جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,295 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
با یادآوری کار خودم و مادر حسام صورتم درهم رفت، این‌که چطور تلاش‌هایش را با آن همه زحمت، با آن همه خستگی، نابود کردم. در دلم سرزنش‌بار نالیدم:
- فرگل تو چه آدم بی‌وجدانی هستی؟ چه‌طور دلت میاد هنوزم با مادر حسام همکاری کنی؟
نفسم را بیرون راندم و با سماجت رو به گفتم:
- بالاخره هرکاری از دست من میاد بگید.
لبخند بی‌جانی روی لب‌هایش جان گرفت و گفت:
- مرسی خانم دکتر شام رو بخورم یه کم استراحت می‌کنم بعد شروع می‌کنم، نگران نباشید من عادت دارم.
در دلم آشوبی شد، متوجه نگاهم شد و با حالت مبهمی ابرویی تکان داد و گفت:
- چی شد؟
دست‌پاچه حرف را‌ به آن سو کشاندم و گفتم:
- لااقل امشب رو به خودتون استراحت بدید.
نفسی بیرون داد و فنجان خالی قهوه‌اش را روی میز گذاشت و گفت:
- ان‌قدر نگران من نباشید، چیزی نیست.
بلند شدم و گفتم:
- پس من زودتر شام رو میارم.
به آشپزخونه رفتم و بساط شام را به پذیرایی بردم. او روی برگه‌ها خم شده بود و عمیقاً در آن‌ها فرو رفته بود تا برای شام صدایش کردم.
به سرمیز آمد نشست، با دیدن ماهی متعجب گفت:
- استخوان‌دار گرفتید؟
- آره، یه کم باید مواظب باشید.
چشمانش را با کلافه‌گی روی هم فشار داد و گفت:
- چرا استخوان‌دار گرفتید؟
متحیر نگاهش کردم و گفتم:
- خب...خب... .
چه داشتم بگویم آخر؟ بگویم ارزان بود و من طبق عادت معهود و سختی‌های که در زندگی داشتم به ارزان خریدن و پول خرج نکردن عادت داشتم؟
خجالت زده به دروغ گفتم:
- خریدش عجله‌ای شد.
سری تکان داد و گفت:
- خب مجبور نبودی ماهی بذاری امشب.
از سر میز خواست بلند شود تا برود، تند گفتم:
- بشینید، بشینید، جایی نمیرید.
کلافه و رنجیده گفت:
- من حوصله جدا کردن تیغ ماهی رو ندارم، خسته هم هستم چشم‌هام چیزی نمی‌بینه.
- خب من براتون جدا می‌کنم!
هر دو به هم زل زدیم، سکوت کوتاهی بین ما بود. دوباره تکانی داد به خودش که برود بی‌اختیار مچ دستش را گرفتم. بدون این‌که موقعیت خودم را درک کنم گفتم:
- خواهش می‌کنم نرید، من جدا می‌کنم براتون. اشتباه از من بوده، راستش فکر نمی‌کردم شما ان‌قدر حساسید. با این خستگی، گرسنه هم هستید ابداً فکرش رو هم نکنید که شام نخورده برید بنشینید پای اون برگه‌ها.
با حرکت چشمش که نشان از کلافه‌گی داشت نگاهم کرد و بعد مثل بچه‌ای تخس که به زور قانع شود، نشست. زود دست بردم و تکه‌ای ماهی جدا کردم و تندتند تیغ‌های آن را جداکردم و برای اطمینان که تیغی در گوشت‌ها نباشد با قاشق چندین بار روی گوشت ماهی زدم. گوشت ماهی کاملاً ریز ریز و خرد شده بود که با تمسخر گفت:
-بَه‌بَه! چه شود! واقعاً خودتون رغبت می‌‌کنید این رو بخورید؟ این چیه مثل گوشت کوبیده شده.
از کنایه‌اش کمی دلگیر ‌شدم، لب بهم فشردم و گفتم:
- آقای دکتر حالا یه شب این رو امتحان کنید‌‌، این ماهی‌ها خوشمزه است به خوردنش می‌ارزه.
پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- فکر کنم چون ارزون بوده گرفتید.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- دلیلش رو قبلاً گفتم.
بشقاب را مقابلش گذاشتم با چنگال به زور تکه‌ای از ماهی را برداشت که هنوز تا نزدیک لبش نرفته بود که گوشت ماهی از چنگال به داخل بشقابش افتاد، گفت:
- بیا، ان‌قدر خرد شده که روی چنگال هم نمی‌مونه!
- حالا با قاشق بخورید.
و خودم تکه‌ای از ماهی برداشتم و شروع به جدا کردن استخوان‌هایش کردم. دوباره سعی کرد ماهی را با چنگال بخورد، تکه‌ای خورد و این بار با سختی قورت داد و گفت:
- فکر کنم تیغ ماهی رو قورت دادم، گلویم بدجور تیر می‌کشه.
با عجله برای خودش آب ریخت و یک نفس سر کشید، هاج و واج به بهانه‌جویی‌هایش نگاه کردم و نفسم را با تمسخر بیرون راندم و سرگرم غذای خودم شدم
او هم کمی با بی‌میلی غذایش را خورد و بعد بار دیگر کلافه چنگال را روی بشقاب انداخت و گفت:
-‌ اَه!
غرولندکنان گفت:
- اصلاً این چیه گرفتید؟ من اشتهام کور شد، اصلاً کی گفته حتماً امشب باید ماهی باشه؟ خب یه چیز دیگه می‌ذاشتید، این چیه؟ آخه... آهان... آه... بیا! با چنگال اصلاً نمیشه یه تیکه ازش برداشت.
چند بار با حرص با چنگال زد روی گوشت و چنگال را کلافه روی بشقاب انداخت.
با لحنی دلگیر گفتم:
- خب باشه... ببخشید، من ذائقه شما رو نمی‌دونستم... حالا امشب رو تحمل کنید. سری بعد دستم رو داغ می‌ذارم دیگه ماهی استخوان‌دار نمی‌خرم، خوبه؟
دوباره گفت:
- خب می‌گفتید من از سر راه می‌اومدم می‌گرفتم.
- شما الان رسیدید خونه، اون‌وقت کِی باید من این ماهی رو می‌پختم؟
- آیه اومده بود که امشب حتماً ماهی باشه؟
- من گفتم شما دوست دارید برای همین خریدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
غرولندکنان گفت:
- من ماهی دوست دارم، ولی این نوع ماهی با ترس و لرزش برا خوردن نمی ارزه. تیغش هم ریزه هنوز حس می‌کنم تو گلوم گیر کرده. این رو هم که خرد و خمیرشم کردی انگار گوشت ماهی رو گذاشتی تو هاون کوبیدی، این چیه آخه؟
غرولندش مرا به انفجار رساند و به یک‌باره ترکیدم گفتم:
- اَه! نخورید‌، اصلاً نخورید.
بهت‌زده به من خیره شد، بشقاب را از جلویش برداشتم و با گستاخی تمام گفتم:
- به قول مامان خدا بیامرزم گرسنه نیستید و اِلّا سنگم می‌خوردید!
همان‌طور قاشق و چنگال به دست به حرکات عصبی من بهت‌زده نگاه می‌کرد. بشقاب را از جلویش به کناری هل دادم و با اخم و تَخم به غذای خودم خیره شدم. چند ثانیه در سکوت سپری شد، چه‌قدر از رفتارش رنجیده شده بودم‌. مدتی بعد برای دل‌جویی، گویا از رفتارش پشیمان شده باشد گفت:
-خب دختر خوب دیگه از این ماهی‌ها نخر، حالا بگذریم. خودت می‌دونی که من از هر نوع ماهی نمی‌خورم باید از همون نوع ماهی می‌گرفتی که همیشه خودم می‌خرم، از این به بعد مطلقاً ماهی نخر!
این طرز حرف زدنش بیشتر لجم را بالا می آورد، دست برد که بشقابش را بردارد آن را هل دادم به عقب و از جلوی دستش دور کردم. خنده‌ای کرد و گفت:
- اصلاً مادر خوبی نمیشی! بده به من بشقاب رو حالا قهر نکن.
- نمی‌خواد. شما گرسنه نیستید.
شیطنت‌بار و شوخی گفت:
- یه کم ازش می‌خورم تا زحمتی که کشیدی به هدر نره.
از گستاخی‌اش زورم گرفت، منت هم می‌گذاشت. بلند شدم و با دل‌خوری و ناراحتی شروع به جمع کردن بساط شام از روی میز شدم.
کلافه پوزخندی زد و گفت:
- خانم دکتر تو چرا ان‌قدر عصبی رفتار می‌کنی؟
بشقاب و دیس ماهی را برداشتم و بی‌هیچ حرفی به آشپزخانه بردم، درحالی که در دلم کلی غر می‌زدم:
- پسره لوس مزخرف! شام رو زهرمار کرد. اَه...اَه...خاک تو سر مادرت با این بچه تربیت کردنش.
بشقاب‌ها را رو کابینت گذاشتم و ادامه دادم:
- خودش که نخورد هیچی شام هم به من زهرمار کرد، اشتهام کور شد.
صدای قدم‌هایش را در آشپزخانه حس کردم و با نیشخندی گفت:
_ می‌خوای ماهی رو دور بریزی؟
طلبکارانه بدون این‌که نگاهش کنم گفتم:
- چاره‌ای گذاشتید برام؟
نزدیک شد، فکر کردم به قصد بردن بشقابش آمده است، نه به آن لوس‌بازی‌هایش نه به این ادا و اطوار و اصرارش. پشت به غذاها ایستادم و لجوجانه سعی داشتم دستش به غذا نرسد. جلو آمد و من هم حصار دفاعیم را حفظ کردم نزدیکم شد، دستانم را باز کردم و گفتم:
- شام یه چیز دیگه می‌خورید تا تنبیه بشید. اشتهای منو کور کردید آقای دکتر.
با نگاهی تمسخرآلود گفت:
- صبر و تحملت رو یه کم بالا ببر، یه روزی می‌خوای بشی مادر چندتا بچه. این‌جور که تو رفتار می‌کنی بچه‌هات می‌میرند.
- من بچه‌هام رو لوس تربیت نمی‌کنم.
خنده‌ای کرد دست به دور سی*ن*ه قلاب کرد و گفت:
- چه مادر دل‌سنگی میشی.
نفسم را با تمسخر بیرون دادم و گفت:
- این دل سنگی نیست، شاید یه روز بچه‌ی من سر سفره یه بنده خدای دیگه نشست غذای مورد علاقه‌اش نبود، باید آبروی طرف رو ببره؟
خنده‌ای کرد و گفت:
- حرفت دندون‌شکن بود.
نگاه‌مان به هم گره خورد و او با همان تیله‌های درشت سبزش داشت تا مغز استخوانم را می‌کاوید. از نگاه کردن به او گریختم، دستی به روسری‌ام کشیدم و موهایم جلوی سرم را به داخل روسری هل دادم.
کف دستش را به علامت تسلیم کمی بالا برد و گفت:
- اوکی! من چیزی نمی‌خورم ولی تو مادر خوبی نمیشی.
رفتنش را نظاره کردم که از جلوی چشمانم ناپدید شد. صدای بسته شدن در اتاقش آمد، ماهی هم که سرد شده بود و از دهان افتادند. کلاً اوقاتم را با مسخره‌بازی‌اش تلخ کرد، فقط آرزو داشتم دادگاه عبدی نتیجه‌اش به نفع من تمام شود و حقم را بگیرم خیلی زود رختم را از این‌جا جمع می‌کنم و می‌روم.
چندساعت بعد که عصبانیتم فروکش کرد. عذاب وجدان گرفتم چرا که در مقابل آن همه محبت او وظیفه من رسیدگی به کارهای خانه بود، مِن‌جمله غذا پختن و من باید مطیع خواسته‌های او می‌شدم به جای این‌که عصبانی شوم. از رفتار خودم شرمنده شدم و از این‌که بیچاره گرسنه پی تحقیقش رفت دلم سوخت. کتابم را روی تخت گذاشتم نیمه‌شب بود برای آب خوردن بیرون رفتم نور اتاقش از لابه‌لای شکاف در به درون سالن تاریک می‌تابید. پاورچین پاورچین به جلو رفتم. در اتاقش نیمه‌باز بود از لای شکاف در به اتاقش سرکی کشیدم، با چشم اتاقش را در جستجوی او کاویدم و او را دیدم که سرش را روی بازوانش روی میز گذاشته بود و مظلومانه خوابیده بود. دلم به حالش سوخت، آهسته دستگیره در را فشردم و باز محتاطانه او را نگریستم. درست بود، او خوابیده بود و تعداد زیادی برگه هم روی میزش پراکنده و لپ‌تابش هم روشن بود. پاورچین پاورچین به کنار تختش رفتم و پتویش را برداشتم و به طرفش رفتم. دست‌هایش را زیر پیشانی حایل کرده، سرش را روی میز گذاشته و خوابیده بود. پتو را آهسته رویش کشیدم، برگه‌هایش را که روی میز پراکنده بودند را آهسته جمع کردم و لپ‌تاب را خاموش کردم. دوباره پاورچین پاورچین از اتاق بیرون می‌رفتم که با صدای خواب‌آلودش مرا متوقف کرد و گفت:
- باور کن تو مادر خوبی نمیشی!
سرجایم خشکم زد، برگشتم به او نگاه کردم که هنوز سرش روی میز بود. تکانی به خودش داد و از روی میز سرش را بلند کرد و با چهره‌ای خواب‌آلود درحالی که روی پیشانی‌اش به خاطر جای دستش سرخ شده بود، با خنده‌ای بی‌جان اما شیطنت‌بار پتو را به خود پیچید و تکیه به صندلی داد و گفت:
- در تراس اتاقم بازه.
نگاهم به در شیشه‌ای افتاد که در آن سوی اتاقش، رو به حیاط باز می‌شد. نسیم خنکی از آن به داخل می‌آمد و پرده اتاقش را تکان می‌داد. دوباره نگاهم را به او دوختم که با همان صورت ورم کرده از خواب لبخند شیطنت‌باری می‌زد. این بار بی‌اختیار خنده‌ام گرفت، خنده‌ام را جمع و جور کردم و رو به او گفتم:
- باشه بابا، مگه من مادر ناتنی‌ تواَم که هی من رو با مامانت مقایسه می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
او که گویا از خواب سرحال شده بود، خنده‌‌ی دل‌نشینی کرد. رفتم در را بستم و پرده‌اش را هم کشیدم و رو به او که مرا نگاه می‌کرد، حق به جانب گفتم:
- خوب شد؟ پرده رو هم کشیدم که شب ممدقلی نیاد شما رو بدزده.
از حرفم خنده‌ی از ته دل کرد که من هم با خنده‌اش به خنده افتادم. نگاهم به آن باغ سبز چشمانش افتاد که وقتی می‌خندید، انگار می‌درخشید و آن چهره دل‌نشین که خنده چه‌قدر جذابش می‌کرد. بلند شد و پتو را در دست گرفت و درحالی‌که به طرف تختش می‌رفت گفت:
- ولی مادر خوبی نمیشی خانم دکتر، قبول کن.
- باشه بابا، از سر شب گیر کردید رو این جمله.
روی تختش ولو شد، به طرف در رفتم و گفتم:
- اگه اجازه میدید نامادری‌تون چراغ رو خاموش کنه.
کش و قوسی به بدنش داد و به پتو پیچید و گفت:
- ممنون.
چراغ را خاموش کردم و در را بستم، بی‌اختیار لبخندی از حرف‌هایش به لبم نشست. آب خوردن فراموشم شد به بالا رفتم و درحالی که به حرفش فکر می‌کردم و به آن چهره دل‌نشین و خنده‌اش، ناخودآگاه لبخند می‌زدم. تمام ذهنم پر شد از او تا عاقبت خواب در چشمان خسته‌ام شکفت.
صبح زود از خواب بیدار شدم و صبحانه را آماده کردم، تندتند مشغول چیدن میز بودم. درحالی که صورتش را با حوله خشک می‌کرد، از دستشویی بیرون آمد. سلام و صبح بخیر آرامی گفت و بعد ادامه داد:
- یه قهوه... .
و بعد مکثی کرد و گفت:
- نه یه چایی برای من می‌ریزید؟ ممنون!
متعجب گفتم:
- سلام، ولی آقای دکتر من چایی دم نکردم. قهوه براتون درست کردم، گفتم مثل همیشه اول صبح قهوه می‌خورید.
- کاش امروز یه کم چایی می‌ذاشتید، هوس چایی کردم.
روی برگرداندم و زیر لب گفتم:
- شروع کرد باز.
سر برگرداندم، به او خیره شدم و گفتم:
- می‌خواید الان برم دَم کنم، ولی طول می‌کشه تا دم بکشه.
- نمی‌خواد دیگه، من یه کم هوس چای کرده بودم.
- خب تا صبحونه رو بخورید دم می‌کشه.
- اوکی، بذارید.
کلافه به آشپزخانه رفتم و زیرلب غرولندکنان گفتم:
- عجب گیری کردیم! چرا این بشر انقدر نق می‌زنه. این رو می‌خوام،‌ اون رو می‌خوام، حالا باید یه ساعت چایی دم کنم. اون‌وقت به من میگه مادر خوبی نمیشی! هرکی بچه‌ای مثل تو داشته باشه مادر خوبی نمیشه، من اگه یه بچه مثل تو داشتم که خفه‌اش می‌کردم.
بعد از آماده کردن چای دوباره به سر میز برگشتم. او پشت میز نشسته بود و فکر می‌کرد که با ورود من به پذیرایی از افکارش بیرون آمد و شروع به خوردن کرد. پشت میز نشستم که گفت:
- راستش... .
منتظر به او دهان او چشم دوختم که چه می‌خواهد بگوید. مکث طولانی کرد و گفت:
- داریم به تاریخ اتمام محرمیت نزدیک میشیم خانم‌ دکتر.
تایید کردم که کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
- می‌خواید که دوباره... .
حرفش را خورد، مردد به او خیره شدم. خودم هم نمی‌دانستم چه کار باید کرد؟ از یک طرف ما دو تا غریبه بودیم که عرفاً هم‌خانه شدن ما مشکل داشت و از سوی دیگر هنوز خبری از دادگاه آقای عبدی نبود و روند آن حالا‌حالاها طول می‌کشید. دل‌خوش به این شده بودم که شاید بتوانم دادگاه عبدی را ببرم و رختم را از این‌جا جمع کنم و بروم. دلم نمی‌خواست بیشتر از این مزاحم زندگی شخصی‌اش باشم و ریتم زندگی‌اش را از این بیشتر به هم بریزم.
نمی‌دانستم چه کار باید بکنم، تصمیم هر دوی ما بر مبنای هم‌خانه شدن از ابتدا اشتباه محض بود.
سکوت مرا که دید گفت:
- از نظر من ادامه‌اش مشکلی نداره. البته فقط خواستم نظرت رو بدونم. چون ما هیچ رابطه‌ای جز هم‌خونه بودن با هم نداریم؛ ولی خب با توجه به قوانین و هنجارهای ایران این موضوع یه کم دردسرساز میشه اگه لو بره که اون هم من و شما فقط میدو... .
به میان حرفش دویدم و گفتم:
- نه آقای دکتر حرف شما منطقیه.
از سر میز صبحانه بلند شد و درحالی که ساعت مچی‌اش را می‌بست، به من گفت:
- پس تمدیدش کنیم؟
در مورد این موضوع مدتی بود که کلنجار می‌رفتم، ادامه دادم:
- من نمی‌خوام واقعاً باعث مشکلاتی برای آبروی شما و خودم بشم.
سرخ و سفید شدم و درحالی که به فنجان قهوه زل زده بودم و حرفم را نیمه‌تمام گذاشتم، هنوزم تردید داشتم که این کار را بکنیم یا نه و نتوانستم جواب قطعی را به او بدهم، نکند اشتباه بزرگی مرتکب شوم.
حسام که گویا از مکث طولانی من همه چیز را فهمیده بود گفت:
- ببین فرگل من به تو قول دادم که اتفاقی بین ما نمی‌افته. من مثل برادر بزرگ، قیم یا هر چیزی که تو می‌تونی قبولش کنی. مثل یک محرم، مثل یک دوست برات هستم و تا موقعی که بتونی روی پای خودت وایستی من کنارت هستم. قطعاً تا سال دیگه تو تمکن مالی پیدا کردی برای خودت دیگه خانم دکتر باهوش و توانا شدی که به منم احتیاجی نداری. منم احتمالاً بعد از یک‌سال برمی‌گردم آمریکا پیش مادرم، این‌جا موندنی نیستم.
دلم فرو ریخت نگاهش کردم و متعجب گفتم:
- برمی‌گردید؟ چه تحقیقات نتیجه بده چه نتیجه نده برمی‌گردید؟
از حیرت من تعجب کرد و گفت:
- بحث سر تحقیقات نیست، مادر من ایران بیا نیست و من هم مادرم رو نمی‌تونم تنها بذارم. تحقیقات ما هم تا یک‌سال یا تا دو سال دیگه تکلیفش معلوم میشه و طرح منم کم‌کم داره تو بیمارستان تمام میشه. بالاخره من باید برگردم آمریکا، از اول هم تصمیمم همین بود. ایران رو دوست داشتم و دلم می‌خواست بنا به یه دلایلی، یه مدت کوتاه این‌جا بمونم، اما خب قرار نیست موندگار این‌جا بشم لااقل به خاطر مادرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
لال شده بودم! پس مادر حسام چه دلیلی داشت که تلاش می‌کرد تحقیقات او به شکست منتهی شود. من تصور می‌کردم مادرش طاقت دوری حسام را ندارد که این کارهای احمقانه را انجام می‌دهد. پس قطعاً نفع‌طلبی دیگری از شکست این تحقیقات داشت، گیج و منگ به او خیره شده بودم. موضوع خودمان فراموشم شد، عذاب وجدان دوباره به جانم چنگ انداخت.
حسام دوباره به من خیره شد و گفت:
- فکرهات رو بکن، البته من می‌تونم یه خونه نزدیک خودم همین‌جا برات اجاره کنم ولی خودت می‌دونی هزینه‌های مواد آزمایشگاه رو گاهی باید از جیب خودم بدم و... .
تند و سریع با لحنی تشکر آمیز گفتم:
- نه‌نه! آقای دکتر تا همین‌جا هم لطف شما خیلی به من زیاد بود و من واقعاً نمی‌دونم چه‌طور باید از شما تشکر کنم؟ به نظرم که این وضعیت یه مدت دیگه ادامه‌دار بشه بهتره؛ ولی اجازه بدید تکلیف دادگاه آقای عبدی چند وقت دیگه معلوم میشه.
به یاد حرف‌های وکیلم افتادم، که دفعه‌ی آخر از این‌که نتوانسته بودم قولنامه‌ی دستی را پیدا کنم، سری به حال تاسف تکان داد و با لحن تلخ و گزنده‌ای مرا از موفقیت در دادگاه ناامید کرده بود.
سری تکان داد و درحالی که در چشمان او امیدی از برد من در دادگاه دیده نمی‌شد، درحالی که به طرف اتاقش می‌رفت گفت:
- پس تا چند روز صبر می‌کنیم تا نتیجه مشخص بشه.
تایید کردم و گفتم:
- پس چایی‌تون رو تو اتاق‌تون می‌خورید؟
نیم‌نگاهی به من انداخت و به ساعت مچی‌اش چشم دوخت و گفت:
- دیر شده، من دیگه باید برم.
سر صبحی مرا وادار کرد که چایی بگذارم حالا هم که می‌گفت وقت نیست، به اتاقش رفت و کمی بعد با کتی که روی دستش بود و کیفی که در دست داشت بیرون آمد و گفت:
- من میرم بیمارستان شما با من نمیاید؟
نگاه به ساعت کردم و گفتم:
- نه من من هنوز وقت دارم.
سری تکان داد و گفت:
- اوکی! یه چایی بهم بدهکارید تو بیمارستان ازتون می‌خوام.
درحالی که سعی می‌کردم خونسرد باشم، گفتم:
- باشه یه چایی براتون از بوفه می‌گیرم میارم.
درحالی که خم شده بود و کفشش را می‌پوشید گفت:
- چای امروز رو تو اون فلاسک یه نفره بریزید و برام بیارید ممنون میشم. چای بیمارستان رو دوست ندارم، فعلاً خداحافظ.
در را که بست من از حرصم پنجه‌هایم را منقبض کردم گویا که می‌خواهم او را خفه کنم و بعد از دندان فشردن سری به علامت کلافگی تکان دادم و گفتم:
- آخ لعنت به تو فرگل با این تصمیمات مسخره‌ای که گرفتی، یه کلفتی نکرده بودی که اون هم داری می‌کنی.
همه‌چیز را از روی میز جمع کردم و کم‌کم آماده شدم، مقداری چای در فلاسک تک نفره ریختم و غرولندکنان با خودم به بیمارستان بردم.
وقتی به بیمارستان رسیدم به مورنینگ رفتم، بعد از مورنینگ و انجام کارهایم به بخش اعصاب مراجعه کردم که گفتند حسام در اتاق عمل است. ناچار دوباره به بخش خودم مراجعه کردم و درگیر کارهایم شدم.
خسته فلاسک چای را از ایستگاه پرستاری بخش اعصاب تحویل گرفتم. مسئول ایستگاه با خنده گفت:
- خانم دکتر بوفه چایی می‌فروشند چرا فلاسک با خودتون آوردید؟
با خنده تصنعی گفتم:
- اِی بابا خانم فدایی، این چایی برای یکی دیگه‌اس فلاسکش دست من مونده بود گفتم چایی بیمارستان رو نخوره کلی هل و دارچین ریختم توش.
خندید و گفت:
- من هم باشم هوس چای بیمارستان رو نمی‌کنم یه کم برای من هم بریز.
ناچار کمی از چایی برایش ریختم و او مشتاق گفت:
- وای چه عطری داره کاری کردید که من هم از این به بعد چایی‌ام رو این‌طوری دم کنم.
لبخندی زدم و گفتم:
- نوش‌جان.
سپس به بخش اعصاب رفتم، این بار حسام در اتاقش بود. صدایم را صاف کردم و تقه‌ای به در اتاقش زدم. آخرین مریض را ویزیت کرد و با دیدن من گفت:
- بیا تو خانم دکتر.
مریض نگاهی به من انداخت و دوباره از حسام چند سوال پرسید. او هم نسخه‌اش را پیچید و رفت. بعد از رفتن مریض حسام با لحن طنزآلودگی گفت:
- خب... مادرناتنی بدجنس چی آوردی برامون؟ زودتر از این‌ها منتظرت بودیم.
فلاسک چای را به طرف میزش بردم و من هم متقابلاً با لحن طنز توام با طعنه گفتم:
- چایی صبح‌تون آماده است قربان! امر دیگه‌ای ندارید؟
نیش کنایه‌ام را گرفت، خندید و تکیه‌اش را به صندلی داد و خیره نگاهم کرد و گفت:
- من که از اول گفتم کسی هست که کارهای خونه رو انجام بده تو خودت اصرار داشتی که انجام بدی.
- یعنی تا بیمارستان برات چایی می‌آورد؟
با نگاه شیطنت‌بارش لبخند کجی زد و برای این‌که کم نیاورد گفت:
- اگه می‌خواستم این کار رو برام می‌کرد.
پوزخند نمکینی زدم و به توقعاتش در دلم خندیدم، آخر کدام کلفتی حاضر است تا محل کار او چای بیاورد. مقداری چای برای خودش در فنجانش ریخت و گفت:
- بشینید یه فنجان هم برای شما بریزم.
- مرسی. من دیگه میرم.
لبخندی زد و فنجان چای را به لبش نزدیک کرد و طبق عادت معهود نخورد. این کارش شدیداً برای من سوال بود که این دیگر چه عادتی است؟‌ اما لب فرو بستم و فقط هاج و واج نگاهش می‌کردم. جرعه‌ای از چای را بعد از مکث کوتاهی خورد و بعد نگاهی به من کرد که هنوز مات او ، سرجایم میخکوب بودم و او را تماشا می‌کردم. متعجب گفت:
- چی شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
متعجب گفتم:
- چی؟
- اگه چای نمی‌خواید، پس چرا وایستادید؟
تکانی به خوم دادم و گفتم:
- گفتم شاید امر دیگه‌ای هم داشته باشید، مثلاً کیکی یا کلوچه‌ی خانگی هم ازم بخواید.
خندید و گفت:
- نه ممنون بابت چای، راستش یه شوخی بود. فکر نمی‌کردم جدی بگیرید و با فلاسک چای بیاید ولی باز هم شما مادر خوبی نمیشید.
تا سر حد انفجار رسیدم و گفتم:
- اِه آقای دکتر‌! میشه دیگه این حرف رو تکرار نکنید، از دیشب با این حرف رو مخم رفتید.
خندید و مغرورانه پا روی پا انداخت و جرعه‌ای چای نوشید و گفت:
- نمی‌پرسید چرا؟
عزم رفتن کردم و دستی به کلافگی بالا بردم و تکان دادم و گفتم:
- نه مهم نیست.
با سماجت به من که درحال دور شدن از او بودم گفت:
- چون زیادی به بچه‌تون رو میدید.
با تمسخر در دلم گفتم:
- نه‌نه! مثل این‌که به غیر از نقش کلفتی، نقش مادری هم از من انتظار داره.
شانه‌ای بالا دادم و برای این‌که حرف اضافه دیگری نشنوم سریع از اتاقش بیرون رفتم، پشت در اتاقش وایستادم و نفسم را با تمسخر بیرون دادم و گفتم:
- واه‌واه! با این سن و هیکلش من رو جای مامانش فرض کرده و خودشو بچه شش ساله.
صدای آشنایی افکارم را از هم پاشید، نگاهم به حمید افتاد که روبه‌رویم بود. لرزشی آرام زیر پوستم جای گرفت. سلامی داد و گفت:
- حسام تو اتاقشه؟
سلام کردم و با اعتراض ابرویی بالا دادم و گفتم:
- بله دارند چایی میل می‌کنند.
متعجب گفت:
- چایی؟
متعجب‌تر از او گفتم:
- آره چایی، چی‌اش عجیبه؟
لبش را به علامت تعجب تکانی داد و گفت:
- حسام اصلاً چایی خور نیست.
این بار من بودم که تعجب کرده بودم، لبخندی زد و گفت:
- تا با چشم خودم نبینم باور نمی‌کنم.
دستگیره در را فشرد و تقه‌ای به در زد و وارد شد، صدای خوش و بش هردوی آن‌ها می‌آمد. میان بهت و گیجی دست و پا می‌زدم، راستش من که از شخصیت حسام سر در نیاوردم هر چه‌قدر بیشتر سعی می‌کردم او را بشناسم بیشتر از قبل پیچیده می‌شد.
شانه‌ای بالا انداختم هنوز آن لرزش و هیجان زیر پوستی از دیدن حمید در وجودم بود و آن نگاه متعجب و بامزه‌اش در نظرم مجسم می‌شد. آهی کشیدم و گفتم:
- آی فرگل بی‌نوا! این دیگه چه حالی‌ِ؟
سلانه‌سلانه به طرف بخش خودم به راه افتادم و آن روز هم با ماجراهای خودش گذشت.
صبح زود بلند شدم صبحانه حسام را آماده کردم و به تخت خوابم برگشتم، طبق معادلاتم حسام امروز سرکار است و من هم که باید غروب به بیمارستان می‌رفتم. امشب کشیک شبانه بیمارستان بودم و تا غروب باید استراحت می‌کردم، حوالی ساعت نه از خواب بلند شدم کِش و قوسی به خودم دادم و بعد به پایین تخت پریدم. آفتاب صبح به داخل اتاق تیغ کشیده بود، به طرف تراس رفتم. ماشین حسام را جای همیشگی پارک ندیدم. چشم‌هایم را بستم و اجازه دادم آفتاب صبح صورتم را نوازش کند، خرمن موهای به رنگ روشنم به زیر نور آفتاب جلای و درخشش بیشتری به خود گرفته بود، موهایم با نسیم صبح هر از گاهی به اطرافم پریشان می‌شد و من ریه‌هایم را از هوای تازه صبح باغ پر کردم و چشم گشودم که به یک‌باره نگاهم به ماشین حسام که کنار استخر پارک بود خیره ماند. ماشین مشکی حسام زیر نور خورشید برق می‌زد. نسیم دل‌پذیری موهایم را می‌شوراند و جلوی صورتم را می‌گرفت آن‌ها را کنار زدم و به این فکر می‌کردم که چرا امروز حسام بدون ماشین به سر کار رفته است. همان‌طور به آن ماشین لوکس خیره بودم و به اولین روزی که آن را در پارکینگ بیمارستان با نگار دیدیم فکر کردم. چه‌قدر با آن عکس یادگاری انداختیم حالا همین ماشین نزدیک من کنار یک استخر و در زندگی لوکس پارک شده بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک‌دفعه از آن فلاکت و بدبختی به درون یک زندگی لوکس پرت شوم. موهای بازیگوشم را کنار زدم و هوای خوب صبح بهاری را داخل ریه‌هایم کشیدم که حس کردم داخل ماشین کسی تکان می‌خورد و کمی بعد در ماشین باز شد و ‌حسام را دیدم نان سنگک به دست از ماشین پیاده شد درحالی‌که نگاهش روی من ثابت بود. گویا آب جوشی به رویم ریختند زود نشستم تا بیشتر از آن دیده نشوم، اما از لابه‌لای نرده‌ها هم باز معلوم بودم. سراسیمه و خمیده به داخل اتاق دویدم و لب گزیدم مدام خودم و او را سرزنش می‌کردم. روی تخت درمانده نشستم و شروع به ناخن‌خوری و خودخوری کردم. پس تمام این مدت در ماشین بوده و مرا نگاه می‌کرده؟ وای من چرا متوجه نشدم ممکن است او در ماشین باشد؟ چه‌طوری چشم‌هایم او را داخل ماشین ندید؟ حالا چه‌طوری با او روبه‌رو شوم؟
صدای حسام را از پائین پله‌ها شنیدم:
- خانم دکتر تشریف نمیارید پایین.
کلافه در اتاق از این‌سو به آن‌سو رفتم و ناخن جویدم. دوباره صدایم کرد، دست آخر آماده شدم و درحالی که استرس داشتم به پایین رفتم. سرم پایین بود و از پله‌ها سرازیر شدم، به یک‌باره پایم پیچ خورد و روی پله‌ها تاب خوردم و با صدای" آخ "گفتنم حسام نگاهی به پله‌ها کرد و گفت:
- صبح بخیر، چی شد؟
دست‌پاچه‌تر از قبل سرخ شدم و گفتم:
- هی... هیچی!
و تند به طرف سرویس بهداشتی رفتم و صورتم را آب زدم، صورتم را خشک کردم و به گونه‌هایم از شرم صورتی شده بود نگاه کردم. کمی به خودم غلبه کردم و از سرویس بهداشتی بیرون آمدم. روی مبلی لم داده بود و به نقطه نامعلومی خیره شده و فکر می‌کرد. نگاه از او دزدیدم و درحالی که از روی خجالت رویم نمی‌شد با او چشم در چشم شوم به سختی خودم را به بی‌تفاوتی زدم و گفتم:
- امروز بیمارستان نمیرید؟
از افکارش بیرون آمد. خیره به من گفت:
- نه امروز جمعه است.
به آشپزخانه رفتم و بساط صبحانه را برداشتم و آوردم روی میز گذاشتم. چای صبحگاهی‌اش را مقابلش گذاشتم مقداری از نان سنگک کندم و در دهانم گذاشتم، خودم را به آن راه زدم و سعی کردم لحظات قبل را به فراموشی بسپارم و مثل او چهره‌ی بی‌تفاوتی به خودم بگیرم. او به طرف میز رفت، گفتم:
- صبحونه رو زود آماده کردم که اگه زود بیدار شدید بخورید.
نیم‌نگاهی به من کرد و سری تکان داد. با یاد صبح گونه‌هایم گُر گرفتند. حسام جرعه‌ای از چایش را سرکشید، سکوت مرا که دید گفت:
- امشب کشیک شب هستید؟
لقمه را قورت دادم سرسنگین بدون این‌که نگاهش کنم گفتم:
- بله.
ابرویی بالا داد و چیزی نگفت، چایش را خورد و از سر میز بلند شد و فنجانش را خواست بردارد که گفتم:
- بذارید به عهده من!
دست کشید و تشکر کرد و به طرف اتاقش رفت. دست از خوردن کشیدم بلند شدم میز را جمع کردم، از اتاقش آماده و حاضر بیرون آمد و گفت:
- سه روز دیگه برای محضر وقت گرفتم.
برای لحظه‌ای از حرکت ایستادم و بعد نگاهش کردم خیره به من زل زد و گفت:
- نمی‌خوام ناامیدت کنم فرگل ولی دیروز که از وکیلت پیگیر شدم گفت هیچ مدرک قابل توجهی دم دستت نیست و از اون‌جا که موقعه ثبت قولنامه‌ی دستی فقط یه شاهد داری که اون هم همسایه طبقه بالایی‌تون بوده که خیلی راغب نیست بیاد شهادت بده چون هنوزم خونه آقای عبدی ساکنه برای همین خیلی دل‌خوش به این قضیه نشو. سر همین وقت محضر گرفتم و برای اون روز هر برنامه‌ای داری لغوش کن!
در سکوت غم‌بار خود غرق شدم.
او سری تکان داد و کیفش را در دست گرفت و درحالی که کفش‌هایش را برمی‌داشت گفت:
- من میرم آزمایشگاه.
سری تکان دادم. او خداحافظی کوتاهی کرد و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
هنوز مه تردید، جلوی افکارم را گرفته بود. به این فکر کردم که بی‌خیال این قضیه شوم و وسایلم را جمع کنم و به پانسیون بروم؛ اما تا خرخره زیر قرض بودم و علاوه بر پول حق مشاوره‌های قبلی که به نگار و زهرا مقروض بودم برای حق مشاوره‌های بعدش هم دوباره زیر دین حسام رفتم. جدا از آن برای رفتنم باید چه بهانه‌ای می‌آوردم که او به خودش نگیرد و توهین تلقی نشود هم یک معضل بود یا از اول نباید قبول می‌کردم. باید برای چند ماهی که خودم توان اجاره پانسیون را پیدا کنم، تحمل می‌کردم. فقط باید چندماه در خرج و مخارجم دقت می‌کردم، بنابراین بعد از کلی تردید راهی دادگاه شدم تا کارهای مربوط به شکایتم از آقای عبدی را پیگیری کنم. دو روز دیگر دادگاه داشتیم و من باز با بلاتکلیفی‌ها و ناراحتی‌های خودم غرق شدم. در تمام این مدت من در پی یافتن مدرک علیه آقای عبدی رفتن از خانه‌ی او مسر بودم؛ اما هرچه می‌گشتم کمتر می‌یافتم و این از دید حسام پنهان نبود. هنگام نوشتن قولنامه دستی امضای تنها شاهدان قولنامه بین پدرم و آقای عبدی، خودم و همسایه طبقه‌ی بالایی آقای مظفری بودیم که شهادت خودم را نمی‌توانستم اثبات کنم، اما می‌توانستم روی شهادت آقای مظفری حساب باز کنم که متاسفانه او به دلیل این‌که هنوز مستاجر آقای عبدی بود خیلی راغب به همکاری نشد. ناچار دست به دامان مشاور‌املاکی شدم که قولنامه‌ی جعلی را تنظیم کرده بود. با او هم ملاقات کردم، او هم دستش با آقای عبدی در یک کاسه بود و من نتوانستم او را متقاعد کنم که حقیقت را بگوید. وقتی این کار هم به نتیجه نرسید دور از چشم حسام آقای عبدی را ملاقات کردم و از خواهش کردم که شکایتی که از پسرش کردم را پس می‌گیرم و به خاطر بهتانی هم که زده شکایت نمی‌کردم در عوض بیاید و بی‌انصافی را کنار بگذارد و حقم را پس بدهد، اما همین که بوی درماندگی من به مشامش رسید گویا که می‌خواست روی مرا کم کند و آوارگی‌ام را با چشمان خودش ببیند تغییر عقیده داد و بنای انکار را گذاشت و با وقاحت تمام گفت:
- پسرم هر غلطی کرده باید پایش وایسته.
وقتی ملتمس به او گفتم:
- مگه به فکر آبروتون نبودید؟ مگه این پول اصلاً چه‌قدره که حاضرید از آبروتون بگذرید؟
او با گستاخی تمام رو به من گفت:
- ببین دختر هر غلطی کردی پاش وایستا. همون روزی که من پیرمرد گفتم برو شکایتت رو پس بگیر باید پس می‌گرفتی نه الان که آبروی من رو تو در و همسایه‌ام بردی، بعد هم پدرت پول رو گرفته هاپولی کرده حالا تو اومدی من رو تیغ بزنی؟
آتش گرفتم و گفتم:
- آقای عبدی به ولای علی پدر من همچین کاری نمی‌کنه این هم خودتون می‌دونید. پدر من درمانده هم می‌شد رو به من نمی‌انداخت پول بگیره حالا چه‌طور راضی به آواره شدن من بشه؟
اما هرچه بیشتر التماسش می‌کردم او جسورتر می‌شد و در نهایت بی‌نتیجه باغروری له شده آن‌جا را ترک کردم و همه چیز را به رای دادگاه سپردم. با این حال مطمئن بودم که این قضیه توطئه‌ای از جانب آقای عبدی و مشاور املاک هست که سالها بعد از این قضایا، وقتی من یک متخصص قلب شده بودم روزی همان مشاور املاک را در بیمارستان با وضع اسفناکی دیدم که سرطان روده گرفته و تحت درمان بود. او مرا نشناخت؛ اما من او را شناختم و پس از آشنایی دادن حقیقت را اگرچه دیر، اما بالاخره جویا شدم و ماجرا از این قرار بود که آقای عبدی به بهانه نوشتن قولنامه جدید و بنگاهی از پدرم خواسته با قولنامه دستی نوشته شده قبلی به آن مشاور املاک بیاید و در نهایت قولنامه‌ای تنظیم کرده و اثر انگشت و امضا پدرم را گرفته و قولنامه دست‌نویس را از پدرم گرفته و به بهانه‌ی این‌که قولنامه جدید هنوز کارهای دیگری دارد و حتماً بعد از تنظیم نهایی آن را به پدرم بازمی‌گرداند او را راهی کرده بود و گرفتاری‌های ما و درگیری ذهنی من و پدرم باعث شده بود که پدرم کاملاً موضوع قولنامه را از یاد ببرد و در نهایت بعد از مرگ پدرم و با زد و بند همان مشاور املاک قولنامه دیگری با جعل اثر انگشت پدرم تنظیم کرده بودند. گرچه این حقایق خیلی دیر ثابت شد زمانی که زندگیم در جهت دیگری پیش رفته بود و دیگر نمی‌شد به عقب برگشت و آن را اصلاح کرد. سرنوشت با بازی‌هایش مرا در مسیری گذاشت که راهی جز پذیرش اتفاقات پیش‌رو نداشتم.
دو روز بعد دادگاه تشکیل شد و وکیل من بعد از ارائه توضیحات و مدارک آقای عبدی، به جایگاه آمد و دو شاهدش را مبنی بر این‌که پدر من قبل از فوتش به بنگاه آمده و هزینه ودیعه را گرفته و فقط سه میلیون از آن را نزد آقای عبدی گذاشته است و شواهدی از قبیل قولنامه و رهگیری آن را رو کرد. اما چون من شاهدی دال بر دروغگویی آقای عبدی نداشتم دادگاه به نفع او تمام شد و من ناچار دادگاه را با چشمانی اشک‌بار ترک گفتم و آخرین نور امید زندگی‌ام هم به خاموشی گرائید تنها کاری که از دستم برمی‌آمد ناله و نفرین‌هایم در پشت سرش بود. سوار ماشین حسام شدم درحالی که مثل ابر بهار می‌گریستم. حسام تلاش کرد با حرف‌های آرامش‌بخشش کمی دل‌داری‌ام بدهد، اما برای من که خودم را سربار او می‌دیدم و تمام تلاش‌هایم برای اثبات حقیقت و رفتن از خانه‌ی او، به باد رفته می‌دیدم، هیچ چیزی تسکینم نمی‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
عصر یک روز بهاری با حسام به محضر رفتیم، عاقد نگاهی به من انداخت. مکثی کرد و گفت:
- مدت زمان صیغه؟
حسام پاسخ داد:
- یک‌سال دیگه تمدید بشه.
سکوتی حکم‌فرما بود و بعد عاقد صیغه محرمیت را جاری کرد. با این حال تغییری در پوشش من، ایجاد نشد و ما قرار گذاشته بودیم طبق همان روال قبل محرمیت پیش برویم. حتی از بردن اسم هم‌دیگر به جز مواقعی که حسام سعی داشت مرا متقاعد کند و فرگل صدا می‌زد، یک‌دیگر را با همان القاب و عناوین صدا می‌زدیم.
نزدیک غروب هر دو از محضر با عجله بیرون آمدیم من قصد داشتم به بیمارستان بروم تا به کشیک شبم برسم و حسام به آزمایشگاه برود. او به اصرار مرا به بیمارستان رساند و از همان‌جا به آزمایشگاه رفت، ذهنم کمی درگیر حسام شده بود. سعی می‌کردم آن‌ها را مهار کنم، پشت سر هم ایمیل از پرفسور امین‌زاده می‌آمد که گزارشات کار آزمایشگاه را برایش ارسال کنم و همین باز هم روانم را به هم می‌ریخت. ساعت نه شب بود که آقای افراسیابی تماس گرفت و گفت که پرفسور امین‌زاده گفته است که اگر من ایمیل‌های گزارشات را ارسال نکنم، باید منتظر اقدام جدی او باشم. تهدید او آن هم در آن شرایط بحرانی که من دقیقاً بیخ گوش حسام در لجن خواسته‌های مادرش داشتم دست و پا می‌زدم، به شدت به روانم فشار می‌آورد و در برابرم هیچ راهی جز بن‌بست نمی‌دیدم. نه وجدانم قبول می‌کرد به خاطر لطف‌های بی‌شماری که به من کرده بود به او خ*یانت کنم و نه می‌توانستم به خاطر به اجرا گذاشتن سفته‌ها و تهدیدهای مادرش این کار را نکنم. چرا که هر اقدامی از طرف مادر حسام مسئله را بزرگتر و غیرقابل حل‌تر می‌کرد. مجبور بودم به آزمایشگاه برگردم و خواسته‌های او را اجرا کنم تا به اندازه کافی مدارک علیه او جمع آوری کنم و حقیقت را در زمانی مناسب به حسام بگویم. نیمه‌های شب در هیاهوی باد و بارش نم‌نم باران در حیاط بیمارستان ایستاده بودم اشک‌هایم از چشمان خسته‌ام روی گونه‌هایم لغزیدند، تند قبل از این‌که کسی پیدایش شود آن‌ها را پاک کردم. به حرف‌های آخر پدرم فکر می‌کردم. به حسام و لطف‌هایش، به مادرش و خواسته‌هایش، به اتفاقاتی که در این مدت روحیه‌ام را به هم ریخته بود و عجیب بود که چرا تا به حال سرپا مانده بودم. اگر کمی ضعیف بودم قطعاً از پا درآمده بودم. شاید هم اگر حسام نبود من زودتر از این حرف‌ها از پا درمی‌آمدم.
صدای حمید افکارم را از هم گسیخت. چند روزی بود که او را آشفته و در خود فرو رفته می‌دیدم. دیدنش کمی قلبم را به تپش درآورد و دوباره آن هیجانات زیرپوستی درونم را به تلاطم درآورد.
- خوبید خانم دکتر؟
بینی‌ام را بالا کشیدم و سعی کردم نگاهش نکنم تا متوجه حالم و همچنین چشمان از گریه سرخ شده‌ام نشود.
گفتم:
- سلام، خوب هستید آقای دکتر؟
نگاهی به من انداخت و گفت:
- خیلی وقت بود می‌خواستم حال‌تون رو بپرسم فرصت پیش نمی اومد، بهترید؟ امیدوارم تونسته باشید با داغ پدرتون کنار بیاید.
کنترل اشک چشمانم دست خودم نبود و مدام پرده اشک جلوی دیدگانم را می‌گرفت و قبل از آن که روی گونه‌هایم به راه بیافتند، با سرانگشت دستم مهارشان می‌کردم و با صدای لرزانی از بغضی فروخورده گفتم:
- دارم سعی می‌کنم.
آهی سوزناکی کشید. گویا که او هم درون خود داشت از موضوعی زجر می‌کشید، گفت:
- واقعاً سخته، خدا بهتون صبر بده.
پاسخ دادم:
- مرسی خدا عزیزاتون رو براتون حفظ کنه.
زیر لب تشکری کرد و سکوت سنگینی بین ما حکم فرما شد. نگاهش کردم، نیم‌رُخش پر از ناراحتی و درد بود. کمی ته ریش روی صورتش بود و برعکس همیشه که مرتب بود این‌بار ژولیده به نظر می‌رسید. گفتم:
- اتفاقی افتاده؟ به نظرم یه کم... .
حرفم را خوردم، صورتش را به طرفم برگرداند و نگاه نافذش را به من دوخت. آن چهره جذاب و دوست داشتنی‌اش گویا سعی داشت غمی را در خودش پنهان کند گفت:
- نه یه کم بابت یه مسئله‌ای ناراحتم؛ اما می‌گذره بالاخره.
دوباره به چهره‌اش خیره شدم، در دلم آشوبی به راه افتاد. روی برگرداندم و گفتم:
- امیدوارم به خیر بگذره.
آهی کشید و سری تکان داد و گفت:
- امیدوارم.
دوباره سکوت سنگینی بین ما بود و همان لرزش زیرپوستی در وجودم به جریان درآمده بود. هرچه‌قدر به خودم نهیب می‌زدم بی‌فایده بود.
حمید گفت:
- آزمایشگاه نمی‌خواید بیاید؟
با این حرفش گویا داغ دلم تازه شده باشد، گفتم:
-واقعا دلم نمی‌خواد بیام ولی مجبورم.
متعجب نگاهم کرد. زیر نور کم سوی چراغ های محوطه با چشمانی خیس که اندوهی جانکاه در آن موج می‌زد، به چشمان متعجب او خیره شدم تا سوالی که در ذهنش بود را پاسخ دهم:
- کلاً به هیچی دیگه علاقه ندارم... حتی به پزشکی! دنیا برام بی‌مفهوم شده؛ اما فقط کار کردنه که می‌تونه کمکم کنه با دردهای این روزگار کنار بیام.
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
- دنیاست دیگه خانم دکتر، بازی‌هایی تو خودش داره که نمیشه دورش زد باید قبولش کرد. یه چیزهایی را از دست آدم می‌گیره که گاهی تا عمق وجود آدم نفوذ کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
این را گفت و عزم رفتن کرد، اما منصرف شد و با تردید رو به طرفم برگرداند و گفت:
- بهتره هر دوی ما قبول کنیم که خیلی چیزها رو نمیشه برگردوند، فقط باید از کنارش بگذریم. گاهی خیلی از چیزها فقط از دور تماشا کردنش می‌تونه قشنگ باشه.
اصلاً متوجه منظورش نشدم. او این حرف را زد و رفت و من مشغول حلاجی کردن حرفهایش بودم و دست آخر هم نفهمیدم مشکلش چه بود؟ تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که شاید رابطه‌اش با دکتر نیلو سراج بهم خورده است و این را زمان بالاخره مشخص می‌کرد.
صبح خمیازه‌کشان کشیک را تحویل دادم و از حیاط بیمارستان می‌گذشتم که با صدای بوق ماشین حسام به خودم آمدم.‌ لبخند بی‌جانی روی لب‌هایم نقش بست، به طرف ماشینش رفتم شیشه ماشین را پائین داد و به باغ سبز چشمانش خیره شدم و لبخندی زدم و گفتم:
- سلام صبح بخیر آقای دکتر.
با لبخند گرمی گفت:
- صبح‌بخیر، معلومه خیلی خسته‌اید. می‌خواید برسونمتون؟
- نه مرسی خودم میرم، شما هم باید به شیفت‌تون برسید.
در این لحظه ماشین حمید از بغل ماشین حسام می‌گذشت متوقف شد و حمید سر از ماشینش بیرون آورد و خطاب به حسام گفت:
- سلام آقای دکتر.
آن‌ها شروع به خوش و بش کردند. حمید رو به من گفت:
- خانم دکتر سوار شید می‌رسونمتون.
نگاه معنادار من و حسام بهم گره خورد، این‌که چه‌طور حمید را دست به سر کنم تا از هم‌خانه بودن ما خبردار نشود هم معضلی بود. دست‌پاچه گفتم:
- نه آقای دکتر من مزاحم نمیشم.
شروع به اصرار کرد و نگاه سنگین حسام را روی خودم حس می‌کردم که حرکات مرا با دقت زیر نظر داشت، چه ماجرایی شد. بالاخره به سختی متقاعدش کردم و با بهانه‌جویی که من خانه قبلی را تخلیه کردم و جایی که می‌روم طرح ترافیک است، او را راهی خانه‌اش کردم. او با زدن بوق کوتاهی رفت. نفس راحتی کشیدم و به حسام نگریستم، حسام خنده گرمی کرد و به شوخی گفت:
- خانم دکتر می‌ذاشتید شما رو می‌رسوند، فوقش از محل زندگی‌تون یه کم شوکه می‌شد.
از شوخی حسام خندیدم و گفتم:
- مثل این‌که بدتون نمیاد رازتون برملا بشه آقای دکتر؟
خندید و فرمان را چرخاند و با شوخی گفت:
- نه من دارم به خاطر شما این راز رو نگه می‌دارم.
چشم غره‌ای رفتم و او با خنده گفت:
- شوخی کردم، اتفاقاً دردسرهای من تو برملا شدن این راز خیلی بیشتر از شما میشه.‌ فعلاً خداحافظ.
و گاز داد و به سمت پارکینگ بیمارستان رفت. نگاهم سویش کشیده شد‌، در نهایت خسته و کوفته به سمت خانه راهی شدم.
***
روزها گذشت اواخر بهار بود، هنوز خستگی ناشی شلوغی امروز بیمارستان را در بدنم حس می‌کردم. نگاه به ساعت مچی‌ام کردم ساعت از یازده شب گذشته بود. من شامم را طبق عادت معهود قبل از آمدن حسام خورده بودم و برای او میزش را چیده بودم، ولی حسام هنوز خانه نیامده بود. تنهایی باغ را مخوف‌تر جلوه می‌داد، با این حال به خاطر گرمای هوا مجبور بودم در تراس را باز کنم. با گذاشتن موزیک ملایمی سعی داشتم به ترس از تنهایی در آن ویلای درندشت غلبه کنم.
نسیمی نه چندان خنک و ملایمی پرده اتاق را به بازی گرفته بود و از پس پرده‌ها به داخل اتاق راه می‌یافت. مدتی بعد کتاب را بستم و پرده را کشیدم تا به بیرون از تراس نگاه کنم. در کمال تعجب دیدم حسام کنار استخر پشت میز نشسته و درحال کار کردن با لپ‌تاب و بررسی ورقه‌هایی بود که در اطرافش بود. هر از گاهی چندتا از برگه‌هایش با وزش نسیم ملایم تکان می‌خوردند، اما به دلیل این‌که چیزی روی آن بودند به زمین نمی‌افتادند.
او غرق در کارش بود، از لابه‌لای پرده نگاهش می‌کردم. نمی‌دانم کی آمده بود که من متوجه حضورش نشده بودم. دوباره به طرف کتابم رفتم، گوشه تخت نشستم. دیگر حوصله قبل را نداشتم که درس بخوانم. خیالم پرواز کرد به آزمایشگاه و به دغدغه‌های پیش رویم، نمی‌دانم چه‌قدر گذشت اما وقتی به خودم آمدم دیدم هنوز از آن موقع یک صفحه هم جلو نرفتم. نفس عمیقی کشیدم دوباره مداد را لای کتاب گذاشتم و کتاب را بستم. شال مشکیم را روی سرم انداختم، قطعاً حسام شامش را خورده بود. به هوای جمع کردن میز پائین رفتم؛ اما در کمال تعجب حسام میز را خودش جمع کرده بود و ظرف‌هایش را شسته بود.
به آشپزخانه رفتم تا قهوه‌اش را آماده کنم، قهوه‌جوش را روشن کردم و منتظر جوش آمدن قهوه شدم. از در آشپزخانه که به حیاط باز می‌شد، او را دیدم که پشت به من روی صندلی‌های چیده شده نزدیک استخر نشسته بود. هر چه‌قدر بیشتر به او فکر می‌کردم بیشتر وجدانم آزارم می‌داد، دلم برایش می‌سوخت. خبر نداشت مار در آستینش دارد پرورش می‌دهد. بیچاره این همه تلاش می‌کرد و من و مادرش چه بی‌رحمانه از پشت خنجر می‌زدیم.
قهوه را درون یک فنجان ریختم و به طرف باغ به راه افتادم؛ اما وقتی بیرون رفتم متوجه شدم حسام طبق معمول پیشانی‌اش را روی دستانش گذاشته بود و خوابیده بود. قهوه را کنار میزش گذاشتم و به اتاقش برگشتم و رو اَندازش را برداشتم و دوباره به باغ برگشتم. موهای خوش‌حالتش با وزش باد به هم می‌ریخت‌. خواستم بیدارش کنم؛ اما با خودم گفتم قطعاً خسته است و چند دقیقه دیگر خودش بیدار می‌شود.
روانداز را آرام رویش انداختم که متوجه شد و تکانی خورد. اما سر از میز بلند نکرد کمی مکث کردم و مطمئن شدم هنوز خواب است عزم رفتن کردم که به یک‌باره مچ دستم را گرفت. از حرکت ناگهانی‌اش به یک‌باره خشک شدم، این اولین‌باری بود که حسام دستش به من می‌خورد شوکه نگاهش کردم. تکانی خورد و سر از روی دستش برداشت و به من خیره شد و با آن صدای خواب‌آلود توام با لبخند کم‌جانی گفت:
- نرو، یه کم بشین.
هنوز در شوک بودم و به او نگاه می‌کردم، لبخند کم‌رنگی روی لبش نقش بست مچ دستم را رها کرد و اشاره به صندلی روبه‌رویش کرد که بنشینم. هنوز در نشستنم و این حرکت او در تردید بودم؛ اما نگاه آرام او را که دیدم مثل بچه‌ای مطیع و سر به راه روبه‌رویش نشستم. فنجان قهوه‌اش را برداشت و جرعه‌ای از آن نوشید و تشکر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
نگاهش کردم و این‌بار نگاهم با نگاهش گره خورد. فنجان را روی میز گذاشت، زود نگاهم را از او گرفتم. تکیه به صندلی داد و گفت:
- بهت احتیاج داشتم، کاری نداشتی که؟ مزاحمت نشدم؟
متعجب به او نگاه کردم و گفتم:
- نه... اومدم پایین دیدم خوابیدید، رفتم پتو آوردم ولی مثل این‌که بیدارتون کردم.
- بیدار بودم ولی به شدت خوابم می‌اومد، گفتم یه کم بنشینی این‌جا چی‌چی‌قُلی نیاد بدزدتم.
حرفش خنده‌ام انداخت و گفتم:
- منظورتون ممدقلی بود؟
خندید و گفت:
- آره همون.
نگاه به آن چشمان، خوش‌رنگ و درشتش کردم و گفتم:
- امروز خیلی خسته اید آقای دکتر، بهتر نیست باقی کارا رو بذارید برای فردا؟
گویا که چیزی یادش آمده باشد برگه‌ها را برداشت و گفت:
- نه باید برای کنفرانس ترکیه آماده بشم.
متحیر گفتم:
- کنفرانس ترکیه؟
بدون این‌که نگاهم کند خونسرد گفت:
- آره ترکیه.
- می‌خواید برید ترکیه؟
متعجب نگاهم کرد و عینک مطالعه‌اش را بالا برد و گفت:
- آره، چون دعوت شدم.
دست‌پاچه به این فکر کردم که اگر او برود من چه کار کنم؟ شب‌هایی که او کشیک بود من هم از ترس در آن خانه کشیک داشتم و به سختی می‌خوابیدم. حالا می‌خواست برود ترکیه، من چه‌طور در این ویلای درندشت تنها بمانم؟
کمی این‌پا و آن‌پا کردم و گفتم:
- چند روز؟
با لحن طنزآلودی گفت:
- چرا دلت برای من تنگ میشه؟
در برابر حرفش جبهه گرفتم و گفتم:
- نه، خب...شما نیستید...من... .
سر از برگه‌ها بیرون آورد و به من خیره شد و با زیرکی ذهنم را خواند و گفت:
- آهان از ممدقلی می‌ترسی؟
با لکنت گفتم:
- !نه ممدقلی چیه دیگه؟ خب... من تنها این‌جا... باید... چی‌کار کنم... برم پانسیون؟
متعجب‌‌تر از قبل نگاهم کرد و گفت:
- چرا پانسیون؟
دست‌پاچه تر از قبل گفتم:
- نه خب... شما خونه نیستید، من... .
حرفم را برید و گفت:
- چه دخلی به خونه نبودن من داره؟ این‌طوری که شما راحت‌تر هستید.
روی از من گرفت و خونسرد چشم به لپ‌تاب دوخت از این همه بی‌تفاوتی‌اش دلگیر شدم و گفتم:
- هیچی! درست میگید.
زیرچشمی نگاهم کرد و با تمسخر توام با شیطنت گفت:
- خانم دکتر نگید که واقعاً از ممدقلی می‌ترسید؟
- ای بابا آقای دکتر، این بحث ممدقلی رو تموم کنید.
خواستم بروم که خندید و شروع به نوشتن چیزی در لپ‌تابش کرد و گفت:
- یه کم دیگه بیشتر بمون، تو خواب من رو می‌پرونی و واقعاً کمکم می‌کنی سرحال باشم.
پوزخند نمکینی زدم و گفتم:
- باز خوبه یه کم براتون مفیدم، تا حالا فکر می‌کردم جز دردسر چیزی از من به شما نرسیده.
روی کلید اینتر کیبورد زد و تکیه به صندلی داد و گفت:
- دردسر؟ شکسته‌نفسی می‌کنید اصلاً این‌طور نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
- برای دلگرمی من این حرف‌ها رو می‌زنید؟
- نه من آدمی نیستم که نقاب به چهره‌ام بزنم از دروغ و بازی دادن دیگران ریا بازی هم اصلاً خوشم نمیاد.
دلم فرو ریخت، لرزش کمی وجودم را فرا گرفت. حرفش ته دلم را خالی کرد، حس کردم کنایه‌ی حرفش به بعد پنهان من برمی‌گشت. در ظاهر یک دختر معصوم و از پشت سرش هیولا بودم، ناخودآگاه دلم لرزید. سکوت کردم، لپ‌تاب را روی پایش گذاشت و شروع به نوشتن کرد و گفت:
- به نظرم شما هم همین‌ قدر یک‌رنگ هستید.
با صدای ضعیفی گفتم:
- نه من این‌طوری نیستم.
بدون این‌که نگاهم کند گفت:
- دلسوز، پاک و تلاشگر، یک‌رنگ و بی‌ریا.
هرچه می‌گفت بیشتر وجدانم وجودم را می‌خراشید. دوباره ادامه داد:
- می‌دونید کی این‌ها رو بهم گفت؟
با خونسردی و لحن خشکی گفتم:
- نه دلم هم نمی‌خواد بدونم، چون به نظرم در این حد هم نیستم.
با سماجت با ادامه داد:
- پدرتون اون روز که به خونه‌ام اومده بود گفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
همین حرفش مثل جرقه‌ای بود، که به انبار باروت دلم بزند، بغضی موذی و نفس‌گیر در حفره‌ی گلویم لانه کرد. در جدال بی‌نظیری با آن دست و پنجه نرم می‌کردم تا جلوی او نترکد و او را نگران و مشکوک نکند. می‌دانستم پدرم با این حرف‌هایی که به حسام زده قصد داشته گناه من را توجیه کند، برای اعترافی که هیچ‌وقت پیش او نکرد. گناهی که بار سنگین آن را در لحظات آخر به دوش او انداخته بودم و هنوزم با بزدلی و وقاحت تمام به وصیت آخر پدرم عمل نمی‌کردم.
حلقه‌های اشک در چشمانم پرده انداخت، سریع تا قبل ریزش اشکم گفتم:
- هیچ پدری بد بچه‌اش رو نمیگه.
نیم نگاهی به من کرد و با دیدن چشمان اشک‌آلودم، متعجب و متاثر گفت:
- ببخشید، من متاسفم قصدم ناراحت کردن شما نبود.
بلند شدم و صندلی‌ام را کنار زدم که بروم. متحیر لپ‌تاب را روی میز گذاشت و تاسف‌بار گفت:
-معذرت می‌خوام. داغ پدرتون رو انگار تازه کردم.
آن بغض لعنتی را مانند تکه سنگی سخت و تیز که گویی گلویم را می‌شکافت را به سختی قورت دادم. عزم رفتن کرده و به او که ناراحت به من خیره شده بود گفتم:
- هیچ آدمی اون‌طور که پدر و مادرش تعریفش رو میده نیست، شما بهتره فارغ از دیدگاه خانواده‌ام من رو بشناسید.
قبل از این‌که حرکتی بکند تند و با قدم‌های سریع از او دور شدم. همین که در را بستم و به در تکیه دادم به خاطر عذاب وجدان کاری که با او و پدرم کردم بالاخره آن بغض سمج مجال این را پیدا کرد تا خودی نشان دهد. اشک‌هایم سیل‌وار روی گونه‌ام جاری و دیگر از کنترلم خارج شدند، هرچه با سر آستینم آن‌ها را می‌زدودم باز هم سیل‌وار روی گونه‌ام راه می‌گرفتند. پدرم سعی داشت حقیقت را به حسام بگوید. سعی داشته با بی‌گناه نشان دادن من دل حسام را نرم کند؛ اما نتوانسته بود حقیقت را فاش کند و مرا به دردسر بیاندازد.
آن شب هم مثل شب‌های دیگر گوشه پنجره مچاله شدم و از پشت شکاف پرده حسام را نگاه کردم که مشغول کار بود. با دلی پر آشوب و چشمانی که بی‌وقفه می‌باریدند در دلم با پدرم حرف می‌زدم و می‌گفتم که مرا ببخشد. ببخشد از این‌که او را در آخرین لحظات زندگیش در شرایط سختی گذاشتم و با حرف‌هایی که ته دلش ماند از دنیا رفت و بعد از آن هم با وقاحت تمام و از روی بزدلی‌ام باز هم اشتباهم را دارم تکرار می‌کنم. این‌که مدرکی نداشتم و باز تحت اجبار و زور مادر حسام در گرداب دروغ‌ها و خیانتم گرفتار بودم، عذاب می‌کشیدم و هم از روی حسام هم شرمنده بودم و در دلم تاسف‌بار می‌گفتم:
- حسام منو ببخش، ببخش از این‌که مثل گرگ توی لباس میش در زندگیت رخنه کردم.
او تا نزدیکی‌های صبح بیدار بود و هر از گاهی دست از کار می‌کشید و به فکر فرو می‌رفت و دوباره درگیر کارش می‌شد و من تا نزدیکی‌های صبح کنار پنجره او را می‌نگریستم. گویا چیزی در وجودم داشت می‌شکست. چیزی که نباید می‌شد، چیزی شبیه یک رویای ممنوعه که داشت روی حقیقت این‌که حسام هرگز برای من نخواهد شد، سرپوش می‌گذاشت.
تقه‌ای به در خورد، تکانی به خودم دادم هنوز خواب شیرین روی چشمانم سایه انداخته بود. دوباره تقه‌ای به در خورد و صدای حسام پیچید:
- خانم دکتر؟
با هول و هراس از خواب بیدار شدم، دردی تیز در گردنم تیر کشید. با صورتی که از درد جمع شده بود دست روی گردنم گذاشتم و آن را ماساژ دادم، تمام رگ و پی بدنم گرفته بود. دیدم کنار پنجره مچاله شده‌ام و خوابم برده است. با صدای خش‌داری با وحشت گفتم:
- وای دیر شد.
از سرجایم که بلند شدم تمام رگ و پی گردنم و پشتم درد می‌کرد، درحالی که چهره درهم کرده بودم و گردنم را مالش می‌دادم با صدای خواب‌گرفته‌ای به حسام گفتم:
- آقای دکتر ساعت چنده؟
- ساعت هفت خانم دکتر، من دارم میرم سرکار صبحونه‌تونم آماده است.
هراسان گفتم:
- نه‌نه! صبر کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین