیون را از کسی نداشتم. این روزها مشکلات هم باعث شده بود کاسه‌ صبرم لبریز شود و طاقت رفتار یکی از هم‌اتاقی‌هایم را هم نداشتم، همین سبب شد یک جر و بحث اساسی با هم بکنیم و عصر با ناراحتی از پانسیون بیرون زدم. درحالی که کمرم از خستگی درد می‌کرد و با ذهنی خراب و درمانده به بیمارستان رفتم. چند شب بود از شدت ناراحتی خوب نخوابیده بودم و امشب هم در بخش زنان کشیک بودم.
حال مریضی را که به تازگی سزارین کرده بود را چک کردم، نرمال بود. سردرد شدید و حالت تهوع داشتم و احساس می‌کردم سرم به سنگینی یک هندوانه شده‌است. یک قرص مسکن خوردم به پاویون برای استراحت رفتم و تلاش کردم کمی ذهنم را به خواب متمرکز کنم، اما هرچه گذشت حس کردم حالت تهوعم بیشتر می‌شود. برای این‌که کمی هوای تازه بخورم از پاویون بیرون رفتم؛ اما وقتی از پله‌ها پایین می‌رفتم سرم شروع به گیج رفتن کرد. کمی ایستادم چشم بستم و سعی کردم به حال بدم غلبه کنم کمی که گذشت به راه افتادم؛ اما هی حالم داشت بدتر می‌شد. سعی کردم توجهی به آن نکنم، ولی هر لحظه این حالت شدید و شدیدتر می‌شد. تا جایی که وقتی در سالن اورژانس بودم به سرگیجه نیز افتادم، یکی از پرستاران آن‌جا با دقت نگاهم کرد و گفت:
- حالتون خوبه دکتر؟ رنگ و روتون خیلی پریده. نکنه فشارتون افتاده؟
هر آن حس می‌کردم محتویات معده‌ام در جوش و خروش است دستم را جلوی دهانم قفل کردم و دوان‌دوان رفتم، اما تا قبل پیچیدن در راهرو حس کردم زانوهایم لرزیدند و بیمارستان دور سرم چرخید و چشمانم سیاه‌سیاه شد و مثل یک پَر کاه روی زمین فروریختم و نفهمیدم دیگر چه‌ شد فقط همهمه‌ای اطرافم حس کردم.
چشم که باز کردم نفهمیدم کجا هستم فقط نور صبحگاهی از پشت پرده‌های آبی رنگ بیمارستان وارد اتاق می‌شد و کیسه سرمی که کنارم قرار داشت و قطره‌قطره از آن به درون لوله وصل شده به دستم می‌ریخت. چشم فشردم تا یادم بیاید کی به این‌حال افتادم. همین‌که نیم‌خیز شدم زهرا به همراه حسام داخل اتاق شدند، حسام با سگرمه‌های درهم نگاهی به من کرد و به طرفم آمد و با لحن سردی گفت:
- بیدار شدی خانم دکتر؟
سلام و صبح به خیر ضعیفی دادم. او بی‌هیچ جوابی به چشمانم چراغ قوه انداخت و فشارم را گرفت و طلبکارانه نگاهم کرد و گفت:
- دیشب بهم گفتند فشارت روی هفت بوده، خطر سکته قلبی رو گذروندی. یک درصد فکر کن تو اون پانسیون بودی و همون چهار تا دختر اطرافت می‌خواستند نجاتت بدند.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- خب خداروشکر حالا بخیر گذشته چیزیم نیست.
زهرا دستم را فشرد و گفت:
- این روزها خیلی به خودت فشار میاری، یه کم باید استراحت کنی.
حسام با همان سگرمه‌های درهم که جذابیت مردانه و ابهتش را دو چندان می‌کرد گفت:
- با فشاری که به خودتون وارد می‌کنید سال تموم نشده برای مراسم تشییع جنازه دعوت میشیم.
با لحن بی‌تفاوتی درحال که پتو را از رویم کنار می‌زدم گفتم:
- خدا از دهان‌تون بشنوه، این زندگی از مرگ برای من سخت‌تر شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,557
مدال‌ها
2
زهرا با ناراحتی گفت:
- خدا نکنه این حرف‌ها چیه می‌زنی!
کلافه سری تکان دادم و خواستم از تخت پایین بیایم، که حسام با تحکم گفت:
- کجا؟
متعجب گفتم:
- من خوبم!
پفی کرد و گفت:
- فعلاً باید روی تخت بمونید، من خودم با آموزش بیمارستان صحبت کردم فعلاً این‌جا بستری هستید.
- آقای دکتر اصلاً احتیاجی نیست‌‌. من الان باید برم سرکارم تازه عصر هم درمانگاه سرکارم نمیشه شیفتم رو لغو کنم.
با عصبانیت و سرزنش بار گفت:
- من دارم میگم باید استراحت کنید شما فکر شغل دوم‌تون هستید؟
لحنش زهرا را میخکوب کرد، اما من بی‌توجه به حرفش گفتم:
- چیزیم نیست من خودم حال خودم رو می‌دونم.
بازویم را گرفت و گفت:
- به درمانگاهی که امروز صبح می‌رفتی خبر دادم حالت خوب نیست و جایگزین برات بذارند. باید استراحت کنید.
عصبی گفتم:
- وای نه! چرا این کار رو کردید؟ میگم من حالم خوبه آقای دکتر این رو چند دفعه بهتون بگم.
حسام اشاره به زهرا کرد و زهرا بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت رو به حسام گفتم:
- دیشب یه کم خسته بودم، ولی امروز خوب خوبم. نگرانی شما بی‌مورده با اجازه شما من برم به کارهام برسم تا مورنینگ شروع نشده.
او کلافه پفی کرد و در همین لحظه زهرا داخل شد و با آمپولی که در دستش بود به طرفم آمد و گفت:
- آقای دکتر آرام‌بخشی که خواستید.
حسام آرام‌بخش را از او گرفت و گفت:
-تو حرف حساب حالیت نیست، فقط زور حالیت میشه!
آرام‌بخش را به کیسه سرم تزریق کرد. خواستم آنژیوکت را از دستم بکشم که مچ دستم را محکم گرفت.
بهت‌زده گفتم:
- آقای دکتر چرا باور نمی‌کنید؟ من حالم خوبه خوبه باید ملّق بزنم وسط اتاق تا باور کنید؟
بحث و جدل من با او و زهرا تا یک ربع طول کشید و دست آخر زهرا مرا به زور روی تخت خواباند. با آرامش‌بخشی که وارد خونم شده بود، کم‌کم دچار خواب‌آلودگی شدم.
حسام مچ دستم را رها کرد و گفت:
- فقط این از پس تو برمی‌اومد.
چشمانم خمار شده بودند و تقلا می‌کردم که باز بمانند گفتم:
- آخرش کار خودتون رو کردید، دیگه واقعاً من چی بهتون بگم؟
هر دو خنده‌های سرمستی کردند و به من که کم‌کم داشتم تسلیم خواب می‌شدم، گفت:
- یه کم استراحت برات خوبه، خوب بخوابی.
زهرا دستی برایم تکان داد و رفتند و من هم کم‌کم بی‌هوش شدم. وقتی به هوش آمدم عصر بود، قبل از این‌که سر و کله حسام پیدایش شود سرم را از دستم کندم و رفتم کارهای ترخیص را انجام دادم. زیر سیبیلی همه‌چیز را حل کردم تا پای حسام به میان نیاید، خلاصه دم‌دم‌های غروب بود که لباس پوشیدم درحالی که هنوز کاملاً آثار آرام‌بخش از بین نرفته بود از بیمارستان بیرون زدم و به درمانگاهی که تا نیمه‌شب شیفت داشتم. رفتم که کار تزریقات آن‌جا را انجام دهم،
پنی‌سیلین آخرین مریض را که زدم از او خواستم به مدت دو سه دقیقه روی تخت دراز بکشد. دستکش‌ها را از دست‌هایم خارج کردم و دور ریختم و دست‌هایم را شستم، ساعت نزدیک نیمه شب بود و کارم در درمانگاه به پایان رسیده بود. کتابم را برداشتم و در ذهنم حلاجی کردم که امشب چه‌قدر می‌توانم بیدار بمانم و بخوانم. گرچه بعید می‌دانستم خماری این آرامش‌بخش لعنتی دست از سرم بردارد.
کتابم را برداشتم و مریض آخر، سرفه‌کنان از اتاق بیرون رفت. روپوشم را درآوردم و سویشرتم را پوشیدم و در اتاق را قفل کردم و کلید را به مسئول پذیرش دادم و از درمانگاه خمیازه‌کشان خارج شدم.
گوشی را درآوردم و نگاهم به چندین تماس از دست رفت از حسام افتاد، به او پیام دادم:
- من حالم خوبه نگران نباشید.
شب در پانسیون هم طبق همان تصوراتم ده صفحه بیشتر نتوانستم بخوانم و برخلاف شب‌های گذشته از شدت خواب بی‌هوش شدم.
فردای آن روز حوالی عصر بود که آماده تحویل شیفتم شدم کیفم را روی دوشم انداختم که بروم، پرستار بخش مرا پیج کرد به پذیرش که رفتم گفت:
- یه نفر تو سالن انتظار طبقه پایین منتظرته.
کنجکاو به طرف لابی رفتم، نگاهی به جمعیت مردمی که تک و توک در لابی راه می‌رفتند یا روی صندلی انتظار نشسته بودند کردم؛ اما کسی را ندیدم. شانه‌ای بالا دادم که صدای حسام را از پشت سر شنیدم، متعجب برگشتم و نگاهش کردم دست در جیب روپوش خود کرده بود و گوشی معاینه قلب هم دور گردنش بود. به طرفم آمد و گفت:
- باهاتون می‌خوام صحبت کنم.
- باشه اما اتفاقی افتاده؟
خونسرد گفت:
- نه.
- راجع به چی آقای دکتر؟ چیزی شده؟
با لحنی معترض گفت:
- فرگل من دیشب از نگرانی مردم اون‌وقت تو با یه پیام خشک و خالی گفتی خوبم نگران نباشید؟
بهت‌زده به او نگریستم و با اعتراض توام با التماس گفتم:
- آقای دکتر باز شروع کردید؟
- چی رو شروع کردم؟
رنجیده گفتم:
- دکتر خواهش می‌کنم انقدر نسبت به من احساس مسئولیت نکنید، من بچه نیستم و می‌تونم از پس خودم بربیام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,557
مدال‌ها
2
- ببین فرگل این روزها به اندازه کافی فشار روی تو هست، دشمنی آقای عبدی هم اضافه شده تازه هنوز پسرش رو هم نتونستند بگیرند و من واقعاً خیالم این روزها از بابت تو راحت نیست که شب‌ها تک و تنها آخر شب برمی‌گردی پانسیون اون هم با این همه اتفاقات بدی که از سر گذروندی! با این اوضاع من واقعاً نمی‌خوام یه ماجرای دیگه رو تجربه کنی.
سکوت کردم و بعد از مکث طولانی گفتم:
- اتفاقی نمی‌افته آقای دکتر، نگران نباشید. من می‌تونم از عهده خودم بربیام.
- بهتره مفصل با هم صحبت کنیم فرگل لطفاً بیا اتاقم.
بی‌توجه به من رفت و اشاره کرد که دنبالش بیایم، کلافه به او که می‌رفت گفتم:
- آقای دکتر؟ آقای دکتر؟ من کار دارم عجله دارم.
ناچار با گام‌هایی که با حرص برمی‌داشتم پشت سرش قدم برداشتم و دائم زیر لب غرولند می‌کردم، عجب‌گیری کرده بودم. فکر می‌کرد من یک طفل بی‌دست و پا هستم یا نمی‌دانم چه برداشتی از من داشت؟
تا زمانی که به اتاقش برسم خودخوری کردم، بعد رو به او کردم و درحالی که سعی می‌کردم آرامشم را حفظ کنم، گفتم:
- آقای دکتر من درمانگاه شیفت دارم، اصلاً می‌خواید بمونه بعداً باهم مفصل صحبت کنیم؟ فکر می‌کنم این نگرانی شما دیگه بیش از حد شده. خواهش می‌کنم درک کنید که من احتیاجی به این همه دل‌سوزی ندارم، خودم می‌تونم از پس خیلی چیزها بربیام.
- ببین‌ دنیا گرگ‌تر از اونیه که فکر می‌کنی و تو جوون‌تر از اونی هستی که باهاش داری روبه‌رو میشی. اگه فکر می‌کنی من به قصد و غرضی دارم کمکت می‌کنم اشتباه فکر می‌کنی، من نه حسی بهت دارم و نه می‌خوام ازت سوء استفاده کنم. روزهای آخر پدرت ازم خواست کمکت کنم دارم سعی می‌کنم که کمکت کنم. وقتی رو پای خودت وایستادی و دکتر شدی برو به سلامت من فقط می‌خوام یه باری از دوشت بردارم تا تو تمرکزت رو روی درس‌هات بذاری این کارهای نیمه وقت در شان تو نیستند. به جای این‌که حمایت من رو که برادرانه دارم برات انجام میدم رو هی پس بزنی یه بار قبول کن تا به مشکل بیشتر از این برنخوری.
پفی کردم و گفتم:
- من عمریه دارم با این دنیا می‌جنگم! حالا دیگه نمی‌تونم از پسش بربیام؟ حرف‌ها می‌زنید آقای دکتر! این همه دختر تک و تنها از شهرهای دیگه میان تهران برای کار از منم جوون‌ترند. این‌طور باشه هرکی باید بره یه قیم برای خودش پیدا کنه و بگه من جوونم دنیا هم گرگه.
خونسرد گفت:
- جای این حاضر جوابی‌ها یه کم عقلت رو به کار بنداز،تو واقعاً دوست داری این همه زجر بکشی؟ چرا نمی‌خوای یه کم آرامش رو تجربه کنی؟ فکر می‌کنی کارهای دادگاه به همین زودی‌ها تموم میشه؟ تا یک‌سال طول می‌کشه اون هم اگه بتونی ثابت کنی آقای عبدی پولت رو بالا کشیده. حالا به فرض که تونستی ثابت کنی و پولت هم گرفتی، با این پول دیگه الان خونه رهن پیدا نمیشه از پارسال تا الان نرخ قیمت‌ها تغییر کرده از اون‌جایی اون پول رهن خونه‌تون برای پس دادن وام یا قرض یا قسط‌هات هست چیزی برات نمی‌مونه. مگه بیمارستان چه‌قدر بهت پول میده که تو اون رو صرف هزینه پانسیون کنی؟ خرج خورد و خوراکت چی؟ حالا به فرض این‌که از درمانگاه‌ها چندرغاز بذارند کف دستت بازم کفاف خرجت رو توی تهران نمیده. خستگی زودتر از اونی که فکر می‌کنی تو رو از پا درمیاره و قبل این‌که پزشک بشی نابود میشی!
سکوتی کردم، او انگار دغدغه هر شب مرا فهمیده بود و چه زود حساب کتاب‌ها را در ذهن خود کرده و مرا در آن لحظه کیش و مات کرد، حرفی نداشتم بزنم به سختی به مخیله‌ام فشار آوردم و گفتم:
- شما نمیگید اگه تو بیمارستان یا اصلاً تو اقوام شما کسی بفهمه که یه دختر تو خونه‌تون زندگی می‌کنه چه رسوایی به وجود میاد؟ فکر کردید این‌جا آمریکاست؟ تصور کردید اخلاقیات رو شما رعایت کردید و من رعایت کردم دیگه مشکلی پیش نمیاد؟ هیچ به فکر عواقب بعدش هستید؟ مثلاً این‌که مادرتون بفهمه من با شما زندگی می‌کنم چه رفتاری... .
حرف آخر از دهنم پرید و آن را نیمه‌تمام گذاشتم و روی برگرداندم، متعجب و با تمسخر گفت:
- مگه شما مادر من رو می‌شناسید که این حرف‌ها رو می‌زنید؟ نگید با اون یه برخوردی که تو عروسی دیدید مادر من‌ رو شناختید.
از حرفش یکه‌ای خوردم و با لکنت گفتم:
- معلومه که نه ولی بالاخره اگه یه روز متوجه بشه فکر نمی‌کنید فکر بد کنه بالاخره که بهتون سر میزنه.
خنده‌ای کرد و گفت:
- مادر من وقت سرخاروندن نداره. سرش شلوغه. اون زنی با سطح هوش خیلی بالاست و علاوه بر این‌که خودش آزمایشگاه داره با آزمایشگاه‌های تحقیقاتی ژنتیکی بزرگی تو آمریکا داره همکاری می‌کنه خیلی کم می‌تونه برای دیدن من به ایران بیاد. بعلاوه لزومی نداره مادرم از قضیه باخبر بشه مگه ما قصدی غرضی جز هم‌خونه شدن داریم؟ لزومی نداره کسی بفهمه شما با من زندگی می‌کنید این یه راز بین من و شماست. از بابت اقوام من نگران نباشید کسی متوجه نمیشه و من بهتون قول میدم رفت و آمد شما به خونه من مشکل ایجاد نمی‌کنه شرعی کردن رابطه‌ی ما رو فقط یک احتیاط بدون و نه چیز دیگه‌ای!
بعد از مکث کوتاهی گفت:
- هیچ اتفاقی بین ما نمی‌افته، من بهتون این قول رو میدم. بعد هم من بیشتر روزها بیمارستانم بعد از اون که درجریانید میرم آزمایشگاه تا ده یا یازده شب و شما تو خونه تنهایید. شما می‌تونید تو طبقه بالای خونه من ساکن بشید و حتی وقت‌هایی که من تو خونه هستم می‌تونید پایین نیاید. من قول میدم به حریم شما احترام بذارم و ما هم‌دیگر رو خیلی نمی‌بینیم.
- اولاً این‌که میگید بین ما یه راز می‌مونه هر چه‌قدر هم تلاش کنیم مخفی نمیشه چرا؟ چون شما یه عمو و پسرعمو دارید که ممکنه بفهمند بالاخره ماه پشت ابر نمی‌مونه. دوم این‌که چه‌طور ما می‌تونیم محرمیت بخونیم؟ این‌جوری مسائل پیچیده‌تر میشه.
شانه‌ای بالا داد و گفت:
- من بهتون گفتم که نمی‌ذارم کسی بویی ببره شما به من اعتماد کنید، در مورد محرمیت هم هر طور راحتید. در هرحال من بهتون قول میدم کسی از این قضیه بویی نبره.
در این بین هوا تاریک شده بود و صدای اذان به هوا برخاست. یاد شیفت درمانگاهم افتادم با استرس گفتم:
- ای وای دیرم شد!
گوشی را که از کیفم درآوردم، نگاهم به سیل تماس بی‌پاسخ از درمانگاه افتاد که به دلیل این‌که گوشی‌ام رو بی‌صدا بود متوجه نشده بودم. با هول و هراس از حسام فاصله گرفتم و گفتم:
- من باید برم، بعداً صحبت می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,557
مدال‌ها
2
با عجله از بیمارستان خارج شدم و تاکسی گرفتم و به آن‌جا رفتم، منشی درمانگاه تا مرا دید کمی غر زد که همه مریض‌های درمانگاه در‌به‌در دنبال تزریقات از درمانگاه رفتند. تا نیمه‌ی‌شب در درمانگاه بودم و به حرف‌های حسام فکر می‌کردم، اصلاً نمی‌توانستم تصمیم درست بگیرم. مشکلات مالی و حجم خستگی‌هایی که هر روز روانم را تحت فشار گذاشته و کم‌کم مرا سست کرده بود، دیگر از کار کشیدن بیش از حد از خودم خسته شده بودم. دلم می‌خواست کمی استراحت کنم، احساس می‌کردم خرد و خاکشیرم و به شدت نیاز به آرامش داشتم. ولی جدا از این‌ها قبول کردنش هم یک معضل بود، گرچه حسام مصمم می‌گفت اتفاقی بین ما نمی‌افتد. نمی‌دانستم باید به او اعتماد کرد یا نه؟ راستش واقعاً گیج و سردرگم بودم. پیش خودم فکر کردم برای چند ماهی پیشنهادش را قبول کنم تا کمی بر اوضاع مالی‌ام مسلط شوم بعد به خوابگاه بروم. از درمانگاه خارج شدم تا به طرف پانسیون بروم که با صدای چند بوق کوتاه ماشین لوکس مشکی حسام که زیر نور چراغ‌های خیابان برق می‌زد، به خودم آمدم. دزدکی اطراف را نگاه کردم از همکاران درمانگاه کسی این اطراف نباشد و بعد با احتیاط وارد ماشین حسام شدم و او حرکت کرد، حواسش پی رانندگی بود و گفتم:
- از کجا می‌دونستید کدوم درمانگاهم؟
از آینه ماشین نگاهی به من کرد و گفت:
- لیست شیفت‌هاتون رو تو یه برگه لای یکی از کتاب‌هاتون دیدم و عکسش رو گرفتم، پیدا کردنش هم کار سختی نیست.
سری تکان دادم و خندیدم با خنده من لبخندی زد و گفت:
- البته با عرض پوزش!
سکوت عمیقی بین ما حکم‌فرما بود. مدتی بعد سکوت را شکست و درحالی که از آینه ماشین به من خیره شده بود گفت:
- فکرهاتون رو کردید؟یا باز باید با هم بحث کنیم؟
نمی‌دانستم چه بگویم، باصدای ضعیفی گفتم:
- نمی‌دونم... هنوز مرددم.
خنده‌ای کرد و گفت:
- همین هم خوبه.
ناخودآگاه از حرفش لبخندی روی لبم نشست و با لحن شوخی گفت:
- خب! اگه در مورد هرچی تردید دارید من می‌تونم مجاب‌تون کنم، تعارف نکنید بگید.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- پدرم همیشه می‌گفت از تو یه دنده‌تر و لجبازتر تو دنیا نیست، اگه هرچی آدم لجباز رو تو دنیا جمع کنند تو سر از همه‌ هستی.
دلم شورید و اشک‌هایم روی گونه‌هایم سرریز شدند بعد درحالی که با کف دست اشک‌هایم را مهار می‌کردم، میان گریه خندیدم و گفتم:
- اما باید شما رو بیشتر می‌شناخت.
لبخندی زد و گفت:
- من با حرف اون مرحوم موافقم شما رو دست من زدید.
لبخندی زدم و گفتم:
- من توان پرداخت هزینه مستاجری‌تون رو ندارم، جدا از اون هزینه‌های ختم پدرم هست که اون‌ها رو هم کم‌کم بهتون بر می‌گردونم. باید من تو دادگاه ثابت کنم و حقم رو بگیرم و بهتون برگردونم این‌طوری من معذب نمیشم و برای این‌که مشکلی هم پیش نیاد با پیشنهاد آخرتون هم موافقت می‌کنم.
متعجب گفت:
- کدوم؟
دست‌پاچه و سرخ شدم، گفت:
- آهان محرمیت رو میگید، این مثل یه راز بین ما می‌مونه و منم قول میدم حریم بین ما هیچ وقت شکسته نمیشه.
نفس عمیقی کشیدم به قدری گرمم شده بود و صورتم از گرما می‌سوخت که ناچار متوسل به پنجره ماشین شدم، که به یک‌باره سقف ماشین کنار رفت و من متعجب به سقفی که از بالای سرم جمع می‌شد نگاه کردم. به پانسیون رفتیم و وسایلم را از آن‌جا برداشتم و گرچه درونم پر از آشوب و تردید بود؛ اما دیگر نمی‌خواستم به چیزی فکر کنم. از جدال با خودم و این دنیا که همیشه خلاف میل من پیش می‌رفت، خسته بودم. به ویلا که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و نگاهی به ساختمان ویلا انداختم گفتم:
- آهان! یه چیز دیگه.
در حالی که کیفش را از ماشین برمی‌داشت گفت:
- بفرمایید.
کمی من‌من کردم و گفتم:
- کارهای جانبی ویلا هم با من!
متعجب نگاهم کرد، من‌من‌کنان گفتم:
- مثل خرید و تمیز کردن خونه و آشپزی و این قبیل کارها.
- اصلاً احتیاجی نیست، خانمی هست که این کارها رو... .
حرفش را بریدم و گفتم:
- خواهش می‌کنم آقای دکتر، ازتون می‌خوام... .
- فرگل تو فکر کردی من تو رو آوردم این‌جا که ازت بیگارگی بکشم؟
- موضوع این نیست... من وجدانم معذبه خواهش می‌کنم.
کلافه دستی تکان داد و گفت:
- باشه‌باشه! هرکار دوست داری بکن، فقط پرونده این قضیه رو ببند و دیگه چیزی درموردش نشنوم.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- باشه عصبانی نشید... واقعاً نمی‌دونم می‌تونید من رو تحمل کنید.
خنده‌ای کرد و گفت:
- فکر کنم باید از الان یه لباس آهنی برای خودم تدارک ببینم.
هردو لبخند پررنگی به هم زدیم، با هم به ویلا رفتیم و من به طبقه بالا و به همان اتاق قبلی رفتم. بعد از چیدن وسایلم به پایین رفتم، گویا زندگی من داشت از جهت دیگری پیش می‌رفت و من داشتم چیزهایی را تجربه می‌کردم که بی‌شباهت به یک رویا نبود. مسیر زندگی‌ام به یک‌باره صد و هشتاد درجه چرخیده بود، تنها چیزی که آزارم می‌داد مادر حسام و آزمایشگاه بود که باید فکری برایش می‌کردم و هر طور شده دینم را به حسام ادا می‌کردم.
صبح ساعتم را سر زنگ گذاشتم و زودتر از حسام بیدار شدم، برای درست کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. اول که کمی گیج بودم، جای خیلی چیزها را نمی‌دانستم در کابینت‌ها را همه را باز بسته کردم یخچال را زیر رو کردم. کار با دستگاه تست را بلد نبودم و همین‌طور کار با قهوه‌جوش را، ان‌قدر سر و صدا کردم که حسام را با چهره خواب‌آلود در آستانه آشپزخانه دیدم، سرخ شدم و با خجالت گفتم:
- ببخشید من مزاحم خواب‌تون شدم، مثلاً...امم...می‌خواستم صبحونه رو آماده کنم.
حسام لبخندی زد و گفت:
- خودم آماده می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,557
مدال‌ها
2
هول گفتم:
- نه! نه! قرار شد این چیزها با من باشه.
- خب تا جای مواد غذایی رو بلد بشید من آماده می‌کنم بعد دیگه با شما.
او رفت و مدتی بعد درحالی که صورتش را با حوله خشک می‌کرد، به آشپزخانه آمد و لبخندی زد و گاز را روشن کرد. قوطی چای و قهوه را از کابینت کنار گاز برداشت و گفت:
- قهوه و چای و قند و نبات و این چیزها همه این‌جاست. بعد کم‌کم کار با دستگاه تست را یادم داد و بعد هم کار با قهوه جوش رو.
هر دو به کمک هم آن روز در آشپزخانه صبحانه را آماده کردیم و میز را چیدیم. حسام لبخندی زد و گفت:
- اولین صبحونه‌ایه که به نظرم خوردن داره.
لبخندی زدم و گفتم:
- چرا؟
- چون دست دوتا آشپز توش رفته.
خندیدم و پشت میز نشستم قوری چینی چای را برداشتم و در فنجان دور طلایی چینی‌اش چای ریختم، تشکر کرد‌. طبق عادت معهود چای را نزدیک لبش کرد؛ اما نخورد و بعد از مکث کوتاهی چایش را جرعه‌ای نوشید. این حرکتش برایم کلاً سوال بود که این چه عادتی بود او داشت. اما لب فرو بستم، هر دو شروع به خوردن صبحانه کردیم. ساعت شش و نیم صبح بود حسام فنجان چای خود را برداشت و رفت که آماده شود. منم تند‌تند میز را جمع کردم، و به بالا رفتم و آماده شدم، کیفم را انداختم و با عجله پله‌ها را پائین آمدم. ساعت هفت و ربع صبح بود، او کیفش را سر شانه‌اش انداخت و گفت:
- بریم؟
متعجب گفتم:
- مگه باهم میریم؟
متعجب‌تر از من گفت:
- مگه قراره جدا بریم؟
دست پاچه و با لکنت گفتم:
- آره، خب... آخه... کسی... می‌بینه. مشکل پیش میاد.
- نه بیا، کسی نمی‌بینه مسیر یکیه! این همه سخت‌گیری برای چیه؟
- نه! من ترجیح میدم خودم برم.
کلافه نفس عمیقی کشید و گفت:
- تا یه مسیری با هم میریم بعد نزدیک بیمارستان پیاده‌ات می‌کنم خودت برو.
- نه نمیشه، یه وقت یکی ممکنه ببینه.
با عصبانیت گفت:
- اِی بابا! باز که حرف خودت رو میزنی؟
با خجالت گفتم:
- خب احتیاط شرط عقله.
هر دو به هم خیره شدیم حسام سر تکان داد و کف دست بالا برد و کلافه گفت:
- باشه باشه هرکار می‌خوای بکن، دیر رسیدی پای خودت.
- دیر نمی‌رسم ساعت هشت شیفتم شروع میشه.
- خداحافظ پس.
او از آن در داخل حیاط رفت و من از در ته سالن خارج شدم و وارد خیابانی که دو طرف دار و درخت و خانه‌های مجلل داشت شدم. تازه اول بدبختی بود، یادم نبود بپرسم از کجا باید بروم؟ از یک طرف هم رویم نمی‌شد از او بپرسم کدام منطقه تهران هستیم؟ جی‌پی‌اس گوشی را روشن کردم تا ببینم دقیقاً کجا هستم مکان‌نما نقشه یک خیابان فرعی را نشان داد که من درحال حاضر در آن بودم که این خیابان به خیابان فرشته راه داشت. مسیر را دنبال کردم و وارد خیابان فرشته شدم، حواسم پرت ماشین‌های لوکسی می‌شد که از آن‌جا با سرعت می‌تاختند.
تا مدت کوتاهی مسیری را در خیابان فرشته پیاده رفتم؛ اما دلهره دیر رسیدن را داشتم. حالا مکافات از بعد آن شروع شد که چه‌طور تا بیمارستان بروم؟ با کدام مترو خط عوض کنم؟ با کدام اتوبوس از کجا به کجا برم؟ از چند نفر پرسیدم جواب‌ها یا "نمیدانم" بود یا یک آدرس پیچ در پیچ! طوری که ساعت ده بالاخره با کلی اشتباه رفتن و اشتباه پیاده شدن، گیر کردن در ترافیک‌های سنگین به بیمارستان رسیدم و کاملاً از شدت ترافیک و گرمایی که به ملاجم خورده بود اعصابم خرد و خاکشیر بود. فقط خدا‌ خدا می‌کردم حسام مرا نبیند،به طرف بخش زنان رفتم و به آرامی نزدیک تخت بیماری شدم که یکی از بچه‌ها داشت درمورد شرح‌حال بیمارش با اَتند بخش صحبت می‌کرد که اتند متوجه ورود پنهانی‌ام شد و به خاطر دیر رسیدنم و عدم مسئولیت نسبت به کارم حسابی جلوی دیگران به من توپید و جلوی بیمارها و اینترن‌ها و پرستارها، به قول معروف مرا شست و اتو کشید. دست‌ آخر بعد از انجام کارها بدنم را روی صندلی در ایستگاه پرستاری رها کردم، سرم را به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. سردرد ناشی از درگیری‌های صبح ولم نمی‌کرد و آن‌قدر کلافه و عصبی بودم که دلم می‌خواست فریاد بزنم تا کمی تخلیه شوم که از دور حسام را با چهره‌ای نگران دیدم که داشت می‌آمد، سرم را به زیر فرو بردم که مرا نبیند. از اینترن‌ها شنیده بودم چندبار به بخش زنان آمده و سراغ مرا گرفته بود، قطعاً فهمیده بود که دیر رسیدم و الان هم آمده بود سرزنشم کند. اما با وجود تلاشم در پنهان شدن او خوب مرا دیده بود، با دیدن من خیالش راحت شد و سری به علامت تاسف تکان داد و بدون این‌که به طرف من بیاید دوباره راه رفته را پیش گرفت و به بخش خودش برگشت. بیچاره حتماً از دیر کردن و تاخیر من نگران شده بود. یک دندگی و لجبازی من آخر سر هم به ضرر خودم تمام شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,557
مدال‌ها
2
روزها از پی هم می‌گذشت به خواست من محریت، بین من و حسام تا مدت سه‌ماه خوانده شد تا تکلیف‌ دادگاه آقای عبدی مشخص شود. از این رو تا سه‌ماه فرصت داشتم زندگیم را جمع و جور کنم و راهم را از خانه‌ی او جدا کنم. اوایل برای این‌که مخل آسایش او نباشم وعده‌ی غذایم را در اتاق یا حتی در بیمارستان صرف می‌کردم؛ اما با خواسته‌ی حسام کوتاه آمدم و حالا گاهی جز در موقع شام و صبحانه هم‌دیگر را نمی‌دیدیم. طبق قول قرار ما کارهای جانبی ویلا با من بود.
عادت‌های حسام هم کماکان به دستم آمده بود، مثلاً شب‌ها تا دیر وقت بیدار و در اتاقش مشغول کار کردن روی طرح آزمایشگاه بود. این‌که چه ساعت‌هایی قهوه می‌خورد، چه غذاهایی دوست داشت و چه غذاهایی دوست نداشت و این‌که به شدت آدم منظم و مرتبی بود و وسایلش نباید میلی‌متری جابه‌جا می‌شدند. با این حال در این چند مدت ارتباط زیادی در محیط خانه نداشتیم و تا آن‌جا که مجال می‌داد، ترجیح می‌دادیم با هم برخورد نداشته باشیم. زمانی که او به خانه می‌آمد من در طبقه‌ی بالا در اتاقم زندگی غم‌بارم را سپری می‌کردم، یا مشغول درس خواندن بودم یا عکس پدرم را در آغوش داشتم یا به مادر حسام و آزمایشگاهش و گفتن حقیقت فکر می‌کردم. هر روز به دادگاه آقای عبدی فکر می‌کردم تا پولم را پس بگیرم و جایی برای زندگی کردن دست و پا کنم و از این آوارگی و آویزانی راحت شوم. دو سه بار دور از چشم حسام به دنبال آقای عبدی رفتم تا از او خواهش کنم کوتاه بیاید، اما هربار او مرا با عتاب از خودش راند.
نفس عمیقی کشیدم و جارو برقی را خاموش کردم، به دست برای مرتب کردن اتاق حسام رفتم، همان‌طور که دستمال می‌کشیدم نزدیک قفسه‌ی کتابخانه‌اش شدم. چند تا از کتابهایش را با دقت کنار زدم و اطراف آن‌ها را گردگیری کردم. ایستادم نفسم را بیرون راندم و به کتاب‌هایش زل زدم، در بین تمام کتاب‌های پزشکی و تخصصی او تعدادی کتاب رمان و کتاب‌های شعر در قفسه‌ی کتاب‌هایش به چشم می‌خورد، کتاب‌هایی مثل غزلیات حافظ و اشعار سعدی و مولوی و نیما یوشیج، سهراب و... حتی کتاب‌های رمان هم دیده می‌شد، مثل کتاب‌های مارسل پروست و چند رمان دیگر توجهم را جلب کرد که همگی به لاتین بودند. دست بردم و یکی از آن‌ها را برداشتم. روی آن نوشته بود جلد اول "طرف خانه سوان" ، کتاب را که باز کردم به روی صفحه اول آن حسام با دست خطی لاتین تاریخ خرید آن را زده بود که مربوط به پانزده سال پیش بود. آن را ورق زدم و کل کتاب را زیر و رو کردم، کتاب بر اثر زیاد خواندن آن کمی کهنه به نظر می‌رسید. گویا بارها آن را خوانده بود، روی بعضی از جملات ادبی زیبای آن خط کشیده بود و گویا از هر قسمت از رمان که به دلش می‌نشست و احساساتی‌اش کرده بود، یادداشتی گوشه کنار کتاب نوشته بود و نشان می‌داد او احساسات و طبعی لطیفی دارد که مرا شگفت‌زده می‌کرد. چندین رمان دیگر از جین آستین هم به چشم می‌خورد، در این بین چند برگه نیم‌سوخته و تا شده لابه‌لای یکی از کتاب‌هایش یافتم. کنجکاو از این‌که چرا این چند برگه به جا مانده از کتاب را هنوز با خود داشت آن را بررسی کردم، به جمله‌ای که حسام زیر آن خط کشیده بود توجهم جلب شد:"...بابا لنگ‌دراز عزیزم از تو آموختم زندگی چیزهایی نیست که جمع می‌کنیم، زندگی قلب‌هایی است که جذب می‌کنیم..." به نظر می‌رسید متعلق به کتاب رمان بابالنگ دراز باشد. گویا حسام از همه‌ی آن رمان فقط چند برگ نیم‌سوخته از آن کتاب را داشت. لبخند محزونی گوشه‌ی لبم جای گرفت. برگه‌ها در دستانم می‌لرزیدند، چانه‌ام از بغض لرزید. ناخواسته به دلم افتاد که در این روزهای تنهایی که دیگر نه مادرم هست و نه پدرم، در زندگی من که حالا مثل جودی‌آبوت یتیم بودم وجود حسام چقدر به بابالنگ‌دراز شباهت داشت. خصوصاً در اتفاقات بدی که بعد از مرگ پدرم افتاد نقش او، مثل یک فرشته نجات در زندگی من پررنگ شد. کسی که حتی تحمل سایه‌اش هم برای من سنگین بود، حالا فرشته‌ی نجاتم شده بود. چه‌قدر این شخصیت به او می‌آمد. عجیب بود که حسام از کل این کتاب دوست‌داشتنی فقط چند برگه از آن را به همراه دارد و این‌که چرا گوشه‌ی آن کمی سوخته بود. قفسه‌ی کتاب‌هایش را دوباره مرتب کردم و به فکر فرو رفتم. چه‌قدر جای کتاب بابالنگ‌دراز در بین کتاب‌هایش خالی بود.
دستمال را برداشتم و با ذهنی آشفته از اتاقش خارج شدم، امروز ساعت دو بعدازظهر باید به بیمارستان می‌رفتم و بنابراین تصمیم داشتم کمی برای خانه خرید کنم. از این‌رو به بازار رفتم، در بازار نگاهم به ماهی‌ها افتاد. با خبری که از سلیقه حسام داشتم ماهی دوست داشت.بنابراین مقداری از آن خریدم،دلم هوای درست کردن ذرت مکزیکی هم کرد کمی هم کنسرو ذرت خریدم. تصمیم داشتم برای شب ماهی درست کنم. بعد از کلی خرید به خانه رفتم. با عجله ناهار را به تنهایی صرف کردم و به بیمارستان رفتم.
شب خسته از بیمارستان برگشتم، روی مبل ولو شدم و بعد از چند ثانیه استراحت به آشپزخانه رفتم. ماهی را گریل کردم و بعد پشت میز آشپزخانه نشستم و مشغول برچیدن سبزی‌هایی شدم که صبح خریده بودم. با صدای زنگ فر از فکر بیرون آمدم ماهی را از فر درآوردم، سبزی‌ها را آب کشیدم و نگاهی به ماهی گریل شده کردم. تزیین آن‌ها و آماده کردن ظرف‌ها و مخلفات مانده بود. به کابینت ظرف‌شویی تکیه دادم و دست‌هایم را زیر بغلم پنهان کردم و به حسام فکر کردم.
آهی کشیدم و به درماندگی خودم فکر کردم، این روزها دلم یک هم‌درد می‌خواست. یاد نگار افتادم، این روزها ان‌قدر مشکلات روی سرم آوار شده بود که من از حال او غافل شدم. گوشی‌ام را برداشتم و هم‌زمان که با دقت درحال تزیین ماهی بودم به او زنگ زدم بعد از خوردن چند بوق ممتد جواب داد. چه‌قدر از شنیدن صدایم خوشحال شد و چه‌قدر گله کرد که چرا جواب تماس‌هایش را در این چند وقت اخیر ندادم. کلی صحبت کردیم از اینترنی، از بیمارستان، از دوست‌پسرش و این‌که انگار قصدهایی داشتند. ولی من از حسام و هم‌خانه شدنم با او چیزی نگفتم‌، با صدای چرخش کلید سریع برای این‌که قضیه لو نرود از نگار خداحافظی کردم. از آشپزخانه سرکی به بیرون کشیدم. حسام درحالی که کفش‌هایش را در جاکفشی می‌گذاشت، وارد خانه شد و درحالی که پشتش به من بود ایستاد و کتش را آویزان چوب‌لباسی دیواری کرد. بعد که برگشت با لبخندی سلام دادم. لبخند بی‌جانی روی صورت خسته‌اش نقش گرفت و پاسخ داد. از صورتش خستگی می‌بارید،
خندیدم و گفتم:
- آقای دکتر معلومه کلاً خرد و خاکشیر شدید و اومدید.
پفی کرد و گفت:
- اون هم چه‌جور! هم فکری و هم ذهنی.
گفتم:
- پس بذارید من یه قهوه برای شما بریزم، یه کم خستگی در کنید.
سری تکان داد و به دستشویی رفت و مدتی بعد درحالی‌که دست و رو شسته بود بیرون آمد و روی مبل ولو شد و کیفش را باز کرد. کلی برگه و کاغذ بیرون آورد، قهوه را مقابلش گذاشتم و دیدم می‌خواهد با آن خستگی باز کار کند دست بردم و کاغذها را با حالتی دل‌سوزانه از دستش قاپیدم و گفتم:
- این‌طوری خستگی در نمی‌کنند که.
- خانم دکتر خیلی کار دارم، باید انجامشون بدم.
- حالا قهوه تون رو بخورید.
تکیه به مبل داد و فنجان قهوه را برداشت و در سکوت جرعه‌ای نوشید. با اکراه روی مبل مقابلش نشستم و نگاه به برگه‌ها انداختم، گویا مربوط به آزمایشگاه می‌شد. در رفتن به اتاقم تعلل کردم و با تردید گفتم:
- این‌ها چی هستند؟ کمکی از من برمیاد؟
حرفم را برید و گفت:
- کارهای مربوط به آزمایشگاه و تحقیقات آزمایشگاه‌اند. نه شما نمی‌دونید، مربوط به کشت ویروسه باید امشب مطالعه‌اش کنم ببینم مشکل کار سری قبلم از کجاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین