- Jun
- 983
- 6,470
- مدالها
- 2
با لحن سردی گفتم:
- وقتی که داشتی ترکم میکردی همهی غرور و احساسم رو برات خرج کردم، نفهمیدی! حالا باز هم میخوای از یه سوراخ دوباره نیش بخورم؟ تو هنوز همون آدمی! هیچ تغییری تو این سالها نکردی. همونقدر خودخواه همونقدر سمج!
کیفش را در دستش جابهجا کرد و خونسرد بدون اینکه از حرفهایم ناراحت شود گفت:
- تو هم تغییری نکردی همونقدر لجباز، عصبی و بداخلاق و همونقدر خودخواهی، ولی با این حال من هنوز هم دوستت دارم.
- من احساسم بهت تغییر کرده این رو بفهمی خوب میشه.
- بهتره بگی داری سعی میکنی احساست رو به من تغییر بدی.
نگاه هردوی ما به هم تابیده شد. درست میگفت! احساس من هنوز همان احساس ناب قبل بود و من هر بار با دیدنش پی میبردم که از بین بردن این احساس ممکن نیست. نگاهش جدی و مصمم بود انگار که خوب از درونم خبر داشت.
لب از هم گشود و همانطور که به چشمانم زل زده بود گفت:
- تو هنوز هم دروغ میگی، حتی به خودت! حاضر نیستی از موضعت بهخاطر غرور و لجبازیت عقبنشینی کنی.
ناراحت به طرفم آمد. لجوجانه و مصمم به او خیره شدم. مصمم به من زل زد و ادامه داد:
- وقتی هنوز اون تیشرت رو سالها نگه داشتی یعنی هنوز هم که هنوزه نتونستی من رو از دلت پاک کنی. وقتی حرف میزنی و چشمهات پر از اشک میشه یعنی هنوز هم دوستم داری ولی فقط داری به خودت و من ظلم میکنی. هر دوی ما اشتباه کردیم تو یه جور و من یهجور! من غرورت رو له کردم قبول! من ترکت کردم قبول، ولی انقدر کینه گرفتن چی رو حل میکنه؟ آخرش تو هم به همون چیزی که من رسیدم میرسی و میفهمی عشق از نفرت بهتره! میفهمی آرامش توی عشق ورزیدنه نه سعی کردن به نفرت داشتن.
سکوت کردم نزدیکتر شد و کمرم را بیشتر به دیوار آسانسور چسباندم و جوابش را ندادم نگاهم روی چشمانش ثابت بود نفسهایمان درهم میآمیخت و قلبم دیوانهوار میزد. با حالی بیقرار روبهرویم ایستاد و گفت:
- بگو چیکار کنم؟ چیکار کنم که من رو ببخشی؟
نفس عمیقی کشیدم و به او زل زدم. در چشمانش پر از آشوب و نگرانی موج میزد. آن نگاهش و آن چشمان گیرا و سبز هنوزم مرا مسحور میکرد هنوز هم هرچه اراده میکردم را سست میکرد. قلبم دیوانهوار میتپید و نبضی وجودم را به تپش در میآورد. انگار داشتم سست میشدم. داشتم هیپنوتیزم آن نگاه گیرا و آن حرفهای مهربانش میشدم. داشتم کم میآوردم. همهچیز و همه آن دردها را فراموش میکردم. چهطور یک لحظه گیر کردن در آن فضای خفقانآور با او و تحت تأثیر لحن او، به همین راحتی در عرض دو هفته از برگشتنش داشتم عقبنشینی میکردم. نباید اینطور میشد. تقاص چهار سال از آن روزهای سیاه را با دو هفته لجبازی من پس میداد. به دلم نهیبی زدم و لب به هم فشردم و ظاهری بیتفاوت به خود گرفتم و با لحن خونسردی گفتم:
- میخوای کاری کنی که ببخشمت؟! باشه قبول! میتونی از اینجا شروع کنی، من رو تبدیل به فرگل قبل از جدایی کن، ذهنم رو از دردهایی که کشیدم پاک کن، زخمی که روی قلبم افتاده رو درست کن و قلبم رو مثل روز اول کن. اتفاقات گذشته رو از سرنوشتم پاک کن انگار که هیچکدوم از اون اتفاقها نیافتاده.
مصمم به چهرهاش زل زدم و گفتم:
- میتونی؟ اگه میتونی من آماده شروع دوبارهام.
رنگ نگاهش تغییر یافت. نگاه دردمندش را به من دوخته بود. با نگاهی مصمم گفتم:
- وقتی یه آینه رو میزنی و میشکنی هر چهقدر هم سعی کنی تکههاش رو به هم بند کنی و به هم بچسبونیش اون مثل روز اولش نمیشه حسام! عشق ما مثل یه آینه بود همین که زدیم و شکستیم و باز به هم چسبوندیم از ریخت افتاد. مثل روز اول نمیشه. دیگه حتی ارزش نگاه کردن نداره، به دلت نمینشینه. باید دورش انداخت.
برق آسانسور فضای تیره آنجا را روشن کرد و آسانسور با تقتقی حرکت کرد و به راه افتاد. هر دو بیتوجه به آن، به هم خیره شده بودیم. با لحنی دردمند گفت:
- وقتی دیوانهوار چیزی رو دوست داشته باشی حتی اگه شکسته و خراب هم باشه بازم مثل روز اول دوستش داری و بازم نگهش میداری و الا چرا باید تکههاش رو به هم بچسبونی؟ خودت هم میدونی همه این اتفاقها از سر دوست داشتن زیاد بود. ما هنوز هم همدیگه رو دوست داریم همین برای بخشیدن کافی نیست؟
- همیشه دوست داشتن برای بخشیدن کافی نیست. گاهی از دوست داشتن زیاده که باعث میشه کسی رو راحت نبخشیم.
نگاه من بیرحمانه به او بود. برق اشک در چشمانش درخشید. آسانسور در طبقه اول باز ایستاد و در که باز شد چند نفر در انتظار آن بودند معطل نکردم و زود پیاده شدم درحالی که مقصدم طبقه چهارم بود. جدال بینظیری میان خشم و احساسم در گرفته بود آنچنان در فضای تیره ذهنم میتاختند که هر آن داشتم دیوانه میشدم و میخواستم جیغی بزنم. حسام زهرش را در کمتر از ده دقیقه ریخته بود.
آن روز کلاً به هم ریخته بودم و حال خوبی نداشتم. برخلاف انتظارم برق بیمارستان نرفته بود، به بخش فنی زنگ زدم و گفتم که آسانسور را تعمیر کنند تا دوباره همچین مشکلی پیش نیاید اما بخش فنی اظهار بیاطلاعی کرد و گفت کسی امروز برای تعمیر آسانسور با ما تماس نگرفته، فقط انگار کسی کلید برق آسانسور را پائین زده و آسانسور برای لحظهای متوقف شده بود. وای که اینبار هم گیر نقشهی حسام افتاده بودم. خواستم گزارشش را بدهم اما چهطور ثابت میکردم مقصر او است. پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم که چه جنس خرابی دارد. لابد تصور کرده بود مثل آن روز در آغوشش ولو میشوم و همهچیز ختم به خیر خواهد شد. وای از حقههای او، یکی را اجیر کرده تا ده دقیقه آسانسور رو از کار بیاندازد و آسانسور را دقیقاً در طبقههای زیر ساختمان از کار انداخته بود که گوشی آنتن ندهد، برق آسانسور را هم قطع کرده تا دوربینها نگیرد واقعاً برای خودش نوبری بود.
- وقتی که داشتی ترکم میکردی همهی غرور و احساسم رو برات خرج کردم، نفهمیدی! حالا باز هم میخوای از یه سوراخ دوباره نیش بخورم؟ تو هنوز همون آدمی! هیچ تغییری تو این سالها نکردی. همونقدر خودخواه همونقدر سمج!
کیفش را در دستش جابهجا کرد و خونسرد بدون اینکه از حرفهایم ناراحت شود گفت:
- تو هم تغییری نکردی همونقدر لجباز، عصبی و بداخلاق و همونقدر خودخواهی، ولی با این حال من هنوز هم دوستت دارم.
- من احساسم بهت تغییر کرده این رو بفهمی خوب میشه.
- بهتره بگی داری سعی میکنی احساست رو به من تغییر بدی.
نگاه هردوی ما به هم تابیده شد. درست میگفت! احساس من هنوز همان احساس ناب قبل بود و من هر بار با دیدنش پی میبردم که از بین بردن این احساس ممکن نیست. نگاهش جدی و مصمم بود انگار که خوب از درونم خبر داشت.
لب از هم گشود و همانطور که به چشمانم زل زده بود گفت:
- تو هنوز هم دروغ میگی، حتی به خودت! حاضر نیستی از موضعت بهخاطر غرور و لجبازیت عقبنشینی کنی.
ناراحت به طرفم آمد. لجوجانه و مصمم به او خیره شدم. مصمم به من زل زد و ادامه داد:
- وقتی هنوز اون تیشرت رو سالها نگه داشتی یعنی هنوز هم که هنوزه نتونستی من رو از دلت پاک کنی. وقتی حرف میزنی و چشمهات پر از اشک میشه یعنی هنوز هم دوستم داری ولی فقط داری به خودت و من ظلم میکنی. هر دوی ما اشتباه کردیم تو یه جور و من یهجور! من غرورت رو له کردم قبول! من ترکت کردم قبول، ولی انقدر کینه گرفتن چی رو حل میکنه؟ آخرش تو هم به همون چیزی که من رسیدم میرسی و میفهمی عشق از نفرت بهتره! میفهمی آرامش توی عشق ورزیدنه نه سعی کردن به نفرت داشتن.
سکوت کردم نزدیکتر شد و کمرم را بیشتر به دیوار آسانسور چسباندم و جوابش را ندادم نگاهم روی چشمانش ثابت بود نفسهایمان درهم میآمیخت و قلبم دیوانهوار میزد. با حالی بیقرار روبهرویم ایستاد و گفت:
- بگو چیکار کنم؟ چیکار کنم که من رو ببخشی؟
نفس عمیقی کشیدم و به او زل زدم. در چشمانش پر از آشوب و نگرانی موج میزد. آن نگاهش و آن چشمان گیرا و سبز هنوزم مرا مسحور میکرد هنوز هم هرچه اراده میکردم را سست میکرد. قلبم دیوانهوار میتپید و نبضی وجودم را به تپش در میآورد. انگار داشتم سست میشدم. داشتم هیپنوتیزم آن نگاه گیرا و آن حرفهای مهربانش میشدم. داشتم کم میآوردم. همهچیز و همه آن دردها را فراموش میکردم. چهطور یک لحظه گیر کردن در آن فضای خفقانآور با او و تحت تأثیر لحن او، به همین راحتی در عرض دو هفته از برگشتنش داشتم عقبنشینی میکردم. نباید اینطور میشد. تقاص چهار سال از آن روزهای سیاه را با دو هفته لجبازی من پس میداد. به دلم نهیبی زدم و لب به هم فشردم و ظاهری بیتفاوت به خود گرفتم و با لحن خونسردی گفتم:
- میخوای کاری کنی که ببخشمت؟! باشه قبول! میتونی از اینجا شروع کنی، من رو تبدیل به فرگل قبل از جدایی کن، ذهنم رو از دردهایی که کشیدم پاک کن، زخمی که روی قلبم افتاده رو درست کن و قلبم رو مثل روز اول کن. اتفاقات گذشته رو از سرنوشتم پاک کن انگار که هیچکدوم از اون اتفاقها نیافتاده.
مصمم به چهرهاش زل زدم و گفتم:
- میتونی؟ اگه میتونی من آماده شروع دوبارهام.
رنگ نگاهش تغییر یافت. نگاه دردمندش را به من دوخته بود. با نگاهی مصمم گفتم:
- وقتی یه آینه رو میزنی و میشکنی هر چهقدر هم سعی کنی تکههاش رو به هم بند کنی و به هم بچسبونیش اون مثل روز اولش نمیشه حسام! عشق ما مثل یه آینه بود همین که زدیم و شکستیم و باز به هم چسبوندیم از ریخت افتاد. مثل روز اول نمیشه. دیگه حتی ارزش نگاه کردن نداره، به دلت نمینشینه. باید دورش انداخت.
برق آسانسور فضای تیره آنجا را روشن کرد و آسانسور با تقتقی حرکت کرد و به راه افتاد. هر دو بیتوجه به آن، به هم خیره شده بودیم. با لحنی دردمند گفت:
- وقتی دیوانهوار چیزی رو دوست داشته باشی حتی اگه شکسته و خراب هم باشه بازم مثل روز اول دوستش داری و بازم نگهش میداری و الا چرا باید تکههاش رو به هم بچسبونی؟ خودت هم میدونی همه این اتفاقها از سر دوست داشتن زیاد بود. ما هنوز هم همدیگه رو دوست داریم همین برای بخشیدن کافی نیست؟
- همیشه دوست داشتن برای بخشیدن کافی نیست. گاهی از دوست داشتن زیاده که باعث میشه کسی رو راحت نبخشیم.
نگاه من بیرحمانه به او بود. برق اشک در چشمانش درخشید. آسانسور در طبقه اول باز ایستاد و در که باز شد چند نفر در انتظار آن بودند معطل نکردم و زود پیاده شدم درحالی که مقصدم طبقه چهارم بود. جدال بینظیری میان خشم و احساسم در گرفته بود آنچنان در فضای تیره ذهنم میتاختند که هر آن داشتم دیوانه میشدم و میخواستم جیغی بزنم. حسام زهرش را در کمتر از ده دقیقه ریخته بود.
آن روز کلاً به هم ریخته بودم و حال خوبی نداشتم. برخلاف انتظارم برق بیمارستان نرفته بود، به بخش فنی زنگ زدم و گفتم که آسانسور را تعمیر کنند تا دوباره همچین مشکلی پیش نیاید اما بخش فنی اظهار بیاطلاعی کرد و گفت کسی امروز برای تعمیر آسانسور با ما تماس نگرفته، فقط انگار کسی کلید برق آسانسور را پائین زده و آسانسور برای لحظهای متوقف شده بود. وای که اینبار هم گیر نقشهی حسام افتاده بودم. خواستم گزارشش را بدهم اما چهطور ثابت میکردم مقصر او است. پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم که چه جنس خرابی دارد. لابد تصور کرده بود مثل آن روز در آغوشش ولو میشوم و همهچیز ختم به خیر خواهد شد. وای از حقههای او، یکی را اجیر کرده تا ده دقیقه آسانسور رو از کار بیاندازد و آسانسور را دقیقاً در طبقههای زیر ساختمان از کار انداخته بود که گوشی آنتن ندهد، برق آسانسور را هم قطع کرده تا دوربینها نگیرد واقعاً برای خودش نوبری بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: