جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,001 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
به اتاقم که رسیدم میثم را سرگشته و نگران جلوی در اتاقم دیدم.
سراسیمه به طرفم آمد و با نگرانی پرسید:
- خوبی فرگل؟
از آن حالش فهمیدم که او هم حسام را دیده. نمی‌خواستم به او احساس ضعف نشان دهم بی‌تفاوت گفتم:
- آره خوبم.
من‌من‌کنان گفت:
- مطمئنی؟!
در اتاقم را باز کردم و گفتم:
- من حالم خوب خوبه جای نگرانی نیست.
تعارف کردم داخل شود بی‌هیچ تردیدی داخل شد. هنگام بستن در اتاقم، حسام را در انتهای راهرو دیدم که از دور ما را نگاه می‌کرد در را بستم. میثم نگران و خشمگین گفت:
- معلوم نیست چی به سرش زده دوباره پیداش شده؟ واقعاً یه آدم ان‌قدر پست فطرت؟ اسم خودشم گذاشته مرد؟
در حالی که بی‌تفاوتی در نگاهم نمودار بود گفتم:
- من فرگل قبلی نیستم. دیگه جوون و خام و نپخته نیستم که از یه سوراخ دوبار نیش بخورم.
میثم به چهره‌ی خونسردم خیره شد و گفت:
- کی باهاش روبه‌رو شدی؟
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
- تو جشن خیرین برای اولین بار دیدم.
از حرف من جا خورد و نگران گفت:
- با هم صحبت کردید؟
پنجره اتاقم را باز کردم و به دروغ به او گفتم:
- نه. با هم رو در رو نشدیم.
میثم کمی آرام گرفت و بعد با تردید نگاهم کرد. در نگاهش ناامیدی و دل‌نگرانی موج می‌زد. سری تکان داد و گفت:
- من میرم. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن.
لبخندی زدم و در کمال خونسردی سری به علامت مثبت تکان دادم، او از اتاقم بیرون رفت و من آن نقاب را از روی صورتم برداشتم و دوباره در خودم فرورفتم.
این‌طور نمی‌شد. چه‌طور می‌توانستم با او در یک بیمارستان باشم و هر روز با دیدنش وانمود کنم که اتفاقی نیافتاده‌ است. از اتاقم به داروخانه رفتم و قرصم را گرفتم و خوردم سعی کردم با کار کردن ذهنم را از حسام دور کنم. امروز باید عمل آنژیوپلاستی بیماری را انجام می‌دادم. نگاهی به آخرین آزمایشاتش کردم و به طرف اتاق آنژیوگرافی رفتم. لباس‌های استریل را تنم کردم. بیمار روی تخت خوابیده بود و پرستار داشت اقدامات پیش از عمل را انجام می‌داد. به بالای سر بیمارم رفتم و لبخندی زدم. حالش را جویا شدم و سوالاتی را از او پرسیدم. کمی بعد از سر شدن بازویش عمل آنژوپلاستی را انجام دادم. روبه‌روی مانیتورها ایستادم و به بررسی عمل پرداختم. نیم‌ساعت بعد کار تمام شد از اتاق کاردیوگرافی خارج شدم ذهنم دوباره آشفته شد.
از سرکارم به بیرون رفتم کنار خیابان منتظر دربست بودم که دوباره سرو کله حسام پیدا شد و ماشینش را جلوی پایم نگه داشت. کلافه دندان به دندان ساییدم و به آن طرف‌تر رفتم و برای تاکسی دست تکان دادم.
دوباره با ماشینش جلوی پایم توقف کرد و پیاده شد و مقابلم ایستاد نگاه دلگیرش را به من دوخت و و با تحکم گفت:
- سوار شو می‌خوام باهات حرف بزنم.
نگاه تیزی به او کردم و گفتم:
- ما حرفی با هم نداریم. دیروز همه حرف‌هامون رو زدیم اما مثل این‌که تو حرف تو گوشت نمیره.
با لجاجت دسته کیفم را فشردم و بی‌اعتنا به او با گام‌های سریع جلو رفتم و برای ماشین‌هایی که با سرعت می‌گذشتند دست تکان دادم و گفتم:
- دربست.
به دنبالم راه گرفت و با دلخوری گفت:
- تو هنوزم خودخواهی. دیروز فقط تو حرف زدی. بیا تو ماشین حرف‌های من هم باید بشنوی، لجبازی نکن. چرا بعد از این همه سال این اخلاق تو تغییر نکرده؟! انتظار داشتم تو این چهارسال یهشکم بزرگتر شده باشی.
با گام‌های بلند آمد و جلوی راهم را گرفت و مصمم گفت:
- سوار شو، می‌رسونمت.
بدون این‌که حتی نگاهش کنم روی از او گرفتم که بازویم را گرفت و مرا به عقب کشید، دستم را از دستش وحشیانه کشیدم و با صدایی که از ناراحتی می‌لرزید گفتم:
- به من دست نزن.
از کنارش گذشتم و دوباره با گام‌های سریع به سمت بیمارستان رفتم که بین راه ماشین میثم در حال عبور از حیاط بود. از خدا خواسته دستی تکان دادم آمد جلویم توقف کرد در را باز کردم و درحالی که نفس‌نفس می‌زدم و گفتم:
- دکتر میشه من هم با شما تا یه مسیری بیام.
لبخندی زد و گفت:
- البته، سوار شو.
استرسی تمام وجودم را می‌لرزاند نگاهم را به سوی نگهبانی چرخاندم و حسام را دیدم که از جلوی در بیمارستان من را کلافه نگاه کرد. میثم نگاه معنی‌داری به من کرد و گفت:
- چیزی شده فرگل؟
دست‌پاچه گفتم:
- نه، نه. چیزی نیست. برو.
از دست‌پاچگی‌ام همه چیز را فهمید. سری کلافه تکان داد و حرکت کرد. جلوی نگهبانی بوقی زد. حسام عصبی با دیدن ما به طرف ماشینش رفت. زیرچشمی نگاهی به او کردم و از کنارش با سرعت گذشتیم. دستان لرزانم را روی گیجگاهم فشردم و چشمانم را بستم. میثم گفت:
- مزاحمت شده؟
سکوت کردم. هنوز کمی از بیمارستان دور نشدیم که میثم از آینه ماشین نگاهی انداخت و خشمگین دندان به دندان سایید و سرعتش را زیاد کرد. نگاهم را به عقب ماشین برگرداندم و ماشین حسام را دیدم که تند به سمت ما می‌آید و چراغ می‌دهد. میثم گفت:
- سفت بشین مردتیکه نفهم مثل این‌که تنش می‌خاره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
دست و دلم دوباره لرزید حسام با سرعت بیشتری بوق‌زنان به کنار ماشین میثم خود را رساند و میثم سرعتش را زیاد کرد. مضطرب گفتم:
- میثم من رو پیاده کن، خواهش می‌کنم.
عصبی گفت:
- نترس اتفاقی نمی‌افته .
بوق‌های پی‌درپی ماشین حسام و سرعت گرفتن او و آرتیست بازی‌های میثم ترس را بیشتر از قبل در وجودم رسوخ داد و در حالی که از ترس به صندلی چسبیده بودم با لحنی لرزان و ملتمس به میثم گفتم:
- تو رو خدا میثم. تو رو به جون هرکی دوست داری نگه دار، الان تصادف می‌کنیم من رو پیاده کن. اون دردش منم! من رو پیاده کن خودت رو به دردسر ننداز.
اما رگ لجاجت بی‌خردانه میثم هم گل کرده بود و دست بردار نبود. در بزرگراه آزادی بودیم که ماشین حسام با سرعت وصف ناپذیری به جلو رفت و دورتر و جلوتر از ما با یک دست فرمان پیچید و جلوی راه ما را مسدود کرد. سرعت میثم به قدری زیاد بود که از وحشت تصادف چشمانم را محکم به هم فشردم و وحشت‌زده، فریادزنان گفتم:
- نگه‌دار‌نگه دار!
میثم پایش را روی ترمز گذاشت و من چشمانم را از ترس برخورد با ماشین حسام به‌هم فشردم و دو دستم را روی گوش‌هایم گذاشته بودم و منتظر ملق زدن ماشین میثم و برخورد آن با ماشین حسام بودم. با ترمز میثم و صدای گوش‌خراش اصطحکاک لاستیک‌ها به روی خیابان ته دلم خالی شد تا بالاخره ماشین از حرکت ایستاد و از شدت توقف ناگهانی با شدت زیادی به جلو خیز برداشتم و سرم به شیشه ماشین خورد. با ترس و لرز در حالی که وجودم مثل بید می‌لرزید و رعشه تمام بدن و دستانم را در برگرفته بود چشم گشودم. ماشین نزدیک ماشین حسام از توقف ایستاده بود و حسام خشمگین و عصبی از ماشین پیاده شد. میثم که رنگ چهره‌اش به سفیدی گراییده بود کم‌کم چهره‌اش برافروخته‌تر شد و با دستانی لرزان و عصبی کمربندش را باز کرد درحالی که به بازویش چنگ می‌انداختم و صدایم از شدت استرس می‌لرزید گفتم:
- پیاده نشو، تو رو خدا پیاده نشو.
دستم را پس زد و زیرلب ناسزا گویان خواست پیاده شود. اما ملتمس به بازویش چنگ انداختم و از ترس این‌که یک دعوای تماشایی راه بیاندازند اجازه پیاده شدن به او را ندادم و گفتم:
- تو رو به جون مادرت به‌خاطر من خودت رو به دردسر ننداز.
بعد با دستانی که می‌لرزیدند به سختی و با استرس چنگ به کمربندم انداختم تا آن را باز کنم که حسام وحشیانه چون شیری غران به طرفم آمد و در ماشین را باز کرد و با صورتی برافروخته و چشمانی سرخ شده گفت:
- پیاده شو، همین الان.
نگاهم به حسام ثابت بود و از ترس مغزم فرمان نمی‌داد.حسام درحالی‌که سعی می‌کرد خودش را کنترل کند با لحنی کوبنده گفت:
- مگه با تو نیستم؟ میگم پیاده شو.
قبل از این‌که من حرکتی بکنم، میثم به یک‌باره از ماشین بیرون پرید و به طرفش رفت و فریاد زد:
- مرتیکه روانی تو خجالت نمی‌کشی؟!
و با گام‌های سریع خودش را به حسام رساند و به او هجوم برد و از یقه‌اش گرفت اما او ماهرانه میثم را کنار زد و دستش را با یک حرکت به پشتش برگرداند و سی*ن*ه‌اش را به کاپوت ماشین کوبید. صورت حسام سرخ‌سرخ و رگ پیشانی‌اش متورم شده بود از ترس تمام انگشتانم در حلقم بود و چشمانم از وحشت داشت از کاسه در می‌آمد. با عجله از ماشین پائین پریدم و با لحنی عصبی و فریاد زدم:
- ولش کن. ولش کن حسام!
حسام درحالی که سرخ‌سرخ و برافروخته بود تیز نگاهم کرد و بعد دندان به دندان فشرد و کمی بعد دست‌هایش از دور مچ میثم شل شدند اما میثم تحمل نکرد و خیزی به سمتش برداشت و با سر به صورت حسام ضربه‌ای زد. حسام از شدت درد روی زانو خم شد. جیغی زدم و انگشتانم را از ترس به حلقم فرو بردم و به طرف آن‌ها دویدم. بینی حسام پر از خون شد اما بی‌توجه به آن رفت تا جواب حمله میثم را بدهد. خودم را میان آن دو انداختم که با هم گلاویز شده بودند اما زورم به آن‌ها نمی‌رسید. چند مرد ماشین‌هایشان را پارک کردند و دوان‌دوان به طرف حسام و میثم آمدند و آن‌ها را جدا کردند در حالی که هردو برای هم خط و نشان می‌کشیدند و در دستان کسانی که آن‌ها را نگه داشته بودند تقلا می‌زدند. جمعیتی اطراف ما را گرفته بود و ماشین‌هایی که به ما می‌رسیدند سرعتشان را کم می‌کردند. از شدت استرسی که به من غالب شده بود دوباره تمام بدنم را رعشه گرفت و حمله‌ی عصبی دست داد، دوباره سردردم شروع شد. به زور و التماس، میثم را با سر و صورت کبود راهی کردم تا برود. بعد از این‌که میثم رفت و ماشینش از نظر ناپدید شد، بقیه جمعیت هم پراکنده شدند و پی‌کارشان رفتند. نگاهی به چهره ژولیده حسام انداختم. از دماغش خون جاری بود و لکه‌های خون پیراهنش را رنگین کرده، موهایش آشفته به روی پیشانی بود. خسته و کوفته کمرش را به ماشین تکیه داد و خون بینی‌اش را با پشت دست پاک کرد. با دستانی لرزان دستمال کاغذی و بطری آب معدنی را از کیفم درآوردم و به طرفش رفتم و آن‌ها را به طرفش گرفتم. اما توجهی نکرد. نفس عمیقی کشیدم دیدن حال و روزش آن هم به‌خاطر نادانی‌های من دلم را به درد آورد. مصمم به او نزدیک شدم دستمال را به طرفش گرفتم. نگاه هردوی ما از سر ناراحتی به هم بود. دستم را عصبی پس زد و با پشت دستش خون بینی‌اش را پاک کرد. روی گونه‌اش چند کبودی به چشم می‌خورد. چشمانش را برای لحظه‌ای بست و سعی کرد خشمش را بخورد. بطری آب معدنی را روی کاپوت ماشینش گذاشتم. آن را برداشت و مشتی آب به صورتش پاشید و خون بینی‌اش را از روی صورت و دستش پاک کرد و رنجیده گفت:
- فقط همین رو می‌خواستی؟ دنبال همین بودی؟ فکر می‌کردم بزرگ شدی. فکر می‌کردم دست از این بچه‌بازیات برداشتی‌ ولی نه‌ یک‌ذره تغییر نکردی همین‌جور لجباز و یه دنده موندی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
دستم را روی سرم فشار دادم. دردی که تیر می‌کشید، و به پشت حدقه چشمم می‌زد گفتم:
- تو هم همون‌طور سمج موندی. این‌ها حاصل سماجت احمقانه خودته! این همه تلاش و سماجتت نتیجه‌اش الان چی شد؟ من و تو خیلی‌وقته که از زندگی هم بیرون رفتیم. من هرچیزی که راجع به تو بود رو دور ریختم. تو اون روزی که رفتی به آغوش اون مادر حیله‌گرت باید می‌دونستی که دیگه سهمی برای برگشت نداری.
با خشم به طرفم آمد و گفت:
- من فقط رفتم حقم رو ازش بگیرم. حقی که با کمک تو از من غصب کرده بود. هنوز هم مثل اون موقع‌ها خودخواهی، کاری که تو با من کردی هم کم نبود به من باید حق می‌دادی که عصبانی باشم. تو اگه زودتر بهم می‌گفتی این بلاها سر هیچ‌کدوم از ما نمی‌اومد. تو اگه از اول با من شفاف بودی ما الان به این‌جا نمی‌رسیدیم! اگه راست می‌گفتی و دوستم داشتی بعد از مرگ پدرت همه چی رو به من می‌گفتی.
اشک‌هایم به پهنای صورتم راه گرفتند و با صدایی که از ناراحتی می‌لرزید گفتم:
- اگه زودتر هم می‌گفتم فرقی نمی‌کرد تو به اندازه همون روز بازم از من عصبانی می‌شدی. اون موقعی که عشقی بین ما نبود شاید جای مادرت تو من رو به زندان می‌انداختی و مجوزم رو باطل می‌کردی. من هربار خواستم بهت بگم، ازت ترسیدم. از این همه خشمی که تهش رو سرم خالی کردی. تا قبل این‌که بهت علاقه‌مند بشم از ابطال مجوزم ترسیدم و بعدش از رها کردنت. ولی باز این من بودم که حقیقت رو بهت گفتم نه مادرت!
- تو تمام اون مدت به من دروغ گفتی فرگل، هربار ازت خواستم باهام شفاف باشی و هرچی که اذیتت می‌کنه رو بهم بگی، ولی تو کار خودت رو کردی و تا ته خط این کار، با همکاری مادرم ادامه دادی. پس بهم حق بده که من، تو رو اون روز ترک کنم.
- نه من به تو هیچ حقی نمیدم تو فقط ترکم نکردی. تو غرور من رو له کردی تو امید به زندگی کردن رو هم و از من گرفتی اون روز رو یادته بالای اون خاکریز چه‌قدر تحقیرم کردی؟ من و مادرت هر دو مقصر بودیم ولی جلوی مادرت من رو از خونه بیرون انداختی درحالی که خ*یانت اصلی رو اون به تو کرده بود. درسته من با پنهون‌کاری و ادامه دادن در حق تو بد کردم ولی من این کار رو از سر ناچاری و بیچارگی شروع کردم و با حماقت محض ادامه دادم ولی همه‌ی اون حماقت‌هایی که کردم برای این بود که از دستت ندم، این دوست داشتن زیادی، در برابر تو ضعیفم کرده بود. آره من یه دروغگو بودم یه خائن بودم، من بهت همیشه دروغ می‌گفتم. دوبار با دروغ ترکت کردم، درحالی که هربار داشتم از دوست داشتنت می‌مردم چون تو منجلاب خواسته‌ی مادرت داشتم دست و پا می‌زدم، به خودم حق دوست داشتنت رو نمی‌دادم. تو نفهمیدی من چه حالی داشتم مادرت چه‌قدر من رو تحت فشار می‌گذاشت اون هم درست وقتی زندگی من پر از فلاکت بود و بغل گوش تو داشتم زندگی می‌کردم‌. واقعیت‌ها رو من به تو گفتم نه مادرت، همه این‌ها هیچ، به پات افتادم. التماست کردم پشت در خونه‌ات زار زدم و گفتم من رو ببخش. تو حتی به پشت سرت نگاه نکردی. بهت حق دادم عصبانی بشی‌، رفتی درست! ترکم کردی درست! باز با این‌حال تو این سال‌هایی که نبودی چشم به راهت بودم برگردی. با حمید با چه امید و دلواپسی ایران رو ترک کردم و اومدم لس‌آنجلس برای این‌که ببینمت و التماست کنم من رو ببخشی و بگم بدون تو دارم ذره‌ذره میمیرم. با چه حالی اومدم حسام، ولی تو چی‌کار کردی؟ حتی رغبت نکردی و اجازه ندادی من ببینمت. سفت و سخت گفتی من رو دیگه دوست نداری و من برات مردم. اون روز شنیدن این حرف تو اون خاک غریب می‌دونی با من چی‌کار کرد؟ این حرف اون هم از کسی که از جونت بیشتر می‌خوای من رو نابود کرد. من رو همون‌جا کشت! تو نمی‌دونی من با چه حالی خاک آمریکا رو با ناامیدی ترک کردم. تو نمی‌دونی بعد از اون حرف چه‌طور من رو کشتی. چه‌طور دلم رو سوزوندی. چه‌طور شکستی! خیلی سخت بود که این رو تو ذهنم فرو کنم برای تو مُردم، هرروز درون خودم شکستم تا به این عادت کردم تو برنمی‌گردی و این عشق تموم شده حالا برگشتی چی از جونم می‌خوای؟ اون فرگل دیگه مُرد. این آدمی که روبه‌روت وایستاده کَس دیگه‌ایه که فقط یه جون تو بدنشه. دیگه نه روحی داره و نه احساسی از این آدم دیگه چی می‌خوای؟ جونش رو می‌خوای؟
چند گام به عقب رفتم و دست‌هایم را از هم باز کردم و گفتم:
- بیا... بیا با ماشینت از روش رد شو و این جونش رو هم بگیر و خیال هردومون رو هم راحت کن. باید وقتی می‌اومدی که بهت احتیاج داشتم. چیزی از من باقی نمونده، یه دختر عصبی و افسرده نتیجه اون همه عشق و علاقه است.
باد موهایش را روی پیشانی می‌ریخت با نگاهی پر از ناراحتی و درد گفت:
- تو هنوز هم همون دختر مغرور و یه دنده قبلی! من برنگشتم پیش مادرم، هیچ‌وقت پیش اون برنگشتم! به آمریکا رفتم تا حاصل زحمت خودم و بقیه همکارهایی که کنارم بودند رو ازش بگیرم بعد از ثبتش مادرم رو به‌خاطر اشتباهش ترک کردم. قبول این‌که ببینی دو نفر از کسایی که از جون برات عزیزند تمام این مدت بازیت دادن و در حد یک احمق فرضت می‌کنند و تو گول لبخندهای دروغی‌شون رو بخوری چیز ساده‌ای نبود. آره! من اون حرف‌ها رو به حمید زدم اما هیچ وقت نتونستم احساسم رو نسبت به تو از بین ببرم. زیر بار اون همه خاطره و دلتنگیت له شدم. هرچی گذشت این حلقه به گردنم سفت‌تر شد. من مجبور بودم برم و ترکت کنم چون خشمم از تو زیاد بود. نمی‌تونستم راحت از خ*یانت‌های تو و مادرم بگذرم و بگم اتفاقی نیافتاده. مجبور بودم ترکت کنم مجبور بودم اون روز پا رو دلم بذارم و حاضر نشم ببینمت چون اگه می‌دیدمت همه چی به هم می‌ریخت. هنوز خشمی که داشتم زیاد بود ممکن بود از روی انتقام بهت بیشتر از این آسیب بزنم. خیلی بیشتر! این همه سال فکر نکن به من خوش گذشته بود. نه... این‌طور نیست. هم زخم خ*یانت داشت نابودم می‌کرد و هم تب دوست داشتنت داشت من رو می‌سوزوند. یک‌بار تا پای ازدواج هم رفتم اما فهمیدم که هیچ‌وقت نمی‌تونم فراموشت کنم برای همین برگشتم که هرچیزی که بین ما خراب شده رو دوباره درستش کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
سری تکان دادم و در حالی که صدایم در هیاهوی ماشین‌ها گم می‌شد عقب‌عقب رفتم و گفتم:
- ای کاش برنمی‌گشتی. این‌جا دیگه چیزی برای زنده کردن نداری. من به نداشتنت عادت کردم.
- ولی من نتونستم به نداشتنت عادت کنم. هیچ‌وقت نمی‌تونم.
اشک‌هایم از روی گونه‌ام سر خوردند هوا رو به تاریکی رفته بود چهره‌های درد کشیده ما در هاله‌ای از تاریکی فرو رفته بود و برف ریزی شروع به باریدن کرد. سری تکان دادم و گفتم:
- دیگه وقتی این همه تلخی بین ماست من و تو دیگه هیچ‌وقت "ما" نمی‌شیم. دیگه تلاش نکن. دنیای ما از اول هم جدا بود.
این را گفتم و دسته کیفم را محکم در دستم فشردم و بی‌توجه به او طول آن بزرگراه طویل را طی کردم در حالی که اشک‌هایم تند‌تند از روی گونه‌ام می‌چکیدند. آن‌قدری پیاده رفتم تا به انتهای بزرگراه رسیدم برف کم‌کم تند شد. به یکی از خیابان‌های اصلی پیچیدم و دربست گرفتم. از خلوتی تاکسی استفاده کردم و در حالی که ماتم گرفته بودم سرم را به شیشه چسباندم و چشمانم چون چشمه‌ای جوشان شروع به خالی کردن زجری که در درونم می‌کشیدم، شدند. هر از گاهی نور تیر برقی چهره‌ام را روشن می‌کرد و صدای بوق و هیاهوی ماشین‌ها در خیابان‌های برفی سکوت ماتم گرفته مرا می‌شکست. در دلم حرف می‌زدم و سعی می‌کردم حق را به خودم دهم. چه‌طور حسام را ببخشم؟! هر روز و هر لحظه در انتظار آمدنش چشمانم به در سفید شد. من برای ترمیم دوباره این عشق از غرورم گذشتم آن را له کردم و به زیر پایش گذاشتم اما چه کرد؟ مرا با ناامیدی مطلق از خودش راند و گفت برایم مُردی. حالا که رهایش کردم و دلم را به تمام شدن همه چیز آرام کردم برگشته و دم از عاشقی می‌زد. به من می‌گوید خودخواه اما در تمام این سال‌ها جز احساس خودش چیز دیگری برایش مهم نبود. مهم نبود که من در این سال‌ها از دوری‌اش چه کشیدم. چه زجری از له شدن غرورم کشیدم و چه‌قدر از رفتارش دل‌شکسته شدم. چه‌قدر انتظار کشیدم چه‌قدر به خودم دلداری دادم که بالاخره برمی‌گردد چه‌قدر به این چشمانی که یک‌دم از یادش اشک‌آلود بود وعده دادم. اما افسوس بهترین روزهای عمرم در نبودش در میان یک انتظار تلخ و عاقبت در ناامیدی و تردید گذشت. خو گرفتن با آن زندگی کسالت‌بار و گریزان شدن از همه‌ی مردها در زندگیم عادتم شد. بعد از او دیگر نتوانستم عشق را باور و علاقه‌ای دیگری را در خودم احساس کنم. حالا که به همه چیز عادت کرده بودم و پیه‌ی تنهایی را به تنم مالیده بودم آمد و دوباره آرامشم را به هم زد. آمد و روح و روانم را به هم ریخت. آمد و دوباره این دل دیوانه را به جنب و جوش انداخت. اما نه... نمی‌گذارم هرگز نمی‌گذارم این دل به خواسته‌اش برسد. همین عشق بود که روزگار خوش را از من ربود همین عشق بود که نگذاشت آب خوش در این مدت از گلویم پائین برود. همین حسام بود که حاضر نشد ذره‌ای وجدانش را قاضی کند و بدبختی‌ها و ناچاری مرا در پذیرش خواست مادرش بفهمد. چه‌طور حالا انتظار داشت با آغوش باز منتظرش باشم؟ هردوی ما باید می‌دانستیم که هرچه یک عشق بزرگتر باشد نفرت حاصل از آن خیلی بزرگتر خواهد بود. انتقامش شدیدتر و خشمش کوبنده‌تر است، او برای ترک کردنم پر از دلیل و نفرت بود و من هم الان به همین اندازه پر از ناراحتی و خشمم.
به خانه رسیدم، زمین زیر لایه‌ای نازک از برف مدفون شده بود. وارد خانه شدم از درون کیفم بسته قرصی که صبح خریده بودم درآوردم و دوباره یک مشت قرص را به زور آب بلعیدم. برفی بیچاره بال و پر زد. دلم برایش سوخت. او هم بدتر از من تمام این مدت تنهایی می‌کشید. در قفسش را باز کردم. جیغ و سر صدایی کرد و در خانه چرخی زد و روی تلویزیون نشست و شروع به حرف زدن کرد:
- خوشتیپ... سلام... بدو بیا... بدو بیا... پسر خوش‌تیپم... سلام... سلام... برفی... برفی جونم... .
بی‌وقفه حرف می‌زد اما من دیگر از شیرین زبانی‌هایش دلم غنج نمی‌رفت. حال و حوصله هیچ‌چیز را نداشتم و رفتم روی مبل دراز کشیدم و یک دستم را روی پیشانی‌ام حائل کردم و به سقف خیره شدم. برفی پرکشید و روی شکمم ایستاد و سرش را تکان داد. دستی به پر و بالش کشیدم و به فکر فرو رفتم. به این‌که اگر نتوانم مقاومت کنم چه؟! اگر این عشق زورش بچربد چه؟! آن‌وقت تکلیف این غرور له شده چه می‌شود؟! دلم هنوز دیوانه‌وار خاطرات با هم بودنمان را به رخم می‌کشید. هربار محبت‌هایش و لطف‌هایش را به رخم می‌کشید. هربار آن چشمان گیرا و جذابش را به یادم می‌آورد. آن ابهت مردانه و آن حمایت پدرانه‌اش را؛ حتی صدای ناقوس قلبش را که می‌گفت همیشه خانه من است. تمام کینه‌ای که از اول شب داشتم دیگر این بار زورش به آن آتش شعله‌ور انتهای شب نمی‌رسید. هرچه سرکوبش می‌کردم انگار نه انگار ... دوباره سرکشی می‌کرد و می‌سوزاند... دلم را قلبم را ... .
بلند شدم و نشستم نگاهی به پنجره‌ به آسمان برفی انداختم. برف با شدت بیشتری می‌بارید و من در جدال بین خشم و احساسم گیج و سردرگم بودم.
برفی پر کشید و روی لوستر نشست و بعد دوباره پر کشید و شروع به حرف زدن کرد.
به زور او را گرفتم و درون قفسش انداختم و پارچه‌ای مشکی روی آن انداختم. با صدای زنگ تلفنم به طرف همراهم رفتم. خاله شهربانو بود. لبخندی روی لبم نقش بست. صدایش که در گوشم پیچید خونم به جوش آمد و دلم برایش پر کشید. در آن لحظات تنهایی دلم شانه محکم او را می‌خواست که سرم را روی شانه‌اش بگذارم و از او مشورت بخواهم ولی او از هیچ‌کدام از اتفاقی که بین من و حسام گذشته بود خبر نداشت. این‌که من در خانه یک مرد غریبه زندگی کردم هم ابداً قابل توجیه نبود. پس لب فرو بستم و حرفی نزدم. حرف‌ها دربارهٔ اتفاقات روزمره می‌گذشت و دست آخر باز هم اصرار کرد که به کنار آن‌ها بیایم و من حالا دیگر بهانه‌ی دیگری برای بودن در تهران پیدا کرده بودم. کسی که هم از او می‌گریختم و هم دوست داشتم او را ببینم تا دل‌تنگی‌ام فرو بنشیند. هم درد بود و هم درمان، چون شرابی تلخ که بد مستی‌اش جانم را به آرامش می‌رساند.
شب از تأثیر قرص‌های اعصاب بیهوش شدم. اما در خواب هم از دیدنش بی‌نصیب نبودم. خواب‌های بی‌سر و تهی که در هر لحظه‌ای چهره‌اش برایم هی تکرار می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
صبح با صدای گوشی که از خواب بیدار شدم. در حالی که هنوز در حال و هوای خوابم بودم. با تمسخر زهرخندی زدم و گفتم: آره جون دلت، هنوز هیچی نشده وا دادی اون‌وقت می‌خوای زهر چشم غرور شکسته شده و انتقام سال‌های به باد رفته از زندگیت رو هم ازش بگیری؟! هنوز دو روز از آمدنش نمی‌گذره از هر موضعی که داشتی عقب‌نشینی کردی.
کلافه پتو را کنار زدم و به آشپزخانه برای آماده کردن صبحانه رفتم. اما تمام ذهنم درگیر آن خواب‌ها و او بود. یعنی امروز به بیمارستان می‌آید؟ میثم را چه‌کار کنم؟! به خاطر حماقت‌های من این دوتا هم به جان هم افتادند و حالا هی می‌خواهند خط و نشان بکشند.
غذای برفی را گذاشتم و آماده رفتن شدم. ترجیح دادم امروز کمی پیاده‌روی در خیابان‌های برفی تهران کنم. برف را دوست داشتم. مرا یاد آن روز خوشی که با حسام داشتم می‌انداخت. آهی کشیدم ومقنعه‌ام را مرتب کردم. پف زیر چشمانم هنوز نخوابیده بود. بی‌توجه به آینه در خانه را قفل کردم و از خانه بیرون رفتم. در را که باز کردم. چشمم به ماشین حسام افتاد که روبه‌رو در آپارتمان ما پارک شده بود و دلم باز لرزید. کمی مکث کردم و خواستم توجهی نکنم اما نه، اول صبحی باید حالش را می‌گرفتم. برای مقابله و لج کردن با دلم که دیوانه‌وار او را می‌خواند، با قدم‌هایی از سر حرص تند به طرفش رفتم. او با همان لباس‌های دیروزش در ماشین خوابیده بود. با دیدن این حالش و آن چهره معصومی که در خواب بود و من مدت‌ها از دیدنش محروم شده بودم کمی ایستادم و نگاهش کردم. اما بعد به خودم نهیب زدم و لب فشردم و با قیافه‌ای که سعی می‌کردم عصبی و حق به جانب باشد به طرف در ماشین رفتم و با انگشتانم محکم به روی شیشه دودی کنارش ضربه زدم. اما بیدار نشد. دوبار محکم‌تر زدم و بعد زیر لب گفتم: حالا خودش رو زده به کَری!
دستگیره در را فشردم به هوای این‌که در قفل است، اما باز بود. تعجب کردم. چه‌طور این ریسک را کرده بود و تمام شب بدون این‌که در ماشین را قفل کند درون ماشین خوابیده بود. در را باز کردم و تک سرفه‌ای کردم اما بیدار نشد صدایم را صاف کردم و سعی کردم با لحنی خشن به او بتوپم:
- تو این‌جا هم دست از سر من برنمی‌داری؟ یه آدم واقعاً چه‌قدر باید سمج باشه‌!
بیچاره از ترسش چشمان بی‌رمقش را باز کرد و به سختی تکانی به خود داد و سر جایش جابه‌جا شد. هنوز لکه‌های خون روی لباسش بود و معلوم بود دیشب را اصلاً خانه نرفته. رنگش به سفیدی می‌گرایید و پوستش رنگ‌پریده‌تر نشان می‌داد نگاه بی‌رمقش را به من دوخت به نظر می‌آمد حالش خوب نباشد. موهایش روی پیشانی آشفته بود. چشم از من، بی‌حال چرخاند و بی‌رمق از درد چهره‌ در هم کشید و چند سرفه‌ی خشک و خرابی زد که نشان از حال بدش می‌داد. متعجب نگاهش کردم سگرمه درهم کشیدم و گفتم:
- حالت خوب نیست؟ سرما خوردی؟
سرش را به صندلی فشرد و دستانش را زیر بغلش حلقه زد و جوابم را نداد. کبودی‌های روی گونه سفیدش دلم را به درد آورد. کمی دل دل کردم و بعد دستانم را جلو بردم و دستکشم را درآوردم و روی پیشانی‌اش گذاشتم پیشانی‌اش در تب می‌سوخت زود دستم را کشیدم و من‌من‌کنان گفتم:
- فکر کنم سرما خوردی، تو دیشب خونه نرفتی؟!
حرفی نزد و بدون این‌که چشمانش را باز کند پالتویش را به خوش نزدیک کرد. دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش و پوست رنگ پریده‌اش نشان می‌داد که تب و لرز دارد. دلم به حال او سوخت اما به خودم نهیب زدم، یک قدم به عقب رفتم و بعد با لحن سردی گفتم:
- برو خونه حسام، مثل این‌که سرما خوردی.
در ماشینش را بستم و دسته کیفم را فشردم و از ماشین او فاصله گرفتم و با گام‌های سریع خواستم دور شوم اما هنوز چند گام نرفته بودم که وجدان دردم و احساساتم بر من غلبه کردند. دندان به دندان فشردم. به خاطر خوبی‌هایی که در حقم کرده بود گام‌هایم پیش نرفت. دوباره راه رفته را برگشتم، در ماشینش را باز کردم و لب گزیدم. او با همان چشمان بسته چندین سرفه خشن کرد. با لحنی که سعی می‌کردم نرم باشد گفتم:
- پیاده شو، بریم خونهٔ من یه‌کم استراحت کن.
چشم گشود و چشمان بی‌رمق و خمارش را به من دوخت. نگاهش پر از دلخوری بود. دست بردم و بازویش را گرفتم و با لحنی نرم گفتم:
- پا شو تا حالت بدتر نشده.
تکانی به خود نداد اما من دوباره اصرارکنان گفتم:
- پا شو دیگه حالا برای من ناز می‌کنی؟!
تکانی به خود داد و چند سرفه‌ی خشک زد و از ماشین پیاده شد و درحالی که حال خوبی نداشت از ماشینش فاصله گرفت گفتم:
- ماشینت رو قفل نمی‌کنی؟
روی سوئیچ را فشار داد و صدای قفل شدن ماشینش آمد یقه‌ی پالتویش را به خود نزدیک کرد و شدت چند سرفه کمی قامتش خم شد. سری تکان دادم و به طرف در خانه رفتم و کلید را در درب خانه چرخاندم و آن را باز کردم و به او اشاره کردم به داخل برود.
سرفه‌زنان داخل شد و نگاهی به اطراف انداخت، گفتم:
- آسانسور نداریم، تا طبقهٔ سوم برو.
نیم‌نگاهی به من انداخت و طبقات را بالا رفت و من هم پشت سر او به راهم ادامه دادم. از این‌که مریض شده بود ناراحت بودم و در درونم خودم را سرزنش می‌کردم. وارد طبقهٔ سوم شدیم و در را باز کردم و تعارف کردم داخل شود. تردیدکنان وارد شد و نگاهی به خانه‌ام انداخت. حرکاتش را زیر نظر داشتم و با تمسخر توام با لحنی طنزآلود گفتم:
- ان‌قدر تعجب نکن جای کاخ تو رو نمی‌گیره.
لبخند بی‌جانی روی لبش شکفت، برفی در قفسش کمی بال و پر زد و گفت:
- سلام... سلام، پسرخوشتیپم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
به طرف اتاق خوابم رفتم و تخت را آماده کردم و به پذیرایی رفتم و به او که سیخ سرجایش ایستاده بود و سرفه‌کنان داشت جای‌جای آن خانه شصت و پنج متری را از نظر می‌گذراند گفتم:
- بیا این‌جا یه‌کم استراحت کن.
نگاهش را به من دوخت و عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت:
- مزاحمت نمیشم.
لبخند تمسخرآمیزی بر لب راندم و گفتم:
- باشه حالا! نمی‌خواد تعارف کنی.
با چند عطسه پاسخ حرفم را داد پالتویش را درآورد آن را از دستش گرفتم به نظرم نم داشت. متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چرا خیسه؟ مگه دیشب رو برف‌ها خوابیده بودی.
حرفی نزد و سرفه‌کنان به اتاقم رفت. پالتویش را نزدیک بخاری آویزان کردم و به اتاق رفتم او روی تخت نشسته بود و اتاقم را نگاه کرد. کتابی که کنار تخت گذاشته بودم را برداشت و آن را ورق زد و نگاهی به آن انداخت، در کمدم را باز کردم کمی مکث کردم و نیم نگاهی به او کردم. دوباره شوری در دلم افتاده بود، وای از این دل سرکش... بی‌تاب و بی‌قرار بود و دلتنگی‌اش را فریاد می‌زد. انگار که چیزی در وجودم داشت زبانه می‌کشید و از من می‌خواست که دیگر از موضعم عقب‌نشینی کنم. دست و دلم باز می‌لرزید و قلبم هی تندتند می‌زد. به بالای کمد نگاه کردم و جعبه‌ای را بیرون آوردم. کمی مردد بودم اما بالاخره چون لباس دیگری نداشتم که به او بدهم تا آن لباس خونی را عوض کند دست به دامن آن جعبه شدم. ناچار آن را گشودم و تیشرت سبز زیتونی رنگش را بیرون آوردم و نگاهی به آن انداختم. چه شب‌هایی که با این تیشرت درد و دل نکردم و چه روزهایی که از پریدن عطر خوش‌بوی او غصه‌ها نخوردم. حالا وقتش بود که به صاحب اصلی‌اش برگردد. آهی کشیدم و آن را بیرون آوردم. صدای سرفه‌های او روحم را می‌خراشید. رویم را به سوی او برگرداندم و تیشرت را در مشتم گرفتم. او متعجب نگاهی به من کرد نگاه هردوی ما با هم گره خورد چند ثانیه انگار زمان موقف شده باشد او چشم‌های خمار و تب‌دارش به من بود و من دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. به خودم نهیب زدم و تکانی به خودم دادم و تیشرت را به طرفش گرفتم و با سردی گفتم:
- لباست رو عوض کن. هرچند که من لباس مردونه ندارم بهت بدم، دیگه وقتشه این هم به صاحب اصلیش برگرده.
رنگ نگاهش تغییر کرد از دیدن آن تیشرت کمی بهت‌زده بود بعید می‌دانستم چیزی از آن به‌خاطر بیاورد، خودش هرگز فکر نمی‌کرد آن تیشرت مال او باشد. کمی گنگ بود آن را از دستم گرفت و من دوباره با همان لحن گفتم:
- لباست رو می‌اندازم ماشین لباسشویی بشوره.
از اتاق بیرون رفتم کمی صبحانه برایش آماده کردم و با یک بسته قرص و آب به طرف اتاق رفتم. تقه‌ای به در زدم آهسته با صدایی گرفته گفت:
- بیا تو.
وارد شدم روی تخت دراز کشیده بود و به پتو پیچیده بود پتو را تا نزدیک بینی‌اش بالا برده و به نقطه نامعلومی خیره شده بود سینی حاوی صبحانه را به روی دراور کنار تخت گذاشتم و گفتم:
- سعی کن یه چیزی بخوری. برات قرص و آب هم گذاشتم.
لباسش را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم کمی که دور شدم محتاطانه گوشه‌ای پنهان شدم و نگاهم را به پیراهنش انداختم. با تردید آن را به بینی‌ام نزدیک کردم بوی آن عطر آشنا در سرم پیچید و خاطرات آن روزها دوباره در سرم پرشد. چشمانم ناخواسته پر از اشک شدند دوباره به خودم نهیب زدم و دست‌پاچه آن را از خودم دور کردم و آن را در ماشین لباس‌شویی انداختم و تند مشغول درست کردن سوپ شدم. یک ساعت بعد زیر سوپ را کم کردم و آن را در مایکروفر گذاشتم تا گرم بماند. صدای سرفه‌های او هر از گاهی از اتاق شنیده می‌شد. گوشی‌ام زنگ خورد. نگاه به ساعت کردم قریب به نه صبح بود، حتماً از بیمارستان زنگ می‌زدند. به دنبال گوشی‌ام گشتم و صدای آن را از اتاق شنیدم. به اتاق رفتم و تقه‌ای به در زدم گوشی کنار تخت بود و قبل از من حسام فضولی‌اش گل کرده و سرش را از روی بالش بلند کرده و نگاهش را به گوشی‌ام دوخته بود. معترض به آن چنگ زدم و چشم غره‌ای به او رفتم. دندان‌هایش را به هم فشرد و روی از من برگرداند و سرش را زیر پتو برد. نگاه به صفحه گوشی کردم. میثم بود. از ترس این‌که میثم صدای سرفه‌های او را بشنود به تراس پناه بردم و جواب دادم:
- الو سلام.
- سلام فرگل، کجایی؟ حالت خوبه؟
خونسرد گفتم:
- من خوبم. شما بهترید؟! ببخشید شب فرصتش پیش نیومد حالتون رو بپرسم و باعث دردسرتون شدم. واقعاً به‌خاطر اتفاقات دیروز من خیلی شرمنده‌ام.
حرفم را برید و گفت:
- نه...نه! حرفش هم نزن. تو چرا متأسفی؟! تو که گناهی نداری. راجع بهش مفصل سر فرصت حرف می‌زنیم. بگذریم! چرا نیومدی بیمارستان؟
روی برگرداندم و از در تراس نگاهم به حسام افتاد که نگران از اتاق به بیرون سرکی کشیده بود و مرا نگاه می‌کرد. روی برگرفتم و گفتم:
- یه کاری برام پیش اومده بود. تا یه ساعت دیگه میام.
- باشه پس مزاحمت نمیشم بیمارستان می‌بینمت.
خداحافظی کردم و به داخل خانه رفتم. رفتم کیفم را از اتاق برداشتم و با لحنی سرد خطاب به او که ناراحت دستش را روی پیشانی‌اش حایل کرده بود و به نقطه نامعلومی خیره شده بود، گفتم:
- برات سوپ درست کردم بخور و به محض این‌که حالت خوب شد و احساس کردی بهتری تا من نیومدم... .
نگاهش کردم تا عکس‌العملش را ببینم هیچ حرکتی نمی‌کرد و دوباره به همان تلخی ادامه دادم:
- از خونه‌ام برو و موقع بیرون رفتن از خونه، حتماً حواست به همسایه‌هام هم باشه.
این را گفتم و بدون این‌که منتظر عکس‌العملش شوم رفتم. سوئیچم را از کیفم در آوردم و مردد موقع در آمدن از خانه کمی مکث کردم و از حرف‌های تلخی که به او زدم شرمنده شدم. انگار این دلخوری‌های بی‌حد باعث شده بود تمام محبت‌های گذشته‌ی او را از یاد ببرم. اما چه باید کرد؟! با همین تلخی‌ها فقط می‌توانستم او را از خودم ناامید و انتقامم را از او بگیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
سوار ماشین شدم و به بیمارستان رفتم. کارهای مربوط به بخش را انجام دادم و با تعدادی از اینترن‌ها به سر و وقت چند مریض و چند دستگاه قلب رفتیم بعد از آن هم ذهنم درگیر حسام بود و چندبار خواستم زنگ بزنم حالش را بپرسم. اما این‌کار را نکردم موقع ناهار میثم را جلوی در اتاقم دیدم. گوشه لبش زخم بود و صورت سبزه‌اش جای کبودی‌ها را نشان می‌داد. خجالت‌زده سلام و احوال‌پرسی کردم و به او تعارف کردم به داخل اتاق بیاید. وارد اتاق که شد گفتم:
- بابت دیروز واقعاً متأسفم همه‌اش تقصیر من بود. باعث این اتفاقات کارهای احمقانه منه.
- تو چرا فرگل، تقصیر اون مرتیکه... .
حرفش را بریدم و سرزنش‌بار گفتم:
- آقای دکتر! خواهش می‌کنم!
نگاهمان در هم گره خورد و من دست‌پاچه موضعم را تغییر دادم و با لحن ملایم‌تری ادامه دادم:
- خواهش می‌کنم... خواهش می‌کنم خودتون رو درگیر ماجرای ما نکنید! اوضاع پیچیده‌تر میشه و من نمی‌خوام دوباره اتفاق دیروز براتون بیوفته. اجازه بدید خودم حلش کنم. خواهش می‌کنم خودتون درگیر ماجراهای من و دکتر امینی نکنید و نذارید شرمنده شما بشم.
دلگیر سری تکان داد و حرفی نزد. کمی بعد گفت:
- دیروز بعد از این‌که من رفتم... .
خونسرد گفتم:
- من هم پشت سر شما تاکسی گرفتم و به خونه برگشتم.
نگاهش را به من دوخت اما من که در دروغ گفتن همیشه مهارت داشتم خودم را به آن راه زدم‌‌. حرفم را باور کرد و گفت:
- مزاحمتون نشم.
سری تکان دادم و او رفت. کلافه بعد از رفتن او دستی به صورتم کشیدم و گردنم را به عقب متمایل کردم موبایلم را برداشتم تا به حسام زنگ بزنم اما نتوانستم. باز هم غرور لعنتی اجازه نداد. تا عصر کمی کار داشتم و دست آخر دلم طاقت نیاورد و یک ساعت زودتر از بیمارستان بیرون آمدم و به خانه رفتم. کلید را در در انداختم و وارد شدم نگاهم طبق عادت هنگام ورود به قفس برفی افتاد اما با دیدن قفس خالی‌اش شوکه شدم. صدای بال‌بال زدنش از اتاق می‌آمد و بعد صدای سرفه‌های حسام سکوت خانه را شکست. از شنیدن آن سرفه‌ها از عصبانیت گُر گرفتم و مثل مأمور اعدام برای تقاص گرفتن به طرف اتاقم شتابان رفتم و با لحنی عصبی و تشر مانندی گفتم:
- من به تو نگفتم زودتر از این‌جا برو!
در حالی که روی تخت دراز کشیده بود و برفی روی دستش بود ناله‌ای کرد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- آی‌‌... به‌خدا خوب نشدم... کمرم درد می‌کنه، هنوز تب دارم. اگه تشنج کنم چی‌؟!
از حرف‌هایش کلافه پفی کردم و بعد عصبی به طرفش رفتم که پتو را از رویش با بدجنسی کنار زدم و گفتم:
- پا شو! مگه بچه‌ای که تشنج کنی؟! پا شو حسام ننه من غریبم بازی درنیار که قشنگ معلومه حالت خوبه!
برفی از دستش رها شد و پرواز کرد و از اتاق بیرون رفت.
حسام درحالی که پتو را از دستم می‌کشید گفت:
- ان‌قدر داد زدی که پرنده بیچاره ترسید. هیچ تغییر نکردی اصلاً مادر خوبی نیستی.
لبخندی از سر شیطنت زد و ناله‌کنان پتو را از دستم کشید و به زیر پتو رفت و من عصبی سر تکان دادم و دندان به هم فشردم و گفتم:
- حسام داری عصبانیم می‌کنی با زبون خوش می‌گم پاشو برو خونه‌ات! این اداها رو برا من درنیار!
زیر پتو حرکتی نکرد. عصبی به طرفش رفتم و سعی کردم پتو را از او بگیرم اما مثل سریش پتو را محکم به خودش پیچیده بود و زورم نمی‌رسید. عاقبت عصبی گفتم:
- باشه، پس من میرم.
این را گفتم و از کنارش می‌گذشتم که مچ دستم را محکم گرفت و مرا متوقف کرد و سر از زیر پتو بیرون آورد و گفت:
- به‌خدا حالم بده. سرم گیج میره، اگه این سرماخوردگی من رو بُکشه وجدانت راحت میشه؟ یادت رفته تو گذشته‌ها چه‌قدر ازت پرستاری کردم. یادت رفته خودکشی کردی نجاتت دادم، مریض می‌شدی روی پیشونی‌ات دستمال گذاشتم. گفتی محبت‌هام رو جبران می‌کنی ولی الان داری من رو از خونه‌ات بیرون می‌اندازی.
کلافه دندان به هم ساییدم و چشمانم را بستم و بعد دستم را از دستش کشیدم و گفتم:
- حالت خوبه و خودت هم این رو می‌دونی!
صدای برفی از پذیرای می‌آمد:
- پسر خوش‌تیپ... بدو بیا... بدو بیا... خوش‌تیپ... .
حسام ابرویی بالا داد و گفت:
- ببین، اون طوطی‌ات هم داره من رو صدا می‌کنه. می‌خواد بگه بمون ولی بلد نیست. علاوه بر این‌که مادر نمیشی میزبان خوبی هم نیستی تازه از عهده یه طوطی تربیت کردن هم برنمیای.
لب به هم فشردم و با طعنه گفتم:
- زیاد حرف زدنت که میگه هیچیت نیست.
شروع به سرفه زدن کرد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- آی... بدنم! چه‌قدر بی‌حال شدم... سرم... دلم... همه‌جام درد می‌کنه... آی خدا مُردم... .
کلافه سری تکان دادم و گفتم:
- باشه فقط ناله نکن!
رفت زیر پتو و ناله کرد سری با حرص تکان دادم و از اتاق بیرون رفتم. روی مبل ولو شدم و شروع به ناخن خوردن کردم. نزدیکی او به من هی دلم را آشوب و تصمیمم را سست می‌کرد. هرچه به خودم نهیب می‌زدم انگار نه انگار... دل دیوانه حرف حالیش نمی‌شد. هی سعی کردم با اتفاقات روز آخر کینه‌ام را بر احساسم غلبه دهم اما نمی‌توانستم. انگار که هی داشتم نرم می‌شدم.
به خودم نهیب زدم و در دلم بر سر خودم فریاد زدم:
- حسام سه روزه اومده تو هیچی نشده وا دادی! باز عقلت رو دست احساست دادی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
هوا رو به غروب می‌رفت و برف‌ها روی تراس آب شده بود. برفی مدام پرواز می‌کرد و هردفعه یک جا می‌نشست و حرف می‌زد. بلند شدم و او را گرفتم و به قفسش انداختم. سرفه‌های حسام از اتاق به گوش می‌رسید. به آشپزخانه رفتم، حوصله درست کردن شام را نداشتم.
کمی بعد حسام در آستانه در اتاق ایستاد و با چهره‌ی بی‌حال و بی‌رمق سرفه‌زنان گفت:
- میشه لباسم و پالتوم رو بدی؟
از این‌که به یک‌باره تصمیم گرفته بود برود یک آن ته دلم خالی شد اما حفظ ظاهر کردم و با قیافه حق به جانب نگاهش کردم و با لحن نیش‌داری گفتم:
- چی شد؟ فکرهات طبق نقشه پیش نرفت تصمیم گرفتی بری؟
خنده‌ی بی‌جانی روی آن لب‌های رنگ پریده نشست و حق به جانب دست دور سی*ن*ه حلقه زد و گفت:
- نه نمیرم، سردمه می‌خوام اون‌ها رو بپوشم.
از این‌که زود قضاوت کردم و دست پیش گرفتم خجالت کشیدم و زود رویم را از او برگرداندم در حالی که احساس می‌کردم تندروی کرده‌ام، به طرف بخاری اشاره کردم و گفتم:
- آویزونش کردم اون‌جا.
نگاه کِش‌دارش را به من دوخت و بعد به طرف آ‌ن‌ها رفت و لباسش را به تن کرد و چند سرفه و عطسه زد پالتویش را به خود پیچید و به اتاق رفت.
سری تکان دادم و حرفی نزدم. هنوز لباس‌هایی که از صبح تنم بود را عوض نکرده بودم. بلند شدم و پالتویم را پوشیدم و به بیرون رفتم. سوار ماشینم شدم و به داروخانه رفتم و چند بسته قرص و شربت و دارو برایش گرفتم.
به خانه که برگشتم هنوز خواب بود داروها روی دراور گذاشتم و هوا تاریک شده بود از داخل کمد لباس‌هایم را برداشتم و لباسم را عوض کردم پتوی دیگری پیدا کردم و روی او که به پتو پیچیده بود انداختم. از شام درست نکردن پشیمان شدم و رفتم کمی شیربرنج برای او گذاشتم و تصمیم گرفتم سوپ را خودم بخورم. غذا را آماده کردم و آن را در سینی گذاشتم و به اتاقش رفتم. کنار تختش نشستم و چراغ‌ خواب را روشن کردم و چهره‌اش در نور ضعیف اتاق خواب روشن شد. مثل همان روزها معصوم به خواب رفته بود. آهی کشیدم و کمی به آن چهره‌ای که در این سال‌ها در آرزوی دیدنش می‌سوختم چشم دوختم. بعد آهسته صدایش زدم:
- حسام... حسام... .
چشم باز کرد و با چشمان بی‌رمقی به من نگاه کرد. دست‌پاچه گفتم:
- بلند شو یه‌کم غذا بخور و قرص و داروهات رو هم بخور.
از کنار تخت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم درحالی که قلبم هنوز از نزدیکی به او در آشوب بود. میز را چیدم و غذای خودم را روی آن گذاشتم تا بخورم که حسام سرفه‌زنان در حالی که پالتو به تنش بود و سینی غذا در دستش بود در آستانه در اتاق ایستاد و بی‌حال گفت:
- می‌خوام روی میز بخورم.
نگاهم به او بود و او منتظر عکس‌العمل من نشد و به طرفم آمد و پشت میز نشست. حرفی نزدم و سرم را پائین انداختم و مشغول خوردن شدم. او هم چند قاشق خورد و بعد از چند سرفه خشک گفت:
- دلم برای با هم سر میز نشستن‌ها هم تنگ شده بود.
حرفی نزدم. چند قاشق غذا خورد و با لحنی دلگیر گفت:
- از کِی با هم هستید؟
متوجه منظورش نشدم و گفتم:
- متوجه نمی‌شم.
نگاه ناراحت و پردردش را به من دوخت و گفت:
- با دکتر عبداللهی.
قاشق در دستم لرزید و نگاهم را به او دوختم با سردی و اکراه پاسخ دادم:
- با هم نیستیم.
همان‌طور چشمان درشت و سبز و خمارش به من بود گفت:
- برای اتفاقات دیروز واقعاً متأسفم. نتونستم خودم رو کنترل کنم. من هنوزم که هنوزه هر وقت دور و برت می‌بینمش تحملم رو از دست میدم.
اشتهایم کور شد. بی‌توجه به حرف‌هایش از پشت میز بلند شدم و ظرف‌های غذا را جمع کردم و او آهی کشید و زیرلب گفت:
- تو این سال‌ها انگار هیچ‌جوره احساس من به تو عوض نشده. هنوز هم وقتی کسی دور و برت می‌بینم نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم. هنوز هم نمی‌تونم دست از دوست داشتنت بردارم. هنوز هم مثل اون روزها دلم می‌خواد کنارم باشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
جوابش را ندادم. او با لحنی گرفته و غصه‌دار گفت:
- حالا اون سال‌ها گذشتند فرگل، روزهای بهتری می‌تونند بیان. لجبازی رو کنار بذار. با این‌کار می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ اون روزها هم تو و هم من اشتباه کردیم. ولی حق این رو داریم که به هم فرصت بدیم. چرا داری به خودت و من ظلم می‌کنی؟! ما می‌تونیم همه چی رو از نو شروع کنیم. دوباره می‌تونیم همون فرگل و حسام بشیم.
تیز نگاهش کردم خواستم با نگاهم به او بفهمانم که دیگر کافی‌است و ان‌قدر اراده‌ام را سست نکند. دیدن آن چهره‌ای که سال‌ها یک لحظه تماشایش آرزویم بود حالا کنارم بود و من داشتم او را با یک کینه و لجبازی خودخواهانه پس می‌زدم. کسی که حتی وقتی نگاهش می‌کردم و این همه نزدیکم بود، باز هم مرا دلتنگ می‌کرد. آن‌قدر که چشمه‌ی اشکم را به خروش درآورد. چه حس احمقانه‌ای؛ یک‌طرف دلم با تمام وجود او را فریاد می‌زد و یک‌طرف غرور لعنتی‌ام اجازه نمی‌داد او را به خاطر آن همه عذابی که کشیدم به زندگیم راه دهم. من مانده بودم میان دو حس مخالف و کشنده هر کدام یک‌جور وجودم را به آتش می‌زد. در این جدال بی‌نظیر همین بس که یک‌بار به راه دل رفتم و سوختم. حالا همان غرور لعنتی انتخاب من بود. در حالی به سختی بغضم را فرو می‌خوردم گفتم:
- اون سال‌ها گذشتند آره... گذشتند. اما چه‌طوری برای من گذشتند؟ طوری گذشت که هر دقیقه‌اش یه تکه از اون فرگل عاشق رو کَند و برد. چی رو می‌خوای از نو شروع کنی؟ چیزی برای درست کردن مگه مونده؟ اون فرگل همون‌طور که تو می‌خواستی مُرد. قبول دارم اون روزها نمی‌تونستی من رو راحت ببخشی ولی تو این سال‌ها اون فرگلی که می‌شناختی ان‌قدر از ندیدنت و نبودنت دلتنگ شد، که مُرد! باید بدونی مرگ واقعی رو یه آدم وقتی تجربه می‌کنه که یکی اون رو وابسته خودش کنه و بعد به بدترین وجه ممکن ترکش کنه و بره. بعد هم از دور بشینه و مرگش رو تماشا کنه. تو هم با من همین‌کار رو کردی. درست گذاشتی فرگل مرد و تموم شد و برگشتی. فرگلی دیگه وجود نداره که کنار تو وایسته. بهتره وقتت رو تلف نکنی.
با پشت دست اشک‌ها را از روی گونه زدودم و چشم از آن نگاه ناراحت و پردردش برگرفتم و شیر آب را باز کردم. او هم بعد از کمی سکوت از پشت میز بلند شد و نگاه دلگیرش را از من گرفت و بعد بدون این‌که جوابم را دهد سرفه‌زنان به اتاق رفت. او که رفت هنوز دستانم می‌لرزید تند با کف دست اشک‌هایم را پاک کردم و سعی کردم به بغضی که هنوز گلویم را سفت و سخت گرفته بود غلبه کنم. از این حرف‌ها و حرکات تند از دست خودم خشمگین بودم و اعصاب خردی‌ام را سر ظرف‌ها خالی کردم. از این دوگانگی در وجودم خسته بودم انگار میان دو تا دیوار بلند و نزدیک هم گیر افتاده بودم که هردقیقه به هم نزدیک می‌شدند و مرا له می‌کردند یکی عشق و یکی کینه بود.
کارم که تمام شد کتابم را گرفتم و سعی کردم روی آن تمرکز کنم اما نمی‌شد که نمی‌شد.کمی بعد از روی کنجکاوی پاورچین پاورچین به اتاق نزدیک شدم و او را در خواب دیدم.
از اتاق بیرون رفتم و روی مبل خوابیدم و برق را خاموش کردم. نیمه‌شب از صدای ناله‌ی حسام چشم گشودم و گوش‌هایم را تیز کردم. انگار اسمم را صدا می‌زد. هری دلم فرو ریخت پتو را کنار زدم و به طرف اتاق رفتم چراغ خواب را روشن کردم. درخواب بود اما حالش بد و رنگش به زردی می‌زد، دانه‌های درشت عرق روی صورتش بود در خواب هذیان می‌گفت. دست روی پیشانی‌اش گذاشتم. تبش بالا بود. پتو را از رویش کنار زدم و کیسه آب یخ را آوردم روی پیشانی‌اش گذاشتم. دکمه‌های پیراهنش را باز کردم. چشمانش نیمه‌باز شدند و از میان شکاف پلک‌هایش مرا نگریست اما چشم فرو بست. یکی دو ساعت نگران بالای سرش بودم تا تبش پائین آمد. پتو را رویش انداختم و با چشمانی خسته به صورتش که رنگ و رویش برگشته بود، اما هنوز کبودی‌ها روی صورتش خودنمایی می‌کردند چشم دوختم. به این فکر می‌کردم چه‌طور یک سرماخوردگی ساده او را به این روز انداخته. نه... مشکل از سرماخوردگی نبود، وقتی فشارهای روحی در وجود آدم آن‌قدر زیاد می‌شد، ناخوداگاه جسم آدم هم بیمار می‌شد و مقاومت آدم در هم می‌شکست. درست مثل آن روزهایی که من یک راز روی شانه‌ام به اندازه کوه سنگینی می‌کرد و یک ترس و یک حجم از عشق به او داشت مرا از پا درمی‌آورد. حالا او این‌بار جای من داشت این دردها را می‌کشید. دلم بال‌بال می‌زد که همه چیز را تمام کنم و عقلم هی غرور شکسته شده‌ام را به رخم می‌کشید. او به اندازه من درد نکشید. گرچه او را هنوز عمیقاً دوست داشتم اما به راحتی نمی‌توانستم او و مادرش را ببخشم.
نگاهم را به دوختم به چهره‌ای که حالا در آرامش خوابیده بود درحالی‌که در این برزخ سوزنده تردید که نه می‌توانستم دل بکنم و نه می‌توانستم او را ببخشم دست و پا می‌زدم. سرم را روی تخت گذاشتم و آهسته گریه کردم. شانه‌هایم از شدت گریه تکان می‌خوردند. این احساس بلاتکلیفی زشت آن‌قدر روانم را تحت فشار گذاشته بود که داشت مرا می‌کشت. بلا تکلیفی‌هایی که مثل ریسمانی دور گلویم حلقه زده بود و با فشارش راه نفسم را مسدود کرده بود نه مرا می‌کشت و نه می‌خواست مرا زنده بگذارد فقط زجرم می‌داد. عاقبت پای تخت حسام میان هق‌هق‌هایی که در گلو خفه می‌کردم خوابم برد.
تکانی خوردم و چشم گشودم سر از روی تخت برداشتم و گیج و منگ به اطراف نگاه کردم پتو از رویم افتاد، حسام سرجایش نبود. تمام رگ و پی بدنم درد می‌کرد، دست‌پاچه پتو را کنار زدم تا ببینم حسام کجاست؟! از اتاق که بیرون آمدم متوجه روشنایی روز شدم و دیدم حسام رفته است. از تراس سرکی کشیدم و ماشینش را در کوچه ندیدم. دوباره گیج و سردرگم به اتاق برگشتم و تیشرت سبز رنگش را مرتب تا شده گوشه‌ی تخت دیدم و یادداشت کوچکی روی آن گذاشته بود:" ایمان دارم که عشق هنوز هم معجزه می‌کنه. تو هنوز هم همون فرگل قبلی، هرچه‌قدر زبونت حرف‌های تلخ و دروغ بگه اما چشم‌هات و رفتارت صادقانه حرف دلت رو می‌زنه و من هم هنوز هم که هنوزه همون عاشق سمجم که تا آخرش ادامه میده."
لبخند تلخی کنج لبم خانه کرده بود. آخ فرگل احمق، این آدم هنوز هم مثل کف دستش تو رو می‌شناسه. می‌دونه تو هنوزم داری از دوست داشتنش میمیری.
نفس عمیقی کشیدم و تیشرت را برداشتم و به بینی‌ام نزدیک کردم عطرش در سرم پر شد و قلبم با ریتمی منظم شروع به تپیدن کرد. به این فکر کردم که شاید عمر این کینه و خشم کوتاه باشد و بالاخره عمر جدایی به سر برسد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
بعد از این قضیه حسام دیگر به پر و بالم نمی‌پیچید. هفته‌ای دو روز به بیمارستان می‌آمد و بیمارهایش را ویزیت می‌کرد و می‌رفت و گاهی هم برای عمل جراحی به بیمارستان می‌آمد، من هم هر بار که او را می‌دیدم نادیده‌اش می‌گرفتم اما هر بار با دیدنش انگار دلتنگی‌ام بیشتر از قبل می‌شد. انگار دیگر آن خشم و کینه چرکین دیگر زورش به احساسم نمی‌رسید. اما باز هم برخلاف میل دلم رفتار می‌کردم.
چند وقت پیش حمید به ایران آمده بود، قضیه آمدن حسام مثل توپ در فامیل‌هایشان ترکیده بود. حمید کمی با من صحبت کرد و سعی کرد مرا راهنمایی کند. می‌گفت این خشم و کینه، بیشتر دلم را سیاه می‌کند. گذشته‌ها در پشت دیوار گذشته مانده است و بهتر است دلم را با بخشش جلا دهم. اما هر کار کرد نتوانست زمین خشک دلم را با باران نصیحت‌هایش بارور کند. کینه و بغض هنوز وجودم را سیاه کرده بود و هنوز دلم رضایت نمی‌داد که حسام را به زندگیم راه دهم، تا زمانی که بفهمد لحظه‌لحظه انتظار یعنی چه! له کردن غرور یک زن یعنی چه! هر روز و هر روز خاطرات را مرور کردن و اشک ریختن یعنی چه!
زهرا و بهراد هم سعی می‌کردند به نحوی مرا متقاعد کنند اما طرفداری هرکسی از او بیشتر مرا بر روی دنده لج می‌انداخت تا این‌که نظرم را تغییر دهد.
دیروز دکتر شمسی‌پور زنگ زد و حرف را به جلسه‌ای که با حسام و اعضا انجمن ترتیب داده بود کشاند اما نتیجه‌اش خشکم کرد. او گفت تمام اعضا انجمن مایل بودند من به درمانگاه برگردم اما حسام با سرسختی نتیجه را وتو کرده بود. همین رفتارش شعله‌ورم کرد. اصلاً نمی‌دانستم قسم حضرت عباسش را قبول کنم یا دُم خروس را! از یک طرف دم از عشق و دوست داشتن می‌زد و از سوی دیگر مانع حضور من در درمانگاه خیریه‌ای که با تمام وجود برایش زحمت کشیده بودم می‌شد. همین دوگانگیش بیشتر مرا روی دنده‌ی لج می‌انداخت.
صبح ماشین را در پارکینگ بیمارستان پارک کردم و دسته کیفم را فشردم و به طرف آسانسور رفتم که نگاهم روی حسام که بی‌قرار در انتظار آسانسور بود میخکوب شد. خواستم از پله‌ها بروم اما دوباره منصرف شدم و ترجیح دادم که بی‌توجه باشم و مثل هر روز نادیده‌اش بگیرم. به طرف آسانسور رفتم. سلامی زیر لب داد و او هم سعی کرد مثل من بی‌تفاوت باشد.گوشی در دستش بود و داشت پیام می‌داد. هر دو در انتظار آسانسور بودیم که بالاخره متوقف شد و ما هر دو سوار شدیم. هر کدام گوشه‌ای از آسانسور کز کردیم و به هم نگاه نکردیم که طولی نکشید و آسانسور با صدای تق‌تقی از کار افتاد و برقش رفت و آن اتاق کوچک فلزی در تاریکی مطلق فرو رفت.
کلافه دست روی پیشانی‌ام گذاشتم و به این فکر می‌کردم چرا در این موقعیت و چرا همیشه وقتی با او هستم این بلای عظمی بر سرم فرود می‌آید. فکر کردم برق بیمارستان رفته است و منتظر بودم برق اضطراری زده شود اما خبری نشد چراغ قوه گوشی من و حسام روشن شد و نور آن، فضای تاریک آسانسور را تا حدی روشن کرد. حسام نیم‌نگاهی به من کرد و گفت:
- خوبی؟
نیم‌نگاهی به او کردم و خونسرد گفتم:
- باید بد باشم؟
- اون سری قبل آخه انگار فوبیا... .
حرفش را بریدم و گفتم:
- فوبیا نبود به خاطر ضعف، حالم بد شده بود.
- الان چی ضعف نداری؟
کلافه نگاهش کردم و با لحنی نیش‌داری گفتم:
- خیلی دلت می‌خواد بد باشم؟
لبخند کج و شیطنت‌باری روی لبش نقش بسته بود گفت:
- خواستم مطمئن بشم حالت خوبه. شاید این هم از روی غرورت بروز نمیدی.
- نه خیالت راحت باشه، من عالیم!
تکیه به دیوار آسانسور داد و به روبه‌رو خیره شد.
پفی کردم و قصد کردم خودم زنگ بزنم اما آنتنی ندیدم. چون در طبقه زیر زیر بودیم و آسانسور هنوز آن‌قدری بالا نرفته بود. کلافه دست روی گیجگاهم گذاشتم. حسام اصلاً عین خیالش نبود و حتی با دمش هم گردو می‌شکست. معترض گفتم:
- تا کِی باید منتظر باشیم؟
تماماً به طرفم برگشت و گفت:
- تا زمانی که تو رو خر شیطون پایین بیارم این‌جاییم.
نگاه تیزی کردم و با لحن جدی و محکمی گفتم:
- خواهش می‌کنم دوباره از آب گل‌آلود ماهی نگیر.
با شیفتگی نگاهم کرد و گفت:
- بسه فرگل. به خدا طاقتم طاق شده! ببین زهرا و بهراد، دوست‌هامون، حمید، همه سر و سامون گرفتند.
طلبکار نگاهش کردم و سرد گفتم:
- جلوی راهت رو گرفتم؟ برو تو هم سر و سامون بگیر.
لبخند گرمی روی لبش نقش بست گفت:
- معلومه که جلوی راهم رو گرفتی. ان‌قدر که جز تو دیگه هیچی به چشمم نمیاد.
با غیظ نگاهش کردم و با لحن خشکی گفتم:
- این دیگه مشکل توئه.
- کم لجبازی کن من جز تو هیچ‌کی دیگه برام مهم نیست.
با تلخی جواب دادم:
- باز بحث تکراری! باز هم حرف‌های تکراری!
- ببین من می‌دونم تو درون تو چی می‌گذره. نگاه‌هات، گریه‌هات، رفتارهات همه می‌گن نتونستی از من دل بکَنی اما کینه و غرورت جلو راهت رو بستند و نمی‌تونی سمت من بیای.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین