- Jun
- 1,097
- 7,258
- مدالها
- 2
من اما کمکم بعد از سه ماه تعطیل کردن زندگیام بعد از رفتن او و منصرف شدن از تحصیل با حمایتهای حمید و بهراد و زهرا و تراپیهای پیدرپی و توصیههای روانشناسم دوباره به سمت تنها بهانه و دستآویز مسخره زندگیم، که به خاطرش عشق و زندگیم را قم*ار کردم؛ به دنیای پزشکی برگشتم. بعد از بالا و پایین شدن زیاد به خاطر تعلیق مدرکم به دلیل مرخصیهای زیاد چهار ماه پس از رفتن حسام آموزش دانشکده قبول کرد که مدرکم از تعلیق آزاد شود و من دوباره به آغوش کار و بیمارستان برگشتم در حالیکه آن روزها همهی همکلاسیهایم فارغ التحصیل شده بودند اما من کماکان هنوز یک اینترن پزشکی بودم. کمکم به روال زندگی نه چندان عادی برگشتم چرا که پاک کردن آن خاطرات بسیار زمانبر و غیرممکن بود و هنوز هم که هنوز است، آثار دردهای آن روزها چون سردردهای مزمن و لرزش آشکارای بدنم به هنگام عصبانیت گاهی در وجودم نمودار میشود که همه و همه تحفهی آن روزهای سخت بودند. در آن روزها تنها چیزی که مرا مجبور به زندگی کردن میکرد دلخوشی به بازگشت حسام و بخشش او بود. اینکه این عشق بار دیگر معجزه میکند و من او را خواهم دید و دلتنگی سخت این روزها بالاخره تمام خواهد شد. به امید آن، روزهای سیاه و سفید زندگی را میگذراندم و به خودم امیدواری میدادم بالاخره شبهای تاریک هجر پایان میپذیرد و روزهای خوش وصل هم خواهد رسید. بعد از کارورزی هم برای کنترل ذهنم و فراموشی اتفاقات ناگوار، ذهنم را به پیشنهاد زهرا و بهراد معطوف به گرفتن تخصص کردم.
گرچه قبول شدن با آن شرایط روحی غیر ممکن بود اما حالا دیگر تنها بهانه من برای زندگی کردن آن هم برای دختری که بعد از رفتن عشقش زنده و مردهاش تفاوتی با هم نداشت، برای کمتر فکر کردن به او و برگشتش فقط درس بود.
یکسال بعد از آن روزها رزیدنت تخصصی قلب شدم. به غیر از من همه زندگیشان سر و سامان گرفته بود. در این بین بهراد و زهرا هم با هم ازدواج کردند در حال حاضر بچه ندارند ولی زندگی مشترک خوب و عالی دارند. حمید هم ازدواج کرد و این اواخر درست همین چند ماه پیش از اتمام دوره تخصص من، برای همیشه توانست کرسی استادی را در یکی از دانشگاههای پزشکی برلین کسب کند و به همراه همسر و دختر کوچکش اقامت دائم بگیرد.
من هم تا دو سال قبل منتظر برگشتن حسام بودم. هر روز و هر ساعت فکر میکردم بالاخره آتش خشمش فرو مینشیند و مرا میبخشد و برمیگردد. هر روز در انتظار او و آمدنش سپری شد، روزها جای خود را به هفتهها دادند و هفتهها به ماهها و همینطور، دو سال در انتظاری کشنده برایم گذشت. امیدی که اگر میسوخت، بیشک مرا هم از پا میانداخت اما افسوس که امید واهی بود.
در این دو سالی که از رفتن او میگذشت دریکی از آن روزهای خستهکننده و تاریک زندگیم وقتی از بیمارستان با روح و روانی درمانده به خانه زهرا برمیگشتم وقتی کلید را در در انداختم، زهرا و بهراد با هم درباره نتایج تحقیقات حمید که آن روزها خبر موفقیتش پیچیده بود صحبت میکردند که از حرفهایشان متوجه شدم که حمید قصد رفتن به آمریکا برای شرکت در یک کنفرانس پزشکی در دانشگاه نیویورک را دارد. گویا خونی تازه در رگهایم به جریان افتاد.
نمیدانم چرا؟! چرا دلخوش به این شدم که اگر با حمید بروم شاید بتوانم حسام را ببینم و دیدن دوباره ما، آن عشق خاموش را در او شعلهور کند. بنابراین دست به دامان حمید شدم و با التماسها و گریههایی که دل سنگ را هم آب میکرد از او خواستم بگذارد من هم همراه او بیایم و تلاش آخرم را برای درست کردن این رابطه بکنم قبل از اینکه بمیرم و حسرت بخشیدن او بر دلم بماند. یادم هست یک روزی که در پرواز هواپیمای ایران به آمریکا بودیم شب تا صبح، خواب در چشمانم نشکفت و استرس دیدنش و حرفهایی که باید به او میزدم قلبم را به تب و تاب انداخته بود. گرچه حمید را مجبور کرده بودم تا رسیدن ما به آمریکا چیزی در مورد آمدن من، به حسام نگوید.
گرچه قبول شدن با آن شرایط روحی غیر ممکن بود اما حالا دیگر تنها بهانه من برای زندگی کردن آن هم برای دختری که بعد از رفتن عشقش زنده و مردهاش تفاوتی با هم نداشت، برای کمتر فکر کردن به او و برگشتش فقط درس بود.
یکسال بعد از آن روزها رزیدنت تخصصی قلب شدم. به غیر از من همه زندگیشان سر و سامان گرفته بود. در این بین بهراد و زهرا هم با هم ازدواج کردند در حال حاضر بچه ندارند ولی زندگی مشترک خوب و عالی دارند. حمید هم ازدواج کرد و این اواخر درست همین چند ماه پیش از اتمام دوره تخصص من، برای همیشه توانست کرسی استادی را در یکی از دانشگاههای پزشکی برلین کسب کند و به همراه همسر و دختر کوچکش اقامت دائم بگیرد.
من هم تا دو سال قبل منتظر برگشتن حسام بودم. هر روز و هر ساعت فکر میکردم بالاخره آتش خشمش فرو مینشیند و مرا میبخشد و برمیگردد. هر روز در انتظار او و آمدنش سپری شد، روزها جای خود را به هفتهها دادند و هفتهها به ماهها و همینطور، دو سال در انتظاری کشنده برایم گذشت. امیدی که اگر میسوخت، بیشک مرا هم از پا میانداخت اما افسوس که امید واهی بود.
در این دو سالی که از رفتن او میگذشت دریکی از آن روزهای خستهکننده و تاریک زندگیم وقتی از بیمارستان با روح و روانی درمانده به خانه زهرا برمیگشتم وقتی کلید را در در انداختم، زهرا و بهراد با هم درباره نتایج تحقیقات حمید که آن روزها خبر موفقیتش پیچیده بود صحبت میکردند که از حرفهایشان متوجه شدم که حمید قصد رفتن به آمریکا برای شرکت در یک کنفرانس پزشکی در دانشگاه نیویورک را دارد. گویا خونی تازه در رگهایم به جریان افتاد.
نمیدانم چرا؟! چرا دلخوش به این شدم که اگر با حمید بروم شاید بتوانم حسام را ببینم و دیدن دوباره ما، آن عشق خاموش را در او شعلهور کند. بنابراین دست به دامان حمید شدم و با التماسها و گریههایی که دل سنگ را هم آب میکرد از او خواستم بگذارد من هم همراه او بیایم و تلاش آخرم را برای درست کردن این رابطه بکنم قبل از اینکه بمیرم و حسرت بخشیدن او بر دلم بماند. یادم هست یک روزی که در پرواز هواپیمای ایران به آمریکا بودیم شب تا صبح، خواب در چشمانم نشکفت و استرس دیدنش و حرفهایی که باید به او میزدم قلبم را به تب و تاب انداخته بود. گرچه حمید را مجبور کرده بودم تا رسیدن ما به آمریکا چیزی در مورد آمدن من، به حسام نگوید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: