جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,857 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
دو روز تمام به اصرار بهراد جلو می‌رفتم و هر بار همان جواب تلخ را از زهرا می‌شنیدم تا آخر حسام پا در میانی کرد و خودش شخصاً با زهرا صحبت کرد و متقاعدش کرد که زهرا حداقل حرف‌های بهراد را بشنود. آن روز من و حسام در ماشین، جلوی کافه‌ای که بهراد و زهرا قرار گذاشته بودند منتظر بودیم. به حسام گفتم:
- حالا دعواشون نشه آبروی هم رو ببرند.
خونسرد گفت:
- من نمی‌دونم سیستم شما زن‌ها رو با چی تنظیم کردن که انقدر لجباز و خودرأی هستید. تو و دوستت روی دست همه زدید عین یه مأمور اعدام یه‌کم انعطاف ندارید.
- والله یکی می‌خواد به شما یه چیزی بگه، سماجت شما ستودنیه! شما خانوادگی سمجید و تا حرف‌تون رو به کرسی ننشونید ول کن نیستید.
- ما سمجیم؟ الله‌اکبر ببین کی داره این حرف‌ها رو می‌زنه یکی که تو سِرتق بودن رکورد زده.
- من جلوی تو لنگ انداختم و کوتاه اومدم. تو نمونه یه سمج به تمام معنایی!
- آره جون دلت! هربار این من بودم که کوتاه می‌اومدم. تو و کوتاه اومدن؟ تو آخرش کار خودت رو می‌کنی توی عمرت ابداً کوتاه نیومدی. این منم که با اخلاق تو کنار میام.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
- یه‌جور حرف می‌زنی که انگاری تو فرشته بی‌عیب و نقصی هستی که از آسمون‌ها افتادی پائین. نخیر! این منم که با اخلاق تو راه میام.
- تو اخلاقت با هیچ‌کی نمی‌گیره فرگل! می‌خوای برو از هرکی دوست داری بپرس. این منم ناز تو رو خریدم و با تو راه اومدم و الا هرکی بود ولت کرده بود.
گر گرفتم و گفتم:
- مجبور نیستی. کسی نگفته بیای من رو بگیری که حالا منت هم می‌ذاری.
- بله که منت داره. تو یه دختر عصبی و لجبازی واقعاً کی تو رو می‌گیره اگه من نگیرم خودت بگو؟
از گستاخی او سوختم و گفتم:
- امیدوارم این حرف‌ها رو جدی نگفته باشی.
مصمم گفت:
- خیلی هم جدی بودم یه‌کم این اخلاقت رو خوب کن.
بیشتر گر گرفتم و گفتم:
- همینی که هست می‌خوای بخواه، نمی‌خوای هم همینه .
این را گفتم و با عصبانیت دستگیره در را فشردم و قبل از این‌که حسام حرکتی بکند در را باز کردم و با حالت قهر از ماشینش پایین پریدم. مضحک بود ما نگران دعوای آن دو در کافه بودیم بعد خودمان با هم دعوا می‌کردیم. حسام پشت سرم آمد و هی بوق زد و به تندی گفت:
- بیا تو خجالت بکش، مگه بچه‌ای؟! نمیشه بهت یه‌کم انتقاد کرد. اینه که میگم اخلاقت رو درست کن. با تو نیستم مگه؟
دسته کیفم را محکم فشردم و گفتم:
- هرچی دوست داشتی بارم کردی میگی انتقاد؟ هه!
- بیا تو ماشین فرگل، تا عصبانیم نکردی.
از پشت سرم می‌آمد و عصبی چند بوق پی‌درپی گوش‌خراشی زد که توجه همه را به خود جلب کرد. سر از شیشه بیرون آورد و توپید:
- سوارشو، تا اون روی من بالا نیومده!
هردو خصمانه به هم خیره شدیم لحن جدی و با تحکم او مرا وادار به اطاعت کرد سوار شدم، هردو به حالت قهر روی از هم برگرداندیم و سکوتی سنگین بین ما تا زمانی که زهرا بیاید حکم‌فرما شد.
کمی بعد زهرا متفکر و بی‌هیچ حرفی سوار ماشین حسام شد، هیچ کدام دل و دماغ حرف زدن نداشتیم. حسام ما را به خانه رساند و هرکدام گوشه‌ای کز کردیم. هرچند بعد از فروکش کردن عصبانیتم کمی از رفتارم پشیمان شدم ولی خب مقصر او بود. کمی بعد شب در انتظار تماس او لحظه‌شماری می‌کردم اما او زنگ نزد ناچار خودم پیش‌قدم شدم و از او دلجویی کردم‌.
روزها از پی هم گذشتند. مادر حسام امشب به ایران می‌آمد. هرچه به آمدن او فکر می‌کردم بیشتر ترس وجودم را فرا می‌گرفت اما دیگر زمان آن رسیده بود که حسام واقعیت ماجرا را بفهمد. لحظاتم پر از استرس و اضطراب شده بود تا جایی که شب‌ها گاهی تا صبح از فکر و خیال خوابم نمی‌برد. حسام و دکتر شریفی هنوز درگیر آزمایشگاه و ترکیب آخر بودند، بنابراین حسام مطالعاتش را بیشتر کرده بود و کمتر به بیمارستان می‌آمد. حمید همچنان منتظر بود که طول زمان آزمایش نمونه‌ها به اتمام برسد و نتیجه نمونه‌ها را بررسی کند. دیگر ترسی از هیچ‌چیز نداشتم و تنها به این فکر می‌کردم که چه‌طور بالاخره مقابل حسام پرده از این راز بردارم و وجدانم را آسوده کنم. زهرا هم به بهراد جواب منفی داد و بهراد بالاخره عقب‌نشینی کرد. هرکسی یک جور درگیر بود من با کابوس‌های پیش رویم مثل مرغ بال و پر کنده بودم و حسام به خاطر شکست در تحقیقاتش جلوی مادرش احساس ناراحتی داشت، بهراد به خاطر جواب منفی زهرا و زهرا هم به خاطر تردیدش در جوابی که به بهراد داده بود، همگی درخودمان فرو رفته بودیم و من هرشب و هرشب حرف‌هایی را که باید جلوی مادر حسام و حسام بزنم را مرور می‌کردم و عکس‌العمل حسام را تصور می‌کردم. به کارهایی که باید بکنم و حسام را متقاعد کنم که مرا ببخشد فکر می‌کردم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
قرار بود حسام از انتخابش برای ازدواج به مادرش بگوید اما در این بین وقتی به رازی که بین ما بود فکر می‌کرد تردیدش از گفتن قصدش برای ازدواج، بیشتر می‌شد. چندین بار از من خواهش کرد که زودتر حقیقت را بگویم اما نمی‌شد. باید مادرش هم بود و مثل من جلوی حسام خرد می‌شد. هرروز و هرروز به حسام یادآوری می‌کردم که دوستش دارم و احساسم به او واقعی است.
شب به او زنگ زدم صدای خسته‌اش از پشت گوشی آمد:
- سلام.
آهسته سلام دادم و گفتم:
- کجایی؟
صدای همهمه‌ای در اطراف می‌آمد که نشان می‌داد در فرودگاه است. گفت:
- فرودگاهم.
- هنوز نرسیده؟
- نه مثل این‌که پروازش با تأخیره اومده. تو چرا نخوابیدی؟ ساعت سه نصف شبه.
- تو بیمارستان کشیکم.
کمی با هم حرف زدیم و موقع قطع کردن به حسام گفتم:
- حسام... .
- بله.
- من خیلی دوستت دارم. فراموش نکن.
- من هم دوستت دارم.
خداحافظی کردیم و من گوشه پاویون کز کردم و به فکر فرو رفتم. هرچه به گفتن حقیقت نزدیک‌تر می‌شدیم ته دلم خالی می‌شد و دلم به شور می‌افتاد. مانند یک اعدامی بودم که روزهایش به سرعت می‌گذشت تا به حکم قصاص برسد و در واپسین این لحظه‌ها فقط و فقط به آن‌چه که از دست داده و کارهایی که کرده با حسرت و پشیمانی می‌نگریست. آن شب تمام لحظه‌های با هم بودنمان را مرور کردم و به فرصت‌های از دست رفته فکر می‌کردم. اگر همان روز که پدرم متوجه شده بود به حسام می‌گفتم چه اتفاقی می‌افتاد؟ قطعاً سرنوشت هردوی ما تغییر می‌کرد و من و او عاشق هم نمی‌شدیم. هر کدام روال زندگی را یک‌جور دیگری طی می‌کردیم. او با موفق شدن تحقیقاتش و با خاطره‌ای خوش برای همیشه از این کشور می‌رفت. من؟ نمی‌دانم! شاید با اجرای سفته‌هایی که در دست مادرش بود روزهایم را در زندان سپری می‌کردم درحالی که ممکن بود با شکایت حسام و همکارانش، منتظر آزاد شدن مدرک پزشکی‌ام از تعلیق بودم یا مجوز پزشکی‌ام باطل می‌شد و بعد از سپری کردن دوران محکومیتم با وجدان آسوده کار دیگری می‌کردم. اما سرنوشت جوری با من بازی کرد و ترس‌هایم جوری مرا کنترل کردند که همه چیز عوض شد و من در مسیری که نباید قرار می‌گرفتم؛ راهم را ادامه دادم. هردوی ما گرفتار بازی سرنوشتمان شدیم و طعم این عشق رفته‌رفته تلخ‌تر و گزنده‌تر شد و تجربه تنش‌های میان من و حسام، این تلخی را نمودارتر می‌کرد.
انتهای آن شب زشت را در اتاق یکی از بیماران صبح کردم. پرده را کشیدم، سپیده صبح آرام‌آرام به داخل اتاق می‌خزید و کمی از تاریکی اتاق کاست.
در چشمانم خواب برای لحظه‌ای نشکفت. آن‌قدر که از خستگی می‌سوختند و با وجود حجم سنگین خستگی، هنوز تلاش می‌کرد باز بماند. نگاه غم‌آلودم را از پنجره برگرفتم.
ساعت شش بعد از تحویل کشیک به جای خانه برای استراحت یک‌راست به بهشت‌زهرا رفتم. مزار مادرم را شستم و گل‌های مریم را روی آن گذاشتم و فاتحه خواندم، مزار پدرم را هم همین‌طور. بعد کنارشان زانوی غم بغل کردم و در سکوت به نقطه‌ی نامعلومی خیره شدم. در دلم گویا رخت می‌شستند. وقت آن بود که از ترس‌هایم دست بشویم و زندگی‌ام را به دستان سرنوشت بسپارم. درست مثل برگی فرو افتاده از درخت که به روی آب روانی به ناکجاآباد می‌رود. دیگر نمی‌خواستم به پایان بیاندیشم. به انتهای حقیقت تلخی که به زودی قرار بود سرنوشتم را در آغوش بگیرد. وقتش رسیده بود با هراس از دست دادن عزیزهایم کنار بیایم.
چشم به مزار پدرم دوختم. هرچه تقلا کردم نجاتش دهم نشد. انگار رفتن او بخشی از سرنوشت من بود که باید اتفاق می‌افتاد، می‌دانی! جلوی بعضی از رفتن‌ها را نمی‌شود گرفت. آدم‌ها بالاخره یک روز از سرنوشت ما می‌روند، بعضی‌ها را خدا می‌خواهد که بروند و بعضی‌ها خودشان بارشان را می‌بندند تا از سرنوشتت بروند. هیچ‌کَس را نمی‌شود به زور نگه داشت.
قطره‌ اشکی از گوشهٔ چشمم سر خورد خم شدم و غریبانه سرم را روی سنگ قبر آن‌ها گذاشتم و آهی سوزناک کشیدم، گفتم:
- دیگه وقتش رسیده که تاوان کارم رو پس بدم.
کمی بعد از درد و دل با پدر و مادرم به خانه رفتم اما خواب کجا بود؟! باز هم نتوانستم خودم را آرام کنم. بنابراین خودم را آماده هرچیزی که باید می‌شد کردم. دلشوره‌ها تمامی نداشتند انگار کسی در دلم رخت می‌شست. دوباره به حسام زنگ زدم. صدای خواب گرفته‌اش در گوشم پیچید. لبخندی زدم و گفتم:
- سلام. ساعت خواب؟
خندید و صدای خواب گرفته‌اش گوشم را نوازش داد و گفت:
- سلام، دیشب مامان ساعت چهار و نیم صبح رسید. ولی ما شش صبح خوابیدیم.
- الان کجاست؟
- طبقه بالا تو یکی از اتاق‌هاست احتمالاً خوابه.
- چند روز نمیای بیمارستان؟
- سه روز مرخصی گرفتم.
- من این سه روز رو بدون تو چی کار کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
خندید و گفت:
- دیگه جدایی داره تموم میشه، این زهرا خانوم هم که به بهراد ما بله نگفت من تو رو زودتر ببرم.
نفسم را بیرون دادم، در درون غوغایی به پا بود، گفتم:
- به مادرت کی می‌خوای درباره من بگی؟
- سر فرصت میگم.
دست و پایم از استرس شروع به لرزیدن کردند، به زور به خودم غلبه کردم و گفتم:
- اگه درمورد من با مادرت صحبت کردی اسمی از من نبر. نمی‌خوام تو حقیقت رو اون‌جور که واقعی هست بفهمی.
- فرگل چی داری میگی؟! تو از مامان من چه دیدی داری؟ این چه حرفیه!
بغض‌آلود گفتم:
- ببین یه سری چیزها هست که اگه زودتر به مادرت بگی مادرت واقعیت رو یه‌جور دیگه نشونت میده. حسام به من اعتماد کن! من هرچه‌قدر هم آدم پستی باشم قصد ندارم این‌جا به نفع خودم حرف بزنم و واقعاً فقط و فقط حقیقت رو بهت میگم. تصمیمش با توئه که باور کنی یا نه.
سکوتش طولانی شد و بعد با ناراحتی گفت:
- نمی‌دونم گیج شدم. نمی‌فهمم اصلاً چی بین شما اتفاق افتاده که انقدر به خون هم تشنه‌اید.
این بار من سکوت کردم و بعد او گفت:
- باشه. شاید یه سر بهت تو بیمارستان زدم.
بعد از خداحافظی گوشی را قطع کردم و نفس عمیقی برای برگرداندن آرامشم کردم.
به بیمارستان رفتم و با بهراد روبه‌رو شدم. دیگر مثل آن روزها نشاط نداشت و بیشتر در خودش بود. سلام دادم سری تکان داد و سوار آسانسور شد. کنارش ایستادم؛ آسانسور که خلوت شد لب گشودم و با مهربانی گفتم:
- خوبی بهراد؟
جدی سری تکان داد و کوتاه گفت:
- خوبم.
از جواب دادنش معلوم بود تمایلی به حرف زدن ندارد. سری تکان دادم و گفتم:
- من با زهرا بازم حرف می‌زنم بهراد. به نظرم زهرا جوابش از سر... .
حرفم را برید و گفت:
- هر کسی حق انتخاب داره.
آسانسور ایستاد و او با عجله وارد بخش اورولوژی شد. دکمه آسانسور را زدم و به بخش خودم رفتم به بالین بیمار تازه بستری شده رفتم و پیگیر وضعیت بقیه بیمارها شدم. تا عصر به همین منوال گذشت. حمید را دیدم و نگاهی از سر یأس به او انداختم اما او مثل همیشه با امید لبخند زد و دلداری‌ام داد و به من جرأت و جسارت داد که حسام حقیقت را از زبان من قبول می‌کند و اگر باور نکرد خودش از من حمایت می‌کند.
شب دوباره در آن تراس نقلی کز کردم و به نقطه نامعلومی خیره شدم. زهرا آمد و شانه‌ام را فشرد و نگاه مطمئنش را به من دوخت و سعی کرد با همان نگاه آرامم کند. لبخندی زدم و دستش را در دستم فشردم و سرم را روی بازویش گذاشتم و گفتم:
- شاید روزهای خیلی سختی پیش روم باشه. زهرا کنارم باش و کمکم کن. اگه نمردم اگه زنده موندم بهم کمک کن دوباره سرپا وایستم.
- حسام تو رو می‌بخشه من مطمئنم.
درحالی که در دلم غوغا بود، گفتم:
- هیچ‌کَس نمی‌دونه چی پیش میاد. هیچ‌کَس نمی‌دونه حسام چه تصمیمی می‌گیره، عشقش به نفرتش غلبه می‌کنه و یا نفرتش به عشقش غالب میشه. باید تا اون روز صبر کنیم.
- انقدر آیه یأس نخون فرگل.
- بالاخره که حسام برای پذیرش یه همچین چیزی به زمان احتیاج داره.
همه‌چیز در سکوت فرورفت و بعد از مدتی هردو به اتاق‌هایمان رفتیم. عاقبت بعد از کلی کلنجار خواب به چشمان خسته‌ام راه یافت که در طول شب کابوس‌ها هر از گاهی آن را از چشمانم می‌ربود.
صبح در بیمارستان حسام به من زنگ زد و گفت روی بام است. چون کبوتری به سویش پرگشودم. او را که دیدم به آغوشش پریدم. خندید و گفت:
- چه خوبه یه وقت‌هایی ازت دور بشم و انقدر دلتنگم بشی.
اخمی کردم و گفتم:
- خدا نکنه! چه خبر از خودت، از مادرت؟
حسام لبخندی زد و گفت:
- خیلی دلم براش تنگ شده بود فکر کن یک‌سال مادرت رو نبینی و صداش و از پشت گوشی بشنوی.
لبخند تلخی به لب راندم و گفتم:
- من سال‌هاست روی مادرم رو ندیدم. نزدیک به یک‌سال هم میشه که بابام رو ندیدم.
شانه‌ام را به گرمی فشرد. کمی در مورد مادرش حرف زدیم گویا امروز به دیدن خواهرش یعنی مادر بهراد رفته بود. از آمدنش گفت و حرف‌هایی که زده بودند گویا مادرش کم و بیش سر بسته، درباره یک سری از آزمایشاتش در آمریکا به او گفته بود که من متوجه شدم همان تحقیقات حسام است که در آزمایشگاه خودش دنبال می‌کرده و گویا آماده کار بر روی نمونه انسانی بودند درحالی که حسام روحش هم خبر نداشت و نمی‌دانست مادرش تحقیقات او را دنبال کرده و تصور می‌کرد منظورش تحقیقات جدیدی است.
دردمندانه آهی کشید و گفت:
- دیشب کلی غر زد سرم وقتی درباره آزمایشگاه حرف زدم. گفت وقتم رو تو ایران تلف کردم از اول هم می‌دونسته من این‌جا شکست می‌خورم. این خیلی برام تلخه که شکست خوردم.
او می‌گفت و من عذاب وجدان می‌گرفتم. دستش را فشردم و گفتم:
- تو هیچ‌وقت شکست نخوردی.
حسام آهی کشید و گفت:
- سال‌ها بود روی این ترکیب کار کردم. فکرش رو هم نمی‌کردم جواب نده. روزهای سختی پی کار کردن تو آزمایشگاه و شب زنده‌داری‌ها گذروندم از آسایشم برای به نتیجه رسیدنش گذاشتم، یادم میاد دلم می‌سوزه.
نگاه ناامیدم را به چشمان دلگیر او دوختم و گفتم:
- امروز می‌خوای درمورد من به مادرت بگی؟
حواسش از موضوع پرت شد و متفکر گفت:
- فرگل هنوزهم نمی‌خوای بگی بین تو و مادرم چی گذشته؟ دیشب چندبار میان حرف‌هام اسم تو رو آوردم یه‌کم حالت صورتش تغییر کرد ولی دوباره وانمود کرد تو رو نمی‌شناسه.
نگاه پر از تردیدش به من بود.آهسته گفتم:
- بالاخره امروز می‌فهمی چی شده.
حسام کلافه سر تکان داد و گفت:
- امروز عصر زودتر از این‌که برم دنبال مامان میام دنبال تو، این‌طوری یه‌کم با هم تنها میشیم و حرف می‌زنیم.
لبخندی زدم و سری تکان دادم. کمی بعد از او جدا شدم و پی کارم رفتم استرسم هرچه بیشتر می‌شد حالت تهوع و دل دردم هم بیشتر می‌شد اما باید بر خودم غلبه می‌کردم.
عصر با هزار و یک التماس برای فردا از مسئول آموزش مرخصی گرفتم و با عجله به خانه رفتم و صوت را از داخل لپ‌تاپ زهرا به داخل گوشی‌ام ریختم. هر لحظه دست و پایم سست‌ترمی‌شد. حرف‌هایی که باید به حسام و مادرش می‌زدم در ذهنم تکرار کردم‌. نفس‌هایم هی درون سی*ن*ه‌ام گره می‌خوردند و همه چیز کمی برایم سخت بود. لحظات در انتظار او در تب و تاب زیادی گذشت و من تمام این مدت طول و عرض خانه را طی کردم و سعی می‌کردم به خودم تلقین کنم که حالم خوب است تا بالاخره با صدای زنگ در کمی منجمد شدم، قلبم چنان شروع به مشت کوفتن به سی*ن*ه می‌کرد، انگار می‌خواست حصار قفسه سی*ن*ه‌ام را در هم بشکند و به بیرون پرتاب شود. در را باز کردم به جلوی آینه رفتم نگاه به صورتم کردم که رنگش برگشته بود به خودم نهیب زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و در را بستم و با عجله از پله‌های راه‌پله پایین رفتم. او در ماشین منتظرم بود وقتی سوار شدم به نظر روی مود نبود و کمی ناراحت و آشفته به نظر می‌رسید، اما با دیدن من چهره‌اش شکفت و لبخندی زد و بعد نگاه دقیقی به من انداخت و گفت:
- رنگت پریده یا من این‌طور حس می‌کنم؟
سعی کردم به اضطرابم غلبه کنم گفتم:
- نه خوبم، ولی تو به نظر زیاد خوب نمیای.
ماشین را حرکت داد و گفت:
- ظهر یه بحث کوچک تلفنی با مامان داشتم.
- سر چی؟
- سر ازدواجم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نگفتی که انتخابت منم؟!
- اصلاً قبول نمی‌کنه از ایران زن بگیرم چه برسه به این‌که بخوام حرف از تو بزنم.
خیالم راحت شد که قرار است طبق نقشه پیش برویم و بعد گفتم:
- خب چه‌طور متقاعدش کردی که امروز من رو ببینه؟
- گفتم من عصر دعوتش می‌کنم خونه و تو هم دوست داشتی بیا و باهاش آشنا شو و اگه هم دوست نداری من این دختر رو می‌خوام و عقب‌نشینی هم نمی‌کنم.
- خب؟
- یه‌کم بحث کردیم بعد کوتاه اومد و قبول کرد فعلاً فقط تو رو ببینه.
- نپرسید کیه؟ کجا باهام آشنا شدی؟
- والله از دست شما دوتا گیر کردم تو که مدام گوشزد کردی اطلاعات راجع بهت به مامان ندم اون هم اصرار داشت بدونه کی هستی. سربسته گفتم از همکارها و بچه‌های بیمارستانی، حسابی داغ کرد و حرف گلوریا رو پیش کشید.
زهرخندی زدم و زیر لب گفتم:
- تعجبی نداره کلاً این آدم تو کار تجارته.
سکوت سنگین و دلگیری بین ما فاصله انداخت و تا پایان راه هرکدام در درون خود در جدال بودیم او با فکر این راز و تردید از آینده مبهم و من درگیر گفتن راز و متقاعد کردن او برای بخشش بودم.
به خانه حسام که رسیدیم نگاهی به جای‌جای آن خانه که پر از خاطره بود کردم. پر از لحظات تلخ و شیرین عاشقی و ادامه‌ی آن مبهم بود.
با او به اتاقش رفتیم، نگاهی گذرا به اتاقش انداختم روزهایی که به این اتاق سر زدم، مثل فیلمی که روی دور تند زده باشند از جلوی چشمم گذشت حسام پشت به من رو به باغ ایستاد و طبق عادت معهود دست‌هایش را در جیبش فرو برد و سکوت کرد. دلیل تردیدش را می‌دانستم. گویا می‌دانست که طوفانی در راه است. شال را از سرم باز کردم و گوشه‌ی تختش نشستم. موهایم را از گیر باز کردم و گفتم:
- حسام.
برگشت و نگاهی گیرا به من انداخت و آهسته گفت:
- جانم.
آهسته گفتم:
- میشه موهای من رو ببافی؟
از خواسته‌ام تعجب کرد و بعد از در اتاق فاصله گرفت و به کنارم آمد و گفت:
- چرا نمیشه.
کنارم روی تخت نشست. تار و پود موهایم را به دستش دادم دلم می‌خواست نوازش انگشتانش را لای موهایم حس کنم. عجیب هنوز اتفاقی نیفتاده دلتنگش بودم. هی دلم شور می‌زد و هی چانه‌ام از بغض می‌لرزید. آهسته گفتم:
- به من اعتماد کن حسام، هر حرفی که می‌زنم عین واقعیته و هر اتفاقی که افتاد درست تو روزهایی بود که ما گذروندیم و ممکنه خیلی چیزها درست به نظر نرسه خیلی از مدارک علیه من باشه ولی واقعیت همون چیزیه که من تک به تک برای تو میگم.
همچنان که موهایم را می‌بافت سکوت کرد و نتوانستم مانع ریزش اشکم شوم با صدای لرزانی ادامه دادم:
- خواهش می‌کنم حتی اگر بخشیدنم برات سخت بود من رو ترک نکن. حاضرم سال‌ها منتظر بشم تا من رو ببخشی ولی از کنارم نرو.
حسام آهسته با لحن دلگیری گفت:
- امیدوارم که کار رو به جای باریک نکشونه و به این‌جایی که میگی نرسیم.
حرفی نزدم. کار بافتن موهایم که تمام شد برگشتم و به چشمانش که پر از تردید و نگرانی بود، چشم دوختم.
نگاه هردوی ما به هم بود و هردو پر از تردید بودیم. مسیر آینده برایمان کاملاً مبهم و روبه‌رویمان همه‌چیز تار بود.
حسام سری تکان داد و بلند شد نگاه کش‌دارش را به من دوخت و گفت:
- من میرم مامان رو بیارم. تو راه سعی می‌کنم در مورد تو یه‌کم مقدمه‌چینی کنم.
آهسته زیر لب گفتم:
- باشه منتظر می‌مونم .
- فعلاً من میرم، سعی می‌کنم زودتر برگردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
سری تکان دادم و از روی تخت بلند شدم و او از اتاقش خارج شد به دنبالش روانه شدم و بدرقه‌اش کردم. بعد از رفتن او با دلشوره‌ای که هی به جانم چنگ می‌انداخت دست و پنجه نرم می‌کردم. من ماندم و خانه‌ای پر خاطره که سرنوشت من با صاحب این خانه گره خورده بود. تمام لحظات با هم بودن‌مان جلوی چشمم بود و به این فکر کردم که اگر حسام نتواند این واقعیت را قبول کند با خاطره‌هایی که با جان و روحم عجین شده چه کنم؟ اگر مرا نبخشد چه کنم؟قسم می‌خورم که اگر ترکم کند دیگر زندگی برایم مفهوم ندارد من به امید او هرروز چشم به این دنیای خاکستری باز می‌کردم به فکر دیدن لبخندش و آن نگاه گیرا و چشمان مجذوب کننده‌اش شبم را صبح می‌کردم. گوشه به گوشه خانه را نگاه می‌کردم و خاطره‌هایم جلوی چشمانم جان می‌گرفت. ممکن نبود بنشینم و از دست دادنش را تماشا کنم. مهم نیست چه‌قدر طول بکشد اما از او دست نخواهم کشید. او چنان با تار و پود دلم گره خورده بود و با جانم عجین شده بود که فکر از دست دادنش کابوس هر شبم بود. به هر کاری و هر انتقامی که می‌گرفت راضی بودم اما نباید مرا ترک می‌کرد. او تنها امید من برای زندگی بود. من بدون او خواهم مرد. بی‌شک خواهم مرد.
به اتاق برگشتم. خوشه‌های اشک از روی گونه‌هایم سرخوردند و مصمم لب به هم فشردم.
نمی‌دانم چه‌قدر در آن حال و هوا بودم که صدای چرخاندن کلید در مرا به خود آورد و صدای گام‌های دو نفر که وارد خانه می‌شدند ته دلم را خالی کرد.
صدای مادر حسام از بیرون شنیده می‌شد که روحم را می‌خراشید، چند نفس‌عمیق کشیدم دستانم می‌لرزید. گویا قرار است طناب اعدام به گردنم بیافتد. به زهرا پیام دادم که یک ساعت دیگر به دنبال من بیاید و بعد با دستان لرزانی مشغول پیدا کردن صوت شدم. آن را آماده روی حالت پخش گذاشتم. کمی طول کشید که از لای در نیمه‌باز اتاق، چهره‌ی کلافه و درهم حسام را دیدم که از کنار اتاق گذشت. خوب می‌دانستم که باز با مادرش سر معرفی دختر مورد علاقه‌اش بحث کرده است. صدای مادرش از بیرون می‌آمد که حق به جانب گفت:
- خب، حسام! کجاست؟ هنوز نیومده؟
حسام با گام‌های سریع نزدیک اتاق شد، روی برگرداند به طرف مادرش و کلافه چشم بست گفت:
- چرا این‌جاست! الان صداش می‌کنم.
قلبم طوری به قفسه سی*ن*ه‌ام می‌کوبید که هرآن احساس کردم می‌خواهد حصار قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام را بشکند و از بدنم به بیرون پرتاب شود.
بلند شدم و چند نفس عمیق کشیدم. وقتش بود که آماده جنگ شوم وقتش بود که دیگر آماده هرچیزی باشم. دستگیره در چرخید نفس عمیقی کشیدم و حسام میان آستانه در ایستاد و نگاه مصممش را به من دوخت. چند ثانیه نگاهم به آن چهره‌‌ی خواستنی و مصممش ثابت بود. سری تکان داد و اشاره کرد که بیرون بیایم. نگاه از آن چشمان سبز گرفتم و با قدم‌های محکم به طرف بیرون رفتم. مادر حسام روی مبل جلوی میز لم داده بود و سرش را به طرف دیگری چرخانده بود با ورود من سربرگرداند و با دیدن من چشمانش از فرط حیرت گشاد شدند و بدنش کاملاً خشک شد. هنوز هم مثل همان روزها چهره‌اش مانند یک ناظم سختگیر تلخ بود. روسری‌اش به روی شانه بود و موهای بلوند و کوتاهش را با گیر سر زیبایی به بغل گوشش گیر داده بود و آرایش ملایمی کرده بود. چشمان سبزش از فرط حیرت گشاد شده بود و داشت از حدقه بیرون می‌زد. یک لحظه فکر کردم از شدت شوکی که به او وارد شد روح از بدنش پرکشیده است. کمی اعتماد به نفس یافتم، زهرخندی به روی لبم نقش بست و گفتم:
- پروفسور، مشتاق دیدار! فکر نمی‌کردید بازهم با هم رو در رو بشیم.
حسام نگاه شگفت‌زده و پر از کنجکاویش را به من و مادرش دوخته بود و منتظر عکس‌العمل مادرش بود. چند ثانیه طول کشید که مادرش به خودش آمد. نگاه تیزش را به من و سپس به حسام دوخت و چون تیری که از چله‌ی کمان بگریزد، از جا برخاست و با نفس‌نفس‌های تند و لرزانی، صدایش را روی سرم بلند کرد و گفت:
- فکر کردی داری چه غلطی می‌کنی؟ یا همین الان گورت رو گم می‌کنی میری بیرون یا کاری می‌کنم از زندگی کردنت پشیمون بشی.
حسام مصمم جلو آمد و دست درجیبش فرو کرد، نگاهش از حالت تردید بیرون آمده بود و الان کاملاً مصمم بود که همه‌ی حقیقت را بداند و با لحنی محکم گفت:
- کسی از این خونه تا من اجازه ندادم پاهاش رو بیرون نمی‌ذاره! لطفاً بشین مامان، بشین! می‌خوام ببینم پشت من شما دو نفر چی کار کردید؟!
و رو به من اشاره کرد و با نگاهی اخم‌آلود و لحنی تحکم‌آمیز گفت:
- تو هم بشین و همه چیز رو راست و درست تعریف کن. وای به روزگارت اگه بفهمم دروغ میگی فرگل!
مادرش خشمگین با صدای رسایی حاشا کرد و گفت:
- حسام؟ می‌خوای پای اراجیف این دختر بنشینی؟ تو می‌دونی این دختر کیه؟ خبر داری پشتت چه کارهایی کرده؟ باورم نمیشه! تو رو خام کرده و از طریق تو داره از من انتقام می‌گیره.
حسام دلگیر به چهره مادرش چشم دوخت و گفت:
- چرا باید انتقام بگیره؟ مگه چی کار کردی که به این فکر افتاده؟
جواب دندان شکنش باعث شد که مادرش مکث طولانی کند و بهت‌زده به من و او خیره شود و من از فرصت سوء استفاده کردم و گفتم:
- من امروز برای گفتن حقیقت اومدم. حسام حقشه چهره واقعی مادر و عشقش رو بشناسه.
حسام کلافه دستی به پیشانی‌اش کشید و مادرش خواست به طرف من حمله‌ور شود که حسام با تحکم گفت:
- آروم بگیر مامان! خواهش می‌کنم بنشین و تا حرف‌هاش تموم نشده حرف نزن.
و رو به من گفت:
- همین الان همه چی رو بگو! درست و واقعی! به خدای احد و واحد فرگل اگه بخوای با دروغ‌هات من رو رنگ کنی بلایی به سرت میارم اون سرش ناپیداست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
مصمم به چشمان حسام چشم دوختم و مصمم گفتم:
- به ارواح خاک پدرم قسم هرچی که میگم حقیقته.
مادرش بلند شد که برود اما حسام محکم از بازوی مادرش گرفت و اشاره کرد که بنشیند. روی مبل روبه‌روی امین‌زاده که مثل یک مار زخمی به خود می‌پیچید؛ نشستم و حسام هم نشست. نگاه خصمانه‌ی امین‌زاده به من خیره شد و گفت:
- فکر کردی پسر من خام حرف‌های تو میشه یه تحقیق کنه همه مدارک علیه توئه.
نگاهی به حسام کردم و گفتم:
- قطعاً پسرتون درک می‌کنه که چی درست و چی دروغه.
امین‌زاده درحالی که خودش را به خونسردی می‌زد با تمسخر گفت:
- نمی‌دونم این جسارت احمقانه رو از کجا آوردی حالا که اصرار داری بگو! بگو و گور خودت رو بکن!
رو به حسام گفتم:
- این‌که اولین بار من مادرت رو کجا دیدم به یک‌سال پیش برمی‌گرده برای وقتی که من درگیر پیدا کردن اهدا کننده مغز استخوان برای پدرم بودم. یه شب بعد از کشیک نزدیک صبح، ماشین تو رو جلوی در خونه دیدم و مادرت از من خواست سوار شم... .
همین‌که مادرش خواست لب باز کند حسام با اشاره کف دست عصبی ساکتش کرد. ادامه دادم، در بین صحبت‌هایم مادرش هراز گاهی عصبی کف دست‌هایش را محکم به میز می‌کوبید و با لحنی فریادگونه سعی داشت تحقیرم کند و مانع گفتن حقیقت شود اما حسام با تحکم او را وادار به سکوت می‌کرد.
حسام از شنیدن حقایقی که مو‌به‌مو برایش می‌گفتم چهره در هم می‌کشید و خشم کم‌کم در چهره‌اش نمودار می‌شد. هروقت مادرش اعتراض می‌کرد او را با لحنی کوبنده ساکت می‌کرد. از هیچ چیز کوچکی چشم نپوشیدم و همه را گفتم. از امضا سفته‌ها و وکیلش آقای افراسیابی که واسطه بین ما بود، از ارسال گزارشات هفتگی از سیستم آزمایشگاه دانشگاه به آدرس ایمیل مادرش‌؛ از بسته‌های تزریقی که اولین بار به من داد و من با چه عذاب وجدانی به آن‌ها تزریق کردم و نمونه‌هایی که بعد از ده تا پانزده روز یکی‌یکی تلف می‌شدند. از انتقال پدرم به آمریکا برای پیوند و از اولین دروغی که به پدرم گفتم تا این که ماجرا را فهمیدن و این‌که چندبار به قصد گفتن حقیقت به دیدن حسام رفته بود و چرا وصیت کرده بود حسام مرا ببخشد؛ از احساس عذاب وجدانی که گریبان گیرم بود، از هم‌خانه شدن تا تهدیدهای مادرش و پا پس کشیدن من، علت جواب منفی من به ابراز علاقه‌اش در آن خاک‌ریز و نامه‌ای که برایش نوشتم، صوت‌ها؛ دزدیده شدن کیفم، هک ایمیلم و تهدید مادرش در بام بیمارستان و عقب‌نشینی مادرش و پس دادن سفته‌ها و گرفتن امضا درباره جعلی بودن صوت‌ها. این‌که طوفان نگرانی من و فرارهایم همه و همه به خاطر درد وجدان‌هایم بود و حتی تهدید آخر مادرش و صحنه‌سازی‌هایش برای این‌که تنها مقصر این ماجرا من باشم، دست آخر تزریق نمونه‌های آخر و رفتنم از زندگی‌اش به بهانه این‌که دوستش ندارم.
مادرش هیچ فکر نمی‌کرد من در تمام این مدت بیخ گوش حسام و نزدیک او زندگی می‌کردم و رابطه ما تا چه حد عمیق بوده است. آن‌قدر از رابطه عمیق میان من و حسام شوکه بود که باورش نمی‌شد من در تمام این یک‌سال بیخ گوش پسرش داشتم زندگی می‌کردم تا آن احساس عمیقی که ما را به هم بند کرده بود و مرا وادار کرده بود که تمام حقیقت را به او بگویم. هرچه می‌گذشت رنگ او می‌پرید اما بر عکس او من آرام می‌گرفتم و حسام شعله‌ورتر و متفکرتر می‌شد. صحبت‌هایم که تمام شد، صوت مادر حسام را روی پخش زدم. مادرش خشمگین خواست گوشی‌ام را به طرف دیوار پرت کند، که حسام خشمگین مچ دست مادرش را محکم گرفت و اجازه هیچ حرکتی به او نداد. در سکوت تلخی به آن صوت گوش داد و تا پایان آن، دستان مادرش که در مشت حسام اسیر بود، آشکارا می‌لرزید و نگاهش از شدت ناراحتی آرام و قرار نداشت. حسام چهره‌اش کبود شد و سرش را پایین‌ انداخت و از فشار روی فک و آرواره‌اش می‌توانستم حد خشمش را بفهمم. رگ گردن و پیشانی‌اش متورم شده بود، پخش صوت که تمام شد دست مادرش را وحشیانه پس زد و از شدت عصبانیتی که داشت منفجرش می‌کرد، با تمام قدرت، خشمش را با هل دادن میز بین ما، بیرون ریخت. میز با صدای ناهنجاری روی زمین واژگون شد. هم من و هم امین‌زاده فقط از وحشت به حسام که مثل انبار باروت در حال انفجار بود خیره شده بودیم. او با دو دستش صورتش را پوشاند و ما هیچ کدام جرأت حرف زدن نداشتیم حسام رو به طرف من کرد و نگاه تیز و خشمگینش را به من دوخت. بند دلم پاره شد. آن‌قدر نگاهش وحشتناک بود که حس کردم هر آن او را جنون می‌گیرد و دو دستش را دور گلویم حلقه می‌کند و مرا می‌کُشد. به طرفم تلوتلوخوران آمد و با لحن دلگیری درحالی که از ناراحتی به خود می‌پیچید گفت:
- چرا زودتر به من نگفتی؟ چرا؟
سکوت کردم و سرم را پایین انداختم. با فریادی از ته دل، تنم را لرزاند و گفت:
- جواب بده! با توام؟
از ترس تکانی خوردم و وحشت‌زده به او خیره شدم. این‌بار با لحنی آرام‌تر و دردمندی گفت:
- چه‌قدر می‌خواستی من رو احمق فرض کنی؟ چرا الان بهم همه چی رو میگی؟چه‌قدر دیگه می‌خواستی پنهان کنی و نگی با من دارید چی کار می‌کنید؟
حرفی نزدم. جوابی نداشتم!
چه می‌گفتم؟ می‌گفتم از سر دوست‌داشتن زیادم بود؟ از ترس از دست دادنت بود؟ از ترس دیدن این خشم بود؟ از ترس از دست دادن تو، مدرک و مجوز پزشکیم و آبرویم بود؟ از ترس این‌که ندانی من و مادرت چه‌طور آدم‌هایی بودیم؟ پس چطور توجیه می‌کردم دوستش دارم؟ چه‌طور باور می‌کرد با همه این دروغ‌ها و پنهان‌کاری‌ها دوستش داشتم و این حماقتی بود که دچارش شدم و نتوانستم خودم را از دست تهدیدهای مادرش و ترس‌هایم نجات دهم. در انتظار جواب به من خیره شد و سری تکان داد و با تأسف گفت:
- جوابی نداری؟ جوابی نداری که بگی! فرگل... تو هیچ جوابی، هیچ دلیلی برای دفاع از خودت جز تهدیدهای مادرم و ترس از اون نداری به من بگی؟ من برات هیچ بودم! هیچ!
جز سکوت حرف دیگری نداشتم بزنم. چرا که اگر هر دلیلی می‌آوردم که کارم را توجیه کند، آن‌قدرمسخره بود که او آن‌ها را نپذیرد و باور نکند. برق اشک در چشمانم درخشید، نگاهم سوی امین‌زاده گشت که با نگاه پرتمسخر و تحقیر برانگیزش به من زل زده بود، این‌که حسام قبل از او مرا مقصر و به من حمله کرده بود را از نگاه پر تکبرش و خوشحالش می‌خواندم. سکوتی برای چند لحظه میان ما حکم فرما بود که فریاد دیوانه‌وار حسام آن را شکست:
- چه‌طور تونستی با من این کار رو بکنی؟ نمک بخوری نمکدون بشکنی و از پشت به من خنجر بزنی؟ مثل یک زالو تو زندگیم باشی و از خونم تغذیه کنی و وقتی که کار به انتها رسید بترکی و همه چیز رو الان بهم بگی؟
فریاد بلندتر از قبلش، تنم را لرزاند:
- چرا؟ تو واقعاً من رو دوست داشتی؟ چطور راضی شدی این همه بهم دروغ بگی و از پشت بهم خنجر بزنی؟ من چطور باور کنم که تمام این مدت دوستم داشتی؟ تو بیخ گوش من زندگی می‌کردی و هر روز تو چشم‌هایم نگاه می‌کردی و دروغ می‌گفتی؟ از خودت، از دوست داشتنت، از کارهایی که کردی هر روز بهم دروغ گفتی. هر روز من رو در حد یه احمق فرض کردی و بهم خندیدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
پوزخند تمسخرآمیز مادرش آتشم زد، از فریادش دلم گرفت، این‌که انقدر ناجوانمردانه اول مرا مقصر همه‌ی این بدبختی‌ها دانست قلبم شکست و اشک‌هایم خوشه‌خوشه از چشمانم ریزش پیدا کرد. چهره‌ی آن دو میان پرده اشک محو شد مادرش با طعنه خطاب به او گفت:
- وقتی پای آدم‌های بی‌ریشه رو به زندگیت... .
هنوز حرفش تمام نشد که حسام بر سر مادرش فریاد زد:
- تو ساکت باش!
دست تهدیدش را به سوی مادرش دراز کرد و دیوانه‌وار فریاد زد:
-تو... تو... دیگه اسم من رو تو زندگیت نیار! برای تو حسام تموم شد. پسری به اسم حسام دیگه برای هیچ کدوم‌تون وجود نداره. تو دیگه مادر من نیستی. تو چطور با من این کار رو کردی؟ به چه قیمتی؟ هان؟! می‌خواستی بالاخره این حرفت رو ثابت کنی که من تو ایران شکست می‌خورم و وقت تلف کردم. آره؟می‌خواستی بگی حرف تو درسته؟ می‌خواستی بگی که مثل همیشه من درست می‌گم. آره؟ چیزی غیر از این توی زندگیت بلدی؟
همیشه می‌خوای بگی من درست میگم! من رو هنوز هم که هنوزه یه پسر بچه احمق سر به راه و فرمان‌بر فرض می‌کنی. تا کجا؟! تاکجاها پیش رفتی؟ تا جایی که به پسرت خ*یانت کنی. تا کی می‌خواستی پیش بری؟! حرف بزن!
مادرش بهت‌زده نفسش را بیرون راند و گفت:
- حسام من اون ترکیب رو تو آزمایشگاه خودم درست... .
بر سر مادرش دیوانه‌وار فریاد زد:
- دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم. هردوتون دیگه از زندگیم برید بیرون.
کاسه چشمانم پر و خالی می‌شدند، مادرش خواست عصبانیتش را سر من خالی کند و به من که یک گوشه ایستاده بودم و مثل یک چوب خشک شده بودم، حمله‌ور شد و محکم هلم داد به عقب و فریاد زد:
-گم شو از این خونه بیرون. همین الان شرت رو بکن و برو.
هی جلو می‌آمد و هلم می‌داد و من روی پا یک گام از شدت حمله‌اش به عقب رانده می‌شدم که حسام طاقت نیاورد و خشمگین به طرف مادرش رفت و محکم مچ دستش را گرفت و با تحکم رو به او گفت:
- تمومش کن. این سیاه‌بازی‌ها رو تموم کن!
مادرش ماتش برده بود.
حسام کلافه دستی به صورتش کشید و سپس نگاه پر از خشمش را به من دوخت به طرفم آمد و مچ دستم را گرفت و فشار داد. فشار دستش روی مچم هی زیاد می‌شد و گویی استخوان‌هایم داشت زیر آن قدرت مردانه می‌شکست، اشک‌هایم از روی کونه چکیدند، از درد زیر لب نالیدم:
- حسام... .
آن چشمان سبز که از عصبانیت به سرخی می‌گرایید به نگاه اشک‌آلود و ملتمسم بی‌اعتنا بود، دستم را رها کرد و بعد با سرعت به اتاقش رفت و با وسایل من برگشت و محکم آن‌ها را به سی*ن*ه‌ام کوبید و با صدایی که از خشم می‌لرزید با لحنی آمرانه گفت:
- از خونه‌ام برو بیرون.
لب باز کردم و هق‌هق‌کنان در حالی که سیل‌وار می‌گریستم ملتمسانه گفتم:
- حسام...
فریاد زد:
- اسم من رو دیگه نیار. از خونه‌ام برو بیرون.
با گریه خواستم به پایش بیافتم پیش‌دستی کرد و با قدم‌های سریع به طرف در خانه رفت و در را باز کرد با حالت تحقیرآمیزی توام با خشم به طرف من اشاره کرد و گفت:
- گم شو بیرون، دیگه نمی‌خوام چشمم به هیچ‌کدوم از شما بیافته؛ نه تو و نه مادرم!
با گریه گفتم:
- حسام خواهش می‌کنم.
رویش را از من برگرداند در حالی که صورتش سرخ سرخ بود با لحن عاجزانه‌ای التماسش کردم. ملتمس به طرفش رفتم و خواستم التماسش کنم که دست دراز کرد و بدون این که حتی نگاهم کند محکم بازویم را گرفت و به طرف بیرون هلم داد و با لحنی که نیشش تمام وجودم را آتش زد گفت:
- گم‌شو دیگه از زندگیم بیرون. تو دیگه از امروز برای من مُردی فرگل!
این را گفت و در را محکم به هم کوفت. حس کردم قلبم لای گیره‌های در خانه‌اش ماند هنوز از بهت رفتارهایش به خودم نیامده و با چشمانی اشک‌بار به در خانه‌اش خیره شده بودم. صدای گریه‌ام بلند شد و به در خانه‌اش چسبیدم و مشت‌های بی‌رمقم را به در کوفتم و با صدای بلند گریه کردم، کمی بعد دستانم توسط کسانی اسیر شدند که سعی می‌کردند مرا از در خانه او جدا کنند. در حالی که بدون واهمه و ترس از آبرو بلند گریه می‌کردم و همه همسایه‌ها کم و بیش سر از پنجره‌های آپارتمان و در خانه بیرون آوردند و با نگاهی ترحم‌بار مرا که حتی فرصت روسری به سر انداختن نداشتم، نگاه می‌کردند. بهراد و زهرا به زور مرا از در خانه‌ی او در حالی که التماس و ضجه می‌زدم جدا کردند و به داخل ماشین بردند.
یک‌هفته گذشت و من شدم همان فرگل بعد از جدایی حسام، همان‌قدر به هم ریخته و همان‌قدر مرده متحرک. ساز و برگی جز اشک نداشتم و دستم جز روی شماره حسام به سمت چیز دیگری نمی‌رفت. تمام کارم این شده بود که تیشرت حسام را در دستم نگه دارم و روی آن اشک بریزم. شب و روزم یکی بود و زهرا پرستارم بود. همه چیز تمام شد حرف‌های آخر حسام از پایان آن عشق گفت. حالا بدون او چه کار می‌کردم؟! نباید این‌طور می‌شد! شده بود به پایش می‌افتادم این کار را می‌کردم. سال‌ها صبر می‌کردم تا مرا ببخشد، اما ببخشد! ببخشد و نرود. از من هرطور دوست دارد انتقام بگیرد، شکایت کند، مجوزم را باطل کند، مرا به زندان بیاندازد اما مرا ببخشد.
هیچ‌ک.س از حسام خبر نداشت او خانه را همان روز ترک کرده بود. مادرش در به در به دنبالش می‌گشت اما حسام تنها پیغامی که به او داده بود این بود که تا زمانی که مادرش در آن خانه است باز نمی‌گردد. حمید و بهراد هرجا که فکرشان می‌رسید در پی یافتن او سر زدند. اما نبود، گویا بال گشوده بود و به جایی رفته بود که دورویی و ریا و خ*یانت نباشد. در این یک هفته گوشه‌ای مثل یک مرده مچاله شده بودم و نه ناهار می‌خوردم و نه شام، زهرا از ترس این‌که مرگ مرا در آغوش نگیرد، مرخصی گرفته بود و گاهی سرم به دستم وصل می‌کرد. ناله‌ها و گریه‌های جان‌سوز من گاهی اعتراض همسایه‌ها را هم در می‌آورد و به جلوی در خانه می‌آمدند. من اما چطور بدون حسام زندگی کنم؟! او به من گفت من برایش مرده‌ام. گفت از زندگیش مرا بیرون می‌اندازد. این چه سرنوشت شومی بود. عاقبت حسام را از دستم ربود. حالا مگر شب‌های تار من صبح و صبح‌های تلخ من شب می‌شد؟! هرشب و هر روز آرزوی مرگ می‌کردم. خودم و این زندگی را لعنت می‌کردم. به هرکی مقصر این بلاها بود نفرین می‌کردم اما دلم خنک و جانم آرام نمی‌شد. فقط تنها یک چیز می‌خواستم دیدنش و التماس به بخشش، از این زندگی تنها همین آرزویم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
عصر بود و آفتاب اواخر اردیبهشت داشت کم‌کم به سمت غروب و مرگ یک روز دیگر رای می‌داد. گوشه اتاقم کنار پنجره مچاله شده و به نقطه نامعلومی خیره شده بودم. چشمانم از شدت گریه قرمز و پف کرده بود و بدنم نای نفس کشیدن نداشت. با این حال از آن هوای دلگیر دلم یک رفتن می‌خواست. زهرا رفته بود کمی نان بخرد. به زور و تلوتلوخوران بلند شدم و مانتو و روسریم را پوشیدم. دلم یک گریه و فریاد بلند می‌خواست. آن‌قدر که هرچه غصه بود از درونم خالی شود. قلبم داشت از غصه می‌ترکید. از خانه بیرون رفتم و تاکسی در بست گرفتم و یک‌راست به بالای خاکریز رفتم. همان‌جایی که همه‌ی زندگیم در آن خلاصه شده بود. آن‌جا بهترین مکان برای گریه کردن و صدا زدن حسام و فریاد زدن بود. داغ این غصه داشت مرا از پا می‌انداخت. قیافه‌ام به آدم‌های عزادار می‌خورد. ابتدای سراشیبی از ماشین پیاده شدم و در حالی که نفس در سی*ن*ه‌ام گره می‌خورد و هیکل نحیفم را به زور جابه‌جا می‌کردم به بالای خاکریز می‌رفتم اشک‌هایم آرام و بی‌صدا چون رودی پرجریان از روی گونه‌هایم سر می‌خوردند و پوست صورتم را می‌سوزاند. به انتهای جاده سراشیبی که رسیدم دیگر پاهایم جان نداشت. کمی مکث کردم. لرز تمام زانوهایم را گرفته و ضعف به من غلبه می‌کرد. وقتی به خاکریز رسیدم ماشین حسام را که دیدم برای لحظه‌ای گویا همه‌ی دنیا را به من دادند. خون در پاهای بی‌جانم دوباره به جریان افتاد با عجله و دوان‌دوان جلو رفتم. جثه‌اش را دیدم که بالای پرتگاه ایستاده بود و پشت به من دست‌هایش در جیبش بود و به دوردست‌ها ‌خیره شده بود.
زانوهایم می‌لرزیدند و قلبم از دیدنش دیوانه‌وار می‌تپید. پاهای بی‌جانم را حرکت دادم زانویم کمی خم شد که فرو بریزم اما خودم را نگه داشتم. از صدای قدم‌های بی‌رمقی که به زمین کشیده می‌شد، به خودش آمد و روی برگرداند و از دیدنم خشکش زد.
خدای من! این حسام بود؟! صورتش چه‌قدر ژولیده بود چشمانش چه‌قدر بی‌فروغ موهایش نامرتب و ته ریش‌هایش بلند و همگی چهره‌ی دیگری به او بخشیده بودند. از دیدنم تکانی به خود داد سر جایم میخکوب شدم و با صدایی ضعیف و بغض‌آلودی گفتم:
- حسام... .
چهره درهم کشید و با نگاهی خشمگین گفت:
- مگه نگفتم نمی‌خوام دیگه جلوی چشمم آفتابی بشی.
بی‌توجه به حرفش و به طرفش روان شدم و بغض‌آلود گفتم:
- خواهش می‌کنم، تو رو خدا! تو رو به جون هرکسی که دوستش داری قسمت میدم... .
حرفم را برید و فریاد زد:
- چی؟ چی فرگل؟ باز دروغی برای رو کردن داری؟ دیگه چی می‌خوای از جونم؟
با گریه و هق‌هق به طرفش رفتم و گفتم:
- ببخش! ببخش و یه فرصت دیگه بهم بده.
خشمگین غرید و به طرفم هجوم آورد و با لحنی آشفته و کنایه‌باری گفت:
- چه‌قدر بهت فرصت بدم؟ چه‌قدر؟ تو دروغی فرگل! تو یه دروغ بزرگی دروغ و دروغگویی عادتته. نه فهمی از دوست داشتن داری و نه درکی از عاشق شدن. من احمق رو بگو که دروغ‌های تو رو باور کرده بودم. تو اعتمادم، باورم، عشق رو، همه چی رو تو وجودم کشتی. تو درونت از دروغ‌هایی که گفتی سیاه شده. یه بار برای دوست نداشتم ردم کردی، دوباره با دروغ دیگه ترکم کردی. هرروز و هرروز تو چشمام نگاه کردی و به من دروغ گفتی و با مادرم همکاری کردی. از من برای خودت یه احمق عاشق ساختی و پشت سرم بهم خندیدی. احساسم رو به بازی گرفتی با مادرم دست به یکی کردید و همه‌ی زندگی و هدفم رو نابودم کردید. بزرگ‌ترین بدی رو تو در حقم کردی تو با پنهان کاری‌هات و دروغگویی‌هات راه رو برای مادرم هموار کردی. اگه پول می‌خواستی بهت می‌دادم. اگه از مادرم می‌ترسیدی حمایتت می‌کردم، ولی تو واقعاً من رو دوست نداشتی که این کارها رو پشت من کردی. تو دروغ گفتی که احساست به من واقعی بوده ولی من باورت کرده بودم. بهت اعتماد کرده بودم. بهت پناه دادم هرجا که حس کردم نیاز داری به دادت رسیدم پشتت مثل یه کوه وایستادم دل و دینم رو پای تو گذاشتم تو چی کار کردی با من؟ هرروز به چشمام نگاه کردی و دروغ گفتی، از پشت خنجر زدی، به سادگی من خندیدی و دست آخر برای انتقام از مادرم عقب نشینی کردی و حقیقت رو گفتی. تو یه دروغ بزرگی! تو با چه رویی، هان؟ با چه رویی از من فرصت می‌خوای؟ با چه رویی؟ تو از من خجالت نمی‌کشی؟ خجالت نمی‌کشی که با وجود همه این خوبی‌هایی که در حقت کردم با من این کار رو کردی؟ من رو احمق فرض کردی و دلم رو از دستم گرفتی تمام این مدت زجر و بازیم دادی؟
به سمتم هجوم آورد و از یقه‌ی مانتو و روسری‌ام گرفت و مرا تکان داد و با چشمانی که پر از اشک شده بود بر سرم فریاد زد:
- تو هیچ‌وقت برای من ارزش قائل نشدی! هیچ‌وقت دوستم نداشتی حتی تو دوست داشتنت هم بهم دروغ گفتی. مگه آدم می‌تونه به کسی که خیلی دوستش داشته باشه خ*یانت کنه و تو چشم‌هاش نگاه کنه و با خیال راحت دروغ بگه؟ چه‌طور می‌تونی تو صورت من نگاه کنی و بگی ببخشمت؟ وقتی تمام این مدت من رو بازی دادی. تو توی دوست داشتنت و اثباتش هم به من دروغ گفتی. تو یه دروغ بزرگی فرگل. دروغ! می‌فهمی. تو... تو... عشق و محبت رو تو وجودم کشتی‌. تو باور من رو کشتی‌. تو دوست داشتن رو تو وجودم کشتی.
اشک‌هایش فرو چکیدند و مرا به عقب هل داد چند گام روی پا چرخیدم و به عقب رانده شدم صدای گریه بلند من سکوت میان ما را می‌شکست. اشک‌هایم سیل‌وار از چشمانم به روی چانه‌ام می‌لغزیدند. او با بغضی که صورتش را جمع کرده بود روی از من برگرداند و پشت دستش را به روی لب‌هایش فشار داد درحالی‌که سعی می‌کرد گریه و بغضش را مهار کند، هق‌هق‌هایم سکوتمان را می‌شکست و او بلافاصله بعد از مهار بغضش تیز نگاهم کرد و گفت:
- نمی‌بخشم. نه تو رو و نه مادرم رو نمی‌بخشم. شما اعتماد و دوست داشتن رو تو وجود من کشتید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
درمانده به او نگریستم، حالا چه‌طور به او ثابت می‌کردم در دوست داشتنم به او دروغ نگفتم. چه‌طور از دردی که تمام وجودم را می‌سوزاند و خاکستر می‌کرد برای او بگویم که او باور کند. او دیگر هیچ‌چیز را باور نمی‌کرد و به خاطر آن دروغ بزرگ فکر می‌کرد من تمام این مدت درباره عشق و دوست داشتنی که مثل خون در بدنم جریان داشت دروغ گفته‌ام.
سراسیمه دو گام به طرفش جهیدم و به بازویش چنگ انداختم و به پاهایش افتادم و با گریه گفتم:
- به‌خدا دروغ نبود. دوست داشتن من دروغ نبود حسام!
در حالی که ضجه می‌زدم گفتم:
- مادرت من رو تو شرایط سختی گذاشته بود. به زندان و شکایت تهدیدم می‌کرد. به خاطر درمان پدرم از من سفته داشت. حتی علیه من صحنه‌سازی کرده بود که من اطلاعاتت رو به شرکت‌های دیگه فروختم، پول به حسابم واریز کرده بود. حسام من ترسیده بودم. نمی‌دونستم چی کار کنم. به‌خدا، به ارواح خاک پدر و مادرم هزار بار خواستم بهت بگم. هر بار ترسیدم. از رها کردنت، از پَس زدنت، از این روزی که الان گرفتارش شدیم و تو من رو یه خائن می‌بینی. من از همه‌ی این روزها می‌ترسیدم که نگفتم.
با لحن سوزناکی ادامه دادم:
- حسام خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم من رو به خاطر بزدلی‌هام ببخش. خواهش می‌کنم یه فرصت دیگه بهم بده. ترکم نکن حسام! به خدا می‌میرم تو بری. تو تنها امید منی، تو بری من دیگه چشم‌هام به امید کی به این روزها باز بشه؟ تو رو خدا از جدایی حرف نزن. من رو ترک نکن! التماست می‌کنم به پات می‌افتم ترکم نکن.
خودش را عقب کشید و با حالت انزجار گفت:
- دیگه حتی ذره‌ای بهت اعتماد ندارم. تمام شد فرگل! تو لیاقت من و عشق من رو نداشتی. هربار بهت فرصت و هشدار دادم ولی تو رفتی و یه دروغ بزرگ دیگه رو برای بازی دادن من بغل کردی. تو ظرفیت این حجم از عشق رو نداشتی. برو... برو و با دروغ‌هات زندگی کن. تو دیگه برام مردی فرگل.
با گریه روی خاک‌ها خزیدم تا دوباره خودم را به پاهایش بیاندازم. اما خودش را با انزجار عقب کشید و با گام‌های سریع به طرف ماشینش رفت.
خواستم بلند شوم و به طرفش بروم اما زانوهایم لرزیدند و به زمین افتادم. دوباره سعی کردم و خیز برداشتم اما از شدت ضعف و گریه به زمین خوردم و او در برابر ضجه‌ها و فریادهای من حرکت کرد و با سرعت وصف‌ناپذیری رفت و در مقابل چشمان اشک‌بار من از نظر ناپدید شد. از سر ناتوانی جیغ بلندی کشیدم و از شدت ضعف و گریه، پیشانی روی خاک گذاشتم اشک‌هایم به روی خاک می‌غلتید و من با ضجه‌هایی که دل سنگ را هم آب می‌کرد گریه کردم، زار زدم و اسمش را صدا زدم؛ اما او رفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
***​
آفتاب صبح پائیزی تیغ کشیده بود. اشک‌هایم را با انگشتان دستم زدودم و بینی‌ام را بالا کشیدم، چند نفس عمیق کشیدم. یک شب دیگر هم در کابوس‌های خیالم گذشت. چشم‌های خسته و باران‌زده‌ام را چند بار به هم فشردم و به ساعت مچی‌ام خیره شدم ساعت نه صبح بود و تمام بدنم خشک شده بود. کتاب مقابلم که از اشک‌های من خیس شده بود و صفحه‌ی آن به طور ناموزونی شکل گرفته بود را بستم و داخل کشوی میزم انداختم. از پشت میز بلند شدم تمام رگ و پی بدنم درد می‌کرد. بلند شدم و کیفم را برداشتم و چراغ‌های اتاقم را خاموش کردم. یکی از پرستارها با دیدنم گفت:
- خانم دکتر هنوز نرفتید؟ من فکر کردم رفتید یه بیمار اورژانسی قلب داریم.
- الان کجاست؟
- آی‌سی‌یو. زنگ زدم دکتر جهانبخش بیاد .
- الان بهش سر می‌زنم.
به طرف آی‌سی‌یو رفتم بیماری با کلی دم و دستگاهی که به آن وصل و در اغما بود، را دیدم. وضعیت نوار قلب و آزمایشاتش را چک کردم. به خاطر حمله قلبی بستری بود. مرد چهل و پنج ساله‌ای بود که تقریباً موهایش جو گندمی شده بود. دچار ایسکمی حاد میوکارد شده بود از روی دستگاه ضربان قلبش را چک کردم و بعد نوت برداشتم و رو به پرستاری که آن‌جا بود گفتم:
- فعلاً این رو بهش تزریق کنید.تا دکتر جهانبخش بیان بالا سرش.
از بخش قلب خارج شدم و از بیمارستان بیرون رفتم. سرمای پائیزی صورت آتش گرفته‌ام را آرام‌آرام خنک کرد. خنکی هوا از خواب‌آلودگی‌ام می‌کاست سوئیچ را در ماشین چرخاندم و حرکت کردم.
خمیازه‌کشان برای نگهبان بوق زدم و بعد از برداشتن مانع گاز دادم.
بی‌هدف رانندگی می‌کردم و عاقبت ماشین را بالای خاکریز پارک کردم. باد در میان شاخ و برگ درختان کاج در آن سراشیبی می‌وزید. خاکریز هنوزم که هنوز است مثل قبل بکر و دست نخورده است و پناهگاه و ملجا من است. همیشه هر وقت دلم می‌گیرد به این‌جا سر می‌زنم. اوایل که حسام رفته بود شب و روزم را در این مکان بدون هیچ واهمه‌ای می‌گذراندم. محال است که این‌جا و خاطرات صاحب این‌جا از دلم محو شود.
حالا دیگر چهارسال از آن روز می‌گذرد و من تخصص قلب را گرفتم. روزهای سخت بعد از رفتن و ترک کردن حسام را گذراندم. درست بعد از آن روز و دیدار ما در خاکریز تا سه روز به جلوی در خانه‌اش می‌رفتم و با گریه و التماس از او می‌خواستم در را باز کند. مرا ببخشد، لااقل حرفی بزند و بگوید روزی مرا می‌بخشد، اما دریغ که هرگز در نگشود زهرا و بهراد و حمید همیشه گوش به زنگ بودند که مرا از جلوی در خانه حسام جمع کنند. عاقبت هم چهار روز بعد از ماجرای خاکریز بهراد گفت حسام برای همیشه به آمریکا رفته و امید من را برای همیشه به ناامیدی مبدل و مرا تبدیل به یک مرده متحرک کرد که تمام دلش را به این خوش می‌کرد که حسام شاید به این زودی‌ها خشمش فرو بشیند و طاقت نیاورد و برگردد.
آن روزهای تار و تاریک در پی آن امید محال گذشت و ‌آخرین خبری که از او در آن روزهای سخت که برای سرپا ایستادن و زندگی کردن بعد از او می‌جنگیدم مربوط به شش ماه از رفتنش بود که در یک نشریه معتبر پزشکی با ایمپکت فکتور بالا مقاله‌ای را انتشار داد و اسامی تمامی همکارانش را در ایران، در بخش تحقیقات، ثبت کرده بود و پس از آن دارویی را که باعث افزایش طول عمر در افرادی که دچار نوعی تومورگلیوبلاستوم می‌شد را در آزمایشگاه مادرش در آمریکا ثبت کرد و تنها یک عکس آخرین چهره‌ی او را برایم به تصویر کشید، عکسی که در حساب شخصی خودش پست کرده بود که در یکی از کنفرانس‌های پزشکی در ایتالیا انداخته بود. بعد از رفتنش تنها از طریق ایمیل آن هم هر چند وقت یک‌بار با حمید در ارتباط بود، حمید هم آن روزها تحقیقات را از نوع دیگری پیش می‌برد و دوسال بعد از این قضیه دارویی دیگری با افزایش طول عمر ثبت کرد که این موفقیت باعث پیشرفت او شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین