جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,967 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۸

در قصر لوسیفر نوای اعجاز‌انگیز چَنگ* که با سر‌انگشتان هنرمندانه‌ای به زیبایی هر چه تمام‌تر نواخته میشد، لوسیفر را سخت اندوهگین نموده بود و تحت تأثیر این نوای جادویی، ساکت و بی‌حرکت در حالی‌که دستانش را روی هم پشت کمرش گذاشته بود از پشتِ پنجره‌ی اتاقش در بالاترین نقطه‌ی قصر بلورینش به باغ کریستالی قصر خیره نگاه می‌کرد‌. باد از میان درختان کریستالی، تن خسته‌اش را به اَلماس‌های آویز شده از آن‌ها خارش داد، تیز و با سرعت بالا رفت و چنان بر چهره‌ی مغموم لوسیفر سیلی زد که اشک‌هایش به کناره‌های صورتش روان شدند و گیسوان طلائی او از کِشیده‌ی باد، آشفته شد! لوسیفر پشت به پنجره ایستاد، سرش را پایین گرفت و زمزمه کرد:
- حق داری باد دل‌آشوب، من با این همه قدرت و قدمت، عُرضه‌ی نگه‌داری بانوی شما رو نداشتم!
لوسیفر با خشم پنجره‌ی باز را محکم چِفت کرد؛ اشک‌هایش را پاک نمود از بارگاهش خارج شد و از پله‌های کریستالی قصرش پایین رفت.
قصر لوسیفر خالی از خدمه بود و تنها پیشکارش در قصر کنارش می‌ماند. او به نُدرَت اجازه می‌داد کسی به قصرش رفت و آمد کند!
در جای‌جای تالارهای بزرگ و پُر جواهر قصرش، مجسمه‌های کریستالی بزرگ از هیبت و اشکال موجودات ماورائی قرار گرفته بودند! طوری‌که با همه خالی بودن قصر از هر خدمه و موجودی، چنان حس میشد که هزاران چشم دور تا دور قصر خیره به اطراف می‌نگرند! گویی با همه‌ی سکوتِ مرموز قصر از هر مجسمه کریستالی، صدای عجز و ناله و درد کشیدن آن‌ها در فضا پخش میشد! لوسیفر ابلیس هزاران ساله با قدم‌های محکم و غروری در چهره از پله‌ها پایین می‌آمد. بوی خون زیادی را از تالار اصلی قصر حس کرد! کمی نگران‌تر پله‌ها را طی نمود. ارباب را پایین پله‌ها دید که با تشویش او را صدا زد:
- جناب لوسیفر کجایین؟ دستم به دامانتون.
لوسیفر محکم پرسید:
- چی شده؟
ارباب با اشاره‌ی سر به قسمت پایین‌تر تالار بزرگ قصر که با چند پله جدا و گودتر میشد و محل ایستادن نگهبان‌ها و خدمه در تالار بود؛ توجه لوسیفر را به‌جان‌ دادنِ دختری زیباروی که جوی خونی از قلبش سرازیر بود، جلب کرد!
لوسیفر با کمی مکث با عصبانیت روی بر ارباب نمود!
- بهت گفتم این دور و بَر نچرخ آیزاکرا. بهت گفته بودم الان وقت نزدیکی به پسرت نیست! هی اصرار داشتی که آمیدان با دیدن دختر پریزاد آروم می‌گیره، قلبش نرم میشه و این‌جوری تو رو هم می‌پذیره! این احمقانه‌ست آیزاکرا، اون هیچ چیش شبیهِ تو نیست که با خودت می‌سنجیش.
ارباب عصبی و پُر‌ تشویش دستانش را بِه‌هم فشرد.
- الان وقت سرزنش‌ کردن من نیست. اون دختر از قبیله‌ی پریزاد بود؛ بوی خونش رو نمی‌شه پنهون کرد! فکری بکن تا قبل این‌که لشکر جن و پری بهمون هجوم بیارن.
لوسیفر با نگاه شماتت‌باری به ارباب نگریست.
- سَم بهش زده؟
ارباب با سر تأیید کرد.
- اصلاً مهلت نداد توضیحی بدم! تا وارد تالار شد ما رو دید، دخترِ افتاد به جون دادن! من اصلاً نفهمیدم چطوری زدش!
لوسیفر به‌سمت جسم نیمه‌جان دختر رفت.
- دیگه نمی‌شه احیاش کرد. آمیدان سَمّ قوی‌ای داره. اون بدون تماس، سَمِّش رو از راه هوا و تنفس وارد بدن می‌کنه و پادزهری هم نداره! به دخترِ که دست نزدی؟
ارباب به نفی سر تکان داد.
- نه حدس زدم سَم باشه، تماسی با جسم نداشتم.
لوسیفر متفکر به جسم بی‌جان دختر نگریست.
کنار دختر رفت و از زیر کتف‌هایش با یک دست بلندش کرد؛ سر دختر شُل روی شانه‌اش افتاد!
- سَمّ آمیدان از راه تماس هم کُشنده‌ست و‌ سریع عمل می‌کنه؛ اما نه برای من!
لوسیفر با دست دیگرش سر دختر را نوازش داد!
- بخواب آروم؛ تا ابدیت با درد بخواب!
دختر هاله و روحش با قدرت انرژی لوسیفر در حال تجزیه به داخل وجود او کشیده شد! لوسیفر سر دختر رو صاف‌تر نگه داشت و اینقدر تجزیه او را ادامه داد تا دختر از همه جان و روحش تخلیه و کم‌کم با انرژی لوسیفر تبدیل به مجسمه‌ای کریستالی شد!
لوسیفر با وسواس مجسمه دختر را کنار ستون کریستالی عظیم قصرش مستقر کرد؛ با دقت براندازش نمود.
- سرش کمی کج شد، نه؟
ارباب از خونسردی لوسیفر متعجب ماند!
- من قبیله‌ی پریزاد رو خوب می‌شناسم؛ اون‌ها می‌فهمن این دختر اینجا کُشته شده.
لوسیفر عصبانی سمت ارباب چرخید.
- پس گورت رو زودتر از اینجا گُم کن و تا من بهت نگفتم این دور و بر پیدات نشه!
ارباب کلافه ناپدید و از قصر خارج شد.
لوسیفر هم با ناراحتی به‌سمت باغ کریستالی‌اش رفت که صدای نواختن چنگ هنوز از آنجا بلند بود.
لوسیفر آرام به آمیدان که پشت دستگاه چنگِ بزرگ کریستالی نشسته بود و می‌نواخت، نزدیک شد. به نرمی کنارش نشست و دستی بر گیسوان بلند و طلائی تیره‌اش که تا روی صندلیِ نیمکت شکل دستگاه چنگ ریخته بود، کشید. آمیدان بی‌توجه بدون هیچ احساسی به نواختن ادامه داد. لوسیفر سعی کرد لحن پدرانه و آرامی داشته باشد.
- آمیدان، پسر زیبای من، از من ناراحتی؟
آمیدان پاسخی نداد و بدون‌ این‌که نگاهی به‌سمت لوسیفر بیندازد، همچنان می‌نواخت! لوسیفر با عشقی عجیب مَسخ* شده، گیسوان آمیدان را در دست گرفت و بویید.
- من رو ببخش. دیگه هرگز اجازه نمی‌دم ارباب بهت نزدیک بشه، مگه خودت اجازه بدی.
دستان آمیدان روی تارهای چنگ آرام گرفت؛ صدای اعجاز‌آور خاموش شد. صورتش را به‌سمت لوسیفر چرخاند؛ لوسیفر محو زیبایی فرشته‌سان آمیدان به چشمان عجیب و پُر‌‌ جذبه او خیره ماند! چشمانی با عنبیه درشت به رنگ سبز روشن و برّاق با رگه‌هایی کهربایی و مژگانی بلند و تیره. تک‌تک اجزاء چهره‌ی او ظریف و هماهنگ با پوست روشنش، زیبایی و معصومیتی فرشته‌سان به او می‌بخشید.
گیسوان بلند و صاف با رگه‌هایی بلوند و طلائی‌تیره، گویی رقص امواج در دریایی پر‌ تلاطم بود و نفس هر بیننده‌ای را در سی*ن*ه حبس می‌کرد!
لوسیفر چون جادوشدگان دستش را به‌سمت گونه‌ی آمیدان برد تا نوازشش کند که ناگهان آمیدان دست او را گرفت و با حرکتی سریع مخالف جهت هر چهار انگشت لوسیفر را شکاند! صدای خرد شدن استخوان‌های او با فریاد لوسیفر درهَم آمیخت!
آمیدان با سرعتی عجیب همان‌طور که دست لوسیفر را نگه داشته بود، به پشت او چرخید و دستش را بر قلب لوسیفر گذاشت!
- توام سَم می‌خوای؟
لوسیفر با درد نالید:
- آروم‌ باش پسرم، آروم‌ باش.
آمیدان دندان از خشم روی هم ‌فشرد.
- بهت گفتم من رو پسرم صدا نزن، گفته بودم دست از سر من بردارین. تا خلوتم رو نشکنین حَریمتون رو نگه می‌دارم؛ چرا پا روی دُم من می‌زارین؟
آمیدان به گوشه‌ای اشاره کرد که کوهی از اسکِلت و جُمجُمه نوزادانی تلنبار بود که از خونشان تغذیه کرده بود!
- این همه مرگ و کودک‌کُشی براتون کافی نیست؟
لوسیفر باز با عَجز سعی کرد جو را آرام‌تر کند.
- آمیدان تو مثل پسر واقعی خود منی؛ من به تو خشم نمی‌گیرم!
آمیدان این‌بار کتف لوسیفر را بر‌عکس کشید و دوباره صدای خُرد شدن استخوان کتف او با فریاد درد لوسیفر در باغ کریستالی پژواک گرفت!
- به چی می‌خوای خشم بگیری؟ من کار‌دستی خودتم! من مثل یه تصویر آیینه‌وار از عقده‌ها و شقاوت* توام! لعنت به روح ابلیس‌وارت، لعنت به همه‌ی خودخواهی‌هات که من رو دست‌پرورده‌ی جنون خودت کردی!
آمیدان با انزجار، لوسیفر را بر زمین رها کرد؛ تُفی بر زمین انداخت و پُر خشم از باغ خارج شد! لوسیفر در حالی‌که استخوان‌های شکسته‌اش را ترمیم می‌کرد و با درد جا می‌انداخت به صدای خرد شدن مجسمه‌های کریستالی‌اش از قصر گوش می‌داد‌ که آمیدان با شکستن آن‌ها خشمش را خالی می‌کرد! لبخند شیطانی زد و زمزمه کرد:
- آره تو کاردستی منی؛ یه ابلیس بی‌نقص! وقت فرمانروایی ابلیس بر زمین و ماوراء و همه‌ی کائنات فرا رسیده!

{پینوشت:
ساز چنگ* یا همان (هارپیکی از سازهای بسیار قدیمی است که صدا و شکلی افسانه‌ای دارد. جالب است که بدانید اصالت این ساز به سرزمین پارس و نیاکان ما باز می گردد. این ساز قدیمی در طول تاریخ تغییرات بسیار زیادی داشته تا به شکل امروزی ارتقا یافته است. چنگ سازی مثلثی‌ شکل از جنس چوب است. این ساز در اندازه‌های مختلفی ساخته می‌شود و بنا بر اندازه‌ی ساز، می‌تواند از ۱۹ تا ۴۷ سیم داشته باشد. چنگ‌هایی که دارای پدال می‌باشند معمولاً ۴۰–۴۷ سیم دارند به نام چنگ پدالی (Pedal Harp) شناخته می‌شوند.

مسخ* شدن به معنای تغییر هیئت، تغییرصورت، دگرگون‌سازی‌، تغييرشكل دادن، زشت شدن و انتقال روح انسان به‌بدن حیوان می‌باشد.

شقاوت* به معنای بیرحمی، قساوت، ستمگری و سنگدلی می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۹

طبق نقشه و جادوی دِیمن، فِرانک موفق شد سیمارِن را داخل تاریکی دِیمن بکشد. دِیمن دنیای حصار شده‌ای از خلاء* در تاریکی داشت که تنها خودش قادر به رفت و آمد به این مکان بود. هیچ قدرت برتری توانایی مقاومت در مقابل فشارِ عمق تاریکی دِیمن را نداشت و هر انرژی برتری تجزیه و درون این تاریکی بلعیده میشد!
سیمارن که تعریف عمق‌ تاریکی دِیمن را شنیده بود، فهمید در چه تله‌ای محبوس شده. با عجز و التماس در حالی‌که قادر به دیدن پیرامونش نبود و ادراکی از محیط تاریکی که درونش بود را نداشت، ملتمسانه زانو زد.
- ای اهریمن تاریکی به یقین برترین قدرت ماوراء تویی؛ می‌دونم اینجایی هر چند من قادر به دیدنت نیستم! لُرد دیمن، لطفاً به من رحم کن و بیشتر از این من رو به عمق تاریکیت وارد نکن. قسم بر آتش تا ابدیت بهت خدمت می‌کنم و در محضرت سر تعظیم فرود میارم!
دِیمن از دیدن عجز و استیصال سیمارن با قدرت اهریمنی‌اش کمی از محیط پیرامونش را روشن کرد. سیمارن ناگهان دِیمن را رو‌به‌‌روی خودش دید که پُشتِ میزی نشسته و پاهایش را روی هم، بالای میز گذاشته! با دلواپسی محیط اطرافش را نگاه کرد. تنها توانست تا شعاع صد متری خودش را ببیند! ظاهراً درون اتاق بزرگی با کلّیه وسایل یک اتاق‌ کارِ قدرت برتر اهریمنی قرار داشت. با کنجکاوی و کمی ترس به اطرافش چشم چرخاند.
- فکر نمی‌کردم خلاء تاریکیت این شکلی باشه. آیا در قصر تاریکی هستیم؟
دِیمن به صندلی روبه‌روی میزش اشاره کرد.
- بیا، نترس، بشین.
سیمارن با تردید چاره‌ای جز اطاعت نداشت و مقابل دِیمن بر صندلی نشست. دِیمن سیگاری با فندک زیپو خودش روشن کرد و جعبه سیگارش را به‌سمت سیمارن روی میز هُل داد.
- می‌تونی بکشی.
سیمارن دلواپس به جعبه سیگار خیره ماند.
- نه ممنون!
دِیمن شانه بالا انداخت و با بی‌تفاوتی پُکی به سیگارش زد، دودش را بر چهره‌ی نگران سیمارن فوت کرد.
- در هر حال آخرین‌ها همیشه شیرینن، حتی تلخی سیگارش!
سیمارن با شنیدن جمله دِیمن عرق سردی بر پیشانی‌اش نشست و می‌دانست توی این خلاء هیچ قدرتی برای رویارویی با دِیمن ندارد. با صدایی که مملو از عجز و التماس بود، نالید:
- از آخرین‌ها نگو دِیمن، حتماً به کاری میام که اینجا کشوندیم. هر چی تو بگی من اطاعت می‌کنم!
دِیمن لبخند تمسخر‌‌‌آمیزی زد.
- شنیده بودم اهریمن‌های آتشین خیلی به قدرت آتیششون می‌نازن، چه زود به التماس افتادی، سیمارن؟
سیمارن سرش را پایین انداخت.
- حق با توئه، چون می‌دونم توی این خلاء، هیچ قدرتی از آتش در وجودم نیست. بگو فقط از من چی می‌خوای؟ من که با تو نه دشمنی دارم، نه تا حالا آزاری برات داشتم! پس من رو‌ به عمق تاریکی‌ نفرست تا راضیت کنم.
دِیمن سر تکان داد.
- این خوبه؛ می‌دونم تو نوچه اون ابلیس، دِویل هستی. پس حتماً خبر داری چرا پیشنهاد پادشاهی ماوراء رو نپذیرفت و با وجود دشمنی که با قبیله‌ی آتش داشت، وا‌نمود کرد پادشاهی تو خاندان اون‌ها بهتره باقی بمونه؟!
سیمارن در فکر فرو رفت. دِیمن سیگاری دیگر با ته سیگارش روشن کرد.
- می‌خوای عمیق‌تر تاریکی رو ببینی؟
سیمارن دستپاچه جواب داد:
- نه دِیمن؛ تضمینی برای برگشتنم از این خلاء بده؛ هر چی بخوای بدونی رو میگم.

{پینوشت:
خلاء* یا فضای آزاد، فضای عاری از هرگونه جسم و ماده است‌. این واژه در زبان لاتین نیز از «خالی» (vacuus) سرچشمه می‌گیرد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۱۰

دِیمن
لوله کوچک‌ آزمایشگاهی که مایع آبی رنگی‌ در آن بود را از کشوی میزش در آورد.
- این رو بخور. بعد اجازه میدم زنده از این خلاء‌ خارج بشی.
سیمارن با تردید به مایع آبی رنگ خیره شد.
- این چی هست؟
دِیمن خونسرد پاهایش را بر روی هم جابه‌جا نمود.
- سَمّ جادو! تا مطیع باشی فعالش نمی‌کنم. فقط تو خونت بی‌سر و‌ صدا باقی می‌مونه.
سیمارن از حیرت ابروانش را بالا داد.
- این کار رو کنم یعنی خودکشی کردم، چه فرقی با خارج نشدن از این خراب‌ شده داره؟
دِیمن باز بی‌تفاوت لوله حاوی سَم را داخل کشوی میزش گذاشت. بلند شد، سیگارش را در جا سیگاری سیاه و کنده‌کاری شده‌اش از اشکال مارهای کبریٰ خاموش کرد.
- فکر کنم وقتشه فرق خوردن سَم با رفتن به عمق تاریکی من رو بفهمی!
سیمارن هراسان بلند شد و سر راه دِیمن ایستاد.
- نه دِیمن، می‌خورم، لطفاً بشین.
دِیمن لبخند موذیانه‌ای زد؛ دوباره لوله حاوی سَم را به‌دست سیمارن داد و‌ او بدون تعلّل سر‌کشید! دِیمن آرام بر صندلی‌اش قرار گرفت.
- خُب، گوش‌ میدم؛ جواب سؤالم رو بده.
سیمارن از خوردن سَم نگران و ناآرام شد.
- تضمینی ندادی که با خوردن این سَم زنده از اینجا بیرون میرم!
دِیمن بی‌حوصله ابروانش را درهم کشید.
- تضمین من حرفیِ که می‌زنم. به تاریکی قسم اگه بِهِم‌ وفادار بمونی، هرگز نه با این سَم نه با تاریکی، تو رو نمی‌کشم.
سیمارن ناچار چشمان آبی خود را به نشانه‌ی تسلیم بست و با سر تکان دادن، موهای بلوندش هم اطرافش به حرکت درآمدند و تضمین دِیمن را قبول کرد و ناچار به پذیرفتن وفاداری به دِیمن شد.
- می‌دونم الان هر چی بگم تو باور نمی‌کنی؛ چون من چیز زیادی نمی‌دونم. اما اگه بهم فرصت بدی تَه‌‌‌توی قضیه رو برات در میارم.
دِیمن چشمان موذیش را ریز کرد.
- تَه‌توی کدوم قضیه رو؟
سیمارن نفس خسته‌ای کشید.
- اون‌ روز توی آرماگدون، من هم از دِویل همین سؤال رو پرسیدم که چرا پادشاهی ماوراء رو به این راحتی به قبیله‌ی لوسیفر سپرد، اون جواب داد چون با پذیرفتنش من حکم عروسک خیمه‌ شب‌ بازی‌ رو پیدا می‌کردم! این‌جور که از صحبت‌هاش فهمیدم، از یه پیشگویی عظیم حرف می‌زد که وعده‌ی ظهور پادشاهی از قبیله‌ی ابلیس رو داده که پریزاد هم هست! خودت که اونجا بودی شنیدی، همون‌که از نواده لوسیفر تعریف کرد که پسر ارباب و کارمینای پریزاده؛ آمیدان، حتماً توی خاطرت هست.
دِیمن بلند‌بلند به خنده افتاد و سیمارن نگران‌تر شد.
- می‌دونم حرف‌هام برات مسخره‌ست. اما ازت زمان خواستم تا بیشتر بفهمم موضوع از چه قراره.
دِیمن ناگهان با حرکتی سریع به‌سمت سیمارن خیز برداشت و دستش را روی قلب او نِگه‌ داشت که فریاد دل‌خراش سیمارن از درد بلند شد! سرمای کشنده‌ی تاریکی همه‌ی وجودش را در بر‌گرفت!
- دِیمن به آتش سوگند چیزی جز حقیقت نگفتم؛ بِهم زمان بده. من که سَمّ جادو هم در رگ‌هام هست، فقط یه فرصت کوچیک، دِیمن.
دِیمن که از عجز و دستپاچگی سیمارن فهمید دروغ نمی‌گوید؛ آرام سرمای تاریکی را از قلب او کشید! سیمارن با وحشت نفس‌زنان روی زمین نشست.
- گفتم من بهت وفادار می‌مونم، بزار از تاریکیت بیرون برم.
دِیمن با غرور نشست روی میز و سیگار دیگری روشن کرد.
- بسیار‌خُب، برو! اما مدار ذهنت رو برام باز بزار. زیاد زمان نداری که فکر ابطال جادوی سَم باشی. امیدوارم تا دیر نشده بتونی اونقدری راضیم کنی که اکسیری ازم بگیری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۱۱

«آیزِنرا»،
برادر آیزاکرا یا همان ارباب از ابلیسان نسل لوسیفر بود که از برده‌ای زمینی پسری قدرتمند با نیروهای فوق‌ ماورائی داشت.
«شاهین» که زنی از نسل آدمیان و ایرانی‌تبار مادرش بود در کل قبایل ابلیسان از زیبایی و مهارت‌های ماورائی زبان‌زد همه‌ی اهریمنان بود!
بعد از سپرده شدن مسئولیت پادشاهی ماوراء به خاندان لوسیفر، تقریباً همه‌ی اهریمنان و ابلیسان اطمینان داشتند که شاهین تنها گزینه‌ی مورد تأیید لوسیفر خواهد بود و به زودی اوست که وارث تاج و تختش می‌شود!
«آماندا» دیگر خواهر آیزاکرا و آیزِنرا نیز پسری از نسل لوسیفر به نام «هانوفل» داشت.
پدر او یکی از اهریمنان و جنگاوران قبایل تاریکی بود. هانوفل نیز همانند پدرش بسیار شجاع و جنگجو با قدرت‌های اهریمنیِ تاریکی و آتش در جنگاوری مقام شوالیه‌ای را به‌دست آورده بود و او را با عنوان آخرین «شوالیه‌تاریکی» می‌نامیدند.
***
سرزمین‌ها و قصرهای ماورائی معمولاً از چند بخش مشترک در همه‌ی آن‌ها تشکیل میشد. دور تا دور هر سرزمینی حصاری از قدرت اَبَر اهریمن آن سرزمین را داشت که بدون اجازه‌ی ورود او، قدرت ماورائی دیگری توان رد شدن از آن حصار را نداشت.
حصار هر اَبَر اهریمنی، هاله‌ی غیر قابل نفوذی بود که دیده نمی‌شد اما مانند دیوار حائل نامرئی عمل می‌نمود! قدرت‌ها و انسان‌های ماورائی آن‌ها را نمی‌دیدند اما حسشان می‌کردند و می‌دانستند هر سرزمینی تا چه اندازه حصار دارد. معمولاً قسمتی از حصارِ اطراف هر سرزمینی را دروازه‌ای می‌گذاشتند با نگهبان‌هایی از قدرت‌های اهریمنی که مراجعین با اجازه‌ی آن‌ها می‌توانستند از مرز حصار عبور نمایند.
پشت مرزهای حصار شده‌ی هر سرزمینی در ماوراء، لشکر کارآزموده و مجربی در تمام جهات آن مستقر بودند. مردمان عادی هر سرزمینی در قبایل مختلف در پشت حصارها بعد از مرزهای نگهبانی شده، خانه و زندگی و فرمانروایی داشتند که تداوم زندگی و طول عمر آن‌ها به قدرت و انرژی پادشاه و اَبَر اهریمن سرزمینشان بستگی داشت! در سرزمین‌های ماورائی برای بقا، انسان‌های ماورائی نیاز به انرژی برتری داشتند که از اَبَر اهریمن سرزمین خود می‌گرفتند.
هر سرزمینی قصر پر ابهت و چشم‌گیری در مرکز آن داشت که مخصوص اَبَر اهریمن و پادشاه همه‌ی قبایل آن سرزمین بود و تا شعاع ده کیلومتری قصر حصار ‌پر قدرت دیگری می‌بستند که دور تا دور آن با نگهبان‌ها و لشکریان حفاظت میشد. مردمان عادی هم اجازه‌ی نزدیکی به قصر را نداشتند.
هر قصری دروازه‌ی بسیار بزرگ ورودی با دِژهای بلند دیدبانی داشت. بعد از گذر از دروازه‌ی ورودی، فضای خارجی قصر پیدا میشد که گویا خود سرزمین بزرگ دیگری‌ بود. در فضای بسیار بزرگ و پهناور پشت دروازه‌ی ورودی در قسمت مرکز آن بنای اصلی قصر بزرگ و مجلل و بلند قرار می‌گرفت که در دور تا دور بنای قصر، عمارات و بناهای زیبای کوچک‌تری قرار داشت که کوشک* نامیده می‌شدند و برای سکونت لشکریان و خدمه و ندیمه‌های قصر از آن‌ها استفاده می‌‌نمودند و از قصر اصلی مجزا اما در همان محوطه قصر کنار هم بنا شده‌ بودند.نگهبان‌های ورودی فضای باز و بزرگ قصرها با شمشیرها و نیزه‌هایی که از ابر اهریمن آن قصر انرژی می‌گرفت از حصار محافظت می‌نمودند.
بعد از گذر از دروازه ورودی، طاق‌هایی بلند و مجسمه‌های اهریمنی و آب‌نماهای زیبا و در بعضی از قصرها که آبادتر بودند، باغ‌های بسیار سرسبز و رویایی در پشت محوطه ورودی دروازه‌‌ی آن‌ها دیده میشد.
راه ورودی به قصر اصلی معمولاً با چند پله سطح بالاتری از زمین داشت و تراس‌های بزرگ با ستون‌های عظیم، فضای بیرونی را در بر می‌گرفت.
نمای بیرونی قصر نسبت به نوع قدرت اَبَر اهریمن آن سرزمین در ساختار متفاوت بود. بعضی قصرها دژهای کُنگره‌دار داشتند، بعضی‌ها کله قندی یا شیروانی‌دار. در کل نمای هر قصری شیک و چشم‌گیر یا خوفناک و ترسناک جلوه می‌نمود.
دروازه‌ی بزرگ ورود به داخل تالار قصر، معمولاً هلالی شکل و فولادی و عظیم بود و با نگهبان‌های بسیاری با قدرت‌های برتر ماورائی حفاظت میشد.
تالار ورودی قصرها بسیار بزرگ با سقفی بلند بودند که در این تالار در دو ردیف، نگهبان‌های پر قدرت، نیزه‌هایی در دست داشتند که هر کدام قدرت اَبَر اهریمن آن سرزمین را داشت. بَعدِ گذر از این تالار بلند و بزرگ از بین نگهبان‌ها، تالار اصلی قصر قرار می‌گرفت که تخت پادشاهی هم در این تالار در انتهای سالن بسیار بزرگش، معمولاً روبه‌روی درب ورودی مستقر میشد.
این تالار در تمام قصرهای ماورائی از اصلی‌ترین و زیباترین مکان هر قصری بود و تزئینات و دکور خاص هر قصر که بیشتر از مجسمه‌های عظیم‌الجثه و طاق‌هایی‌ با نقش و نگارهای اساطیری* و اهریمنی استفاده می‌شد، نشان دهنده‌ی عظمت آن بود.
در کناره‌های تالار اصلی دور تا دور آن ستون‌هایی عظیم و بلند قرار داشت که بار سنگینی طبقات بالاتر بر روی آن‌ها می‌افتاد. در پشت ستون‌ها در تالار اصلی چندین تالار بزرگ دیگر هم وجود داشت که در هر قصری برای منظوری استفاده میشد. تالار پذیرایی از میهمان، تالار شور و مشورت‌های خصوصی سران قصر، تالار نگهداری کودکان بانوان بارگاه، تالار تفریح و تمرین جنگاوری قدرت‌ها و سران قصر، تالار آزمایشات، تالار رصد و ردیابی، تالار کتاب‌خانه و بایگانی‌ها که هر کدام دکور و امکانات و تزئینات اشرافی مخصوص به خود را داشتند.
اتاق نسبتاً بزرگ و مهمی در هر قصری وجود داشت که اتاق کار پادشاه یا ابر اهریمن آن قصر بود که در تمام قصرها این اتاق در تالار اصلی قرار می‌گرفت، پادشاه ساعاتی از روزش را در آنجا برای رسیدگی به امور سرزمینش و مراوده و یا تصمیم‌گیری‌های مهم برای دیگر سرزمین‌ها سپری می‌نمود.
این اتاق بزرگ کلیه امکانات یک اتاق کار با قفسه‌هایی برای زونکن‌ها وپرونده‌ها و میز و صندلی بزرگ کار را به علاوه نسبت به سلیقه و سبک آن قصر، دکور و مبلمان خاص خودش را در بر می‌گرفت.
معمولاً زیر تالار اصلی قصرها سیاهچالی عظیم برای شکنجه و زندانی کردن با کلیه امکانات شکنجه اَبَر اهریمن‌ها وجود داشت که ورودی آن با پله‌هایی پیچ در پیچ به‌سمت زیر زمین می‌رفت.
تالار اصلی بزرگ‌ترین فضای هر قصری محسوب میشد. تالاری که سقف آن تا بلندترین نقطه‌ی قصر به‌سمت بالا کشیده میشد! برای روشنایی دادن به فضای قصر، لوسترهای عظیم بر داربست‌هایی شکیل آویز می‌شدند. معمولاً در دور تا دور تالار اصلی چندین راه پله با نرده‌هایی کنده‌کاری شده یا منقش شده با تصاویر برجسته، پهن و زیبا برای رفتن به طبقات بالاتر قصر وجود داشت که سنگ‌های پله‌های وسیع یا جنس و رنگ و طراحی نرده‌های آن به زیبایی فضای اصلی قصر می‌افزود!
طبقات بالایی قصرها با ایوان‌های وسیع بر روی ستون های تالار اصلی دور تا دور شکم‌دارتر و جلوتر از فضای پایین قصر بودند، طوری که بر روی تالار اصلی سایه می‌افکندند.
در طبقات بالاتر قصرها اتاق‌های زیادی برای خدمه‌ و ندیمه‌های خاص وجود داشت. معمولاً بارگاه‌‌ پادشاه و دیگر سران قصر نیز در طبقات بالایی قصر قرار می‌گرفت. بارگاه قصرها، مانند عمارتی مجزا با فضای شیک و راحت و خصوصی برای پادشاه و دیگر سران قصر در نظر گرفته می‌شدند.
بارگاه پادشاهی در طبقه‌ی بالای قصر با تالاری بزرگ و کشیده آغاز میشد که معمولاً از تالار اصلی پایین قصر هم ورودی با نگهبانی داشت که با راه پله مجزا به بالا راه داشت! در دو طرف تالار بزرگ و کشیده بارگاه اتاق‌های پر امکانات و بسیار شیک و بزرگ، مجزا از هم قرار داشتند که بزرگ‌ترین و زیباترین اتاق مخصوص پادشاه و اتاقِ خواب و استراحت و خلوت او با بانوان قصرش یا ملکه‌اش بود. بسته به میزان بانوان بارگاه اتاق و امکانات در این تالار وجود داشت.
یک اتاق بسیار بزرگ به عنوان پذیرایی از میهمان‌ها در بارگاه با میز و صندلی و مبلمان و تزئینات خاص خودش همیشه در بارگاه‌ها وجود داشت و همچنین چند اتاق بزرگ هم برای خدمه‌ی مخصوص و ندیمه‌های مَحرم که مقامشان از دیگر خدمه بالاتر بود در نظر گرفته میشد. ندیمه‌های محرم معمولاً به حریم خصوصی بانوان یا خلوت پادشاه با آن‌ها راه داشتند و خدمه‌ی مخصوص هم دارای قدرت برتر و حفاظت از بانوان قصر بودند!
اتاق پادشاه در بارگاه خود عمارتی زیبا بود که با تخت‌ ستون‌دار و پرده‌دار با طراحی‌های زیبا و حریرها و پارچه‌های ابریشمی و جواهر نشان مزین میشد! اسباب و دکور گران‌قیمتی در هر اتاق بارگاه استفاده میشد؛ اعم از میزهای آرایشی، پاتختی‌های بلند و کوتاه، میزهای بار، کتاب‌خانه و اسباب تفریحی و سرگرم کننده.
اتاق‌ خصوصی پادشاه و دیگر اتاق‌های مجزای بانوان دربار و ملکه بسیار بزرگ و با امکانات بودند که داخل هر اتاق خواب بزرگ آن‌ها چند اتاق کوچک‌تر برای استفاده‌های متفاوت با امکانات و تزئینات چشم‌نواز وجود داشت. اتاق‌ رختکن‌های عظیم نیز در هر اتاق خواب و خلوت بارگاه‌ها وجود داشتند که گران‌قیمت‌ترین البسه‌های سلطنتی و پر جواهر برای پادشاه یا بانوان با کلیه مایحتاج پوششی و جواهرات تزئینی و لوازم‌های آرایشی در این اتاق‌های رختکن قرار گرفته بودند.
اتاق سرویس بسیار بزرگ و مجزایی هم در هر اتاق خواب بارگاه وجود داشت با وان‌های اشرافی بزرگ و حمام‌های شیشه‌ای و دکور و تزئینات خاص هر بارگاه که در برخی از این سرویس‌ها با چند پله مارپیچ پایین می‌رفت و به فضای استخر و جکوزی و اتاق ماساژ و سونا می‌رسید! در کل، بارگاه هر فرد و قدرتی، پُر رفاه‌ترین بخش قصر محسوب میشد!
در قصر فقط افراد والا مقام و صاحب رتبه، هر کدام در بارگاه‌های پر امکانات خود همراه بانوان و ندیمه‌های زیادی به سر می‌بردند. بیرون قصر در عمارات و کوشک‌ها، لشکریان، ندیمه‌ها و خدمه‌ی جزء‌تر زندگی می‌کردند.
معمولاً در خارج قصر در محوطه بیرونی آن ساختمان قلعه مانندی وجود داشت که از آن برای تنبیه ندیمه‌ها یا خدمه و لشکریانی که مورد خشم پادشاه یا ارشد خود قرار می‌گرفتند با بدترین شکنجه‌های تحقیرآمیز، استفاده میشد. هر فردی بیشتر از سه بار اشتباهی را انجام می‌داد، دیگر از قلعه برگشتی نداشت و تا ابدیت مورد شکنجه قرار می‌گرفت!
هر قصری در ماوراء از این قسمت‌های مجزا تشکیل میشد با این تفاوت که هر کدام بسته به سلیقه و قدرت ابر اهریمن و پادشاه آن قصر، رنگ و لعابی متفاوت به فضای قصر خود می‌دادند. اما ساختار کلی قصرها معمولاً به همین شکل بود.
***
آماندا که او را به عنوان یکی از شیاطین سُلطه‌جو و قدرت‌طلب در ماوراء می‌شناختند، زیبایی‌اش در ماوراء زبان‌زد همه‌ی ابلیسان و اهریمنان بود!
آماندا چشمانی نافذ به رنگ آبی_لاجوردی، پوستی گندم‌گون و برّاق، گیسوانی بلند و پُر‌پشت به رنگ طلائی‌ روشن داشت با گردنی کشیده که به زیبایی او غرور بیشتری می‌بخشید.
آماندا لباس زیبا و پر جواهری بر تن داشت که دنباله‌ی آستین‌ها و دامن آن بر زمین کشیده میشد. صدای کشیده شدن جواهرات لباس بر سنگ‌های گرانیتی کف تالار ورودی بارگاه آیزنرا، خبر ورود او را می‌داد. آماندا بعد از کسب اجازه‌، وارد اتاق پذیرایی برادرش در بارگاه او شد، مقابلش تعظیم کوتاهی کرد.
آیزنرا بسیار خوش‌ سیما، شبیه به خود لوسیفر با چشمانی آبی_خاکستری و موهایی بلند و طلائی، شبیه‌ترین نسل به لوسیفر در قبیله‌ی او بود!
آیزنرا ابلیسی کارآمد برای قبیله‌ی آتش و‌ مسئولیت اجرایی فرامین لوسیفر را بر عهده داشت و در سال‌هایی که او عُزلت‌نشینی برگزیده بود، علناً اداره‌ی امور ماوراء را آیزنرا انجام می‌داد. اما بعد از مرگ مادر پسرش شاهین، او نیز همانند لوسیفر کمی گوشه‌گیر و منزوی‌تر شده بود!
آیزنرا با دیدن خواهر زیبا و دلفریبش لبخندی زد و‌ او‌ را با تحسین برانداز کرد.
- کم به ما سر می‌زنین بانو‌، دلتنگ این‌ همه زیبایی می‌شیم!
آماندا جلوتر رفت و دست برادرش را بوسید.
- ما بیشتر دلتنگ این‌ همه وقار و متانت شما هستیم. شما بعد از مرگ بانو مهتاب، تنهایی عظیمی رو به دوش می‌کشین، لطفاً به این انزوا پایان بدین.
آیزنرا آهی پر غم کشید و دستش را دور بازوی خواهرش حلقه کرد و با وقار سر تکان داد.
- ماه من زود رفت اما اطاعت امر بانو. شما هر چقدر بیشتر به ما سر بزنین ما این انزوا رو زودتر از خودمون دور می‌کنیم.
آیزنرا خواهرش را همراه خودش به مهمان‌سرای مجلل بارگاهش هدایت نمود. آماندا با وارد شدن به تالار پذیرایی بزرگ و مجلل بارگاه آیزنرا، لبخند زیبایی بر لب نشاند.
- اینجا عالیه سرورم؛ هنوز همون سلایق ایرانی و پر اصالت بانو مهتاب، آرامشی عجیب به همه القاء می‌کنن.
آیزنرا با تأسف نگاهش بر زمین ثابت شد.
- بله اون عاشق این فرش‌های ایرانی و تزئینات چوب گردو بود. من هیچ‌وقت نخواستم سلایق تکراری قصرهای خودمون رو بهش اجبار کنم.
آماندا حسادت خاصی در نگاهش نشست.
- شما در باب رفتار با ایشون خیلی بزرگوار و با گذشت بودین! این نشون‌‌ دهنده‌ی اصالت شماست؛ با این‌که جناب لوسیفر با هم‌پیمانی شما با یک بَرده مخالف بودن با ایشون پیمان بستین!
آماندا از نگاه تند آیزنرا جمله‌اش را تصحیح نمود و طور دیگر ادامه داد:
- البته ایشون یه بانوی زمینیِ با اصالت بودن، متأسفانه به عنوان اسیر به ماوراء اورده شدن. اما اصالت و وقار و زیبایی رو یه جا داشتن.
آیزنرا به میوه‌ها و دسرهای روی میز بزرگِ چوب گردوی پذیرایی اشاره کرد‌.
- بفرمایین بانو، بنشینین تا از شما پذیرایی بشه.
آیزنرا صندلی را برای آماندا عقب کشید و بعد از نشستن او، خودش هم رو‌‌‌‍‌به‌‌رویش بر صندلی دیگری پشت میز نشست و دستور داد خدمه پذیرایی کنند. آماندا از ظروف مِسی روی میز به وجد آمد.
- این‌ها هم ایرانین، نه؟
آیزنرا لبخند زد.
- بله، از ظروف سنّتی ایران زمین هستن.
آیزنرا حبّه‌ی انگوری بر‌‌‌ دهان گذاشت.
- خُب بانوی زیبا، نمی‌خواین بگین چی شده که به دیدار من تشریف‌ فرما شدین؟
آماندا آهی کشید.
- خبرهای فراخوان اخیر آرماگدون رو شما هم شنیدین، درسته؟
آیزنرا با سر تأیید کرد و آماندا ادامه داد:
- سرورم، این پادشاهی نباید از نسل آیزاکرا لااُبالی* ادامه پیدا کنه. من شنیدم در اون مجلس اسم آمیدان و حتی آمیرانِ خون‌آشام هم بُرده شده. اما هیچ نامی از پسران ما به میون نیومده! در حالی‌که حق مسلّم وارث لوسیفر، پسرهای پُر قدرتی از نسل ماست! مگه شاهین و هانوفل هم از نواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های جناب لوسیفر نیستن، چرا ایشون فقط نظر خاصی روی نسل آیزاکرا دارن؟ در حالی‌که اون با وصلت دومش با قبیله‌ی پایینِ خون‌آشام‌ها، آبروی قبیله‌ی آتش رو بُرده؛ باعث کسر شأن ما شده!
آیزنرا آرامش را در نگاهش حفظ نمود.
- اما من شنیدم جناب لوسیفر اسمی از وارث خودشون نبردن؛ این پیشنهاد ابلیسی مثل دِویل بوده! من متعجبم چطور لرد دویل نام آمیدان و آمیران رو اورده و چه شناختی از این دو داشتن؟ در‌‌‌‌‌‌‌ حالی‌که این دو در قبیله‌ی خود ما هم شهرتی ندارن! حتی آمیدان از زمان طفولیت در قصر آیزاکرا هم دیده نشده!
آماندا چشمانش نگران‌تر دودو زد.
- بله سرورم، این جریان نگران‌ کننده‌ست. ممکنه دسیسه‌ای در کار باشه. لُرد دِویل، هرگز خیرخواه نسل و قبیله‌ی ما نبودن. من اومدم از شما استدعا کنم، قرار ملاقاتی با جناب لوسیفر بزارین. بهتر نمی‌بینین خودمون با ایشون مشورت کنیم؟
آیزنرا در فکر فرو رفت و بعد از کمی سکوت، نگاه اطمینان‌ بخشی به خواهرش کرد.
- لطفاً از خودتون پذیرایی کنین بانو، من حتماً ترتیب یه ملاقات رو با جناب لوسیفر میدم.

{پینوشت:
کوشک* به عمارت سلطنتی گفته می‌شود که بیشتر در فضای باز بنا می‌شود و بیشتر قسمت‌های آن باز و رو به مناظر خاص است و در ایران به آن عمارت کلاه فرنگی نیز گفته میشد.

اساطیری* به معنای کهن و افسانه‌ای می‌باشد.

لااُبالی* به معنای بی‌بندو بار، بی‌حمیت، بی‌غیرت، بیکار، لاقید، لش، بی‌سر و پا و ولنگار می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۱۲

سیمارن
که سَمّ جادوی دِیمن در خونش بود به سرعت برای راضی نگه‌ داشتن او دست به‌کار شد. با پُرس و جو در مورد خدمه‌ی قصر لوسیفر فهمید، چند سالی هست که قصرش را خالی از خدمه نگه می‌دارد! هر خدمه‌ای هم که قبلاً در خدمت او و قصرش بوده‌اند را به قصر ارباب انتقال داده است.
در ماوراء برای بی‌خبر نماندن از اوضاع و احوالِ دیگر قصرها و سرزمین‌‌ها، معمولاً از جاسوسانی ماهر و ذُبده* بین خدمه‌ی قصرها استفاده میشد؛ چون همیشه سریع‌ترین اخبار و شایعات از بین ندیمه‌ها و خدمه‌ی قصرها به بیرون درز پیدا می‌کرد!
سیمارن هم در قصر ارباب در بین ندیمه‌ها و خدمه جاسوسانی ماهر داشت که وقتی فهمید خدمه‌ی قصر لوسیفر به آن قصر انتقال داده شده‌اند، دست به‌کار شد و از جاسوسانش خواست بفهمند کدام یک از خدمه قبلاً در قصر لوسیفر خدمت می‌کرده‌اند و کدام اخبار بیشتری از آمیدان دارند.
پس از گذشت دو روز که سَمّ جادو کم‌‌کم در خون سیمارن غلیظ‌تر میشد، جاسوسی در قصر ارباب، اطلاعات مهمی از ندیمه‌ی مخصوص خود آمیدان پیدا کرد که در قصر آیزاکرا حضور داشت!
سیمارن دستور داد ندیمه را پنهانی به قصر او آوردند. با حرف کشیدن از ندیمه و گرفتن اطلاعات از آمیدان به همین بهانه پیش دِویل رفت که از او خواسته بود در مورد آمیدان تحقیق بیشتری کند تا بلکه بتواند در مورد پیشگویی هم از دِویل بیشتر اطلاعات کسب کند و با دست پُر نزد دِیمن برگردد.
دِویل در قصری معلّق بین زمین و آسمانِ ماوراء ساکن بود که بدون اِذن خودش هیچ جنبنده‌ای قادر به ورود به قصر او نمی‌شد!
سیمارن با کسب اجازه از دِویل به قصر راه داده شد؛ به اتاق کار او راهنمایی‌اش کردند و سعی کرد اعتماد دِویل را جلب کند و این‌بار اطلاعات بیشتری به‌دست بیاورد.
دِویل با کنجکاوی سیمارن را با چشمان کهربائی رنگش برانداز نمود.
- تونستی اخبار بیشتری از آمیدان به‌دست بیاری؟
سیمارن با غرور بادی به غبغب* انداخت.
- ندیمه‌ای رو پیدا کردم که تونستم از اون اطلاعات جالبی از طفولیت آمیدان به‌دست بیارم. گویا تا سنِّ بلوغِ آمیدان از ندیمه‌های خاص خود اون بوده و بعدها به قصر ارباب منتقل شده.
دِویل چشمانش برقی زد و کنجکاوتر شد.
- الان کجاست؟
سیمارن که می‌دانست نباید ندیمه را تحویل دِویل بدهد و او را برای دِیمن نگه دارد، سیاست ابلیس‌وارش را به‌کار انداخت.
- پنهونی از قصر خارجش کرده بودیم. بعد از گرفتن اطلاعات، اجازه دادم تا متوجه‌ی جای خالیش نشدن به قصر ارباب برگرده.
دِویل چشمانش را ریز کرد.
- خُب، چی فهمیدی؟ برام بگو.
سیمارن آنچه را که ندیمه از بَدوِ تولد آمیدان تعریف کرده بود تا اجازه‌ی رشد گرفتن و سال‌های کودکی و نوجوانی تا سن بیست سالگی او را بازگو کرد و این‌که بعد هم توسط لوسیفر برای گرفتن قدرت‌های برتر جهنمی به ریاضت فرستاده شده بود و از آن به بعد خدمه هم به قصر ارباب منتقل می‌شوند.
در دنیای ماوراء نطفه‌ی قدرت‌های اهریمنی برای شکل‌گیری جنین، با انرژی آن‌ها نیز قابل انتقال به مادر است. حتی ابرقدرت‌ها برای نطفه‌گذاری می‌توانند آن را به قدرت دیگری انتقال بدهند و گاه یک جنین از دو نطفه شکل بگیرد!
در دوران بارداری مادر، جنین به خواست خود قدرت‌ها رشد داده می‌شود و قدرت برتر می‌تواند تعیین کند نوزاد تا چه اندازه در بَطنِ مادر رشد بگیرد و بعد به دنیا بیاید و این زمان رشد به میزان انرژی قدرت بستگی دارد.
گاهی هم ندیمه‌هایی مخصوص باروری در قصرها با عمل لقاح، فرزند ابر قدرتی از ملکه‌اش را به دنیا می‌آوردند تا ملکه مجبور به تحمل درد کُشنده‌ی زایمان نباشد که اکثر ندیمه‌ها در حین زایمان نوزادان رشد داده شده‌ی اَبَرقدرت‌ها، تسلیم مرگ می‌شدند!
قدرت‌ها می‌توانند جنین خود را در عرض چند دقیقه یا چند روز برای متولد شدن آماده کنند و معمولاً در ماوراء نوزادان با سرعت رشد می‌گیرند و زمان کودکی آن‌ها نیز با اجازه قدرت‌ها به سرعت می‌تواند سپری شود و یا برعکس حتی می‌توانند در سن کودکی رشد آن‌ها را متوقف نمایند!
سنّ اکثر انسان‌های ماورائی بنا به میزان انرژی برتری که به‌دست می‌آورند در همان جوانی متوقف می‌شود و آن‌ها می‌توانند هزاران سال عمر کنند با همان ظاهر و جوانی و زیبایی! یا حتی اگر اجازه‌ی رشد نداشته باشند در همان سن کودکی باقی بمانند!
دِویل با شنیدن اجازه‌ی رشد گرفتن آمیدان، عصبانی در تالار قصرش شروع به قدم‌ زدن نمود و زیر لب زمزمه کرد:
- لوسیفر لعنتی!

{پینوشت:
ذبده* به معنای برگزیده، منتخب، سرآمد، ممتاز، برجسته و پسندیده می‌باشد.

غبغب*
برجستگی یا آویزانی زیر چانه است که در اثر افتادگی عضلات و پوست صورت و گردن صورت می‌گیرد و ممکن است به‌صورت مادرزادی در فرد وجود داشته‌ باشد یا در اثر چاقی فرد چربی زیر چانه جمع شود و غبغب را ایجاد کند.}
[URL
unfurl="true"]https://forumroman.com/threads/عکس-...س-اثر-ساناز-هموطن-کاربر-رمان-بوک.46882/page-2[/URL]
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۱۳

سیمارن
از عکس‌العمل خشمگین دِویل متعجب او را نگریست!
- چرا عصبانی شدین، لُرد؟
دِویل با همان لَحن پرخاشگرانه ادامه داد:
- اون لوسیفر لعنتی سال‌ها قبل از اون پیشگویی مطلع بوده که نطفه‌ی آمیدان رو از ابتدا تحت نظر خودش رشد داده و تموم سال‌های عمرش رو با وسواس و مراقبت از اون سپری کرده!
سیمارن نگاهش رنگ تردید گرفت.
- منظورتون اینه رشد کردن آمیدان در ماوراء در میزانِ قدرت‌های جهنمی اون تأثیر داره؟
دِویل با اطمینان پاسخ داد:
- البته، اون جسم آمیدان رو طوری رشد داده که بتونه درمقابل قوی‌ترین فشارهای جهنمی هم دووم بیاره.
سیمارن مشکوک دستی بر چانه‌اش کشید.
- اما لُرد، این میزان قدرت داشتنِ اَبَر اهریمنی که ساخته، برای وجود خود لوسیفر و امپراطوری اون بر ماوراء هم می‌تونه دردسر ساز بشه.
دِویل با لحنی تند، سیمارن را مورد شماتت قرار داد.
- گویا متوجه نیستی که لوسیفر در مقابل تاریکی یه بازنده‌ست و تنها راه انتقام از دِیمن ساختن اَبَر اهریمنی این‌چنین بوده! در ضمن ممکنه شایعه این‌که آمیدان فرزند خود لوسیفره هم واقعیت داشته باشه!
سیمارن در فکر فرو رفت.
- یعنی اگه می‌خواست خودش نمی‌تونست از بانو کارمینا فرزندی داشته باشه که از ارباب استفاده کرده؟
دِویل خشمناک به سیمارن خیره شد.
- مثل این‌که امروز تو حواست جمع نیست! نبضت هم ضعیف‌تر می‌زنه‌. مشکلی داری که تمرکزت پایینه؟
سیمارن دستپاچگی در رفتارش هویدا شد.
- نه لُرد این‌طور نیست، من فقط نمی‌فهمم چرا داشتن فرزندی از خودش رو باید مخفی نگه داره. در حالی‌که می‌تونست الان به راحتی برای اون اعلام جانشینی کنه.
دِویل با نیشخندی سر تکان داد.
- اون لوسیفر احمق، ادعای عشق به بانویی از قبیله‌ی طبیعت رو می‌کرد و با مرگ سیلویا دنیاش خالی از هر حس و تمایلی شده بود. چطوری می‌تونست بعد از مرگ عشقش، سیلویا از زنی دیگه فرزندی داشته باشه. تعلّقات خاطرش اجازه‌ی این کار رو بهش نمی‌داد. از طرفی هم از پیشگویی مطلع شده بوده و می‌دونسته باید برای انتقام از دِیمن هم شده این نطفه رو به وجود بیاره.
یادت رفته چطوری در عرض چند ساعت به قبیله‌ی پریزاد شبیخون زدن؟ همون شب بانو کارمینا رو از اون‌ قبیله به اسارت اوردن. بعد هم برای آزادی باقی اُسرای قبیله‌‌ی پریزاد، کارمینا رو مُجاب* به پیمان بستن با آیزاکرا و بقیه قبیله رو در قبال اسارت اون آزاد کردن.
سیمارن با سیاست پرسید:
- پس اون پیشگویی حقیقت داره؟ شما مطمئن هستین، نه؟
دِویل کمی به دوردست خیره شد.
- صد در صد محقّق خواهد شد! اون پیشگو از جادوگران انجمن آکاریستا بود!
اون‌ها انرژی‌شون رو از سایرن‌ها* می‌گیرن؛ قدرت کنترل ذهن و پیشگویی فوق‌العاده‌ای دارن! حتی قادر هستن با ذهنِ قدرت‌های بزرگی چون ما هم بازی کنن و کنترل ذهنمون رو به‌دست بگیرن.
سیمارن کنجکاو چشمانش را ریز کرد.
- سایرن‌ها؟
دِویل نگاهش را همان‌طور به دورتر خیره نگه داشته بود.
- بله، همون کنیزکان پرسفونه* قدرت کنترل ذهنشون فوق‌العاده‌ست!
سیمارن با مکثی پرسید:
- مگه شما تونستین وارد اون انجمن بشین؟! من شنیدم اعضای اون انجمن قابل شناسایی نیستن و هیچ قدرتی هم نمی‌تونه از جادوی اون‌ها رد بشه و وارد انجمنشون بشه.
دِویل نگاهش را از دور گرفت و به‌سمت سیمارن چرخید.
- من نه، وارد انجمن اون‌ها نشدم‌. اما یکی از خودشون سال‌ها پیش با من ارتباط گرفت و از من قدرت آتش می‌خواست و در قبالش چند پیشگویی و قدرت تسخیر ذهن به من داد. اما هیچ‌وقت خودش رو بِهم نشون نداد!
اون پیشگو به من گفت، من با این‌که بسیار مایل به پادشاهی بر ماوراء هستم اما هرگز بر تخت قدرت و سلطنت نخواهم نشست.
اون گفت، پادشاهی بسیار پر قدرت ظهور می‌کنه که نه تنها بر ماوراء تسلط خواهد داشت، بلکه کل کائنات رو تحت سلطه‌ی خودش قرار میده! از نشونه‌های وجودی اون پادشاه این هست که از نسل ابلیس و پریزاده.
سیمارن دلواپس‌تر شد.
- لُرد، اون پیشگو را‌هکاری نداد که بشه جلوی این اتفاق رو گرفت؟
دِویل نگاهش رنگ تأسف گرفت.
- اون زمان این موضوع برام چندان اهمیتی نداشت و ازش سؤالی در مورد راهکارش نپرسیدم.
سیمارن هم سری به تأسف تکان داد.
- خُب الان می‌تونین باهاش ارتباط بگیرین؟ یا راهی برای دسترسی دوباره به اون پیشگو هست؟
دِویل ناامید شانه‌ای بالا انداخت.
- نمی‌دونم به ارتباط ذهنی جواب بده یا نه. اما خودم هم تو همین فکر بودم، ببینم می‌تونم دوباره ارتباطی با اون بگیرم.

{پینوشت:
مُجاب* کردن به معنای متقاعد کردن، راضی کردن، قبولاندن رأی و نظر، مغلوب کردن، وادار به تسلیم کردن می‌باشد.

سیرن
* یا سایرن* (به یونانی: Σειρήν)، یا نیمف دریایی اساطیر یونان، گاهی به صورت موجودی با بدن یک پرنده و سر یک زن و در سایر موارد به شکل تنها یک زن تصویر شده‌ است. آن‌ها سه نیمف دریایی بودند که ملوانان را با آوازهای احساس‌ برانگیز خود طلسم کرده و به کام مرگ می‌کشاندند. آن‌ها در ابتدا به عنوان کنیزان ملکهٔ جهان زیرزمینی پرسفونه* به‌شمار می‌رفتند.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۱۴

سیمارن
بعد از ملاقات با دِویل با دِیمن ارتباط گرفت و خواهان دیدار با او شد. دِیمن به فِرانک دستور داد سیمارن را پنهانی وارد قصر کند و در اتاق کار او منتظر بماند.
دِیمن با چند لوح کاری که باید مُهر می‌کرد، وارد اتاقش شد و سیمارن به احترام او از روی صندلی برخاست.
دِیمن به محض ورود لوح‌ها را روی میز ریخت و نبض سیمارن را در دست گرفت. لحظه‌ای در سکوت مکث کرد و سپس به او اجازه‌ی نشستن داد. سیمارن با دل‌خوری از خونسردی دِیمن نق زد.
- می‌دونم نبضم خیلی کُند شده. خون توی رگ‌هام داره لخته میشه، حرکت سختش رو حس می‌کنم! لطفاً اکسیری بهم بده.
دِیمن از کِشوی کارش اِکسیری به سیمارن داد.
- ما به این می‌گیم پادمیر از پادزهر مؤثر‌تر و قوی‌تره، می‌تونی بخوری.
سیمارن متعجب به پادمیر نگاه کرد!
- لُرد دِیمن، من که هنوز چیزی بهت عرضه نکردم!
دِیمن پوزخندی زد.
- می‌کنی؛ نگران نباش. می‌دونم می‌ترسی سَمّ دیگه‌‌ای باشه. اما من از نگاه توام می‌تونم بفهمم تا چه حد از تجزیه شدن ترس داری، می‌دونم راضیم می‌کنی که خودت خواهان ملاقات با من شدی.
سیمارن به ناچار اکسیر را سر‌ کشید.
- من تا جایی که تونستم سعی کردم اطلاعاتی که می‌خوای رو برات جمع‌آوری کنم.
دِیمن بر صندلی بزرگ چرمی‌اش نشست و چشمانش را ریز کرد. پاهایش را روی هم انداخت.
- چه‌ خوب، من منتظرم بگو چی برام داری؟
سیمارن که متوجه روان‌ شدن خون در رگ‌هایش شد با خیالی آسوده‌تر نفس راحتی کشید.
- اول این‌که تونستم ندیمه‌ای از خدمه‌ی قصر لوسیفر پیدا کنم که پیشکِش خودت می‌کنم. هر اطلاعاتی لازم داری می‌تونی ازش به‌دست بیاری؛ چون از بَدو تولدِ آمیدان کنارش بوده. و این‌که به دیدار لرد دِویل رفتم و از اون پیشگویی هم بیشتر پرسیدم. ظاهراً اون پیشگو از جادوگران انجمن آکاریستا بوده.
دِیمن با شنیدن نام آکاریستا به ناگاه از جایش برخاست، دستانش را روی میز کوبید و به‌سمت سیماران خیز برداشت!
- آکاریستا؟!
سیمارن از عکس‌العمل دِیمن وحشت کرد!
-آروم‌ باش، من هم از دِویل شنیدم.
دِیمن خشمگین غرید:
- زود بگو چی شنیدی از انجمن آکاریستا؟ اون پیشگو کی بوده؟
سیمارن ترس در نگاهش نشست.
- لرد دِویل هم دقیق نام و نشونش رو نمی‌دونست که اون پیشگو‌ کی بوده! فقط گفت که خودِ یکی از جادوگران انجمن آکاریستا باهاش ارتباط گرفته و در قبال گرفتن قدرت آتش از لرد دِویل، بهش انرژی تسخیر ذهن داده و چند پیشگویی هم کرده. البته لرد دِویل مطمئن بود اون پیشگویی‌ها محقّق* میشه و تقریباً اطمینان داشت طبق گفته‌ی اون پیشگو، آمیدان همون پادشاه موعوده که نه تنها بر ماوراء، بلکه بر کل کائنات امپراطوری می‌کنه! از نشونه‌های بارزش هم اینه که ابلیسی از نسل آتشه که از نسل پریزاد هم هست و این نشونه‌ها رو آمیدان از نواده‌ لوسیفر داره! البته هنوز کسی اون رو به ظاهر نمی‌شناسه، چون لوسیفر طی همه‌ی این سال‌ها، آمیدان رو از نظرها پنهون نگه داشته! اما ندیمه‌ای که برای پیشکشی اوردم به‌خوبی از نوزادی اون رو می‌شناسه و سال‌های رشد و تکاملش رو به‌چشم دیده. می‌تونی از اون ندیمه، اطلاعات جالبی از آمیدان و قصر لوسیفر بشنوی.
دِیمن سخت در فکر فرو رفت و در اتاق شروع به قدم‌ زدن کرد.
- پس لوسیفر هم از این پیشگویی خبر داشته؟
سیمارن با اطمینان سر تکان داد.
- البته که مطلع بوده. در آرماگدون به‌حالت تهدید به لرد دِویل گفت، حتماً می‌دونی طبق پیشگویی‌ها ستاره‌ی آمیدان پر نورترین ستاره‌ی جهنمیه و اون ابلیس خطرناکی می‌تونه برای همه باشه! لرد دِویل هم اطمینان داره لوسیفر سال‌ها قبل از این پیشگویی مطلع شده و برای رویارویی با تاریکی، نطفه‌ی آمیدان رو شکل داده!
دِیمن نیشخندی زد.
- خوب شاخ‌ و برگ به نسل آتشین خودتون می‌دین!
سیمارن از جا برخاست.
- من اون‌چه که بازگو کردم برای شاخ‌ و برگ دادن به موضوع نبوده، دستور خود تو رو اجرا کردم. اون ندیمه رو تحویل سردارت میدم. لطفاً اجازه‌ی مرخصی به من بده. من هر چی می‌دونستم رو گفتم.
دِیمن با رضایت سری تکان داد.
- بله، می‌تونی بری. اما امیدوارم دفعه بعد، اگه اطلاعاتی از قبایل آتش نیاز داشتم، مجبور به خوردن سَمّ جادو نباشی.
سیمارن با سر تعظیم کرد.
- من هم امیدوارم دیگه هرگز مجبور به جمع‌آوری اطلاعاتی برای تو نباشم که اگر هم نیاز بود، من به تاریکی وفادار هستم، لُرد دِیمن.
دِیمن از خوش‌ خدمتی سیمارن لبخند دوستانه‌ای به او زد و حصار قصرش را با انرژی‌اش باز کرد، اجازه‌ی رفتن به او داد و سیمارن ناپدید شد!

{پینوشت:
محقق* شدن به معنای ثابت‌شدن، به‌ثبوت رسیدن، راست از آب درآمدن و به‌حقیقت پیوستن می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۱۵

دِیمن
بعد از رفتن سیمارن با عجله به اتاق رصد ستاره‌هایش رفت. رَمل* و اُسطُرلاب* خودش را برداشت. با علم سِحر و جادویی که داشت، شروع به پیدا‌ کردن ستاره‌ی آمیدان و حال و احوالش نمود! از دیدن پُر نور بودن ستاره‌ی او و بخت و اقبالش، کلافه شروع به قدم‌ زدن و زمزمه نمودن، کرد!
- چطور اون جادوگرهای لعنتی به من خبر ندادن! چرا همچین ستاره‌ی پرنوری رو از من باید پنهون نگه‌ دارن! حتماً دسیسه‌ای توی کاره!
پیشگویی که این اخبار رو زودتر از این‌که حتی من بفهمم به اون ابلیس لعنتی لوسیفر رسونده، باید دشمنی با من داشته باشه. آره سیمارن گفت اون پیشگو دنبال قدرت آتش از دِویل بوده. پس می‌خواسته قدرتی ماورای تاریکی داشته باشه! جادوگری که قدرت آتش داره... جادوگری که قدرت آتش داره... خودشه اون باید... .
صدای فِرانک از پشت در بلند شد:
- دِیمن، می‌تونم داخل بشم؟
دِیمن اجازه ورود داد و فِرانک وارد اتاق کار او شد.
- لوح فرامین رو مُهر کردی؟ اگه آماده‌ شدن، ببرمشون؟
دِیمن عصبی و کلافه به چشمان کنجکاو فِرانک از حال عجیب او، خیره شد.
- مُهر و کار رو وِل کن، فِرانک. چطور جرأت کردن اون جادوگرهای احمق علیه من دسیسه چیدن! یعنی واقعاً ترسی نداشتن که اگه من بویی از خیانتشون ببرم هر کدوم رو به مرگ شنیع خواهم کُشت!
فِرانک نگران‌ به خشم چشمان وحشی دِیمن چشم دوخت!
- دِیمن چت شده! از چی داری حرف می‌زنی؟ سیمارن مگه چی بهت گفته که این‌جوری بی‌قراری؟
دِیمن با ناراحتی چنگ بر موهای ریخته روی پیشانیش زد و آن‌ها را به بالا هدایت کرد.
- اون پیشگو رو می‌شناسم. سیمارن گفت دنبال گرفتن قدرت آتش از دِویل بوده و باجی داده بهش.
فِرانک سیگاری روشن کرد و پُکی زد.
- خُب کیه؟
دِیمن به دود سیگار فِرانک خیره شد.
- «پیراما»، عضو انجمن آکاریستا.
فِرانک سیگار بین لبانش خشک شد، آن را در دست گرفت.
- توام از جادوگرهای همون انجمن مخفی هستی، درسته؟ این‌که تو از این پیشگویی بی‌خبری یعنی اون‌ها علیه تو دسیسه کردن! غیر اینه؟!
دِیمن سر تکان داد.
- نه، غیر این نیست. اما اشتباه بزرگی انجام دادن. من بین اون هفت جادوگر علاوه بر قدرت جادوم از قدرت تاریکی‌ هم برخوردارم. پیراما سعی داشته با گرفتن قدرتی از آتش از من پیشی بگیره. اما اون احمق‌ها نمی‌دونن من خودِ فرزند تاریکیم، نه قدرتی از تاریکی.
فِرانک نگران آب دهانش را با صدا قورت داد.
- حالا می‌خوای چیکار کنی؟
دِیمن خونسرد نگاه عاری از احساسش را به نقطه‌ای خیره نگه داشت.
- همه‌شون رو می‌کِشم توی تاریکیم و تا ذرّه‌ی آخرِ قدرت جادوشون رو تسخیر می‌کنم!
فِرانک هیجان‌زده پُک دیگری به سیگارش زد.
- اون همه قدرت جادو زیادِه. تک‌تک شکارشون کن. جسمت ممکنه تحمل این همه قدرت و انرژی جادویی رو نداشته باشه.
دِیمن پوزخند زد.
- هِه، تو هنوز نمی‌دونی عمق تاریکی من و عطش قدرتم تا چه حده! تاوان این خیانتشون رو پس میدن! حالا جای لوح‌بازی و کارهای وقت‌گیر قصر، برو اون ندیمه‌ی پیشکشیِ سیمارن رو اینجا بیار.
فِرانک اطاعت کرد و از اتاق خارج شد.

{پینوشت:
علم رَمل* را می‌توان از معروف‌ترین و در عین حال ناشناخته‌ترین شاخه‌های علوم غریبه نامید.
اطلاعاتی که از طریق رَمل می‌توان به آن‌ها دست یافت به این شرح است:
مذکر یا مؤنث بودن.
اعضای بدن: یعنی اشکال رَمل می‌توانند عضوی از اعضای بدن را مورد اشاره و بحث
قرار دهند.
رنگ‌ها: هر شکل، رنگ یا رنگ‌های اشیای مورد بحث را معلوم می‌کند.
اشیاء: اگر در مورد هر نوع اسباب و وسایل باشد، مشخصات آن را می‌توان یافت.
وزن: وزن و اندازه و هیکل مورد بحث را می‌توان محاسبه نمود.
خوراک‌ها و طعم‌ها: در مورد خوراکی‌ها و طعام و مزه آن‌ها می‌توان تفسیر کرد.
مشاغل: فعالیت افراد را در شکل و خانه
مربوط به آن می‌توان بررسی نمود.
مکان‌ها: هر شکل می‌تواند به مکان خاصی اشاره کند که بستگی به مورد سؤال دارد.
زمان: زمان وقوع حوادث را در دور یا نزدیک می‌توان معلوم کرد.
همچنین از طریق علم رَمل می‌توان به اطلاعات مربوط به حروف الفبا، طالع و نجوم، مدت زمان، خصلت‌ها و خصوصیات، امراض و بیماری‌ها، ثبات یا عدم ثبات، آغاز و پایان
هر مطلب، نقاط قوت و ضعف، طالب و مطلوب و بسیاری از اطلاعات دیگر دست یافت. همان‌گونه که گفته شد اسم رَمل و اُسطرلاب با یکدیگر برده می‌شود. شاید علت آن باشد که برای رَمل ریختن و تفسیر رَمل از ساعات سعد باید استفاده شود. برای این امر یکی از وسایلی که مورد استفاده قرار می‌گرفته، اُسطرلاب بوده است.

اُسطرلاب* وسیله‌ای نجومی است که تنها برای به‌دست آوردن ساعات مناسب رَمل در این علم استفاده می‌شود و کاربرد دیگری در رَمل ندارد. بنابراین به‌کار بردن لفظ رَمل و اُسطرلاب درباره آن صحیح نمی‌باشد. علم رَمل همان علم نقاط است که به چندین طریق اعمال می‌شود. بعضی‌ها رَمل را با اُسطرلاب می‌آورند که این کاملاً غلط است. چون اُسطر‌لاب یک وسیله‌ی اندازه‌گیری برای ارتفاع و طول و عمق است و بیشتر برای ستارگان به‌کار می‌رود اما رَمل علم نقطه است البته لازم به‌ذکر است که برای تمام علوم ماوراءالطبیعه دانستن نجوم اگر ضروری نباشد، مهم و لازم است.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۱۶

فِرانک
ندیمه‌ای که سیمارن برای آن‌ها فرستاده بود را داخل اتاق کار دِیمن هُل داد. زن هراسان و وحشت‌زده با دیدن دِیمن با عجز و گریه و التماس روی پاهای او افتاد.
- عالیجناب، من کاری نکردم! من نافرمانی نداشتم. التماستون می‌کنم من رو نکُشین.
دِیمن با خونسردی بازوی ندیمه را گرفت و بلندش کرد؛ با لحنی آرام و دلفریب، اشک‌هایش را پاک نمود.
- نترس، آروم‌باش. اینجا قرار نیست به تو آسیبی برسه.
دِیمن به صندلی‌ای اشاره کرد.
- بشین و هراس و تشویش رو از خودت دور کن تا بتونی با آرامش جواب سؤالات من رو بدی.
ندیمه با تعظیم اطاعت کرد و روی صندلی نشست و سعی کرد آرامش خودش را به‌دست بیاورد و لرزش دستانش را پنهان کند.
دِیمن سیگاری روشن کرد و روی میز نزدیک به ندیمه یه‌ور نشست. ندیمه از وحشت تنها به زمین چشم دوخته بود. دِیمن در حالی‌که دود سیگارش را به‌سمت ندیمه فوت می‌کرد، چشمانش را کمی ریزتر نمود و به نشان قبیله‌ی طبیعت که چیزی شبیه خال‌کوبیِ پیچکی دور مُچ او بود، چشم دوخت.
- اِسمت چیه؟ ظاهراً که تو از قبیله‌ی طبیعتی؛ مگه قبیله‌ی آتش از قبیله‌ی طبیعت هم بَرده می‌گیره؟
زن صدایش از تشویش لرزید.
- اسم من «لارا»ست. عالیجناب من بَرده نبودم به عنوان ندیمه به درخواست جناب لوسیفر از سرزمینم به قصر ایشون فرستاده شدم.
دِیمن پوزخندی زد.
- هِه، پس بده بستون با قبیله‌ی آتش دارین؟
زن بغض کرد.
- من فقط یه ندیمه جزئم. از روابط بزرگان سرزمینم بی‌اطلاعم.
دِیمن کلافه او‌ را برانداز کرد.
- بسیار‌ خُب، بیشتر توضیح بده؛ چرا ندیمه‌ای از قبیله‌ی طبیعت می‌خواستن؟
زن مردد کمی به مِن‌مِن افتاد. فِرانک قبضه‌ی شمشیرش را در دست فشرد.
- مگه نشنیدی ازت چی پرسید؟
زن با استیصال و اشک از روی صندلی مجدد بر زمین سجده کرد.
- به من رحم کنین عالیجناب، من اگه از اَسرار قصر جناب لوسیفر حرفی بزنم، من رو می‌کُشن!
دِیمن با بالا آوردن دستش به فِرانک که شمشیرش را از غلاف بیرون کشید، اشاره کرد آرام باشد. از میز پایین پرید و کنار زن روی پا نشست، صورت ندیمه را بالا گرفت.
- من اما برعکس جناب لوسیفرتون، عادت ندارم زود کسی رو بُکُشم.
دِیمن ناگهان آتش ته سیگارش را روی گونه‌‌ی زن خاموش کرد! ندیمه با درد از سوزش گونه‌اش فریاد کشید، دِیمن به او مهلت نداد و سیلی بر صورت او نواخت که خون از دهانش بیرون پاشید و گیج تا خواست تکانی بخورد، استخوان شانه او را گرفت و با سرعتی عجیب با فشاری خُرد کرد!
ندیمه از درد با فریاد و اشک به‌خودش می‌پیچید. دِیمن از پشت گردن بلندش کرد و با خونسردی در چشمانش خیره شد.
- هنوز ۲۰۵ استخونِ* دیگه برای شکستن داری!
ندیمه در حالی‌که از درد نمی‌توانست خوب حرف بزند، بُریده‌بُریده به التماس افتاد.
- نه سرورم! التماستون می‌کنم من رو نزنین؛ استخون‌هام رو نشکنین. هر چی بخواین بدونین رو میگم. لطفاً این درد رو از من بگیرین.
دِیمن دوباره ندیمه را بر روی صندلی نشاند و با انرژی‌اش شکستگی او را ترمیم نمود.
- امیدوارم لازم به تکرارش نباشه، اگه خوب و بدون کم و کاست حرف بزنی، سوختگی صورتت رو هم ترمیم می‌کنم‌‌. اگر نه، گسترشش میدم که چهره‌ای ازت باقی نمونه!
ندیمه با ترس سر تکان داد.
- نه قربان، خواهش می‌کنم به من رحم کنین.
دِیمن دوباره سیگاری روشن کرد.
- خیله خُب، کولی‌بازی درنیار. بگو چرا به قصر لوسیفر رفتی و چه وظیفه‌ای داشتی؟

{پینوشت:
منطور از ۲۰۵ استخوان* این است که اسکلت انسان در یک بزرگ‌‌سال از حدود ۲۰۶ تا ۲۱۳ استخوان تشکیل شده‌است. بر خلاف بزرگ‌سالان، اسکلت کودکان در ابتدا از ۳۰۰ استخوان تشکیل شده‌ است. این تعداد با رشد کودک و ادغام برخی استخوان‌ها به ۸۰ استخوان در اسکلت محوری و ۱۲۶ استخوان در اسکلت ضمیمه‌ای کاهش می‌یابد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۱۷

ندیمه با صدایی لرزان و مملو از وحشت سعی کرد، هر آن‌چه دِیمن خواهان آن است را بازگو نماید.
- من و دو نفر دیگه از بهترین ندیمه‌های قبیله‌ی طبیعت به درخواست جناب لوسیفر از پادشاه سرزمین طبیعت، جناب «نریوس» به‌ عنوان ندیمه برای خدمت به سرورم آمیدان که فرزند‌خونده‌ی جناب لوسیفر بودن، احضار شدیم و به قصر ایشون رفتیم.
دِیمن ابروانش را در‌هم کشید.
- پس نریوس بعد مرگ سیلویا هم هنوز با لوسیفر حَشر و نَشر* داره!
ندیمه نگاه هراسانی کرد.
- باور کنین من از معاشرت‌های ایشون چیزی نمی‌دونم.
دِیمن بی‌حوصله دستش را تکان داد.
- خیله ‌خُب، ادامه بده. چرا باید سه تا ندیمه برای آمیدان اون هم از قبیله‌ی طبیعت فرستاده بشه! چرا؟
ندیمه کمی خودش را بر روی صندلی جابه‌جا نمود.
- چون ما ندیمه‌های طبیعت انرژی روشنی داشتیم و برای آرامش بیشتر دادن به فرزند‌خونده‌ی جناب لوسیفر، ایشون مناسب‌تر دیدن از قبیله‌ی ما ندیمه بگیرن.
فِرانک بلند خندید.
- آخِی، نازی!
دِیمن هم با زیرکی لبخندش را جمع کرد.
- پس تو از همون زمان نوزادی آمیدان، ندیمه‌ی خاص اون شُدی و‌ به‌خوبی به آداب و رفتار اون آشنا هستی؟
ندیمه سری تکان داد.
- بله همین‌طوره. سرورم آمیدان دوران طفولیت خاصّی داشتن و طبق خواسته‌ی عالیجناب لوسیفر با عاداتی خاص پرورش پیدا کردن!
دِیمن کنجکاوتر شد.
- طفولیت یعنی چند سالگی؟ چه عادات خاصی داشت؟
ندیمه نگاهش مات به دورتر ماند.
- ایشون دوران نوزادی تا کودکی رو سال‌ به‌ سال طی کردن و اجازه‌ی سرعت در رشد نداشتن. بعد هم نوجوونی و جوانی رو طی کردن.
دِیمن چشمانش را ریز کرد.
- تو مگه چند سال توی قصر لوسیفر بودی؟
ندیمه عذاب وجدان و ترس بازگو‌ کردن اسرار قصر لوسیفر را داشت!
- بیست سال من خدمت ایشون رو کردم و شاهد سال به سال رشد و بالیدن سرورم آمیدان بودم!
فِرانک با تحیّر به دِیمن نگریست!
- بیست ساله اون ابلیس به بهونه‌ی عُزلت‌ نشینی، داشته ابلیس دیگه‌ای رو تو آستینش پرورش می‌داده!
دِیمن سعی کرد خونسردی خودش را حفظ نماید.
- بسیار خُب، ادامه بده، لارا. از اولی که وارد قصر شدی شرح بده.
ندیمه آه پر حسرتی کشید.
- کاش پام می‌شکست و هیچ‌وقت به اون قصر منحوس نمی‌رفتم. من در سرزمین خودم زندگی راحتی داشتم. اما با ورودم به اون قصر جز کُشتار و خون چیزی ندیدم! من و همراهانم وقتی وارد قصر جناب لوسیفر شدیم، سرورم آمیدان یک هفته بود از مادرشون بانو کارمینا پریزاد متولد شده بودن.
زمان بارداری بانو، ما در قصر جناب لوسیفر حضور نداشتیم. اما اون‌چه که از خدمه‌ی خود قصر شنیده بودیم، این بود که تنها یک شب بانو کنار جناب آیزاکرا بودن و بعد، بارداری سختی رو به مدت دوازده ماه کامل در قصر جناب لوسیفر با مراقبت‌های خود ایشون طی کردن و به محض‌ این‌که کودکشون رو به دنیا اوردن به تنهایی در اتاقی محبوس شدن! حتی جناب آیزاکرا که به دیدار فرزندشون می‌اومدن یک‌بار هم به دیدن بانو نرفتن!
فِرانک متحیّر ابرویی بالا داد.
- مگه دوران بارداری نُه ماه نیست! چرا دوازده ماه؟ بچه فیل زاییده مگه؟!
دِیمن لبخند تمسخر‌آمیزی زد.
- تو رو مادرت نُه‌ ماهه زاییده؟
فِرانک از تمسخر دِیمن عصبانی شد.
- دِیمن مگه تو ماوراء کسی هم هست دوران بارداری طولانی داشته باشه! ما همه چه در دوران بارداری مادرانمون چه بعد اون به سرعت رشد داده شدیم!
دِیمن جدّی شد.
- بله، منظور من هم همین بود. اینجا دوران بارداری نهایت طولانی، سه ماه داریم. اما انسان‌ها دوره‌ی تکامل جنین‌ِشون نُه ماه طول می‌کشه و حالا برای یه انسان ماورائیِ برتر، حتماً دوازده ماه زمان نیاز بوده! متوجه نیستی؟ لوسیفر در تدارک تنها یه قدرت برتر نبوده، اون جسم برتری هم ساخته! همه‌ی این نقشه‌ها رو پیش برده چون خیلی قبل‌تر از پیشگویی با‌خبر بوده!
ندیمه با بغض ادامه داد:
- ببخشین، البته شایعاتی هم اون زمان در قصر شنیده میشد که نطفه‌ی سرورم آمیدان از خود جناب لوسیفر به ارباب انتقال داده شده بوده! برای همین همه سرورم آمیدان رو پسر خود جناب لوسیفر می‌دونستن تا پسرخونده‌ی ایشون!
دِیمن ناگهان برافروخته شد.
- کافیه، نگفتم از حرف‌های خاله‌زنکی و شایعه‌های قصر حرف بزنی؛ ادامه بده.
لارا با شرم سر پایین انداخت.
- ببخشین قربان... سرورم آمیدان به دستور جناب لوسیفر از همون روز اول از مادر جدا شدن تا بانو کارمینا اجازه‌ی شیر دادن به پسرشون رو نداشته باشن. آخه جناب لوسیفر نمی‌خواستن سرورم آمیدان با شیر یه پریزاد رشد کنن و از قبیله‌ی خودشون شیر به ایشون دادن!
فِرانک دوباره بهت در چهره‌اش نشست.
- شیر چیه؟ مگه ابلیس هم شیر می‌خوره! دِیمن این چی میگه؟!
دِیمن متفکر رو به ندیمه پرسید:
- می‌خوای بگی اون بچه ابلیس شیر می‌خورده؟
ندیمه با سر تأیید کرد.
- بله قربان؛ برای شیر‌ دادن به جناب آمیدان دختران تازه بلوغ شده‌ی قبیله‌ی آتش با ژنِ قدرت‌های اصیل قبیله بارور می‌شدن. به سرعت جنین‌هاشون رشد داده میشد و بعد اولین زایمان، یه بار فقط حق شیر‌دادن به سرورم آمیدان رو داشتن!
ف‍ِرانک همچنان متعجب بود!
- بعد چی می‌شدن؟
ندیمه با تأسف و غم به فِرانک‌ خیره شد.
- جنین‌های متولد شده رو برای خونشون ذِبح می‌کردن و مادرها بعد از دادن اولین شیر برای خدمت به کوشک قصر برده می‌شدن!
دِیمن متفکر چشمانش را ریز کرد.
- که این‌طور! پس فقط دختران تازه بلوغ شده برای شیر دادن مجبور به زایمان می‌شدن! اون ابلیس لوسیفر می‌دونسته برای یه جسم برتر داشتن، باید اولین‌ها و بهترین‌ها رو برای اون فراهم می‌کرده! خون جنین‌ها هم که مرغوب‌ترین و پاک‌ترین خون در ماورأست، پس برای آمیدان گرفته می‌شده، درسته؟
ندیمه با غم و تأسف چشمانش را کوتاه بست.
- بله عالیجناب. خون‌ تازه از گلوی هر جنین گرفته میشد و روزی سه وعده علاوه بر شیر، سرورم آمیدان با خون هم تغذیه می‌شدن!
تا دو سالگی وضع به همین منوال بود و تموم روز، ما ندیمه‌ها کنار ایشون بودیم؛ چون انرژی ما از طبیعت بود و از آغوش ما انرژی روشن جذب می‌کردن و آرامش می‌گرفتن. فقط وقت خوابِ شب، بانو کارمینا پریزاد اجازه داشتن، کودکشون رو ببینن و در آغوش بگیرن تا سرورم بخوابن. بعد ایشون رو در طی روز در اتاقی تحت‌ نظر می‌گرفتن، مبادا به فرزندشون نزدیک بشن!
دِیمن سری تکان داد.
- خُب بعد دو سال چی؟
ندیمه لبخند تلخی زد.
- سرورم آمیدان بعد دو سالگی از شیر گرفته شدن. اما خون خوردن ایشون به همون منوال از جنین‌های تازه متولد شده ادامه داشت. فقط به دستور جناب لوسیفر، غذاهای خاص و مرغوب جایگزین شیری که می‌خوردن، شد.
فِرانک باز متعجب چشمانش را درشت کرد!
- غذا هم می‌خورد؟
ندیمه با ادب کمی سر خم کرد.
- بله قربان، من خودم ماهی یک‌بار مأمور تهیه روغن مرغوب و گوشت بدون‌ چربی و اصیل، برای تهیه غذای سرورم آمیدان از سرزمین کانالا بودم.
دِیمن کنجکاو پرسید:
- چرا گوشت و‌ روغن رو باید از سرزمین کانالا تهیه می‌کردین؟ مگه سرزمین لوسیفر گوشت و روغن نداره؟
ندیمه جواب داد:
- سرورم، روغن کانالا از کُنجد اصل و‌ وحشی بدون هیچ دخالتی در کاشت اون تهیه میشه. گوشتی هم که تهیه می‌کردیم به‌دستور خود مقامات قصر پرورش پیدا می‌کرد؛ چون آب و علف کانالا بسیار مرغوبِ و نور خورشید اونجا کامل‌تر می‌تابه و محصولاتش اصل و بدون سموم هستن.
دِیمن با پوزخندی به فِرانک نگریست.
- از آخرین‌ باری که طعم گوشت مرغوب رو چشیدم، صد‌‌ سالی باید گذشته باشه؛ شاید لازم باشه سری به کانالا بزنیم.

{پینوشت
حشر و نشر* به معنای نشست و برخاست و معاشرت می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین