جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,001 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
فردای آن روز به خانه زهرا رفتم و سوغاتی‌هایی که از شیراز برای او خریده بودم را به نزدش بردم. از دیدنم که سرزده و بی‌خبر به خانه‌اش رفته بودم کمی شوکه شد. سرخوش بدون توجه به حال او از روزهای خوبی که در شیراز گذراندم را برای او تعریف می‌کردم اما انگار حواسش از تعریف‌های من پرت بود و مدام با آشفته حالی در فکر فرو می‌رفت.
کمی بعد لب فرو بستم و مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
- زهرا چیزی شده؟ با بهراد دعوات شده؟
دست‌پاچه شد و خودش را روی مبل جمع و جور کرد و گفت:
- نه‌نه، چیزی نیست.
لب‌هایم را با تعجب فشردم و گفتم:
- ولی انگار نگران چیزی هستی!
نگاه پرتلاطم و مضطربش را به چهره من دوخت و با تردید نگاهم کرد و درحالی که با خودش در جدال بود لب گشود تا چیزی را بگوید، نجواکنان با صدای ضعیفی گفت:
- فرگل... .
سر تا پا گوش شدم و گفتم:
- چی شده زهرا؟
کمی مکث کرد و از آن‌چه که می‌خواست بگوید پشیمان شد و گفت:
- هیچی.
با سماجت توام با نگرانی گفتم:
- چی شده زهرا؟ اتفاق بدی افتاده؟
من‌من‌کنان گفت:
- نه! بد که نه! یعنی نمی‌دونم! هیچی ولش کن. داشتی می‌گفتی، حالا می‌خوای بری شیراز؟
از خیر کنجکاویم گذشتم و سر خوش گفتم:
- نمی‌دونم ولی از وقتی که پدرم مریض شد خنده از رو لب‌هام پر کشید و من بعد از سال‌ها این یه هفته برای اولین‌بار خوشحال بودم. خب من هم که این‌جا جز تو و بهراد کسی رو ندارم. چه‌قدر تنهایی بکشم؟ دارم به این فکر می‌کنم که برم. اما از یه طرفی اگه از شما دور بشم و یه هفته سر مزار پدر و مادرم نرم دلم می‌گیره.
زهرا لب فشرد و بعد خونسرد گفت:
- به نظر من که هرچی زودتر تصمیمت رو بگیر و برو! وقتی اون‌جا حالت رو خوب می‌کنه چرا تهران بمونی؟!
مشکوک نگاهش کردم و با دهانی‌ نیمه‌باز گفتم:
- انتظار داشتم بگی نرم چون دلت برای من تنگ میشه ولی نه، تازه انگار از خداته!
سرخ شد و گفت:
- معلومه که دلم تنگ میشه و راضی به دور شدنت نیستم ولی وقتی می‌بینم روحیه‌ات خوب میشه و از این افسردگی بیرون میای چرا نری؟ به جون مادرم من جز خوشحالی تو چیزی نمی‌خوام. فرگل... من دلم نمی‌خواد دوباره غصه بخوری می‌ترسم باز کسی پیداش بشه و ناراحتت کنه.
در حالی که هنوز از حرف‌های مبهمش چیزی دستگیرم نشده بود بی‌تفاوت شانه بالا دادم و گفتم:
- آره، از این دردها و خاطراتی که ولم نمی‌کنند خسته شدم. اون یه هفته کنار اون‌ها یاد و خاطراتش یه‌کم برام کمرنگ شدند و از اون ماتم یه‌کم فاصله گرفتم. تنهایی عذاب این دردها رو دو برابر می‌کنه.
زهرا نگران شانه‌ام را فشرد و انگار که می‌خواست حرفی بزند اما باز هم در پس لب‌هایش آن را مسکوت گذاشت و چشم‌هایش را با نگرانی به زیر انداخت و گفت:
- هرجا که حالت رو خوب می‌کنه برو. این تصمیم خوبیه! روی این قضیه فکر کن.
او مُصرانه سعی کرد متقاعدم کند حداقل برای یک‌سال هم شده دست از تهران بکشم و به شیراز بروم. در تمام این مدت حالت و رفتارش دست‌پاچه بود و من احساس می‌کردم او دارد چیزی را از من پنهان می‌کند با این حال به روی خودم نیاوردم.
خلاصه آن روز هم گذشت و من ذهنم را معطوف به روزمرگی‌هایم کردم.
شب به خانه که رفتم دکتر شمسی‌پور تماس گرفت و گفت:
- سلام خانم دکتر. شب شما به خیر. چه‌کار می‌کنید با زحمت‌ها؟
- سلام استاد، شب شما هم بخیر. اختیار دارید چه زحمتی؟ همه‌‌ی زحمت‌ها گردن شماست.
- نه خواهش می‌کنم. راستش خانم دکتر برای هفته‌ی دیگر سه‌شنبه افتتاحیه درمانگاهه و با حضور چندتا از مسئولین می‌خوایم درمانگاه رو افتتاح کنیم براتون کارت دعوت حتماً می‌فرستم.
نگاه به تقویم سر اوپن کردم و گفتم:
- چه ساعتی؟
- برای ساعت شش هست.
آن روزی را که دکتر شمسی‌پور می‌گفت، را روی تقویم علامت زده بودم، نگاهی به دفترچه‌ام انداختم و گفتم:
- به‌سلامتی ولی من برای ساعت پنج بیمارستان یه عمل آنژیوگرافی دارم فکر نکنم برسم بیام.
- پس شبش تو سالن آمفی‌تئاتر هتل به مناسبت افتتاحیه یه جشن ترتیب دادیم، که بچه‌ها پیگیرش هستند حتماً حضور داشته باشید، چون از شما و چندتن از خیرین فعال هم قراره تقدیر کنیم و شما هم یه سخنرانی کوتاه خواهید داشت. راستی آقای سیاوشی رو هم باید دعوت کنم شما شماره تماسی از ایشون دارید؟
لبخندی به لب نشاندم و گفتم:
- چشم، حتماً باعث افتخاره، خودم آقای سیاوشی رو دعوت می‌کنم. فقط استاد آقای سیاوشی برنامه‌شون تغییر کرده و قرار شده پول رو واریز به حساب من کنند که من هم تا آخر این هفته واریز به حساب درمانگاه می‌کنم.
- مشکلی نیست. پس دعوت آقای سیاوشی به عهده شماست. فعلاً خداحافظ.
از او خداحافظی کردم و به دایی محمد زنگ زدم و او را برای جشن افتتاحیه درمانگاه دعوت کردم، اما خیلی اظهار امیدواری نکرد که بتواند شرکت کند و به من گفت تا آخر این هفته پول سهم ارث مادرم، به علاوه مبلغی که از جانب خودش به منظور کمک به درمانگاه به حساب من واریز می‌کند. از او تشکر و قدردانی کردم، قطع کردم.
می‌توانستم با سهم ارث مادری یک مطب خصوصی برای خودم بخرم اما ترجیح دادم با این مبلغ سهمی در کار خیر و کمک به بیماران داشته باشم از این‌که توانسته بودم کمکی در این راه انجام دهم، احساس سبک‌بالی داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
قریب به یک هفته گذشت، در بیمارستان ماشینم را پارک کردم که چشمم دوباره به همان ماشین سفید قیمتی که این روزها آن را هرجا می‌دیدم، خورد. در بیمارستان هم یکی دیگر از آن بود، خم شدم و پلاک آن را نگاه کردم و بعد شانه بالا انداختم زیرلب گفتم:
- چه‌قدر این ماشین‌ها زیاد شده هرکی رو می‌بینی از این ماشین‌ها خریده.
از آن گذشتم و دوباره سربرگرداندم و آن را با دقت نگریستم، به نظر ماشین گرانی می‌آمد، عجیب بود که هرکسی از آن ماشین یکی را داشت. انگار در این دنیا فقط من بودم، که فقیر بودم.
از این افکار، لبخندی چهره‌ام را شکفت و سوار آسانسور شدم در طبقه دوم باز با میثم روبه‌رو شدم. نگاه به چهره با نشاطم کرد که این روزها آب زیر پوستم رفته بود، لبخندی زد و سلام و احوال‌پرسی گرمی کردیم. بعد برای این‌که کمی با هم باشیم از آسانسور پیاده شدیم و یک طبقه را با هم بالا رفتیم. میثم هنگام جدا شدن صدایم کرد و گفت:
- فرگل.
نگاهش کردم و گفتم:
- بله.
من‌من‌کنان گفت:
- نمی‌خوام مودت رو خراب کنم ولی من هنوز منتظرم.
نگاهم را به او دوختم و متاثر و خجل سری به علامت تأیید تکان دادم.
از او جدا شدم در حالی که در دلم غوغایی به پا بود. در حال و هوای خودم بودم که سر پیچ یکی از راهروها عطر آشنایی در مشامم پر شد ناخواسته سر از گریبان بیرون آوردم و به جلو نگاه کردم و طول آن راهروی کوچک را که به راهروی دیگری ختم می‌شد را از نظر گذراندم کسی جز من در آن راهرو دیده نمی‌شد. شتابان خودم را به انتهای راهرو رساندم و به پیچ بعدی که رسیدم از پشت جثه‌ی آشنای مردی را دیدم که با روپوش سفید از پیچ دیگر راهرو گذشت و از نظرم ناپدید شد. دیدنش قلبم را از جا کند. برای لحظاتی قفل کردم و قلبم دیوانه‌وار شروع به تپیدن کرد و دست و پاهایم یخ کردند. با گام‌هایی سریع باز هم دویدم اما دیگر اثری از او نبود. بدنم هنوز از آن‌چه به خیال خود راه داده بودم، می‌لرزید. اما... توهمی بیشتر نبود. بازهم یک خیال بود که حال مرا به سخره گرفته بود، به خودم نهیبی زدم. آخر چه‌قدر من احمقم که بوی یک ادکلن آشنا ان‌قدر راحت مرا به هم ریخته بود. چه‌طور هنوز هم احمقانه به یادش بودم؟ کسی که غرورم را له کرد و مرا ناجوانمردانه قضاوت کرد. از این حرف بغضی سمج گلویم را فشرد. با دو انگشتم گیجگاهم را فشردم و سعی کردم بر احساسم غلبه کنم. چه‌طور بعد از چهارسال دوباره از یاد او پر شده بودم، مثل همان روز اولی که دوستش داشتم دیوانه‌وار دلم او را صدا می‌زد و دلتنگش بود. آن روز تا شب کاملاً به هم ریختم. دوباره قلب و دلم علارغم آن اتفاقات تلخ میانمان باز او را صدا می‌زد. هر کار می‌کردم از فکرش بیرون بیایم ممکن نبود. با این حساب فکر کردن به پیشنهاد میثم برایم مثل روز واضح است که اشتباه است.
شب در خانه، دست بردم و از بالای کمد اتاقم دوباره آن تیشرت سبز زیتونی که آن روز بارانی به من داده بود را از جعبه درآوردم. آهی جانسوز کشیدم و تیشرت را آهسته به بینی‌ام نزدیک کردم. سال‌ها بود که عطرش از آن پرکشیده بود.
آه... حقیقت دارد. من هنوز دلم گیر کسی است که مثل جان در بدنم است و با وجود همه‌ی خشم و دلخوری‌هایم از او و نفرتم از مادرش که زندگیم را خاکستر کرد، هنوز نتوانسته بودم عشقم به او را از دلم پاک کنم. تمام شب را باز با سری که از درد متلاشی می‌شد به این عشق می‌اندیشیدم. به گریز از او و فراموش کردنش که حالا برایم امری محال بود اما چه مرده باشم و چه زنده دیگر هرگز او را نخواهم بخشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
فردا عصر با عجله بیمارستان را ترک و به خانه رفتم و آماده‌ی رفتن به جشن خیریه درمانگاه شدم. با دوش مختصری خستگی را از تن راندم و جلوی آینه ایستادم و به چهره‌ی بی‌رنگ و رویم خیره شدم. چشمان عسلی‌ام از خستگی می‌سوخت، تمام دیشب را به‌خاطر او و آن عطر آشنا چشم روی هم نگذاشتم. روح بیمارم تنم را فرسوده کرده بود و ذره‌ذره آن را ذوب می‌کرد، علارغم خوردن قرص‌هایم، سردردم به قوت خویش باقی بود و به پشت حدقه‌ی چشمانم می‌زد. دست بردم و از داخل کشو لوازم آرایشم را بیرون آوردم و سعی کردم با پوشش ملایمی از آرایش آن چهره‌ی خسته و بی‌روح را پنهان کنم.
شال آبی کاربنی‌ام را بر سرم مرتب کردم و با ظاهری شیک و استایلی به روز، کیف دستی‌ام را در دست فشردم و از خانه خارج شدم، تمام مسیر را تا هتل درگیر ترافیک‌های خسته‌کننده و طولانی بودم تا بالاخره به هتل رسیدم. ماشینم را در پارکینگ هتل پارک کردم. در انتظار آسانسور بودم، همین‌که ایستاد سوار آن شدم و به طرف سالن آمفی‌تئاتر رفتم. با راهنمایی کارمند هتل، داخل سالن آمفی‌تئاتر شدم و با دکتر صداقتی از اعضای انجمن روبه‌رو شدم به گرمی با هم احوال‌پرسی کردیم و به من اشاره کرد در ردیف اول سالن جایم را مشخص کرده‌اند.
لبخندی زدم و با طمانینه از او جدا شدم سالن پر از افرادی بود که به جشن دعوت شده بودند. به آرامی پله‌های کم‌عمق و قرمز رنگ مفروش شده را پائین رفتم و در ردیف اول روی صندلی نشستم. مقابل صندلی‌هایمان میز کوچکی قرار داشت و روی آن نشریه خیریه و آب معدنی و بساط پذیرایی مختصری بود. خم شدم و نشریه را برداشتم و با ورق زدن آن کمی خود را سرگرم کردم، سپس دوباره آن را روی میز گذاشتم.
روی سن را با ردیفی از دسته‌گل‌های خیره کننده‌ تزئین کرده بودند که عطرشان فضا را در بر گرفته بود. طولی نکشید که از در نزدیک سن دکتر شمسی‌پور داخل شد و با دیدن من به طرفم آمد. لبخندزنان از جا برخاستم و موهایم را کمی به زیر شال راندم، کمی بعد قامت بلند او مقابل چشمانم نقش بست که با تواضع برای سلام و احوال‌پرسی کمی جلویم خم شد. کنارم نشست و بعد از صحبت‌های معمول برای استقبال از سران مهم مسئولینی که به تازگی وارد سالن جلسات بودند رفت و به همراه آن‌ها پشت صندلی‌ها جای گرفت.
نگاهم که به روی سن افتاد موج خاطرات آن روزهایی مرا ربود که با نگار و حمید مشغول آماده کردن کنفرانس برای تحقیقات حسام بودیم.
با صدای دکتر مهدوی افکارم گسیخت که پشت میز سالن جلسات ایستاده بود و با خواندن قرآن جلسه را شروع کرده بود، چراغ‌های سالن یکی‌یکی خاموش شدند و تنها نور ضعیفی سن را روشن کرده بود. گوش به صوت قرآن سپردم.
پس از تلاوت قرآن طولی نکشید که برنامه‌های سالن جلسات آغاز شد و به دنبال آن دکتر شمسی‌پور برای سخنرانی به جایگاه رفت. براساس روال، صحبت‌های مهم یکایک افرادی که به روی سن فرا خوانده می‌شد ادامه داشت. هر از گاهی میان من و دکتر رمضانی و دکتر رشیدی که کنار من نشسته بودند صحبت‌هایی رد و بدل می‌شد که بالاخره نام من فراخوانده شد و با تشویق حضار آهسته و با طمانینه وارد سن شدم. پشت میکروفون ایستادم و به جمعیت فرو رفته در سایه روشن سالن خیره شدم. چهره‌ها همه به من خیره بود و همه منتظر شروع صحبت من بودند، سخنم را با آیه سی و دو سوره‌ی مائده آغاز کردم : " من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا" هرکس انسانی را از مرگ نجات دهد گویا همه‌ی مردم را از مرگ نجات داده است.
و به دنبال آن سخنرانی‌ام را آغاز کردم. پس از اتمام سخنرانیم، صدای تشویق یک دستی به هوا برخاست. لبخند کم‌جانی روی لب‌هایم نقش بست و از پشت جایگاه بیرون آمدم و به سرجایم برگشتم. دکتر مهدوی برای ادامه برنامه‌ها به جایگاه برگشت. دکتر رمضانی در گوشم گفت:
- مثل این‌‌که اون دکتر آلمانی که پنجاه درصد سهام درمانگاه رو گرفته هم اومده و قرار با دکتر شمسی‌پور و رئیس خیرین سلامت تقدیرنامه‌ها رو بدند.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- ولی دکتر شمسی‌پور گفت که مقیم آلمانه!
- آره از فلوشیپ‌های مغز و اعصابه. مثل این‌که ایرانیه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- پس دکتر باید یه بخش از درمانگاه رو برای مغز و اعصاب کنار بذاره.
در همین لحظه دکتر مهدوی پشت میکروفون تندتند اسامی کسانی که قرار بود تقدیرنامه‌ها را اعطا کنند خواند:
- از جناب آقای دکتر شمسی پور رئیس انجمن خیرین قلب و جناب آقای دکتر زاهدی رئیس خیرین سلامت استان و دکتر بهادربیگی رییس مرکز قلب تهران و جناب آقای دکتر حسام امینی خیر و سهام‌دار عمده‌ی درمانگاه... .
حس کردم آب یخی بر سرم پاشیدند، دیگر چیزی نمی‌شنیدم نام آشنایی که در انتهای صحبتش خوانده شد گویا روح را از تنم کشید و از جسمم بیرون راند. انگار که کسی به سی*ن*ه‌ام چنگ زد و قلبم را وحشیانه از جا کند و برد.
چه شنیدم؟ حسام امینی؟ درست شنیدم؟ یاد عطر آشنای دیروز در پیچ راهروها در سرم تاخت و مردی که از آن پیچ با روپوش سفید پیچید و من فرصت نکردم او را خوب ببینم. دوباره یک خوش‌خیالی احمقانه دلم را لرزاند. نکند... نکند... آشکارا حس می‌کردم رنگم پریده و زانوهایم لرزیدند. قلبم از شدت استرس و اضطراب از این فکر شروع به تندتند زدن کرد. بی‌گمان این نیز خیال بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
حیرت‌زده سرم را چرخاندم و به راه باریک مجاور صندلی‌های آمفی‌تئاتر زل زدم تا به دیدن آن‌چه شنیده بود صحه بگذارد، نگاه ناباورم روی قامت آشنایی خشک شد که به آرامی و چون سرو قد کشیده‌ای خرامان قدم برمی‌داشت. گویا هتل با جاه و جلالش روی سرم آوار شد و برای لحظه‌ای روح از تنم پرواز کرد و برگشت. چشمانم از آنچه روبه‌رویم می‌دیدم تار و روشن می‌شدند. خون در مغزم خشکیده بود و فقط دیدگانم او را می‌دید. بله، خودش بود...
بعد از چهار سال بازگشته بود.
زانوهایم شروع به لرزیدن کردند و قلبم دیوانه‌وار به سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوفت. دسته‌ی صندلی‌ام را در مشت گرفتم و از جایم ناباورانه برخاستم، نگاهم به او بود و مغزم مدام تکرار می‌کرد: او حسام است، خودش است.
اشک در چشمان بهت‌زده‌ام بالا آمد و کاملاً از فضا و مکان پرت شده بودم، دیگر هیچ‌چیز را نمی‌‌دیدم و هیچ‌چیز را نمی‌شنیدم، هنگامی که اشک‌های گرمم روی گونه‌هایم روان شدند او روی سن با فاصله‌ی دو متر از من قرار داشت و به من که مثل بید می‌لرزیدم، با نگاه محزون و دلگیری خیره شده بود. برخلاف من، او خونسرد سرجایش ایستاده بود و هیچ شگفت‌زده نشده بود. گویا زمان برایم متوقف شده بود و تنها از تمام اعضا و جوارح بدنم غده‌ی اشک‌هایم بود که پشت هم کاسه‌ی چشمم را لبریز می‌کردند. مدام خوشه‌های اشک از چشمان از حدقه بیرون‌زده‌ام فرو می‌ریخت. تغییر حالت من نگاه‌های کنجکاو افراد روی سن و ردیف اول سالن را جلب کرده بود.
اما من سرجایم روی همان تکه از زمین خدا چون صاعقه‌زده‌ای خشک شده بودم، نگاهم از پشت پرده اشک هر از گاهی تار می‌شد و با فرو ریختن اشک‌ها روشن می‌شد، یک گام لرزان به عقب رفتم. باور این‌که آن‌چه روبه‌رویم می‌دیدم واقعیت بود و یک خیال نبود برایم سخت بود عقل و دلم دوباره جنگی در درونم به پا کرده بودند و غوغایی در دلم به پا شده بود انگار از آن خاکستر خاموش دوباره شراره‌های آتش شعله می‌زد. درست می‌دیدم خودش بود. این یک خیال نیست؟ اوست؟ این همان کسی بود که سال‌ها در انتظار دیدنش سوختم و آمدنش را رویایی محال می‌دانستم. خدایا... این همان چهره دلنشین است که آرزوی یک لحظه دیدنش در این چهارسال در دلم مانده بود. آن چشمان سبز، آن عطر دل انگیز، آه ای اشک‌های لعنتی بگذارید خوب ببینمش. این همان مردی بود که هنوز در آرزوی دیدنش می‌سوختم. باورم نمی‌شود؟ خیال نیست! وهم نیست!
زانوهایم لرزید و نزدیک بود فرو بریزم که کسی زیربغلم را گرفت و شانه‌ام را فشرد. نگاه خیسم از او پرت شد و روی چهره‌ی بهت‌زده دکتر رمضانی و دکتر رشیدی ماند که می‌خواستند آرام مرا روی صندلی بنشانند اما؛ دنیا روی شانه‌ام سنگینی می‌کرد. دکتر شمسی‌پور که متوجه حال من شده بود نگران خواست به پایین بیاید اما من معطل نکردم و دست‌هایی که در کمک به دور شانه و بازویم حلقه‌زده بودند را پس زدم و با زانوهایی لرزان روی پا ایستادم، و راه رفتن در پیش گرفتم. کاملاً از فضا پرت بودم. با چشمانی که مدام پر و خالی می‌شدند با گام‌هایی لرزان راه خروج از امفی‌تئاتر را پیش گرفتم، در را شتابان باز کردم و درحالی که از شدت گریه و سنگینی بغض، نفس‌هایم در سی*ن*ه گره خورده و داشتم خفه می‌شدم نفس بلندی به شکل آه کشیدم. صدای هق‌هق گریه‌هایم در فضا طنین‌انداز شد و نگاه کنجکاو و بهت‌زده‌ی افرادی که در لابی هتل بودند سوی من ماند، درحالی که سعی داشتم هق‌هق‌هایم را در گلو حبس کنم به طرف آسانسور رفتم، و پشت هم دکمه‌ی آسانسور را زدم. صدای دکتر رمضانی و دکتر رشیدی را از پشت سر شنیدم که صدایم می‌کردند اما قبل از رسیدن آن‌ها به من در آسانسور باز شد و من در آن خزیدم پشت هم دکمه‌ی پارکینگ را زدم و در آن اتاقک فلزی محبوس شدم، آسانسور با سرعت وصف‌ناپذیری حرکت کرد درحالی که من کنج آن خمیده بودم و صدای گریه‌هایم در ملودی آن می‌آمیخت. آسانسور که ایستاد در راهروی باریک و تاریکی که دوطرف آن اتاق‌های روبه‌روی هم زیادی دیده می‌شد پیاده شدم اما تا قبل از این‌که از آن طبقه‌ی اشتباهی که در آن پیاده شده بودم بازگردم درش بسته شد و نگاهم به روی صفحه‌ی آبی‌رنگ آن افتاد که نشان می‌داد در طبقه‌ی پنج ایستاده‌ام، به زور هق‌هق‌هایم را در گلو خفه کردم و به طرف راه‌پله‌های خلوت با قدم‌های کشیده به راه افتادم. هر از گاهی روی یکی از پله‌ها می‌نشستم و غریبانه بر حال دل سوخته‌ام به آرامی می‌گریستم و دوباره به سختی به نرده‌ها چنگ می‌انداختم و هق‌هق‌کنان به پایین سرازیر می‌شدم. وقتی به پارکینگ رسیدم با حالی خراب و سری که از شدت درد درحال انفجار بود به دنبال ماشینم می‌گشتم. از شدت‌ هق‌هق بدنم تکان می‌خورد. سوئیچ را به سختی از کیف دستی‌ام بیرون آوردم و لای انگشتان دستان رعشه‌دارم فشردم. با زدن دزدگیر آن مسیر صدا را تعقیب کردم اما تا به آن رسیدم سر جایم خشک شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
او را دیدم که بی‌قرار به ماشین سفید لوکسی که کنار ماشین من پارک شده بود تکیه کرده بود و منتظر من بود. همین‌که مرا دید از جا کنده شد و با سگرمه‌های درهم به چهره‌ی از گریه سرخ شده من زل زد. نگاهم روی او قفل کرده بود و تمام بدنم می‌لرزید، حالا از فاصله‌ی چندقدمی او را می‌دیدم. چهره‌اش تغییر کرده بود و پخته‌تر شده بود ریش و سبیل مشکی به صورتش جلوه‌ی دیگر و چهره‌ای جدید داده بودند. موهای اطراف شقیقه‌هایش سفید شده بود، آن‌ها را مرتب به کنار رانده بود و نگاه سبزش مثل همان موقع‌ها نگران و پرتلاطم بود.
کمی بعد به خودم آمدم. درحالی که چانه‌ام از بغض می‌لرزید و دردی که در سرم تیر می‌کشید و خشمی که آرام‌آرام بیدار شده بود. برای تمام لحظه‌هایی که التماسش کردم و او رفت و مرا ترک کرد و برای غروری که زیر پایش له کردم و او سفت و سخت گفت همه چیز تمام شده است. برای دردهایی که کشیدم ولی او به آغوش همان مادر حیله‌گرش، زنی که آتش به همه‌چیز من زده بود، رفت. برای همه‌ی انتظاری که برای آمدنش کشیدم و حرف آخرش که در پاسخ منی که با چه امیدی کشورم را ترک کردم و به دیدنش رفتم اما حتی رغبت نکرد مرا ببیند و گفته بود "فرگل برایم مرد و تمام شد." برای تمام لحظات سخت بدون او ماندن و سرپا ماندن، همگی و همگی جلوی چشمم را گرفتند. به خودم نهیب زدم:
- فرگل چی‌کار می‌کنی؟ این همون کسیه که تو رو رها کرد به آغوش همون مادری رفت که زندگیت را خاکستر کرد. به تو گفت دروغی! به تو گفت اعتماد ندارم! ترکت کرد! برای تمام اون روزهایی که تو در آرزوی آمدنش می‌سوختی برای وقتی که رفتی آمریکا حتی راهت نداد و رغبت نکرد تو رو ببینه و به حمید گفت "تو برایش مردی!".
نگاهم از آن اشک و ناباوری آرام‌آرام تبدیل به کینه شد خشم چشمانم را پر کرد تند با کف دست اشک را از روی گونه‌های سوزانم پاک کردم و با گام‌های مصمم و لرزان به طرف ماشینم رفتم. با دستانی که آشکارا می‌لرزید تلاش می‌کردم سوئیچ را درون قفل ماشین کنم، او خونسرد روبه‌رویم ایستاد و با لحن تلخی بی‌مقدمه گفت:
- باید با هم حرف بزنیم.
خشم در نگاه خیسم شعله‌ور شد، او را بی‌پاسخ گذاشتم. سرم تیر می‌کشید و با شدت بیشتری پشت حدقه چشمانم می‌زد. دوباره دچاره حمله عصبی شدم و سردرد مزمنم تا ترکیدن سرم پیش می‌رفت. به سختی بدون توجه به او سوار ماشینم شدم پایم را که روی کلاچ گذاشتم از لرزش پی‌در‌پی پدال متوجه لرزش آشکارای بدنم شدم.
مصمم جلو آمد و در ماشینم را باز کرد و به چهره‌ام چشم دوخت و با لحن تلخ و گزنده‌اش گفت:
- سهامی که از درمانگاه داری رو ببر و به دکتر شمسی‌پور تحویل بده. نمی‌خوام تو حقی از درمانگاهی که من توش سرمایه‌گذاری کردم داشته باشی.
گویا خنجری تیز به قلبم فرو شد. برای لحظه‌ای از حرف تلخش خشک شدم، بی‌توجه به حرفش که قلبم را تکه‌پاره کرده بود تلاش کردم خودم را محکم نگه دارم.
در ماشینم را محکم کشیدم و بستم سوئیچ را در ماشین چرخاندم و قبل از این‌که دوباره اشک‌هایم سرریز کند گاز دادم و با سرعت زیادی مقابل نگاه دلگیرش به عقب راندم و با یک حرکت از پارکینگ تخته گاز خارج شدم. کف پایم روی کلاچ بالا و پائین می‌شد و کلاچ با ضربات پی‌‌درپی پای لرزانم تکان می‌خورد. سرم تیر می‌کشید و اشک‌هایم مجال دیدن نمی‌دادند. کم‌کم صدای گریه‌هایم درآمد و ناچار در خیابان پارک کردم و با کف دست‌هایم به فرمان کوبیدم و با صدای بلند گریه کردم. چشمانم از زور سردرد و گریه باز نمی‌شدند و پلک زدن هم چشمانم را به درد می‌آورد. اشک از چشمان فرو بسته‌ام می‌غلتید و کنار شالم را خیس کرده بود. قرصم را از کیفم درآوردم با دستانی که رعشه افتاده بودند به سختی از قوطی یک قرص درآوردم و بدون آب بلعیدم و کمی صبر کردم تا قرص اثر کند. قریب به نیم ساعت در همان وضع اشک ریختم. سردردم که آرام نشد هیچ، بدتر هم شد. با چه حالی دوباره به راه افتادم و تا خانه رفتم را خدا می‌داند. آن شب سردردم آرام نشد که هیچ، شب تا صبح خواب به چشمانم راه نیافتاد. انگار با دیدنش آن آتش زیر خاکستر دوباره گُر گرفته بود و باز هم دلم سرکشی می‌کرد. اما حرف تلخش شعله‌های کینه‌ام را برافروخته بود. انگار غیر از من، آتش خشم او هم فروکش نکرده بود. تلاش می‌کرد هرجا که هستم رد پایم را پاک کند. اما چرا در درمانگاه ما سرمایه‌گذاری کرده بود؟ انجمن قلب هیچ ربطی به مغز و اعصاب نداشت. انگار که برای تلافی برگشته بود می‌خواست جور دیگری نابودم کند. انگار برگشته بود تا انتقامش را با تحقیر من بگیرد. اما نمی‌دانست کینه‌ی من از او شعله‌ورتر است. او بود که رفت... او بود که مرا تنها مقصر این ماجرا دانست و رفت غرورم را له کرد، تحقیرم کرد. حالا هم دوباره بازگشته بود تا تحقیرم کند، دیگر این اجازه را به او نخواهم داد.
حرف تلخش بر سرم مشت می‌کوفت. عقل و دلم در درونم جنگ تمام نشدنی به راه انداخته بودند. گرچه دلم برای آن چشمان پرتلاطم و نگران تنگ شده بود. عجیب بعد از این همه دلخوری و آن حرف تلخ گزنده هنوز دلتنگی‌ از وجودم زبانه می‌کشید، هنوز دلم دیوانه‌وار او را صدا می‌زد. انگار بعد از دیدن دوباره او عشقی که به زور در این سال‌ها سرکوب کرده بودم، مثل روزهای اول تازه و عمیق بود. اما هربار با نهیبی دلم را سرجایش می‌نشاندم برای غروری که جلویش خرد کردم و ترک کردنش این همه‌سال و برگشتن پیش مادرش؛ و حالا که با قصد تحقیرم بازگشته بود و اعلان جنگ می‌کرد دیگر نمی‌توانستم او را ببخشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
صبح که دمید با چشمانی سرخ از گریه و پلک‌های ورم کرده پرده‌های خانه را کنار زدم و در تراس را باز کردم سوز سردی وارد خانه شد و لرز به وجودم راه یافت اما چشم‌هایی که شب تا صبح از گریه می‌سوختند را تسکین نمی‌داد. هنوز سردردم به قوت خودش باقی بود!
برای خوردن قرص، صبحانه مختصری خوردم. به سر وقت کشوی کمدم رفتم تمامی مدارک مربوط به خیریه و سهامی که به من بخشیده بودند را درون کیفم ریختم. حالا که به قصد تحقیرم برگشته بود و اعلان جنگ می‌کرد وقتش بود که بهانه بدستش ندهم، من هم مانند او خواهم شد هرجا او باشد، کلاهم هم به آن‌جا بیافتد راه را کج خواهم کرد. رفتم و روی کاناپه دراز کشیدم، سر دردم که آرام‌آرام کمتر شد، چرت سبکی در سرم شکست و خوابی نه چندان عمیقی مرا ربود. با صدای جیغ برفی از خواب پریدم. هراسان نگاه به ساعتم کردم، ساعت ده صبح بود، با عجله از روی کاناپه بیرون آمدم و آب به چشمان سوزان و خسته‌ام زدم. خستگی همچنان سنگینی‌اش را روی بدنم انداخته بود. گوشی‌ام را برداشتم و به دکترشمسی‌پور زنگ زدم. بعد از بوق‌های متمادی صدایش در گوشم پیچید:
- الو سلام خانم دکتر.
با صدای خواب‌گرفته‌ای خجالت‌زده گفتم:
- سلام استاد صبح بخیر. امروز کدوم بیمارستان تشریف دارید من حضورتون برسم؟ کار واجبی دارم.
- خیره خانم دکتر. من درمانگاه تازه تأسیس هستم. تشریف بیارید در خدمتم.
تشکر و خداحافظی کردم، تندتند لباس‌هایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم. هوا سوز سردی داشت و آسمان گرفته بود. با عجله به طرف درمانگاه به راه افتادم. وقتی به درمانگاه رسیدم نگاه مصمم به آن‌جا خیره شدم. گلویم از بغض سنگینی باد کرد و حرف دیشب او بر سرم مشت می‌کوفت. لپم را گاز گرفتم تا بغضم را مهار کنم. از درد آن به خودم آمدم چشمانم از سوزش اشکی که تا نیمه بالا آمده بود می‌سوخت به سختی بغضم را قورت دادم و از جا کنده شدم و داخل درمانگاه شدم. درمانگاه هنوز خوب راه نیافتاده بود کم و بیش تابلوی راهنمای چند دکتر از جمله خودم روی دیوار نصب شده بود و نگهبانی در لابی درحال قدم زدن بود که با دیدن من با خوش‌رویی سلام داد اما من حال و حوصله‌ی هیچ چیز را نداشتم و سرسری او را از سر باز کردم. به طبقهٔ سوم رفتم. مقابل اتاق دکتر شمسی‌پور ایستادم، نفسی تازه کردم. تقه‌ای به در زدم. از پشت در صدای بم او را شنیدم که اجازه ورود داد، دستگیره در را فشردم و تا در را باز کردم نگاهم روی حسام میخکوب شد که در اتاق کنار میز دکتر شمسی‌پور نشسته بود. هردو به‌هم زل زده بودیم. با صدای دکتر شمسی‌پور افکارم از هم درید:
- سلام خانم دکتر بفرمائید داخل.
دیدن حسام در آن‌جا شعله‌ورم کرد. تنم از شدت عصبانیت در تبی داغ گداخت و دوباره رعشه بر بدنم افتاد. آن‌قدر عصبانی بودم که دکترشمسی پور از نگاه پر خشمم لحظه‌ای ماتش برده بود. دندان‌هایم از بس که به هم فشار داده بودم از بیخ و بن تیر می‌کشید با گام‌های عصبی و تنی لرزان از خشم داخل شدم و مدارکم را از داخل کیفم بیرون آوردم و روی میز دکتر شمسی‌پور گذاشتم و بی‌توجه به او که تمام حرکات مرا می‌نگریست با صدای مرتعشی بی‌مقدمه گفتم:
- بفرمائید آقای دکتر این سهام من، تقدیم شما می‌کنم از این به بعد همکاریم رو تو درمانگاه ادامه نمیدم اما جزو اعضای خیرین هستم هرجا که به کمک مالی احتیاج بود روی من هم حساب باز کنید نه به عنوان سهام‌دار بلکه به عنوان یه خیر خدمت می‌رسم.
دکتر شمسی‌پور که از حال من به خودش نیامده بود، بهت‌زده از جا نیم‌خیز شد و دست‌پاچه گفت:
- یه لحظه خانم دکتر، چی شده؟ این حال و ناراحتی برای چیه، یه لحظه آروم باش.
درحالی که حسام را نادیده می‌گرفتم گویا که در اتاق حضور ندارد گفتم:
- کاری که صلاح بود رو انجام دادم با اجازه‌تون من مرخص میشم.
روی برگرداندم تا بروم دکتر شمسی‌پور سراسیمه از پشت میز برخاست و صدایم زد:
- خانم دکتر چی شده؟ دیشب هم بچه‌ها گفتند یه دفعه به هم ریختید، بنشینید تا در موردش صحبت کنیم.
پشت به او با صدای لرزانی گفتم:
- موفق باشید.
او مرا صدا زد و من با همان حالی مشابه دیشبی که از برخورد با حسام بر من مستولی شده بود در کلنجار بودم، به راه افتادم و تلاش می‌کردم فرو نریزم. بغض درون گلویم هی باد می‌کرد و تار و پود حنجره‌ام را به درد آورده بود صدای دکتر شمسی‌پور پشت سرم در آن ساختمان تازه انعکاس می‌داد:
- خانم دکتر، کجا؟ صبر کنید ببینم چی شده؟
به دنبالش صدای حسام آمد که گفت:
- ماجرا بین ماست آقای دکتر بذارید خودم حلش کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
با عجله از پیچ پله‌ها گذشتم و پله‌ها را تندتند طی کردم آن‌قدر برافروخته بودم که به صدای گام‌های پشت سرم می‌آمد، بی‌اهمیت بودم. می‌دانستم که اوست دارد به دنبالم می‌آید، چون غزال تیزرویی که از دست پلنگی بگریزد بر گام‌هایم شتاب بیشتری دادم اما هنوز پایم از درمانگاه بیرون نرفته بود که بازویم را در چنگ گرفت و مرا به طرف خودش برگرداند و با نگاه تیزی گفت:
- صبر کن باید حرف بزنیم.
تمام بدنم مقابلش می‌لرزید. حتی دست‌هایم آشکارا مقابل چشمانش رعشه داشت، همین جمله‌اش برای گر گرفتنم کافی بود، با خشمی که در چشمانم هویدا بود و زوری که چند برابر شده بود او را به عقب راندم و از اسارتش بیرون امدم و با گام‌های محکم و سریعی خودم را به ماشینم رساندم اما قبل از باز کردن در ماشینم به من رسید و با عصبانیت غرید:
- هنوزم لجباز و یه دنده‌ای!
بی‌توجه به او هیکل نحیف و لرزانم را داخل ماشین انداختم و خواستم در را ببندم که با خشم در را گرفت و کشید، مقابلم ایستاد و گفت:
- با این حالت می‌خوای رانندگی کنی؟ پیاده شو بذار خودم رانندگی می‌کنم هرجا میری می‌رسونمت.
همچنان پایم روی کلاچ می‌لرزید، در را محکم کشیدم و او هم متقابلاً در را کشید و گفت:
- لجبازی بسه. حالت خوب نیست ممکنه تصادف کنی، یا خودت رو بدبخت می‌کنی یا مردم رو می‌کشی. بیا پایین لج نکن.
بی‌توجه به او سوئیچ را چرخاندم و درحالی که در ماشین هنوز در دستانش باز مانده بود پایم را روی گاز گذاشتم، خودش را عقب کشید و من با همان در باز چند متری به جلوتر پرواز کردم و پایم را روی ترمز گذاشتم، لاستیک‌های ماشین در اثر ترمز و اصطحکاک زیاد با آسفالت، سوت گوش خراشی کشیدند. در ماشین را بستم و از آینه ماشین او را دیدم که سری به علامت تأسف تکان داد و دستی به موهایش کشید، دوباره گاز دادم فرمان در دستان لرزانم می‌رقصید و اشک‌هایم بی‌محابا سرریز کردند. از درمانگاه که کمی دور شدم گوشه‌ی خلوتی ایستادم. دلم یک فریاد بلند می‌خواست. جایی که گره‌ بغض‌هایم را بگشایم و دردهایم را از ته دل فریاد بزنم. اما آن‌قدر حالم بد بود که در رفتن به خاکریز ناتوان بودم می‌ترسیدم با آن حال رانندگی کنم و بلایی به سر کسی بیاورم اما باید در جایی خلوت گره این بغض‌ها را با صدایی بلند از دور گلویم باز می‌کردم.
پشت هم صدای ملودی گوشی‌ام بلند می‌شد و دکتر شمسی‌پور زنگ می‌زد. ماشین را همان‌جا پارک کردم و گوشی‌ام را خاموش کردم ساعتی در ماشین تعلل کردم، تا کمی به خودم بیایم. بی‌صدا گوشه ماشین کز کردم و اشک ریختم. اندکی که آرام شدم، به راه افتادم دلم پر از درد بود، درد از همه چیز... از این عشق شوم، از دیدن دوباره‌ی او، از تحقیری که سال‌ها شدم. آن‌قدر پر بودم که اگر مجال می‌یافتم بلندبلند چون کسی که عزیزی از دست داده باشد می‌گریستم اما هر طور بود تا خاکریز تحمل کردم.
پیاده که شدم به طرف آن دیوار سیمانی خرابی که خاکریز را از سراشیبی پشتش جدا می‌کرد رفتم و روی آن خم شدم. دوباره بغضم ترکید صدای گریه‌ام بی‌هیچ خجالتی به هوا برخاست اشک‌هایم پشت هم باریدند دو دستم را عمود بر دیوار کوتاه سیمانی گذاشتم و سر خم کردم و گریستم. هنوز آرام نشده بودم که از صدای توقف ماشینی برگشتم، حسام نگران از ماشینش پیاده شد. اشک‌هایم را تند و تیز پاک کردم و خشمگین به او زل زدم. مقابل چشم‌هایم چهارسال پیش تصویر التماس‌هایم نقش بست، زمانی که مقابل پایش به خاک افتادم و التماس می‌کردم مرا ببخشد، لحظه‌ای که حقیقت را گفتم و او به جای مادرش اول به من حمله کرد و جلوی مادرش مرا تحقیر کرد، روزی که با حالی ویران به همراه حمید به لس‌آنجلس رفتم و او به تلخی مرا راند که برایش مرده‌ام و حالا که آمده بود درست در جایی سرمایه‌گذاری کرده بود که من با جان دل برایش زحمت کشیده بودم و مرا از آن‌جا و تنها دل‌خوشی‌ام هم ‌راند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
او از ماشینش چند گام فاصله گرفت و به سوی من آمد، نگاه تلخ و دردمندم به او بود، هر چه نزدیک‌تر می‌شد عطرش بیشتر حس می‌شد و آن نگاه متلاطم که نگرانی در آن موج می‌زد، سوز سردی می‌وزید و برف ریزی می‌بارید. رقص پرده‌ی برف در هوا با وزش باد به هم می‌ریخت و ناموزون می‌شد. او نزدیک من درست در چند قدمی‌ام ایستاده بود و به گونه‌های یخ‌زده و سرخ شده‌ام زل زده بود. نفسش را با ناراحتی بیرون داد و با نگاهی پر از پشیمانی به من زل زد و گفت:
- بهتره با هم حرف بزنیم.
همین جمله مثل بنزینی که روی آتش بریزند، برای گر گرفتنم کافی بود که عقده‌ی چهارسال درد کشیدن را بر سرش خالی کنم. خشمگین گامی به طرفش برداشتم و بر سرش فریاد زدم:
- حرف بزنیم؟ چه حرفی حسام؟ چه حرفی؟ مگه دیگه حرفی هم بین ما مونده؟ چرا برگشتی؟ تو فکر کردی من با آغوش باز منتظرت بودم که بیای و حرف بزنیم؟ تو نبودی که موقعی که التماست می‌کردم نری، بهم گفتی که فرگل برات مُرد؟ تو نبودی که بهم گفتی دروغم و به من اعتماد نداری؟ تو نبودی که گفتی عشق و علاقه‌ات به من رو تو وجودت کشتی و من برات تموم شدم؟ حالا برگشتی که حرف بزنیم؟! انگار که اتفاقی نیافتاده! انگار که با رفتنت من رو نابود نکردی و نکشتی؟ خاکسترم نکردی؟ دوباره برگشتی تا یه‌ جور دیگه تحقیرم کنی؟ حتی برای نابود کردن من رفتی سهام درمانگاه رو خریدی و من رو مجبور می‌کنی سهام رو پس بدم چون می‌خوای بگی هنوز هم به من اعتماد نداری و تحقیرم کنی و الا دکتر مغز و اعصاب رو چه به انجمن قلب؟ برای هر فکری که برگشتی بدون که اشتباه کردی. بین ما چهار سال پیش هیچ حرفی نموند و تو هم اون روز که ترکم کردی برای من تموم شدی، این‌بار کوتاه اومدم و از حقم کنار کشیدم اما دیگه هرجا من بودم جلوی چشمم آفتابی نمیشی.
این حرف‌ها را درحالی می‌گفتم که رقت‌بار مقابل چشمانش می‌لرزیدم، چشم فروبست و نفسش را با ناراحتی بیرون راند و با لحنی متأثر بی‌توجه به گلایه‌هایم گفت:
- چرا هنوز ان‌قدر لجبازی می‌کنی؟ چرا با وجود این‌که حالت خوب نیست رانندگی کردی و تا این‌جا اومدی، اگه بلایی به سر خودت... .
خشمگین به طرفش رفتم، به لباسش چنگ زدم و حرفش را بریدم و فریاد زدم:
- بلایی به سر خودم بیارم هم به تو چه مربوطه؟ چی از جونم می‌خوای؟ این بلاها رو تو به سر من آوردی.
دستان لرزانم را در کیفم فرو بردم، با بغضی در گلویم از کیفم مشتی قرص بیرون آوردم و به طرفش پاشیدم و گفتم:
- این‌ها تنها چیزهاییه که این سال‌ها آرومم کرده. نگاهش کن! ببین تنها همدم من تو این سال‌ها چی بود. برای یه دختر بی‌پناه و بی‌کَس یه مشت قرص ریز و درشت تنها می‌تونست کمک کنه تو این دنیا سر پا نگهش داره. اون فرگل چهار سال پیش جلوی چشم‌هات روی همین خاکریز جون داد. فرگلی که جلوی روی تو وایستاده یه آدم دیگه است. تو با قضاوت‌های بی‌رحمانه‌ات من رو کُشتی حسام. تو فقط انتقامت رو از من گرفتی، مادرت از بیچارگی من سوء استفاده کرد و آخر هم به هدفش رسید و دست آخر هم تو اون دارو رو تو آزمایشگاهش ثبت کردی ولی فقط از من انتقام گرفتی. با این‌که مادرت من رو سپر بلای خودش کرده بود و تو حتی درک نکردی من چه‌طور تو اون منجلاب حقه‌های کثیف مادرت دست و پا زده بودم، تو تمام انتقامت رو از من بی‌نوا گرفتی.
تو رفتی، من از غصه رفتن تو روزی هزاربار دق کردم و مُردم. روزی هزار بار شکستم. این دوست داشتن این عشق لعنتی من رو خاکستر کرد، پیرم کرد. خرد و نابودم کرد. مرده و زنده‌ام بعد از رفتن تو هیچ فرقی نداشت. حالا که به رفتنت به نبودنت، به این تنهایی‌ها و نداشتنت عادت کردم برگشتی و ژست آدم‌های نگران رو برای من می‌گیری؟ پس چرا تموم این مدت گوش‌هات رو گرفته بودی تا صدای درد کشیدن من رو نشنوی؟ غروری که پیشت له کردم رو ندیدی. راحت به ‌همه گفتی من برات تموم شدم. له شدنم رو بعد از رفتنت ندیدی. دلتنگی‌هایی که تا مغز استخون من رو سوزوند رو نفهمیدی.
تمام وجودم از شدت خشم و گریه می‌لرزید. نگاه اشکی و خشمگینم به صورت او بود که بغضی مردانه را سعی می‌کرد فرو بخورد، در سکوت به نگاه خشمگین من فقط چشم دوخته بود. به من که رقت‌بار در حال لرزیدن و هق‌هق کردن بودم. وحشیانه او را پس زدم و گفتم:
- از همین‌جایی که اومدی برمی‌گردی به همون جایی که تا حالا بودی. پشیمونم از اون احساسی که تو این سال‌ها خرج تو کردم و از اون عذاب وجدانی که برای تو کشیدم و اون غروری که برای تو له کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
دوباره چشمانم از شدت سردرد تیر می‌کشید درحالی که آن‌ها را به هم می‌فشردم چشم گشودم و به طرف ماشینم رفتم و دستم را روی سرم فشار دادم رو به او با تلخی گفتم:
- امیدوارم دیگه هیچ‌وقت همدیگه رو نبینیم.
روی از او برگرداندم و با دستانی لرزان و سری که تیر می‌کشید، در ماشین را بستم و بی‌توجه به او و حال او سریع فرمان را چرخاندم و گاز دادم و با سرعت از او دور شدم.
به خانه که رسیدم کیفم را روی مبل پرت کردم و لباس‌هایم را عوض کردم، درحالی‌که گویا سرم را لابه‌لای دو تخته‌ سنگ فشار می‌دادند، چشم بستم و یادم آمد آن روز که به دیدن زهرا رفته بودم و زهرا رفتارهای دوپهلو داشت قطعاً راجع به حسام می‌دانست که اصرار داشت من به شیراز برگردم به اتاقم که رفتم. نفسم را با ناراحتی بیرون راندم، پس زهرا و بهراد از آمدن او خبر داشتند.
شماره زهرا را گرفتم بعد از چند دقیقه صدای زهرا در گوشم پیچید بی‌مقدمه غریدم:
- زهرا تو از اومدن حسام خبر داشتی و چیزی به من نگفتی؟
زهرا که از حرف‌های بی‌مقدمه‌ام گویا شوکه شده بود بعد از مکث کوتاهی سلامی داد و گفت:
- باورم نمیشه بعد از اون همه نصیحت و تهدید کار خودش رو کرده باشه.
گُر گرفتم و گفتم:
- پس می‌دونستی که اومده. چرا بهم نگفتی زهرا؟ چرا نگفتی؟
زهرا من‌‌من‌کنان گفت:
- به‌خدا من و بهراد کلی با حسام حرف زدیم که سراغت نیاد، بهراد بهش گفت حق نداره سراغ تو بیاد و اِلا کلاهشون میره تو هم، اوایل عقب‌نشینی کرد فکر کردم به حرف بهراد گوش میده و طرفت نمیاد ولی... مثل این‌که طاقت نیاورده و آخر سر کار خودش رو کرده.
- چند وقته ‌که اومده؟
- یکی دوماهه که اومده ولی ما دو هفته است که خبردار شدیم ایرانه.
با لحن دل‌گیری گفتم:
- کار خوبی نکردید از من پنهون کردید. لااقل می‌ذاشتید خودم رو آماده کنم.
زهرا با تردید گفت:
- باهات صحبت نکرد؟
- خواست صحبت کنه ولی اجازه ندادم. بین من و اون سال‌هاست تموم شده.
زهرا کمی دلداری‌ام داد اما در من حال و حوصله هیچ‌چیز نبود، کلافه از او خداحافظی کوتاهی کردم. به طرف تختم رفتم و دراز کشیدم، تلاش کردم خودم را به موج خواب بسپارم تا لختی از کابوس حقیقت مرا رهایی بخشد.
وقتی از خواب بیدار شدم خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود، از جایم نیم‌خیز شدم سردردم هنوز ادامه داشت، حتی در خواب عمیق هم سر دردم حس می‌شد. چراغ خواب کنار تختم را روشن کردم و ساعت را نگریستم هفت شب بود. از تختم دل کندم و با چهره‌ای ترش‌رو برق‌های سالن را روشن کردم، برفی کاکل زردش را سیخ کرده و از روشنایی که به یک‌باره سالن را روشن کرده بود حیرت زده بود. مرا که دید در قفسش بی‌قراری می‌کرد اما آن‌قدر نحس و بدعنق بودم که حوصله‌ی او را هم نداشتم. به سر وقت کیفم رفتم تا قرص سردردم را بخورم اما بعد از گشتن یادم افتاد که آن را در خاکریز به روی حسام پرت کرده بودم. کلافه مسکنی خوردم و روی کاناپه ولو شدم. دستی به درون موهایم فرو بردم و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شدم، صدای برفی سکوت مرگ بار خانه را می‌شکست و لابه‌لای جیغ‌هایش همان کلمات تکراری و روتینی را که از من آموخته بود تکرار می‌کرد.
ذهنم پر کشید به سوی او و اتفاقاتی که امروز بین ما افتاده بود. به او گفتم برود و هرگز جلوی چشمم آفتابی نشود، اما واقعاً دلم نمی‌خواست برود. ای کاش... ای کاش به این زودی‌ها تسلیم نشود و... بماند.
قطره اشکی از گوشه‌ی پلکم سر خورد، با صدای زنگ گوشی افکارم از هم گسیخت. از جا برخاستم و به طرف گوشی‌ام رفتم دکتر شمسی‌پور بود. کمی در جواب دادن تعلل کردم، اما عاقبت آن را گشودم.
صدای گرم و آرامش در گوشم پیچید:
- سلام خانم دکتر، خوب هستید؟
- سلام استاد ممنون شما خوبید؟
- بهتر شدید؟
- خداروشکر خوبم.
- زنگ زدم کمی با هم صحبت کنیم. امیدوارم که آروم شده باشید که به من بگید قضیه چیه!
سکوت طولانی کردم و بعد لب گشودم و گفتم:
- استاد... .
حرفم را خوردم که او گفت:
- چه اتفاقی بین شما و دکتر امینی افتاده که سهام رو پس آوردید.
دوباره اشک‌هایم چکه کردند، لب باز کردم و با بی‌میلی گفتم:
- بهترین راه همین بود یا من باید تو این بیمارستان خدمت می‌کردم یا ایشون باید کنار شما باشند. از اون‌جا که سهم ایشون تو سهام درمانگاه بیشتره پس من باید میدان رو خالی کنم و از درمانگاه برم.
- آخه چرا؟ کی همچین حرفی رو زده؟
با انتهای آستین بافتم که تا نزدیکی کف دستم آمده بود اشک‌هایم را زدودم، نفسم را به شکل آهی بیرون راندم و گفتم:
- ایشون نامزد سابق من بودند. از من خواستند که سهام رو به درمانگاه پس بدم و از اون‌جا برم. من هم قبول کردم.
سکوت طولانی‌اش نشان می‌داد که از شنیدن آن کمی تعجب کرده بود و سپس گفت:
- درسته ایشون پنجاه درصد سهام درمانگاه رو دارند اما نمی‌تونند به تنهایی تصمیم بگیرند که کی به درمانگاه بیاد و کی نیاد. بالاخره پنجاه درصد از سهام هم بین اعضا انجمن و دولت هست، من این قضیه رو به رأی‌گیری بچه‌های انجمن می‌سپارم. بالاخره شما پا‌به‌پای من برای تأسیس و راه‌اندازی این درمانگاه زحمت کشیدید حق شما اگر بیشتر از دکتر امینی نیست کمتر هم نیست و من این اجازه رو نمیدم که به خاطر مسائل شخصی حقتون پایمال بشه.
با صدای لرزانی گفتم:
- اما استاد، اگه ایشون بخوان حقشون رو بابت این قضیه مطالبه کنند درمانگاه به مشکل می‌خوره خودتون شاهد هستید که هنوز بدهی‌های زیادی بابت تأسیس درمانگاه داریم. من مشکلی با این قضیه ندارم.
- خانم دکتر شما علاوه بر حمایت‌های مالی زیادی که کردید پا‌به‌پای من زحمت کشیدید حتی بیشتر از بچه‌های انجمن تلاش کردید که کار به سرانجام برسه صرفاً با حمایت مالی نمی‌شه برای بقیه تعیین تکلیف کنند. این قضیه باید حل بشه یه جلسه ترتیب میدم با حضور اعضای اصلی انجمن و دکتر امینی و نتیجه رو به شما اعلام می‌کنم.
هرچه سعی کردم او را متقاعد کنم قبول نکرد، حرفی نزدم. آن شب هم در خیالم گذشت، از جدال بین عقل و دلم که آشوبی به پا کرده بودند. یکی او را با تمام وجود می‌خواند و یکی او را پس می‌زد و او را مستحق بخشش نمی‌دانست. جدالی تماشایی که عاقبت سردرد خاموشم را بیدار کردند. آن‌قدر که قرصم را طلب می‌کرد و موضوع با خوردن مسکن حل نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
صبح کلافه به دنبال سوئیچم در کیفم گشتم اما آن را پیدا نکردم، هرجایی که به ذهنم می‌رسید را چک کردم اما آن را نیافتم. دوباره کیفم را روی زمین خالی کردم اما نبود عصبی دست روی پیشانی گذاشتم و فکر کردم که آخرین‌بار آن را کجا گذاشتم به طرف اتاقم رفتم و همه چیز را موقع گشتن به هم ریختم، اما غیب شده بود. نگاه به ساعتم کردم زمان مجال گشتن و فکر کردن بیشتر را نمی‌داد و سردردی که به پشت حدقه‌ی چشمانم می‌زد طاقتم را ربوده بود باید هرچه زودتر به بیمارستان می‌رفتم و از داروخانه قرصم را می‌گرفتم. با عجله به طرف کیف واژگون شده‌ام رفتم در حالی که چشمانم از زور سردرد نیمه‌باز بودند تمام وسایل بیرون ریخته را هول درون کیف ریختم و از خانه بیرون رفتم. ناچار دربست تا بیمارستان گرفتم. وقتی به بیمارستان رسیدم درانتظار آسانسور بودم که حس کردم کسی کنارم قرار گرفت و عطرش مثل همیشه در مشامم پر شد. سر چرخاندم و با دیدن حسام دلم فرو ریخت یک گام از سر حیرت به عقب رفتم. ریش و سیبیل‌هایش را زده بود و موهایش را کاملاً مرتب کرده، لباس سفیدی پوشیده و آراسته به بیمارستان آمده بود. انگار این حسام آن حسام دیروز نبود. لبخند گرمی زد و گفت:
- سلام صبح بخیر.
گویا که دیروز هیچ اتفاقی نیافتاده، از این‌که او را در بیمارستان می‌دیدم آتش گرفتم. این‌بار دندان‌هایم را آن‌قدر به هم فشار دادم که از بیخ و بن تیر می‌کشید. کف دستش را بالا برد و گفت:
- قبل از این‌که بهم حمله کنی باید بگم من هم این‌جا کار می‌کنم.
غریدم:
- برای چی اومدی؟ بهت گفتم دیگه جلوی چشم من آفتابی نشو، فکر کنم نشنیدی چی گفتم؟
خونسرد نگاهم کرد و گفت:
- گفتم که من این‌جا کار می‌کنم به‌خاطر تو نیومدم.
یک گام با ناراحتی به سمتش برداشتم و گفتم:
- این همه بیمارستان توی این شهر هست، چرا این بیمارستان رو برای کار کردن انتخاب کردی؟
با خونسردی که حرصم را بالا می‌آورد گفت:
- باید به تو جواب پس بدم، کجا دلم می‌خواد کار کنم؟
- یا جای من این‌جاست یا جای تو! هر چه زودتر برو درخواست استعفات رو بنویس و الا... .
حرفم را خوردم و با خشم به چهره‌اش خیره شدم، از تهدیدم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- و الا چی؟ تو نمی‌تونی من رو از این‌جا بیرون کنی. پس بهتره خودت از این‌جا بری.
از آن‌چه که شنیدم برای لحظه‌ای تکان سختی خوردم. وقتی دیدم هرچه مقاومت کنم او جسورتر می‌شود، خونسرد گفتم:
- باشه. حالا که تو نمیری من میرم. حتی اگه قرار باشه از این کشور برم تا ریختت رو نبینم این کار رو می‌کنم.
در آسانسور باز شد و او در حال داخل شدن رو به من گفت:
- خیلی خوبه. پس از بیمارستان رجایی هم استعفات رو بنویس.
نگاه مصمم و پیروزمندانه‌ی او به من بود، خشم در نگاهم شعله کشید. در آسانسور بسته شد و چهره‌ی او را از مقابلم محو کرد، به طرف پله‌های رو به طبقات بالا رفتم و آن‌ها را با ناراحتی و عصبانیت طی کردم. دیگر حتی حال خودم را نمی‌دانستم. از یک طرف از ناراحتی به خودم می‌پیچیدم و از طرف دیگر از این‌که هنوز سمج مانده خوشحال و خرسند بودم. اما با این‌حال هنوز خشمم بر احساسم غلبه داشت. آن‌قدر دیر شده بود که مجال رفتن به داروخانه را نداشتم ناچار به طرف درمانگاه رفتم وارد اتاق که شدم سیل‌ مریض‌ها روانه شدند. دوتا از استاجرهای پزشکی هم زیر دستم مشغول شرح حال گرفتن از بیمار بودند. با هزار و یک سختی چشمانم را باز نگه داشتم و توضیحات را به آن‌ها در کنار معاینات مریض‌ها انجام دادم و آن سردرد را به زور و هرسختی تحمل کردم. ساعت ده که معاینات تمام شد و اتاق درمانگاه خالی شد. استاجرها را مرخص کردم در اتاق ویزیت را باز گذاشتم. سرم هنوز تیر می‌کشید. برگه‌های بیمه کنده شده از دفترچه‌های بیماران را از روی میز جمع کردم و تکیه به صندلی دادم و یک دستم را روی سرم گذاشتم و چشم به هم فشردم و سعی می‌کردم سردردم را با فشار کف دستم به سرم تسکین دهم. فکر و ذهنم پر از او شد. پس آن روز در پیچ راهرو، وقتی عطرش پیچیده بود، اشتباه نکردم. او تمام این مدت زیر نظرم داشته و من احمق خبر نداشتم. حتی ‌شب‌ها جلوی در خانه‌ام می‌آمده و سایه‌ به‌ سایه تعقیبم می‌کرده خوب می‌دانست کجا کار می‌کنم، و دنبال چه کارهایی هستم، از خوی لجوج و مغرور من هم مطلع بود و داشت ذره‌ذره همه چیز را از من می‌گرفت. در همین افکار و خیال بودم که صدای گام‌های کسی را حس کردم. چشم که گشودم نگاهم با نگاه نگران آن چشم‌های گیرا گره خورد.
بطری آب معدنی و قوطی قرصی که در دستش بود را روی میزم گذاشت و بدون هیچ حرفی نگاهم کرد. با سگرمه‌های درهم نگاهش کردم. خونسرد گفت:
- قرصت رو بخور تا سردردت آروم بشه.
نگاهم به قوطی قرصی افتاد که دیروز تمامش را روی او پاشیده بودم. بی‌هیچ حرفی بلند شدم و کیفم و آن برگه‌های بیمه را برداشتم و بی‌توجه به او از کنارش گذشتم و به اتاقم در بخش قلب رفتم. دیدنش هی آتشم می‌زد هی احساسم را در مقابل عقلم قرار می‌داد. هی آتش زیر خاکستر را روشن می‌کرد. می‌ترسیدم که عاقبت تسلیم دلم شوم. یا جای او در این‌جا بود و یا جای من‌ بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین