- Jun
- 994
- 6,523
- مدالها
- 2
به اتاقم که رسیدم میثم را سرگشته و نگران جلوی در اتاقم دیدم.
سراسیمه به طرفم آمد و با نگرانی پرسید:
- خوبی فرگل؟
از آن حالش فهمیدم که او هم حسام را دیده. نمیخواستم به او احساس ضعف نشان دهم بیتفاوت گفتم:
- آره خوبم.
منمنکنان گفت:
- مطمئنی؟!
در اتاقم را باز کردم و گفتم:
- من حالم خوب خوبه جای نگرانی نیست.
تعارف کردم داخل شود بیهیچ تردیدی داخل شد. هنگام بستن در اتاقم، حسام را در انتهای راهرو دیدم که از دور ما را نگاه میکرد در را بستم. میثم نگران و خشمگین گفت:
- معلوم نیست چی به سرش زده دوباره پیداش شده؟ واقعاً یه آدم انقدر پست فطرت؟ اسم خودشم گذاشته مرد؟
در حالی که بیتفاوتی در نگاهم نمودار بود گفتم:
- من فرگل قبلی نیستم. دیگه جوون و خام و نپخته نیستم که از یه سوراخ دوبار نیش بخورم.
میثم به چهرهی خونسردم خیره شد و گفت:
- کی باهاش روبهرو شدی؟
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
- تو جشن خیرین برای اولین بار دیدم.
از حرف من جا خورد و نگران گفت:
- با هم صحبت کردید؟
پنجره اتاقم را باز کردم و به دروغ به او گفتم:
- نه. با هم رو در رو نشدیم.
میثم کمی آرام گرفت و بعد با تردید نگاهم کرد. در نگاهش ناامیدی و دلنگرانی موج میزد. سری تکان داد و گفت:
- من میرم. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن.
لبخندی زدم و در کمال خونسردی سری به علامت مثبت تکان دادم، او از اتاقم بیرون رفت و من آن نقاب را از روی صورتم برداشتم و دوباره در خودم فرورفتم.
اینطور نمیشد. چهطور میتوانستم با او در یک بیمارستان باشم و هر روز با دیدنش وانمود کنم که اتفاقی نیافتاده است. از اتاقم به داروخانه رفتم و قرصم را گرفتم و خوردم سعی کردم با کار کردن ذهنم را از حسام دور کنم. امروز باید عمل آنژیوپلاستی بیماری را انجام میدادم. نگاهی به آخرین آزمایشاتش کردم و به طرف اتاق آنژیوگرافی رفتم. لباسهای استریل را تنم کردم. بیمار روی تخت خوابیده بود و پرستار داشت اقدامات پیش از عمل را انجام میداد. به بالای سر بیمارم رفتم و لبخندی زدم. حالش را جویا شدم و سوالاتی را از او پرسیدم. کمی بعد از سر شدن بازویش عمل آنژوپلاستی را انجام دادم. روبهروی مانیتورها ایستادم و به بررسی عمل پرداختم. نیمساعت بعد کار تمام شد از اتاق کاردیوگرافی خارج شدم ذهنم دوباره آشفته شد.
از سرکارم به بیرون رفتم کنار خیابان منتظر دربست بودم که دوباره سرو کله حسام پیدا شد و ماشینش را جلوی پایم نگه داشت. کلافه دندان به دندان ساییدم و به آن طرفتر رفتم و برای تاکسی دست تکان دادم.
دوباره با ماشینش جلوی پایم توقف کرد و پیاده شد و مقابلم ایستاد نگاه دلگیرش را به من دوخت و و با تحکم گفت:
- سوار شو میخوام باهات حرف بزنم.
نگاه تیزی به او کردم و گفتم:
- ما حرفی با هم نداریم. دیروز همه حرفهامون رو زدیم اما مثل اینکه تو حرف تو گوشت نمیره.
با لجاجت دسته کیفم را فشردم و بیاعتنا به او با گامهای سریع جلو رفتم و برای ماشینهایی که با سرعت میگذشتند دست تکان دادم و گفتم:
- دربست.
به دنبالم راه گرفت و با دلخوری گفت:
- تو هنوزم خودخواهی. دیروز فقط تو حرف زدی. بیا تو ماشین حرفهای من هم باید بشنوی، لجبازی نکن. چرا بعد از این همه سال این اخلاق تو تغییر نکرده؟! انتظار داشتم تو این چهارسال یهشکم بزرگتر شده باشی.
با گامهای بلند آمد و جلوی راهم را گرفت و مصمم گفت:
- سوار شو، میرسونمت.
بدون اینکه حتی نگاهش کنم روی از او گرفتم که بازویم را گرفت و مرا به عقب کشید، دستم را از دستش وحشیانه کشیدم و با صدایی که از ناراحتی میلرزید گفتم:
- به من دست نزن.
از کنارش گذشتم و دوباره با گامهای سریع به سمت بیمارستان رفتم که بین راه ماشین میثم در حال عبور از حیاط بود. از خدا خواسته دستی تکان دادم آمد جلویم توقف کرد در را باز کردم و درحالی که نفسنفس میزدم و گفتم:
- دکتر میشه من هم با شما تا یه مسیری بیام.
لبخندی زد و گفت:
- البته، سوار شو.
استرسی تمام وجودم را میلرزاند نگاهم را به سوی نگهبانی چرخاندم و حسام را دیدم که از جلوی در بیمارستان من را کلافه نگاه کرد. میثم نگاه معنیداری به من کرد و گفت:
- چیزی شده فرگل؟
دستپاچه گفتم:
- نه، نه. چیزی نیست. برو.
از دستپاچگیام همه چیز را فهمید. سری کلافه تکان داد و حرکت کرد. جلوی نگهبانی بوقی زد. حسام عصبی با دیدن ما به طرف ماشینش رفت. زیرچشمی نگاهی به او کردم و از کنارش با سرعت گذشتیم. دستان لرزانم را روی گیجگاهم فشردم و چشمانم را بستم. میثم گفت:
- مزاحمت شده؟
سکوت کردم. هنوز کمی از بیمارستان دور نشدیم که میثم از آینه ماشین نگاهی انداخت و خشمگین دندان به دندان سایید و سرعتش را زیاد کرد. نگاهم را به عقب ماشین برگرداندم و ماشین حسام را دیدم که تند به سمت ما میآید و چراغ میدهد. میثم گفت:
- سفت بشین مردتیکه نفهم مثل اینکه تنش میخاره.
سراسیمه به طرفم آمد و با نگرانی پرسید:
- خوبی فرگل؟
از آن حالش فهمیدم که او هم حسام را دیده. نمیخواستم به او احساس ضعف نشان دهم بیتفاوت گفتم:
- آره خوبم.
منمنکنان گفت:
- مطمئنی؟!
در اتاقم را باز کردم و گفتم:
- من حالم خوب خوبه جای نگرانی نیست.
تعارف کردم داخل شود بیهیچ تردیدی داخل شد. هنگام بستن در اتاقم، حسام را در انتهای راهرو دیدم که از دور ما را نگاه میکرد در را بستم. میثم نگران و خشمگین گفت:
- معلوم نیست چی به سرش زده دوباره پیداش شده؟ واقعاً یه آدم انقدر پست فطرت؟ اسم خودشم گذاشته مرد؟
در حالی که بیتفاوتی در نگاهم نمودار بود گفتم:
- من فرگل قبلی نیستم. دیگه جوون و خام و نپخته نیستم که از یه سوراخ دوبار نیش بخورم.
میثم به چهرهی خونسردم خیره شد و گفت:
- کی باهاش روبهرو شدی؟
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
- تو جشن خیرین برای اولین بار دیدم.
از حرف من جا خورد و نگران گفت:
- با هم صحبت کردید؟
پنجره اتاقم را باز کردم و به دروغ به او گفتم:
- نه. با هم رو در رو نشدیم.
میثم کمی آرام گرفت و بعد با تردید نگاهم کرد. در نگاهش ناامیدی و دلنگرانی موج میزد. سری تکان داد و گفت:
- من میرم. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن.
لبخندی زدم و در کمال خونسردی سری به علامت مثبت تکان دادم، او از اتاقم بیرون رفت و من آن نقاب را از روی صورتم برداشتم و دوباره در خودم فرورفتم.
اینطور نمیشد. چهطور میتوانستم با او در یک بیمارستان باشم و هر روز با دیدنش وانمود کنم که اتفاقی نیافتاده است. از اتاقم به داروخانه رفتم و قرصم را گرفتم و خوردم سعی کردم با کار کردن ذهنم را از حسام دور کنم. امروز باید عمل آنژیوپلاستی بیماری را انجام میدادم. نگاهی به آخرین آزمایشاتش کردم و به طرف اتاق آنژیوگرافی رفتم. لباسهای استریل را تنم کردم. بیمار روی تخت خوابیده بود و پرستار داشت اقدامات پیش از عمل را انجام میداد. به بالای سر بیمارم رفتم و لبخندی زدم. حالش را جویا شدم و سوالاتی را از او پرسیدم. کمی بعد از سر شدن بازویش عمل آنژوپلاستی را انجام دادم. روبهروی مانیتورها ایستادم و به بررسی عمل پرداختم. نیمساعت بعد کار تمام شد از اتاق کاردیوگرافی خارج شدم ذهنم دوباره آشفته شد.
از سرکارم به بیرون رفتم کنار خیابان منتظر دربست بودم که دوباره سرو کله حسام پیدا شد و ماشینش را جلوی پایم نگه داشت. کلافه دندان به دندان ساییدم و به آن طرفتر رفتم و برای تاکسی دست تکان دادم.
دوباره با ماشینش جلوی پایم توقف کرد و پیاده شد و مقابلم ایستاد نگاه دلگیرش را به من دوخت و و با تحکم گفت:
- سوار شو میخوام باهات حرف بزنم.
نگاه تیزی به او کردم و گفتم:
- ما حرفی با هم نداریم. دیروز همه حرفهامون رو زدیم اما مثل اینکه تو حرف تو گوشت نمیره.
با لجاجت دسته کیفم را فشردم و بیاعتنا به او با گامهای سریع جلو رفتم و برای ماشینهایی که با سرعت میگذشتند دست تکان دادم و گفتم:
- دربست.
به دنبالم راه گرفت و با دلخوری گفت:
- تو هنوزم خودخواهی. دیروز فقط تو حرف زدی. بیا تو ماشین حرفهای من هم باید بشنوی، لجبازی نکن. چرا بعد از این همه سال این اخلاق تو تغییر نکرده؟! انتظار داشتم تو این چهارسال یهشکم بزرگتر شده باشی.
با گامهای بلند آمد و جلوی راهم را گرفت و مصمم گفت:
- سوار شو، میرسونمت.
بدون اینکه حتی نگاهش کنم روی از او گرفتم که بازویم را گرفت و مرا به عقب کشید، دستم را از دستش وحشیانه کشیدم و با صدایی که از ناراحتی میلرزید گفتم:
- به من دست نزن.
از کنارش گذشتم و دوباره با گامهای سریع به سمت بیمارستان رفتم که بین راه ماشین میثم در حال عبور از حیاط بود. از خدا خواسته دستی تکان دادم آمد جلویم توقف کرد در را باز کردم و درحالی که نفسنفس میزدم و گفتم:
- دکتر میشه من هم با شما تا یه مسیری بیام.
لبخندی زد و گفت:
- البته، سوار شو.
استرسی تمام وجودم را میلرزاند نگاهم را به سوی نگهبانی چرخاندم و حسام را دیدم که از جلوی در بیمارستان من را کلافه نگاه کرد. میثم نگاه معنیداری به من کرد و گفت:
- چیزی شده فرگل؟
دستپاچه گفتم:
- نه، نه. چیزی نیست. برو.
از دستپاچگیام همه چیز را فهمید. سری کلافه تکان داد و حرکت کرد. جلوی نگهبانی بوقی زد. حسام عصبی با دیدن ما به طرف ماشینش رفت. زیرچشمی نگاهی به او کردم و از کنارش با سرعت گذشتیم. دستان لرزانم را روی گیجگاهم فشردم و چشمانم را بستم. میثم گفت:
- مزاحمت شده؟
سکوت کردم. هنوز کمی از بیمارستان دور نشدیم که میثم از آینه ماشین نگاهی انداخت و خشمگین دندان به دندان سایید و سرعتش را زیاد کرد. نگاهم را به عقب ماشین برگرداندم و ماشین حسام را دیدم که تند به سمت ما میآید و چراغ میدهد. میثم گفت:
- سفت بشین مردتیکه نفهم مثل اینکه تنش میخاره.
آخرین ویرایش توسط مدیر: