جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,986 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۳۸

شاهین
و شهاب به همراه شارلون، بعد از بلند شدن از زمین و ترمیم شکستگی‌هایشان با ناباوری به جوی خونی که روی سنگ‌های سفید کف کافه روان شده بود نگاه کردند! صدای جاز اُرگ که توسط سِكوئنسر* دستگاه به طور خودكار نواخته میشد، هنوز با رقص‌نورها در فضای تاریک کافه طنین‌‌انداز بود!
شاهین با ناباوری به اطرافش نگاه کرد! در همان چند دقیقه که آن‌ها با انرژی آمیدان به هوا پرتاب شدند و با برخورد به اشیا و زمین دچار شکستگی اعضایشان شده بودند، آمیدان کُشتاری عظیم از مردمان بی‌گناه راه انداخته بود!
در فضای مُشمَئِز کننده کافه، بوی خون، جان دادن آدم‌های بدون عضو، قلب‌هایی که بر زمین هنوز کنار گُل‌های له شده‌ی گلدان‌های شکسته‌ی روی میزهای کافه، می‌تپیدند و خونی که روی تمام در و دیوار و میز و صندلی‌های شکسته‌ی کافه پاشیده شده بود، بین جنازه‌های روی هم انباشته شده، آمیدان با زانو بهت زده، روی زمین نشسته بود!
شهاب بعد از بلند شدن و از زیر نظر گذراندن اوضاع کافه، سوتی زد!
- کارمون اینجا تموم شد، ابلیس به هیجان زمینش رسید!
شارلون عصبی فریاد زد.
- خفه شو! اگه زودتر می‌جنبیدی همون موقع که بهت گفتم، آدم‌ها رو از کافه خارج می‌کردی این فاجعه رخ نمی‌داد!
شاهین مات و مبهوت به اطرافش می‌نگریست!
- جنون کُشتار یعنی چی؟
شاهین یقه‌ی شارلون را در مشتش گرفت!
- لعنتی، چرا زودتر نگفتی اون تعادل نداره، قبل این‌که به زمین بیاریمش؟ چرا خفه‌خون گرفتی؟ بهت میگم جنون کشتار یعنی چی!
شارلون با خشم دست شاهین را از یقه‌اش پس زد.
- من از همون لحظه‌ی اول گفتم نباید به زمین بیایم، کو‌ گوش شنوا؟ به توئه لعنتی گفتم اون رو برای رقص نَبَر، من از به‌هم ریختنش می‌دونستم الان در مرز جنونش قرار داره، تو به زور کشیدی بُردیش وسط این همه آدم بدبخت!
شهاب خونسرد بین آن دو قرار گرفت.
- بی‌خود پاچه‌ی هم رو نگیرین، فکر پوشوندن این گندکاری باشین. بوی این همه خون رو نمی‌شه از ماوراء پنهون کرد؛ حتماً این کشتار رصد میشه. ما قوانین ماوراء رو در زمین نقض کردیم.
شهاب روی به شارلون ادامه داد:
- برو اون ابلیس روانی رو جمع کن، باید برگردیم تا اوضاع بدتر نشده!
شارلون تنه‌ای با کتفش به شاهین زد و از کنارش عبور کرد! پای داخل جوی خون روی سنگ‌های سفید کف کافه که حالا سرخ‌سرخ شده بودند، گذاشت! دست بر شانه‌ی آمیدان نهاد که بی‌حرکت، مات و مبهوت به نقطه‌ای خیره شده بود!
- آمیدان بلند شو، باید برگردیم.
شارلون چند بار شانه‌ی او را تکان داد و صدایش زد! وقتی جوابی نشنید، کنارش نشست و شانه‌هایش را گرفت و او را به‌سمت خودش برگرداند و صدایش را بلندتر کرد تا نوای بلند سازی که پخش میشد را بشکند.
- آمیدان کاریه که شده، می‌شنوی؟ باید برگردیم. به‌خودت بیا!
آمیدان چشمان پر بغضش را آرام بست و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید! آرام سر بر شانه‌ی شارلون گذاشت و بلند به هق‌هق افتاد! شارلون هم غمگین، بی‌حرکت ماند تا غم آمیدان از جنون و کُشتارش خالی شود. ناگهان آمیدان به قلب خودش چنگ زد!
- باید بتونم این قلب رو خاموش کنم!
شارلون با عجله دست چنگ شده بر قلب آمیدان را نگه داشت.
- نه آمیدان  آروم باش، کاریه که شده؛ بدترش نکن!
آمیدان با خشم به خودش، سعی داشت قلبش را از سی*ن*ه‌اش خارج کند! شارلون که دید حریف زور و قدرت او نمی‌شود و نمی‌تواند متوقفش کند با التماس به شهاب و شاهین نگریست.
- لطفاً کمکم کنین، می‌خواد قلب خودش رو در بیاره!
شاهین و شهاب هم با عجله به کمک شارلون رفتند تا از آسیب زدن آمیدان به خودش جلوگیری کنند. قدرت آمیدان زیاد بود و هر سه به‌سختی می‌توانستند دست او را نگه دارند که قلب خودش را از سی*ن*ه بیرون نکشد. شارلون مدام با عجز و التماس از او می‌خواست مُشتش را که در سی*ن*ه‌ی خود فرو برده بود و قلبش را نگه داشته بود، باز کند!
در همان کِشمَکِش آن سه تن برای نگه داشتن آمیدان از آسیب زدن به خودش، لوسیفر ناگهان ظاهر شد و به سرعت سُرنگی به رگ گردن آمیدان تزریق کرد! آمیدان بلافاصله بی‌حرکت روی دست شارلون افتاد. شاهین و شهاب با دیدن لوسیفر خشکشان زد! لوسیفر با تأسف سری تکان داد و به خیل جنازه‌ها نگاهی انداخت!
- هر سه‌ی شما باید جواب‌گوی این افتضاح در ماوراء باشین.
آمیدان را از آغوش شارلون گرفت و بر شانه‌ی خودش انداخت.
- بجنبین دیگه! برگردین، باید خدمه بفرستم اینجا رو پاک‌سازی کنن!

{پینوشت:
درکیبوردهای حرفه‌ای ابزاری تعبیه شده به‌نام سکوئنسر* یا مرتب کننده که به آهنگساز امکان می‌دهد که با فراق بال و بدون زحماتی که برای اجراهای زنده کشیده می‌شود به تنظیم و‌ اجرای قطعه موسیقی بپردازد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۳۹

لوسیفر
با ردیابی آمیدان، متوجه شده بود که آن‌ چهار نفر به زمین رفته‌اند و طبق عادت همیشگی دورادور از داخل گوی انرژی‌اش که با آن قدرت رصد زمین را داشت؛ مراقب آمیدان بود. لوسیفر وقتی دید چه افتضاحی در کافه به‌بار آوردند به سرعت خودش را به زمین رساند و کنترل کارها را در دست گرفت!
آن چهار نفر را به ماوراء برگرداند و داخل قصر خودش حصار کرد؛ فرمان داد حق خروج از قصر را ندارند و اجازه‌ی ارتباط ذهنی هم با بیرون قصر به آن‌ها نداد!
لوسیفر در زمین هم رابط‌های انسانی به ماوراء را داشت. او از بسیاری از باندهای مخوف و فعالیت‌های غیر قانونی که در زمین صورت می‌گرفت، انرژی کسب می‌کرد. برای همین در انجام هر عملی در زمین توسط سرکرده‌های خلاف‌کارش دستش باز بود! به گروه خدمه‌ای که بین انسان‌های روی زمین داشت، دستور داد آن کافه را بی‌سر و صدا پاک‌سازی کنند و جنازه‌ها را خارج نمایند!
در همان حین سر و سامان دادنِ فاجعه‌ای که در زمین به بار آمده بود، آمیدان را با تزریق اکسیرهایی قوی، تحت مراقبتِ جادوگری از قبیله‌ی خودش به نام «کاتار»، برای بازیابی آرامش او بی‌هوش نگه داشت تا نتواند طی حملات عصبی‌ای که داشت به خودش آسیب برساند.
لوسیفر بعد از فارغ شدن از مشغله‌ی زمین، شهاب و شاهین و شارلون را برای پاسخ‌گویی احضار کرد.
لوسیفر عصبانی و کلافه در حالی‌که لوحی از آرماگدون در دست داشت، وارد تالار انتظار قصرش شد. شاهین و شهاب به همراه شارلون مضطرب انتظار او‌ را می‌کشیدند. هر سه به احترام ورود لوسیفر از روی صندلی‌هایشان بلند شدند و کمی سرخم کردند. لوسیفر در رأس میز قرار گرفت، لوح را روی میز کوبید و به‌سمت شاهین و شهاب هُل داد!
- قدرت‌های اهریمنی فهمیدن قوانین زمین توسط قبیله‌ی ما نقض شده. احضاریه فرستادن و مسبب اون حمله‌ی خونین به زمین رو احضار کردن تا برای پاسخ‌گویی به آرماگدون بره!
شاهین با شرمندگی لوح را برداشت و خواند.
- متأسفم، ما نمی‌دونستیم آمیدان دچار چنین عارضه‌ای* هست؛ وگرنه هرگز اون رو به زمین نمی‌بردیم.
لوسیفر به شارلون نگاه شماتت‌باری انداخت.
- من آمیدان رو به تو سپرده بودم.
شارلون با غم و شرمساری سر بلند نکرد.
- حق با شماست عالیجناب، من هر تنبیهی رو می‌پذیرم.
شهاب بی‌تفاوت به سرزنش‌های لوسیفر با لحن خشنی پرسید:
- حالا ما رو چرا اینجا حصار کردی و نگه داشتی؟ گندیه که پسر نُرنُریت* زده، خودش هم باید برای جواب‌گویی به آرماگدون بره!
لوسیفر پوزخندی زد.
- پس می‌خوای بگی تو در این افتضاح به‌بار اومده نقشی نداشتی و تنها آمیدان باید تنبیه بشه؟
شهاب با غُدّی خاص خودش در چشمان لوسیفر براق شد.
- معلومه که ما دز این کُشتار نقشی نداشتیم؛ همه هم سعی کردیم جلوی او‌ن‌ رو بگیریم. وقتی تموم قدرت‌های جهنمی رو بهش اجبار کردی، باید جنونی هم که از اون همه قدرت اهریمنی ممکن بود بهش القاء بشه رو بپذیری.
لوسیفر مشت روی میز کوبید و خشمگین از جایش بلند شد.
- خاموش باش ملعون! چطور جرأت می‌کنی من رو مورد شماتت قرار بدی؟! وقتی فرستادمت آرماگدون و همه‌ی قدرت‌های جنگاوریت رو ازت گرفتن، می‌فهمی کجا و کی دهن گشادت‌ رو باز کنی!
شاهین هراسان بلند شد.
- آروم باشین جناب لوسیفر. همه‌ی ما الان در شرایط فشار و تَنِش* هستیم. به جای دعوا و تهدید باید چاره‌اندیشی کرد. لطفاً بنشینین و بفرمایین چطوری میشه غرامتی داد به آرماگدون، سر و صدای این فضاحت* رو در ماوراء خوابوند؟

{پینوشت:
عارضه* به معنای بیماری، مرض، كسالت، ناخوشی، اتفاق، حادثه، رويداد، آسيب، آفت و بلا می‌باشد.

نُرنُری* در لهجه عامیانه از همان واژه نُنُر گرفته شده به معنای لوس و ناز پرورده می‌باشد.

تنش* به معنای بحران، ناآرامی و اغتشاش می‌باشد.

فضاحت* به معنای افتضاح، بدنامی، بی‌آبرویی، رسوایی و ننگ می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۴۰

لوسیفر
با نگاه پر خشمی به شهاب دوباره روی صندلی خود قرار گرفت.
- تنبیه شما سه نفر سر جاش و به وقتش می‌مونه. اما اول این‌که خبر جنون کُشتار آمیدان، باید همین‌جا دفن بشه! حتی خونواده‌هاتون هم نباید بویی ببرن. اگه این خبر بین قبیله درز کنه من شما دو نفر رو مسئولش می‌دونم. اون‌وقت مجبور میشم هر دوی شما رو از قبیله اخراج کنم و همه‌ی قدرت‌های آتش رو هم ازتون بگیرم!
دوم این‌که یکی از شما دو نفر باید این فضاحت رو در آرماگدون گردن بگیره و اسمی اصلاً از آمیدان وسط نیاد!
شاهین و شهاب با ناباوری به لوسیفر نگاه کردند! شهاب پوزخندی زد.
- تو داری علناً ما رو قربونی آمیدان می‌کنی!
شهاب با خشم فریاد زد:
- چرا باید چنین کاری کنیم؟ آمیدان دچار جنون کشتاره، ما نام و اصالتمون رو سر زبون‌ها بندازیم و گند اون رو گردن بگیریم؟!
شارلون دخالت کرد.
- شما فقط این راز رو حفظ کنین، من این کُشتار رو گردن می‌گیرم!
شارلون روی بر لوسیفر نمود.
- لطفاً اجازه بدین من به آرماگدون برم.
لوسیفر سر تکان داد.
- تو از قبیله‌ی آتش نیستی. اون اَبَر اهریمن‌ها رد قدرت آتش رو بر اون خون‌های ریخته شده، دیدن. نمی‌شه تو گردن بگیری. یکی از این دو که با آمیدان هم قبیله‌ و هم‌خون هستن، باید در آرماگدون کُشتار رو گردن بگیرن. در عوض من هر چقدر از قدرت‌های آتشین بخواین در دسترستون قرار میدم!
شاهین با ناراحتی سر تکان داد.
- جناب لوسیفر مشکل غرامت دادن و تشویق و تنبیه نیست؛ این‌که شما اینقدر مناقضانه* از آمیدان حمایت می‌کنین؛ دردآوره! در حالی‌که می‌دونین با این جنون، اون هرگز نمی‌تونه پادشاه متعادلی برای ماوراء باشه.
لوسیفر اطمینان زیادی را در کلامش نشان داد.
- آمیدان، مقدّر شده برای این مسئولیت، پیشگویی‌ها اتفاق خواهن افتاد! ما باید از اون حمایت کنیم. امپراطوری آمیدان برای نسل ما قدرت و برتری بی‌پایانی در بر خواهد داشت. اَبَر قدرت‌های اهریمنی نباید بویی از این پیش‌اومد ببرن. نباید اجازه بدیم ضعفی از آمیدان در ماوراء درز پیدا کنه؛ می‌فهمین چی میگم؟ ما برای بقای قبیله و نسلمون به اون نیاز داریم، باید همه تلاش کنیم آمیدان به تخت پادشاهی بنشینه!
شهاب تمسخر را نیز در نیش کلامش جای داد.
- پیش‌اومد؟! به جنون کُشتاری که در اون وجود داره، می‌گی پیش‌اومد! من مطمئنم این جنون نه فقط این‌بار که بارها تکرار شده و باز هم خواهد شد. لابد ما هم مثل احمق‌ها باید چشممون رو بر این جنون ببندیم و‌ کمکش هم کنیم تا به سلطنت برسه! حتماً اولین کاری هم که بعد تاج‌گذاریش می‌کنه سلاخی کل قبیله‌ست!
شهاب لحنش جدّی‌تر و خشن‌تر شد.
- من هر تنبیهی رو قبول می‌کنم. ترسی هم از رفتن به آرماگدون ندارم! اما حاضر نیستم شرافت شوالیه‌گی خودم رو با جنون کُشتار اون خدشه‌دار کنم!
شهاب به قصد رفتن بازوی شاهین را گرفت.
- حصارت رو باز کن. ما خودمون به آرماگدون می‌ریم. مشکل خودتونِ چطور آمیدانِ روانی رو برای پادشاهی حفظ می‌کنین.
لوسیفر با‌ خونسردی و غرور سرش را بالاتر گرفت.
- بسیار خُب!
لوسیفر از جایش بلند شد و به شارلون با حرکت سرش اشاره کرد کنار او بیاید و روبه‌روی شهاب و شاهین ایستاد.
- هر دوی شما باید برای تنبیه و سرپیچی از فرامین به جهنم من برین. بعد از این‌که از انرژی‌هاتون تخلیه شدین، برای ریاضت و گرفتن قدرت مجدد به سرزمین‌های دور تبعید خواهین شد!
شهاب عصبانی فریاد زد:
- تو نمی‌تونی ما رو به جهنمت بفرستی!
شهاب سریع بر تنش دست کشید و زره قدرت شوالیه،‌ همراه شمشیرش بر اندامش ظاهر شد و با خشم شمشیر از نیام کشید و صدای تیغه‌ی فولادی شمشیرش در تالار کریستالی قصر لوسیفر، پژواک گرفت!
در ماوراء قدرت شوالیه، بعد از ریاضت‌های زیاد جنگاوری، زمانی برای فرد ماورائی به‌دست می‌آید که همه‌ی مراحل سخت جنگاوری را تاب بیاورد و در نهایت بتواند به شمشیر قدرت دست پیدا کند! بعد از گرفتن قدرت شمشیر، زره و شمشیری نامرئی بر تن آن شوالیه به‌طور دائم می‌نشیند و هر گاه اراده کند به خواست خودش بر تنش ظاهر می‌شود!
لوسیفر با بیرون کشیدن شمشیر شهاب دیگر به او مهلت نداد و با انرژی آتشینش حلقه‌ای دور هر دوی آن‌ها از آتش ظاهر کرد و شعله‌های آتش را با گُرگُر و اَلویی بلند به‌سمتشان زیاد کرد!
شاهین و شهاب هر چه تلاش کردند با انرژی‌شان از داخل حلقه‌ی آتش خارج شوند، ممکن نبود! کم‌کم آتش آن‌ها را بلعید و دیگر نتوانستند نفس بکشند، بی‌هوش بر زمین افتادند!

{پینوشت:
مناقضانه* به معنای برخلاف، شکننده، برعکس، فرق گذاشتن و نقض کردن می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۴۱

لوسیفر
خشمگین پیشکارش موریس را احضار کرد.
- کاتار رو احضار کن این دو نفر رو باید بی‌هوش نگه داره تا بعدِ از خَلعِ قدرت، برای تنبیهِ جهنمی آماده باشن.
لوسیفر سپس روی به شارلون نمود.
- دنبالم بیا.
لوسیفر همراه شارلون به اتاقی که آمیدان را بی‌هوش نگه داشته بودند، رفتند. شارلون از دیدن دست و پای زنجیر شده‌ی آمیدان و سربند آهنینی که تا روی پیشانی و زیر چشمان او را بسته نگه داشته بود، منقلب شد.
- این کارها حتماً لازم بود؟
لوسیفر هم غمگین آمیدان را نگریست.
- خودت بهتر می‌دونی که موقع حمله‌های عصبی، نگهداریش برای آسیب نزدن به‌خودش کار سختیه. مجبورم ضعیف نگهش دارم و اجازه ندم با اون سربند الکترونیک که به مغزش برق میده از قدرت ذهنش استفاده کنه!
شارلون با ندامت سرش را پایین انداخت.
- می‌دونم همه‌ی این آزار و اذیت‌های آمیدان، تقصیر غفلت من بود. لطفاً اجازه بدین من به آرماگدون برم و راضیشون کنین از من غرامت اون کُشتار رو بگیرن.
لوسیفر سر تکان داد.
- تو دوست و همراه باوفایی برای آمیدان هستی. گفتم قدرت‌های بزرگ رد آتش رو در اون کُشتار دیدن. تو نمی‌تونی اون‌ رو گردن بگیری.
شارلون نگران پرسید:
- پس چاره چیه؟ اون دو تا که حاضر نشدن این کار رو انجام بدن!
لوسیفر کنار آمیدان نشست و با حسرت و عشق به آرامی گیسوان پریشان او را که کنارش بر تخت ریخته بود، نوازش داد.
- تو فقط قول بده تو این حال‌ و احوالِ سختِ آمیدان، کنارش باشی. من خودم به آرماگدون میرم و کُشتارِ روی زمین رو گردن می‌گیرم!
شارلون با حیرت و ناباوری به چشمان تیله‌ای لوسیفر خیره شد!
- نه عالیجناب! شما به عنوان یه قدرت برتر و پادشاه ماوراء، نباید سابقه‌ی خودتون رو بین قبایل دیگه خراب کنین.
لوسیفر لبخند تلخی زد.
- من همه‌ی قدرت‌های جهنمیم رو به پای آمیدان ریختم. دیگه چیزی ندارم که نگران از دست دادنش باشم. حالا تنها آرزوم اینه‌ که اون وارث تاج و تخت من بشه.
شارلون که عشق عجیب لوسیفر به آمیدان را بارها حس کرده بود، سری تکان داد.
- درک می‌کنم! اما کاش راهی، ریاضتی، اکسیری وجود داشت که این بیماری رو میشد از اون گرفت. این اتفاق ممکنه باز هم تکرار بشه، نه تنها در زمین که بعد به سلطنت نشستن آمیدان هم خطرناک میشه!
لوسیفر مستأصل نگاه ماتش را به آمیدان دوخت.
- خودت شاهدی چقدر اون رو به ریاضت فرستادم. مدام اکسیرهای مختلف رو از بهترین و بزرگ‌ترین جادوگرهای ماوراء براش فراهم کردم. کمی فقط مدت حمله‌ها به تعویق افتاده. اما این جنون لعنتی هنوز هست!
موریس از پشت درب اجازه ورود گرفت و وارد شد.
- عالیجناب، جادوگر کاتار اون دو خاطی رو بی‌هوش نگه داشتن. اما قبل شروع خلع قدرت، ایشون درخواست دارن شما را ملاقات کنن.
لوسیفر از موریس تشکر کرد.
- بسیار خُب، میرم ببینم کارش چیه.
لوسیفر به شارلون تأکید نمود.
- تو کنار آمیدان باش، اگه دیدی علائم هوشیاری داره، لطفاً این اکسیر رو به رگ گردنش تزریق کن!
لوسیفر از داخل جعبه‌ی کوچک چوبی، سُرنگ فلزی‌ای را خارج نمود و روی جعبه گذاشت؛ از اتاق خارج شد.
لوسیفر وارد سیاهچال قصرش شد که معمولاً زندانیان و افرادی که مورد شکنجه قرار می‌گرفتند را آنجا نگه می‌داشت. جادوگر کاتار از جادوگران با قِدمت و آتشینی بود که از هزاران سال پیش در دستگاه و قصر لوسیفر خدمت می‌کرد و مانند موریس از خدمه مورد اعتماد لوسیفر بود. کاتار با ورود لوسیفر به سلول شاهین و شهاب از جا برخاست و تعظیم کرد.
شاهین و شهاب هر دو بی‌هوش با سربندهای آهنین که به برق متصل بودند به تخت‌های آهنیِ الکترونیکی زنجیر شده و آماده‌ بودند که با تزریق اکسیرهای جادویی آن‌ها را ضعیف کنند تا حدی که از همه‌ی قدرت‌ها و انرژی‌هایشان تخلیه شوند! لوسیفر با نگاهی به آن دو پرسید:
- چی شده کاتار، مشکلی هست؟
کاتار به شاهین اشاره کرد.
- این جوون از نواده‌ی خود شماست، درسته؟
لوسیفر با سر تأیید کرد و به شهاب اشاره نمود.
- اون یکی شوالیه‌ی بی‌مغز هم از نواده‌ی خود منه. اما باید تنبیه بشن.
کاتار با اشاره به شاهین گفت:
- با اون کاری ندارم، اما این یکی بهتره فعلاً تخلیه قدرت نشه.
لوسیفر چشمانش را ریز کرد.
- چرا؟
کاتار با ژست مخصوص خود ابروانش را بالا داد و کمی چشمانش را خمار کرد.
- نبضش رو که چک می‌کردم چیزی متوجه شدم؛ نبض اون درست شبیه نبض سرورم آمیدان می‌زنه!
لوسیفر خونسرد دستانش را پشت کمرش روی هم گذاشت و طبق عادت صاف‌تر ایستاد.
- خُب طبیعیه، چون اون دو هم‌خون هستن.‌ شاهین پسر آیزنرا برادر آیزاکراست. این شوالیه هم‌ پسر آماندا خواهر اون دونفره. این‌ها با آمیدان پیوند خونی دارن.
کاتار هیجان زده دستانش را درهم گره کرد.
- بعد از امتحان خون آمیران برادر سرورم آمیدان، چرا هرگز نگفتین که ایشون هم‌خون دیگه‌ای هم داره؟
لوسیفر ناگهان برقی در چشمانش درخشید، گویی روزنه نوری در تاریکی می‌دید.
- می‌خوای بگی خون اون با آمیدان یکیه؟
کاتار با امیدواری لبخند زد.
- هنوز مطمئن نیستم، باید خون این هم‌خونش رو آزمایش کنم، اما نبضش با نبض سرورم آمیدان یکی می‌زنه! اون زمان به یاد دارم خون آمیران رو که چک می‌کردم با این‌که خونش از خون سرورم آمیدان بود اما نبضشون فرق داشت. برای همین نتونستیم از خون اون استفاده کنیم. اما این نبضش کاملاً شبیه نبض عالیجناب آمیدان می‌زنه!
لوسیفر برق خوشحالی در چشمانش نشست!
- پس معطل چی هستی؟ سریع خونش رو کِشت کن.
لوسیفر روی پاشنه چرخید و با خوشحالی دستانش را به‌هم فشرد.
- یعنی ممکنه آمیدان من از این درد و عذاب رها بشه؟
کاتار هم امیدوارانه لبخند زد.
- من که با این نبض امیدوارم‌. بهتره بی‌هوش نگهشون دارین تا من خون رو آزمایش کنم و برگردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۴۲

آمیدان همان‌طور که با درد و عذابِ برقی که سربند الکترونیک به مغزش وارد می‌کرد با اکسیر جادوگر کاتار بی‌هوش روی تخت زنجیر شده بود در دنیای بی‌هوشی و سکرتِ خودش در دشتی سرسبز با گل‌های ریزِ سرخ و سفید، فارغ از هر درد و عذابی با آرامش دراز کشیده بود و دیدگانش را بسته بود!
نسیم خنکی صورتش را نوازش می‌داد و صدای قدم‌های باد بر سبزه‌ها و گل‌های دشت، گویی با دستان نارنجی احساس، گیسوان طلاگون او را پریشان می‌کرد و احساس سبکی خاصی به او می‌داد!
کم‌کم همراه نسیم، عطر دل‌انگیزی او را احاطه کرد، عطری که او را به دنیای کودکی و امنیت آغوش مادرش، بانو کارمینا، می‌کشاند! دیدگانش را گشود و مشتاقانه روی مَرغزار* زیبا نشست و با چشمان زیبایش دنبال سر منشأ عطر مادرش، کُل دشت را از زیر نظر گذراند! به دسته‌ای پروانه‌ی طلائی رنگ که از دوردستِ گل‌های مَرغزار بلند شدند، خیره شد. کم‌کم هیبت مادرش را بین دسته‌ی پروانه‌ها تشخیص داد!
قلبش تپش بیشتری گرفت و با خوشحالی و شعفی کودکانه از جای برخاست، مانند آن زمان خردسالی که دوان‌دوان مادرش را صدا میزد، به‌سمت بانو کارمینا که آغوش به روی او گشوده بود، شروع به دویدن کرد و با بغض و اشک او را صدا زد!
بانو کارمینا در لباس حریر سفید خود که باد آن را همراه گیسوان بلند و طلائی رنگش بازی می‌داد و عطر تنش را در دشت پخش می‌کرد، پری‌وار با چشمانی اشک‌بار در آغوش کشیدن پسرش را انتظار می‌کشید! آمیدان به محض نزدیک شدن به مادرش ایستاد؛ دست روی قلب خود گذاشت و اشک‌هایش روان شدند!
- نه، این یه رؤیاست، این نمی‌تونه واقعیت داشته باشه!
بانو کارمینا آرام‌آرام به‌سمت آمیدان قدم برداشت و در یک قدمی او ایستاد؛ دستان لرزانش را روی گونه‌ی پسرش گذاشت، صورتش را به صورت او نزدیک کرد و در حالی‌که حریصانه او را می‌بویید با اشک، گرمی نفس‌هایش بر گونه‌ی آمیدان نقش بست.
- من در رؤیای تو واقعی هستم آمیدان، من کنارتم!
عطر سِحرانگیز بانو کارمینا با چنگ زدن بادِ پُر شهوت بر تارهای گیسوان او بر بندبند وجود آمیدان آویخت! با تمام عشق و احساسش، مادرش را با دیدگانی اشک‌بار در آغوش کشید و چون جان شیرینی بر سی*ن*ه‌ی پُر تپش خود نگه داشت!
دسته‌ی پروانه‌های طلائی، رقص‌کُنان آن‌ها را در بر گرفتند! گویی هر دوی آن‌ها را به آغوش کشیده بودند و با سبک‌بالی دورشان پرواز می‌کردند. آن دو نیز با اشک یکدیگر را می‌بوییدند و می‌بوسیدند!
آمیدان از پشت هاله‌ی اشک‌هایش با حسرت بر سر و روی مادرش دست می‌کشید و با تمام وجود عطر تن بانو کارمینا را به درون ریه‌هایش می‌فرستاد. با بغض سر بر شانه‌ی مادرش گذاشت.
- می‌دونم ابلیسی مثل من حق نزدیک شدن به فرشته‌ای مثل شما رو نداره اما چه کنم دلتنگ شما بودم. همه‌ی لحظه‌های زندگیم، همیشه در آرزوی آغوش پر مهرتون هستم. من هر چقدر جهنمی باشم، باز هم دلتنگ این عطر روح‌نواز میشم! حسرت نوازش دست‌های پری‌وار شما همیشه با منه. زمزمه‌ی لالائی‌های جادوئی‌تون همچنان در گوشم طنین‌اندازه! هنوز به امنیت آغوشتون نیاز دارم... بانو می‌دونین، پسرتون هر چقدر ابلیس، به مرحمت پری‌وار شما امیدواره.
بانو کارمینا صورت آمیدان را از شانه‌ی خودش بلند کرد و‌ با عشقی مادرانه دست بر گونه‌ی او گذاشت و چشمانش مملو از اشک شد.
- بانو نه آمیدان، من و مادر خطاب کن! تو تبدیل به هر چی شده باشی باز هم پسرک زیبا و دوست داشتنی من هستی. آغوش من همیشه به روی اشتیاق کودکانه‌ی تو بازه، پسرم. من هرگز کسانی رو که آمیدان مهربون و پری‌وار من رو جهنمی کردن، نمی‌بخشم.
بانو کارمینا دستان آمیدان را در دستانش گرفت و صدایش از گریستن لرزید.
- لطفاً پسر من باقی بمون. آمیدان، تو از قلب و وجود من شکل گرفتی، تنها نطفه‌ی ابلیس نیستی. التماست می‌کنم اجازه نده تو رو از من بگیرن! من رو در قلبت نگه دار، اجازه نده همه‌ی وجودت رو این آتیش، این جهنم تسخیر کنه! جهنمی شدن چیزیِ که ابلیس می‌خواد باشی، نباید تسلیم خواسته‌ی لوسیفر بشی. من مطمئنم خوی پری‌واری از من در وجودت هست و می‌تونی به جهنم درونت غالب بشی. لطفاً به‌خاطر من سعی خودت رو بکن و تسلیم خواسته‌ی اهریمنان نشو!
آمیدان از شنیدن التماس‌های مادرش پاهایش سست شد. با سری افکنده مقابل بانو کارمینا بر زمین زانو زد و هق‌هق‌کنان سر بر روی پاهای او گذاشت!
- چطور جهنمی‌تر نشم؟ من حتی کنترل جنون خودم رو هم ندارم! بانو چطوری نمی‌تونم بمیرم از شرمساریِ این همه خون‌ریزی و کُشتار؟! کاش من‌ به‌ وجود نیومده بودم و در نطفه نابودم می‌کردین! هر چقدر تلاش می‌کنم قلبم رو از کار بندازم از سی*ن*ه خارجش کنم، این لعنتی باز می‌تپه، احیا میشه! چرا، چرا من رو یه ابلیس به وجود اوردین؟ شما که می‌دونستین من از نطفه‌ی ابلیسم. چرا گذاشتین پا به این زندگی لعنتی بزارم که برای همه یه موجود جهنمی خطرناک باشم؟!
بانو کارمینا با چشمانی اشک‌بار نشست سر آمیدان را به دامان گرفت، موهای طلائی او را نوازش داد و سرش را بوسید.
- پسر زیبای من، ازت می‌خوام که آروم باشی. این حرف‌های تلخ رو نگو، تو از چیزی به وجود اومدی که روح من رو شکل داده! چطور می‌تونی تنها خودت رو یه ابلیس ببینی؟ روح تو پُر از پروانه‌های زیبا، پُر از عشقیِ که به من داری. قلبی که بتونه از عشقی بتپه، بی‌شک قلبِ تنها یه ابلیس نیست! تو از وجود من هستی، آمیدانم!
بانو کارمینا گل‌های ریزِ دشت را با انگشتان ظریفش به شکل تاج حلقه‌ای به‌هم بافت و آرام تاج‌گل را بر موهای آمیدان گذاشت.
آمیدان همان‌طور که سر بر دامان مادرش داشت با نوازش دستان او با چشمانی اشک‌بار به دوردست دشت خیره مانده بود و در هر گوشه‌ی آن پروانه‌هایی طلائی را می‌دید که عاشقانه به دور هم در دشت زیبا و پر گل پرواز می‌کنند.آرام زمزمه کرد:
- این رؤیا به زودی تموم میشه، شما خواهین رفت، من هم از این رؤیا خواهم رفت! باز هم درد و آتیشِ که تنها در وجود من شعله می‌کشه.
کارمینا سرش را خم کرد و صورت فرشته‌سانش را بر خیسی گونه‌ی آمیدان گذارد.
- درسته در پایان این رؤیا این منم که می‌میرم، تنها من. اما من این مرگ رو در دنیای رؤیای تو پذیرفتم! تو من رو اینجا همیشه داری، بهت که قول داده بودم دیگه هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم! این رو بدون پیوند من با آتش به‌خاطر داشتن تو بود! من از شعله‌ی ستمگر این آتیش شاید دیگه ماه رو نتونم ببینم؛ اما دردش رو‌، تنها موندن در این دنیای بی‌بازگشت رؤیای تو رو به‌خاطر داشتنت دوست دارم!
بانو کارمینا دسته‌ی موهای طلاییِ روی پیشانی آمیدان را کنار زد و بوسه‌ای بر آن گذاشت‌.
- من در همه‌ی خون و آتیش وجود تو جاری هستم، پسر پری‌زاد من. تو تنها ابلیس نیستی. این رو فراموش نکن، من هم در وجودت نفس می‌کشم! حالا که با پای خودم و به خواست خودم پا به درون این دنیا گذاشتم با بیشتر جهنمی شدنت بال‌های من رو نسوزون!
آمیدان متعجب سر از زانوان کارمینا برداشت و با حیرت به چشمان اشک‌بار او نگریست!
- منظورتون چیه در این دنیا هستین! مگه شما در رؤیای من، جهنم من رو حس می‌کنین؟!
کارمینا صورت خیس از اشکش را با بغض به صورت نگران آمیدان چسباند.
- نه، نه عزیز دلم، پسر مهربون من. نگران چیزی نباش. من با تو هر جوری باشی خوبم، عالیم، خوشحالم!
آمیدان گرمی نفس‌های مادرش را با ولع روی گونه‌های داغش می‌بلعید و نگران از پایان این رؤیا با غمی ژرف او را نگریست.
- لطفاً تموم نشین مادر! تنهام نزارین. تا شما هستین جهنم در من سرد و خاموشه! کنارم بمونین، من برای داشتن شما چاره‌ای جز این رؤیا ندارم. اما دستانتون چنان گرم و‌ واقعی بر سی*ن*ه‌ی من نقش بستن، چشم‌هاتون چنان نزدیک هستن به من که هر شب در هر رؤیا من رو به خواب می‌برن!
بانو کارمینا محکم‌تر پسرش را بر سی*ن*ه فشرد و آرام در گوشش نجوا کرد:
- عزیز دلم در این رؤیا کنار من آروم بمون! من واقعی کنارتم، پسرک زیبای من!
بانو کارمینا نجوای لالائی که در کودکی برای آمیدان می‌خواند را با صدای زیبا و جادوئی که داشت در گوش او زمزمه کرد:
- لالائی کن چراغ خونه‌ی من
بخواب ای نازنین دردونه‌ی من
بخواب تا من کنارت زنده هستم
طلسم سخت غربت رو شکستم
بخواب پروانه‌ها دورت می‌چرخند
دارند دور موهای بورت می‌گردند
برید پروانه‌ها بزارید پسرم بخوابه
تو آغوش مادرش کارمینا آروم بخوابه
برید بگید همه فرشته‌ها بیایند
پسر پری‌زادم رو تو آغوشم بینند
بیینند ماه من داره می‌خوابه
برید پروانه‌ها آمیدانم بخوابه.
آمیدان با صدای جادوئی کارمینا در رؤیای ذهنش در حالی‌که اشک چشمانش روی گونه‌ی داغش با نوازش باد خشک میشد در دشت گل‌های وحشی به خوابی آرام فرو رفت! خوابی که درد را در دنیای پر شکنجه‌ی ماوراء برای او سرد و خاموش نمود!
از لالائی سِحرانگیز بانو کارمینا، سکوت دل‌انگیزی دشت را در برگرفت! وقتی دیگر نه پروانه‌ها پر زدند که خوابی را بیاشوبند و نه باد صدای پایش رؤیایی را برهم زد؛ بانو کارمینا دست در دست نسیم، نرم و رؤیایی با بازی خیال‌انگیز گیسوان طلائی و حریر لباس سفیدش با قدم‌های پاورچین باد از رؤیای آمیدان دور و دورتر شد!
دشت هم کنار آمیدان آرام با گل‌های وحشی روی سی*ن*ه‌اش که از نفس او به نرمی بالا پایین می‌شدند به خواب رفته بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۴۳

شارلون
نگران بالای سر آمیدان ایستاده بود و از تکان‌های ریز انگشتانش متوجه شد که دارد به‌‌هوش می‌آید. سُرنگی که لوسیفر برای بی‌هوشی مجدد آمیدان گذاشته بود را برداشت و با احتیاط کنار او نشست.
- آمیدان صدام رو می‌شنوی؟ حالت خوبه؟
شارلون جوابی از او نشنید!
- می‌دونم سؤال احمقانه‌ای پرسیدم. چطور می‌تونه حالت خوب باشه با این سربند لعنتی!
شارلون متوجه ریزش اشک چشمان آمیدان از زیر سربند شد و‌ با حالی منقلب دست زنجیر شده‌ی او را در دست گرفت.
- آمیدان من کنارتم! واقعاً متأسفم نتونستم جلوی اون فاجعه رو بگیرم. می‌دونم حال بدی داری، بهتره دوباره بخوابی.
شارلون خواست سُرنگ را به رگ گردن آمیدان تزریق کند که آمیدان با آرامش به سخن آمد.
- من خوبم! لطفاً سربند رو بردار.
شارلون بی‌اعتماد به گفته‌ی آمیدان، گیج ماند!
- نه متأسفم، نمی‌خوام دوباره به خودت آسیب بزنی.
آمیدان باز با آرامش به او اطمینان داد.
- پیش مادرم بودم، باور کن آرومم! دست روی قلبم بزار و ببین ضربان آرومی دارم.
شارلون دست بر قلب آمیدان گذاشت و متوجه شد ضربان و نبضش آرام شده و با عجله گیره‌های سربند را باز کرد و از روی سر او برداشت. با دیدن چشمان اشک‌بار آمیدان بغض سنگینی بر گلویش نشست.
- واقعاً بانو کارمینا رو ملاقات کردی؟
آمیدان اشک‌هایش ازگوشه‌ی چشمانش پایین ‌ریخت.
- بله خودشون بودن! باورت میشه من رو در آغوشش گرفت، انگار هنوز با این همه جهنّمی شدن، دوستم داره!
شارلون سعی کرد حلقه‌ی اشک‌هایش از چشمانش فرو نریزد و صدایش از بغض لرزید.
- برات خیلی خوشحالم آمیدان، سال‌ها بود که ایشون رو در رؤیا هم ملاقات نکرده بودی. خوشحالم که در این شرایط تونستن آرومت کنن!
آمیدان با قدرت انرژیش زنجیر دست‌ها و پاهایش را پاره کرد! شارلون کمی هراسان شد و سُرنگ بی‌هوشی را در دستش آماده نگه داشت! آمیدان روی تخت نشست و بدون این‌که به شارلون نگاه کند، جای زخم زنجیر را روی مُچ دستانش می‌مالید تا ترمیم شود.
- گفتم آرومم، سُرنگ رو سر جاش بزار.
همان موقع لوسیفر با خوشحالی وارد اتاق شد و از دیدن آمیدان بدون زنجیر و سربند حیرت کرد! با احتیاط همان جلوی درب ایستاد. شارلون متوجه‌ی تردید لوسیفر شد.
- مشکلی نیست عالیجناب، آمیدان آرامشش رو به‌دست اورده.
لوسیفر با لبخند کم‌رنگی نزدیک شد.
- این عالیه. حالت چطوره پسرم؟
آمیدان چشمان خشمگینش را به چشمان لوسیفر دوخت.
- بهت صد بار گفتم من رو‌ پسرم صدا نزن!
آمیدان از تخت بلند شد و آرام‌آرام به‌سمت لوسیفر رفت!
- به‌نظرت حالم چطور می‌تونه باشه؟ پُرِ انرژیم، داغِ‌داغ! از اون همه خونی که ریختم یه جهنم سوزانم که هر چی سر راهم هست رو می‌خوام بسوزونم و تو خودم ذوب کنم!
لوسیفر از حال خشمگین آمیدان چند قدم به عقب رفت، آمیدان ناگهان یقه‌ی لباس مرتب او را در مشت گرفت و با نفرت جلوتر کشیدش!
- این حال و خوب می‌شناسی، نه؟ توی این جهنم زندگی کردی؛ می‌دونی خون توی رگ‌هات مثل مواد مذاب می‌چرخه، یعنی چی؟ اون وقته که میل پاره‌پاره کردن هر جو‌نداری رو داری و فقط بوی خونِ که آرومت می‌کنه!
آمیدان با فریاد محکم‌تر یقه‌ی لباس لوسیفر را کشید!
- می‌فهمی حالم رو لعنتی؟!
لوسیفر هراسان دست مشت شده‌ی آمیدان بر یقه لباسش را در دست فشرد.
- بله می‌فهمم، آروم باش!
آمیدان همان‌طور که یقه‌ی لوسیفر در دستانش بود او را محکم به دیوار کوبید و با حالت تهدید و خشم نگاهش کرد!
- پس می‌فهمی! می‌دونی که توی درد و بدبختی خودت شریکم کردی؟! فقط بهم بگو‌، حالا که همه‌ی اون قدرت‌های کثیفت رو توی وجود من گذاشتی، حالا که موجود ضعیف و بدون مقاومتی مقابل من هستی، چرا نباید قلب جهنمیت رو تسخیر نکنم و روحت‌ رو به عذاب جهنم درونم نفرستم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۴۴

لوسیفر
با وحشت در حالی‌که با ذهن به شارلون گفت سُرنگ بی‌هوشی را هر طوریه به آمیدان تزریق نماید، سعی کرد با حرف زدن سرِ او را گرم نگه دارد تا شارلون بتواند بی‌هوشش کند.
- آمیدان آروم باش. من قدرتی به تو دادم که تو با اون در ماوراء بی‌رقیب باشی، نه این‌که بخوام عذاب تو رو ببینم.
آمیدان که خشم سراپایش را در بر گرفته بود با بغض و اندوه فریاد زد:
- اما من دارم از این همه قدرت جهنمیِ تو عذاب می‌کِشم! من این قدرت کثیف رو از تو نخواستم. با چه حقّی به‌ چه قیمتی برای من تصمیم گرفتی؟ من این همه درد رو، جنون رو دیگه نمی‌تونم تحمل کنم؛ می‌فهمی لعنتی، نمی‌تونم!
شارلون از پشت سر آمیدان آرام‌آرام به او نزدیک شد، همان موقع که خواست به سرعت سُرنگ را در رگ گردن او خالی کند، آمیدان با حرکتی سریع برگشت و ضربه‌ای با قدرت دستش زیر گلوی شارلون زد که او با سرعت بر هوا رفت و به عقب پرتاب شد و محکم به دیوار برخورد کرد؛ صدای شکستن استخوان‌هایش در فضای اتاق پیچید!
لوسیفر تا خواست تکان بخورد، آمیدان از گلویش بلندش کرد و به زمین کوباندش و روی بدن او نشست، دستش را درون سی*ن*ه‌ی او فرو برد و قلبش را در مُشتش گرفت! لوسیفر با چشمانی از حدقه بیرون زده دست آمیدان را محکم نگه داشت.
- نه، آمیدان نه، آروم باش! من درمون جنون کُشتار تو رو پیدا کردم؛ باور کن دارم حقیقت رو میگم! رهام کن تا درمونت کنم.
آمیدان که خشم تعادل روانی‌اش را برهم ریخته بود با نفرت او را نگریست.
- تو ابلیسی هستی که سالیان زیادی جز دروغ و تزویر چیزی در وجودت نداشتی.
لوسیفر وحشت‌ زده به چشمان پر جنون آمیدان خیره ماند.
- به آتش قسم، به عشقی که به تو دارم سوگند، حقیقت رو گفتم! من درمونت می‌کنم، فقط رهام کن و آروم باش.
آمیدان نیش‌خندی زد.
- چیه، ابلیس هزاران ساله از در اوردن قلبش مستأصل شده؟ طعم ترس رو فهمیدی بالاخره نه؟ اون روزی که همه‌ی قدرت‌های جهنمیت رو توی وجود من پنهون می‌کردی به این فکر نکرده بودی که دیگه قلبت در مقابل انرژی من نمی‌تونه مقاومت کنه و به راحتی می‌تونم با قلب خودم یکیش‌ کنم؟!
شارلون که شکستگی‌های استخوان‌هایش را ترمیم کرد، هراسان بلند شد و خواست به کمک لوسیفر بیاید. آمیدان با انگشت اشاره دست دیگرش به او اخطار داد.
- سر جات بمون، دخالت نکن شارلون. من باید حسابم رو‌ با این ابلیس تسویه کنم که تموم روزهای قشنگ زندگی من رو به آتیش و خون کشوند. مادرم رو ازم گرفت و این جنون کُشتار رو در وجود من گذاشت.
لوسیفر التماس کرد:
- آمیدان لطفاً آروم باش. من هر کاری کردم برای این بود که تو برترین قدرت آتش باشی! گفتم بِهم فرصت بده این جنون رو درمون کنم؛ باور نداری از کاتار بپرس. من اومدم که این خبر رو بهت بدم که درمونش رو پیدا کردیم. لطفاً بزار این درد رو ازت بگیرم! مطمئن باش آروم میشی و لذت قدرت برترت رو می‌فهمی!
شارلون با احتیاط چند قدم نزدیک شد.
- آمیدان شاید حقیقت رو میگه! این فرصت رو ازش نگیر، بزار درمونت کنن. شاید اون راست میگه. اگه این جنون رو نداشته باشی، بتونی قدرتت رو کنترل کنی!
آمیدان نفس عمیقی کشید و آرام مشتش را باز کرد و از سی*ن*ه‌ی لوسیفر خارج نمود. همان‌طور که روی بدن او خیمه زده بود، پوزخندی زد.
- موجود حقیر و درمونده‌ای هستی که برای زندگی کثیفت هر دروغ و سوگندی می‌خوری!
آمیدان با غیظ از روی لوسیفر بلند شد و خون دستش را با تکانِ آن به زمین ریخت و خواست از درب خارج شود که با جادوگر کاتار سی*ن*ه به سی*ن*ه شد! کاتار با شعف در حالی‌که لوله‌ی آزمایشی از خون شاهین در دستش بود فریاد زد:
- جواب داد سرورم آمیدان، این خون از خونِ خودِ شماست. میشه با خون شما جایگزینش کرد!
لوسیفر با خوشحالی بلند شد و به سوراخ روی لباسش که جای مشت فرو رفته آمیدان به سی*ن*ه‌اش بود نگاه کرد! سریع حفره‌ی تنش را ترمیم نمود و لبخند زد.
- دیدی دروغ نبود آمیدان، تو می‌تونی درمون بشی.
آمیدان متحیّر به شیشه‌ی کوچک خون در دست کاتار نگاه کرد.
- این خون رو از چه کسی گرفتی که ادعا می‌کنی از خون منه؟!
کاتار با هیجان لبخندی بر لبانش نشاند.
- نگران نباشین، مال برادرتون آمیران نیست. این از هم خونِ شما پسر آیزنراست.
آمیدان متعجب به لوله‌ی ازمایشگاهی خون خیره شد!
- خونِ شاهین با خونِ من یکیه؟
کاتار با رضایت سر تکان داد.
- بله نبضش هم دقیق مثل نبض شما می‌زنه! برای همین میشه خون شما دو نفر رو با هم تعویض کرد.
آمیدان نگاهش خشمگین شد.
- که چی بشه؟ بعدش این جنون رو از خون من به شاهین منتقل کنین؟
کاتار با اطمینان جواب داد:
- نه سرورم آمیدان، این‌طور نیست. خونِ شما به‌خاطر قدرت‌های جهنمی زیادی که به یک‌باره گرفتین در وجودتون آلوده شده! به‌خاطر تسخیر خونتون توسط انرژی قدرت‌های جهنمی، اون حال جنون بهتون دست میده. شاهین که قدرت‌های شما رو‌ نداره. برای اون، این خون بی‌ضرره. چون دارای قدرت‌های جهنمی شما نیست که روی آلودگی خونی که از شما قراره بگیره، اثر بزارن! اما خونِ اون که آلوده نیست و شما می‌تونین خونِ جدیدی از اون داشته باشین که با انرژی روشن فیکس کنین و از شر تسخیر خونتون توسط انرژی‌های جهنمی رها بشین!
آمیدان متفکر درون اتاق قدم زد.
- شاهین خبر داره؟
لوسیفر جلوتر آمد.
- چرا باید باخبر باشه؟ این یه راز بین ما می‌مونه. وقتی آسیبی برای اون نداره، نباید رازت رو فاش کنیم.
آمیدان با بی‌اعتمادی به لوسیفر نگریست.
- مگه میشه خونِش رو تعویض کنین و خودش نفهمه؟
کاتار دخالت کرد.
- البته که میشه. اون رو بی‌هوش نگه می‌داریم تا انتقال خون تموم بشه! چون خون شما دو نفر هیچ فرقی باهم نداره، اصلاً متوجه تعویض خونِش نمی‌شه!
آمیدان نگران به شارلون نگاه کرد تا او هم نظری بدهد. شارلون هم نگرانی در نگاهش موج میزد.
- آمیدان، می‌فهمم نگران شاهین هستی؛ اما کاتار جادوگر بزرگیه. اگه اطمینان داره که مشکلی برای شاهین پیش نمیاد، بهتره این موقعیت رو از دست ندی و از شر این جنون رها بشی!
آمیدان مُردّد به کاتار نگریست.
- مطمئنی آسیبی به شاهین نمی‌رسه؟ اگه فریبی در کارت باشه، قسم بر آتش پوستت رو می‌کَنم و لای سنگ‌های جهنمی زنده نگهت می‌دارم!
کاتار هراسان شد.
- سرورم، من چه فریبی دارم؟ ما همه فقط به دنبال درمون این جنونیم!
آمیدان جدی‌تر شد.
- من درد این جنون رو کشیدم، می‌دونم گرمای اون، ذوب شدن رگ‌ها از داغیش یعنی چی! نمی‌خوام به قیمت درمون من، این درد رو به شاهین منتقل کنین. اون مرد باشرفیه!
لوسیفر خواست دخالت کند.
- من بهت اطمینان میدم... .
آمیدان با غیظ حرفش را قطع کرد.
- تو ساکت باش ابلیسِ تزویر و حیله!
آمیدان رو به کاتار کرد.
- من به اعتماد به حرف تو این درمون رو می‌پذیرم. خوب فکرات رو بکن؛ اگه یه درصد هم احتمال میدی برای شاهین مشکل‌ساز میشه، بگو! اگر نه می‌تونی درمون رو شروع کنی.
کاتار با لبخند پیروزمندانه‌ای، مقابل آمیدان سر خم نمود.
- اطاعت سرورم!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۴۵

جادوگر کاتار برای تعویض خون آمیدان با شاهین، روی به لوسیفر و شارلون نمود.
- به کمک انرژی شما نیاز دارم. اول باید هر دو کاملاً خَلع خون بشن و تا قطره‌ی آخر خون اون‌ها رو از بدنشون خارج کنم. برای این‌که قلبشون بدون خون از تپش باز نمونه، باید شما با قدرت انرژیتون قلب این دو رو زنده نگه دارین!
لوسیفر با تکان دادن سرش نشان داد که برای کمک آمادگی دارد.
- بسیار خُب، من با انرژی قلب خودم می‌تونم قلب آمیدان رو زنده نگه دارم.
لوسیفر قلب شاهین را هم به شارلون سپرد.
- اگه در طی زمان تعویض خون، حس کردی تحت فشاری، بگو تا بهت انرژی مُضاعف بدم.
کاتار دست به‌کار شد. جسم بی‌هوش شاهین را روی تختی کنار تخت آمیدان گذاشتند. آمیدان هنوز هوشیار بود و باز تأکید کرد به کاتار مبادا شاهین آسیبی ببیند. کاتار آمپول بی‌هوشی را به رگ گردن آمیدان تزریق نمود.
- خیالتون راحت، آسوده بخوابین سرورم!
کاتار با بی‌هوش شدن آمیدان، شیلنگ مخصوص خون‌گیری را به شاهرگ گردن و مُچ دستان آن‌ها وصل کرد و عملیات تخلیه خون را آغاز نمود! کاتار به لوسیفر و شارلون سری تکان داد.
- آماده باشین تا چند دقیقه‌ی دیگه، ضربان قلبشون کُند میشه؛ اون زمان شما باید قلب این دو رو با انرژیتون زنده نگه دارین!
خون سرخِ تیره‌ی هر دو از داخل شیلنگ‌های خون‌گیری، درون ظرف بزرگ آزمایشگاهی ریخته میشد تا بعد از اتمام تخلیه‌ی خون، مجدد با خون یکدیگر تعویض شوند و دوباره تزریق شود! چند دقیقه بعد این‌که ظرف خون‌گیری نصف شده بود کاتار فرمان داد:
- وقتشه، نبضشون کند شده به قلبشون انرژی بدین!
لوسیفر کنار آمیدان نشست و شارلون کنار شاهین. آرام دستشان را بر قلب هر دو گذاشتند و شروع به انرژی دادن کردند تا قلب‌ها به ضربان نرمال خود برسند... قطره‌های آخر تخلیه خونشان رسیده بود. لوسیفر که از لحاظ قِدمت و قدرت انرژی زیادتری نسبت به شارلون داشت، متوجه ضعف و لرزش دستان او شد. دست دیگرش را روی دست شارلون گذاشت و با قدرت زیادی که داشت به احیا انرژی او کمک کرد تا بتواند قلب شاهین را زنده نگه دارد!
تخلیه خون که تمام شد، کاتار چند تا اکسیر تقویتی به خون آن دو اضافه کرد. به سرعت خون‌ها را تعویض نمود و دوباره به رگ‌ها با وصل کردن شیلنگ‌های جدید، برگرداند! تا نصف خون به بدن‌ها بازگردانده شد، شارلون به لرزش شدیدی افتاد و کاملاً انرژی‌اش تحلیل رفته بود!
لوسیفر همچنان به هر دو‌ انرژی می‌داد و به شارلون کمک می‌کرد! تا زمانی‌ که کاتار دوباره فرمان داد:
- بسیار خُب، خون به اندازه‌ی کافی وارد بدن هر دو شده؛ می‌تونین انرژی به قلبشون رو رها کنین.
شارلون نفس‌زنان از کنار شاهین بلند شد و کاتار بطری‌ای را به دست او داد.
- بنوش، خون تقویت شده‌ست!
شارلون با ولع خون رو سر کشید و کاتار متعجب او را نگریست!
- تو خون‌خواری می‌کنی؟ مگه از قبیله‌ی پری‌زاد نیستی؟
شارلون لبان خونینش را پاک کرد.
- من برای ریاضت شوالیه شدن از قدرت‌های جهنمی استفاده کردم! آمیدان اون زمان برای قوی‌تر شدن جسم من و دووم در ریاضت با انرژی آتشین خودش کمکم کرد! اما از طرف قبیله‌م به‌خاطر استفاده از انرژی آتشین و جهنمی، طرد شدم! از اون زمان دیگه پام رو به اون قبیله نذاشتم. من به لطف جناب لوسیفر سال‌های زیادیِ در این قبیله و در کنار آمیدانم.
کاتار سری تکان داد و بطری دیگری به‌سمت لوسیفر که هنوز به قلب آمیدان انرژی می‌داد، گرفت.
- کافیه، شما هم بنوشین.
لوسیفر سر تکان داد.
- من خوبم، فقط بی‌صبرانه منتظر اتمام این درمونم؛ آمیدان باید خوب بشه.
صدای ضربان قلب آمیدان بلندتر و قوی‌تر شده بود و گرمای خون قلبش با لمس دست لوسیفر داشت، همه‌ی وجود او را داغ‌تر می‌کرد! افکارش از مدار ذهنش به گذشته رفت و خاطراتی را به یاد آورد... .
***
[اولین بار هم بعد از این‌که بانو کارمینا، آمیدان را به دنیا آورد و او را به آغوش لوسیفر سپردند از قلب آمیدان همین گرما را حس کرده بود! لوسیفر، آمیدان را روی دست بلند کرد و با لذت و عشق فریاد زد:
- پسر من آمیدان، پسر آتشین، مالک جهنمِ من و وارث قدرت ماوراء، پادشاه کائنات خواهد شد!]
***
صدای کاتار مجدد لوسیفر را از گذشته‌ی ذهنش بیرون کشید.
- عالیجناب، می‌شنوین؟
لوسیفر افکارش را جمع کرد.
- چی گفتی؟
کاتار به آمیدان که آرام گویی در خواب شیرینی فرو‌ رفته بود، اشاره‌ای نمود.
- تموم شده، هر دو کاملاً خون‌ به بدن‌شون بازگشته. نبضشون هم خیلی قوی می‌زنه.
لوسیفر نبض دست و گردن هر دو را چک کرد.
- ازت ممنونم کاتار، امیدوارم که این پایان درد و عذاب آمیدان من باشه.
کاتار با اطمینان لبخندی زد.
- همین‌طوره عالیجناب. اما برای اطمینان، بهتره میل به خون و جنون کُشتار رو در هر دو بعد از به‌هوش اومدنشون، بسنجیم!
لوسیفر متفکر کمی نگران شد.
- چه آزمایشی باید کرد؟
کاتار سعی کرد نگرانی را از لوسیفر دور کند.
- جای نگرانی نیست. بهتره اون‌ها رو قبل به‌‌هوش اومدن به سلول‌های سیاهچال قصر منتقل کنیم. چند برده رو زخم می‌زنیم و نزدیک اون‌ها در سلول‌ها قرار می‌دیم تا ببینیم بعد هوشیاری با حس بوی خون، احساس ضعف خواهن کرد و دچار جنون کُشتار میشن یا نه!
لوسیفر نگران چند قدم برداشت.
- آزمایش خطرناک و پر ریسکیِ، اگه شاهین کُشتار کنه آمیدان هم باز به‌هم می‌ریزه.
کاتار با اطمینان لحظاتی، چشمانش را بست.
- امکان نداره، شاهین بدنش خیلی ضعیف‌تر از آمیدانه. من مطمئنم خون آمیدان در بدن اون قابل تسخیر نیروهای جهنمی نخواهد بود؛ به من اعتماد کنین.
لوسیفر کمی مُردّد فکر کرد و‌ روی بر شارلون نمود.
- نظر تو چیه؟
شارلون سعی کرد خوش‌بین‌تر باشد.
- اگه درمون جواب نداده یا برای شاهین مشکل‌ساز شده، بهتره همین اولش بفهمیم تا بتونیم فکر چاره‌ای کنیم.
لوسیفر متفکر باز قدم زد و بعد از کمی ایستاد.
- نگه‌داری آمیدان اگه هنوز دچار جنون کُشتار باشه، سخت میشه! بهتر می‌بینم چند سلول از سیاهچال رو داخل خلاء خودم ببرم که اگه از کنترل خارج شدن، راهی به بیرون نداشته باشن و همون‌جا بتونیم کنترلشون کنیم.
شارلون هم نگران شد.
- اما توی خلاء باشن چطوری بفهمیم چه عکس‌العملی انجام میدن؟
لوسیفر خیال شارلون را راحت کرد.
- از داخل گوی رصدِ من می‌تونیم ببینیمشون. تو و هانوفل هم باید کنار اون دو باشین!
شارلون از تعجب چشمانش گشادتر شد!
- من و هانوفل چرا؟
لوسیفر با سیاست و غرور سرش را بالاتر گرفت.
- اول این‌که شاهین و‌ هانوفل شک نمی‌کنن چرا از هم جدا هستن و گمان می‌برن برای تنبیه اون کُشتار روی زمین هر چهار تا با هم در خلاء حبس شدین. دوم این‌که تو از نزدیک مراقب اوضاع و آمیدان باشی و با ذهنت، بعد از به‌‌هوش اومدنش به او‌ن بفهمونی که این یه آزمایش بعد از درمونشه! باید بتونه خودش رو کنترل کنه، بدون این‌که شاهین و هانوفل بویی از این آزمایش ببرن. ما هم از داخل گوی، رصد می‌کنیم و مراقب شما هستیم.
کاتار از سیاست لوسیفر لبخند رضایت‌آمیزی زد.
- عالیه! من میرم چند برده آماده کنم. شما هم اون‌ها رو به سیاهچال ببرین و اونجا رو خلاء کنین.
شارلون هم با نگرانی اطاعت کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۴۶

برای ایجاد خلاء، لوسیفر باید فضایی را با قدرت و انرژی خودش حصار می‌کرد. وقتی مکانی خلاء میشد آن فضا مثل اتاقی درب بسته، نه راه رفتن داشت نه آمدن! فقط خود شخصی که خلاء را ایجاد کرده بود می‌توانست مسدودیت آن فضا را بشکند یا به کسانی که در آن مکان حبس شدند، اجازه‌ی خروج بدهد!
لوسیفر چند سلول کنار هم از سیاهچال قصرش را داخل خلاء انرژی‌اش فرو برد! آن سه نفر را بی‌هوش داخل سلول‌ها گذاشت. بعد از ورود شارلون به سلول، آنجا را حصار کرد و خلائی ایجاد نمود؛ همراه کاتار از داخل گوی رصد خود به نظاره نشستند.
شهاب کمی گُنگ روی تختی که بر آن به‌هوش آمد، نشست و دور و بَر خود را از زیر نظر گذراند! خودش را در سلول بزرگی دید و فهمید در سیاهچال لوسیفر باید باشد! با چشم چرخاندن به اطرافش شارلون را دید که به میله‌های فولادی درب نیمه باز سلول تکیه داده است و دستانش را در بغل گرفته. شهاب چشمانش را به او ریز کرد.
- تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ شاهین کجاست؟
شارلون با سر به سلول بغلی اشاره کرد.
- شاهین و آمیدان اون طرف، هنوز بی‌هوش هستن.
شهاب دست کشید به بدنش، زره شوالیه‌گی‌اش را بر تنش ظاهر کرد و فهمید هنوز خَلع قدرت نشده! با خشم شمشیرش را از نیام بیرون کشید و به‌سمت شارلون رفت، شمشیر زیر گلوی او گذاشت.
- کجاست اون لوسیفر ابلیس؟
شارلون با خونسردی نوک شمشیر شهاب را با انگشتش به کنار هُل داد.
- جوش الکی نزن. ما همه در خلاء لوسیفر هستیم.
شهاب ناباور به بیرون سلول رفت و راهروی سیاهچال را تا ته به دنبال راه خروج گشت! داخل سلول کناری، آمیدان و شاهین را دید روی دو تخت جدا، بی‌هوش بودند! در سلول دیگری برده‌هایی نالان و زخمی را مشاهده کرد که از درد و خون‌ریزی به خودشان می‌پیچیدند! مشکوک به شارلون نگریست!
- اینجا چه خبره؟ این برده‌ها چرا زخمی هستن؟ نکنه طعمه‌ی دیگه‌ای برای جنون آمیدان مهیّا کردین؟
شارلون شانه بالا انداخت.
- من هم عین تو از چیزی خبر ندارم. تو و شاهین که مورد خشم لوسیفر قرار گرفتین، من هم مثل شما برای تنبیه بی‌هوش کردن تا همگی خَلع قدرت بشیم. بیدار شدم اینجا کنار تو بودم و این برده‌ها هم همین‌جا بودن!
شهاب با ناباوری دور شارلون چرخید.
- چرا باید حرفت رو باور کنم، وقتی تا کمر برای اون ابلیس خم و راست می‌شدی؟
شارلون دست کشید بر تنش، زره و شمشیر او هم ظاهر شد. شمشیرش را از نیام بیرون کشید.
- تو فکر می‌کنی از تو ترسی دارم که چیزی ازت پنهون کنم؟ دلت جنگیدن می‌خواد، شروع کن.
شهاب پوزخند زد.
- من آخرین شوالیه‌ی تاریکی هستم، شمشیر من شکست ناپذیره.
شارلون هم با غرور غرید.
- من هم آخرین شوالیه‌ی آتشینم. شمشیر من هر چقدر شکسته شه یا حتی ذوب بشه، دوباره از قدرت آتش شکل می‌گیره!
صدای شاهین که تازه به‌هوش آمد، هر دو را از حالت تهاجمی به‌هم خارج کرد.
- بس کنین، یکیتون بگه ما کجاییم؟ چرا اینقدر بدنم درد می‌کنه؟
شهاب با عجله به سلول شاهین رفت و کمک کرد او با ضعفی که داشت روی تخت بنشیند. شاهین از درد بدنش نالید. شهاب متعجب نگران او شد.
- درد حس می‌کنی؟!
شاهین سر تکان داد‌.
- همه‌ی استخون‌هام از درد داغی می‌سوزن! رگ‌های تنم انگار دارن ذوب میشن! من سال‌ها بود فراموش کرده بودم درد چه شکلیه!
شارلون نگران بالاسر آمیدان آمد و آرام او را تکان داد.
- بیدار شو آمیدان، چرا به‌هوش نمیای؟
شهاب کلافه و عصبی به شارلون نزدیک شد.
- تو می‌دونی اینجا چه خبره! زودباش بگو چه بلایی سر شاهین آوردین که این‌ همه درد داره؟!
شارلون عصبانی سمت او چرخید.
- تو چرا همه‌ش انگشت اتهامت به‌سمت منه؟ من هم عین شما اینجا بی‌هوش بودم.
شاهین کلافه از درد نالید:
- اینقدر بهم نپیچین.
آمیدان با شنیدن سر و صدای آن‌ها، کم‌کم با خستگی چشمانش را گشود و تا چشمش به چشم شارلون افتاد، او با ذهش با آمیدان ارتباط ذهنی گرفت.
- حواست رو جمع کن. این یه آزمون برای بعد از درمون توئه. شاهین و شهاب نباید بفهمن!
آمیدان هراسان بر تخت نشست و حواسش را به اطرافش جمع کرد و شاهین را نزدیک خودش بر تختِ دیگری دید که از درد استخوان‌هایش به خودش می‌پیچید و شهاب سعی می‌کرد با انرژی خودش به او آرامش بدهد! با عجله و نگران بلند شد و کنار شاهین نشست، دست بر شانه‌ی او گذاشت.
- درد استخون داری؟
شاهین از درد عرق بر پیشانیش نشسته بود.
- بله درد عجیبیه! ممکنه سَم گرفته باشم؟
آمیدان با شرمساری نبض شاهین را در دست گرفت.
- متأسفم، همه‌ی شما به‌خاطر بی‌تعادلی من توی دردسر افتادین. من نمی‌خواستم اون اتفاق لعنتی بیفته.
شهاب پوزخندی زد و تا خواست حرف نیش‌داری بزند شاهین زودتر به حرف آمد.
- کاریِ که شده؛ سرزنش کردن خودت هم بی‌فایده‌ست. دیگه بهش فکر نکن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,381
مدال‌ها
2
پارت۴۷

شاهین
با دقت به چشمان آمیدان که هنوز نبض او را در دست داشت، مردد خیره شد.
- چیزی از نبضم فهمیدی؟
آمیدان لبخند تلخی به او‌ زد.
- نگران نباش، سَم نیست. این باید ضعف باشه؛ باید کمی تغذیه کنی!
شاهین متعجب پرسید:
- تغذیه! منظورت اینه باید خون بخورم؟ چرا ضعف؟ من که خَلع قدرت نشدم؟!
شارلون با سیاست بین حرف آن دو پرید.
- اون با آتیش لوسیفر آسیب دید، احتمالاً آثار قدرت آتشین باشه.
آمیدان با نگاهی خشمگین به شارلون نگریست‌.
- هر چیه اون نباید آسیبی می‌دید‌.
شارلون دستپاچه شد.
- آسیب جدّی نیست. دُرست میشه، نگران نباش.
شهاب مشکوک مکالمه و نگاه‌های آن دو را زیر نظر داشت.
- درست بگین چه بلایی سر شاهین اومده؟ مگه میشه با این همه قدرتی که داره، دردی این‌جوری از ضعف حس کنه‌؟
شارلون بازوی آمیدان را گرفت.
- بلند شو بریم اون‌ سمت، این انگار می‌خواد هر چیزی رو بندازه گردن ما، دنبال شر می‌گرده.
در همان حین شاهین عمیق فضا را بو کشید.
- بوی خون!
شاهین شتاب‌ زده بلند شد و دنبال بوی خونی که از سلول برده‌ها حس می‌کرد به‌سمت آن‌ها رفت! آمیدان و شارلون هم نگران دنبال او رفتند.
آمیدان وقتی سلول برده‌های زخمی را دید که همه از شریان‌ها خون‌ریزی داشتند، رنگ از صورتش پرید. شارلون وحشت‌ زده هر دو را زیر نظر داشت!
شاهین با دیدن آن همه خون، احساس ضعف شدیدی کرد! سریع به داخل سلول رفت و برده‌ای که از رگ گردنش خون‌ریزی داشت را گرفت و به خونی که از گردن او می‌ریخت مات و مبهوت ماند. درد استخوان‌هایش بیشتر تبدیل به احساس ضعف شده بود و انگار همه وجودش می‌خواست از خون آن برده تغذیه کند! رنگ چشمانش تیره‌تر و رگ‌های خونی دور آن ظاهر شد و بدون کنترل دندان‌های نیشش بلندتر شد و در گردن برده نگون‌سار فرو کرد و با وَلَع شروع به خوردن خون از گردن او نمود!
آمیدان با دیدن خون‌خواری شاهین ناامید به دیوار راهروی سیاهچال تکیه داد. شارلون دست بر شانه‌ی او گذاشت و با صدای آرامی گفت:
- آروم باش لطفاً.
شهاب هم وارد سلول برده‌ها شد و بی‌توجه به آن‌ها با همان ولعِ شاهین در خون‌خواری، برده‌ی دیگری را جلو کشید و دندان‌های نیشش را در گردن او فرو کرد و مشغول خوردن خون شد!
آمیدان به شارلون متعجب نگاه کرد و ارتباط ذهنی گرفت.
- اینجا چه خبره؟ مگه از خون من به شهاب هم تزریق شده؟
شارلون هم متعجب در چشمان آمیدان خیره ماند.
- نه، لطفاً هر اتفاقی اینجا میفته صبور باش. مهم این بود تو اصلاً از دیدن اون همه خون به‌هم نریختی!
آمیدان گویی تازه متوجه شد، اصلاً با شنیدن نبض شریان‌های پاره شده و خون‌هایی که در کُل سلول برده‌ها پخش شده بود، حالت جنونی به او دست نداده بود و با نگرانی و اندوه به شاهین نگریست.
- من حس جنون نداشتم. اما شاهین!
همان لحظه شهاب دو برده‌ی خونین را به‌سمت آمیدان و شارلون آورد.
- شماها چرا معطلین؟ تا زنده هستن خونشون تازه و گرمه!
شهاب روی به آمیدان نیش‌خندی زد.
- می‌ترسی باز جنونت برگرده؟ تو که اون همه انسان بی‌گناه رو تیکه ‌پاره کردی! نکنه حالا از کشتن این برده‌های رو به زوال می‌ترسی؟
شارلون نگران به چشمان خیره آمیدان که به خون‌ریزی برده‌ها مات مانده بود، نگاه کرد و او را عقب کشید و با خشم روی در روی شهاب ایستاد.
- شهاب، چه غلطی داری می‌کنی! تحریک اون توی این فضای در بسته و خلاء برای همه‌مون خطرناکه احمق، می‌فهمی؟
آمیدان که متوجه شد باز هم با دیدن آن برده‌های در حال خون‌ریزی کنترل حال خودش را دارد و از دیدن آن‌ها تحریک به جنون نشد و حتی حرف‌های نیش‌دار شهاب هم کنترل اعصابش را به‌هم نریخت، لبخند پیروزمندانه‌ای بر لب نشاند! آرام شارلون را از مقابل خودش کنار زد و‌ با پوزخندی سی*ن*ه به سی*ن*ه‌ی شهاب ایستاد.
- من عادت ندارم از شریان خون بخورم. اما شما انگار این کار براتون لذت‌ بخشه!
شهاب با بی‌خیالی و حالی نشئه‌گونه دندان‌هایش را در گردن یکی از دو برده‌ی نالان فرو بُرد و کمی خون او را مکید!
- بله، برای ما لذت بخشه. ما مثل تو سوسول بار نیومدیم، برامون در جام الماس‌نشون خون سِرو کنن که مبادا صورت خوشگل‌مون کثیف بشه یا لباس تنمون لَک بیفته. هرجا هر وقت تشنه باشیم یا حس کنیم نیاز به تغذیه داریم، این‌جوری رفع عطش می‌کنیم!
شارلون هم‌ از اعتماد به نفس آمیدان لبخند پیروزمندانه‌ای زد.
- پس شاهین هم عادت داره این‌طوری خون بخوره؟
شهاب مشکوک آن‌ها را نگریست.
- چیه، شماها انگار چیز غیر عادی دیدین؟ اون هم احساس ضعف داره باید خودش رو بسازه. همه‌ش مال اون آتیش لعنتی لوسیفرِ.
آمیدان که فهمید این طرز خون خوردن در آن دو عادیه با عجله به سلول برده‌ها برگشت و نزدیک شاهین شد و با تعجب دید او با انرژی‌اش مشغول ترمیم تک‌تک برده‌هایی‌ است که خون‌ریزی دارند!
شارلون پشت سر آمیدان با دیدن آن صحنه با رضایت خندید.
- آمیدان تو نمی‌خوای کمکش کنی؟
آمیدان با تردید به شارلون نگاه کرد که او با همان لبخند به بازویش کوبید.
- برو‌ دیگه، توام می‌تونی!
آمیدان هم برای محک زدن خودش و سنجش مقاومتش در برابر خون‌ریزی برده‌ها به شاهین برای ترمیم آن‌ها کمک کرد و با نیرو دادن باعث شد، انرژی و خون از دست رفته‌شان جبران شود!
شاهین نگاهش رنگ شرم گرفت.
- معذرت می‌خوام آمیدان. احساس ضعف و درد شدیدی داشتم که مجبور شدم با اون حال ازشون تغذیه کنم. اما حواسم بود نکشمشون.
آمیدان لبخند دوستانه‌ای زد.
- الان چی؟ حالت بهتر شده؟ درد داری هنوز؟
شاهین سری تکان داد.
- نه خیلی خوبم. دردم حتماً از ضعف بوده. انگار آتیش لوسیفر تضعیفمون کرد!
آمیدان نفس راحتی کشید و با چشمانی پر شعف و لبخند به شارلون نگاه کرد. شارلون از خوشحالی آمیدان بغضی راه گلویش را بسته بود! از بهبود رفیق و همراه کودکی‌هایش، پسر عمه‌اش، بانو کارمینا، بسیار خرسند و خوشحال بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین