- Jul
- 660
- 13,373
- مدالها
- 2
پارت۲۸
آمیدان همراه خود، شهاب و شاهین را به باغ کریستالی قصر لوسیفر برد.
شهاب با سر و صدای تکانهای الماسها، بالای سرشان، نگاهی به درختان کریستالی و الماسهای آویز شده انداخت با اشاره به شاهین، ارتباط ذهنی با او گرفت.
- انرژی لوسیفر همهجا هست، نباید زیاد توی این قصر بمونیم.
در ماوراء قدرت ذهن و انرژی مهمترین خصوصیت هر فرد قلمداد میشود و هر چه قدرت ذهن و انرژی در افراد بالاتر باشد، قدرت ماورائی بیشتری میتوانند کسب کنند. همچنین با ریاضت دیدن و تحمل سختیهای طاقتفرسا، قدرتهایی علاوه بر آنچه از قدرت ذهن خود بهدست آوردهاند را میتوانند اضافه کنند.
در ماوراء با هر زبانی قادر به سخن گفتن میتوان بود. همچنین انسانهای پر قدرت ماورائی از طریق مدار ذهن هم با یکدیگر توان ارتباط برقرار کردن را دارند و به اصطلاح برای اینکه دیگران متوجه حرفهای خصوصیشان نشوند به راحتی در ذهن با یکدیگر میتوانند سخن بگویند و اگر فقط دو نفر بِههَم اجازهی باز شدن ذهنشان بر روی هم را بدهند، دیگران قادر به فهمیدن سخن آنها نمیشوند؛ مگر خودشان به نفرات دیگر هم این اجازه را میدادند و مدار ذهن خود را باز میگذاشتند!
آمیدان متوجهی نگرانی و بیاعتمادی شهاب شد و با نگاهی به پشت سر به آنها نگریست. به دروازهی هلالی شکلی در پایان راهی که از بین درختان باغ میرفتند، اشاره کرد.
- اون دروازه رو میبینین؟ راه ورود به قصر منه.
شهاب و شاهین با بیاعتمادی به یکدیگر نگریستند و شهاب خشمی در صدایش لرزید.
- چرا به قصر تو میریم؟ مگه ما میهمان قصر لوسیفر نبودیم؟!
آمیدان لبخند با سیاستی زد.
- مگه اشکالی داره میهمان قصر همخون خودتون هم باشین؟
آن دو به ناچار چیزی نگفتند و همراه آمیدان از دروازهای که در پایان راه باغ لوسیفر بود عبور نمودند، ناگاه حس کردند در فضای خلأ مانندی فرو رفتند! همه چیز ناگهان درون مِه غلیظی فرو رفت؛ حتی یک قدمی خود را هم نمیدیدند!
صدای بیرون کشیده شدن شمشیر شهاب از نیام در فضای خلأ چندین بار پژواک گرفت. شاهین بهسختی شهاب را کنار خودش تشخیص داد.
- شهاب، آرومباش!
شاهین بلند آمیدان را صدا زد.
- آمیدان، کجا رفتی؟ این چه رسم مهمون نوازیه؟ چرا ما رو به خلأ کشوندی؟!
کمکم مِه غلیظ سبکتر شد و کمی جلوتر از خودشان آمیدان را دیدند که به آنها اشاره کرد
- بیاین. از خلأ رد شین!
شاهین و شهاب بهسمت او حرکت کردند و همانطور که به او نزدیک میشدند، فضای باغ زیبایی مقابلشان جان میگرفت! وقتی به آمیدان رسیدند، خودشان را وسط باغی سرسبز با درختانی بزرگ و تنومند دیدند!
جوی پُر آب زیبایی با صدای دلانگیز و لطیفی از وسط باغ در حال گذر بود و درختان بید مجنون با شاخههایی آویز، سایهساری زیبا در باغ بهوجود آورده بودند که به زیر سایه آنها، نیمکتهایی طلایی در جایجای باغ برای نشستن در خُنکای سایه درختان دیده میشد. بوتهی رُزهای وحشی دور تا دور تنهی هر درخت را پوشانده بود و بوی عطر گلها با صدای پرندگانی خوشنوا از بین شاخ و برگ درختان، فضایی سِکرآور بهوجود آورده بود.
با وارد شدن در فضای باغ، توجه آنها به راهی که در دو سمت جوی آب با سنگفرش سفید و طلایی پیش میرفت، جلب شد. در امتداد جادهی سنگ فرش شده، قصری با شکوه از سنگهایی درخشان و سفید با سقفهای بلند و شیروانیهایی به رنگ بِژ و طلائی قرار داشت. از هر سمت قصر پنجرههایی هلالی شکل و بزرگ دیده میشد که پردههایی فاخر به رنگ طلایی_بِژ چون جواهراتی در سی*ن*هی قصر میدرخشیدند. دِژهای این قصر بسیار بلند و با اُبهت با پنجرههایی مربع تا نزدیک اَبرها پیش رفته بود!
رودخانه عظیمی نیز از زیر پُلی طلایی و قوسدار که راه ورود به دروازهی بزرگ قصر که از جنس طلای ناب بود با صدایی پر خروش، گذر میکرد.
آمیدان به بهت آن دو لبخند زد.
- به باغ قصر من خوش اومدین. اینجا راحت باشین، حرفهاتون دیگه شنود نمیشن.
آمیدان آن دو را از راه سنگفرش دیگری، سمت چپ راهی که به قصر میرفت بهجهت دیگری از باغ راهنمایی کرد. اطراف مسیری که در آن قدم میزدند، مَملو از انواع گلهای پُر رایحه و رنگین بود. درختان زیبا با میوههایی آبدار و بزرگ و پیچکهایی که عاشقانه به دور تنهی درختان پیچیده بودند. در بین درختان، جویهای پُر آبی میگذشتند که سطح آن را گلبرگهای صورتیِ ریخته از شکوفههای درختان و بوتهی گلهای رز در برگرفته بود؛ گویی رودی به رنگ صورتی با نوایی پر ترنم از بین درختان، جاری و در گذر است. هر جوی که در مسیر خود در قسمتی وسیعتر میشد هر کدام در آن محل، آبنماهایی طلایی به اشکال پریزادها داشتند. این جویهای پر آب همه در قسمتی از باغ به شکل پلکانی و آبشاری به آبگیر بسیار زیبا با دورچینی از سنگهای گرانقیمتِ سفید و طلائی میریختند!
از وسط این آبگیر که سطح آن را جلبکهای مُردابی با گلهایی بزرگ و صورتی پوشانده بود، مجسمهی شیری عظیم از طلای خالص بیرون آمده بود که بهحالت حمله در حالیکه یالش بر یک سمت بدنش ریخته، روی دو پا ایستاده بود!
در سمت چپ آبگیر، فضای باز و گردی که کامل سنگ فرش شده بود قرار داشت که دور تا دور این فضا را یاسهای وحشی و رُزهای رنگارنگ در بر گرفته بودند و درختان بید مجنون عظیم، شاخههایشان تا نزدیک زمین ریخته و سایهای خنک بر سنگ فرش ایجاد کرده بودند که با تکانهای گاه و بیگاه باد، صدای تکان خوردن شاخ و برگ آنها در میان نغمهی پرندگان خوش نوا، حال و احوالی بهشتی در ذهن تداعی مینمود!
بر روی فضای گِرد سنگفرش، دستگاهِ چَنگ بزرگی از طلا قرار داشت که آمیدان به وقت فراغت با مهارت آن را مینواخت. در مقابل چنگ طلائی، میز بزرگی همراه صندلیهای تنومند از چوب سفید با کندهکاریهای طلائی قرار گرفته بود که برای پذیرایی از میهمان جای بسیار رویایی و دنجی بود.
شاهین و شهاب که تمام مسیر در سکوت فقط به زیباییهای باغ نگاه میکردند با تعارف آمیدان برای نشستن آنها بر روی صندلیهای میز بزرگ سفید و طلائی به خودشان آمدند! شاهین نگاه حیرت زدهاش را به چشمان عجیب و خاص آمیدان ثابت کرد.
- میگن ابلیس به بهشت راهی نداره اما تو برای خودت اینجا بهشتی ساختی!
آمیدان از حرف شاهین حالت چهرهاش کمی برگشت، سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند و لحنی مرموزی بهخود گرفت.
- اگه اینطور بود تو هم الان اینجا حضور نداشتی. شاید هم همه چی فقط یه سراب زیبا باشه که با اشارهای میتونه به جهنمی سوزان بدل بشه!
forumroman.com
آمیدان همراه خود، شهاب و شاهین را به باغ کریستالی قصر لوسیفر برد.
شهاب با سر و صدای تکانهای الماسها، بالای سرشان، نگاهی به درختان کریستالی و الماسهای آویز شده انداخت با اشاره به شاهین، ارتباط ذهنی با او گرفت.
- انرژی لوسیفر همهجا هست، نباید زیاد توی این قصر بمونیم.
در ماوراء قدرت ذهن و انرژی مهمترین خصوصیت هر فرد قلمداد میشود و هر چه قدرت ذهن و انرژی در افراد بالاتر باشد، قدرت ماورائی بیشتری میتوانند کسب کنند. همچنین با ریاضت دیدن و تحمل سختیهای طاقتفرسا، قدرتهایی علاوه بر آنچه از قدرت ذهن خود بهدست آوردهاند را میتوانند اضافه کنند.
در ماوراء با هر زبانی قادر به سخن گفتن میتوان بود. همچنین انسانهای پر قدرت ماورائی از طریق مدار ذهن هم با یکدیگر توان ارتباط برقرار کردن را دارند و به اصطلاح برای اینکه دیگران متوجه حرفهای خصوصیشان نشوند به راحتی در ذهن با یکدیگر میتوانند سخن بگویند و اگر فقط دو نفر بِههَم اجازهی باز شدن ذهنشان بر روی هم را بدهند، دیگران قادر به فهمیدن سخن آنها نمیشوند؛ مگر خودشان به نفرات دیگر هم این اجازه را میدادند و مدار ذهن خود را باز میگذاشتند!
آمیدان متوجهی نگرانی و بیاعتمادی شهاب شد و با نگاهی به پشت سر به آنها نگریست. به دروازهی هلالی شکلی در پایان راهی که از بین درختان باغ میرفتند، اشاره کرد.
- اون دروازه رو میبینین؟ راه ورود به قصر منه.
شهاب و شاهین با بیاعتمادی به یکدیگر نگریستند و شهاب خشمی در صدایش لرزید.
- چرا به قصر تو میریم؟ مگه ما میهمان قصر لوسیفر نبودیم؟!
آمیدان لبخند با سیاستی زد.
- مگه اشکالی داره میهمان قصر همخون خودتون هم باشین؟
آن دو به ناچار چیزی نگفتند و همراه آمیدان از دروازهای که در پایان راه باغ لوسیفر بود عبور نمودند، ناگاه حس کردند در فضای خلأ مانندی فرو رفتند! همه چیز ناگهان درون مِه غلیظی فرو رفت؛ حتی یک قدمی خود را هم نمیدیدند!
صدای بیرون کشیده شدن شمشیر شهاب از نیام در فضای خلأ چندین بار پژواک گرفت. شاهین بهسختی شهاب را کنار خودش تشخیص داد.
- شهاب، آرومباش!
شاهین بلند آمیدان را صدا زد.
- آمیدان، کجا رفتی؟ این چه رسم مهمون نوازیه؟ چرا ما رو به خلأ کشوندی؟!
کمکم مِه غلیظ سبکتر شد و کمی جلوتر از خودشان آمیدان را دیدند که به آنها اشاره کرد
- بیاین. از خلأ رد شین!
شاهین و شهاب بهسمت او حرکت کردند و همانطور که به او نزدیک میشدند، فضای باغ زیبایی مقابلشان جان میگرفت! وقتی به آمیدان رسیدند، خودشان را وسط باغی سرسبز با درختانی بزرگ و تنومند دیدند!
جوی پُر آب زیبایی با صدای دلانگیز و لطیفی از وسط باغ در حال گذر بود و درختان بید مجنون با شاخههایی آویز، سایهساری زیبا در باغ بهوجود آورده بودند که به زیر سایه آنها، نیمکتهایی طلایی در جایجای باغ برای نشستن در خُنکای سایه درختان دیده میشد. بوتهی رُزهای وحشی دور تا دور تنهی هر درخت را پوشانده بود و بوی عطر گلها با صدای پرندگانی خوشنوا از بین شاخ و برگ درختان، فضایی سِکرآور بهوجود آورده بود.
با وارد شدن در فضای باغ، توجه آنها به راهی که در دو سمت جوی آب با سنگفرش سفید و طلایی پیش میرفت، جلب شد. در امتداد جادهی سنگ فرش شده، قصری با شکوه از سنگهایی درخشان و سفید با سقفهای بلند و شیروانیهایی به رنگ بِژ و طلائی قرار داشت. از هر سمت قصر پنجرههایی هلالی شکل و بزرگ دیده میشد که پردههایی فاخر به رنگ طلایی_بِژ چون جواهراتی در سی*ن*هی قصر میدرخشیدند. دِژهای این قصر بسیار بلند و با اُبهت با پنجرههایی مربع تا نزدیک اَبرها پیش رفته بود!
رودخانه عظیمی نیز از زیر پُلی طلایی و قوسدار که راه ورود به دروازهی بزرگ قصر که از جنس طلای ناب بود با صدایی پر خروش، گذر میکرد.
آمیدان به بهت آن دو لبخند زد.
- به باغ قصر من خوش اومدین. اینجا راحت باشین، حرفهاتون دیگه شنود نمیشن.
آمیدان آن دو را از راه سنگفرش دیگری، سمت چپ راهی که به قصر میرفت بهجهت دیگری از باغ راهنمایی کرد. اطراف مسیری که در آن قدم میزدند، مَملو از انواع گلهای پُر رایحه و رنگین بود. درختان زیبا با میوههایی آبدار و بزرگ و پیچکهایی که عاشقانه به دور تنهی درختان پیچیده بودند. در بین درختان، جویهای پُر آبی میگذشتند که سطح آن را گلبرگهای صورتیِ ریخته از شکوفههای درختان و بوتهی گلهای رز در برگرفته بود؛ گویی رودی به رنگ صورتی با نوایی پر ترنم از بین درختان، جاری و در گذر است. هر جوی که در مسیر خود در قسمتی وسیعتر میشد هر کدام در آن محل، آبنماهایی طلایی به اشکال پریزادها داشتند. این جویهای پر آب همه در قسمتی از باغ به شکل پلکانی و آبشاری به آبگیر بسیار زیبا با دورچینی از سنگهای گرانقیمتِ سفید و طلائی میریختند!
از وسط این آبگیر که سطح آن را جلبکهای مُردابی با گلهایی بزرگ و صورتی پوشانده بود، مجسمهی شیری عظیم از طلای خالص بیرون آمده بود که بهحالت حمله در حالیکه یالش بر یک سمت بدنش ریخته، روی دو پا ایستاده بود!
در سمت چپ آبگیر، فضای باز و گردی که کامل سنگ فرش شده بود قرار داشت که دور تا دور این فضا را یاسهای وحشی و رُزهای رنگارنگ در بر گرفته بودند و درختان بید مجنون عظیم، شاخههایشان تا نزدیک زمین ریخته و سایهای خنک بر سنگ فرش ایجاد کرده بودند که با تکانهای گاه و بیگاه باد، صدای تکان خوردن شاخ و برگ آنها در میان نغمهی پرندگان خوش نوا، حال و احوالی بهشتی در ذهن تداعی مینمود!
بر روی فضای گِرد سنگفرش، دستگاهِ چَنگ بزرگی از طلا قرار داشت که آمیدان به وقت فراغت با مهارت آن را مینواخت. در مقابل چنگ طلائی، میز بزرگی همراه صندلیهای تنومند از چوب سفید با کندهکاریهای طلائی قرار گرفته بود که برای پذیرایی از میهمان جای بسیار رویایی و دنجی بود.
شاهین و شهاب که تمام مسیر در سکوت فقط به زیباییهای باغ نگاه میکردند با تعارف آمیدان برای نشستن آنها بر روی صندلیهای میز بزرگ سفید و طلائی به خودشان آمدند! شاهین نگاه حیرت زدهاش را به چشمان عجیب و خاص آمیدان ثابت کرد.
- میگن ابلیس به بهشت راهی نداره اما تو برای خودت اینجا بهشتی ساختی!
آمیدان از حرف شاهین حالت چهرهاش کمی برگشت، سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند و لحنی مرموزی بهخود گرفت.
- اگه اینطور بود تو هم الان اینجا حضور نداشتی. شاید هم همه چی فقط یه سراب زیبا باشه که با اشارهای میتونه به جهنمی سوزان بدل بشه!

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
🍁تصویر مربوط به پارت ۱۹ رمان...🍁...

آخرین ویرایش: