- Jun
- 1,097
- 7,258
- مدالها
- 2
دو روز تمام به اصرار بهراد جلو میرفتم و هر بار همان جواب تلخ را از زهرا میشنیدم تا آخر حسام پا در میانی کرد و خودش شخصاً با زهرا صحبت کرد و متقاعدش کرد که زهرا حداقل حرفهای بهراد را بشنود. آن روز من و حسام در ماشین، جلوی کافهای که بهراد و زهرا قرار گذاشته بودند منتظر بودیم. به حسام گفتم:
- حالا دعواشون نشه آبروی هم رو ببرند.
خونسرد گفت:
- من نمیدونم سیستم شما زنها رو با چی تنظیم کردن که انقدر لجباز و خودرأی هستید. تو و دوستت روی دست همه زدید عین یه مأمور اعدام یهکم انعطاف ندارید.
- والله یکی میخواد به شما یه چیزی بگه، سماجت شما ستودنیه! شما خانوادگی سمجید و تا حرفتون رو به کرسی ننشونید ول کن نیستید.
- ما سمجیم؟ اللهاکبر ببین کی داره این حرفها رو میزنه یکی که تو سِرتق بودن رکورد زده.
- من جلوی تو لنگ انداختم و کوتاه اومدم. تو نمونه یه سمج به تمام معنایی!
- آره جون دلت! هربار این من بودم که کوتاه میاومدم. تو و کوتاه اومدن؟ تو آخرش کار خودت رو میکنی توی عمرت ابداً کوتاه نیومدی. این منم که با اخلاق تو کنار میام.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
- یهجور حرف میزنی که انگاری تو فرشته بیعیب و نقصی هستی که از آسمونها افتادی پائین. نخیر! این منم که با اخلاق تو راه میام.
- تو اخلاقت با هیچکی نمیگیره فرگل! میخوای برو از هرکی دوست داری بپرس. این منم ناز تو رو خریدم و با تو راه اومدم و الا هرکی بود ولت کرده بود.
گر گرفتم و گفتم:
- مجبور نیستی. کسی نگفته بیای من رو بگیری که حالا منت هم میذاری.
- بله که منت داره. تو یه دختر عصبی و لجبازی واقعاً کی تو رو میگیره اگه من نگیرم خودت بگو؟
از گستاخی او سوختم و گفتم:
- امیدوارم این حرفها رو جدی نگفته باشی.
مصمم گفت:
- خیلی هم جدی بودم یهکم این اخلاقت رو خوب کن.
بیشتر گر گرفتم و گفتم:
- همینی که هست میخوای بخواه، نمیخوای هم همینه .
این را گفتم و با عصبانیت دستگیره در را فشردم و قبل از اینکه حسام حرکتی بکند در را باز کردم و با حالت قهر از ماشینش پایین پریدم. مضحک بود ما نگران دعوای آن دو در کافه بودیم بعد خودمان با هم دعوا میکردیم. حسام پشت سرم آمد و هی بوق زد و به تندی گفت:
- بیا تو خجالت بکش، مگه بچهای؟! نمیشه بهت یهکم انتقاد کرد. اینه که میگم اخلاقت رو درست کن. با تو نیستم مگه؟
دسته کیفم را محکم فشردم و گفتم:
- هرچی دوست داشتی بارم کردی میگی انتقاد؟ هه!
- بیا تو ماشین فرگل، تا عصبانیم نکردی.
از پشت سرم میآمد و عصبی چند بوق پیدرپی گوشخراشی زد که توجه همه را به خود جلب کرد. سر از شیشه بیرون آورد و توپید:
- سوارشو، تا اون روی من بالا نیومده!
هردو خصمانه به هم خیره شدیم لحن جدی و با تحکم او مرا وادار به اطاعت کرد سوار شدم، هردو به حالت قهر روی از هم برگرداندیم و سکوتی سنگین بین ما تا زمانی که زهرا بیاید حکمفرما شد.
کمی بعد زهرا متفکر و بیهیچ حرفی سوار ماشین حسام شد، هیچ کدام دل و دماغ حرف زدن نداشتیم. حسام ما را به خانه رساند و هرکدام گوشهای کز کردیم. هرچند بعد از فروکش کردن عصبانیتم کمی از رفتارم پشیمان شدم ولی خب مقصر او بود. کمی بعد شب در انتظار تماس او لحظهشماری میکردم اما او زنگ نزد ناچار خودم پیشقدم شدم و از او دلجویی کردم.
روزها از پی هم گذشتند. مادر حسام امشب به ایران میآمد. هرچه به آمدن او فکر میکردم بیشتر ترس وجودم را فرا میگرفت اما دیگر زمان آن رسیده بود که حسام واقعیت ماجرا را بفهمد. لحظاتم پر از استرس و اضطراب شده بود تا جایی که شبها گاهی تا صبح از فکر و خیال خوابم نمیبرد. حسام و دکتر شریفی هنوز درگیر آزمایشگاه و ترکیب آخر بودند، بنابراین حسام مطالعاتش را بیشتر کرده بود و کمتر به بیمارستان میآمد. حمید همچنان منتظر بود که طول زمان آزمایش نمونهها به اتمام برسد و نتیجه نمونهها را بررسی کند. دیگر ترسی از هیچچیز نداشتم و تنها به این فکر میکردم که چهطور بالاخره مقابل حسام پرده از این راز بردارم و وجدانم را آسوده کنم. زهرا هم به بهراد جواب منفی داد و بهراد بالاخره عقبنشینی کرد. هرکسی یک جور درگیر بود من با کابوسهای پیش رویم مثل مرغ بال و پر کنده بودم و حسام به خاطر شکست در تحقیقاتش جلوی مادرش احساس ناراحتی داشت، بهراد به خاطر جواب منفی زهرا و زهرا هم به خاطر تردیدش در جوابی که به بهراد داده بود، همگی درخودمان فرو رفته بودیم و من هرشب و هرشب حرفهایی را که باید جلوی مادر حسام و حسام بزنم را مرور میکردم و عکسالعمل حسام را تصور میکردم. به کارهایی که باید بکنم و حسام را متقاعد کنم که مرا ببخشد فکر میکردم .
- حالا دعواشون نشه آبروی هم رو ببرند.
خونسرد گفت:
- من نمیدونم سیستم شما زنها رو با چی تنظیم کردن که انقدر لجباز و خودرأی هستید. تو و دوستت روی دست همه زدید عین یه مأمور اعدام یهکم انعطاف ندارید.
- والله یکی میخواد به شما یه چیزی بگه، سماجت شما ستودنیه! شما خانوادگی سمجید و تا حرفتون رو به کرسی ننشونید ول کن نیستید.
- ما سمجیم؟ اللهاکبر ببین کی داره این حرفها رو میزنه یکی که تو سِرتق بودن رکورد زده.
- من جلوی تو لنگ انداختم و کوتاه اومدم. تو نمونه یه سمج به تمام معنایی!
- آره جون دلت! هربار این من بودم که کوتاه میاومدم. تو و کوتاه اومدن؟ تو آخرش کار خودت رو میکنی توی عمرت ابداً کوتاه نیومدی. این منم که با اخلاق تو کنار میام.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
- یهجور حرف میزنی که انگاری تو فرشته بیعیب و نقصی هستی که از آسمونها افتادی پائین. نخیر! این منم که با اخلاق تو راه میام.
- تو اخلاقت با هیچکی نمیگیره فرگل! میخوای برو از هرکی دوست داری بپرس. این منم ناز تو رو خریدم و با تو راه اومدم و الا هرکی بود ولت کرده بود.
گر گرفتم و گفتم:
- مجبور نیستی. کسی نگفته بیای من رو بگیری که حالا منت هم میذاری.
- بله که منت داره. تو یه دختر عصبی و لجبازی واقعاً کی تو رو میگیره اگه من نگیرم خودت بگو؟
از گستاخی او سوختم و گفتم:
- امیدوارم این حرفها رو جدی نگفته باشی.
مصمم گفت:
- خیلی هم جدی بودم یهکم این اخلاقت رو خوب کن.
بیشتر گر گرفتم و گفتم:
- همینی که هست میخوای بخواه، نمیخوای هم همینه .
این را گفتم و با عصبانیت دستگیره در را فشردم و قبل از اینکه حسام حرکتی بکند در را باز کردم و با حالت قهر از ماشینش پایین پریدم. مضحک بود ما نگران دعوای آن دو در کافه بودیم بعد خودمان با هم دعوا میکردیم. حسام پشت سرم آمد و هی بوق زد و به تندی گفت:
- بیا تو خجالت بکش، مگه بچهای؟! نمیشه بهت یهکم انتقاد کرد. اینه که میگم اخلاقت رو درست کن. با تو نیستم مگه؟
دسته کیفم را محکم فشردم و گفتم:
- هرچی دوست داشتی بارم کردی میگی انتقاد؟ هه!
- بیا تو ماشین فرگل، تا عصبانیم نکردی.
از پشت سرم میآمد و عصبی چند بوق پیدرپی گوشخراشی زد که توجه همه را به خود جلب کرد. سر از شیشه بیرون آورد و توپید:
- سوارشو، تا اون روی من بالا نیومده!
هردو خصمانه به هم خیره شدیم لحن جدی و با تحکم او مرا وادار به اطاعت کرد سوار شدم، هردو به حالت قهر روی از هم برگرداندیم و سکوتی سنگین بین ما تا زمانی که زهرا بیاید حکمفرما شد.
کمی بعد زهرا متفکر و بیهیچ حرفی سوار ماشین حسام شد، هیچ کدام دل و دماغ حرف زدن نداشتیم. حسام ما را به خانه رساند و هرکدام گوشهای کز کردیم. هرچند بعد از فروکش کردن عصبانیتم کمی از رفتارم پشیمان شدم ولی خب مقصر او بود. کمی بعد شب در انتظار تماس او لحظهشماری میکردم اما او زنگ نزد ناچار خودم پیشقدم شدم و از او دلجویی کردم.
روزها از پی هم گذشتند. مادر حسام امشب به ایران میآمد. هرچه به آمدن او فکر میکردم بیشتر ترس وجودم را فرا میگرفت اما دیگر زمان آن رسیده بود که حسام واقعیت ماجرا را بفهمد. لحظاتم پر از استرس و اضطراب شده بود تا جایی که شبها گاهی تا صبح از فکر و خیال خوابم نمیبرد. حسام و دکتر شریفی هنوز درگیر آزمایشگاه و ترکیب آخر بودند، بنابراین حسام مطالعاتش را بیشتر کرده بود و کمتر به بیمارستان میآمد. حمید همچنان منتظر بود که طول زمان آزمایش نمونهها به اتمام برسد و نتیجه نمونهها را بررسی کند. دیگر ترسی از هیچچیز نداشتم و تنها به این فکر میکردم که چهطور بالاخره مقابل حسام پرده از این راز بردارم و وجدانم را آسوده کنم. زهرا هم به بهراد جواب منفی داد و بهراد بالاخره عقبنشینی کرد. هرکسی یک جور درگیر بود من با کابوسهای پیش رویم مثل مرغ بال و پر کنده بودم و حسام به خاطر شکست در تحقیقاتش جلوی مادرش احساس ناراحتی داشت، بهراد به خاطر جواب منفی زهرا و زهرا هم به خاطر تردیدش در جوابی که به بهراد داده بود، همگی درخودمان فرو رفته بودیم و من هرشب و هرشب حرفهایی را که باید جلوی مادر حسام و حسام بزنم را مرور میکردم و عکسالعمل حسام را تصور میکردم. به کارهایی که باید بکنم و حسام را متقاعد کنم که مرا ببخشد فکر میکردم .
آخرین ویرایش توسط مدیر: