جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,350 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
با لحن سردی گفتم:
- وقتی که داشتی ترکم می‌کردی همه‌ی غرور و احساسم رو برات خرج کردم، نفهمیدی! حالا باز هم می‌خوای از یه سوراخ دوباره نیش بخورم؟ تو هنوز همون آدمی! هیچ تغییری تو این سال‌ها نکردی. همون‌قدر خودخواه همون‌قدر سمج!
کیفش را در دستش جابه‌جا کرد و خونسرد بدون این‌که از حرف‌هایم ناراحت شود گفت:
- تو هم تغییری نکردی همون‌قدر لجباز، عصبی و بداخلاق و همون‌قدر خودخواهی، ولی با این حال من هنوز هم دوستت دارم.
- من احساسم بهت تغییر کرده این رو بفهمی خوب میشه.
- بهتره بگی داری سعی می‌کنی احساست رو به من تغییر بدی.
نگاه هردوی ما به هم تابیده شد. درست می‌گفت! احساس من هنوز همان احساس ناب قبل بود و من هر بار با دیدنش پی می‌بردم که از بین بردن این احساس ممکن نیست. نگاهش جدی و مصمم بود انگار که خوب از درونم خبر داشت.
لب از هم گشود و همان‌طور که به چشمانم زل زده بود گفت:
- تو هنوز هم دروغ میگی، حتی به خودت! حاضر نیستی از موضعت به‌خاطر غرور و لجبازیت عقب‌نشینی کنی.
ناراحت به طرفم آمد. لجوجانه و مصمم به او خیره شدم. مصمم به من زل زد و ادامه داد:
- وقتی هنوز اون تیشرت رو سال‌ها نگه داشتی یعنی هنوز هم که هنوزه نتونستی من رو از دلت پاک کنی. وقتی حرف می‌زنی و چشم‌هات پر از اشک میشه یعنی هنوز هم دوستم داری ولی فقط داری به خودت و من ظلم می‌کنی. هر دوی ما اشتباه کردیم تو یه جور و من یه‌جور! من غرورت رو له کردم قبول‌! من ترکت کردم قبول، ولی ان‌قدر کینه گرفتن چی رو حل می‌کنه؟ آخرش تو هم به همون چیزی که من رسیدم می‌رسی و می‌فهمی عشق از نفرت بهتره! می‌فهمی آرامش توی عشق ورزیدنه نه سعی کردن به نفرت داشتن.
سکوت کردم نزدیک‌تر شد و کمرم را بیشتر به دیوار آسانسور چسباندم و جوابش را ندادم نگاهم روی چشمانش ثابت بود نفس‌هایمان درهم می‌آمیخت و قلبم دیوانه‌وار می‌زد. با حالی بی‌قرار روبه‌رویم ایستاد و گفت:
- بگو چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم که من رو ببخشی؟
نفس عمیقی کشیدم و به او زل زدم. در چشمانش پر از آشوب و نگرانی موج می‌زد. آن نگاهش و آن چشمان گیرا و سبز هنوزم مرا مسحور می‌کرد هنوز هم هرچه اراده می‌کردم را سست می‌کرد. قلبم دیوانه‌وار می‌تپید و نبضی وجودم را به تپش در می‌آورد. انگار داشتم سست می‌شدم. داشتم هیپنوتیزم آن نگاه گیرا و آن حرف‌های مهربانش می‌شدم. داشتم کم می‌آوردم. همه‌چیز و همه آن دردها را فراموش می‌کردم. چه‌طور یک لحظه گیر کردن در آن فضای خفقان‌آور با او و تحت تأثیر لحن او، به همین راحتی در عرض دو هفته از برگشتنش داشتم عقب‌نشینی می‌کردم. نباید این‌طور می‌شد. تقاص چهار سال از آن روزهای سیاه را با دو هفته لجبازی من پس می‌داد. به دلم نهیبی زدم و لب به هم فشردم و ظاهری بی‌تفاوت به خود گرفتم و با لحن خونسردی گفتم:
- می‌خوای کاری کنی که ببخشمت؟! باشه قبول! می‌تونی از این‌جا شروع کنی، من رو تبدیل به فرگل قبل از جدایی کن، ذهنم رو از دردهایی که کشیدم پاک کن، زخمی که روی قلبم افتاده رو درست کن و قلبم رو مثل روز اول کن. اتفاقات گذشته رو از سرنوشتم پاک کن انگار که هیچ‌کدوم از اون اتفاق‌ها نیافتاده.
مصمم به چهره‌اش زل زدم و گفتم:
- می‌تونی؟ اگه می‌تونی من آماده شروع دوباره‌ام.
رنگ نگاهش تغییر یافت. نگاه دردمندش را به من دوخته بود. با نگاهی مصمم گفتم:
- وقتی یه آینه رو می‌زنی و می‌شکنی هر چه‌قدر هم سعی کنی تکه‌هاش رو به هم بند کنی و به هم بچسبونیش اون مثل روز اولش نمیشه حسام! عشق ما مثل یه آینه بود همین که زدیم و شکستیم و باز به هم چسبوندیم از ریخت افتاد. مثل روز اول نمیشه. دیگه حتی ارزش نگاه کردن نداره، به دلت نمی‌نشینه. باید دورش انداخت.
برق آسانسور فضای تیره آن‌جا را روشن کرد و آسانسور با تق‌تقی حرکت کرد و به راه افتاد. هر دو بی‌توجه به آن، به هم خیره شده بودیم. با لحنی دردمند گفت:
- وقتی دیوانه‌وار چیزی رو دوست داشته باشی حتی اگه شکسته و خراب هم باشه بازم مثل روز اول دوستش داری و بازم نگهش می‌داری و الا چرا باید تکه‌هاش رو به هم بچسبونی؟ خودت هم می‌دونی همه این اتفاق‌ها از سر دوست داشتن زیاد بود. ما هنوز هم هم‌دیگه رو دوست داریم همین برای بخشیدن کافی نیست؟
- همیشه دوست داشتن برای بخشیدن کافی نیست. گاهی از دوست داشتن زیاده که باعث میشه کسی رو راحت نبخشیم.
نگاه من بی‌رحمانه به او بود. برق اشک در چشمانش درخشید. آسانسور در طبقه اول باز ایستاد و در که باز شد چند نفر در انتظار آن بودند معطل نکردم و زود پیاده شدم درحالی که مقصدم طبقه چهارم بود. جدال بی‌نظیری میان خشم و احساسم در گرفته بود آن‌چنان در فضای تیره ذهنم می‌تاختند که هر آن داشتم دیوانه می‌شدم و می‌خواستم جیغی بزنم. حسام زهرش را در کمتر از ده دقیقه ریخته بود.
آن روز کلاً به هم ریخته بودم و حال خوبی نداشتم. برخلاف انتظارم برق بیمارستان نرفته بود، به بخش فنی زنگ زدم و گفتم که آسانسور را تعمیر کنند تا دوباره همچین مشکلی پیش نیاید اما بخش فنی اظهار بی‌اطلاعی کرد و گفت کسی امروز برای تعمیر آسانسور با ما تماس نگرفته، فقط انگار کسی کلید برق آسانسور را پائین زده و آسانسور برای لحظه‌ای متوقف شده بود. وای که این‌بار هم گیر نقشه‌ی حسام افتاده بودم. خواستم گزارشش را بدهم اما چه‌طور ثابت می‌کردم مقصر او است. پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم که چه جنس خرابی دارد. لابد تصور کرده بود مثل آن روز در آغوشش ولو می‌شوم و همه‌چیز ختم به خیر خواهد شد. وای از حقه‌های او، یکی را اجیر کرده تا ده دقیقه آسانسور رو از کار بیاندازد و آسانسور را دقیقاً در طبقه‌های زیر ساختمان از کار انداخته بود که گوشی آنتن ندهد، برق آسانسور را هم قطع کرده تا دوربین‌ها نگیرد واقعاً برای خودش نوبری بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
یک‌‌هفته از این ماجراها گذشت. میثم به اتاقم آمده بود و غذا را آورده بود که با هم صرف کنیم. حوصله او را هم نداشتم اما سعی کردم به روی خودم نیاورم. در این یک‌هفته حسام را در بیمارستان ندیدم. فقط کم و بیش می‌شنیدم که آمده و بیمارانش را ویزیت کرده و برگشته است. همیشه یک‌جور خودش را نشان من می‌داد اما بعد از آن روز دیگر پیدایش نبود.
میثم نگاهی به من کرد و بعد من‌من‌ کنان گفت:
- دیگه دکتر امینی تلاش نکرد باهات صحبت کنه؟
نگاهم را به او دوختم و خونسرد گفتم:
- برای چی؟
- هیچی، می‌خوام بدونم بعد از اون ماجراها باز مزاحمت شده یا نه؟
آهسته به تلخی گفتم:
- قرار شد تو این ماجراها زیاد وارد نشید.
دست‌پاچه گفت:
- نه! فقط خواستم ببینم دست برداشته یا نه؟!
جوابش را ندادم و ناهار با سکوت سنگینی میان ما صرف شد. او که رفت من هم کارم در بیمارستان تمام شده بود و کیفم را برداشتم تا به خانه بروم. از پله‌ها سرازیر شدم به امید این‌که شاید سر مسیرم او را ببینم وقتی به لابی رسیدم جلوی تابلوهای اسامی پزشکان بیمارستان توقف کردم. نگاهم به اسامی پزشکان مغز و اعصاب طبقه پنجم افتاد و چشمانم روی اسم حسام که با کش و قوسی زیبا از خطی نستعلیق با رنگ مشکی روی زمینه‌ای از یک فلز طلایی لغزید."دکتر حسام امینی فوق تخصص جراحی تومورهای قاعده جمجمه از آلمان".
آهی کشیدم و سری تکان دادم. از آن‌جا دور شدم و به خانه رفتم. قفس برفی را از گلخانه برداشتم و او را در خانه آزاد کردم. بال‌بال‌زنان به کنار پنجره رفت. خود هم روی مبل کز کردم و به فکر فرو رفتم. به تلخی حرف‌های آخرم فکر کردم و به چشمانی که از او پر از اشک شده بود. هنوز یک ماهی از آمدنش نگذشته بود اما هر بار که به طرفم روی می‌آورد او را به تلخی از خود می‌راندم. هر بار بدتر از قبل! می‌ترسیدم عاقبت باور کند که باید برود. روی مبل دراز کشیدم و دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و به او فکر کردم به روزهای گذشته فکر کردم. به رفتنش و تنها ماندن خودم، به این درد جان‌سوزی که روحم را بیمار کرده بود. او چیزی را از دست نداد و تحقیقاتش را توانست از مادرش پس بگیرد و مادرش هم به همان هدف دیرینه‌اش یعنی ثبت تحقیقات حسام در آزمایشگاهش رسید، این وسط تنها کسی که باخت من بودم. این من بودم که همه چیزم را بعد از رفتن او از دست دادم. به روزهای تنهایی بعد از مرگ پدرم برگشتم. رفتن او کمرم را خرد و مرا از زندگی بیزار کرد. بعد از رفتنش انگار که دیگر بهانه‌ای برای چشم باز کردن در این دنیا نداشتم. از طلوع آفتاب بیزار بودم و رسیدن شب‌ها منزجر می‌شدم. هر روز کارم شده بود که به آن خاکریز پناه ببرم و تمام روزم را آن‌جا بگذرانم و عاقبت توسط زهرا و حمید به زور به خانه برگردانده شوم. شب‌ها لباسش را در آغوشم بگیرم و با او درد دل کنم. سردردهای مزمن خواب را از چشمانم بگیرد، هر روزم آرزوی مرگ باشد، با زور بهراد و حمید در جلسات روانشناس شرکت کنم و اشک‌هایم روی سنگ قبر پدر و مادرم را بشوید و از بی‌کسی و تنهایی و نداشتن کسی که سرم را به سی*ن*ه‌اش تکیه دهم و مثل کوه پشتم باشد روزی هزاران‌بار آرزوی مرگ کنم. در آن روزهایی که در تاریکی و ناامیدی فرو رفته بودم تنها به یک دلیل چشمانم به صبح باز می‌شد و تا شب انتظار می‌کشید، این‌که یک روز بهراد یا زهرا و یا حمید خبر آمدنش را به من بدهند. این‌که بگویند بالاخره طاقت نیاورد و برگشت. دو سال تمام هر روز و هر شب انتظار برگشتنش را کشیدم و باز هم مثل روزهای اول دوستش داشتم. این‌که عاقبت تحمل نکردم و عنان عقلم را به دست دلم دادم و غرورم را برای بار دیگر زیر پایش خرد کردم و تا آن سر دنیا ‌رفتم تا متقاعدش کنم که برگردد اما نخواست که مرا ببیند. نخواست که همه‌چیز را درست کند. بعد از شنیدن آن حرف بی‌رحمانه‌اش کنار آمدن با آن درد طاقت‌فرسا و جانسوز خیلی سخت بود و هرگز نتوانستم جای او را با کسی پر کنم. حسی بود که برای اولین و آخرین‌بار به او داشتم. او تمام اشتیاقم برای دوست داشتن و زندگی کردن را برای همیشه از دلم کَنده و برده بود، جوری که هرگز جای آن پر نشد. گفتند زمان همه چیز را حل می‌کند اما زمان در درست کردن حال من برای ایجاد یک زندگی جدید بعد از او خیلی ناتوان بود. اگر حمایت‌های حمید و بهراد و زهرا نبود خیلی وقت‌پیش به زندگیم پایان داده بودم و کنار پدر و مادرم آرمیده بودم. تنها راه و چاره‌ام پناه بردن به چند کتاب و کلاس‌های درس برای گذراندن آن روزهای تلخ جدایی بود. به این باور رسیده بودم که من لایق این درد نبودم. تقاص اشتباه من، که از سر ناچاری در آن چاه افتاده بودم این همه درد نبود او که بالاخره هدفش را از مادرش پس گرفت و چیزی را از دست نداد موفقیتش را ثبت کرد و به موقعیتی که می‌خواست رسید پس چرا مرا نبخشید؟ همین افکار کم‌کم شعله‌های خشمم را بیدار کرد. هر روز برای تسکین روح درد دیده‌ام تکرار می‌کردم اگر روزی برگردد انتقام روزهایی که سوخت و دلی که از من برد را از او خواهم گرفت. آن‌قدر تکرار کردم که یک روز همه هدفم شد کم‌کم کاسه خشمم از شدت آن دوست داشتن زیاد لبریز و پیمانه‌ی دلم قطره‌قطره از کینه پر شد. همه امیدم برای زندگی کردن انتقام شد و حالا باید تقاص این دلدادگی و عشق سیاه را پس بدهد تا قطره‌قطره پیمانه خشمم همان‌طور که لبریز شده بود خالی شود.
قطره اشکی از گوشه چشمم غلتید و از لابه‌لای موهایم گذشت.
آن شب هم در تنهایی و گیر و دارهای عشق و نفرت، غرور و تعصب و خشم و دوست داشتن سپری شد. جدال‌های درونم تمامی نداشتند و من گیج و سردرگم با کِلکی از عشق در اقیانوسی از خشم شناور بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
یک هفته دیگر هم گذشت. زهرا مرا به خانه‌اش دعوت کرد و آرام‌آرام حرف را به مادر حسام کشید، گفت مادرش به ایران آمده تا بعد از سه سال پسرش را ببیند و با او آشتی کند، می‌گفت حسام بعد از ثبت تحقیقاتش مادرش را برای همیشه ترک کرده و به مقصد نامعلومی رفته بود تا جایی که مادرش با آن همه دب‌دبه و کب‌کبه نتوانسته بود نشانی از او بگیرد. می‌گفت او نیز بعد از رفتن حسام انگار صدها سال پیرتر شده است و آن زنی که می‌شناخت نبود. سپس سربسته اشاره کرد که مادر حسام مایل است مرا ببیند اما با واکنش تند من مواجه شد. از او خواستم که پیغام مرا به او رساند که زنده و مرده من هرگز او را نخواهد بخشید.
از خانه زهرا که بیرون رفتم، چشمانم از شدت گریه سرخ شده بود پنجره را پائین دادم و اجازه دادم و هوای نزدیک بهار به صورتم بخورد و آثار اشک را از چهره‌ام محو کند. در تمام طول راه به مادر حسام فکر می‌کردم، هرچه می‌گذشت خشمم بیشتر می‌شد. بخشیدن کسی که سال‌های جوانی مرا سوزاند ممکن نبود. او کسی بود که از بدبختی و فلاکت من سوء‌استفاده کرد تا به اهدافش برسد پس هرگز او را نخواهم بخشید. کسی که هر بار التماسش می‌کردم بهانه‌ای برای تهدید من و رسیدنش به مقاصد خودش داشت و باعث می‌شد هر بار من با روسیاهی به حسام دروغ بگویم در حالی که درد عذاب وجدان آن روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد، باعث شد که پسرش مرا مقصر بداند و چشمش را روی تهدیدهای مادرش ببندد. مرا کنار بزند رهایم کند. حالا هم وقتی به حسام نگاه می‌کنم و به یاد می‌آورم که او پسر همین مادر است که روزگارم را سیاه کرد، دیگر نمی‌توانستم دلم را با حسام صاف کنم.
باد سردی می‌وزید اما آتش درونم خنک نمی‌شد که نمی‌شد. چه کینه عجیبی بود که هرچه آن‌ها محتاج من می‌شدند و التماس من می‌کردند من بیشتر جری‌تر می‌شدم و آتش خشمم شعله‌ورتر می‌شد‌.
کار ویزیت مریض‌ها که تمام شد اینترن‌ها پراکنده شدند و هر یک به سراغ تخت بیمار خودشان رفتند. به اتاقم رفتم. تا عصر جز برای تجویز و ترخیص بیرون نیامدم و دست آخر ساعت دو از اتاقم خارج شدم تا به خانه بروم وارد پارکینگ شدم که صدای گفتگوی رسا و تند میثم و حسام، سر جا میخکوبم کرد. پشت ماشینی پناه گرفتم و پنهانی آن‌ها را نگاه کردم.
میثم را از دور دیدم که کنار ماشین حسام ایستاده بود و به تندی به حسام می‌گفت:
- ...دست از سرش بردار، من ذره‌ذره آب شدنش رو تو این سال‌ها با چشم خودم دیدم. تو اون موقع کجا بودی؟ اون موقع که بهت احتیاج داشت کجا بودی؟ شده از جونم مایه بذارم دیگه اجازه نمیدم دوباره اذیتش کنی.
حسام پوزخندی زد و خونسرد سر تکان داد و گفت:
- ببین دکتر عبداللهی! هر چه‌قدر هم تقلا بزنی فرگل لقمه‌ی دهان تو نیست. مثل شغال کمین کردی بلکه الله بختکی چیزی نصیبت بشه ولی خیال خام داری. خودت هم می‌دونی فرگل اگه مال من هم نشه مال تو نمیشه. چون نمی‌تونه غیر از من به ک.س دیگه‌ای فکر کنه. پس تلاش نکن از آب گل‌آلود ماهی بگیری. این‌جا هم چاله میدون نیست که داری برای من خط و نشون می‌کِشی. راهت رو بکش و برو، حتی اگر فرگل من رو هم نخواد مطمئن باش دست انتخابش رو روی شونه‌ی تو نمی‌ذاره پس بیشتر از این خودت رو سبک نکن.
حسام خواست سوار ماشینش شود که میثم از شانه‌اش گرفت و گفت:
- آره من رو انتخاب نمی‌کنه خودم می‌دونم! من سال‌ها قبل از تو و اومدن تو به زندگیش دوستش داشتم هر جا به من گفت احساسی بهم نداره خودم رو عقب کشیدم. لااقل تمام این‌ سال‌ها افتخارم به اینه که آزارم به اندازه مورچه بهش نرسیده، لااقل ان‌قدر مرد هستم که تحت فشارش نمی‌ذارم. کم تو این سال‌ها عذابش دادی حالا برگشتی و بیشتر می‌تازی. رفتی خودت رو قاطی انجمن خیرین کردی و پاهاش رو از اون‌جا بریدی تا بیشتر تحت فشارش بذاری. تو اگه مَرد بودی ان‌قدر مایه عذابش نمی‌شدی. حالا هم که نمی‌خوادت! چرا راهت رو نمی‌کشی و بری به اون جهنمی که این سال‌ها بودی.
حسام با نگاه تیزی او را برانداز کرد و گفت:
- حواست به حرف‌هایی که از دهانت بیرون میاد، باشه. می‌ترسم یه روز نتونی از اون دهان گشادت استفاده کنی.
میثم تهدیدکنان درحالی که به طرف ماشینش می‌رفت گفت:
- البته اگه اون روز دست تو سالم باشه.
سپس با چهره‌ی برافروخته سوار ماشینش شد و از پارکینگ خارج شد. حسام با مکث طولانی رفتن او را با خشم نظاره کرد، آهسته از جا برخاستم و زانوهایم را که خاکی شده بود را تکاندم و نفسم را با تمسخر بیرون راندم. از مکالمه‌ی هر دوی آن‌ها زورم گرفته بود، یکی ادعا می‌کرد هنوز قلب و فکرم اسیرش است و دیگری هم ادای یک دلسوز را برایم در می‌آورد. به راه افتادم صدای گام‌هایم حسام را متوجه من کرد، سر چرخاند و مرا دید که وانمود می‌کردم تازه وارد پارکینگ شده‌ام، از کنارش گذشتم تا به سمت ماشینم بروم، که صدایم کرد. قلبم لرزید، پشت به او بی‌اختیار متوقف شدم. دلگیر گفت:
- از صبر کردن و حرف شنیدن خسته شدم.
در پاسخش سکوت کردم. دوباره رنجیده گفت:
- هر بار قدم به سمتت برداشتم صدها قدم از من عقب کشیدی. خسته شدم از بس تلاش کردم دستت رو بگیرم. از متقاعد کردنت، از لجبازی‌هات خسته شدم.
ته دلم از حرفش خالی شد، اما خودم را محکم نگه داشتم، برگشتم و به چهره ناامید و دلگیرش خیره شدم و با لحن پر تمسخری گفتم:
- خسته شدی؟
چند گام طلبکار به سویش برداشتم و به صورتش زل زدم و با لحنی تلخ و گزنده گفتم:
- چه‌قدر زود خسته شدی! تمام تحملت از روزهایی که من گذروندم به اندازه یک ماه بود؟ من هر روز و هر ساعت از مرور خاطراتت خسته بودم، از فکر کردن بهت خسته بودم، از دلتنگی مردن خسته بودم. چهار سال هر روزم به اندازه یک قرن می‌گذشت و من از انتظار کشیدن برای تو خسته بودم. تو با یک ماه انتظار خسته شدی؟ من چهار سال تو آتش انتظار برای تو سوختم و خاکستر شدم.
نفسش را با ناراحتی بیرون راند و گفت:
- کینه‌ها دلت رو سیاه کرده. من هر چه‌قدر هم تلاش کنم تو رو از لجن این کینه‌ها بیرون بکشم، نمی‌تونم!
با لحن بی‌تفاوت و گزنده‌ای گفتم:
- درسته، نمی‌تونی! شاید هیچ‌وقت نتونی! باید وقتی بهت احتیاج داشتم می‌اومدی نه وقتی که به نبودنت و نداشتنت عادت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
این را گفتم و با بی‌رحمی ترکش کردم. اعصابم از این مکالمه متشنج شده بود. سوار ماشینم شدم و ناراحت و دلگیر به راه افتادم.
شب طبق عادت معهودم کنج تراس کز کردم و به ماه کاملی که چون حفره‌ای پر نور در تاریکی ژرف آسمان خودنمایی می‌کرد، خیره شدم. انگار که در دل تاریکی شب روزنه‌ای از نور پیدا شده و گویای جهانی پر نور در ورای این آسمان تاریک بود.
حرف حسام را به یاد آوردم که می‌گفت غیر از او نمی‌توانم به کسی فکر کنم. راست می‌گفت. او جوری قلبم را از سی*ن*ه کَنده و با خودش برده بود که من دیگر قلبی برای دوست داشتن کسی نداشتم. باز دلم مملو از گلایه‌های کهنه‌ای بود که هر روز در این سال‌ها برای حسام خیالی می‌گفتم، چه روزهایی که مثل شب تار بود و چه شب‌هایی به بلندی سال را در خیال او گذراندم، هزار بار از دوست داشتن او مردن و فراموش نکردن، را تجربه کردم. من دختر تنها و بی‌کسی بودم، او رفت و تنهاترم کرد. تا مادامی که بود درد دوست داشتن پر از عذاب وجدان، چون کوهی روی پشتم سنگینی می‌کرد و بعد از رفتنش ذره‌ذره از دوست داشتن مردنش، تمامم کرد. هر روز با التماس، گریه و خاطرات با او بودن را مرور کردن، هر روز غصه پریدن عطر آن تیشرت را خوردن و درد تنهایی کشیدن، گذشت؛ تا بالاخره وقتی من دستم را از زانوهایم گرفتم و بلند شدم که بدون او زندگی کنم، او برگشت. از این احساس لعنتی خسته شده بودم. از اول آن درد بود و درد... از آن روزی که من به حسام علاقمند شدم تا الان درگیر عذاب وجدان، انتقام، خشم، پشیمانی و ناراحتی بودم. این عشق چیزی جز درد برایم به ارمغان نداشت. هر چند که حماقت‌های من در این رابطه در نوع خودش کم‌ نظیر بود و تمام ناراستی‌ها و کجی‌ها از زیر سر من بلند می‌شد اما باید قبول می‌کردم که من نه جربزه فراموش کردن را داشتم و نه شهامت دوست داشتنش را داشتم. هر چه سعی می‌کردم به خودم این را بقبولانم که باید با این درد جان‌سوز و تنهایی کنار بیایم و راه عشق من به بن‌بست است و باید تنها به از دور تماشا کردن هم قانع باشیم، هم نمی‌شد. اما علی‌رغم همه‌ی این دلخوری‌ها هنوزم فکرم از او پر بود. هنوز با وجود مکدر بودن خاطرم از او، قلبم دردمند او را فریاد می‌زد. من هنوز هم دوستش داشتم.
یک هفته از آن ماجراها گذشت. دیگر حسام را ندیدم، گویا حرف تلخ آخرم کار خودش را کرده بود. چند وقت پیش شنیدم که از بیمارستان استعفا داده است.
با روح و روانی خسته دست از کار کشیدم که تلفن همراهم زنگ زد، نگار بود. چند وقت پیش از من خواسته بود که دستگاهی را از تجهیزات پزشکی نزدیک بیمارستان خودم بخرم و آن را برایش ببرم. گرچه حوصله‌ی رفتن تا مطب او را نداشتم اما به ناچار قبول کردم. از درون کیفم بسته قرصی را درآوردم و با آب آن را فرو دادم. قریب به یک هفته بود که سرم هنوز درد می‌کرد.
پنجره را باز کردم. بوی بهار می‌آمد اما برای من دل‌خسته باز هم یک فصل تکراری و بی‌جاذبه شروع شده بود. من همان فرگل دل‌مُرده سه‌ چهار سال پیش بعد از ترک حسام بودم که لایق خوشبختی نیست. شاید هر جا خوشبختی جلوی پایم می‌رسید با حماقت‌هایم آن را نادیده می‌گرفتم.
از سرکار بیرون آمدم سوار ماشین شدم و به طرف مطب نگار به راه افتادم. خیابان‌ها مملو از جمعیتی بود که در تب و تاب عید و خرید عید بودند. گاهی در میان چراغ قرمزها در تله رقص و آواز حاجی فیروز و دخترها و پسرهای گل‌فروش می‌افتادم که اصرار می‌کردند، چیزی به آن‌ها بدهم یا گل بخرم. از دختر بچه معصومی ناچار یک شاخه گل سرخ خریدم ان‌قدر که اصرار کرد و مظلومانه نگاهم کرد که دست آخر احساس ترحم مرا برانگیخت. گل را بی‌حوصله روی صندلی مجاورم پرت کردم و با سبز شدن چراغ حرکت کردم.
مطب نگار در خیابان فرشته بود و آن مسیر هر چه می‌گذشت آن خاطرات کهنه را در دلم زنده و شوری را دوباره در دلم به پا می‌کرد. تا به آن‌جا برسم ذهنم از خاطرات گذشته دم گرفته بود و احساسم مرا بی‌رحمانه تازیانه می‌زد.
به جلوی در مطب نگار که رسیدم به گوشی‌اش زنگ زدم که بیاید و جلوی در مطبش، دستگاه را بگیرد. اما چون سرش شلوغ بود معذرت‌خواهی کرد و منشی‌اش را فرستاد.
از جلوی مطب او پس از تحویل دستگاه حرکت کردم. دلم نمی‌خواست به خانه بروم. هوای عجیبی به سرم زده بود و دوباره باز مثل قبل‌ها دلتنگ بودم. کم‌کم احساسم کنترل عقلم را بدست گرفت.
عاقبت خودم را جلوی در خانه ویلایی سابق حسام دیدم. همان خانه‌ای که قریب به پنج سال پیش سرنوشت، مرا هم‌خانه‌ی او کرد. هنوز به همان شکل بود. تمام روزهایی که با هم بودیم و لحظاتی که با هم گذراندیم از جلوی چشمانم گذشت. چشم به همان خانه دوخته بودم و به روزهای تلخ و شیرینی که کنارش گذراندم فکر می‌کردم. گاهی لبخند روی لبم می‌نشست گاهی سوزش چند قطره اشک دلم را به درد می‌آورد‌. هوا رو به غروب رفت و نسیمی خنک دسته‌ای از موهایم را از زیر مقنعه‌ام بیرون آورد و به بازی گرفت. یک هفته بود که دیگر از او خبری نداشتم، دلم برای آن چشمان سبز متلاطم و زیبا پَر می‌کشید ای‌کاش از در خانه بیرون می‌آمد تا دوباره او را می‌دیدم. هنوز در تعجبم چه‌طور چهار سال بدون دیدنش طاقت آوردم و زنده ماندم. حالا که یک هفته است او را ندیدم این همه دلتنگ و سرخورده شدم. انگار کم‌کم کینه‌ها داشتند از دلم می‌رفتند. گرچه تمام خشم من از او به‌خاطر آن دردهایی بود که چهار سال تمام مرا هر روز کشت و زنده کرد. همه از سر یک دلتنگی عجیبی بود که روی دلم تلنبار شده بود. همه‌ی حرف‌های تلخ من از سر یک درد کهنه بود. ای کاش می‌دانست گاهی آدم تمام درد دلتنگی را نگه می‌دارد و دقیقاً سر کسی که بیشتر از همه دلتنگش بوده خالی می‌کند.
آهی سوزناک کشیدم و نگاهم را به آن شاخه‌گل انداختم آن را برداشتم و به بینی‌ام نزدیک کردم. عطر آن در سرم پر شد و با بغضی در گلو از ماشین پیاده شدم. به طرف در خانه‌ی او با قدم‌های کشیده به راه افتادم. نگاه به چراغ‌های خانه‌اش انداختم که روشن بود. با نگاهی دلگیر و دردمند به جلوی در خانه‌اش رفتم و گل را روی گل بوته‌های آهنی و طلایی در خانه‌اش گیر دادم و دوباره با آهی سوزناک و قدم‌های کشیده‌ و دلتنگی که به روانم فشار می‌آورد به طرف ماشینم رفتم. نگاه آخرم را به خانه‌اش انداختم و حرکت کردم. حتی نمی‌دانستم هنوز ساکن آن خانه است یا کَس دیگری به جای او ساکن شده است. فقط می‌دانم کار دیگری بیشتر از آن از من برنمی‌آمد. هوا رو به تاریکی رفته بود سوئیچ را چرخاندم و با غصه‌هایی که روی شانه‌ام سنگینی می‌کرد به طرف خانه رفتم.
شب با بی‌اشتهایی در حالی که با غذایم بازی می‌کردم به زور چند قاشق از آن خوردم و بعد به گوشه تختم پناه بردم و دوباره تیشرت او را برداشتم و نگاهی عمیقی به آن انداختم. یاد و خاطره‌ی آن روز بارانی دوباره در دلم دَم گرفت. آن روز که حسام مرا در آغوش خود گرفت و من از ته دلم به او گفتم دوستش دارم، بعد از آن روز دیگر روز خوش ندیدم. تنها روزی که دلم آرامش خود را پیدا کرد همان روز بود.
تیشرت او را به بینی‌ام نزدیک کردم و باز به او فکر کردم. آن شب هم دوباره با دلتنگی‌هایم سر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
صبح مقابل تابلوی اسامی پزشکان ایستادم. جای خالی اسم او را دیدم. آهی سوزناک کشیدم و حرفی نزدم. به اتاق ویزیت رفتم و خودم را با ویزیت مریض‌ها و آموزش استاجرها آرام کردم. عصر باز دلم کنترل مرا در دست گرفت و به بالای خاک‌ریز کشاند.
روی سکوی سیمانی زِوار در رفته نشستم و با چانه‌ای که از بغض می‌لرزید به او و خودم فکر کردم. دورادور از زهرا شنیده بودم که مادرش را بخشیده است. آهی عمیق از سی*نه بیرون دادم و سرم را بالا کردم، به نقطه‌ی نامعلومی خیره شدم که از دور ماشینش را دیدم که به بالای خاک‌ریز می‌آمد. قلبم از دیدن ماشینش با ریتم ناهماهنگی می‌زد. از سر جایم نیم‌خیز شدم؛ ماشینش روی خاک‌ریز متوقف شد. مدت طولانی طول کشید تا او از ماشین بیرون بیاد. زمانی که از ماشین پیاده شد تمام وجودم ضربان قلب بود. آرام و با طمانینه پیش آمد و با چند گام فاصله از من قرار گرفت. نگاه دلگیر هر دوی ما به هم بود. هنوز قلبم در سی*نه بی‌قراری می‌کرد. گویا می‌خواست پر بکشد و به آغوش او بگریزد. منتظر بودم حرف بزند، چیزی بگوید، چون من هم خسته بودم و می‌خواستم به این جدایی و به این درد پایان دهم.
دلگیر نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت:
- وقتی برگشتم می‌دونستم نرم کردن دلت به همین راحتی‌ها نیست. خودم رو برای این آماده کرده بودم.
روی از من چرخاند، باد موهایش را می‌شوراند و چشمان درشت و سبزش به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود، بعد از مکث طولانی گفت:
- من دارم برمی‌گردم آمریکا، برگشتم تا تو رو با خودم ببرم. این‌که نذاشتم تو درمانگاه خیریه بمونی به‌خاطر این بود که به روحیه وابستِگیت آشنا بودم. می‌دونستم وقتی برای چیزی از جون و دل مایه می‌ذاری راحت ترکش نمی‌کنی. نمی‌خواستم درمانگاه خیریه بهونه‌ی موندنت تو ایران بشه. اما انگار دلخوشی‌های تو چیزهای دیگه‌ای شده، یا شاید هم همون‌طور که میگی فرگلی که من می‌شناختم رو با بی‌رحمی تو وجودت کشتم. ای کاش توان این رو داشتم تمام دردهایی رو که به‌خاطر من و مادرم کشیدی رو از صفحه‌ی دلت پاک کنم.
دوباره مکث طولانی کرد و به من خیره شد. برق اشک در چشمانش درخشید. ادامه داد:
- با دکتر شمسی‌پور صحبت می‌کنم و سهامم رو به نام تو انتقال میدم، دیگه اون درمانگاه مادی و معنوی متعلق به خودته. من هم دیگه نمی‌خوام بیشتر از این باعث عذاب و دردت بشم. خداحافظ.
گویا آسمان با جاه و جلالش بر سرم فرو ریخت. او بی‌توجه به حال من روی گرداند. یک گام لرزان ناباورانه به سویش برداشتم چانه‌ام از بغض سخت و نفس‌گیری لرزید، خواستم صدایش کنم اما غرورم راه زبانم را بست. او با گام‌های مصمم به طرف ماشینش رفت. پرده‌ی کلفت اشک چشمان ناباورم را پر کرد. قدم‌های کشیده و ناتوانم را به سمتش برداشتم، اما او مثل باد رفت. تا به خودم بیایم سوار ماشینش شد و درست مثل آن روز تلخ مرا ترک کرد. اشک‌هایم خوشه‌خوشه فرو ریختند. زانواهایم لرزید و دوباره فرو ریختم این‌بار نه با صدای بلند بلکه با صدایی که بغض آن را خفه کرده بود گریستم.
وقتی به خانه برگشتم دیگر حال خودم نبودم. دوباره ترک شده بودم. دوباره مرا رها کرد و آن هم به‌خاطر حماقت‌های بی‌نظیر من بود. آن‌قدر در بخششم تعلل کردم که عاقبت تصمیم به رفتن گرفت. شب هم دایی محمد زنگ زد، گویا خاله شهربانو هم با خانواده‌اش در آن‌جا دعوت بودند، تا صدایشان در گوشم پیچید از سر تلنبار شدن این دردها بی‌هیچ واهمه‌ای پشت گوشی زارزار گریستم. انگار دلم یک شانه برای گریستن می‌خواست. مثل آن روزهایی که حسام ترکم کرده بود باز احساس بی‌کسی می‌کردم و دلم ه*وس شانه و آغوش مادر یا پدرم را کرده بود. برای آن دو کلی از دلتنگی و بی‌کسی گله کردم. اما خالی نمی‌شدم. خاله با صدای گرم دلنشینش و آرامش صدایی که چون نوای مادرم بود تلاش می‌کرد آرامم کند و دایی محمد دست‌پاچه سعی کرد دلداریم دهد و قول داد به زودی برای دیدنم با خانواده به تهران بیایند.
فردای آن روز تصمیم گرفتم بهراد را ببینم تا از محل زندگی حسام اطلاع پیدا کنم. به بیمارستان بهراد رفتم، تا آدرس محل کار جدید حسام را از زیر زبانش بکشم.
پشت در اتاق عمل در انتظار او بودم که عاقبت با لباس‌های استریل بیرون آمد و دستکش‌هایش را دور ریخت، دست‌هایش را شست و لباس‌هایش را از تن بیرون کرد. با دیدن من خندید و متعجب گفت:
- فرگل؟ درست می‌بینم یا اتاق عمل بهم فشار آورده؟
لبخند کم‌رنگی به او زدم و از دیوار فاصله گرفتم و گفتم:
- درست می‌بینی خودمم.
- چی شده؟ یاد فقرا کردی.
سکوت کردم و او با تعجب نگاه من کرد و گفت:
- قطعاً دلت برای من تنگ نشده.
نگاه به چشمان سبز و ریش و سیبیل بورش انداختم و به شوخی گفتم:
- بر منکرش لعنت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
خنده‌ای از ته دل کرد و گفت:
- نه جون تو باور نمی‌کنم دلت تنگ شده باشه. بگو ببینم باز چی شده؟ سلام گرگ بی‌طمع نیست.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- هیچی! همین‌طوری اومدم.
هرچه فکر کردم که چه‌طور از زیر زبانش بکشم حسام کجاست چیزی به ذهنم نرسید و باز غرور راه زبانم را بست. مِن‌مِن‌کنان برای توجیه موقعیتم در آن لحظه گفتم:
- اومدم دعوتتون کنم شام.
متعجب گفت:
- شام؟ به چه مناسبت؟
با لکنت گفتم:
- همیشه زحمت من گردنت بوده. زحمت پیدا کردن خونه‌ام رو هم تو کشیدی، خواستم یه جوری ازت تشکر کنم.
لبخندی زد و گفت:
- بعد از دو ماه تازه یادت افتاده تشکر کنی؟
سرخ شدم و گفتم:
- باور کن وقتش پیش نمی‌اومد.
چشمکی زد و گفت:
- صبر کن برم لباس‌هام رو عوض کنم تا مفصل در موردش حرف بزنیم.
- مگه می‌خوای بری جایی؟
- آره، کارم تو بیمارستان تموم شده می‌خوام امانتی یه نفر رو ببرم.
- امانتی کی؟ مزاحمت نمی‌شم، پس من میرم.
- گوشی حسام خونه مامانم جامونده بود، می‌خوام ببرم پس بدم. دوست‌ دخترهاش کلی زنگ زدن نگرانش شدند. کجا میری؟ ماشین آوردی؟ اگه نیاوردی برسونمت‌.
فکری مثل برق از ذهنم گذشت و با لکنت به دروغ گفتم:
- نه نیاوردم. آخه مزاحمت نشم؟
- نه من هم کاری جز این ندارم. حالا که می‌خوای شام بدی بهمون می‌رسونمت.
خندیدم و حرفی نزدم. با یک تیر دو نشان! این‌طور بهتر شد. حتی حرفی از حسام هم پیش او نزدم و می‌توانم با او بروم و حسام را ببینم و هم محل زندگیش را یاد بگیرم.
کمی بعد بهراد در حالی که کتش را می‌پوشید و کیفش را در دستش جابه‌جا می‌کرد آمد و خطاب به من گفت:
- بریم.
بین راه کمی با هم حرف زدیم از کار و بیمارستان و... .
هر کاری کردم نتوانستم مسیر حرف را به حسام منحرف کنم تا از حالش با خبر شوم. سوار ماشینش شدیم. بهراد رو به من گفت:
- کجا بریم؟
با لکنت گفتم:
- من کاری ندارم. اول تو به کارت برس بعد من رو برسون خونه.
در همین لحظه گوشی حسام زنگ خورد و بهراد گفت:
- آره بذار این رو برسونیم این گوشی از دیشب من رو دیوونه کرده.
با تردید گفتم:
- دیشب خونه مامانت بودید؟
خونسرد گفت:
- آره، خاله دیشب پرواز داشت و می‌خواست برگرده ما هم اون‌جا بودیم.
پس آن‌طور که معلوم بود حسام هم آن‌جا بوده، صدای بهراد افکارم را از هم گسیخت.
بهراد: من یه آبمیوه‌ای چیزی بگیرم گلوم خیلی خشکه. الان میام.
او که رفت من طاقت نیاوردم و تا دور شد فوری گوشی حسام را برداشتم. با استرس و عجله آن را نگاه کردم تا ببینم چه‌طور می‌شود آن را روشن کرد. دکمه قفل صفحه‌اش را زدم همین‌که نگاهم روی صفحه گوشی‌اش خورد ماتم برد و خون در مغزم از دیدن عکس روی آن خشک شد. نمی‌دانم چه مدت گذشت که با صدای باز شدن در ماشین به خودم آمدم و بهراد با دو لیوان آب هویج وارد شد و به من که خجالت‌زده گوشی حسام را روی داشبورد گذاشتم، پوزخندی زد و گفت:
- فکر کنم تحصیلات هیچ کمکی به شما زن‌ها در این زمینه نکرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
با خجالت گفتم:
- نه گوشی‌اش زنگ خورد.
- تو هم فضولیت گل کرد ببینی کدوم دوست دخترشه؟ هان؟
حرفی نزدم و پکر در خودم فرو رفتم. آب‌هویج را به طرفم گرفت، ازش تشکر کردم.
او شروع به خوردن کرد و من به عکس روی صفحه گوشی حسام فکر کردم. عکس مربوط به آن شب در خانهٔ روستایی آن پیرزن بود که من کنار حسام خوابیده بودم و حسام از آن عکس گرفته بود و همیشه می‌گفت به آن عکس علاقه دارد. بغض سمجی در حفره گلویم لانه کرد.
بهراد گفت:
- چرا نمی‌خوری؟
برای فرو خوردن بغضم یک جرعه از آن نوشیدم اما پائین نرفت که نرفت. اشکی شد و از چشمانم فرو چکید و بهراد که با دقت حالات مرا زیر نظر داشت گفت:
- شما دو نفر همه رو خسته کردید. معلوم نیست چه مرگ‌تونه؟ اگه همدیگه رو دوست دارید چرا ان‌قدر همدیگه رو آزار می‌دید. اگر دوست ندارید این ماتمی که می‌گیرید چیه؟!
جوابش گریه بی‌صدای من بود که او گفت:
- رفتارت یه اشتباه محض بود فرگل. تو حسام رو ناامید کردی ان‌قدر این کینه رو بزرگ کردی و به نصیحت‌های ما گوش نکردی و تو گوشمالی دادنت افراط کردی که حسام باور کرده تو نمی‌بخشیش، یعنی همه‌مون باور کردیم. درسته حسام و خاله‌ام اون روزها بد کردند. ولی هر آدمی لایق بخششه. ان‌قدر که بخشش روح آدم رو آروم می‌کنه انتقام تا حالا نکرده.
مکثی کرد، با تردید ادامه داد:
- حسام داره میره آمریکا، اون هم بدون تو داره میره.
هری دلم فرو ریخت. با چشمانی اشک‌آلود به او بهت زده خیره شدم. سری تکان داد و سوئیچ را چرخاند و گفت:
- نوبت توئه که همه چیز رو درستش کنی و نذاری بره یا لااقل تنهایی نره.
دستمال کاغذی برداشتم و اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:
- نمی‌دونم. یه بار غرورم رو براش له کردم.
- نمی‌دونم یعنی چی؟ فرگل هر رابطه‌ای اگر عشق دو طرفه توش باشه، اگه اشتباهی بکنیم باز هم ارزش فرصت دوباره رو داره. به نظرم ارزشش رو داره که باز هم غرورت رو زیرپا بذاری و به سمت حسام بری. تو و حسام واقعاً هم‌دیگه رو دوست دارید چرا به‌هم فرصت ندادید، چرا هم‌دیگه رو نبخشیدید حالا بازم دیر نیست. درسته زمان با هم بودن رو از دست دادید ولی باز می‌تونه همه چی درست بشه. الان وقت مغرور بودن نیست. غرور مثل یه چاقوی تیزه که عشق رو ذبح می‌کنه.
بهراد کمی نصیحتم کرد و ما از شهر خارج شدیم. عصر زمستانی با عطر بهار می‌آمیخت. حرف‌های بهراد چون نسیم‌ دل‌انگیز بهاری در باغ سرما زده دلم می‌وزید و کم‌کم مرا از موضعم برای حفظ غرورم به عقب هُل می‌داد. شیشه ماشین را پائین دادم. حرف‌های بهراد درست بود. من باید همه‌چیز را درست می‌کردم. یک عشق ناب نباید قربانی غرور شود.
رو به بهراد گفتم:
- کجا می‌ریم؟ مگه نمیری گوشیش رو بدی؟
بهراد گفت:
- چرا داریم می‌ریم. پسره مغز خر خورده رفته یه جای پرت و پلایی یه ویلا ساخته که سگ رو بزنی اون‌جا نمیره. الان هم اون‌جاست می‌خوام گوشی رو اون‌جا بهش تحویل بدم.
- ویلا؟
- آره، تو یکی از روستاهای پرت و دور افتاده ورامین هست. پسره احمق بهش میگم این‌جا پیشرفت نداره، میگه همه چی پول نیست. نمی‌دونم وا... اون‌جا چی پیدا کرده که دو دستی چسبیده و داره پول‌هاش رو هدر میده.
چیزی به دلم چنگ انداخت گفتم:
- هم ویلا می‌سازه هم داره برمی‌گرده آمریکا؟
- کار ویلا تموم شده. این روزها رو اون‌جا می‌گذرونه.
کم‌کم از مسیر آشنایی رفتیم غروب بود. ابتدای روستا خانه بهداشتی را دیدم و دلم فرو ریخت. آن‌جا خودش بود. همان‌جایی که من و حسام در طرح جهادی رفتیم. نکند‌... . نکند حسام خانه آن پیرزن را خریده؟! قلبم دیوانه‌وار می‌تپید.
دستانم می‌لرزید، خاطرات آن شب دوباره جلوی دیدگانم نقش بست. بهراد جاده را بالا رفت و گفت:
- می‌بینی؟ عقلش رو کلاً از دست داده. هر دوتون سال به سال که به سن‌تون اضافه می‌شه عقل‌تون رو از دست می‌دید.
لبخند کم‌رنگی زدم و با نجوای لرزانی گفتم:
- من هم جای اون بودم همین‌کار رو می‌کردم.
- پس هر دو به هم میاید.
ابتدای روستا یک خانه ویلایی با سقف‌های شیروانی از دور پیدایش شد. خودش بود، همان خانه آن پیرزن بود با این تفاوت که دیگر از آن خانه تماماً روستایی خبری نبود. دوباره اشک‌هایم روان شدند. بهراد جلوی در خانه‌اش متوقف شد. اطراف حیاط نرده‌هایی با گل و بوته‌های آهنی حصاربندی شده بود و حیاط آن را گسترده‌تر کرده بود، عطر چمن‌های تازه کاشت شده در باغچه‌های تازه‌ساز در هوا پراکنده شده و حوض زیبایی در وسط حیاط آن پیرزن، شکل دیگری به آن بخشیده بود. درختان گیلاس و سیب که در حیاط بودند کم و بیش جوانه زده بودند و تک و توک شکوفه‌هایی در لابه‌لای شاخه‌های و به هم تابیده‌شان دیده می‌شد. دستم را به نرده‌ها گیر دادم و به ساختمان جدیدی که آن‌جا بود چشم دوختم. بهراد کلید را در قفل در چرخاند و گفت:
- من کلید دارم. یه‌جورایی از من بیگارگی کشید بعضی کارهاش رو انجام بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
وارد حیاط شدیم. عطر شکوفه‌های درخت گیلاس کهن‌سالی که آن سوتر بود حس می‌شد. در دلم غوغایی بود، عشق چون درخت خشکیده سرما زده‌ای بود که حالا جوانه زده و شکوفه داده بود. از این‌که او را در این خانه‌ی خاطره‌انگیز می‌دیدم قلبم تندتند می‌زد. از پله‌های سنگی بالا رفتیم که صدای زنگ گوشی بهراد بلند شد. بهراد گفت:
- خود ناجنسشه، الو... کجایی دکتر؟... اِی خدا بگم چه کارت نکنه آخه... من ورامینم که... ای خدا... دوباره باید برگردیم؟
نگران نگاهش کردم. بال و پر زدم که چیزی به بهراد بگویم که او گفت:
- گوشی...گوشی... .
نگاهش را به من دوخت و من گفتم:
- گوشی‌اش رو بذار همین خونه، من این‌جا می‌مونم.
کمی مکث کرد و گفت:
- گوشیت رو می‌ذارم خونه ویلایی... آره... تا ادب بشی... بیا خودت بردار ببر... آره... نخیر... نمیارم... باید بیای این‌جا... یه تماس ضروری هم داری گفته هشت شب زنگ می‌زنه... خوددانی... بیا این‌جا... خداحافظ.
گوشی را قطع کرد و گفت:
- رفته تهران! الان هم بهش گفتم گوشی‌اش رو می‌ذارم این‌جا حسابی داغ کرد. نمی‌دونم بیاد یا نه. بیا بریم.
- نه من می‌خوام امشب رو این‌جا باشم.
- دست بردار فرگل ممکنه نیاد. می‌خوای تو این برهوت شب رو بگذرونی که چی بشه؟!
- خواهش می‌کنم بهراد! دلم برای این‌جا تنگ شده. می‌خوام داخل خونه رو ببینم. بذار امشب رو این‌جا باشم. اگه اومد که اومد. نیومد هم یه فکری می‌کنم.
سری تکان داد و گفت:
- خیلی‌خب! گیر دو تا دیوونه افتادم. خدا من رو از دست شما دو نفر نجات بده.
رفت و در را باز کرد، اشاره کرد داخل شوم با تردید وارد شدم. درون خانه با همان معماری قبل بود اما لوکس‌تر و مرتب‌تر شده بود. کلی مبلمان لوکس و مبل‌های دسته منبت طلایی آن را پر کرده بود. هنوز همان تیغه‌ای که اتاق آن را از هال جدا می‌کرد به قوت خودش باقی بود و در چوبی زیبایی به جای آن در آبی فسفری قبلی، جا خوش کرده بود. با گام‌های سریع در را باز کردم. اتاق همان شکل بود و قلبم فشرده شد. میز کار حسام را کنار پنجره دیدم و یک مبل راحتی انتهای اتاق بود. آن اتاق از همه جای خانه بکرتر و دست‌نخورده‌تر به نظر می‌رسید. دوباره بغضی سنگین گلو گیرم کرد و به دنبال آن اشک‌هایم سیل‌وار جاری شدند. بهراد سری تکان داد و گفت:
- پس این‌جا ماجرایی داشتید.
کلید رو داد به من و گفت:
فرگل، اگه شب نیومد در رو قفل کن.
اشک‌آلود سری تکان دادم. هوا کم‌کم رو به غروب می‌رفت بهراد غرولندکنان رفت و من به طرف میز کار حسام رفتم. گوشی حسام را باز کردم. دوباره عکس آن را نگاه کردم. اشک‌هایم را پی‌درپی پاک کردم. فکرش را نمی‌کردم پنج سال دیگر این حال ما باشد. قلبم دیوانه‌وار می‌تپید و دلم او را صدا می‌زد.
هوا رو به تاریکی می‌رفت و مهتاب با نور کم رمق خود از پس کوه‌های رو به‌رو بیرون می‌آمد. حفره نورانی ماه در چشم تاریک شب بزرگ‌تر از همیشه جلوه می‌نمود و نور بی‌رمق آن کمی از اتاق را روشن کرده بود. آن‌قدر نزدیک بود که شاید اگر دست به سویش دراز می‌کردم در خیالم می‌توانستم آن را بگیرم. به حضور حسام که مانند ماه پر نوری در آسمان تاریک زندگی من می‌درخشید. این‌بار اگر می‌رفت دیگر این آسمان تاریک ارزش نگاه کردن نداشت. دیگر وقتش رسیده بود که تاریکی را رها کنم و به دنیای پر نور او سفر کنم. روی طاقچهٔ پنجره نشستم و سر به شیشه تکیه دادم. مقابل پنجره ایستادم و به آن شب مهتابی پنج سال پیش که با حسام در این اتاق سر کردیم فکر کردم. نمی‌دانم چه مدت مرور خاطراتم طول کشید که متوجه شدم سایه‌ای از حیاط گذشت قلبم شروع به تندتند زدن کرد و لرز تمام وجودم را فرا گرفت. کمی بعد صدای بسته شدن در آمد و صدای گام‌هایی که سریع پیش می‌آمد شنیده می‌شد. هنوز جرأت روبه‌رو شدن با او را در خودم نمی‌دیدم. همان‌طور پشتم به در بود. بوی عطر او زودتر از خودش حس شد، خودش را به اتاق رساند و در را باز کرد، لرزشی عجیب سر تا پایم را فرا گرفته بود. سکوت سنگینی بین ما حکم‌فرما بود. برگشتم چهره او را در هاله کم نور مهتاب دیدم و دلم باز لرزید. همان‌طور خیره به من گفت:
- فرگل... .
سر به زیر انداختم. کمی طول کشید. روشنایی برق چشمانم را زد.
سکوت طولانی میان ما برقرار بود با اکراه سر بلند کردم چهره‌اش را واضح دیدم. همان‌طور مات و دلگیر نگاهم کرد. با نگاهی دردمند و لحنی بغض‌آلود گفت:
- بهراد بهم گفت این‌جایی.
بغض هر دوی ما شکست. اشک‌هایش سراریز شدند. بدون این‌که حرکتی بکند به من خیره شد.
اشک‌های من هم سیل‌وار جاری شدند از جا کنده شدم و دیگر طاقت نیاوردم باید مانع از رفتن او به آمریکا می‌شدم. باید مهتاب زندگیم را در آسمانم حفظ می‌کردم. شتابان به طرفش رفتم اشک‌هایم از گونه‌ام فرو چکیدند و با لحنی که بوی پشیمانی می‌داد گفتم:
- از این‌جا نرو... این‌جا بمون... کنار من بمون... بذار هر وقت دلتنگی من رو می‌کشه ببینمت... دیدن تو تنها خواسته من از این دنیاست. اگه تو بری آمریکا من دیگه نمی‌تونم زندگی کنم. این دفعه تو بری... این دفعه اگه ترکم کنی حتماً می‌میرم.
لحن دردمند و التماس‌هایی که با گریه بود بر گریه‌ام شدت بیشتری بخشید. نگاه پر اشکش را مهربانانه به من دوخت و بی‌هیچ حرفی دست‌هایش را برای به آغو*ش کشیدنم باز کرد. معطل نکردم او را تنگ در آغو*شش گرفتم و صورتم را میان سی*نه‌اش پنهان کردم و درحالی به صدای قلبش گوش می‌دادم. دلم برای صدای تپش‌های قلبش تنگ شده بود، بی‌صدا گریستم. چانه‌اش را به سرم تکیه داد. کمی بعد مرا از خودش جدا کرد و با مهربانی نگاهم کرد و با کف دستش اشک‌هایم را پاک کرد و به چشمانم خیره شد.
بغض‌آلود گفتم:
- من رو ببخش.
لبخند گرمی زد و گفت:
- من نمی‌تونم مثل تو لجباز باشم. با همین گریه‌هات زود دلم رو نرم می‌کنی.
میان گریه خندیدم. مرا از خودش جدا کرد و دستم را گرفت، فشرد و گفت:
- بهراد بهم گفت اومدی این‌جا. می‌خوای باهام حرف بزنی. خدا می‌دونه چه‌طور خودم رو رسوندم این‌جا.
با صدایی که از بغض هنوز می‌لرزید گفتم:
- دیگه جدایی بسه. می‌خوام همیشه کنارت باشم. بقیه‌ی عمرم رو کنارت بمونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
دستم را فشرد. لبخندی زد و گفت:
- دیگه حاضر نیستم یه روز از تو جدا بمونم.
آن شب از هر دری حرف زدیم و تمام دلتنگی‌هایمان را مرور کردیم. آهسته گفتم:
- چند وقت پیش در خونه‌ات اومدم تا شاید ببینمت. هنوز هم تو اون خونه‌ای؟ همه‌اش می‌ترسیدم اون‌جا نباشی و خونه رو فروخته باشی.
لبخندی زد و موهایی که از زیر روسری‌ام بیرون آمده بود را نوازش کرد و گفت:
- اون‌جا رو چه‌طور بفروشم؟! همه زندگی من با تو و روزهای خوبم با تو اون‌جا گذشت.
- باور نمی‌کردم این‌جا رو بخری. راستی از همین پیرزنه این‌جا رو خریدی؟!
خندید و گفت:
- نه پیرزنه دوساله که مرده! من این رو از وارثاش خریدم. یه‌کم تغییرش دادم ولی سعی کردم شکلش همون‌طور باشه. فرگل من دیوانه‌وار دوستت دارم ان‌قدر که هرچی که یاد تو رو برام نگه می‌داشت رو بهش چنگ می‌انداختم.
لبخندی زد و به چشمانم با شیفتگی خیره شد. خودم را به او نزدیک کردم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
- خوشحالم بالاخره همه چی تموم شد.
گلایه‌مند گفت:
- می‌تونست زودتر تموم بشه ولی تو لجبازی کردی.
- آره می‌تونست زودتر تموم بشه. ولی تو من رو ترک کردی و رفتی. حسام رفتن برای کسی که ترک می‌کنه و میره درسته خیلی سخته ولی برای کسی که می‌مونه و تحمل می‌کنه زندگیش مثل جهنمه.
آهی کشید و گفت:
- اون روزها من ان‌قدر ناراحت بودم که نمی‌تونستم درست تصمیم بگیرم. اون روزهایی که تو پشت در خونه‌ام التماس می‌کردی من اون‌قدر ازت کینه داشتم که به هر فکر وقیحی برای نابود کردنت چنگ می‌انداختم. به این‌که بمونم ایران و جلوی چشم‌های تو با کسی غیر تو ازدواج کنم و آتش به روح و روانت بزنم. حتی به این هم فکر کردم که مجوز پزشکیت رو باطل کنم و از هرچی که براش می‌ترسیدی یه بلایی به سرت بیارم. تو اون روزهایی که دلم از کینه‌ها سیاه بود تنها گزینه‌ای که کمتر از بقیه انتقام‌هام بهت آسیب می‌زد رفتن و فراموش کردن بود. وقتی رفتم آلمان به کار سخت رو آوردم. مثل اون روزهای تو، شب‌های زیادی کشیک بیمارستان بودم. ان‌قدر سخت کار می‌کردم که تو رو با کار کردن فراموش کنم. تازه حال اون روزهای تو رو درک کردم‌ که چه‌طور از این بدن نحیفت کار می‌کشیدی تا خودت رو آروم کنی. کم‌کم بهت حق دادم تو به‌خاطر نجات پدرت یه اشتباه کردی و بزرگ‌تر از همه این‌که به‌خاطر ترس از دست دادن من و تهدیدهای مادرم ادامه دادی. با این حال طول کشید که اون همه رنجش رو از قلبم پاک کنم و دوباره مثل حسام عاشق سابق به طرفت بیام.
آهی کشیدم و گفتم:
- من احساسم هیچ‌وقت بهت عوض نشد. فقط دلتنگی زیاد ان‌قدر بهم فشار آورد که همه‌چیز رو از یاد برده بودم. می‌دونی حسام، آدم وقتی دلتنگ کسی بشه همه‌ی این دلتنگی‌ها رو نگه می‌داره و دقیقاً روی سر کسی که تمام این مدت منتظرش بوده ناراحتی‌ها رو خالی می‌کنه. تمام رفتارهای من از سر دلتنگی برای تو بود.
حسام: برای اون روزها ببخشید.
لبخندی زدم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
- خوشحالم که برگشتی.
هر دو با محبت به هم خیره شدیم. آهسته گفت:
- موهات رو چرا کوتاه کردی؟
- بلند شدنش بعد از رفتنت قلبم رو به درد می‌آورد ولی بعد از این‌که بلند شدند باید قول بدی هر روز اون‌ها رو ببافی.
- تو هم باید قول بدی من رو خوشبخت‌ترین مرد دنیا کنی.
بعد از کمی مکث عمیقاً نگاهم کرد و ادامه داد:
- می‌خوام یه دختر داشته باشیم مثل خودت!
از حرفش خنده‌ای توام با شرم زدم و گفتم:
- واقعاً یه نسخه از من برات تو این دنیا کافی نیست؟
لبخندی زد و با همان صدای آرامش بخش خودش گفت:
- دوست دارم موهاش مثل مادرش باشه، براش ببافم. نمی‌دونی چه رویای قشنگیه از عشقت یه دختربچه داشته باشی شبیه خودش.
او از رویاهایش می‌گفت و من مشتاقانه به او گوش سپرده‌ بودم. تا نزدیکی‌های صبح از هر چیزی حرف زدیم. دم‌دم‌های صبح بود که چشمانمان گرم شد و موج خواب ما را ربود.
با صدای باز شدن در اتاق چشم گشودم. حسام هم کنارم خواب بود هول از خواب بلند شدم و بهراد را در آستانه در دیدم. بهراد لبخند شیطنت‌باری زد و گفت:
- شماها شب رو پیش هم بودید؟ ببینم خلاف شرع که نکردید؟!
حسام با صدای بهراد از خواب پرید. سرخ شدم و از او فاصله گرفتم‌. حسام چشمانش را فشرد و گفت:
- چرت نگو! کل شب رو فقط از رویاهامون حرف زدیم.
- فردا صداش در میاد، منظورت از رویاهات چی بوده؟! بلند شید زود برید عقد کنید قال قضیه رو بکنید. شماها همه رو خسته کردید.
در جستجوی ساعت دیوارها را از نظر گذراندم لباس‌هایم چروک شده بود که گوشی‌ام زنگ خورد. نگاه به گوشی کردم دایی محمد بود. آن را باز کردم و آن‌ها خبر دادند که نزدیک تهران هستند.
دست‌پاچه خداحافظی کردم و هول بلند شدم و گفتم:
- حسام، دایی‌ام داره میاد تهران.
حسام که هنوز از قضیه پیدا شدن قوم و خویش من خبر نداشت سرگردان به من نگاه کرد و بهت‌زده گفت:
- دایی‌ات؟
بهراد خنده‌ی سرمستی کرد و گفت:
- پاشو شادوماد! پاشو، باید آماده خواستگاری بشی.
حسام گیج به من نگاه کرد و من لبخند گرمی به صورتش پاشیدم و به او گفتم:
- قصه‌اش درازه بریم تو راه بهت میگم. باید با خانواده‌ دایی محمدم و خاله شهربانوم آشنا بشی.


" پایان "
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین