جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,978 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۱۸

دِیمن
سیگاری از داخل جعبه‌ی سیگار کَنده‌کاری شده‌اش برداشت و فِرانک از جیبش فندکی درآورد و سیگارِ بین لب‌های او را روشن کرد. دِیمن سیگار دیگری را با آتش سیگار خودش روشن نمود به‌‌دست فِرانک داد. دود غلیظ سیگارش را به‌صورت رنگ پریده‌ی لارا فوت کرد.
- خُب، کارمینا تا کی توی قصر لوسیفر موند؟ سرنوشتش چی شد؟
لارا با اندوه، تلخیِ دود سیگار دِیمن را قورت داد.
- کم‌کم با اُنس گرفتن سرورم آمیدان و شناخت مادرشون، همون دیدارهای روزی یه بار هم برای بانو کارمینا ممنوع شد و به هفته‌ای یه بار و ماهی یه بار کشیده شد. بانو کارمینا از درد و غم بیمار شدن. کم دیدن فرزندشون ایشون رو سخت شکننده کرده بود تا جایی‌ که هر شب صدای گریه و التماس‌هاشون توی تموم قصر می‌پیچید و مو به تن همه‌ی خدمه راست می‌کرد! غم ناله‌های ایشون هرگز از ذهن هیچ خدمه‌ای پاک نمی‌شه، ناله‌ای جادویی بود که انگار همه‌ی ما رو نفرین می‌کردن!
دِیمن از پشت هاله‌ی دود سیگارش پوزخندی زد.
- هِه، پس الان دچار نفرین شدی که اینجایی؟
ندیمه با چشمانی اشک‌بار سر بلند کرد.
- بله عالیجناب، بانو کارمینا یه پریزاد پاک سرشت بودن که از قبیله‌ی پریزاد اسیر گرفته شدن و به زور جناب لوسیفر و شرط اسارت ایشون در قبال آزادی باقی بَرده‌های قبیله‌شون، مجبور به هم‌پیمانی با جناب آیزاکرا شدن.
دِیمن بدون منقلب شدن از احساس جریحه‌دار شده‌ی لارا، لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت.
- چه پری فداکاری! البته این از خود گذشتگی‌ها در ذات پریزادها باید باشه.
لارا در حالی‌که از تمسخر دِیمن سعی می‌کرد خشمِ در صدایش را پنهان کند، ادامه داد:
- بانو کارمینا بعد از التماس‌های زیاد به جناب لوسیفر برای دیدار با فرزندشون، مجبور شدن شرطی رو بپذیرن. جناب لوسیفر شرط کردن اگه بانو می‌خوان مثل قبل سرورم آمیدان رو ببینن، باید با خون خودشون فرزندشون رو تغذیه کنن!
دِیمن چشمانش را ریز کرد، ته سیگارش را در جا سیگاری مارکبریٰ شکلش خاموش نمود.
- درسته، برای یه جسم‌ برتر به خون پاک با انرژی روشن هم نیاز بوده، خُب ادامه بده.
- بانو کارمینا برای دیدار لحظه‌ای سرورم آمیدان حاضر بودن هر کاری انجام بدن و این شرط رو پذیرفتن و می‌گفتن از خون خودم تغذیه بشن، بهتره تا جنین‌های بی‌گناه ذِبح بشن!
بعد از قبول شرط جناب لوسیفر سرورم آمیدان تا هفت سالگی کنار مادرشون بدون این‌که متوجه باشن دارن از خون ایشون تغذیه می‌کنن زندگی شادی داشتن. سرورم آمیدان تا زمانی که بانو کارمینا کنارشون حضور داشتن بسیار کودک مهربون و بشاشی بودن با شیطنت‌های شیرین و کودکانه. ایشون کودکی بسیار باهوش و بافهم و کمالاتی بودن. حتی با درخواست بانو برای نخوردن خون، ایشون گاهی با وجود احساس اعتیاد‌واری که به خوردن خون پیدا کرده بودن، مقاوت زیادی از خودشون نشون می‌دادن و از خوردن امتناع می‌کردن! تموم سعی خودشون رو می‌کردن که خواسته‌های مادرشون رو عملی کنن. اما این چیزی نبود که جناب لوسیفر می‌خواستن. خیلی زود خبر خون نخوردن سرورم آمیدان به گوش ایشون رسید و... .
لارا نفس عمیقی کشید، بغضی که گلویش را فشار می‌داد را فرو خورد.
- از بانو کارمینا روزی سه وعده خون برای تغذیه پسرشون می‌کشیدن و در عوض اکسیری به خورد ایشون می‌دادن تا خون‌سازی به سرعت در بدنشون شکل بگیره. اما بانو در اون مدت بسیار ضعیف و رنجور شدن و سرورم آمیدان با وجود سن کم کودکی با هوش و ذهن برتری که داشتن، متوجه حالات بیمارگونه مادرشون شده بودن؛ روزهای آخر انگار نمی‌خواستن لحظه‌ای بانو رو ترک کنن.
جناب لوسیفر که دنبال بهونه‌ای برای دوری اون مادر و پسر بودن، بانو کارمینا رو احضار کردن و گفتن که ایشون به علت بیماری دیگه خون سالمی ندارن و خون دادن به سرورم آمیدان رو از ایشون ممنوع کردن! دوباره بانو به بهونه‌ی درمون حبس شدن. جناب لوسیفر به سرورم آمیدان که بی‌تاب مادر پی ایشون می‌گشتن، گفتن که مادرشون برای بهبودی تحت درمون و محافظت قرار دارن و باید صبور باشن. اما بی‌تابی سرورم آمیدان زیاد بود و جناب لوسیفر مجبور بودن گاهی اجازه بدن به دیدار بانو در بستر بیماری ببریمشون.
اشک امان حرف‌ زدن را از لارا گرفت! دِیمن و فِرانک مهلتی دادن تا آرام‌‌‌‌تر شود و بعد ادامه دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۱۹

لارا
بعد از این‌که کمی آرامتر شد ادامه داد:
- همون روزهای آخر حیات بانو که سرورم آمیدان رو به دیدارشون می‌بردیم، بانو کارمینا من رو در خلوت خواستن. بانو مستأصل و ناچار گفتن که دیگه زمان زیادی به مرگشون نمونده. گفتم نه بانو، شما باید به‌خاطر پسرتون هم شده بهبودی پیدا کنین، سرورم آمیدان بدون شما خیلی بی‌تابی می‌کنن.
بانو کارمینا گفتن، فهمیدن که جناب لوسیفر هر شب قطره‌ای از خون خودشون رو داخل سِرُم، وارد خون بانو کردن؛ سَمّ جهنمی تموم خونشون رو گرفته بود!
لارا مجدد ریزش اشک‌های شورش، گونه‌ی زخمی‌اش را سوزاند.
- بانو درحالی‌که از سَم جهنمی در رگ‌هاشون از درد ناله می‌کردن و به خودشون می‌پیچیدن از من خواسته‌ای داشتن.
دِیمن متوجه سکوت و حال متشنج* لارا شد.
- دوست نداری درخواستش رو بگی، مانعی نداره.
لارا لبخند تلخی زد و اشکی از چشمانش چکید.
- نه قربان، می‌دونم از ذهنم به‌راحتی فهمیدین! بله، خواستن که سرورم آمیدان، هرگز نفهمن که با خون بانو تغذیه می‌شدن.
دِیمن نگاه موذیش را به لارا دوخت.
- تو دختر احساساتی هستی لارا، مرگِ همراه عذاب در دنیای ما به کرّار* تکرار میشه. نکنه شاهد جون دادن کارمینا بودی؟
لارا با همان اندوه و اشک سری تکان داد.
- نخیر قربان. یه شب ارباب به قصر اومدن و بعد از دیدار با جناب لوسیفر به اتاق بانو رفتن؛ ما رو برای بردن سرورم آمیدان احضار کردن. اون شب نحس، بانو درد زیادی داشتن. اما سرورم آمیدان هم بسیار بی‌تابی می‌کردن و لحظه‌ای آروم و قرار نداشتن. انگار حس کرده بودن که شب آخر زندگی بانو فرا رسیده!
بانو با همه‌ی دردی که می‌کشیدن، تحمل غم و اندوه پسرشون رو نداشتن. اون شب با تحمل درد زیاد و حفظ ظاهر، لالایی‌های زیبا و سِحرانگیزی برای آرامش سرورم آمیدان خوندن که کل قصر از شنیدن صدای اعجازانگیز و غمگین بانو اشک می‌ریختن! اونقدر درد رو تاب اوردن و با تموم ضعفشون برای فرزندشون زمزمه کردن تا سرورم آمیدان در آغوش بانو به خواب رفتن.
لارا با پشت آستین سعی کرد اشک‌هایش را از گونه‌ی زخمیش بِزُداید تا کمتر موجب سوزش آن شود.
- وقتی ما احضار شدیم، سرورم آمیدان رو به آغوش من سپردن و آروم و بُریده‌بُریده گفتن، فردا که پسرم بیدار شد به اون بگو دیگه هرگز تنهاش نمی‌ذارم.
دِیمن چشمانش را ریز کرد.
- چطور می‌تونست تنهاش نذاره؟ اون‌که می‌دونست خواهد مُرد و روحش هم باید تسخیر لوسیفر بشه!
لارا شانه‌هایش از هِق‌هِق کردنش، لرزید.
- من نمی‌دونم چرا این رو گفتن سرورم! اما اون شب بعد از رفتن ما تنها جناب آیزاکرا کنارشون موندن. سپیده صبح خبر مرگ ایشون رو دادن! اما هیچ آثاری از جسم بعد مرگ بانو رو کسی ندید. فقط ندیمه‌های بخش مراقبت که بانو اون شب در اونجا بستری بودن، گفتن لکه‌هایی از خون پریزاد بر زمین ریخته شده بوده که به‌سختی تونستن ردّ و بوی خون رو از بین ببرن. چون می‌دونین ردّ خون پریزاد ماناست و بوی اون خون قابل پخشه!
دِیمن مجدد کمی به لارا مهلت داد تا آرام شود. کمی بعد فِرانک کنجکاو سکوت حاکم بر فضا را شکست.
- آمیدانِ بچه ننه، چطوری با مرگ کارمینا کنار اومد؟
لارا اندوه خود را با آهی بیرون داد.
- بعد از شنیدن خبر مرگ بانو کارمینا، سرورم آمیدان به‌شدت با دردی عجیب که برای کودکی به سن ایشون خیلی بزرگ و سنگین بود، فقط با فریاد اشک می‌ریختن! هر کاری می‌کردیم که کمی آروم‌تر بشن، بی‌فایده بود. من وقتی پیغام بانو رو به ایشون رسوندم که گفتن دیگه تنهات نمی‌ذارم، چند بار از شدت غم و دردی جانکاه از هوش رفتن! جناب لوسیفر با کمک جادوگر دربارشون با اکسیرهایی کم‌کم تونستن سرورم آمیدان رو آروم‌تر کنن. اما از اون روز به بعد سرورم آمیدان تغییر رفتار عجیبی دادن! ساکت و مرموز شدن و میلی عجیب به عروسک‌بازی پیدا کردن!
جناب لوسیفر که مراقب احوالات ایشون بودن، کم‌کم به‌جای عروسک برای سرورم آمیدان کودکان واقعی می‌فرستادن! و ما هر روز شاهد درد و عذاب کودکان زیادی در بارگاه ایشون بودیم! یا سرانجام کُشته می‌شدن یا با بدنی مجروح و شکستگی زیاد رهاشون می‌کردن!
سرورم آمیدان تا دوران جوونی با حالت‌هایی پُر جنون و بیمارگونه با حمایت‌های جناب لوسیفر رشد پیدا کردن. بعد به‌دستور پدرخونده‌شون برای ریاضت و گرفتن قدرت‌های جهنمی از قصر رفتن و ما دیگه ایشون رو ندیدیم!
در همون زمان جناب لوسیفر یه دفعه قصرشون رو خالی از خدمه کردن و ما رو به قصر جناب آیزاکرا فرستادن! تا چند روز پیش هم من هنوز در قصر ارباب خدمت می‌کردم که جناب سیمارن من رو احضار کردن و بعد از سؤال و جواب‌هایی از من، خواستن که همراهشون به‌قصر شما بیام.
دِیمن سری تکان داد.
- عجب سرنوشتی! پس بیست سال رو به همین منوال در قصر لوسیفر گذروندی.
ندیمه لبخند محوی زد.
- بله عالیجناب، من زمان زیادی به عنوان ندیمه مخصوص کنار سرورم آمیدان باقی موندم.
دِیمن یک اَبرویش را بالا داد.
- پس اون دو ندیمه‌ی دیگه چی شدن؟‌ تو گفتی دو همراه دیگه هم از قبیله‌ی طبیعت داشتی؟ اون‌ها هم اندازه‌ی تو احساساتی و وفادار به بانو و پسرشون بودن؟
لارا به دوردست خیره ماند.
- نخیر سرورم. اون دو فقط دستورات جناب لوسیفر رو اطاعت می‌کردن و مراقب سرورم آمیدان بودن. برای همین موقع خالی کردن قصر از خدمه، فقط من رو همراه بقیه اخراج کردن. اون دو رو کنار سرورم آمیدان نگه داشتن!
دِیمن گویا کنجکاوتر شد.
- نام‌هاشون رو می‌خوام بدونم؟
لارا با سر اطاعت نمود.
- بانو کاترین و بانو ماریا. این‌جور که من شنیدم هنوز در خدمت سرورم آمیدان هستن.
ندیمه با نگرانی ادامه داد:
- عالیجناب من هر چی خواستین بدونین رو گفتم. لطفاً اجازه بدین به سرزمین خودم برگردم.
دِیمن به آرامی دستی روی گونه‌ی لارا کشید و اثر سوختگی و زخم را ترمیم کرد.
- بسیارخُب، بیست سال خدمت ابلیس رو کردی، کافیه! ترتیبی میدم به سرزمین خودت برگردی.

{پینوشت:
مُتشنج* به معنای آشوب زده، بحرانی، تشنج‌زا، متلاطم، لرزان، برآشفته و پریشان می‌باشد.

کرار* به معنی بارها، به دفعات، مکرر و پر تکرار می‌باشد.}


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۲۰

لوسیفر
با اطلاع پیشکارش «موریس» که تنها خدمتکار و همراهش در قصر بود، برای دیدار با میهمان‌هایی که در سَرسَرای قصر منتظر او بودند، بیدار شد. بر روی تختخواب بلند و چهارستونی خودش نشست. کلافه به موریس که کنار تخت با اَدب و صاف ایستاده بود غر زد:
- گفته بودم بهشون تا خودم فراخوان ندادم به دیدارم نیان.
لوسیفر پرده‌های حریر تخت را کنار زد و ایستاد. گره بند روبدوشامبر* ابریشمی خودش را باز کرد و موریس به آرامی از تن او لباس را خارج نمود. مقابل آیینه ایستاد و به اندام عضلانی خودش نگاهی انداخت.
موریس که لباس‌های مخصوصِ پوشش قصر او را آماده کرده بود، کمک کرد تا بر تن کند. لوسیفر بعد از پوشیدن لباس بلند سلطنتی که مملو از جواهر و الماس بود بر پای‌تختی مجلل و بلندش، روبه‌روی آیینه بزرگی که بر روی کنسول کریستالی قرار داشت، نشست. موریس با متانتی که در رفتار داشت با بورسی به آرامی گیسوان بلند و طلائی لوسیفر را بورس کشید و با گیره الماس‌ نشان از پشت مهارش کرد. تاج نیم دایره بلورین با شاخه‌هایی بلند از الماس را از پشت سر بر روی گیسوان طلاگون لوسیفر نهاد.
لوسیفر زیبایی و‌ جذابیت را توأمان داشت. با این‌که ابلیسی هزاران ساله بود، گویی مردی میان‌سال و چهل ساله می‌نمود! اندامی زیبا و تنومند با عضلاتی قوی و قَدّی بلند داشت که طبق عادت بسیار صاف و با آرامش حرکت می‌کرد.
لوسیفر خود را با وسواس در آیینه برانداز ‌نمود.
- کجا منتظر ما هستن؟
موریس با نهایت ادب و احترام سر خم‌ کرد.
- در سَرسَرای قصر.
لوسیفر سر تکان داد.
- نه به باغ هدایتشون کن.
موریس تعظیم کرد و برای تدارک میز میهمان‌ها در باغ و هدایت آن‌ها خارج شد.
لوسیفر ناگهان چشمش به شانه بزرگ و طلائیِ روی میز آیینه افتاد. نگاهش بر آن مات ماند و صدای سیلویا در گوشش پژواک گرفت! صحنه‌ای از گذشته پیش چشمش پدیدار شد.
***
[سیلویا در حالی‌که حوله‌ی خیس را از دور موهای بلند و سیاهش باز می‌کرد، شانه‌ی طلائی‌اش را دست گرفت و با لبخند به‌سمت لوسیفر که در حال ریختن نوشیدنی برای خودشان بود، رفت.
- سرورم باز هم با شونه من موهاتون رو‌ شونه زدین؟
لوسیفر که حوله روبدوشامبری بر تن داشت و موهای او هم خیس بود، نزدیک سیلویا رفت و جام پُر شده را روی میز آیینه گذاشت و با نگاهی عاشقانه گیسوان خیس سیلویا را با مدهوشی بویید.
- بانو اجازه می‌دین برای تلافی با بورسِ خودم موهاتون رو بورس بزنم؟
سیلویا باز خندید، چشمان آبی و دریایی خود را عاشقانه درون چشمان سبز لوسیفر ثابت نگه داشت.
- کاش میشد این تارِ موهای طلائیِ زیبای شما از لای دندونه‌های شونه‌ی من به تار‌تارِ موهای من گِره می‌خوردن.
لوسیفر از نگاه سیلویا سست شد؛ دست سیلویا را روی قلبش نگه داشت.
- کاش میشد بند‌بند و‌ رگ‌رگ من، فدای یک تار موی شما میشد.
سیلویا مطیع و آرام پشت به لوسیفر روبه‌روی آیینه نشست و مشتاق به تصویر جذاب او در آن چشم دوخت. لوسیفر بورسِ خودش را برداشت و نرم روی موهای سیاه و مخملی سیلویا کشید و با صدایی اعجازاَنگیز برای او خواند:
- شانه بر گیسوانت مسـ*ـتِ‌‌مسـ*ـت
در خیال‌بافی چنگ بر شب می‌زند
رقص امواج سیاهِ طُره‌ها
آب سردی بر دل پُر تب می‌زند
عطر سِحر‌انگیز گیسوان تاریکت
روشنی بر اندوه و غم شب می‌زند
گم‌ شدم در این سیاهی مخملین
همچو‌ ماهی که بر دریا لب می‌زند.]
***
صدای ضربه به درب افکار لوسیفر را درهم شکست و از دنیای رویا بیرون کشید. شانه‌ی طلائی را بار دیگر با حسرت نگاه کرد و به دنبال موریس که خبر آماده شدن باغ میهمان‌ها را داد از پله‌های کریستالی قصرش پایین رفت.

{پینوشت:
روبدوشامبر* معمولاً یک لباس زنانه یا مردانه است که برای احساس راحتی و آرامش در هنگام خواب یا در طول روز استفاده می‌شود. طراحی روبدوشامبر شامل یک پیراهن یا تاپ با شلوارهای راحتی و لباسی بلند بر روی آن‌ها می‌باشد. مواد استفاده شده در روبدوشامبر معمولاً نرم و بدون ایجاد حساسیت برای پوست است.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۲۱

با ورود لوسیفر به باغ همراه موریس، آیزنرا و آماندا با سری فرود آمده به تعظیم از روی صندلی‌هایشان برخاستند.
لوسیفر نزدیک رفت و روی صندلی مخصوص خودش در رأس میز پذیرایی از میهمان‌ها در باغ نشست و با اشاره‌ی دست به آن‌ها اجازه‌ی نشستن داد.
صدای برخورد الماس‌های درختان کریستالی باغ لوسیفر برهم با بازی باد، بالای میز بزرگ پذیرایی او که از چوب درختان کهن و کمیاب بود حواس آماندا را به خود جلب کرد و با چرب‌زبانی سعی کرد توجه لوسیفر را نیز به اشتیاق خود جلب نماید.
- چه باغ زیبایی دارین جناب لوسیفر، اجازه‌ی دست‌ بوسی می‌فرمایین؟
لوسیفر با تواضع و ادب، نگاه بی‌احساسش را بر آماندا ثابت کرد.
- نه بانو، شما برای من از شأن والایی برخوردار هستین. به هر دوی شما خوش‌آمد میگَم. چه عجب یادی از من کردین؟ فکر می‌کردم گذر زمان، من رو در چشم خانواده‌م کمرنگ‌تر کرده.
آماندا دوباره با تملّق حرکتی به سر و گردنش هم‌زمان داد.
- نفرمایین عالیجناب، ما کوچیک و کم‌رنگ هستیم که شما حِصارِ قصرتون‌ رو به‌روی ما بستین و دیدار شما برای ما آرزو شده.
لوسیفر از چاپلوسی آماندا لبخند کم‌رنگی زد.
- در هر حال من همیشه از دیدار با هم قبیله و خانواده‌م خوشحال میشم!
لوسیفر به موریس اشاره کرد از میهمان‌ها پذیرایی کند و چشمان پر ذکاوتش را به چهره پر آرامش آیزنرا چرخاند.
- اوضاع قصر چطوره؟ در اداره‌ی اُمور ماوراء، مشکلی که ندارین؟
آیزنرا جرعه‌ای از جام مقابلش را نوشید.
- کم‌کم من هم دیگه باید بازنشسته بشم. درسته ما ظاهری جوون داریم و‌ زمان بُعدی برامون نداره اما گاهی واقعاً احساس یک‌نواختی از تکرارها دارم.
لوسیفر با سر تأیید کرد.
- می‌فهمم.
آیزنرا ادامه داد:
- بهتره حالا که ادامه‌ی مسئولیت فرمانروایی ماوراء مجدد به قبیله‌ی ما سپرده شده از نیروهای جوون‌تر و کارآمدتر با قدرت بیشتر استفاده کنیم و ما مشاورینی در کنار قدرت‌های جدید قبیله باشیم.
لوسیفر دوباره تأیید کرد‌.
- بله همین‌طوره.
آماندا با عشوه و لوندی شیطانی که داشت، ادامه‌ی صحبت برادرش را در دست گرفت.
- عالیجناب، شما شاهین پسر برادرم جناب آیزنرا رو که به کرار دیدین. ایشون یکی از بهترین‌های قبیله‌ی ما هم در متانت و رفتار هم در قدرت‌های برتر ماورائی هستن.
حالا که پادشاهی ماوراء در خاندان ما باقی مونده، لطفاً پسران ما رو هم محک قدرت بزنین. پسر من هانوفل در حال حاضر تنها شوالیه‌ تاریکیه، قدرت شمشیرش رو هیچ نیروی اهریمنی نداره! ما اومدیم اینجا از شما خواهش کنیم اجازه بدین پادشاه آینده‌ی ماوراء رو نسل ما با قدرت و برتری نیروهاشون تعیین کنن.
لوسیفر چشمانش را ریز کرد.
- نامی از پسران دیگر برادرتون ارباب، نبردین؟
آماندا کمی برافروخته شد اما سعی کرد ظاهر عشوه‌گر خودش را حفظ کند و صدایش را آرام‌تر نمود تا خشمش را پنهان نماید.
- البته، آمیدان پسر برادرم که نزد شما تربیت و رشد گرفته، حتماً از قدرت‌های کار‌آمد قبیله‌ی ما هستن. هر چند ما سعادت دیدار ایشون رو نداشتیم. اما آمیران پسر بانو ماگنولیا خون‌آشام، اصلاً درخور چنین شأن و مقامی نیست. آوازه خون‌خواری و وحشی‌گری این قبیله برای ما که توسط برادرم با این خاندان وصلت کردیم، جز خِفّت و خواری چیزی نداره!
لوسیفر با غرور خاص چهره‌ی خود، کمی چانه‌اش را بالاتر آورد.
- پسر شما هم از نسل تاریکیه. فکر نمی‌کنم پیوند شما هم با اهریمنان تاریکی برای خاندان ما چندان خوشایند بوده باشه!
آماندا آشکارا رنگ صورتش برگشت و با صدایی لرزان، دستانش را از خشم مشت کرد.
- عالیجناب، هم‌پیمانِ من درسته از قبیله‌ی تاریکی بودن اما یه جنگاور نامی و دلیر بود، آوازه... .
لوسیفر دستش را بالا برد و حرف آماندا را قطع کرد.
- کافیه، لازم نیست از آوازه و شهرتِ دلاورهای تاریکی تعریف و تمجید کنین. گذشته از این وصلت اشتباهِ شما، پسرتون هانوفل همون‌طور که خودتون گفتین یه شوالیه هستن. مگه شما اطلاع ندارین طبق قوانین، شوالیه‌ها فدائیانِ پادشاهان هستن و حق داشتن مقام پادشاهی یا هر مقام و منزلت دیگه‌ای رو ندارن؛ مگر از مقام شوالیه‌گیِ خودشون خَلع بشن! آیا هانوفل شما حاضره قدرت شمشیرِ شوالیه تاریکی رو کنار بزاره و به تخت پادشاهی بنشینه؟
آماندا که اعصابش کلاً بِه‌هَم ریخته بود، سکوت کرد تا بتواند بر خشمش فائق شود! لوسیفر با همان غرور و متانت خودش ادامه داد:
- اگه بنا به سنجش قدرت و نیروهای ماورائی وارثین تاج و تخت من باشه، باید همه‌ی قدرت‌های برتر قبیله باهم رقابت کنن؛ حتی آمیران. اون هم از قبیله‌ی آتشه، هر چقدر خون‌آشام باشه! اما شاهین، پسر شما آیزنرا، من به تک‌تک نیروهای ماورائی که طی این سال‌ها با سختی و ریاضت به‌دست اورده مطلع هستم. اون بهترین گزینه‌ی پادشاهی و سلطنت در خاندان ماست. اما اگه روزی به دستور اَبَر اهریمنان مجبور به حمله و نابودی زمین باشه، آیا می‌تونه خاک سرزمین مادریش رو به نابودی بکشونه؟
آیزنرا سر به زیر سکوت کرده بود. لوسیفر مجدد بلندتر پرسید:
- آیا توانایی حمله به زمین رو داره؟
آیزنرا سر بلند کرد.
- چرا باید زمین رو نابود کنه؟ زمین منبع انرژی و قدرت ماست. بیشتر انرژی‌های ماورائی ما از انسان‌ها تأمین میشه!
لوسیفر تأکید کرد.
- سؤال من رو با سؤال جواب ندین. یه پادشاه در ماوراء باید گوش به فرمان اَبَر اهریمنان جهنمی هم باشه.
آیزنرا لبخند تلخی زد.
- مشکل پسر من نیست؛ شما هنوز از پیمان بستن من به قول خودتون با یه بَرده‌ی زمینی دل‌خورین!
لوسیفر خشمگین و پر غضب مُشتی بر میز کوبید که آماندا کمی وحشت کرد و خودش را جمع‌ و جور کرد.
- شماها خودتون بدترین انتخاب‌ها رو برای هم‌پیمانی داشتین؛ دنبال تمسخر‌ِ اربابین. مشکل و دل‌خوری من از پیمان تو سر جاش؛ اما فکر می‌کنی اینجا گوشه‌ی عزلت نشستم از هیچی خبر ندارم؟ نمی‌دونم پسرت الان کجاست و چیکار می‌کنه؟
آیزنرا یکه خورد!
- منظورتون چیه؟
لوسیفر پوزخندی زد.
- پسر شما همراه پسر بانو آماندا، همین الان که شما دارین برای سلطنتشون چَک‌ و چونه می‌زنین، روی زمین در سرزمین مادری پسرت، دارن موتور سواری می‌کنن و با هم کورس* گذاشتن!
آماندا و آیزنرا ناباورانه به‌هم نگریستند و تا خواستند چیزی بگویند، تیری تیز و سریع از جلوی چشمانشان فضا را زوزه‌کشان شکافت و به سرعت رد شد و به‌سمت لوسیفر رفت!
لوسیفر با چابکی و سرعت عجیبش تیر را مقابل صورت خود در هوا گرفت! به تیر نگاه کرد و با شتاب از جا بلند شد، میز پذیرایی سنگین از چوب درختان کهن‌سال ماورائی را با قدرتش بر کناره‌ی رویین آن خواباند و پشتش پناه گرفت و بر سر آیزنرا و آماندا فریاد زد:
- پناه بگیرین، تیرهای زهرآگین قبیله‌ی جنّیانِ؛ به ما حمله شده!

{پینوشت:
کورس* به معنای مسابقه دادن یا رقابت ورزشی می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۲۲

آماندا
و آیزنرا در حالی‌که موریس با انرژی‌اش هاله‌ای برای جلوگیری از رد نشدن بارانِ تیرهای زهرآگین نگه داشته بود به سرعت پشت میز بزرگ پناه گرفتند. لوسیفر فریاد زد:
- موریس برگرد عقب پناه بگیر، انرژیت رو نِگه‌دار.
موریس هم پشت میز پناه گرفت و لوسیفر عصبانی یقه‌ی او را گرفت.
- چطوری از حصار رد شدن، مگه حصار رو نبستی؟
موریس با شرمندگی به چشمان خشمگین لوسیفر خیره شد.
- میهمان داشتین، حصار رو برای ایشون باز گذاشتم!
لوسیفر با خشم یقه‌ او را رها کرد.
- لعنتی! ارباب گفته بود که این قبیله بوی خون خودشون رو حس می‌کنن. احتمال حمله‌شون بود. حتماً تو کمین بودن؛ بعد تو راحت حصار رو باز گذاشتی!
آیزنرا با حواسی جمع اطراف را زیر نظر گرفته بود.
- عالیجناب ما سه تا قدرت برتریم؛ از پَسشون برمیایم.
لوسیفر کلافه دور و برش را از کنار میز سنجید.
- لشکر جنّیان مثل مور و ملخ، بی‌نهایت و نامرئی هستن، تیرهاشون آغشته به سمّیِ که قدرت و انرژی ما رو تحلیل می‌بره!
آماندا با هیجان دستانش را مشت نمود.
- چاره چیه؟ باید بجنگیم! از هر چهار جهت، پشت به پشت هم می‌ایستیم با انرژی‌هامون آتیش می‌فرستیم؛ درسته نمی‌بینیمشون اما می‌تونیم ذوبشون کنیم!
صدای زوزه‌ی تیز باران تیرهای زهرآگین بود که از آسمان بر سرشان فرود می‌آمد! آن‌ها سعی می‌کردند با انرژی‌هایشان تیرها را دور کنند! لوسیفر ناچار به آن‌ها نگریست.
- بسیار خب، چاره‌ای نیست. باهم هم‌زمان می‌ایستیم و پشت به هم، هاله‌ی محافظ می‌گیریم و بعد با قدرت آتش بهشون حمله می‌کنیم! با فرمان من، آماده‌این؟ حالا... !
هر چهار نفر هم زمان بلند شدند. ناگهان با نور و صدای مهیبِ انرژی عظیمی که دایره‌وار کل شعاع باغ بزرگ قصر را در بر گرفت به‌شدّت به عقب پرتاب و محکم به زمین کوبیده شدند!
لوسیفر در حالی‌که سعی می‌کرد انرژی خودش را جمع کند، گیج به اطرافش نگاه کرد! ناگهان در سکوت و‌ بهت پس از انفجار، ریزش تیر و کمان‌ها با صدای تِپ‌تِپ به زمین از دور تا دور باغ شروع شد و بعد نعش هزاران جن که بعد مرگ از نامرئی بودن خارج شدند، بر زمین ریختند!
سکوت رُعب‌آوری باغ را فرا گرفت و حتی باد هم الماس‌های درختان کریستالی را به صدا درنمی‌آورد. همه با بُهت همدیگر را نگاه می‌کردند و نمی‌فهمیدند چه اتفاقی افتاده!
ناگهان درست در مرکز آن انرژی دایره‌وار و عظیم، آمیدان در حالی‌که دور تا دورش پر از بدن‌های بی‌جانِ جنّیان بود با هیبتی زیبا و تنومند ظاهر شد! لوسیفر با هیجان فریاد زد:
- بلند شین، اون آمیدان منه!
آماندا و آیزنرا متعجب با دهانی باز به قَدّ و بالای عضلانی و چهره‌ی زیبای آمیدان در حالی‌که تصوّری از جوان‌تر بودن لوسیفر هم در ذهن آن‌ها تدّاعی می‌کرد، خیره ماندند!
آمیدان دستانش را بالا برد و با کِشِشی از قدرتش از تمام جنازه‌های اطرافش، انرژی و روحشان را داخل بدن خودش مَکِش کرد! بعد از وارد شدن هاله‌وارِ انرژی قربانیانش، چشم‌هایش را بست، نفس عمیقی کشید و لحظاتی به آرامی تمرکز گرفت! چشمانش را که گشود، تیر سَمّی که کنارش افتاده بود را در دست گرفت و خوب براندازش کرد و با غرور به لوسیفر نگریست.
- قصرت سوراخ‌های هَرزی پیدا کرده! حصارت رو محکم کن هر بی‌سر و پایی به حریمت سرک نکشه!
آمیدان با خشم تیرِ در دستش را به دو نیم شکاند و بر زمین انداخت، بی‌تفاوت به بهت بقیه، موهای بلندش را با حرکت سرش از روی شانه‌هایش کنار زد و به داخل قصر برگشت!
آماندا از زیبایی و اقتدار آمیدان زبانش بند آمده بود!
- این آمیدان پسر ارباب بود؟
لوسیفر لبخند پیروزمندانه‌ای زد و از زمین بلند شد و با وسواس خاک لباسش را ‌تکاند.
- آمیدان پسرخونده‌ی منه. اون می‌تونه به حق و برتریِ قدرت، وارث تاج و تخت من باشه. مگر پسران شما بتونن قدرت و اقتداری بیشتر از اون داشته باشن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۲۳

در سرزمین مادری شاهین، ایران‌‌زمین، شاهین و هانوفل بی‌خبر از همه‌ جا، سوار بر موتورهای پُر قدرت خود، هوندا ۷۵۰ فور در حالی‌که لباس ورزشی موتورسواران و کلاه کاسکت بر سَر داشتند با سرعتی دیوانه‌وار و صدای جنجالی گاز دادن به موتورهایشان، جاده‌ی چالوس را به‌سمت تهران پایین می‌آمدند!
صدای فریادهای پُر هیجان آن دو در حالی‌که سَر هر پیچ موتورهایشان را با فاصله کمی از زمین می‌خواباندند در میان سر و صدای بوق اتومبیل‌ها از وحشتِ سرعت آن‌ها، گم میشد!
جاده نسبتاً خلوت بود و عبور و مرور کمتر. چند پیچ را با مانُور و حرکات نمایشی بر موتورهایشان پایین رفتند و به تونل‌ها رسیدند. حرکات مارپیچ از بین هم داخل تونل باعث ترس و وحشت دیگر رانندگان شده بود!
شاهین به محض این‌که از دهانه‌ی تونل خارج شد موتور را روی چرخ عقب بلند کرد، هانوفل هم روی زین موتور ایستاد با فریاد پشت سَر او خارج شد!
اتومبیلی که از روبه‌رو می‌آمد با دیدن خروج ناگهانی دو موتور سوار با حرکات پُرخطر، هُل کرد و فرمان اتومبیل از دستش خارج شد و با صدای برخورد مهیبی به دهانه‌ی تونل از لاین مخالف کوبیده شد!
شاهین موتورش را کنار کشید و به هانوفل هم اشاره کرد بایستد. با خاموش کردن موتورهایشان در خلوتی جاده، صدای خروش رودخانه از ارتفاع پایین‌تر کناره‌ی جاده به گوش می‌رسید. آن دو از موتورهایشان پیاده شدند و به‌سمت اتومبیل متوقف شده رفتند. ناگهان مردی‌ تنومند و خشمگین از پشت رُل پیاده شد و با عصبانیت و فریاد به‌سمت شاهین حمله‌ور شد.
هانوفل سریع خودش را به مرد که با شاهین دست به یقه شده بود رساند، او را از پشت بغل کرد و در میان فریادهای خشمگین مرد به قسمت پشت تونل او را کشاند. شاهین تا به‌خودش بجنبد، هانوفل مرد را بر زمین کوباند و با لگد به جانش اُفتاد.
شاهین با عجله خودش را به هانوفل رساند و در حالی‌که از پشت بغلش کرده بود، سعی می‌کرد از مرد که با درد فریاد می‌کشید، دورش کند.
مرد عصبانی تا مجال پیدا کرد، از زمین بلند شد و با تکه سنگی که از زمین برداشت، فریادکِشان به هانوفل حمله‌ور شد! تا خواست سنگ را بر سر او فرود آورد، هانوفل با حرکتی سریع، قلب مرد را از سی*ن*ه‌اش خارج کرد!
شاهین که هنوز از کمر، هانوفل را نگه داشته بود با دیدن ضربان قلب مرد در دست هانوفل با حیرت خشک شد!
- چیکار کردی؟ کُشتیش؟!
هانوفل با خشم قلب مرد را در دستش فشار داد و له کرد! خون‌ آن روی کلاه کاسکتش پاشید! شاهین سریع خودش را به جنازه رساند. او را کنار کشید و به دیواره‌ی پشت تونل چسباند که اگر اتومبیلی عبور کند، در تیررَس دید آن قرار نگیرد! شاهین با ناباوری به خشم نگاه هانوفل از زیر تلق بالا داده‌ی کلاه کاسکتش خیره ماند!
- لعنتی، اینجا زمینه، نباید جلب توجه کنیم!
هانوفل قلب لِه شده‌ی مرد را از بالا به رودخانه‌ی جاریِ و پر سر و صدای پشت تونل که در ارتفاع پایین‌تری بود، پرتاب کرد و خون دستش را با دست‌مالی که ازجیب در آورد تمیز نمود و با خونسردی کلاه کاسکت خونین را از سرش در آورد!
- زمین یا ماوراء فرقی نداره، وقتی بهت حمله میشه باید از خودت دفاع کنی.
شاهین کلافه دور و برش را از زیر نظر گذراند.
- چرند نگو‌، این دفاع بود؟ مگه اون بدبخت زورش به من و تو می‌رسید که به این راحتی کُشتیش! حالا بجنب ماشینش رو بیار پشت تونل.
هانوفل چهره‌ی مردانه و زیبایی داشت، موهای مُجعد و تیره، با چشمانی نافذ به رنگ آبیِ لاجوردی، شبیه به چشمان مادرش آماندا که به نگاه خشن او جذابیت بیشتری می‌داد. چهره‌اش با زاویه‌هایی که جدّیت خاصی به او می‌بخشید به‌خصوص با فرو رفتگی کمی که بر روی چانه‌ی کشیده‌ی او دیده میشد، خشونت جذابی را بر چهره‌اش نشانده بود. جنگاوری و مشق جنگ در ماوراء روحیه خشنی به او بخشیده بود که به سرعت از کوره در می‌رفت و خیلی کم می‌توانست خشمش را کنترل کند!
هانوفل اتومبیل مَرد را به پشت تونل آورد و با کمک شاهین جنازه را درون آن گذاشتند. شاهین به حُفره‌ی خالیِ روی سی*ن*ه‌ی مرد نگاه کرد و با اندوه سری تکان داد.
- با جای خالی این حُفره چیکار کنیم؟
هانوفل سنگی که مرد برداشته بود تا بر سَر او بزند را از زمین برداشت و در دستش بالا پایین انداخت!
- با این پُر می‌کنیم!
شاهین که با تأسف مشغول نگاه کردنِ پُر کردن حُفره‌ی سی*ن*ه مرد، توسط هانوفل بود؛ متوجه شد پدرش آیزنرا سعی دارد با او ارتباط ذهنی بگیرد! با باز کردن مدار ذهنش با پدرش ارتباط برقرار کرد، نگران به هانوفل نگریست.
- «شهاب» عجله کن باید برگردیم، پدرم احضارم کرد! بجنب، باید سریع برسیم پایین، موتورها رو توی پارکینگ خونه بزاریم؛ عجله کن.
شهاب نامی بود که شاهین برای هانوفل روی زمین انتخاب کرده بود و نه تنها در سرزمین مادری‌اش با نامی ایرانی او را صدا میزد، بلکه عادتی شده بود که در خلوت‌ خودشان در ماوراء هم او را شهاب می‌نامید و هانوفل این نام را دوست داشت.
شهاب با لُنگ توی ماشین مَرد، خون روی کلاه کاسکتش را تمیز کرد و دوباره بر سرش گذاشت. سوار موتورهایشان شدند و‌ صدای پر خروش رودخانه را در سکوت جاده در صدای گاز دادن موتورهایشان گم کردند! به سرعت جاده را به‌سمت تهران پایین آمدند تا وسیله‌‌هایشان را در پارکینگ خانه‌ای بگزارند که پنهانی از ماوراء و قبیله‌شان برای تفریحات رو‌ی زمین خودشان مهیّا کرده بودند!
خانه‌ای ویلایی و بزرگ در محله نسبتاً بالایی در تهران که اکثر اوقات پنهانی به بهانه کارهای خارج از قصر به آنجا پناه می‌آوردند و دنبال هیجان و تفریحات روی زمین بودند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۲۴

شاهین
یکی از زیباترین و جذاب‌ترین مردان قبیله‌ی آتش بود. جذابیت او بین مردمان سرزمین خود به‌خصوص زنان والا مقام قبیله‌اش و حتی قبایل سرزمین‌های دیگر هم زبان‌‌زد بود.
گیسوانی مُجعد و خاص تا روی شانه داشت. رنگ موی او رنگی بین طلایی‌_خاکستری با زمینه‌ای تیره‌تر بود، گویی مِش زیبایی روی موهایش به‌کار رفته بود و با رنگ طوسی‌_خاکستری چشمانش، هارمونی جالبی را تشکیل می‌داد! چهره‌ای محجوب و خونسرد و نگاهی پر مهر از مادرش مهتاب بانو، زنی از سرزمین ایران زمین به ارث برده بود که او را در نگاه اطرافیانش، شیرین‌تر و خواستنی‌تر می‌نمود.
شاهین با چهره‌ای زیبا و مردانه در حالی‌که لباس و تیپ خاص‌اش، جذاب‌تر هم نشانش می‌داد، در انتظار شهاب، در تالار ورودی قصر پدرش ایستاده بود. پیراهن حریر مشکی بر تن داشت که بالاپوشی بلند به رنگ سیاه مخملین روی آن پوشیده بود، دور مچ آستین‌ها و یقّه‌ی هفتِ بازِ بالا پوشش با حاشیه‌هایی طلائی، خامه دوزی شده بود و شلوار جذب مخمل سیاه به‌پا داشت.
صدای قدم‌های محکم شهاب از ورودی قصر بر سنگ‌های گرانیتی کف آن شنیده شد. شهاب در حالی‌که لباس زرهی شوالیه‌ها را پوشیده بود و شمشیرش را به دور کمرش بسته بود، به شاهین نزدیک شد. موهای مُجعدِ تیره‌اش را از پیشانی کنار زد و با چشمان آبی و تیزبینش که خشونت و جذابیت را توأمان داشت با پوزخندی به شاهین دقیق شد.
- ترسیدی تنها بری داخل چوبت بزنن؟
شاهین با لودگی، لبخند کوتاهی زد.
- آره مامانی، دست من رو رها نکن!
آن دو با لبخند به تالار اصلی قصر که آیزنرا و آماندا در انتظارشان بودند، وارد شدند. با وارد شدن به تالار قصر و دیدن آماندا که پریشان کنار برادرش ‌بی‌تاب قدم میزد، کمی زیر چشمی به‌هم نگاه کردند و هر دو در نهایت ادب تعظیم کردند. آیزنرا اَبروانش را در‌هم کشید.
- هیچ معلومه شما دو نفر کجایین؟
هر دو‌ سکوت کردند! آماندا با ناراحتی جلوتر آمد.
- مگه برادرم از‌ شما سؤالی نپرسیدن؟ چرا ساکتین؟
شهاب با خونسردی مادرش را برانداز نمود.
- ما در اوقات فراغت معمولاً با همیم؛ چرا سؤال می‌کنین؟
آیزنرا با خشم از روی تخت پادشاهی‌اش بلند شد و صدای جواهرات لباس سلطنتی و بلندش در فضا پیچید.
- فراغت؟! از کی تا حالا فراغت در ماوراء معنیش وقت گذرونی روی زمین بوده؟
شاهین لبخند کم‌رنگی بر لب نشاند.
- سرزمین مادری من ایرانه، چه فرقی داره فراغت اینجا یا اونجا؟
آیزنرا نزدیک شاهین شد و با اندوه به زیبایی پسرش خیره ماند. هر بار که به چهره‌ی شاهین نگاه می‌کرد، یاد همسرش در او زنده میشد!
- همین دیگه، اینقدر مشغول فراغت و خوش‌گذرونی هستین که نفهمیدین، رقیبی مثل آمیدان یه تنه همه‌ی قدرت‌های جهنمی رو تسخیر کرده و حالا وارث بی‌چون و چرای سلطنت بر کل ماوراء شده!
شاهین با بی‌تفاوتی شانه بالا انداخت.
- خُب بالاخره یکی باید این مسئولیت رو بپذیره، مبارکش باشه.
آماندا چشمانش از خشم بازتر شد و صدایش لرزید.
- چطور می‌تونی به این راحتی پادشاهی پسر آیزاکرا رو بپذیری در حالی‌که این تویی که در کل سرزمین‌های ماوراء زبان‌‌زد خاص و عامی. این سلطنت حق توئه. این پدر تو بوده که تا الان بار بی‌مسئولیتی‌های لوسیفر رو به شونه کشیده؛ در حالی‌که ارباب مشغول خوش گذرونی و عیاشی‌های خودش در قبیله‌ی خون‌آشام‌هاست!
شاهین متعجب به چشمان درشت شده‌ی آماندا خیره شد!
- معذرت می‌خوام بانو اما من هیچ‌وقت دعوی سلطنت نداشتم. اگر هم مهارت و قدرتی در ماوراء کسب کردم، برای زبان‌زد شدن نبوده.
آیزنرا با نگرانی دخالت کرد.
- اما مسئله خواست تو یا من نیست، اینجا برای زندگی و بقا اگه ضعیف و زیردست بشی، معلوم نیست چه بلایی سرت بیارن و تا کی در ماوراء دووم بیاری.
شهاب متفکر سکوتش را شکاند.
- نگرانی شما از سلطنت آمیدان برای اینِ که از نابودی ما می‌ترسین؟
آیزنرا با تشویش به‌سمت شهاب چرخید.
- من و مادرت امروز در قصر لوسیفر مورد حمله‌ی لشکر بی‌شماری از جنّیان قرار گرفتیم. مستأصل مونده بودیم که به ناگاه با نیروی عظیمی و صدای مهیبی که تا به حال نظیرش رو در ماوراء ندیده و نشنیده بودیم، یک‌دفعه تمام لشکر جنّیان به زمین ریختن و در دَم مُردن! بعد آمیدان ظاهر شد و در میان بهت من و خواهرم از زیبایی خیره کننده‌ش، همه‌ی انرژی و ارواحِ اون همه لشکر بی‌جونِ جنیان رو داخل بدن خودش بلعید‌!!
شاهین و شهاب متحیّر به‌هم نگاه کردند و شاهین پرسید:
- آمیدان پسر ارباب از بانو کارمینا پریزاده، درسته؟ شما مگه تا به حال اون رو ندیده بودین؟
آیزنرا با همان حیرت در سخن گفتنش سر تکان داد!
- نه، لوسیفر از نوزادی خودش اون رو پرورش داده! اما این‌که اون تونست در لحظه‌ای، اون همه ارواح رو تسخیر کنه، نشون دهنده‌ی اینِ که، اون به مقام اَبَر اهریمنی رسیده!
آماندا هم نگران چند قدم به شاهین و شهاب نزدیک‌تر شد.
- اصلاً هم رفتار دوستانه‌ای با ما نداشت و کوچیک‌ترین اهمیتی بهمون نداد! حتی به لوسیفر‌ هم توپید و ما رو مورد زخم‌ زبون قرار داد!
آیزنزا با سر حرف خواهرش را تأیید نمود.
- حالا تو با بی‌خیالی میگی مبارکش باشه! اون به تخت بشینه معلوم نیست چه بلایی سر ماها بیاره!
آماندا با غیظ گوشه چشمی نازک کرد.
- دیدی به محض ظاهر شدنش لوسیفر چه کِیفی کرد و حتی گفت، آمیدانِ منه! آخر سَر هم گفت، وارث تاج و تخت من آمیدانِ، مگر از اون قوی‌تر کسی باشه. اصلاً شباهت اون به لوسیفر بیشتره تا به ارباب! نکنه شایعه‌های قصر حقیقت داشته و نطفه‌ی آمیدان از لوسیفر به ارباب منتقل شده!
شاهین کلافه دستی میان موهای مجعدش کشید.
- زیادی دارین بزرگش می‌کنین. حالا هر قدرت جهنمی هم داشته باشه مهم نیست، ما هم اندازه‌ی خودمون قدرت داریم. حرف‌های خاله‌زنکی رو تموم کنین. خودم به دیدن آمیدان میرم؛ دلم می‌خواد پسر عمو و هم‌خونم رو ببینم.
شاهین به شهاب روی کرد.
- توام دوست داری پسر داییت رو ببینی؟
شهاب با همان جدّیت در چهره‌اش با سر تأیید کرد.
- من هم مشتاقم ببینمش؛ باهم به قصر لوسیفر می‌ریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۲۵

شاهین
و شهاب با پذیرفته شدن درخواست شرف‌یاب شدن خدمت لوسیفر با راهنمایی موریس وارد تالار بلورین قصر لوسیفر شدند و به انتظار او ایستادند.
آن‌ها با حیرت به مجسمه‌های کریستالی که در جای‌جای قصر از موجودات اهریمنی قرار داشت، خیره شده بودند! شهاب با لذّت به آن‌ها نگاهی انداخت.
- به‌نظرت این‌ها چقدر قِدمت دارن؟ همه‌شون حتماً کلّی انرژی واسه لوسیفر داشتن!
شاهین متفکر یکی از آن‌ها را لمس کرد و از تماس با آن ناگهان، فریاد و عذاب مردی را در جهنم پُر آتشی در ذهنش دید! هراسان دستش را عقب کشید. شهاب کنجکاو نگاهش کرد.
- چت شد؟
شاهین صدایش را پایین‌تر آورد.
- این‌ها هنوز در جهنم لوسیفر تحت عذاب هستن!
شهاب شمشیر از نیام بیرون کشید و ناگهان سر مجسمه کریستالی را قطع کرد! لبخند تمسخرآمیزی زد.
- فکر کنم عذابش رو تموم کردم!
شاهین نگران به اطرافش نگریست و نگاه سرزنش‌باری به شهاب انداخت.
- باز هم بدون فکر شمشیرت رو از غلافش* خارج کردی. ما میهمان این قصریم، نباید به تعلّقاتش بی‌احترامی کنیم.
شهاب بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت.
- سخت نگیر، یه مجسمه بی‌ارزش بود. هزاران مدل دیگه‌ش اینجا هست.
شهاب پوزخندی زد و ادامه داد:
- تازه باید از من ممنون هم باشی، خودت گفتی در عذابه؛ شاید الان با این کار من به آرامش رسیده باشه!
شاهین با اندوه به سر قطع شده‌ی مجسمه خیره شد.
- نه، نباید به این سادگی‌ها هم باشه. اگه این‌جوری که تو میگی بود، عذاب دادن او‌ن‌ها با کریستال کردن، بچه‌ بازیه!
ناگهان صدای لوسیفر از پشت سر آن‌ها بلند شد.
- خُب، تو چطوری دوست داری عذاب بدی که بچه‌ بازی نباشه؟
هر دو‌ از ورود ناگهانی لوسیفر یکه خوردند و به احترام او سر خم کردند.
لوسیفر به مجسمه بدون سر نگاهی انداخت و با شماتت شهاب را برانداز نمود و دوباره تکرار کرد:
- حرف بزنین، شما که به این راحتی می‌تونین عذاب جهنمی رو پایان بدین، خودتون دنبال چطور عذابی برای قربانیاتون هستین؟
شاهین عذرخواهی کرد.
- معذرت می‌خوایم عالیجناب، قصد جسارت نداشتیم.
لوسیفر درحالی‌که به دقت قدّ و بالای شاهین را می‌نگریست، دستانش را پشت کمرش روی هم گذاشت با قدم‌هایی آرام که صدای گام‌های با فاصله‌ی او‌ در بزرگی و خلوتی تالار می‌پیچید، دور او چرخی زد و از هر زاویه خوب ارزیابیش نمود.
- تو جوون زیبایی هستی، می‌خوام بدونم اگه یه اَبَر اهریمن باشی، دنبال چه‌جور عذابی برای جهنّمتی؟
شاهین گنگ به لوسیفر چشم دوخت.
- من فقط منظورم این بود این‌ها از کریستال هستن و شکننده، شاید اگه من یه اَبَر اهریمن بودم، ترجیحم این باشه اون‌ها رو سنگ می‌کردم تا به‌راحتی شکسته نشن.
لوسیفر لبخند پُر لذّتی زد.
- این هم فکر خوبیه، پس تو می‌تونی اَبَر اهریمن بی‌گذشتی بشی!
شاهین با سر نفی کرد.
- خیر قربان، من از عذاب دادن لذتی نمی‌برم! برای همین هرگز دلم نمی‌خواد یه اَبَر اهریمن بدون احساس باشم که تنها لذّتش عذاب دادن موجودات ضعیف‌تر از خودشه!
لوسیفر پوزخندی بر لب نشاند.
- اما تو از قبیله‌ی آتشی، ذات جهنمی داری!
شاهین اندوه در نگاهش نشست.
- بله متأسفانه، اما دلیل نمی‌شه چون از قبیله آتشم، اَبَر اهریمن جهنمی هم باشم.
لوسیفر خشمگین صدایش را بالا برد.
- این هم نتیجه‌ی وصلت آیزنزا با برده‌ای زمینیه! اون‌وقت پدرت دنبال تاج و تخت برای موجود ضعیف‌الحالی مثل تو بود!
شاهین برافروخته شد.
- عالیجناب، اگه نمی‌تونین حُرمت و احترام مادر من رو نگه دارین، من مرخص میشم.
لوسیفر با همان خشم چشمانش را در چشمان غمگین شاهین ثابت کرد.
- خیر، بمونین. کنجکاوم مقصودتون از درخواست دیدارتون رو بدونم!
لوسیفر با دست به‌سمت میز میهمان در سَرسَرای قصر اشاره کرد.
- با من بیاین.
آن دو با تردید به‌هم نگاهی انداختند و به دنبال لوسیفر حرکت کردند و به‌سمت میز پذیرایی رفتند.

{پینوشت:
غلاف* شمشیر همان جای قرار گرفتن شمشیر بر کمر است که به آن نیام نیز گفته می‌شود.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۲۶

لوسیفر
در رأس میزی کریستالی و با ابهت مملو از میوه‌ها و دسرها، همراه چند نوع نوشیدنی نشست و به آن دو هم در سمت راست خودش اجازه‌ی نشستن داد.
شاهین و شهاب روی صندلی‌های خود قرار گرفتند و لوسیفر بار دیگر با نگاهی جدّی و پر غرور هر دو را برانداز* کرد.
- بسیار خُب، علت درخواست شرف‌یابی* شما چیه؟
شاهین که می‌دانست لوسیفر هنوز از رفتار آن‌ها خشمگین است، سعی نمود ملایمت بیشتری نشان دهد.
- ما بعد از شرف‌یاب شدن خونواده‌هامون به حضور‌تون و دیدن پسرخونده‌ی شما، کنجکاو شدیم اینجا حضور پیدا کنیم تا با ایشون ملاقاتی داشته باشیم.
لوسیفر چشمانش را ریز کرد.
- که این‌طور، پس دعوی سلطنت دارین؟ من همیشه از دیدن قدرت‌های جوون و زیبایی در نسل خودم، نهایت لذت رو می‌برم. بله رقابت بر سر قدرت و تاج و تخت در قبیله ما حق مسلّم شماست.
شاهین جمله لوسیفر را نفی کرد.
- خیر قربان، منظورمون فقط آشنایی و دیدار با آمیدان بود، نه رقابت با اون!
لوسیفر لبخند ابلیس‌واری بر لب نشاند.
- اما اگه سلطنت آمیدان برای بقای شما خطرناک باشه، چی؟ باز هم قصد رقابت با اون‌ رو ندارین؟!
شهاب که تمام مدت ساکت بود و سعی داشت خشمش را کنترل کند با لحن تندی سکوتش را شکست.
- نکنه شما فکر کردین ما از رقابت با یه بچه خوشگل ترس و واهمه‌ای داریم؟
لوسیفر نگاه پر غروری به شهاب انداخت.
- تو هم مثل مادرت آماندا، بدون فکر دهن باز می‌کنی و دست به هر عملی می‌زنی!
شهاب خشمناک از صندلی بلند شد که شاهین با عجله دست او را گرفت.
- آروم‌ باش، لطفاً!
شاهین دل آزرده، لوسیفر را خطاب قرار داد.
- عالیجناب، این چه رسم مهمون نوازیه؟ از لحظه‌ای که با ما رو در رو شدین مدام به خونواده‌هامون توهین کردین! مشکلتون با ما چیه؟
لوسیفر با خشم شاهین را نگریست.
- مشکل اینه، شما دو جوون بدون فکر از هر فرصتی برای خوش گذرونی‌های سبک‌سرانه‌ی خودتون استفاده می‌کنین و این ایده‌عال من از قبیله‌م نیست.
شهاب و شاهین در سکوت با تعجب به‌هم نگریستند! لوسیفر ادامه داد:
- می‌دونین طبق قوانین ماوراء کشتار در زمین، اون هم با اون جلب توجهی که شما کردین، چه میزان از قدرت و انرژیتون غرامت داره؟
شاهین متحیر فهمید همه‌ی اتفاقات در زمین توسط لوسیفر رصد می‌شده!
- اما عالیجناب اون یه پیش‌ اومد بود!
لوسیفر با نگاهی نافذ رو به شهاب کرد.
- هانوفل، درست میگه؟ پیش‌ اومد بود؟
شهاب با همان جدیت در چهره‌اش، لوسیفر را بی‌تفاوت نگریست.
- به‌نظر من بدتر از اون هم حقش بود!
لوسیفر دستانش را باز کرد و روی بر شاهین نمود.
- به زمین بُردن چنین شوالیه بی‌تعادلی که نمی‌تونه خشمش رو کنترل کنه، نهایت بی‌مسئولیتی و بی‌فکری توئه! باید غرامتش رو به آرماگدون بپردازین.
شاهین با غرور با دست به شهاب که می‌خواست جواب لوسیفر را بدهد اشاره کرد، ساکت باشد.
- جناب لوسیفر ما رو از غرامت دادن می‌خواین بترسونین؟! نکنه فکر می‌کنین اینقدر ضعیف و شکننده‌ایم که با گرفتن انرژی از ما به لرزه بیفتیم؟!
لوسیفر لبخند تمسخر‌آمیزی زد.
- چرا من انرژی از شما بگیرم؟ نقض قوانین ماوراء در دادگاه آرماگدون رسیدگی میشه!
شاهین با غرور چانه‌اش را بالاتر گرفت.
- اما من می‌خوام شما همین‌جا قدرت و انرژی من‌ رو محک بزنین، چه میزان انرژی می‌خواین؟ بفرمایین غرامت بردارین!
شاهین دستش را به‌سمت لوسیفر دراز کرد تا از طریق اتصال به‌دست او بتواند انرژی ازش بِکِشد! لوسیفر نیز با خشم به‌دست دراز شده‌ی شاهین نگریست.
- نگران نیستی تبدیل به مجسمه‌ی زیبایی در قصر من بشی؟
شاهین محکم و پر غرور نگاهش را به لوسیفر ثابت نگه داشت.
- امتحان کنین!
شهاب با‌ خشم مجدد بلند شد، دست شاهین‌ را کنار کشید.
- شما دارین به هر دوی ما با این رفتارتون توهین می‌کنین. د‍ُرسته قِدمتِ شما از ما بیشتره اما ما هم بچه‌ی نوپا در ماوراء نیستیم! ما برای ذره‌ذره‌ی قدرتمون ریاضت و عذاب کشیدیم. من آخرین شوالیه تاریکی هستم. قسم بر شمشیرم اگه از غلاف خارجش کنم، این شمایین که باید غرامت سنگینی بپردازین!
لوسیفر از جسارت شهاب جا خورد! کمی سکوت کرد و ناگهان بلند به خنده افتاد!
شهاب و شاهین متحیّر به‌هم نگاه کردند!
لوسیفر ناگهان با قدرتش هر دوی آن‌ها را بلند کرد و وسط سرسرای قصر بر زمین کوباند! تا آن‌ها بخواهند به خودشان بجنبند، دور تا دورشان را با انرژی جهنمی خود، حلقه‌ای آتشین کشید!

{پینوشت:
برانداز* کردن به معنای دید زدن، دیدن، ورانداز کردن، نگاه سطحی کردن، نگاه کردن، برآورد کردن، تخمین زدن‌ و سنجیدن می‌باشد.

شرف‌یابی* به معنای پذیرفته شدن برای دیدار، افتخار دیدار یافتن و سرافرازی و بلندی جاه و مرتبه پیدا کردن می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۲۷

شهاب
در میان گُرگُر حلقه‌ی آتشین، خشمگین بلند شد، شمشیر از نیام بیرون کشید و صدای تیز بیرون آمدن تیغ فولادین شمشیرش در میانه صدای اَلو آتش، گم شد! خواست به‌سمت لوسیفر حمله کند که با نزدیک شدن به حلقه‌ی آتشین، آتش با صدای مهیبی زبانه کشید و او را به عقب راند!
شاهین هراسان بلند شد، بازوی شهاب را گرفت.
- آروم‌ باش، شمشیرت رو غلاف کن!
شاهین با صدایی پر ندامت لوسیفر را مخاطب قرار داد.
- جناب لوسیفر ما برای جنگ و خون‌ریزی اینجا نیومدیم، ما مهمون شما بودیم!
ناگهان آمیدان که متوجه خشم جهنمی لوسیفر شده بود با لباسی فاخر و سلطنتی و ظاهری زیبا و مرتب با عجله وارد سرسرای قصر شد.
- کافیه لوسیفر، حصار آتش رو بردار، این‌ها مهمون قصر هستن و هم‌خون‌های من!
لوسیفر خشمگین رو به آمیدان کرد.
- قصر من جای مهمون‌هایی که حرمت تعلّقات قصر رو نگه نمی‌دارن، نیست.
آمیدان مؤدبانه عذرخواهی کرد.
- جسارت اون‌ها رو به من ببخش؛ این دو از این به بعد مهمون من هستن، مسئولیتشون با منه.
لوسیفر با غیظ با انرژی دستش حلقه‌ی آتشین را محو کرد و صدای سوزاننده‌ی آتش در تالار قصر پایان گرفت و پشت به آن‌ها با اعصابی به‌هم ریخته در حالی‌که صدای گام‌های محکم او در قصر می‌پیچید از سرسرای قصر خارج شد.
آمیدان آرام و با متانت نزدیک آن دو رفت و کمی سرش را با تواضع خم کرد و با دست به‌سمت میز پذیرایی اشاره کرد.
- بفرمایین.
آمیدان جلو حرکت کرد و شاهین و شهاب در حالی‌که به قد و بالای تنومند و خوش‌تراش او
نگاه می‌کردند، پشت سر او مجدد سر میز پذیرایی رفتن!
آمیدان بعد از نشستن آن دو پشت میز پذیرایی با نگاهی دوستانه جام هر دوی آن‌ها را پر کرد، روی بر شهاب نمود.
- شما باید فرزند بانو آماندا باشی.
آمیدان نگاه آرامی هم بر شاهین انداخت.
- و شما هم پسر آیزنرا برادر ارباب.
شاهین با دقت به چشمان عجیب آمیدان خیره شد.
- بله همین‌طوره. شنیده بودیم شما زیبایی خیره کننده‌ای داری. به یقین شبیهِ مادرتون بانو کارمینا، هستی.
آمیدان لبخند تلخی زد.
- می‌خوای وانمود کنی به پدرخونده‌م شباهتی ندارم؟
شاهین از کنایه هوشمندانه آمیدان جا خورد.
- من چنین قصدی نداشتم. آوازه‌ی زیبایی بانو کارمینا رو زیاد شنیده بودیم!
آمیدان با وقار سر خم کرد.
- البته شما هم زیبایی. اما یقیناً شبیهِ آیزنرا نیستی. گمان کنم شما هم مادری زیبارو باید داشته باشی.
شاهین لبخند تلخی زد.
- مگه نمی‌دونی من حاصل هم‌پیمانی پدرم آیزنرا با برده‌ای زمینیم که الان برای پدرخونده‌ی شما کسر شأن قبیله شدم؟
شهاب با خشم صحبت آن دو را قطع کرد.
- ما برای سنجش زیبایی اینجا نیومدیم.
آمیدان کنجکاو به ظاهر عبوس شهاب خیره شد.
- خُب برای چی اینجا هستین؟
شهاب لحن خشن خودش را حفظ نمود.
- ما اومدیم به اون لوسیفر از خود راضی... !
ناگهان آمیدان با دست اشاره کرد ساکت باشند و با اشاره به گوش‌هایش به آن‌ها فهماند صدایشان را لوسیفر می‌تواند شنود کند و با سیاست صدایش را بلندتر نمود.
- بله شنیدم که برای آشنایی و دیدار با من به قصر تشریف‌فرما شدین. در هر حال خوش اومدین. من بسیار مشتاق بودم، بعد از این همه سال دوری از خونواده‌م، بیشتر با اون‌ها آشنا بشم. البته باید بدونین من در این قصر ساکن نیستم و مِن بعد اگه قصد دیدار با من رو داشتین، می‌تونین به قصر خودم بیاین. حالا اگه موافق باشین از این فضای بسته‌ی قصر خارج بشیم و به باغ بریم.
آمیدان با حرکت سَر به آن‌ها فهماند دنبال او از سرسرای قصر به‌سمت باغ کریستالی لوسیفر خارج شوند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین