- Jun
- 994
- 6,523
- مدالها
- 2
فردای آن روز به خانه زهرا رفتم و سوغاتیهایی که از شیراز برای او خریده بودم را به نزدش بردم. از دیدنم که سرزده و بیخبر به خانهاش رفته بودم کمی شوکه شد. سرخوش بدون توجه به حال او از روزهای خوبی که در شیراز گذراندم را برای او تعریف میکردم اما انگار حواسش از تعریفهای من پرت بود و مدام با آشفته حالی در فکر فرو میرفت.
کمی بعد لب فرو بستم و مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
- زهرا چیزی شده؟ با بهراد دعوات شده؟
دستپاچه شد و خودش را روی مبل جمع و جور کرد و گفت:
- نهنه، چیزی نیست.
لبهایم را با تعجب فشردم و گفتم:
- ولی انگار نگران چیزی هستی!
نگاه پرتلاطم و مضطربش را به چهره من دوخت و با تردید نگاهم کرد و درحالی که با خودش در جدال بود لب گشود تا چیزی را بگوید، نجواکنان با صدای ضعیفی گفت:
- فرگل... .
سر تا پا گوش شدم و گفتم:
- چی شده زهرا؟
کمی مکث کرد و از آنچه که میخواست بگوید پشیمان شد و گفت:
- هیچی.
با سماجت توام با نگرانی گفتم:
- چی شده زهرا؟ اتفاق بدی افتاده؟
منمنکنان گفت:
- نه! بد که نه! یعنی نمیدونم! هیچی ولش کن. داشتی میگفتی، حالا میخوای بری شیراز؟
از خیر کنجکاویم گذشتم و سر خوش گفتم:
- نمیدونم ولی از وقتی که پدرم مریض شد خنده از رو لبهام پر کشید و من بعد از سالها این یه هفته برای اولینبار خوشحال بودم. خب من هم که اینجا جز تو و بهراد کسی رو ندارم. چهقدر تنهایی بکشم؟ دارم به این فکر میکنم که برم. اما از یه طرفی اگه از شما دور بشم و یه هفته سر مزار پدر و مادرم نرم دلم میگیره.
زهرا لب فشرد و بعد خونسرد گفت:
- به نظر من که هرچی زودتر تصمیمت رو بگیر و برو! وقتی اونجا حالت رو خوب میکنه چرا تهران بمونی؟!
مشکوک نگاهش کردم و با دهانی نیمهباز گفتم:
- انتظار داشتم بگی نرم چون دلت برای من تنگ میشه ولی نه، تازه انگار از خداته!
سرخ شد و گفت:
- معلومه که دلم تنگ میشه و راضی به دور شدنت نیستم ولی وقتی میبینم روحیهات خوب میشه و از این افسردگی بیرون میای چرا نری؟ به جون مادرم من جز خوشحالی تو چیزی نمیخوام. فرگل... من دلم نمیخواد دوباره غصه بخوری میترسم باز کسی پیداش بشه و ناراحتت کنه.
در حالی که هنوز از حرفهای مبهمش چیزی دستگیرم نشده بود بیتفاوت شانه بالا دادم و گفتم:
- آره، از این دردها و خاطراتی که ولم نمیکنند خسته شدم. اون یه هفته کنار اونها یاد و خاطراتش یهکم برام کمرنگ شدند و از اون ماتم یهکم فاصله گرفتم. تنهایی عذاب این دردها رو دو برابر میکنه.
زهرا نگران شانهام را فشرد و انگار که میخواست حرفی بزند اما باز هم در پس لبهایش آن را مسکوت گذاشت و چشمهایش را با نگرانی به زیر انداخت و گفت:
- هرجا که حالت رو خوب میکنه برو. این تصمیم خوبیه! روی این قضیه فکر کن.
او مُصرانه سعی کرد متقاعدم کند حداقل برای یکسال هم شده دست از تهران بکشم و به شیراز بروم. در تمام این مدت حالت و رفتارش دستپاچه بود و من احساس میکردم او دارد چیزی را از من پنهان میکند با این حال به روی خودم نیاوردم.
خلاصه آن روز هم گذشت و من ذهنم را معطوف به روزمرگیهایم کردم.
شب به خانه که رفتم دکتر شمسیپور تماس گرفت و گفت:
- سلام خانم دکتر. شب شما به خیر. چهکار میکنید با زحمتها؟
- سلام استاد، شب شما هم بخیر. اختیار دارید چه زحمتی؟ همهی زحمتها گردن شماست.
- نه خواهش میکنم. راستش خانم دکتر برای هفتهی دیگر سهشنبه افتتاحیه درمانگاهه و با حضور چندتا از مسئولین میخوایم درمانگاه رو افتتاح کنیم براتون کارت دعوت حتماً میفرستم.
نگاه به تقویم سر اوپن کردم و گفتم:
- چه ساعتی؟
- برای ساعت شش هست.
آن روزی را که دکتر شمسیپور میگفت، را روی تقویم علامت زده بودم، نگاهی به دفترچهام انداختم و گفتم:
- بهسلامتی ولی من برای ساعت پنج بیمارستان یه عمل آنژیوگرافی دارم فکر نکنم برسم بیام.
- پس شبش تو سالن آمفیتئاتر هتل به مناسبت افتتاحیه یه جشن ترتیب دادیم، که بچهها پیگیرش هستند حتماً حضور داشته باشید، چون از شما و چندتن از خیرین فعال هم قراره تقدیر کنیم و شما هم یه سخنرانی کوتاه خواهید داشت. راستی آقای سیاوشی رو هم باید دعوت کنم شما شماره تماسی از ایشون دارید؟
لبخندی به لب نشاندم و گفتم:
- چشم، حتماً باعث افتخاره، خودم آقای سیاوشی رو دعوت میکنم. فقط استاد آقای سیاوشی برنامهشون تغییر کرده و قرار شده پول رو واریز به حساب من کنند که من هم تا آخر این هفته واریز به حساب درمانگاه میکنم.
- مشکلی نیست. پس دعوت آقای سیاوشی به عهده شماست. فعلاً خداحافظ.
از او خداحافظی کردم و به دایی محمد زنگ زدم و او را برای جشن افتتاحیه درمانگاه دعوت کردم، اما خیلی اظهار امیدواری نکرد که بتواند شرکت کند و به من گفت تا آخر این هفته پول سهم ارث مادرم، به علاوه مبلغی که از جانب خودش به منظور کمک به درمانگاه به حساب من واریز میکند. از او تشکر و قدردانی کردم، قطع کردم.
میتوانستم با سهم ارث مادری یک مطب خصوصی برای خودم بخرم اما ترجیح دادم با این مبلغ سهمی در کار خیر و کمک به بیماران داشته باشم از اینکه توانسته بودم کمکی در این راه انجام دهم، احساس سبکبالی داشتم.
کمی بعد لب فرو بستم و مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
- زهرا چیزی شده؟ با بهراد دعوات شده؟
دستپاچه شد و خودش را روی مبل جمع و جور کرد و گفت:
- نهنه، چیزی نیست.
لبهایم را با تعجب فشردم و گفتم:
- ولی انگار نگران چیزی هستی!
نگاه پرتلاطم و مضطربش را به چهره من دوخت و با تردید نگاهم کرد و درحالی که با خودش در جدال بود لب گشود تا چیزی را بگوید، نجواکنان با صدای ضعیفی گفت:
- فرگل... .
سر تا پا گوش شدم و گفتم:
- چی شده زهرا؟
کمی مکث کرد و از آنچه که میخواست بگوید پشیمان شد و گفت:
- هیچی.
با سماجت توام با نگرانی گفتم:
- چی شده زهرا؟ اتفاق بدی افتاده؟
منمنکنان گفت:
- نه! بد که نه! یعنی نمیدونم! هیچی ولش کن. داشتی میگفتی، حالا میخوای بری شیراز؟
از خیر کنجکاویم گذشتم و سر خوش گفتم:
- نمیدونم ولی از وقتی که پدرم مریض شد خنده از رو لبهام پر کشید و من بعد از سالها این یه هفته برای اولینبار خوشحال بودم. خب من هم که اینجا جز تو و بهراد کسی رو ندارم. چهقدر تنهایی بکشم؟ دارم به این فکر میکنم که برم. اما از یه طرفی اگه از شما دور بشم و یه هفته سر مزار پدر و مادرم نرم دلم میگیره.
زهرا لب فشرد و بعد خونسرد گفت:
- به نظر من که هرچی زودتر تصمیمت رو بگیر و برو! وقتی اونجا حالت رو خوب میکنه چرا تهران بمونی؟!
مشکوک نگاهش کردم و با دهانی نیمهباز گفتم:
- انتظار داشتم بگی نرم چون دلت برای من تنگ میشه ولی نه، تازه انگار از خداته!
سرخ شد و گفت:
- معلومه که دلم تنگ میشه و راضی به دور شدنت نیستم ولی وقتی میبینم روحیهات خوب میشه و از این افسردگی بیرون میای چرا نری؟ به جون مادرم من جز خوشحالی تو چیزی نمیخوام. فرگل... من دلم نمیخواد دوباره غصه بخوری میترسم باز کسی پیداش بشه و ناراحتت کنه.
در حالی که هنوز از حرفهای مبهمش چیزی دستگیرم نشده بود بیتفاوت شانه بالا دادم و گفتم:
- آره، از این دردها و خاطراتی که ولم نمیکنند خسته شدم. اون یه هفته کنار اونها یاد و خاطراتش یهکم برام کمرنگ شدند و از اون ماتم یهکم فاصله گرفتم. تنهایی عذاب این دردها رو دو برابر میکنه.
زهرا نگران شانهام را فشرد و انگار که میخواست حرفی بزند اما باز هم در پس لبهایش آن را مسکوت گذاشت و چشمهایش را با نگرانی به زیر انداخت و گفت:
- هرجا که حالت رو خوب میکنه برو. این تصمیم خوبیه! روی این قضیه فکر کن.
او مُصرانه سعی کرد متقاعدم کند حداقل برای یکسال هم شده دست از تهران بکشم و به شیراز بروم. در تمام این مدت حالت و رفتارش دستپاچه بود و من احساس میکردم او دارد چیزی را از من پنهان میکند با این حال به روی خودم نیاوردم.
خلاصه آن روز هم گذشت و من ذهنم را معطوف به روزمرگیهایم کردم.
شب به خانه که رفتم دکتر شمسیپور تماس گرفت و گفت:
- سلام خانم دکتر. شب شما به خیر. چهکار میکنید با زحمتها؟
- سلام استاد، شب شما هم بخیر. اختیار دارید چه زحمتی؟ همهی زحمتها گردن شماست.
- نه خواهش میکنم. راستش خانم دکتر برای هفتهی دیگر سهشنبه افتتاحیه درمانگاهه و با حضور چندتا از مسئولین میخوایم درمانگاه رو افتتاح کنیم براتون کارت دعوت حتماً میفرستم.
نگاه به تقویم سر اوپن کردم و گفتم:
- چه ساعتی؟
- برای ساعت شش هست.
آن روزی را که دکتر شمسیپور میگفت، را روی تقویم علامت زده بودم، نگاهی به دفترچهام انداختم و گفتم:
- بهسلامتی ولی من برای ساعت پنج بیمارستان یه عمل آنژیوگرافی دارم فکر نکنم برسم بیام.
- پس شبش تو سالن آمفیتئاتر هتل به مناسبت افتتاحیه یه جشن ترتیب دادیم، که بچهها پیگیرش هستند حتماً حضور داشته باشید، چون از شما و چندتن از خیرین فعال هم قراره تقدیر کنیم و شما هم یه سخنرانی کوتاه خواهید داشت. راستی آقای سیاوشی رو هم باید دعوت کنم شما شماره تماسی از ایشون دارید؟
لبخندی به لب نشاندم و گفتم:
- چشم، حتماً باعث افتخاره، خودم آقای سیاوشی رو دعوت میکنم. فقط استاد آقای سیاوشی برنامهشون تغییر کرده و قرار شده پول رو واریز به حساب من کنند که من هم تا آخر این هفته واریز به حساب درمانگاه میکنم.
- مشکلی نیست. پس دعوت آقای سیاوشی به عهده شماست. فعلاً خداحافظ.
از او خداحافظی کردم و به دایی محمد زنگ زدم و او را برای جشن افتتاحیه درمانگاه دعوت کردم، اما خیلی اظهار امیدواری نکرد که بتواند شرکت کند و به من گفت تا آخر این هفته پول سهم ارث مادرم، به علاوه مبلغی که از جانب خودش به منظور کمک به درمانگاه به حساب من واریز میکند. از او تشکر و قدردانی کردم، قطع کردم.
میتوانستم با سهم ارث مادری یک مطب خصوصی برای خودم بخرم اما ترجیح دادم با این مبلغ سهمی در کار خیر و کمک به بیماران داشته باشم از اینکه توانسته بودم کمکی در این راه انجام دهم، احساس سبکبالی داشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: