جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,815 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
من اما کم‌کم بعد از سه ماه تعطیل کردن زندگی‌ام بعد از رفتن او و منصرف شدن از تحصیل با حمایت‌های حمید و بهراد و زهرا و تراپی‌های پی‌درپی و توصیه‌های روانشناسم دوباره به سمت تنها بهانه و دست‌آویز مسخره زندگیم، که به خاطرش عشق و زندگیم را قم*ار کردم؛ به دنیای پزشکی برگشتم. بعد از بالا و پایین شدن زیاد به خاطر تعلیق مدرکم به دلیل مرخصی‌های زیاد چهار ماه پس از رفتن حسام آموزش دانشکده قبول کرد که مدرکم از تعلیق آزاد شود و من دوباره به آغوش کار و بیمارستان برگشتم در حالی‌که آن روزها همه‌ی همکلاسی‌هایم فارغ التحصیل شده بودند اما من کماکان هنوز یک اینترن پزشکی بودم. کم‌کم به روال زندگی نه چندان عادی برگشتم چرا که پاک کردن آن خاطرات بسیار زمان‌بر و غیرممکن بود و هنوز هم که هنوز است، آثار دردهای آن روزها چون سردردهای مزمن و لرزش آشکارای بدنم به هنگام عصبانیت گاهی در وجودم نمودار می‌شود که همه و همه تحفه‌ی آن روزهای سخت بودند. در آن روزها تنها چیزی که مرا مجبور به زندگی کردن می‌کرد دلخوشی به بازگشت حسام و بخشش او بود. این‌که این عشق بار دیگر معجزه می‌کند و من او را خواهم دید و دلتنگی سخت این روزها بالاخره تمام خواهد شد. به امید آن، روزهای سیاه و سفید زندگی را می‌گذراندم و به خودم امیدواری می‌دادم بالاخره شب‌های تاریک هجر پایان می‌پذیرد و روزهای خوش وصل هم خواهد رسید. بعد از کارورزی هم برای کنترل ذهنم و فراموشی اتفاقات ناگوار، ذهنم را به پیشنهاد زهرا و بهراد معطوف به گرفتن تخصص کردم.
گرچه قبول شدن با آن شرایط روحی غیر ممکن بود اما حالا دیگر تنها بهانه من برای زندگی کردن آن هم برای دختری که بعد از رفتن عشقش زنده و مرده‌اش تفاوتی با هم نداشت، برای کمتر فکر کردن به او و برگشتش فقط درس بود.
یک‌سال بعد از آن روزها رزیدنت تخصصی قلب شدم. به غیر از من همه زندگی‌شان سر و سامان گرفته بود. در این بین بهراد و زهرا هم با هم ازدواج کردند در حال حاضر بچه ندارند ولی زندگی مشترک خوب و عالی دارند. حمید هم ازدواج کرد و این اواخر درست همین چند ماه پیش از اتمام دوره تخصص من، برای همیشه توانست کرسی استادی را در یکی از دانشگاه‌های پزشکی برلین کسب کند و به همراه همسر و دختر کوچکش اقامت دائم بگیرد.
من هم تا دو سال قبل منتظر برگشتن حسام بودم. هر روز و هر ساعت فکر می‌کردم بالاخره آتش خشمش فرو می‌نشیند و مرا می‌بخشد و برمی‌گردد. هر روز در انتظار او و آمدنش سپری شد، روزها جای خود را به هفته‌ها دادند و هفته‌ها به ماه‌ها و همین‌طور، دو سال در انتظاری کشنده‌ برایم گذشت. امیدی که اگر می‌سوخت، بی‌شک مرا هم از پا می‌انداخت اما افسوس که امید واهی بود.
در این دو سالی که از رفتن او می‌گذشت دریکی از آن روزهای خسته‌کننده و تاریک زندگیم وقتی از بیمارستان با روح و روانی درمانده به خانه زهرا بر‌می‌گشتم وقتی کلید را در در انداختم، زهرا و بهراد با هم درباره نتایج تحقیقات حمید که آن روزها خبر موفقیتش پیچیده بود صحبت می‌کردند که از حرف‌هایشان متوجه شدم که حمید قصد رفتن به آمریکا برای شرکت در یک کنفرانس پزشکی در دانشگاه نیویورک را دارد. گویا خونی تازه در رگ‌هایم به جریان افتاد.
نمی‌دانم چرا؟! چرا دلخوش به این شدم که اگر با حمید بروم شاید بتوانم حسام را ببینم و دیدن دوباره ما، آن عشق خاموش را در او شعله‌ور کند. بنابراین دست به دامان حمید شدم و با التماس‌ها و گریه‌هایی که دل سنگ را هم آب می‌کرد از او خواستم بگذارد من هم همراه او بیایم و تلاش آخرم را برای درست کردن این رابطه بکنم قبل از این‌که بمیرم و حسرت بخشیدن او بر دلم بماند. یادم هست یک روزی که در پرواز هواپیمای ایران به آمریکا بودیم شب تا صبح، خواب در چشمانم نشکفت و استرس دیدنش و حرف‌هایی که باید به او می‌زدم قلبم را به تب و تاب انداخته بود. گرچه حمید را مجبور کرده بودم تا رسیدن ما به آمریکا چیزی در مورد آمدن من، به حسام نگوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
صبح به نیویورک، شهری مملو از آسمان خراش‌ها که آسمان شهر را تسخیر کرده بودند رسیدیم. آسمان نیویورک هم مانند چشمان من بارانی بود. کنفرانس همان روز در سالن‌ یکی از دانشگاه‌های نیویورک برگزار می‌شد. بعد از رسیدن به هتل حمید تلاش کرد مرا از آن انزوا بیرون بکشد و قصد داشت مرا هم، همراه خودش به کنفرانس ببرد اما تنها هدف من حسام بود. رنگ و روی پریده و حالت تهوع ناشی از استرسم را بهانه کردم و او را با چشمی نگران راهی کنفرانس کرده و خودم علارغم خستگی وافر صبح تا شب تا زمانی که حمید بیاید گوشه تختم مچاله شدم و لحظه‌شماری می‌کردم به لس‌آنجلس برویم تا او را هرچه زودتر ببینم. چه خیال‌بافی‌ها در برخورد با او و چه حرف‌ها و چه خواهش‌ها برای دیدنش آماده نکرده بودم.
حمید که از سر صبح تا موقع برگشتش که از سر نگرانی چندین بار هم به من زنگ زده بود؛ دم‌دم‌های غروب به هتل برگشت و به اصرار برای عوض کردن حالم مرا به بیرون برد و با من صحبت کرد. سعی کرد متقاعدم کند که باید درباره حضور من به حسام اطلاع دهد چرا که شاید او آمادگی پذیرش مرا نداشته باشد. اما من می‌ترسیدم، می‌ترسیدم او بداند و نخواهد مرا ببیند و آن کورسوی امیدم هم خاموش شود.
حمید ناچار به خاطر من عقب‌نشینی کرد. شب در هتل باز هم خواب در چشمانم نشکفت و دوبار از شدت حال بد و تهوعم بالا آوردم. سپیده صبح که دمید. زودتر از حمید آماده شدم و به همراه او به لس‌آنجلس رفتیم و عصر به آن‌جا رسیدیم. می‌ترسیدم که حسام را ببینم و قلبم تحمل نکند و بمیرم. سوار تاکسی به آدرسی که حمید در ذهن داشت رفتیم و خدا می‌داند که هرچه‌قدر نزدیک‌تر می‌شدیم من تمام بدنم سست‌تر و لرزان‌تر می‌شد. آه از این عشقی که هر لحظه مرا می‌سوزاند و خاکستر می‌کرد.
در بورلی هیلز به نزدیک خیابان محل زندگی او که سراسر در محاصره کاخ‌های اشرافی کلاسیک بود، زیر سایه یک درخت شبیه به نخل حمید از راننده تاکسی خواست توقف کند. من فارغ از شکوه آن منطقه اشرافی با استرسی که از مواجهه با حسام گلوگیرم کرده بود، داشتم دست و پنجه نرم می‌کردم و خواستم به دنبال حمید از تاکسی پیاده شوم که او اجازه پیاده شدن از تاکسی را به من نداد و از من خواست که درون تاکسی بمانم و بگذارم اول خودش با حسام صحبت کند؛ ناچار به خواسته او گردن گذاشتم. لحظات در تب و تاب طولانی و دردناکی سپری شد و آن یک ساعت برای من به حد یک قرن سپری شد. ناچار انتظار آمدن حمید را در خیال‌های خودم سپری کردم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. چندبار خواستم بروم و طول آن خیابان طویل پر دار و درخت را طی کنم تا ردی از حمید و خانه حسام بگیرم اما از ترس تکرار شدن ماجرای گم شدنم در ترکیه منصرف شدم. مدتی بعد حمید را دیدم که از انتهای خیابان روبه‌رو با شانه‌های آویزان پیدایش شد سوار تاکسی شد. در چهره‌اش ناراحتی و رنجش زیادی را می‌خواندم که در پنهان کردن آن ناتوان بود. نگاه‌هایش را از چشمانم می‌دزدید و همین ته دل پر آشوبم را خالی‌تر کرد. وقتی به من رسید تا نگاه نگران و پر از انتظار مرا دید به سختی گفت:
- فرگل متأسفم. حسام نبود. سرایدارش گفت برای یه سفر کاری رفته جایی تا آخر این هفته هم نمیاد.
این حرف‌ها را درحالی می‌زد که نگاه‌هایش را از من می‌دزدید گویا می‌ترسید راز بزرگش را از چشمان نگرانش بخوانم. با این حرفش گویا کل خانه‌های آن محدوده بر سرم آوار شد. او به تاکسی‌دار گفت حرکت کند اما من با صدای لرزانی از او خواهش کردم که حرکت نکند.
شک نداشتم حقیقت چیز دیگری بود. با دستان سردم محکم بازوی او را چسبیدم و با صدای لرزان و بغض‌آلودی گفتم:
- حمید چه‌طور دلت میاد امید من رو ناامید کنی. تو رو به جون مادرت، حسام نبود یا دروغ میگی؟
بدون این‌که نگاهم کند سرسنگین و با لحن رنجیده‌ای گفت:
- فرگل، می‌دونم سخته ولی... ولی... رفته. از اول هم اشتباه کردیم بدون این‌که بهش خبر بدیم به این‌جا اومدیم. باید زودتر بهش اطلاع می‌دادیم.
درحالی که مثل ابر بهار اشک می‌ریختم و می‌دانستم حمید دارد دروغ می‌گوید، با لجبازی وافری از تاکسی پیاده شدم و به سمت همان راهی که حمید از آن آمده بود رفتم و گفتم:
- تا خودم نبینم باور نمی‌کنم.
او خشمگین از تاکسی پیاده شد و دستم را گرفت و با تحکم گفت:
- یعنی میگی دروغ میگم؟
مصمم با همان چشمانی که دائم از اشک پر و خالی می‌شد نگاهش کردم و گفتم:
- آره، من باید با چشم خودم ببینم. ولم کن!
دستم را وحشیانه از دستش کشیدم و او دوباره مرا محکم گرفت. با خشمی که از سر تا پا لبریز بودم، بر سرش فریاد زدم:
- ولم کن! می‌دونم این‌جاست.
نگاه‌های چند مرد و زن سوی من گشت. با بوق‌های پی‌درپی تاکسی حمید ناچار مرا رها کرد و رفت تا هزینه تاکسی را حساب کند و من از فرصت سوء استفاده کردم و راه را با چشمانی خیس دوان‌دوان به مقصد نامعلومی طی می‌کردم. محال است! چه‌طور حسام نخواسته مرا ببیند؟ حسامی که تا اسم من می‌آمد سر از پا نمی‌شناخت، چه‌طور ان‌قدر بی‌رحم شده که حاضر نشده منی را که فرسخ‌ها راه را برای دیدنش طی کردم نبیند؟ من این همه راه نیامدم که ناامید برگردم. من برنمی‌گردم تا او را ببینم. باید با او حرف بزنم، باید راضیش کنم، باید... باید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
کم‌کم صدای هق‌هق‌هایم در آمد. حمید پشت سرم می‌آمد و صدایم می‌کرد و من بی‌توجه به او می‌رفتم بدون این‌که بدانم کجا می‌روم و خانه حسام کجاست. او با ناراحتی وافری خودش را به من رساند و درحالی‌که سعی می‌کرد خودش را کنترل کند. شانه‌هایم را سفت و سخت گرفت و گفت:
- فرگل خواهش می‌کنم! من رو ان‌قدر تو شرایط سخت نذار از اول هم اومدنت به این‌جا اشتباه بود. چه‌قدر بهت گفتم این ریسک رو نکن، بهم گوش ندادی! حداقل قبلش هم اجازه ندادی من با حسام حرف بزنم. ببین! اومدیم این‌جا بی‌هیچ نتیجه‌ای! الان هم حسام این‌جا نیست. خواهش می‌کنم فرگل تموم کن برگردیم.
او را وحشیانه پس زدم و با چشمان خیس و خشمگینم به او چشم دوختم و مصمم گفتم:
- تا نبینمش برنمی‌گردم.
روی از او برگرداندم و از لابه‌لای ماشین‌های لوکس و پر زرق و برق پارک شده زیر سایه درختان گذشتم و از خیابان روبه‌رویم پیچیدم. حمید با تلاشی مضاعف برای متقاعد کردنم به دنبالم روانه شد و من بدون توجه به حرف‌های او و دروغ‌هایش فقط در پی یافتن امید محالم می‌رفتم بدون این‌که بدانم راه درست کجاست.
دست آخر هم او را به نهایت خشمش رساندم که بازویم را گرفت و مرا وحشیانه به سوی خود برگرداند و با چشمانی سرخ و موهایی که روی پیشانی پریشان شده بود بر سرم فریاد زد:
- بس کن فرگل! حسام رو فراموش کن، بین تو و حسام تموم شده! می‌خوای بری ببینیش که چی بشه؟!
با گریه و بغضی که صدا را هی در گلویم خفه می‌کرد به چشمان خشمگینش چشم دوختم و گفتم:
- باور نمی‌کنم. تو دروغ میگی، می‌دونم حسام این‌جاست. حرفت رو باور نمی‌کنم.
بر سرم فریاد زد:
- باشه... باشه! آره تو درست میگی، حسام همین‌جاست. من رفتم باهاش راجع به تو و حالی که داری التماس کردم. می‌فهمی؟! التماسش کردم. می‌دونی تو این یه ساعت چه حرف‌هایی شنیدم که جای تو چه‌قدر قلبم شکنجه شد؟ می‌دونی چی‌ها به من گفت؟
با گریه بر سرش فریاد زدم:
- باید ببینمش، باید باهاش حرف بزنم. باید از زبون خودش بشنوم.
او درمانده با حالی نزار به چشمانم نگاه کرد و گفت:
- نمیشه فرگل، باور کن اگه بدونه تویی در خونه‌اش رو، به روی تو باز نمی‌کنه. بیا بریم.
هق‌هق‌کنان بریده بریده گفتم:
- نمی‌تونم. نمی‌تونم دست خالی برگردم.
حمید بغض‌آلود با لحن تندی گفت:
- فرگل، به‌خدا حاضر بودم بمیرم و این حرف‌ها رو به تو نگم، چرا دست از لجبازی برنمی‌داری چرا مجبورم می‌کنی دلت رو بشکنم؟
در دستان قوی‌اش تقلا می‌زدم که بروم و او تیر آخرش را برای منصرف کردن من رها کرد و با لحن دردمندی گفت:
- آره حسام این‌جاست. من بهت دروغ گفتم که نیست، وقتی دیدمش و درباره تو و حال و روزت حرف زدم حسام گفت نمی‌خواد تو رو ببینه. بهم گفت فرگل برای من مُرده. می‌فهمی! می‌فهمی چی گفت؟ گفت فرگل مرده و دیگه حسی بهش ندارم.
حرفی که دم‌دم‌های رفتنش هم به خودم گفته بود و من به طور احمقانه‌ای باور نکرده بودم. بی‌گمان حمید این یکی را دیگر راست می‌گفت، مثل چوب در دستانش خشک شده بودم و فقط غده اشکم کار می‌کرد. زانوهایم سست شد و لرز آن‌ها را در بر گرفت. روی زمین ولوو شدم. با دو دستم صورتم را پوشاندم و رقت‌بار بدون توجه به موقعیتم بلند گریه کردم.
آن‌قدر که دل سنگ را هم آب می‌کرد. صدای حمید میان گریه‌هایم گم می‌شد و نگاه زنان و مردان مو طلایی را به سمتم می‌کشید‌. درست بود، این بار حقیقت را می‌گفت! حسام مرا نمی‌خواست ببیند... آری... در جواب تلاش‌های حمید برای متقاعد کردنش برای دیدنم، او سفت و سخت گفته بود: "فرگل برای همیشه در قلب من مرده و دیگه احساسی در قلبم نسبت بهش وجود نداره".
این حرف همه وجودم را به آتش کشید و خاکستر کرد. برای منی که لحظه‌‌لحظه زندگیم در انتظار بازگشت حسام و امید به بخشیدن می‌گذشت حالا دیگر با این حرف او هیچ امیدی باقی نماند. بعد از فهمیدن این قضیه دست از تقلا زدن برداشتم و با غروری که دیگر نابود شده بود به همراه حمید، آن جایی که او در آن نفس می‌کشید را ترک کردم.
این‌که چه‌طور رفتیم و چه حالی داشتم را فقط خدا می‌داند و قلم از نوشتن و بیان آن عاجز است. امید به بخشش او تنها روزنه‌ی نوری بود که مرا به زندگی کردن وا می‌داشت اما آن کورسوی ضعیف نور در دنیای تاریک من هم بالاخره با آن حرف حسام خاموش شد و من باز فرو ریختم.
خدا نکند کسی چراغ امیدش خاموش شود. همین بس که یک عشق، یک انسان؛ امیدت برای ادامه‌ی زندگی شود و اگر او نباشد و تو را نخواهد دیگر آدمی را چه به زیستن؟ به چه دل‌خوش بودن؟ بی‌گمان حسام هیچ‌وقت ندانست که با ناامید کردن من از خودش، به راحتی مرا کشت و نابود کرد.
بعد از آن سفر افسردگی حاد دوباره مرا از پا انداخت و سه ماه تمام تحت مراقبت‌های روانشناس و شوک‌های الکتریکی و خودکشی‌های ناکام، کم‌کم به روزگار خودم برگشتم و اگر کمک‌های حمید و بهراد و زهرا در آن روزها نبودند قطعاً من جسمم همان روزها این زندگی تاریک را ترک می‌کرد و به زیر خروارها خاک می‌نشاند. باورم نمی‌شد که حسام مرا برای همیشه از صفحه زندگیش پاک کرده باشد. با این حال آن روزهای دردناک هم با حمایت‌های بقیه سر پا ماندم. فهمیدم زندگی بدون او اگرچه دیگر یک زندگی سرتاسر بی‌روح و پر از ناامیدی است، اما دوام دارد.
عادت به دوست داشتن یک‌طرفه و این عشق ناکام و نیمه‌تمام کم‌کم جای آن همه امیدواری را گرفت. اگرچه جای نقشی که آن عشق بر دلم زده بود تا ابد ماندگار بود و آتشش همچنان خاکسترم می‌کرد ولی دیگر رویای با هم بودنمان را برای همیشه در دلم مدفون ساختم. کم‌کم به خاطر غروری که به‌ پایش له کردم و آن دلتنگی‌ها و فکر کردن به این‌که او این‌طور ناجوانمردانه بدون مقصر دانستن مادرش مرا قضاوت و ترک کرد دلم را مملو از کینه کرد و هر روز دل‌ چرکین‌ترم می‌کرد. یاد کارهایی که مادرش و خودش با من کردند، این‌که روزهای زندگیم را سیاه کردند و او به آغوش همان مادر برگشت دیگر آرامم نمی‌کرد. گرچه کماکان شنیده بودم که بعد از بازگشت ما از آن سفر ناکام؛ او مادرش را هم برای همیشه ترک کرده و به مقصد نامعلومی رفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
هوای خنک صبحگاهی را در ریه‌هایم پر کردم شهر تهران از دور میان مه قهوه‌ای در تلاطم بود. نفس عمیقی کشیدم کم‌کم سرما در وجودم نفوذ کرد. یک‌شب دیگر دوباره در جهنم خاطرات گذشته سوختم و تا سحر خاکستر شدم. یک شب دیگر به یاد آن روزهایی که با او بودم تا صبح اشک ریختم.
آهی کشیدم، سوزش چند قطره اشک زورش به تسکین دردهای قلبم نمی‌رسید. حسام برایم تبدیل به درد "فانتوم" یا همان درد خیالی شده بود. در دنیای پزشکی ما، دردی وجود دارد به اسم درد "فانتوم"، که معمولاً بعد از قطع عضو، به علت تداخلات سیگنال‌های سیستم عصبی، بین نخاع و مغز ایجاد می‌شود. درد فانتوم یک درد خیالی است، اما به طور واقعی حس می‌شود، درست در بخشی از بدن رخ می‌دهد که قطع شده و دیگر وجود ندارد. عضوی که نیست اما دردش هنوز حس می‌شود. او هم همان بود، درست مثل درد فانتوم، خودش نبود اما یادش و آن همه خاطره‌های خوبی که برایم به جا گذاشته بود برایم درد فانتوم شده بود. درد مبهمی که نمی‌دانم چرا بعد از چهارسال رفتنش هنوز فروکش نکرده بود و مثل روز اول تازه بود.
دست در جیب پالتویم کردم گوشه‌ی مقنعه‌ام در اثر وزش باد جلوی صورتم را می‌گرفت. دست از گریه کشیدم و اشک‌هایم را از چشمانی که از فرط بی‌خوابی می‌سوختند پاک کردم و روی برگرداندم. به طرف ماشینم رفتم و سوار شدم، گازش را گرفتم و از آن‌جا دور شدم میان راه جاده‌ی سراشیبی ماشین لوکس سفیدی با سرعت وصف ناپذیری مانند باد از کنارم گذشت و به بالای آن خاکریز رفت. گویا دیگر آن‌جا خلوت‌گاه من نبود کسی دیگر هم آن‌جا را یاد گرفته بود.
به طرف تهرانپارس حرکت کردم. یک واحد نقلی در تهرانپارس اجاره کرده بودم و تنهایی با برفی در آن‌جا روزگارم را می‌گذراندم. از بین تمام بچه‌های کلاس تنها من و میثم هستیم که قید ازدواج را زدیم. البته میثم حالا رزیدنت سال آخر اورولوژی است. دو بار در این سال‌ها پا پیش گذاشت اما هر بار مثل قبل دست رد به سی*ن*ه‌اش می‌زدم با این‌حال هنوز هم او یکی از بهترین دوستان من در بیمارستان محسوب می‌شود.
ماشین را در پارکینگ پارک کردم و خسته و دل‌مرده کلید در خانه چرخاندم. برفی با شنیدن صدای پایم در قفسش به این طرف و آن طرف رفت دیدن او تنها چیزی بود که در آن خانه لبخند را روی لب‌هایم می‌نشاند. طوطی کاکادو سفید با کاکل طلایی رنگ روی سرش برایم دلبری می‌کرد. کنار قفسش دست زیر چانه قرار دادم، به قربان‌صدقه‌اش رفتم و گفتم:
- سلام خوشگلم، سلام پسر خوشتیپم، بیا بیرون ببینم.
من قربان‌صدقه‌کنان در قفسش را باز کردم و او خرامان خرامان از قفسش بیرون آمد و پر کشید و روی مبل نشست با صدای نچندان ظریفی گفت:
- سلام، پسر خوش تیپم، بدو، بدو بیا.
ظرف غذایش را پر از غذا و آب کردم و روی زمین گذاشتم و گفتم:
- بیا برفی، بیا صبحونه‌ات رو بخور من هم میرم که بخوابم.
کمی از روی مبل نگاهم کرد و وقتی من رفتم پرکشید و من خسته پالتویم را از تنم کندم و مقنعه را درآوردم و روی تختم انداختم و بی‌حوصله به تختم پریدم و دست زیر سرم بردم صدای خرد کردن تخمه‌ها توسط برفی سکوت خانه را می‌شکست و کم‌کم خواب مرا ربود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
با صدای حرف‌های روتین و تکراری برفی از خواب پریدم نگاهی به ساعت مچی‌ام کردم و دوباره پتو را تا روی صورتم بالا کشیدم. چشم فرو بستم اما دیگر خوابم پریده بود. ساعت نزدیک به سه عصر بود. خمیازه‌ای کشیدم و بلند شدم پتو را کنار زدم و بعد تعویض لباس‌هایم به آشپزخانه رفتم و غذای دیروز را گرم کردم و بازی‌بازی خوردم. روزهای تکراری‌ام همه به یک شکل تکرار می‌شد. روزها در بیمارستان‌ها مشغول ویزیت بیماران و راهنمایی اینترن‌ها و شب‌ها و عصرها در پی مطالعه، همه به یک شکل و تکراری می‌گذشت. هنوز زندگی فقیرانه‌ام دوام داشت و گاهی برای یک‌قران دوزار تا آخر ماه معطل می‌ماندم. زهرا همیشه مسخره‌ام می‌کرد که همه متخصص‌ها زندگی بر هم زدند و من هنوز در زندگی فقیرانه اینترنی گیر کرده‌ام. بهراد هم سرزنش‌بار بر سرم غرولند می‌کرد که بارها گفتم تخصصت را پوست و مو و زیبایی بگیر هم ریسکش کمتر و هم پولش زیادتره اما من همه‌ی هدفم از این تخصص فقط و فقط جبران کارهای اشتباهم و کمک به مردم بود، همان‌طور که پدرم آرزویش را داشت. تنها کار مفیدی که در این سال‌ها کرده بودم عضویت در انجمن خیرین قلب بود که در همان ابتدای دستیاری به پیشنهاد استادم، دکتر شمسی‌پور که رئیس انجمن بود، با شوق و رغبت به آن وارد شدم و به همراه چند دکتر خیر و خیرخواه تصمیم به ساخت درمانگاه خیریه عام‌المنفعه کرده بودیم. بیشتر درآمد‌های من به آن اختصاص یافته بود، و همین اواخر با حمایت‌های مالی خیر بزرگی و گمنامی ساخت درمانگاه بالاخره بعد از سه سال به اتمام رسیده بود و قرار بود به زودی بازگشایی شود. چند وقت پیش هم همایشی با کمک اعضا برگزار کرده بودیم و در مورد برنامه‌های آتی درمانگاه بود و کمک‌هایی که انجمن در جهت کمک به بیماری‌های سخت و مشکل قلب برای افراد بی‌بضاعت انجام داده بود، صحبت شد. به خواست دکتر شمسی‌پور رئیس انجمن، برای تشکر از حمایت‌های مالی همه‌ اعضای اصلی انجمن درصد اندکی از سهام درمانگاه به عنوان تقدیر در اختیار ما گذاشته شد که علاوه بر سود معنوی آن، از سود مالی آن نیز، هرچند کم آن بی‌بهره نباشیم. همچنین در آن همایش، در نشریه‌ی تحریریه پزشکی با من و دو نفر از اعضای فعال که کارهای خیریه بیشتری انجام داده بودند مصاحبه صورت گرفت.
شب به تراس خانه پناه بردم و به شهر غرق در نور تهران خیره شدم و مشغول نوشیدن چای شدم باد لابه‌لای موهای کوتاهم می‌پیچید، چند گیره برای مهار کردن آن‌ها زده بودم، اندازه آن‌ها حالا دیگر تا نزدیک شانه‌ام می‌رسید هربار بلند می‌شدند آن‌ها را کوتاه می‌کردم.
بعد از حرف تلخ حسام هرآن چیزی که خاطراتم را با او عجین کرده بود را از بین بردم، حتی در کوتاه کردن موهایم هم چشم‌پوشی نکردم. گرچه خاطرات با او بودن هرگز و هرگز از دلم و ذهنم پاک نشد و هر روز و هرشب در ذهنم مرور می‌شد. حالا در عنفوان سی سالگی یک دسته از موهای جلوی سرم سفید شده بودند و من هربار آن را زیر لایه‌ای از رنگ مدفون می‌ساختم. ‌نگاهم را به آسمان تاریک و ژرف شب دوختم و در جستجوی پیدا کردن مهتاب آن را از نظر گذارندم. امشب ماه در پشت پرده‌ی ابرهای تیره پنهان بود. باران نم‌نم پائیزی کف تراس را خیس کرد. سوز سردی می‌وزید، بعد از خوردن چای و مطالعه، به رختخوابم پناه بردم گرچه با وجود خستگی زیاد خواب به چشمانم راه نمی‌یافت. بلند شدم و به طرف جعبه بالای کمد رفتم آن را باز کردم و تیشرت سبز حسام را بیرون آوردم نگاه دردمندم به آن خیره ماند، آهی سوزناک کشیدم و دلم پر از یک دلتنگی مرگ‌آور شد. برای مدتی گوشه تخت نشستم آن را به بینی‌ام نزدیک کردم. دیگر بوی حسام را نمی‌داد. عطرش پریده بود.
دلگیر سری با تأسف تکان دادم و آه بلندی کشیدم، لباسش را تا کردم و سرجایش گذاشتم و با خوردن چند قرص اعصاب کمی بعد به اغما رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
صبح با شنیدن ساعت گوشی‌ام به زور از رختخواب دل کندم، در حالی که هنوز تأثیر قرص‌های خواب‌آور در جانم بود. غذای برفی را در قفسش گذاشتم و آماده رفتن به بیمارستان شدم. در ابتدای راه در پارکینگ میثم را دیدم با دیدنم لبخند گرمی زد و گفت:
- سلام صبح بخیر.
لبخند گرمی به چهره‌ی شکفته‌اش پاشیدم و گفتم:
- سلام آقای دکتر. صبحت بخیر.
هردو دوشادوش هم به طرف آسانسور رفتیم و مشغول صحبت شدیم، او که بخش خودش رسید رو به من گفت:
- ظهر بیمارستانی؟
- به احتمال زیاد.
- پس من ناهارم رو اتاق شما میارم تا با هم صرف کنیم.
با لبخند گرمی تأیید کردم. به اتاق ویزیت درمانگاه قلب رفتم و سیل بیماران به سمت اتاقم روان شدند، سرگرم معاینه‌ی آن‌ها شدم. سر ظهر، کارم تمام شد از اتاق درمانگاه خارج شدم و یک‌راست به اتاق کارم رفتم که نگاهم به گوشیم افتاد نزدیک به سه تماس بی‌پاسخ از زهرا داشتم. با او تماس گرفتم. صدای ظریف و با نشاطش در گوشم پیچید:
- سلام خانم دکتر، پارسال دوست امسال آشنا؟ چند وقتیه ستاره سهیل شدی! کجایی؟
از گلایه‌های او خندیدم و گفتم:
- جز بیمارستان‌، کجا رو دارم برم. تو کجایی؟
- ای کاش تو بیمارستان ما بودی، لااقل هرروز می‌دیدمت دلتنگیم رفع می‌شد. از اون‌وقت که خونه‌ات رو از ما دور کردی دیگه کمتر می‌تونیم همدیگه رو ببینیم و من همه‌اش دلتنگت میشم.
خندیدم و گفتم:
- تو بهراد ان‌قدر بالابالاها می‌پرید که من بودجه‌ام نمی‌رسه حوالی خونه شما خونه بگیرم.
گلایه‌مند گفت:
- بهونه نیار. تلفن رو برای همین روزها گذاشتند. دو ماه میشه ازت بی‌خبرم.
- باشه گردن ما از مو باریک‌تره قول میدم سر فرصت بهت سر بزنم.
- به امید خدا! زنگ زدم بهت بگم فردا عصر یه دورهمی گرفتم. تو هم دعوتی بلکه به این بهونه ببینمت.
- باشه وقت دارم میام بهت سر می‌زنم.
- خیلی خوشحالم می‌کنی، می‌بوسمت فعلاً.
خداحافظی کردیم کلید را در در اتاقم چرخاندم و وارد اتاق شدم کمی بعد میثم به همراه دو بسته غذا تقه‌ای به در زد و وارد شد، لبخندی زدم و اشاره کردم داخل بیاید روبه‌روی میزم نشست و بسته‌های غذا را بیرون آورد و گفت:
- من که دارم از ضعف میمیرم امروز از صبح تا همین نیم‌ساعت پیش یک‌سره اتاق عمل بودم. کی این رزیدنتی تموم میشه من راحت بشم خدا می‌دونه.
درحالی که کمی آب در لیوان می‌ریختم گفتم:
- آره. خداروشکر من که تازه از دستش خلاص شدم.
- والله سعادتیه فرگل، من چه غلطی کردم این رشته رفتم. از رزیدنتی دیگه خسته شدم. پنج سال از عمرم رفت ولی این تخصص هنوز تموم نشده.
خندیدم. مشغول صرف غذا شدیم و از هر دری صحبت کردیم. کمی بعد از صرف غذا بلند شد و به جلوی پنجره اتاقم رفت و پنجره را باز کرد و گفت:
- چه خبر از انجمن؟ کارهای درمانگاه تا چه حد پیش رفته؟
- خداروشکر یه خیر پیدا شده و کل هزینه‌ها رو تقبل کرده، کارها داره با سرعت بیشتری پیش میره ولی هنوز پول خرید یه سری از دستگاه‌های پزشکی رو نداریم اما بعید نیست تا ماه دیگه افتتاح بشه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اسم اون خیر چیه؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم. به صورت خیلی گمنام با دکتر شمسی‌پور در ارتباطه. خود دکتر گفت از پزشک‌های مقیم تو آلمانه، اتفاقاً دو سه‌ ماه پیش اومده بود ایران و با دکترشمسی‌پور ملاقات کرده بود و نزدیک پنجاه درصد از سهام درمانگاه رو گرفته.
نفسش را بیرون راند و سر برگرداند و به من زل زد و گفت:
- درمانگاه که افتتاح بشه می‌خوای اون‌جا هم فعالیت کنی؟
مصمم لبخند زدم و گفتم:
- من جز اعضای اصلی و سهام‌دار خرد این درمانگاهم البته که میرم.
سری تکان داد و گفت:
- داری سرت رو خیلی شلوغ می‌کنی. همه‌ی زندگیت شده کار و کار و کار! پس کی می‌خوای کمی زندگی کنی!
جرعه‌ای از آب نوشیدم و گفتم:
- زندگی من همینه! کار!
نگاه محزونش را به من دوخت و با زهرخندی در گوشه‌ی لبش گفت:
- زندگی خوشی‌های دیگه‌ای هم داره ولی تو خودت رو داری ازش محروم می‌کنی.
فهمیدم باز می‌خواهد بحث را به بیراهه بکشاند، چند سرفه زدم و خونسرد گفتم: میثم ... .
نگذاشت حرفم را بزنم و گفت:
- چهارسال گذشته فرگل، دیگه وقتشه بذاریش کنار، وقتشه به خودت فرصت زندگی کردن بدی.
کمی سکوت کردم و او ادامه داد:
- خودت می‌دونی که دیگه برنمی‌گرده. می‌خوای روزهای طلایی عمرت رو هدر بدی.
ته دلم از حرف‌هایش سنگین شد، دستانم از شدت ناراحتی شروع به لرزیدن کردند و نگاهم رنگ خشم گرفت و گفتم:
- من منتظر کسی نیستم.
تماماً رو به من برگشت و گفت:
- پس چرا به خودت ظلم می‌کنی؟! اصلاً من نه یکی دیگه. تو لایق زندگی خوب هستی. این‌که عشق رو دوباره تجربه کنی، تنها نباشی، حتی بچه‌دار بشی. مادر خوبی بشی.
جمله آخرش چون تیری زهرآلود به قلبم فرو رفت. یاد حرف او افتادم که همیشه به شوخی می‌گفت تو مادر خوبی نمیشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
سکوت طولانی میان ما فاصله انداخت، سعی کردم خودم را از ورطه خیالات تلخ گذشته بیرون بکشم، نفس‌عمیقی کشیدم و به ناراحتیم غلبه کردم و گفتم:
- راستش من هم از این تنهایی خسته شدم. خیلی دلم می‌خواد که به خودم یه فرصت دوباره بدم اما می‌ترسم.
دلسوزانه گفت:
- از چی؟
- از این‌که نتونم احساسم رو تغییر بدم. چون دیگه دلی برای من نمونده که خرج کسی بکنم. همه‌اش تو اون عشق سیاه سوخت و تموم شد. بالاخره کسی که میاد با من زندگی کنه نیاز به محبت و توجه داره درصورتی که من هنوزم یه وقت‌هایی توی اون خاطرات مسخره سیر می‌کنم. گاهی... گاهی فکرم رو درگیر گذشته‌ها می‌کنم. زندگی مشترک یعنی تعهد نه صرفاً تأهل! من نمی‌خوام این خ*یانت رو در حق کسی بکنم و طرف مقابلم رو به بازی بگیرم و آخرش هم نشه و بخوام ترکش کنم و این... این ترک کردن و آسیب زدن به احساس کسی، این خیلی بده!
در تمام این مدت صدایم از ناراحتی می‌لرزید. او گفت:
- ببین فرگل تو فرصت به یکی بده شاید اون آدم تو قلبت نفوذ کرد و دکتر امینی رو برای همیشه فراموش کردی. تو هیچ وقت به خودت فرصت دوست داشتن ندادی فقط به این دلیل که می‌ترسیدی کسی غیر از اون تو قلبت رسوخ کنه.
- میثم من بارها تلاش کردم حسام رو از ذهنم بیرون کنم نتونستم. می‌دونم اگه بخوام به کسی فرصت بدم همه رفتارها و اخلاق‌هاش رو با حسام مقایسه می‌کنم و نمی‌تونم غیر از اون به ک.س دیگه‌ای فکر کنم و دست آخر هم بی‌نتیجه برمی‌گردم درحالی که یه ضربه هم به طرف مقابلم زدم. نمی‌خوام زندگی کسی رو بسوزونم.
- خب از اول به طرف مقابلت بگو یه مدت تو رابطه باش بعد تصمیم به ازدواج بگیر.
- حرف‌ها می‌زنی! کی حاضره این رو قبول کنه.
چشمانم خیره شد و نفسش را بیرون راند و به طرفم آمد و با خنده دلنشینی گفت:
- فکر کنم جز من کسی نمی‌تونه با این قضیه کنار بیاد.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و نگاه از چشمان مشتاق او گرفتم و گفتم:
- دکتر هر وقت تو بتونی فکر من رو از سرت بیرون کنی من هم می‌تونم فکر حسام رو از سرم بیرون کنم.
- سال‌هاست دارم از تو می‌خوام بهم فرصت بدی و تو همیشه دست رد به سی*ن*ه‌ام می‌زنی.
رعشه دستانم زیاد شد و آن‌ها را در جیب روپوشم پنهان کردم و گفتم:
- درد ما یکیه، من به اندازه کافی تو این سال‌ها ناراحتت کردم. بهتره با خودت کنار بیای و به دیگران فرصت بدی.
دلگیر گفت:
- بذار شروع کنیم. بهت قول میدم اگه نتونستی برای همیشه از زندگیت میرم بیرون.
مصمم بلند شدم و گفتم:
- نه، خواهش می‌کنم حرفش هم نزن.
- واقعاً ارزش تجربه کردن نداره؟ مگه تو نمیگی دوست داری یه شروع جدید داشته باشی؟ پس چرا من رو رد می‌کنی؟ تو از وابسته شدن می‌ترسی یا از صدمه دیدن احساس من؟ من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، حداقل برای سه ماه یا اصلاً هروقت تو خواستی تمومش می‌کنیم. ببین الان چه‌قدر خوبیم و صمیمی هستیم، مطمئن باش وقتی کنار هم باشیم کمی حالت بهتر میشه.
کلافه گفتم:
- رابطه‌ی الان ما، دوستیه نه رابطه عاشقانه. تو خودت می‌تونی الان با وجودی که قلبت پیش منه به دختر دیگه‌ای پیشنهاد ازدواج بدی؟
- من درِ قلبم رو می‌تونم روی هرکسی باز کنم فقط تو بلاتکلیفی‌ها گیر کردم. من با وجود تو که هنوز با کسی در ارتباط نیستی نمی‌تونم خودم رو گول بزنم. اگه تو ازدواج کنی من هم پی زندگی خودم میرم. تا وقتی دستم بهت می‌رسه می‌خوام تلاشم رو بکنم.
نگاه مصمم و پر خواهشش را به من دوخت. سکوت کردم و با اصرار زیاد از من خواست کمی به او زمان بدهم و روی پیشنهادش فکر کنم.
او که رفت من در ماتم خود غرق شدم. دیگر خسته شده بودم از این احساساتی که درون قلبم بود و بوی نای آن تمام وجودم را مسموم کرده بود دلم می‌خواست جوری آن را از وجودم پاک کنم. خاطرم بود که حسام می‌گفت جای زخم عشق کهنه را عشق تازه پر می‌کند، شاید تا حالا او هم همین‌کار را کرده بود. گرچه گاهی هرچند خیالی گذرا بود که دلم یک تکیه‌گاه امن و مطمئن بخواهد، اما آن تکیه‌گاه نه میثم بود و نه ک.س دیگری می‌توانست باشد، دیگر هیچ‌کَس نمی‌توانست جای او را در قلبم بگیرد. اما باز هم وقتی بیشتر به آن فکر می‌کردم با این حجم از دلخوری و کینه او هم دیگر نمی‌توانست تکیه‌گاه امن من باشد این دلخوری‌ها آن‌قدر زیاد بود که دیگر نمی‌توانستم به او هم فکر کنم. هرچه‌قدر هم تلاش می‌کردم نمی‌شد. گویا این تکیه‌گاه امن تنها می‌توانست خیال او باشد. چرا که من دورادور زندگی کردن با خیالش را آموخته بودم. در واقع این قلب من بود که مامن و تکیه‌گاه امن پیچک‌های این عشق ناکام شده بود و ریشه‌ی من و آرزوهایم را خشکانده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
فردا صبح به درمانگاه خیریه نوساز رفتم. درمانگاهی کوچک در خیابان اصلی شهر که هنوز قسمتی از آن کار داشت. به همراه دکتر شمسی‌پور در داخل آن گردش کردیم و از کاستی‌های آن صحبت کردیم. دکتر شمسی‌پور می‌گفت توانسته بودجه‌ی کمی بگیرد و یک سری از دستگاه‌ها را پیش خرید کند اما هنوز سهم مبلغ هنگفتی از آن را مقروض هستیم. وقتی از آن‌جا بیرون آمدم ذهنم پریشان بود دلم می‌خواست که وضع مالی‌ام خوب بود و کمکم را دریغ نمی‌کردم اما افسوس که در زندگیم گاهی لنگ پول می‌ماندم. تصمیم داشتم با بهراد صحبت کنم شاید در جلب توجه دکترهایی که وضع مالی خوبی دارند بشود روی آن حساب کرد.
عصر یک‌راست به خانه زهرا رفتم. جمع شلوغ بود. خواهرشوهرهایش که هرکدام چند وروجک داشتند و دوستان بیمارستانی‌اش هم بودند. حتی نگار را هم دعوت کرده بود که با دوقلوهای شلوغ‌کارش خانه را بر سر گذاشته بودند. نگاهم به آن بچه‌ها که می‌افتاد حس می‌کردم که چه‌قدر از زندگی جا ماندم. اگر آن اتفاق‌ها نمی‌افتاد و همه‌چیز طبق روالش بود شاید من هم الان مثل نگار یک مادر بودم. کم‌کم آن دورهمی هم تمام شد و زهرا با اصرار مرا شب شام پیش خودش نگه داشت و من هم که به دنبال مطرح کردن خیالم با بهراد بودم، قبول کردم. زهرا تا زمانی که بهراد بیاید حسابی در سرم می‌تاخت که چرا دست رد به سی*ن*ه‌ میثم می‌زنم. شاید قسمت من این پسر است و نباید لگد به بختم بزنم. آن‌قدر حرف زد و زد و نصیحتم کرد که عاقبت با سردرد مواجه شدم. بهراد که آمد حرف را به انجمن خیرین منحرف کردم اما او که منفعتی در آن نمی‌دید خیلی استقبال نکرد با سرزنش‌هایش که وقتم را بیهوده هدر می‌دهم امید مرا مبدل به ناامیدی کرد. انتهای شب عاقبت از دست بهراد و زهرا نجات پیدا کردم و به ماتمکده خودم رفتم.
تا دیروقت افکارم تازیانه‌هایشان را بر روحم می‌زدند از فکر کردن به پیشنهاد میثم و یک فرصت دوباره به خودم دادن تا راهی برای پیدا کردن حمایت مالی انجمن و درمانگاه در سرم می‌تاختند. عقلم و دلم در دو جبهه‌ی مخالف شروع کرده بودند به جدال و عاقبت بی‌هیچ نتیجه‌ای سر جایم دراز کشیدم.
یک هفته بعد از این ماجرا در اتاقم مشغول ورق زدن نشریه انجمن بودم که مصاحبه‌ی مرا چاپ کرده بود، عکس من روی برگه کنار میز کارم چاپ شده بود و سوالاتی که پرسیده و پاسخ داده شده بودند، ثبت شده بود. لبخندی کمرنگ روی لبانم نقش بست. نفس عمیقی کشیدم و ذهنم را معطوف به کارهای امروز کردم. در این مدت به دنبال افراد دست به خیری بودم تا بتواند کمی ما در قرض‌های سنگین و تهیه دستگاه‌های درمانگاه یاری دهند، با چندنفر از آن‌ها که می‌توانستند ما را حمایت مالی کنند دیدار داشتم که دو نفر از آن‌ها برای کمک مالی خرید دستگاه‌ها اعلام آمادگی کرده بودند. امروز هم پنجشنبه بود و توانستم با یکی از آن‌ها دیدار کنم. او از خیرین بنام شیراز و از کسبه‌های اهل بازار بود، صبح زود او را به صرف صبحانه در هتل پارسیان تهران دعوت کردم، یکدیگر را برای اولین‌بار در آن‌جا ملاقات کردیم، مرد میانسال و تنومندی که چشمانی همرنگ چشمان من داشت. سری که وسط آن بی‌مو و اطراف شقیقه‌هایش جوگندمی شده بود. با کت و شلواری نوک مدادی و شکمی که برآمدگی داشت، کیف چرم دستی خود را روی میز گذاشت. مردی به غایت خوش‌رو و مهربان بود، از همه جالب‌تر فامیلی‌اش دقیقاً همنام مادرم، ًسیاوشیً بود. حتی بعد از تعارفات معمول و آشنایی مختصر وقتی فهمید من هم اصالتاً شیرازی هستم، لحنش صمیمانه‌تر شد و همین دلگرمم کرد. بعد از صرف صبحانه در کانونی گرم در مورد همه چیز صحبت کردیم، لحن گرم و صمیمانه‌اش توجهم را به خود جلب کرده بود. گویا آشنایی کهنی با او داشتم.
بعد از بازدید از درمانگاه و توضیحات دکتر شمسی‌پور راجع به درمانگاه و کارهایی که انجام داده بودیم بالاخره توانستیم نظر او را جلب کنیم، ظهر هنگامی که او را به هتلش می‌رساندم صحبت‌های ما به درازا کشید و کمی حرف از زندگی شخصیش به میان آمد که سربسته گفت مدت‌هاست که به دنبال خواهر گم‌شده‌اش بوده و بالاخره بعد از سال‌ها نشان او را در تهران گرفته است. اما قبل از این‌که دستش به او برسد او را اسیر خاک یافته بود. می‌گفت مدت‌هاست به دنبال خواهرزاده‌اش تمام مراکز بهزیستی تهران را زیر و رو کرده بود اما او را نیافته بود. از این رو قصد داشت سهم ارث پدری را که حق خواهرش است، را در راه خیریه خرج کند، قطره‌اشکی از گوشه‌ی چشمش تراوید، آن را با دستمال پاک کرد. او را دلداری دادم و من هم سربسته از نداشتن پدر و مادرم گفتم. او ابراز تأسف کرد و از این‌که مرا دختر مستقل و موفق می‌دید که با وجود نداشتن پدر و مادر خوب تربیت شده‌ام مرا تحسین می‌کرد. جلوی هتلش ایستادم و از او خداحافظی گرمی کردم. او با خوشرویی و مصمم حمایتش را برای کمک به درمانگاه اعلام کرد و گفت همین که پروازش به شیراز بنشیند روال قانونی را برای کمک به ما انجام خواهد داد. غرق خوشحالی بودم و از او به خاطر لطف‌هایش تشکر کردم و با خداحافظی گرمی از او جدا شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
عصر پنجشنبه بود، میان ترافیک و شلوغی‌های خیابان بالاخره به مامن و آرامگاه پدر و مادرم رسیدم. دسته‌‌گل و بطری آب را برداشتم و به سوی قطعه‌ای عزیزترین کسانم در آن دفن شده بودند رفتم. بهشت‌زهرا شلوغ بود و مردم پراکنده کنار سنگ قبر سرد و خاموشی نشسته یا ایستاده بودند.
مرد جوان مشکی پوشی ظرف خرما را به طرفم گرفت، تشکر کردم و زیرلب فاتحه‌‌ای نثار مرحوم کردم. بالاخره نزدیک قطعه پدر و مادرم شدم، از دور جثه‌ی مردی درشت هیکلی را دیدم که پشت به من آن حوالی مشغول شستن سنگ قبری بود، هرچه نزدیک‌تر شدم حس کردم به اشتباه قبر عزیزان مرا می‌شوید. گیج و سردرگم به ردیف‌های بالاتر نگاه کردم که شاید ردیف مزار را اشتباه آمده‌ام اما نه درست بود. شگفت‌زده بالای سر آن مرد ایستادم و در کمال تحیر نگاهم روی سنگ قبر مادرم که خیس بود افتاد و چند قبر آن‌طرف‌تر او مشغول شستن مزار پدرم بود. بهت‌زده گفتم:
- آقا؟ اشتباه وایستادید!
مرد از صدای ناگهانی من غافلگیر شد و سر بلند کرد این بار من بودم که مثل صاعقه‌زده‌ها خشکم زده بود، آقای سیاوشی هم شگفت‌زده مرا می‌نگریست، قبل از من او به خودش آمد و از جا برخاست و با خوش‌رویی توام با تعجب گفت:
- دکترصفاجو! خوب هستید؟
نگاهم روی او خشک شده بود، چشمان‌ از حدقه بیرون زده‌ام روی سنگ قبر خیس پدر و مادرم می‌چرخید ولی ذهنم توجیهی برای آن نمی‌یافت. او لبخندزنان گفت:
- چه تصادفی، خواستم قبل از این‌که برم یه سری به مهربانو بزنم.
چشمان مات و مبهوتم روی اسم و فامیلی مادرم چرخید و زانوهایم لرزیدند که فروریزم اما او پیش‌دستی کرد و دستم را گرفت. مات و مبهوت با لب‌هایی که سفید گشته بود بریده‌بریده و مبهم نالیدم:
- آقای سیاوشی... شما... چرا... مهربانو... مادرم...
یاد حرف‌های صبحش افتادم و نام فامیلی‌اش که مشابه مادرم بود. از خیال ناشدنی که در ذهنم پر شده بود، حس کردم زانوها دیگر تاب سنگینی تنم را ندارند و روی زمین فرو پاشیدم او با تحیّر و نگران کنارم نشست و بهت‌زده گفت:
- دخترم چت شد؟ چرا رنگت پریده؟
به دستش چنگ زدم و گفتم: با مهربانو چه نسبتی داری؟
سپس با بهت به سنگ قبر مادرم زل زد و ناباورانه گفت:
- مهربانو خواهرمه.
شنیدن آن حرف از زبان آقای سیاوشی خون را در مغزم منجمد کرد، نگاه بهت‌زده و ناباورم روی او خشک شده بود و طولی نکشید که برق اشک در چشمانم درخشید و زیرلب نالیدم:
- مهربانو مادر منه.
این بار او بود که باورش نمی‌شد، مات و مبهوت به من زل زده بود. اشک‌هایم چکه کردند هردو باورمان نمی‌شد، آن‌قدر این واقعیت عجیب بود که مثل یک معجزه می‌ماند، با دستانم صورتم را پوشاندم. گیج‌گیج بودم. بعد از این همه سال، بعد از مرگ پدر و مادرم وقتی که من تنها و تنهایی را یادگرفتم و با آن خو گرفته بودم، حالا کسی پیدا شده بود و که انگار قوم و خویش من بود. یادحرف آخر مادر حسام افتادم که به من گفت بی‌ریشه... حالا بعد از سال‌ها انگار دوباره داشتم صاحب یک خانواده می‌شدم. باور آن‌چه که می‌دیدم برایم غیرممکن بود این‌که بالاخره من خویشاوندی دارم و به قول مادر حسام بی‌ریشه نیستم.
این حقایق برای او هم تکان‌دهنده بود و او حتی از وجود من هم خبر نداشت و حق داشت به همه‌چیز با بهت و تردید نگاه کند. بنابراین رفتنش را به تأخیر انداخت و شنبه اول هفته برای اطمینان مجبور به تست دی ان ای فوری شدیم و نتیجه تست فردا عصر با نسبت خویشاوندی ۱۲.۵درصد ثابت کرد که او دایی من است. وقتی دایی‌ام را در آغوش گرفتم تمام دلتنگی‌های روزمره‌ام را برای مادرم در آغوشش شمردم و از ته دل سوزناک گریه کردم.
صدای پیدا شدن من مثل بمب در خانواده‌اش در شیراز ترکید. سیل تماس‌ها جاری شد و همه هیجان‌زده از من سوال می‌کردند و من برای اولین بار از پشت گوشی صدای ظریف زنی را شنیدم که خاله‌ام بود، اشک شوق در چشمانم حلقه زده و موهای تنم مور مور شد.
دایی‌ام را به خانه‌ام بردم و از دیدن آن خانه محقر کمی تعجب کرد. بهراد و زهرا هم دعوت بودند درحالی که هیچ‌جوره این اتفاق مبهم را باور نمی‌کردند. جمع ما در کانونی گرم و صمیمی گذشت و هر از گاهی با مزه‌پرانی‌های بهراد خانه از عطر خنده‌های ما آکنده بود. بعد از رفتن بهراد و زهرا آن شب تا صبح با دایی محمد که بعد از سی سال همدیگر را پیدا کرده بودیم درد دل کردیم و این‌که در شیراز میوه فروشی بزرگ داشتند و پخش میوه به خرده فروش‌ها با آن‌ها بود و پدرم هم از کودکی کنار پدر بزرگم کار می‌کرد و چون سواد داشت حساب کتاب‌ها به عهده پدرم بود که حسابدار مغازه پدربزرگم شده بود و در دانشگاهی درس می‌خواند که مادرم درس می‌خواند و در نهایت رابطه نزدیک میان یک دختر اشرافی با یک شاگرد مغازه که دانشجو هم بود باعث یک عشق ممنوعه شده بود. این‌که پدربزرگم بعد از فهمیدن این قضیه برای مانع شدن ادامه رابطه، پدرم را اخراج کرده بود مادرم هم که در تب عاشقی می‌سوخت دست آخر از خانه گریخته و با پدرم برای همیشه به تهران آمده بودند و همین باعث طرد شدن مادرم و حتی ممنوع شدن و به زبان آوردن اسمش در خانه شده بود. با این‌حال دایی و شهربانو به مادرم وابستگی داشتند اما به خاطر ترس از پدر و تعصباتش هرگز نتوانسته بودند سراغی از مادر بگیرند. بی‌بی که مادربزرگ من محسوب می‌شد، چند سال بعد از رفتن مادرم از غصه دق کرد و پدربزرگم بعد از مرگ بی‌بی تجدید فراش کرده بود، غیر از آن دو حالا یک برادر ناتنی به نام احمد داشتند که سی و سه سالش بود. می‌گفت پنج سال بعد از این ماجراها، گویا مادرم برای آشتی پیغام فرستاده بود اما پدربزگ تمام نامه‌های او را سوزانده بود و هرگز اجازه نداده بود کسی از اهالی خانه بداند که مهربانو در تقلای دیدن خانواده دست و پا می‌زند، در نهایت آخرین نامه‌ی مادرم تصادفی به دست خواهرش شهربانو می‌‌افتد اما زمانی که دیگر دیر شده بود و تقدیر با مرگ مادر، راه آن‌ها را جدا کرده بود بدون این‌که آن‌ها چیزی از مرگ مادر بدانند. بعد از مرگ پدربزرگم، دایی که دیگر بزرگ شده بود کسب و کار پدر را ادامه و رشد داده بود و به همراه شهربانو تصمیم به پیدا کردن مادرم گرفته بودند، در تمام این مدت در پی پیدا کردن مادرم آگهی داده بود و کلی جستجو کرده بود. دست آخر به او گفته بودند که مادرم فوت شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
سپس از زندگی خودش و شهربانو در شیراز گفت این‌که شهربانو سه تا بچه و پنج تا نوه قد و نیم قد داره.
دلم غنج رفت و ذوق‌زده گفتم:
- خودت چی دایی؟
- من هم دوتا دختر دارم یه پسر اسم دختر بزرگم هم همنام مادر خدا بیامرزته.
- نوه هم داری؟
- نه بچه‌ها هنوز به سن ازدواج نرسیدند. یکیشون دبیرستانیه اون دوتا هم که ابتدایی درس می‌خونند.
- دایی احمد چی؟ ازدواج کرده؟
- نه، شهربانو و مادرش خیلی سعی کردند زنش بدند ولی احمد زن بگیر نیست.
سپس دست نوازشی به موهایم کشید و گفت:
- باید با من بیای بریم شیراز. همه از دیدنت خیلی خوشحال می‌شن.
با خوشحالی و شعف بی‌وصفی، درحالی که اشک شوقم را می‌زدودم لبخند تأییدی بر لبم نشاندم.
فردای آن روز دایی تهران را به مقصد شیراز ترک کرد و قرار شد دو روز بعد من نیز برای دیدن خانواده‌ام به شیراز بروم. بنابراین با ذوق و شوق مشغول آماده کردن بار سفرم شدم.
بعد از بستن چمدانم، به تراس خزیدم، سوز سردی می‌آمد و موهای کوتاهم با وزش باد در هوا پراکنده می‌شدند. چشم به آسمان دوختم و به نور کم‌رمق و نقره‌فام که تاریکی ژرف شب و آسمان مه گرفته را می‌شکافت، چشم دوختم. وقت رفتن از بالای تراس نگاهم به کوچه افتاد و ماشین سفید لوکسی که روبه‌روی در خانه ما پارک بود چشمم را خیره ساخت. خوب که دقت کردم این‌روزها انگار همه‌جا از این نوع ماشین می‌دیدم، یک‌بار هم در پارکینگ بیمارستان دیده بودم.
فردای همان روز از بیمارستان مرخصی گرفتم و ابتدا به مزار مادر و پدرم رفتم و پس از آن عصر آماده رفتن به شیراز شدم. قلبم در تب و تاب خانواده و دیدن خویشانم بی‌قرار بود.
وقتی پایم به شیراز رسید دایی و همسرش و خاله‌ام با ته چهره‌ای شبیه مادرم به استقبالم آمده بودند. خاله با دیدنم آغوش گشود و من تنگ هردوی آنان را به آغوشم فشردم، در بدو ورود به خانه‌ی دایی جمعیتی از پسرخاله و دخترخاله و مادر بزرگ ناتنی و دایی ناتنی‌ام و فامیل‌های پدریم جلوی در خانه ایستاده بودند و استقبال بی‌نظیری از من کردند که در خواب هم نمی‌دیدم حتی از کشتن قربانی جلوی پایم هم چشم‌پوشی نکردند.
هفته‌ای که در شیراز بودم بهترین روزهای زندگی‌ام را گذراندم دیدار با خانواده‌ای که بعد از مدت‌ها پیدایشان کردم برای منی که هیچ‌وقت طعم داشتن خویشاوند نزدیک را نچشیده بودم و همیشه آرزوی آن را داشتم تجربه جالبی را ایجاد کرد. هم‌صحبتی با خاله‌ام شهربانو که یک‌دم از او جدا نشدم و بچه‌هایش و جمع خانوادگی که هرشب کنار هم در خانه دایی محمد به‌خاطر آمدن من به آن‌جا جمع شده بودند و همگی باهم روزها در گشت و گذار در شهر زیبای شیراز و مکان‌های دیدنی‌اش و گاه پناه بردن به آرامش ضریح شاهچراغ سپری می‌شد و شب‌ها با بازی و اسم فامیل پانتومیم و ... تعریف خاطرات بامزه اوقات بسیار خوشی را برایم رقم می‌زدند. آن دورهمی و آن جمع صمیمانه در این مدت کمی مرا از یاد حسام و آن خاطرات تلخ نجات داد و بعد از مدت‌های زیادی خنده به روی لبم آورد و نشاط را در زندگیم به جنب و جوش انداخت.
دایی محمد تلاش کرد متقاعدم کند که به شیراز برای زندگی بیایم گفت بهتر است که به شیراز نقل مکان کنم و کنار آن‌ها بمانم اما تمام وابستگی من هر هفته به دیدن و شستن سنگ قبر پدر و مادرم و دیدن زهرا و بهراد بود که مثل یک عادت در زندگی و برنامه روزانه‌ام گنجانده بودم و راحت نمی‌توانستم دل بکنم و بروم، به آن‌ها قول دادم که رفته‌رفته این وابستگی را کمتر کنم و روزی به شیراز بیایم.
بالاخره آن یک هفته طلایی هم در کنار آن عزیزان سپری شد و من عاقبت باید به تهران برمی‌گشتم. دایی قول داده بود سهم ارث مادری‌ام را به من ببخشد اما من هم مثل دایی ترجیح دادم آن سهم را نصیب نجات بیماران کنم. پس ترجیح دادم به جای این‌که به حسابم واریز شود طبق قول و قرار قبلی برای تهیه‌ی وسایل درمانگاه استفاده شود.
به تهران که رسیدم ساعت پنج عصر بود کلید را در چرخاندم قفس برفی را که با خودم مسافرت برده بودم را روی اوپن گذاشتم و شاد و با نشاط به اتاقم رفتم. چه‌قدر این مسافرت و پیدا کردن خانواده‌ام حالم را خوب کرده بود. شاید تا بعد از مرگ پدرم هیچ‌وقت آن‌قدر حالم خوب نشده بود.
شب دوباره در سوز سرد تراس مشغول خوردن قهوه گرم شدم و در حالی تکیه‌ام را به نرده‌ها داده بودم به دور دست و مرور خاطرات هفته‌ای که گذشت پرداختم. به رفتن به شیراز فکر کردم. تهران جز فلاکت و بدبختی برای من چیزی نداشت. چرا این کار را نکنم؟!
باقیمانده قهوه‌ای که سرد شده بود را به بیرون پاشیدم و به داخل خانه رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین