- Jun
- 1,097
- 7,263
- مدالها
- 2
با یادآوری کار خودم و مادر حسام صورتم درهم رفت، اینکه چطور تلاشهایش را با آن همه زحمت، با آن همه خستگی، نابود کردم. در دلم سرزنشبار نالیدم:
- فرگل تو چه آدم بیوجدانی هستی؟ چهطور دلت میاد هنوزم با مادر حسام همکاری کنی؟
نفسم را بیرون راندم و با سماجت رو به گفتم:
- بالاخره هرکاری از دست من میاد بگید.
لبخند بیجانی روی لبهایش جان گرفت و گفت:
- مرسی خانم دکتر شام رو بخورم یه کم استراحت میکنم بعد شروع میکنم، نگران نباشید من عادت دارم.
در دلم آشوبی شد، متوجه نگاهم شد و با حالت مبهمی ابرویی تکان داد و گفت:
- چی شد؟
دستپاچه حرف را به آن سو کشاندم و گفتم:
- لااقل امشب رو به خودتون استراحت بدید.
نفسی بیرون داد و فنجان خالی قهوهاش را روی میز گذاشت و گفت:
- انقدر نگران من نباشید، چیزی نیست.
بلند شدم و گفتم:
- پس من زودتر شام رو میارم.
به آشپزخونه رفتم و بساط شام را به پذیرایی بردم. او روی برگهها خم شده بود و عمیقاً در آنها فرو رفته بود تا برای شام صدایش کردم.
به سرمیز آمد نشست، با دیدن ماهی متعجب گفت:
- استخواندار گرفتید؟
- آره، یه کم باید مواظب باشید.
چشمانش را با کلافهگی روی هم فشار داد و گفت:
- چرا استخواندار گرفتید؟
متحیر نگاهش کردم و گفتم:
- خب...خب... .
چه داشتم بگویم آخر؟ بگویم ارزان بود و من طبق عادت معهود و سختیهای که در زندگی داشتم به ارزان خریدن و پول خرج نکردن عادت داشتم؟
خجالت زده به دروغ گفتم:
- خریدش عجلهای شد.
سری تکان داد و گفت:
- خب مجبور نبودی ماهی بذاری امشب.
از سر میز خواست بلند شود تا برود، تند گفتم:
- بشینید، بشینید، جایی نمیرید.
کلافه و رنجیده گفت:
- من حوصله جدا کردن تیغ ماهی رو ندارم، خسته هم هستم چشمهام چیزی نمیبینه.
- خب من براتون جدا میکنم!
هر دو به هم زل زدیم، سکوت کوتاهی بین ما بود. دوباره تکانی داد به خودش که برود بیاختیار مچ دستش را گرفتم. بدون اینکه موقعیت خودم را درک کنم گفتم:
- خواهش میکنم نرید، من جدا میکنم براتون. اشتباه از من بوده، راستش فکر نمیکردم شما انقدر حساسید. با این خستگی، گرسنه هم هستید ابداً فکرش رو هم نکنید که شام نخورده برید بنشینید پای اون برگهها.
با حرکت چشمش که نشان از کلافهگی داشت نگاهم کرد و بعد مثل بچهای تخس که به زور قانع شود، نشست. زود دست بردم و تکهای ماهی جدا کردم و تندتند تیغهای آن را جداکردم و برای اطمینان که تیغی در گوشتها نباشد با قاشق چندین بار روی گوشت ماهی زدم. گوشت ماهی کاملاً ریز ریز و خرد شده بود که با تمسخر گفت:
-بَهبَه! چه شود! واقعاً خودتون رغبت میکنید این رو بخورید؟ این چیه مثل گوشت کوبیده شده.
از کنایهاش کمی دلگیر شدم، لب بهم فشردم و گفتم:
- آقای دکتر حالا یه شب این رو امتحان کنید، این ماهیها خوشمزه است به خوردنش میارزه.
پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- فکر کنم چون ارزون بوده گرفتید.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- دلیلش رو قبلاً گفتم.
بشقاب را مقابلش گذاشتم با چنگال به زور تکهای از ماهی را برداشت که هنوز تا نزدیک لبش نرفته بود که گوشت ماهی از چنگال به داخل بشقابش افتاد، گفت:
- بیا، انقدر خرد شده که روی چنگال هم نمیمونه!
- حالا با قاشق بخورید.
و خودم تکهای از ماهی برداشتم و شروع به جدا کردن استخوانهایش کردم. دوباره سعی کرد ماهی را با چنگال بخورد، تکهای خورد و این بار با سختی قورت داد و گفت:
- فکر کنم تیغ ماهی رو قورت دادم، گلویم بدجور تیر میکشه.
با عجله برای خودش آب ریخت و یک نفس سر کشید، هاج و واج به بهانهجوییهایش نگاه کردم و نفسم را با تمسخر بیرون راندم و سرگرم غذای خودم شدم
او هم کمی با بیمیلی غذایش را خورد و بعد بار دیگر کلافه چنگال را روی بشقاب انداخت و گفت:
- اَه!
غرولندکنان گفت:
- اصلاً این چیه گرفتید؟ من اشتهام کور شد، اصلاً کی گفته حتماً امشب باید ماهی باشه؟ خب یه چیز دیگه میذاشتید، این چیه؟ آخه... آهان... آه... بیا! با چنگال اصلاً نمیشه یه تیکه ازش برداشت.
چند بار با حرص با چنگال زد روی گوشت و چنگال را کلافه روی بشقاب انداخت.
با لحنی دلگیر گفتم:
- خب باشه... ببخشید، من ذائقه شما رو نمیدونستم... حالا امشب رو تحمل کنید. سری بعد دستم رو داغ میذارم دیگه ماهی استخواندار نمیخرم، خوبه؟
دوباره گفت:
- خب میگفتید من از سر راه میاومدم میگرفتم.
- شما الان رسیدید خونه، اونوقت کِی باید من این ماهی رو میپختم؟
- آیه اومده بود که امشب حتماً ماهی باشه؟
- من گفتم شما دوست دارید برای همین خریدم.
- فرگل تو چه آدم بیوجدانی هستی؟ چهطور دلت میاد هنوزم با مادر حسام همکاری کنی؟
نفسم را بیرون راندم و با سماجت رو به گفتم:
- بالاخره هرکاری از دست من میاد بگید.
لبخند بیجانی روی لبهایش جان گرفت و گفت:
- مرسی خانم دکتر شام رو بخورم یه کم استراحت میکنم بعد شروع میکنم، نگران نباشید من عادت دارم.
در دلم آشوبی شد، متوجه نگاهم شد و با حالت مبهمی ابرویی تکان داد و گفت:
- چی شد؟
دستپاچه حرف را به آن سو کشاندم و گفتم:
- لااقل امشب رو به خودتون استراحت بدید.
نفسی بیرون داد و فنجان خالی قهوهاش را روی میز گذاشت و گفت:
- انقدر نگران من نباشید، چیزی نیست.
بلند شدم و گفتم:
- پس من زودتر شام رو میارم.
به آشپزخونه رفتم و بساط شام را به پذیرایی بردم. او روی برگهها خم شده بود و عمیقاً در آنها فرو رفته بود تا برای شام صدایش کردم.
به سرمیز آمد نشست، با دیدن ماهی متعجب گفت:
- استخواندار گرفتید؟
- آره، یه کم باید مواظب باشید.
چشمانش را با کلافهگی روی هم فشار داد و گفت:
- چرا استخواندار گرفتید؟
متحیر نگاهش کردم و گفتم:
- خب...خب... .
چه داشتم بگویم آخر؟ بگویم ارزان بود و من طبق عادت معهود و سختیهای که در زندگی داشتم به ارزان خریدن و پول خرج نکردن عادت داشتم؟
خجالت زده به دروغ گفتم:
- خریدش عجلهای شد.
سری تکان داد و گفت:
- خب مجبور نبودی ماهی بذاری امشب.
از سر میز خواست بلند شود تا برود، تند گفتم:
- بشینید، بشینید، جایی نمیرید.
کلافه و رنجیده گفت:
- من حوصله جدا کردن تیغ ماهی رو ندارم، خسته هم هستم چشمهام چیزی نمیبینه.
- خب من براتون جدا میکنم!
هر دو به هم زل زدیم، سکوت کوتاهی بین ما بود. دوباره تکانی داد به خودش که برود بیاختیار مچ دستش را گرفتم. بدون اینکه موقعیت خودم را درک کنم گفتم:
- خواهش میکنم نرید، من جدا میکنم براتون. اشتباه از من بوده، راستش فکر نمیکردم شما انقدر حساسید. با این خستگی، گرسنه هم هستید ابداً فکرش رو هم نکنید که شام نخورده برید بنشینید پای اون برگهها.
با حرکت چشمش که نشان از کلافهگی داشت نگاهم کرد و بعد مثل بچهای تخس که به زور قانع شود، نشست. زود دست بردم و تکهای ماهی جدا کردم و تندتند تیغهای آن را جداکردم و برای اطمینان که تیغی در گوشتها نباشد با قاشق چندین بار روی گوشت ماهی زدم. گوشت ماهی کاملاً ریز ریز و خرد شده بود که با تمسخر گفت:
-بَهبَه! چه شود! واقعاً خودتون رغبت میکنید این رو بخورید؟ این چیه مثل گوشت کوبیده شده.
از کنایهاش کمی دلگیر شدم، لب بهم فشردم و گفتم:
- آقای دکتر حالا یه شب این رو امتحان کنید، این ماهیها خوشمزه است به خوردنش میارزه.
پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- فکر کنم چون ارزون بوده گرفتید.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- دلیلش رو قبلاً گفتم.
بشقاب را مقابلش گذاشتم با چنگال به زور تکهای از ماهی را برداشت که هنوز تا نزدیک لبش نرفته بود که گوشت ماهی از چنگال به داخل بشقابش افتاد، گفت:
- بیا، انقدر خرد شده که روی چنگال هم نمیمونه!
- حالا با قاشق بخورید.
و خودم تکهای از ماهی برداشتم و شروع به جدا کردن استخوانهایش کردم. دوباره سعی کرد ماهی را با چنگال بخورد، تکهای خورد و این بار با سختی قورت داد و گفت:
- فکر کنم تیغ ماهی رو قورت دادم، گلویم بدجور تیر میکشه.
با عجله برای خودش آب ریخت و یک نفس سر کشید، هاج و واج به بهانهجوییهایش نگاه کردم و نفسم را با تمسخر بیرون راندم و سرگرم غذای خودم شدم
او هم کمی با بیمیلی غذایش را خورد و بعد بار دیگر کلافه چنگال را روی بشقاب انداخت و گفت:
- اَه!
غرولندکنان گفت:
- اصلاً این چیه گرفتید؟ من اشتهام کور شد، اصلاً کی گفته حتماً امشب باید ماهی باشه؟ خب یه چیز دیگه میذاشتید، این چیه؟ آخه... آهان... آه... بیا! با چنگال اصلاً نمیشه یه تیکه ازش برداشت.
چند بار با حرص با چنگال زد روی گوشت و چنگال را کلافه روی بشقاب انداخت.
با لحنی دلگیر گفتم:
- خب باشه... ببخشید، من ذائقه شما رو نمیدونستم... حالا امشب رو تحمل کنید. سری بعد دستم رو داغ میذارم دیگه ماهی استخواندار نمیخرم، خوبه؟
دوباره گفت:
- خب میگفتید من از سر راه میاومدم میگرفتم.
- شما الان رسیدید خونه، اونوقت کِی باید من این ماهی رو میپختم؟
- آیه اومده بود که امشب حتماً ماهی باشه؟
- من گفتم شما دوست دارید برای همین خریدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: