جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,951 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۲۸

آمیدان
همراه خود، شهاب و شاهین را به باغ کریستالی قصر لوسیفر برد.
شهاب با سر و صدای تکان‌های الماس‌ها، بالای سرشان، نگاهی به درختان کریستالی و الماس‌های آویز شده انداخت با اشاره به شاهین، ارتباط ذهنی با او‌ گرفت.
- انرژی لوسیفر همه‌جا هست، نباید زیاد توی این قصر بمونیم.
در ماوراء قدرت ذهن و انرژی مهم‌ترین خصوصیت هر فرد قلمداد می‌شود و هر چه قدرت ذهن و انرژی در افراد بالاتر باشد، قدرت ماورائی بیشتری می‌توانند کسب کنند. همچنین با ریاضت دیدن و تحمل سختی‌های طاقت‌فرسا، قدرت‌هایی علاوه بر آنچه از قدرت ذهن خود به‌دست آورده‌اند را می‌توانند اضافه کنند.
در ماوراء با هر زبانی قادر به سخن گفتن می‌توان بود. همچنین انسان‌های پر قدرت ماورائی از طریق مدار ذهن هم با یکدیگر توان ارتباط برقرار کردن را دارند و به اصطلاح برای این‌که دیگران متوجه حرف‌های خصوصیشان نشوند به راحتی در ذهن با یکدیگر می‌توانند سخن بگویند‌ و اگر فقط دو نفر بِه‌هَم اجازه‌ی باز شدن ذهنشان بر روی هم را بدهند، دیگران قادر به فهمیدن سخن آن‌ها نمی‌شوند؛ مگر خودشان به نفرات دیگر هم این اجازه را می‌دادند و مدار ذهن خود را باز می‌گذاشتند!
آمیدان متوجه‌ی نگرانی و بی‌اعتمادی شهاب شد و با نگاهی به پشت سر به آن‌ها نگریست. به دروازه‌ی هلالی شکلی در پایان راهی که از بین درختان باغ می‌رفتند، اشاره کرد.
- اون دروازه رو می‌بینین؟ راه ورود به قصر منه.
شهاب و شاهین با بی‌اعتمادی به یکدیگر نگریستند و شهاب خشمی در صدایش لرزید.
- چرا به قصر تو می‌ریم؟ مگه ما میهمان قصر لوسیفر نبودیم؟!
آمیدان لبخند با سیاستی زد.
- مگه اشکالی داره میهمان قصر هم‌خون خودتون هم باشین؟
آن دو به ناچار چیزی نگفتند و همراه آمیدان از دروازه‌ای که در پایان راه باغ لوسیفر بود عبور نمودند، ناگاه حس کردند در فضای خلأ مانندی فرو رفتند! همه چیز ناگهان درون مِه غلیظی فرو رفت؛ حتی یک قدمی خود را هم نمی‌دیدند!
صدای بیرون کشیده شدن شمشیر شهاب از نیام در فضای خلأ چندین بار پژواک گرفت. شاهین به‌سختی شهاب را کنار خودش تشخیص داد.
- شهاب، آروم‌باش!
شاهین بلند آمیدان را صدا زد.
- آمیدان، کجا رفتی؟ این چه رسم مهمون‌ نوازیه؟ چرا ما رو به خلأ کشوندی؟!
کم‌کم مِه غلیظ سبک‌تر شد و کمی جلوتر از خودشان آمیدان را دیدند که به آن‌ها اشاره کرد‌
- بیاین. از خلأ رد شین!
شاهین و شهاب به‌سمت او حرکت کردند و همان‌طور که به او نزدیک می‌شدند، فضای باغ زیبایی مقابلشان جان می‌گرفت! وقتی به آمیدان رسیدند، خودشان را وسط باغی سرسبز با درختانی بزرگ و تنومند دیدند!
جوی پُر آب زیبایی با صدای دل‌انگیز و لطیفی از وسط باغ در حال گذر بود و درختان بید مجنون با شاخه‌هایی آویز، سایه‌ساری زیبا در باغ به‌وجود آورده بودند که به زیر سایه آن‌ها، نیمکت‌هایی طلایی در جای‌جای باغ برای نشستن در خُنکای سایه درختان دیده میشد. بوته‌ی رُزهای وحشی دور تا دور تنه‌ی هر درخت را پوشانده بود و بوی عطر گل‌ها با صدای پرندگانی خوش‌نوا از بین شاخ و برگ درختان، فضایی سِکرآور به‌وجود آورده بود.
با وارد شدن در فضای باغ، توجه آن‌ها به راهی که در دو سمت جوی آب با سنگ‌فرش سفید و طلایی پیش می‌رفت، جلب شد. در امتداد جاده‌ی سنگ‌ فرش شده، قصری با شکوه از سنگ‌هایی درخشان و سفید با سقف‌های بلند و شیروانی‌هایی به رنگ بِژ و طلائی قرار داشت. از هر سمت قصر پنجره‌هایی هلالی شکل و بزرگ دیده میشد که پرده‌هایی فاخر به رنگ طلایی_بِژ چون جواهراتی در سی*ن*ه‌ی قصر می‌درخشیدند. دِژهای این قصر بسیار بلند و با اُبهت با پنجره‌هایی مربع تا نزدیک اَبرها پیش رفته بود!
رودخانه عظیمی نیز از زیر پُلی طلایی و قوس‌دار که راه ورود به دروازه‌ی بزرگ قصر که از جنس طلای ناب بود با صدایی پر خروش، گذر می‌کرد.
آمیدان به بهت آن دو لبخند زد.
- به باغ قصر من خوش اومدین. اینجا راحت باشین، حرف‌هاتون دیگه شنود نمی‌شن.
آمیدان آن دو را از راه سنگ‌فرش دیگری، سمت چپ راهی که به قصر می‌رفت به‌جهت دیگری از باغ راهنمایی کرد. اطراف مسیری که در آن قدم می‌زدند، مَملو از انواع گل‌های پُر رایحه و رنگین بود. درختان زیبا با میوه‌هایی آب‌دار و بزرگ و پیچک‌هایی که عاشقانه به دور تنه‌ی درختان پیچیده بودند. در بین درختان، جوی‌های پُر آبی می‌گذشتند که سطح آن را گلبرگ‌های صورتیِ ریخته از شکوفه‌های درختان و بوته‌ی گل‌های رز در برگرفته بود؛ گویی رودی به رنگ صورتی با نوایی پر ترنم از بین درختان، جاری و در گذر است. هر جوی که در مسیر خود در قسمتی وسیع‌تر می‌شد هر کدام در آن محل، آب‌نماهایی طلایی به اشکال پریزادها داشتند. این جوی‌های پر آب همه در قسمتی از باغ به شکل پلکانی و آبشاری به آبگیر بسیار زیبا با دورچینی از سنگ‌های گران‌قیمتِ سفید و طلائی می‌ریختند!
از وسط این آبگیر که سطح آن را جلبک‌های مُردابی با گل‌هایی بزرگ و صورتی پوشانده بود، مجسمه‌ی شیری عظیم از طلای خالص بیرون آمده بود که به‌حالت حمله در حالی‌که یالش بر یک سمت بدنش ریخته، روی دو پا ایستاده بود!
در سمت چپ آبگیر، فضای باز و گردی که کامل سنگ‌ فرش شده بود قرار داشت که دور تا دور این فضا را یاس‌های وحشی و رُزهای رنگارنگ در بر گرفته بودند و درختان بید مجنون عظیم، شاخه‌هایشان تا نزدیک زمین ریخته و سایه‌ای خنک بر سنگ‌ فرش ایجاد کرده بودند که با تکان‌های گاه و بی‌گاه باد، صدای تکان خوردن شاخ و برگ آن‌ها در میان نغمه‌ی پرندگان خوش نوا، حال و احوالی بهشتی در ذهن تداعی می‌نمود!
بر روی فضای گِرد سنگ‌فرش، دستگاهِ چَنگ بزرگی از طلا قرار داشت که آمیدان به وقت فراغت با مهارت آن را می‌نواخت. در مقابل چنگ طلائی، میز بزرگی همراه صندلی‌های تنومند از چوب سفید با کنده‌کاری‌های طلائی قرار گرفته بود که برای پذیرایی از میهمان جای بسیار رویایی و دنجی بود.
شاهین و شهاب که تمام مسیر در سکوت فقط به زیبایی‌های باغ نگاه می‌کردند با تعارف آمیدان برای نشستن آن‌ها بر روی صندلی‌های میز بزرگ سفید و طلائی به خودشان آمدند! شاهین نگاه حیرت ‌زده‌اش را به چشمان عجیب و خاص آمیدان ثابت کرد.
- میگن ابلیس به بهشت راهی نداره اما تو برای خودت اینجا بهشتی ساختی!
آمیدان از حرف شاهین حالت چهره‌اش کمی برگشت، سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند و لحنی مرموزی به‌خود گرفت.
- اگه این‌طور بود تو هم الان اینجا حضور نداشتی. شاید هم همه‌ چی فقط یه سراب زیبا باشه که با اشاره‌ای می‌تونه به جهنمی سوزان بدل بشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۲۹

آمیدان
از این‌که ابلیس خوانده شود دچار دگرگونی در احوالش میشد و همیشه از این‌که نطفه‌ای از ابلیس بوده، خودش را در مرگ مادرش که پریزادی پاک‌ سرشت بود مقصر می‌دانست. او با وجود دوران کودکی اندک کنار بانو کارمینا، عشق و وابستگی عجیبی به مادرش داشت! هرگز با همه‌ی ریاضت‌ها و قدرت‌های جهنمی که به‌دست آورد، لحظه‌ای مهر مادری کارمینا را فراموش نکرده بود! آمیدان بعد از مرگ مادرش، هرگز روی خوشی نه به پدرخوانده‌اش لوسیفر و نه به پدرش ارباب که می‌دانست باعث مرگ مادرش آن‌ها بودند، نشان نمی‌داد و رفت و آمدشان را به قصرش ممنوع کرده بود!
شهاب کمی اطرافش را اَرزیابی نمود برای این‌که صدایش از نغمه‌سرایی پرندگان در باغ رساتر باشد، لحن خشن خود را بلندتر نمود.
- پس با این وجود که قصرت هم آماده‌ست به زودی لوسیفر تاج و تختش رو به تو می‌سپُره.
آمیدان از میز کوچک باری که نزدیک میز بزرگ قرار داشت، چند جام پر شده برای پذیرایی از میهمان‌هایش مقابل آن‌ها گذاشت و خودش هم کنارشان نشست.
- من دعوی سلطنت ندارم. درسته لوسیفر مشتاقِ من وارث تاج و تختِش باشم اما من هرگز نمی‌پذیرم!
شاهین متحیّر به شهاب نگاه کرد.
- ما شنیدیم تو همه‌ی قدرت‌های برتر جهنمی رو به‌دست اوردی، این دم و دستگاه هم که آماده‌ی برپایی یه امپراطوری بزرگه؛ چرا نباید تاج و تخت لوسیفر رو بپذیری؟
آمیدان جام خودش را دست گرفت و کمی از آن نوشید.
- من از لوسیفر خوشم نمیاد. از ارباب هم متنفرم. پس کاری که خوشایند اون‌هاست رو هرگز انجام نمی‌دم.
شهاب حسادت در نگاهش نشست.
- چرا از اون‌ها متنفری؟ لوسیفر که هر چی خواستی فراهم کرده. از قدرت‌های جهنمی خودش هم حتی به تو داده، کاری که برای هیچ‌کدوم از خاندان و نواده‌هاش انجام نداده!
شهاب پوزخندی زد و با بدجنسی ادامه داد:
- نکنه واقعاً شایعات دُرست باشه و مادرت رو اون آبستن کرده؟
هنوز حرف شهاب کامل تمام نشده بود که ناگهان آمیدان جام طلایی که در دست داشت را در مُشتش خرد کرد و با سرعتی عجیب در گلوی شهاب فرو برد! تا شاهین خواست بجنبد و به شهاب کمک کند، آمیدان گردن شهاب را شکاند؛ هیبت نشسته او با صورت روی میز افتاد!
شاهین خیزی برداشت که آمیدان با به چپ و راست تکان دادن انگشت اشاره‌اش به او اخطار داد و با قدرت انرژی چشمانش درد سنگینی به سر شاهین وارد کرد! شاهین با فریاد از درد در حالی‌که سرش را میان دستانش گرفته بود و خون غلیظی از بینی او بیرون می‌ریخت، ملتمسانه فریاد زد:
- بس کن، بس کن آمیدان، آروم‌باش؛ شهاب اشتباه کرد!
آمیدان متعجب شد!
- شهاب؟
شاهین با درد جمله‌اش را تصحیح نمود.
- هانوفل، اشتباه کرد! لطفاً آروم‌ باش، تمومش کن؛ ما برای جنگ و دعوا اینجا نیومدیم!
در همان لحظه شاهین با دردی که در سر داشت، متوجه شد نگهبان‌هایی دور تا دور آن‌ها ظاهر شده‌اند و میز را محاصره کرده‌اند! فرمانده‌ی نگهبان‌ها شمشیر به‌دست با عجله جلو آمد.
- آمیدان چی شده؟
آمیدان چشمانش را از چشمان شاهین گرفت، به‌سمت سردار سپاهش نگاه کرد. شاهین نفس عمیقی کشید و درد در سرش پایان گرفت!
آمیدان به نگهبان‌های زره‌پوشی که هر کدام شمشیر به کمر داشتند و نیزه بلندی در دست و آماده‌ی حمله بودند، نگاه خونسردی انداخت.
- چیزی نیست! «شارلون» به افرادت بگو از اینجا بِرن.
فرمانده‌ی نگهبان‌های قصر، شارلون که لباس جنگاوران بزرگ و زرهی به تن داشت، شمشیر پر قدرتی بر کمر بسته بود و شمشیر دیگری در دست با تردید نگاه بی‌اعتمادی به شاهین انداخت. به افرادش فرمان عقب‌گرد داد و آن‌ها ناپدید شدند!
شارلون پسرِ برادر بانو کارمینا، مادر آمیدان، از جنگجویان به‌نام ماوراء به مقام شوالیه‌گی رسیده بود و مورد اعتمادترین و نزدیک‌ترین دوست و همراه برای آمیدان به‌حساب می‌آمد. با اجازه‌ی لوسیفر از زمان کودکیِ آمیدان، رفت و آمد او به قصرش منعی نداشت و بعد از رسیدن به مقام شوالیه‌گی به عنوان ارشد قصر آمیدان و همچنین فرمانده‌ی لشکریان او منصوب شده بود.
شارلون هم‌ چون آمیدان از نسل پریزاد بود و پدرش با مادر آمیدان نسبت تنی داشتند، او نیز با زیبایی پری‌واری بر چهره همانند شهاب، کمی جدّیت و خشونت را در اثر جنگاوری‌های زیاد توأمان داشت؛ چشمانی آبی و نافذ با رگه‌هایی لاجوردی، ابروانی کشیده به‌سمت پیشانی بر صورتی با زاویه‌هایی مردانه، موهایی مُجعد و خرمایی تیره که دسته‌ای از آن بر پیشانی او بازی می‌کرد؛ جذابیتی دو چندان به او بخشیده بود.
شارلون نگاه مشکوکی به شاهین و‌ جسم گردن شکسته‌ی شهاب انداخت؛ کنار آمیدان رفت‌.
- اینجا چه خبره؟
آمیدان خونسرد او را نگریست.
- این‌ها هم‌خون‌های من هستن، چیز مهمی نیست.
شاهین نگران به‌ جسم بی‌هوش شهاب نگاه کرد.
- لعنتی، چه کار کردی؟
آمیدان بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت.
- نگران نباش، یه شکستگیه؛ ترمیم میشه به‌زودی به‌‌هوش میاد!
انسان‌های ماورائی زخم‌ها و‌ شکستگی‌هایشان بنا بر میزان قدرت و انرژی که هر فرد داشت، ترمیم میشد! حتی اگر فردی از قدرت و انرژی تحلیل رفته بود، دیگر قدرت‌ها می‌توانستند با انرژی خودشان او را ترمیم کنند! برخی از قدرت‌های برتر ماورائی که به مقام اَبَر اهریمنی رسیده بودند، حتی توان احیای فردی که کاملاً مرده بود را هم داشتند! برای این کار باید از اَبَر خدایان جهنمی و اهریمنی کمک می‌خواستند و آن‌ها در قبال دادن انرژی احیای هر یک تن، خواهان چند صد قربانی می‌شدند که باید روح و انرژیشان را به عنوان غرامت، تسلیم آن‌ها می‌کردند!
در ماوراء قدرت‌های برتر حتی با قطع شدن سرشان یا در آوردن قلب و حتی مُثله* کردن تمام عضوهای بدنشان هم به سرعت از بین نمی‌رفتند؛ بلکه باید هر میزان انرژی که در بندبند کالبد آن‌ها باقی مانده بود به‌طور کامل تجزیه میشد تا آن فرد به نابودی و فنای کامل می‌رسید و این تجزیه بسته به میزان قدرت هر فرد ماورائی زمان‌‌بَر بود. گاهی میزان قدرت و انرژی اهریمنان نسبت به قِدمتشان آنقدر زیاد میشد که دیگر مرگی نداشتند و تنها باید آن‌ها را در طلسم‌هایی اهریمنی و جادویی حبس می‌نمودند تا با گذشت زمانی زیاد، انرژیشان تحلیل می‌رفت و به مرحله تجزیه می‌رسیدند!
شاهین عصبانی از روی صندلی برخاست.
- فکر کردی نمی‌تونم بهت حمله کنم یا از پس قدرتت بر نمیام؟ بهت گفتم ما برای جنگ ‌و دعوا اینجا نیومدیم!
آمیدان با آرامش دستانش را کمی بالا برد.
- معذرت می‌خوام، حرفی زد که کنترلم رو از دست دادم؛ لطفاً بشین.
شارلون که از آرام بودن اوضاع مطمئن شد با سر تعظیمی کرد و خواست برود که آمیدان مانع شد.
- نه بمون، توام بشین.
شارلون کنار آمیدان نشست و شاهین هم با اِکراه دوباره سر جای خود قرار گرفت!

{پینوشت:
مُثله* کردن به معنی بریدن گوش یا بینی محکوم برای عبرت گرفتن دیگران است. امروزه این واژه به معنای بریدن اعضاء بدن یک فرد به صورتی که تکه‌تکه شود نیز به‌کار می‌رود.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۳۰

آمیدان
دوباره عذرخواهی کرد.
- متأسفم، من آدم بی‌جنبه‌ای نیستم اما اسم و یاد مادرم برام خیلی با ارزشه.
آمیدان به شارلون اشاره نمود.
- شارلون سردار سپاه من، پسر برادرِ مادر من هم میشه. تنها دوست و همراه من توی تموم دوران زندگیم بوده؛ اون از درد و غم من برای مرگ مادرم مطلع‌ست.
شاهین با سر تأیید کرد.
- می‌فهمم، شهاب اشتباه بزرگی مرتکب شد، اون‌ رو عفو کن.
آمیدان کنجکاو پرسید:
- چرا شهاب صداش می‌زنی؟
شاهین نگران به جسم بی‌حرکت شهاب خیره ماند.
- من و اون زیاد به زمین، سرزمین مادری من ایران می‌ریم. شهاب یه نام فارسیه، مثل اسم من. روی زمین برای جلب توجه کمتر با نامی ایرانی صداش می‌زنم و خودش هم این اسم رو دوست داره.
آمیدان بیشتر حس کنجکاویش بیدار شد.
- به زمین می‌رین! چرا؟
شاهین لبخند تلخی زد.
- حتماً شنیدی مادر من هم به گفته‌ی لوسیفر بَرده‌ای زمینی بوده. اون هم شاید کم از مادر تو در پاک‌ سرشتی نداشت. متأسفانه بعد از این‌که به عنوان بَرده به ماوراء اوردنش و هم‌پیمان پدرم شد، دیگه هرگز نتونست به زمین و سرزمین خودش برگرده. اما همیشه داستان‌هایی که برام تعریف می‌کرد و همه خاطرات و فکر و خیالش، سرزمین خودش در زمین بود! من هم با شنیدن خاطرات و حرف‌های اون، همیشه کنجکاو بودم به سرزمین ایران برم و خودم خاطرات و تعریف‌های اون از محل تولدش رو تجربه کنم. خُب حالا که تونستم خودم به تجربه‌ش برسم و به سرزمین مادریم رفتم، فهمیدم زمین جای خوبیِ برای وقت‌ گذرونیِ و از یک‌نواختی قصر میشه ساعاتی رها بود.
شاهین از اشتیاقِ گوش دادن آمیدان با کنجکاوی پرسید:
- تو مگه تا به‌حال زمین نرفتی؟
آمیدان و شارلون به‌هم نگاه کردند و شارلون چهره‌ای جدی به‌خود گرفت.
- برای چی باید به زمین رفته باشه! آمیدان تموم لحظات زندگیش رو صرف قدرت گرفتن و ریاضت دیدن کرده؛ برای همینه که اون الان یه قدرت برتر بی‌رقیبه.
شاهین سر تکان داد.
- درسته، من هم خیلی از روزهای عمرم رو صرف ریاضت و قدرت گرفتن کردم؛ برای همین زمین بهترین جاست که ساعاتی از این فشار قدرت‌ها رها باشی. چون روی زمین باید درست مثل یه انسان بود و‌ نباید از قدرت‌های ماورائی استفاده کرد. تفریحات اون‌ها بدون قدرت و انرژی برای ما خیلی هیجان داره‌!
آمیدان با اشتیاق بیشتری به شاهین نگریست.
- مثلاً چه تفریحاتی؟
شاهین از کنجکاوی پر اشتیاق آمیدان لبخند زد.
- موتور سواری با سرعت و حرکات ریسکی یا ماشین سواری با سرعت غیر مجاز! وقتی ترس از مرگ نداشته باشی همه‌ی این لذت‌ها برات صد برابر میشه و هر چیزی رو در حد آخرش می‌خوای انجام بدی! من سرزمین مادریم ایران رو دوست دارم؛ اونجا یه خونه یه ماشین، موتور و حداکثر امکانات رفاهی روی زمین رو برای خودم مهیا کردم.
آمیدان کمی فکر کرد.
- باید جالب باشه!
شاهین با هیجان پرسید:
- دوست داری همراه من به زمین بیای؟
شارلون با ناباوری وسط حرف او پرید.
- آمیدان یه اَبَر اهریمنه، زمین جای مناسبی برای اون نیست!
شاهین اخم‌هایش را برای شارلون درهم کشید.
- اون یه بپا و مراقب به نام لوسیفر داره، تو دیگه نمی‌خواد براش بزرگی کنی. چقدر ریاضت ببینه، قدرت جمع کنه؟ بسه آمیدان، توام نیاز به استراحت داری!
آمیدان لبخند دل‌نشینی زد.
- اگه همراه تو به زمین بیام، حتماً من هم باید اسمم زمینی بشه؟
شاهین با هیجان خندید.
- اجبار که نیست، اما چرا که نه؟ یه اسم زمینی و فارسی هم برای تو انتخاب می‌کنیم.
آمیدان چشمانش برق زد.
- مثلاً چی؟
شاهین کمی فکر کرد.
- خب یه چیزی که می‌تونه شبیهِ این اسمت هم باشه؛ مثلاً اسم تو آمیدانِ به نظرم «اُمید» بهترین اسم باشه برات!
آمیدان کنجکاو پرسید:
- معنیش چی میشه؟
شاهین جواب داد:
- اُمید یعنی اُمیدوار بودن، آرزو داشتن!
آمیدان سر تکان داد.
- آره، این خوبه؛ شارلون چی؟
شارلون جا خورد!
- من برای چی!؟
آمیدان جدی او را نگریست.
- چون هر جا من برم، باید همراه من بیای؛ مگه فدایی من نیستی؟
شاهین بلند خندید و متفکرانه نام شارلون را زیر لب زمزمه نمود.
- یه اسمی که به شارلون بیاد یا با شین شروع بشه، مثلاً شاهرخ یا شاهپور چطوره؟
شارلون متحیر نگاهشان کرد! آمیدان چشمانش برق عجیبی زد.
- شاهپور یعنی چی؟
شاهین محو نگاه مشتاق آمیدان ماند.
- معنیش میشه پسر شاه.
آمیدان با هیجان بلند شد، دست شارلون را گرفت.
- بلند شو شوالیه شاهپور، اُمید ازت می‌خواد باهاش به زمین بیای!
شارلون متحیّر معترض شد.
- آخه آمیدان... .
آمیدان با جدیت حرفش را قطع کرد.
- آمیدان نه، اُمید!
شارلون
لبخند کمرنگی زد.
- تو از من جون بخواه، اطاعت امر میشه اما میشه در خلوت حرف بزنیم؟
همان لحظه توجه‌ هر سه به تکان‌های ریز دستان شهاب جلب شد! کم‌کم شهاب با ترمیم شکستگی گردنش با تکان‌هایی داشت به‌هوش می‌آمد. شاهین نگاهی به تکان‌های سر و شانه‌ی او انداخت.
- لطفاً اجازه بدین خودم باهاش صحبت کنم.
شهاب کمی گیج سر از میز بلند کرد و با درد گردنش را گرفت و با چند تکان و صداهای تِق‌تِق جا افتادن مفاصل گردنش، قُلنجش را شکاند و با نگاهی خشمگین به آمیدان پرخاش کرد.
- چطور جرأت کردی گردن من رو بشکنی؟
شهاب بلند شد به‌سمت آمیدان حمله کند که شارلون شمشیر از نیام بیرون کشید.
- سرجات بمون... !
شاهین با عجله جلوی شهاب ایستاد.
- لطفاً آروم باشین. من باهاش حرف می‌زنم.
آمیدان خونسرد به شارلون دستور داد:
- غلاف کن.
آمیدان از جایش برخاست و خطاب به شهاب ادامه داد.
- اگه یه جو عقل داشته باشی، می‌فهمی کسی که یه بار گردنت رو شکونده، دفعه بعد مغزت رو روی زمین می‌پاشه!
آمیدان با سر به شارلون اشاره کرد، همراه او از آنجا دور شوند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۳۱

با دور شدن آمیدان به همراه شارلون، شهاب تُفی بر زمین انداخت و با خشم به شاهین نگریست.
- دَمِت‌گرم! عوض این‌که پشت من باشی، پیشِ این بچه خوشگلِ سوسول، مقابل من می‌ایستی! ندیدی با من چیکار کرد؟ چیه، واقعاً ازش ترسیدی؟
شاهین آرامش نگاهش را به چشمان شهاب دوخت.
- اشتباه از تو بود. تو بهش مستقیم توهین کردی؛ هر کسی جای اون بود، همین کار رو می‌کرد!
شهاب با ناباوری سر تکان داد.
- پشت اون‌ رو داری می‌گیری؟
شاهین منطق خاص خودش را داشت.
- خشمت رو کنترل کن، گوش بده؛ من، تو، آمیدان، همه از نسل ابلیس و اهریمن‌های جهنمی هستیم. پس چیزی بیشتر یا کمتر از هم نداریم که باهاش احساس برتری کنیم. اما حُرمت همدیگه رو باید نگه داریم تا پیوندهای خونوادگی و قبیله‌گی حفظ بشه.
شهاب کلافه چند قدم برداشت.
- تو واقعاً می‌خوای به اون اعتماد کنی؟ حالا جزو خونواده داری به حساب میاریش! نکنه حرف‌هاش رو باور کردی که دعوی سلطنت نداره؟
شاهین دوستانه دست بر شانه‌ی شهاب گذاشت.
- اگر هم وارث تاج و تخت لوسیفر بشه، پادشاه مقبولی میشه! بعد مگه من و تو دنبال گیر انداختن خودمون با مسئولیت‌های ماورائی هستیم؟ بی‌خیال سیاست‌های آماندا و آیزنرا، بزن بریم دنبال عشق و حال خودمون. گور بابای پادشاه ماوراء و وارثش هم کردن!
شهاب با شنیدن منطق حرف‌های شاهین کمی آرام‌تر شد.
- شاید حق با توئه، این تاج و تخت جز دردِسَر چیزی نداره.
شاهین دوباره به بازوی شهاب کوبید.
- آفرین! پس از آمیدان بابت رفتار بی‌ادبانه‌ت عذرخواهی کن. تا آزاد و رها از هر مسئولیتی هستیم، عشق وحالمون رو بکنیم. باید به زمین بریم همگی باهم خوش بگذرونیم!
دورتر از شهاب و شاهین پشت آبگیر، آمیدان و شارلون در حالی‌که قادر به شُنود حرف‌های آن دو بودند، ساکت گوش می‌دادند. شارلون با شنیدن رفتن به زمین با نگرانی به آمیدان نگریست.
- از قوانین رفت و آمد به زمین خبر داری؟
آمیدان اخمی کرد.
- منظورت چیه؟
شارلون سعی کرد لحن منطقی به خود بگیرد.
- ببین آمیدان، ما با انسان‌های روی زمین متفاوتیم. نژاد برتری نسبت به اون‌ها هستیم، قدرت‌هامون فرا زمینی هستن. نمی‌تونیم به راحتی بین اون‌ها باشیم و خودمون رو کنترل کنیم، جلب توجه‌ای نکنیم! از قانون‌های ماوراء اینه که وجود ما روی زمین نباید اثبات بشه؛ اگه باعث توجه و فاش شدن موجودیت خودمون بشیم، طبق مقرّرات ماوراء مورد تنبیه و دادن غرامت‌های سنگین از قدرت و انرژی قرار می‌گیریم.
آمیدان منطق حرف‌های شارلون را درک نمی‌کرد!
- چرا باید جلب توجه کنیم؟ نشنیدی شاهین گفت مدت‌هاست به زمین رفت و آمد دارن و مثل انسان‌های معمولی رفتار می‌کنن. حتی از اَسامی استفاده کردن که جلب توجه نکنن. مشکلیم براشون پیش نیومده.
شارلون صدایش را آهسته‌تر کرد.
- تو چی؟ می‌تونی بدون این‌که کنترلت رو از دست بدی، روی زمین باشی و جلب توجه نکنی؟
آمیدان چهره‌اش باز از اندوهی به‌هم ریخت!
- پس نگران رفتار منی؟
شارلون دوستانه آرام، بازوهای آمیدان را در دستانش گرفت و با نگاهی نگران در چشمان او خیره ماند.
- آمیدان هم‌‌خون‌های تو هر چقدر هم از باب دوستی با تو وارد بشن، باز هم برای تو رقیب قدرتی هستن و مدعی سلطنت. اون‌ها جزو وُراث تاج و تخت لوسیفر هستن! تو نباید بزاری اونقدری بهت نزدیک بشن که از عادات و اخلاق و رفتارت بویی ببرن. از این‌ها گذشته اگه روی زمین اتفاق پیش‌بینی نشده‌ای بیفته، غرامت جبران ناپذیری باید بپردازی.
آمیدان با بی‌خیالی شانه بالا انداخت.
- ما که زمان زیادی نمی‌خوایم روی زمین بمونیم؛ بعد هم تو کنارمی‌، حواست به همه احوالم هست! بیا بریم کنارشون بیشتر از این تعلل، بی‌احترامی میشه بهشون.
نگرانی شارلون از رفتن بر زمین بی‌دلیل نبود. چون شارلون تنها همراه و دوستی بود که از زمان نوجوانیِ آمیدان با اجازه‌ی لوسیفر کنارش مانده بود و به همه حال و احوالات او مطلع بود! بعد از مرگ بانو کارمینا و خون خوردن زیاد آمیدان از جنین‌هایی که لوسیفر برایش مهیّا می‌کرد، عادات و رفتارهای عجیبی در او به وجود آورده بود! مثل بازی با کودکان به‌جای عروسک!
بعد از فرستادن آمیدان به ریاضت‌های سخت جهنمی، خون او دچار نوعی سَمّ جهنمی شده بود که این سَم گاهی باعث بی‌تعادلی و نوعی جنون در او میشد که به یک‌باره بِه‌هَم می‌ریخت و در آن هنگام، تنها کُشتار و ریختن خون زیاد، آرامش می‌کرد! لوسیفر در این مواقع برده‌های بی‌شماری را برای سلاخی و قتل‌عام آمیدان در اختیارش می‌گذاشت و آن‌ها مثل گوسفندانی به مسلخ‌گاه ابلیس بی‌تعادلی فرستاده می‌شدند و ساعاتی بعد با بی‌رحمی و سلاخی آمیدان از هم دریده می‌شدند! او با دیدن جوی خونی که از آن‌ها روان میشد، کم‌کم می‌توانست تعادل خودش را به‌دست بیاورد! بعد از آن با ندامت و نفرت و انزجار از کُشتار جنون‌آسای خود، دچار نوعی حمله‌ی عصبی میشد و سعی می‌کرد به خودش آسیب بزند!
لوسیفر در آن مواقع با کمک جادوگر قصرش با اکسیرهایی قوی که به او تزریق می‌کردند، سعی در آرام نگه داشتنش می‌نمود! بعد از هر حمله‌ی جنون‌آمیز تا مدت زمان زیادی، حال آمیدان دگرگون میشد. ذهن او بِه‌هَم می‌ریخت و در خودش فرو می‌رفت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۳۲

آکاریستا
نام انجمنی از جادوگرانی بود که همه‌ی قدرت‌های جادویی‌_اهریمنی را در همه‌ی سرزمین‌های ماوراء به‌دست آورده بودند و هیچ جادو و اکسیری نبود که آن‌ها از علم آن بی‌اطلاع باشند. این انجمن از هشت عضو دائمی از برترین جادوگران تشکیل شده بود که همگی دارای قدرت جادوی سیاه بودند!
در دنیای ماوراء برای جادوی سیاه، هیچ اکسیری در دسترس دیگر جادوگران نبود! تنها همین هشت تن که دِیمن هم یکی از این اعضا بود به علم و اکسیر جادوی سیاه که از بدترین جادوها به‌شمار می‌رفت، دسترسی داشتند! جادوگران این انجمن در ماوراء نام و نشان خود را پنهان می‌نمودند! حتی مُریدان و شاگردانشان به نام و نشان و ظاهر، آن‌ها را نمی‌شناختند! این جادوگران یا پشت کلاهِ شنل جادویی خود پنهان می‌شدند یا نقابی بر چهره داشتند. اما در داخل انجمن با یکدیگر به‌خوبی آشنا بودند. همه‌ی آن‌ها قدرت و جادویی یکسان داشتند و واقعی‌ترین اتفاقات از پیش‌بینی آینده از رَمل و اُسطُرلاب این جادوگران پیشگویی میشد و به یقین اتفاق می‌افتاد!
جادوگران انجمن آکاریستا وقتی فهمیدند دِیمن علاوه بر قدرت جادوی سیاه، قدرت تاریکی را نیز دارد از برتری او نسبت به خود بیمناک شدند! با اطلاعیه و حکم اَبَر اهریمنان از شکایت طبیعت علیه تاریکی و اجازه‌ی آن‌ها برای کُشنده‌ای از قبیله‌ی طبیعت برای دِیمن با دسیسه‌ای برعلیه او، تصمیم گرفتند بازی‌ای با روی هم گذاشتن قدرت‌های جادویی خود تدارک ببینند که هم برای اَبَر اهریمن‌های ماوراء سرگرم کننده باشد، هم باعث تضعیف و تجزیه قدرت‌های تاریک دیمن بشود! از این روی صفحه‌ی بازی شطرنجی به جادو ساختند و دو قدرت بزرگ ماورائی را روبه‌روی هم قرار دادند! قدرت طبیعت در مقابل قدرت تاریکی که شاه و‌ ملکه‌ی هر سمت بازی، هر کدام با حرکات خود می‌توانند کُشنده‌ی یکدیگر باشند! لذا برای این‌که دِیمن نتواند از قدرت بیش از حد خود برای نابودی سریع طرف مقابل بازی استفاده کند، قوانینی را وضع نمودند!
اَبَر خدایان ماورائی که از این بازی لذت می‌بردند با ساختن صفحه‌ی بزرگ شطرنج موافقت کردند و مُهره‌های بازی را که هر کدام قدرت خاص خودشان را داشتند و نمود یکی از شخصیت‌های این بازی بودند، بر صفحه‌ی شطرنج جادویی نشاندند و منتظر شروع بازی برای حرکاتشان ماندند!
دِیمن که متوجه دسیسه‌ی جادوگران‌ آکاریستا بر علیه خودش شده بود با کینه‌ای که به آن در ماوراء شهرت داشت با فراخوانی فوری و ضروری برای شور و مشورت آن‌ها را در محل تجمعشان جمع کرد و خود نیز وارد محفل جادوگران آکاریستا شد! فراخوان شور و مشورت ناگهانی دِیمن برای جادوگران انجمن آکاریستا، موجب نگرانی آن‌ها در این محفل شده بود!
دورهمی این انجمن در تالار بزرگی از یک عمارت جادویی در سرزمین جادو تشکیل میشد. این تالار سقفی بسیار بلند داشت با ستون‌هایی عظیم و مجسمه‌هایی بزرگ که هر کدام اهریمنی بودند که توسط این جادوگران به مجسمه تبدیل شده بودند و در آن تالار نگهداری می‌شدند! تنها هشت صندلی به شکلی گرد در وسط تالار چیده شده بود که میزی زنجیروار مقابل هر صندلی بلند چرمین کنار هم به شکلی مدور قرار گرفته بود، وسایل محدودی از جادوگری بر روی میزهایشان از جمله رمل و اسطرلاب و تاس‌هایشان، قرار داشت!
هر جادوگر صندلی‌اش مخصوص به خودش بود و از قدرت جادویی آن جادوگر انرژی داشت. این تالار تنها برای شور و تصمیم‌ گیری‌های مهم جادوگران استفاده میشد و وسایل جادو و اکسیرهای نایابی در دیگر اتاق‌های جادویی آن عمارت پیدا میشد!
دِیمن با خونسردی بین جادوگران انجمن که همگی شنل‌هایی جادویی بر تن داشتند و با کلاه بزرگ ردایشان روی صورت‌هایشان را پوشانده بودند، بر صندلی مخصوص خودش نشست؛ پاهایش را بالای میزِ مقابلش روی هم انداخت و دستانش را پشت سرش به تاج صندلی حائل کرد و بدون مقدمه، جادوگران را خطاب قرار داد.
- خُب، می‌شنوم! می‌خوام از این بازی و قوانینی که وضع کردین بیشتر بدونم؟
جادوگران فهمیدند که دِیمن متوجه دسیسه‌ی آن‌ها شده و با نگرانی سکوت کردند. بین آن‌ها جادوگر پیراما که قدرت کمی از آتش دِویل گرفته بود، اعتماد به‌نفس بیشتری نسبت به بقیه جادوگران مقابل دِیمن داشت! پیراما با تحکم دِیمن را خطاب قرار داد:
- بهتره اول بدونی ما بعد از داشتن حکمِ کُشنده‌ای از طبیعت برای تو از جانب اَبَر خدایان اهریمنی و جهنمی، اجبار شدیم که این بازی رو برای سرگرم کردن اون‌ها طراحی کنیم!
دِیمن با لحنی که هیچ احساسی در آن نداشت، چشمانش را ریز کرد.
- می‌فهمم، اجبار خدایان اهریمنی! حتماً همین‌طور بوده!
پیراما کمی اعتماد به نفسش سست شد.
- با متولد شدن قدرتی از طبیعت به عنوان کُشنده‌ی تو، باقی مهره‌ها چیده میشن و بعد از بلوغ اون قدرت طبیعت، بازی آغاز میشه! طبیعت بعد از سن بلوغ منتخبش، قدرتی از الهه‌های طبیعت به اون انتقال میده که اون رو به عنوان ملکه‌ی طبیعت، منصوب می‌کنه. در این بازی افراد کمک دهنده، برای هر دو طرف، اندازه‌ی همون مهره‌های بازی شطرنج، یکسان هستن. هر کدوم بهتر بازی کنین، مهره‌های بیشتری از حریف می‌گیرین! مهره‌های بازی رو به سلیقه‌ی خودتون از قبیله یا هم‌خون‌‌هاتون می‌تونین بچینین.
دِیمن پوزخندی زد.
- هِه، خُب دیگه؟
پیراما از نگاه سرد دِیمن توی دلش خالی شد اما سعی کرد ضعفی در چهره‌اش نشان ندهد.
- دِیمن تو نمی‌تونی جلوی جریان این بازی رو بگیری. این بازی ثبت شده و ستاره‌ی کُشنده‌ی تو در حال شکل‌گیریِه.
دِیمن لبخند مرموزی زد.
- من بازی کردن رو دوست دارم؛ چرا باید جلوی جریان این بازی رو بگیرم؟
پیراما جدٌی‌تر شد.
- این هم بدون تو نمی‌تونی حمله‌ی مستقیم با قدرت تاریکی یا جادوییت به ملکه‌ی مقابلت انجام بدی! فقط می‌تونی غیر مستقیم با تَله و دامی که می‌زاری ملکه و افراد ملکه‌‌ی طبیعت رو به نابودی و مرگ بکشونی! اما اون می‌تونه با خنجری که از ده قدرت برتر طبیعت (خورشید، ماه، دریا، ابرها، باد، برف، باران، درختان، کوه‌ها، رودها) ساخته شده و ما جادوگران این انجمن با قدرت جادومون غیر قابل دسترس برای تو کردیم، تو رو نابود کنه! همه‌ی این قدرت‌ها باهم بر این خنجر که باید در قلب تو بنشینه باعث مرگ تاریکی و تجزیه‌ی تو میشن! این خنجر رو طبیعت به وقت معیّن در اختیار ملکه‌ش قرار میده!
دِیمن بلند به خنده افتاد.
- چقدر مغز و جادوهاتون رو روی هم ریختین تا این بازی مسخره رو طراحی کنین؟ که چی؟
واقعاً فکر کردین مغز و قدرت ذهن همه‌ی شما روی هم، حریف یک هزارم سلول‌های خاکستری مغز من میشن؟ اینقدر ساده لوح و احمقین که فکر کردین عمق تاریکی من رو می‌تونین با یه خنجر تجزیه کنین؟ از قدرت تاریکی من ترس داشتین، چرا برای اَبَر اهریمنان خوش‌خدمتی کردین؟ شما از داخل تیشه به ریشه‌ی خودتون زدین. من مثل تنه‌ی محکمی برای درخت انجمن آکاریستا بودم اما شما نادون‌ها نفهمیدین اگه تنه قطع بشه، شاخ و برگی هم باقی نمی‌مونه.
دِیمن تُن جدی و خشنی بدون هیچ دل‌رحمی به صدایش داد.
- اما بهتره بدونین من نمی‌ذارم به این راحتی تَبَر به تنه‌ی این درخت بزنین، قبلش خودم شاخ و برگ‌های هرزی که شما باشین رو حَرَس می‌کنم!
وحشتی غریب همه‌ی اعضای انجمن را در برگرفت و ناگهان جادوگران صدای ضربان بالای قلب خودشان را شنیدند! تاریکی سایه‌واری کم‌کم داشت فضای داخل تالار انجمن را در بر می‌گرفت! جادوگران وحشت‌زده هر کدام سعی کردند با خواندن وِردی سریع از غلیظ شدن تاریکی جلوگیری نمایند!
دِیمن از جای برخاست، دستانش را باز کرد و سرش را بالا گرفت و شروع به خواندن وِردی بر تاریکی نمود! جادوگران هم با خواندن وِرد سعی کردن دِیمن را مورد هدف قرار بدهند تا نتواند با ادامه‌ی خواندن وِرد جادوئی‌اش، غلظت تاریکی را زیاد کند! اما دِیمن با قدرت تاریکی‌اش، دور خودش هاله محافظی کشیده بود که جادوگران هر چه وِرد می‌خواندند، گویی به دیواری نامرئی برخورد می‌کرد!
دِیمن با اضافه کردن قدرت تاریکی، بر جادویِ وِردی که می‌خواند، صدایش در تالار پژواک خوف‌ناکی گرفت که بقیه لرزه بر اندامشان افتاد! تاریکی ناگهان شبیهِ گِردبادِ سیاهی شد و با صدای مخوفی شروع به چرخیدن در کل عمارت کرد! با پیش‌روی در تالار انجمن جادوگران، هر چه سر راهش بود، اعم از ستون‌ها، مجسمه‌ها، صندلی و میزها و وسایل جادوگری را داخل خودش می‌بلعید و ناپدید می‌‌کرد!
جادوگران که فهمیدند جادوی وِرد آن‌ها حریف قدرت جادو و تاریکی دِیمن نمی‌شود با وحشت شروع به فرار کردند! هر کدام سعی داشتند با وِردی در خروجی تالار را بشکنند تا شاید راهی برای فرار از حصار تاریکی دِیمن پیدا کنند. اما گِردباد تاریکی دِیمن، با سرعتی عجیب به آن‌ها نزدیک شد و در میان زمزمه‌ی وحشتناک وِرد او با صدای غرشی وحشتناک همراه صدای نویزی منحوس، همه را درون سیاهی خودش بلعید!
تنها صدای پژواک فریاد پُر وحشت جادوگران که مثل پَر کاهی به درون تاریکی کشیده شدند، لحظاتی باقی ماند! بعد با پایین آوردن دستان دِیمن و سکوت ترسناکش، گِردباد تاریکی آرام گرفت و همه جا در سکوت و سیاهی دهشت‌ناکی فرو رفت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۳۳

پیراما
جادوگری که از دِویل قدرت آتش گرفته بود، بعد از بلعیده شدن توسط تاریکی دِیمن با شنیدن صدای چکیدن قطره‌های آب در سکوتی عجیب که صدای نویز استرس‌آوری هم در آن شنیده میشد در فضایی سرد و نمور به‌هوش آمد. چشمانش را هر چه باز و بسته کرد نتوانست چیزی جز تاریکی عمیق ببیند! سعی کرد اندام خود را حرکت دهد که دردی سرد و کُشنده همه‌ی اعضای بدنش را در برگرفت و با ناله‌ی پُر دردی فریاد زد.
- کمکم کنین، خواهش می‌کنم، یکی کمکم کنه.
پیراما مدّتی تنها با ناله‌های دردناک، مستأصل کمک می‌خواست. درد به ذهنش اجازه‌ی فکر کردن نمی‌داد! کم‌کم سعی کرد نیروی جادویی خودش را جمع کند و با خواندن وِردی بتواند اطرافش را کمی روشن کند. اما باز جای همه چی درد بود و تاریکی! فهمید کاملاً از نیروی جادوی خودش خالی شده است! زمان کُند و پُر درد برای او در گذر بود و صدای پژواک چکیدن قطره‌های آب در تاریکی که بر سر و صورت و بدن او می‌چکید در صدای نویزی که بر محیط پخش میشد، گویی با پُتکی سنگین، بر سر او ضربه وارد می‌کرد! کلافه از درد کُشنده‌ی همه‌ی اعضا و جوارحش فریاد زد.
- دِیمن این شکنجه رو تموم کن، من رو بُکُش. می‌شنوی، این درد رو تموم کن، من رو بُکُش، لعنتی بُکُش.
دِیمن کمی فضای اطراف پیراما را با قدرتش روشن کرد تا بتواند موقعیت خودش را بفهمد.
پیراما با حیرت دِیمن را مقابل خودش پشت میزی دید که برده‌ی کم سِنّی را روی آن خوابانده بود و با ولع خون از گردن او می‌مکید! دور تا دور میز، پُر از جنازه‌ی بَرده‌هایی بود که دِیمن آن‌ها را از گلویشان دریده و خونشان را خورده بود و بدن‌هایشان خشک و بی‌جان بر زمین دیده می‌شد!
پیراما خودش را نگاه کرد که استخوان پاهایش از روی ساق خورد شده و از گوشت بیرون زده بود! فهمید این درد کُشنده مال شکستگی استخوان‌های اوست. بوی تند و نمور خون را به وضوح از اطرافش حس کرد! نگاهش با وحشت به دنبال سمتی که صدای چکیدن قطره‌های آب پژواک می‌گرفت چرخید و با فریادی از وحشت، شش جادوگر دیگر آکاریستا را دید که توسط چنگک‌های ریزی که به سیم بُکسل‌هایی* وصل بودند، سی*ن*ه‌هایشان از دو سمت شکافته شده بود و بدون قلب در حالی‌که استخوان‌های قفسه سی*ن*ه تا دنده‌های آن‌ها دیده میشد، با سرهایی افتاده بر شانه، صلیب‌وار بالا سر او‌ آویزان بودند! هیچ کدام پوست نداشتند و این صدای قطره‌های خونی بود که از جسم پوست‌کَن شده‌ی آن‌ها، بر سر و صورت و بدن پیراما می‌چکید که جوی خونی بر زمین زیر او راه افتاده بود!
ترسی کُشنده از عذاب و دردی که دِیمن بر آن‌ها روا داشته بود، بر اندام پیراما لرزه انداخت! با درد فریاد پُر وحشتی کشید و سعی کرد دستان شکسته‌اش را تکان دهد و با همه‌ی دردی که با فریاد از شکستگی می‌کشید، چنگ بر سی*ن*ه‌ی خود فرو کرد و قلب خود را خارج نمود؛ بی‌جان بر زمین افتاد... !
دقایقی نگذشته بود که صدای چکیدن قطره‌های خون در فضای ذهن پیراما با صدای دوباره‌ی بلند نویز در گوشش، او را با وحشتی به‌هوش آورد! چشمانش را گشود و در نور اندک فضا، دِیمن را دید که یِه‌وَر روی میز نشسته و با دست‌مالی با وسواس خون دور دهانش را پاک می‌کرد! دردی سرد باز در تن و استخوان‌های پیراما پیچید و با التماس ناله کرد.
- بزار بمیرم!
دِیمن از میز پایین پرید و لبخند مرموزی زد.
- ببخش پیراما معطل شدی. می‌دونی قدرت زیاد که بگیری تشنه میشی، من هم که همه قدرت‌های جادویی‌تون رو بلعیدم؛ مجبور شدم از خون این برده‌ها کمی رفع عطش کنم!
دِیمن به‌سمت پیراما رفت و کنارش روی پا نشست و با ترحم و نوچ‌نوچی نگاهش کرد.
- حیف نیست زود می‌خواستی ترکمون کنی؟ زمان زیاد داریم پیراما، می‌تونی بارها خودت رو بُکشی یا من بُکشمت. اما من باز اِحیات می‌کنم، درد برای تو تمومی نداره!
پیراما ملتمسانه نگاهش کرد.
- نه دِیمن، نه، من رو بُکش. اگه ذرّه‌ای مردونگی در وجودت هست، این درد رو تموم کن. من رو بکش!
دِیمن از قصد دستش را روی استخوان بیرون زده از گوشت ران او حائل کرد و فشار داد و با فریاد جان‌کاه پیراما، بلند شد!
- آخ، دستم رفت روش، دردت گرفت؟
پیراما در حالی‌که از درد، ضعف سراپایش را گرفته بود، صدایش مملو از نفرت و انزجار لرزید:
- می‌دونم معنی مردونگی و شفقت رو نمی‌فهمی، دیگه التماست نمی‌کنم! اما تو رو به دردی جانکاه‌تر از این دردی که به من دادی، بشارت میدم دِیمن! این پیشگویی من رو توی یادت نگه‌دار که تو درد بی‌درمونی در قلبت خواهی داشت که با هیچ پادمیر و اکسیری قابل درمون نیست و با لخته‌‌لخته‌ی خونِ قلب کثیفت، ذره‌ذره‌ی این درد من رو به یاد خواهی اورد!
دِیمن با شنیدن پیشگویی پیراما اعصابش بِه‌هَم ریخت و با لگد محکمی، گردن او را شکست!
- خفه شو، ملعونِ خائن!

{پینوشت:
سیم بُکسل* یا طناب فولادی نوعی طناب است که از الیاف فولاد ساخته می‌شود و مجموعه‌ای از سیم، لایه سیم و مغزی است. الیاف فولادی به صورت مارپیچ به‌هم تابیده شده و یک طناب را تشکیل می‌دهند، تعدادی طناب نیز به‌طور مارپیچ به همراه یکدیگر به دور یک مغزی تابیده شده و تشکیل طناب قطورتری را می‌دهند.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۳۴

صدای سوت زدن خاصی باز در سر پیراما پیچید. تلخی بوی سیگاری را نزدیک خودش حس کرد. به‌محض باز کردن چشمانش با تاری و گیجی، فِرانک را برعکس دید که در حال سیگار کشیدن نزدیک او ایستاده بود. از دردی کُشنده در شکستگی پاهایش ناله زد و فهمید از مُچ پاهای شکسته‌اش برعکس از سقف آویزانش کردند. به‌سمت صدای سوت با ناله نگاه کرد و دِیمن را دید که سوت‌زنان در حال چیدن چند قلبِ در حال تپش در شیشه‌ای مخروطی شکل و بلند بود!
دِیمن بدون این‌که به‌سمت او نگاه کند، سوت زدن را متوقف نمود.
- قلب تو رو هم باید اینجا بزارم، پیراما! تا قلب این جادوگرها تپش دارن جادوشون هم در من جریان داره. می‌دونی شاخ و برگ رو میشه حرس کرد اما تنه باید پابرجا بمونه و با خون جادوی شماها، حالا این درخت تنومندتر هم میشه!
پیراما در حالی‌که خون به دهانش برگشته بود، به زحمت نالید.
- تو هر چقدر هم با خون‌هایی که ریختی تنومندتر بشی، دردی هم که در قلبت حس خواهی کرد، بیشتر و بیشتر میشه.
دِیمن پوزخندی زد و به فِرانک دستور داد:
- درد رو نشونش بده.
فِرانک اَهرمی که زنجیرهای بسته شده به مُچ پای پیراما از سقف به آن وصل بود را کمی پایین داد و او با سر درون ماده‌ی مذّابی که در مخزنی فلزی، زیر او گذاشته بودند، فرو رفت!
پیراما از درد ذوب شدن صورت تا گردنش چند تکان سهمگین خورد و بی‌حرکت و بی‌جان ماند. دِیمن با خشم اشاره کرد.
- بِکِشش بالا، باید باز احیاش کنم... !
این‌بار پیراما وقتی بعد از احیای مجدد توسط دِیمن به‌هوش آمد، احساس کرد با همان درد کشنده‌ی استخوان‌های شکسته‌اش در حال چرخیدن است! حواسش را که جمع کرد فهمید بر صفحه‌ی گِرد دواری دست و پاهایش باز شده‌اند از هم و به صفحه‌ای زنجیر شده در حال چرخش است! صدای دِیمن که فِرانک را مخاطب قرار داد در سر پیراما پیچید.
- هر عضوی که با یه ضربه قطع کنی بیشتر از من می‌‌تونی انرژی بگیری.
فِرانک ناگهان از فاصله‌ی دورتری تبری به‌سمت پیراما روی صفحه‌ی گردون پرتاب کرد! تبر به پهلوی پیراما اصابت کرد و فریاد پُر درد او بلند شد. دِیمن پوزخند زد.
- پرتابت مثل دختر بچه‌ها بود، گفتم باید قطع عضو بشه.
پیراما با درد فریاد زد.
- لعنت بهتون، بزارین بمیرم.
فِرانک تبر دیگری را محکم‌تر سَمت پیراما پرتاب کرد که این‌بار درون ران پای او فرو رفت! پیراما از درد فریاد دل‌خراشی زد.
- دِیمن قسم بر آتش این درد رو در قلبت حس خواهی کرد و بارها و بارها مثل الانِ من آرزوی مرگ می‌کنی!
دِیمن عصبی و با غیظ، تبر را از دست فِرانک که آماده‌ی پرتاب بعدی بود کشید، خودش به‌سمت پیراما پرتاب کرد و به گردنش زد؛ سرش جدا شد و از روی صفحه‌ی گردان زمین افتاد! فِرانک از لذت چشمانش برق زد!
- اووف ، گِیم اُوِر*!
دِیمن با خشم سر تکان داد.
- نه، باید احیا بشه... !
پیراما باز احیا شد... به‌‌هوش که آمد خودش را روی تخت بلندی بسته دید و چشمانش با تاری، پروژکتور* بزرگ اطاق جراحی را، بالای سر خودش تشخیص داد! فِرانک بی‌معطلی، سُرنگی که حاوی مایع زرد رنگی بود به رگ گردن پیراما تزریق کرد! پیراما نالید.
- بس کن، بزار بمیرم!
فِرانک ابروان و شانه‌هایش را هم‌زمان بالا داد و خود را ناچار نشان داد.
- خُب یه چیزی بگو ارزش مرگ داشته باشی.
پیراما بعد از تزریق، حرکت داغ موجودات ریزی را داخل رگ‌هایش حس کرد و با وحشت کمی سر بلند کرد و به رگ‌های متورم دستانش نگاه کرد!
- این چی بود؟ چه کوفتی بِهِم تزریق کردی؟
دِیمن از پشت فِرانک نزدیک شد و در حالی‌که سیگارش را روشن کرد، پُکی به آن زد.
- تو که جادوگری بلد بودی. می‌دونی موجودات ریز جادویی چه بلایی می‌تونن سرت بیارن. دوست داری به چی تبدیلت کنن؟
فِرانک بلند خندید.
- قورباغه خوبی ازش در میاد.
پیراما وحشت‌زده به التماس افتاد.
- نه دِیمن نه، من رو تبدیل نکن؛ التماست می‌کنم با من این کار رو نکن!
دِیمن پوزخندی زد.
- تو که گفتی دیگه التماست نمی‌کنم؟
پیراما بغض سنگین گلویش را فرو داد.
- غلط کردم دِیمن. من از تاریکی تو ترسیدم، فکر کردم با قدرت آتش می‌تونم از تو قوی‌تر باشم و تو رو از سر راهم بردارم. اما الان می‌دونم من احمق بودم، ازت طلب مرگ دارم! از این عذاب راحتم کن.
دِیمن خونسرد سیگار می‌کشید! پیراما با وحشت به مچ ِدستِ بسته شده‌اش به تخت نگاه کرد که داشت کم‌کم به سُم حیوانی تبدیل میشد! با اشک فریاد زد.
- دِیمن داری باهام چه کار می‌کنی؟ التماست می‌کنم تمومش کن!
دِیمن با لذّت از التماس‌های پیراما قلب پر کینه‌اش را از انتقامی سخت آرام می‌کرد.
- فکر کردم خوک قشنگی ازت دراد!
پیراما که داشت تغییر اندامش را حس می‌کرد، بیشتر به عجز و التماس افتاد.
- نه، نه! لطفاً بگو چه کار کنم، این عذاب رو تموم کنی؟
دِیمن سُرنگ دیگه‌ای از ظرف آزمایشِ کنار تخت برداشت.
- پشیمون شدم، بهتره همون قورباغه‌ای که فِرانک پیشنهاد داد بشی!
دِیمن سُرنگ را محکم در رگ گردن پیراما خالی کرد! پیراما بی‌حال با عجز و اشک نگاهش کرد، توان نالیدن هم نداشت. دِیمن از نگاه عاجز پیراما، بیشتر احساس لذت کرد.
- باشه اگه تا زمان تبدیل شدنت به قورباغه از حقیقت پیشگویی‌هایی که از قبیله‌ی آتش به دِویل گفتی، حرف بزنی و بدون کم و کاست همه چی رو بگی، می‌کُشمت تا تبدیل نشی.
پیراما به نشانه‌ی تسلیم سر تکان داد و آخرین توانش را هم جمع کرد.
- اون پیشگویی از ظهور پادشاهی ابلیس‌زاده و پریزاد بر کل ماوراء خبر داد که از قبیله‌ی آتش بر تخت پادشاهی می‌شینه! اون پادشاه، با قدرتی که از طبیعت و ماوراء و زمین هم‌زمان به‌دست میاره، یه اَبَر اهریمن بی‌رقیب میشه که به قدرت کائنات دسترسی پیدا می‌کنه و سرنوشت همه‌ی کائنات رو می‌تونه تغییر بده و از فلاکت و بدبختی و تضعیف نیروهای روشنی و صلح، به قدرت جهنمی خودش اضافه کنه!
دِیمن چشمانش را ریزتر کرد.
- یعنی چی؟ چه تغییری مثلاً می‌تونه برای کائنات داشته باشه.
پیراما ناتوان نالید.
- همه چی... جنگ، مکر، کُشتار ،صلح، بیماری، تغیرات اقلیمی، هم در زمین هم در ماوراء هم در طبیعت!
دیمن با خشم چشمانش را ریز کرد.
- تاریکی چی؟
پیراما با یأس به شکمش که مثل شکم قورباغه باد می‌کرد و بالا می‌آمد نگاه کرد و لبخند تلخی زد.
- درد قلب تاریکی هم از همین پادشاهی آغاز خواهد شد!
پیراما صدایش را با خشم بالاتر برد.
- دِیمن تو به دردی بی‌درمون با هر قدرت و جادویی مبتلا خواهی شد که عمق اون از تک‌تک درد و عذاب‌هایی که به همه قربانی‌هات تا اون روز دادی، بی‌انتهاتره!
دِیمن باز از حرف‌های پیراما خشمگین شد و با حرکتی سریع، دست انداخت و قلب اون رو بیرون کشید! پیراما با چشمانی باز، بی‌جان سرش شُل بر شانه‌اش افتاد. دِیمن نفس‌زنان از خشم، به قلب پُر تپشِ در دستش خیره شد.
- دوباره باید احیا بشه.
فِرانک نگران از پیشگویی پیراما جلو آمد و دست بر شانه‌ی دیمن گذاشت.
- کافیه، بهش قول دادی بزاری بمیره. روحش رو تسخیر کن بزار توی تاریکیت عذاب ببینه!

{پینوشت:
گیم اُور* (game over) واژگانی لاتین است به معنای باختن یا پایان بازی.

پروژکتور* یا نورافکن یکی از تجهیزات روشنایی است که اغلب در مکان‌های بزرگ مورد استفاده قرار می‌گیرد. این وسیله بازتاب نور خوبی دارد و می‌تواند مساحت زیادی را پوشش دهد. پروژکتورها به گونه‌ای طراحی شده‌اند که درجه حفاظت آن‌ها بالا باشد تا بتوان از آن‌ها در محیط‌های خارجی و بدون سقف نیز استفاده کرد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۳۵

موجودات ماورائی برای انتقال از مکانی به مکان دیگر یا رفتن از ماوراء به زمین از دالانی تاریک که از ذهنشان باز می‌کردند خود را عبور می‌دادند و به مکان یا سرزمین مورد نظرشان با انرژی ذهنشان رفت و آمد می‌نمودند! آن‌ها مثل انسان‌ها حتماً نباید مسافت زیادی را پیاده یا با وسیله‌ای طی کنند. با قدرت ماورائی‌شان همه چیز به سرعت انجام می‌شود و می‌توانند در نقطه و یا مکانی که مد نظرشان هست در صورت حِصار نبودن آن مکان ظاهر شوند!
شاهین پیشنهاد داد که چون آمیدان برای بار اول است که به زمین می‌رود، برای جذابیت بیشتر به کشوری اروپایی بروند. شاهین به آمیدان و شارلون کمک کرد که پوششی زمینی داشته باشند و به همراه شهاب هر چهار نفر از طریق عبور از دالان ذهنشان به پایتخت کشور سوئیس شهر بِرن، وارد شدند... شاهین در زمین به همراهانش توصیه کرد سعی کنند مستقیم در چشمان انسان‌ها خیره نشوند تا چشمان آن‌ها برایشان جلب توجه نکند.
آمیدان با ورود بر زمین با لذت همراه دیگران به دیدن جاذبه‌های دیدنی شهر پرداخت و همه ‌چی برایش تازگی و شور و نشاط خاصی داشت. شاهین که بارها به اکثر شهرهای زیبای کشورهای جهان سفر کرده بود با اشتیاق همراهانش را به بازدید از مکان‌های زیبا و دیدنی شهر می‌برد.
[کشور سوئیس کشوری کوهستانی و زیبا بود که پایتخت غیر رسمی آن شهر تاریخی بِرن در یک شبهِ جزیره احداث شده که از سه طرف با مسیرهای آبی رود «آره» (Aare River) محاصره شده است. این منطقه پر از بناهای تاریخی، کوچه‌های سنگ‌فرش شده با کافه‌های دوست داشتنی بود.]
آمیدان از دیدن ساختمان‌های بلند با سقف‌های شیروانی، قدم زدن بر خیابان سنگ‌فرش شده و دیدن نوازنده‌های خیابانی، حس لذت تازه‌ای را درون خودش کشف می‌نمود و احساس می‌کرد ماندن در آنجا را به همه‌ی امکانات قصرش ترجیح می‌دهد!
[معروف‌ترین جاذبه بِرن، برج ساعت «زیتگلوگ» «Zytglogge» در محل تلاقی خیابان‌های «Marktgasse» و «Kramgasse» در بطن «اولدتاون» واقع شده بود.]
شاهین به همراهانش توصیه نمود:
- دیدن این برج ساعت جالبه. اگه چند دقیقه قبل سر هر ساعت برسیم، عروسک‌هایی که در پنجره‌ی کناری ساعت هستن، بیرون میان و نمایش کوتاهی اجرا می‌کنن؛ بعد هم ناقوسش به صدا در میاد.
دیدن آب‌نمای زیبایی قبل رسیدن به برج ساعت در راستای همان خیابان برج و جمع شدن مردم ‌و خوردن از آب آب‌نما که آبی آشامیدنی بود، برای آن‌ها جالب به‌نظر می‌آمد. چند دقیقه قبل به صدا در آمدن ناقوس ساعت، همگی زیر آن ایستاده بودند و آمیدان با اشتیاق به نمایش عروسکی پنجره کناری برج نگاه می‌کرد و شارلون از آن همه توجه آمیدان به محیط اطرافش، متعجب شده بود!
[برجِ ۲۳ متری ساعت بِرن از نقاط برجسته این شهر بود. امکان عبور و مرور از طاق زیر برج وجود داشت. ساعت اصلی برج و تجهیزات‌اش در سمت شرق آن قرار گرفته بود، چند دقیقه قبل از هر ساعت، عروسک‌های موجود در پنجره‌ی کناری ساعت شامل خروس، دلقک و خرس‌های رقاص نمایش کوتاهی اجرا می‌کردند و در انتها رأس ساعت، صدای زنگ ناقوس ۱/۴ تُنی بالای برج بلند میشد.]
با به صدا در آمدن ناقوس و داخل پنجره رفتن عروسک‌ها آمیدان ناگهان میل رفتن به بالای برج در وجودش شعله کشید.
- من می‌خوام از برج بالا برم!
شاهین و شارلون دستپاچه بازوهای او را گرفتند!
- جدّی که نمی‌گی؟
آمیدان کلافه آن‌ها را پس زد.
- ولم کنین، چه کار می‌کنین؟
شاهین جدی شد.
- آمیدان، اینجا زمینه، ما نباید جلب توجه کنیم. انسان‌ها که نمی‌تونن بالای برج بِرَن! اگر تو رو اون بالا ببینن، دردسر میشه.
آمیدان نق زد.
- پس هیجان زمین چیه؟
شاهین پوزخندی زد‌.
- می‌خوای برای هیجان بپری در چاله‌ی خرس‌ها؟
آمیدان با تمسخر به شارلون اشاره کرد.
- من همیشه با یه خرس زندگی کردم.
شاهین به قد و بالای بلند و تنومند شارلون نگاه کرد و از کنایه آمیدان بلند خندید!
- پس شارلون رو بندازیم توی چاله‌ی خرس‌ها.
شارلون اخم‌هایش را درهم کشید.
- از بی‌مزه‌گیتون کاملاّ معلومه هم‌خونین!
شاهین لحن جدی گرفت.
- شوخی نکردم! یکی ازجاذبه‌های این شهر چاله‌هاییِ که خرس‌ها رو داخلشون نگه می‌دارن و اسم این شهر کلاً از اسم خرس‌ها گرفته شده!
[یکی از جاذبه‌های گردش‌گری شهر بِرن سوئیس، گودال خرس یا به قول سوئیسی‌ها (Bargengraben) در دل پارکی زیبا به همین نام واقع شده که می‌توان در آنجا خرس‌های گریزلی را از نزدیک تماشا کرد و به آن‌ها غذا داد! طبق یکی از افسانه‌های محلی، اسم بِرن از کلمه‌ی Bear به معنای خرس گرفته شده است و البته که خرس‌ها هم نقش مهمی در تاریخ و فرهنگ شهر بِرن داشته‌اند. با این حال امروزه دیگر چیزی به اسم چاله‌ی خرس‌ها وجود ندارد و برای آن‌ها منطقه‌ی بزرگی مهیّا شده است که در آن می‌توانند در استخرهای بزرگ شنا کنند. گودال‌های خرسی در قرن شانزدهم پایه‌گذاری شده بودند.]
آمیدان باز با حال خاصی به برج ساعت نگریست.
- اما هنوز برای من بالا رفتن از اون برج هیجان‌انگیزتره تا توی چاله با چند تا خرس احمق دست و پنجه نرم کنم.
شهاب که بیشتر ساعات را در کنار آن‌ها ساکت مانده بود با تلخی‌ای در کلامش، سکوتش را شکست.
- حالا که بالا رفتن رو دوست داری، بهتره بری بالای برج کلیسای بِرن! اون کلیسا یکی از بلندترین بناهای این شهر و حتّی کشور سوئیسه. کل نمای شهر رو هم از اون بالا می‌تونی ببینی.
شهاب با پوزخندی با بدجنسی ادامه داد:
- البته اگه از پدران مقدس و زمزمه‌های دعاهاشون با نقاشی روز رستاخیزش نمی‌ترسی!
[کلیسای جامع بِرن بزرگ‌ترین کلیسا در میان تمام شهرهای سوئیس و یکی از شاهکارهای معماری جهان محسوب می‌شود. این کلیسا با معماری گوتیک* خود بر تمام شهر اشراف دارد. می‌توان این‌گونه ادعا کرد که زیباترین ویژگی کلیسا مدخل آن است که صحنه‌ای از روز رستاخیز را به نمایش درآورده است. سبک معماری این کلیسا، گوتیک است که در آن حتی کوچک‌ترین جزئیات هم به‌کار رفته است. نمای ظاهری آن فوق‌العاده است و یکی از نقاط قوّت بِرن است. ساخت این کلیسا حدود ۲۷۰ سال به طول انجامیده و توسط نسل‌هایی از معماران چیره‌دست سوئیسی طراحی و ساخته شده. نقاشی‌ها و مجسمه‌ها و ساختار با شکوه معماری آن، این ساختمان را به یکی از زیباترین جاذبه‌های گردشگری در تمام سوئیس تبدیل کرده است.]
آمیدان کنایه شهاب را به ابلیس بودنش گرفت و آشکارا دور چشمانش رگه‌هایی خونی ظاهر شد! شارلون نگران بازوی آمیدان را گرفت.
- آروم باش.
شارلون
با خشم چند قدم به حالت تهدید سمت شهاب برداشت.
- یادت نره اون هر چیه توام از همون نژاد و قبیله‌ای.
شاهین بین شارلون و شهاب که سی*ن*ه به سی*ن*ه هم ایستادند و به‌حالت تهدید به‌‌هم چپ‌چپ نگاه می‌کردند، ایستاد و بر سی*ن*ه‌ی هر دو زد و از هم دورشان کرد.
- تمومش کنین؛ اینجا جای دعوا‌ و مرافه نیست. به‌جای دردسر درست کردن، بیاین بریم داخل یه کافه چیزی بخوریم!
شاهین بازوی آمیدان را گرفت و دنبال خودش به‌سمت کافه‌ای کشید. شارلون و شهاب هم با نگاهی تهدیدآمیز به‌‌هم دنبال آن‌ها رفتند.

{پینوشت:
هنر گوتیک*
سبکی از هنر است که از قرون وسطی و در فرانسه آغاز شد. این شیوه هنری که در نیمه دوم سده دوازدهم پا گرفت و تا نیمه قرن شانزدهم میلادی دوام یافت در همه کشورهای اروپایی متداول شد. هنر گوتیک شامل معماری، مجسمه‌سازی، نقاشی، رنگ‌آمیزی شیشه‌ها، نقاشی با آبرنگ روی گچ و دست‌خط‌ها میشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۳۶

شاهین
همراه آمیدان وارد کافه‌ی بزرگی که نوازنده‌ها موزیک زیبایی را می‌نواختند، شدند. میز بزرگ بار و سفارشات در وسط فضای کافه قرار داشت و روبه‌روی آن، میز صندلی‌های چوبی و گردِِ چهار و شش نفره تا آخر سالن بزرگ کافه چیده شده بودند که وسط هر میز، گلدان کوچک سفیدی از گل‌های رز سرخ و سفید طبیعی قرار داشت.
سمت راست میز بار، داخل کمی گود‌رفتگی، چند میز بیلیارد قرار داده شده بود. در سمت چپ آن برای نوازنده‌ها و وسایل نواختن، کمی بالاتر از سطح کافه، فضایی اختصاص داشت. روبه‌روی آن، سِن زیبایی با سنگ‌های سیاه و سفید با رقص نورهای تعبیه شده، فضای بزرگ و زیبایی برای رقص و نواختن به وجود آورده بود.
شاهین و آمیدان میز دنجی در گوشه‌ی سالن کافه انتخاب کردند و کمی بعد شهاب و شارلون با اکراه به آن‌ها پیوستند و بدون جلب توجه هر چهار نفر پشت میز بر صندلی‌هایشان نشستند و شاهین سفارشی از مِنو* داد. شاهین که متوجه به‌‌هم ریختن و سکوت آمیدان شد، سعی کرد از آن حال و احوال او را خارج کند.
- خُب، به‌نظرت زمین از ماوراء جذّاب‌تر نیست؟
آمیدان سعی کرد به اعصابش مسلط‌تر بشود و با سر تأیید نمود.
- بله اینجا انگار همه‌ی آدم‌ها در یک سطح هستن؛ انرژی خاص و برتری‌ای به‌هم ندارن. اگر هم ضعف و قوّتی داشته باشن، پنهونه و در دسترس بقیه نیست که باهاش زخم‌ زبون بزنن!
شاهین متوجه‌ی ناراحتی و کنایه آمیدان به شهاب شد.
- من متأسفم که حرف شهاب باعث دل‌گیریت شده. اون کلاً ادم انعطاف‌پذیری نیست و نیش ‌زبون تلخی داره. اما به جرأت می‌تونم بگم یکی از وفادارترین دوستان و همراهان من بوده. به‌ وقت سختی از هیچ جان‌‌ فشانی‌ای دریغ نمی‌کنه!
شهاب با شنیدن حرف‌های آن دو، جدّیتِ بیشتری به چهره‌اش داد.
- آمیدان، تو با این همه قدرت و ریاضتی که کشیدی، مثل دختر بچه‌ها روحیه ضعیفی داری! به راحتی میشه اعصابت رو به‌هم ریخت! این ضعفِ بزرگیه برای اَبَر اهریمنی که قراره پادشاه ماوراء بشه! متعجبم لوسیفر به چیِ تو این همه دل‌خوش کرده که تو رو وارث تاج و تخت خودش می‌دونه!
آمیدان مجدد رنگ چشمانش از خشم تیره‌تر شد و دور آن رگه‌هایی خونین ظاهر شد! دستش را روی میز چوبی مشت نمود و با چند نفس عمیق، سعی کرد به اطراف نگاه نکند که برای دیگر مشتریان کافه جلب توجه نشود! شاهین با خشم در حالی‌که سعی می‌کرد صدایش را پایین نگه دارد به شهاب توپید.
- تو چته؟ چرا تمومش نمی‌کنی؟ مگه نمی‌دونی اینجا نباید درگیری ایجاد کرد!
شارلون آرام دستش را بر دست مشت شده‌ی آمیدان گذاشت و به آرامش دعوتش کرد! با غضب در چشم‌های شهاب نگریست.
- اگه تنت خیلی می‌خواره و دنبال دردسر و درگیری هستی، همین الان با من به ماوراء برگردیم تا آرومت کنم؟
شاهین با عجله دستانش را کمی بالا برد.
- خواهش می‌کنم روزمون رو خراب نکنین، ما اومدیم روی زمین کمی از اون فضای زور و قدرت و جنگ رها بشیم؛ اما شماها مدام دنبال جنگ و دعوا هستین!
شارلون با خشم نگاهش را درون چشمان پر تمسخر شهاب خیره نگه داشت.
- به بهترین یار و همراهت بگو. از اول که پا به‌ زمین گذاشتیم مدام ما رو مورد زخم‌ زبون قرار داده!
شاهین با شرمساری حرف شارلون را تأیید نمود.
- حق با شماست. دیگه چیزی نمی‌گه!
شاهین روی بر شهاب جدی شد.
- میشه خواهش کنم تمومش کنی؟
شهاب با خشم بلند شد.
- من میرم روی میز بیلیارد. کمی پول بهم بده.
شاهین چند فرانک که پول رایج کشور سوئیس بود را از جیبش در آورد و دست شهاب داد.
- آره برو اونجا، بهتر آروم میشی.
آمیدان با نگاهی پُر کینه رفتن شهاب را تماشا کرد.
- پول رو برای چی می‌خواست؟
شاهین خندید.
- در زمین انرژی انسان‌ها در حد زندگی روزمره‌ی اون‌هاست. اینجا پولِ که باعث تفاوت و برتری اون‌ها به‌هم میشه؛ همون ثروت و دارایی‌هاشون. مثلاً الان اگه بخوایم یه نوشیدنی تو این کافه بخوریم، انرژی و قدرت به کارمون نمیاد؛ چند فرانک پول لازم داریم. شهاب هم برای بازی بیلیارد، باید قبلش پول پرداخت کنه.
شاهین از جیبش پول‌هایش را در آورد و نشان داد.
- زمین اومدی باید همیشه پول رایج کشوری که در اون هستی رو داشته باشی. اینجا باید فرانک خرج کنیم. اما به ایران که میرم ریال باید داشته باشم. یه جورایی روی زمین، بدون پول نمی‌شه تفریح و خوش‌گذرونی کرد!
آمیدان لبخند تلخی زد.
- بدون پول هم میشد از رفتن بالای اون برج ساعت لذّت برد.
شاهین متعجب او را نگریست.
- بی‌خیال! گفتم نباید جلب توجه کنیم. تو هنوز توی فکر بالای برج رفتنی؟!
آمیدان جدّی شاهین را نگریست.
- من کاری نیست که بخوام انجام بدم، بعد بی‌خیالش بشم!
شارلون نگران از حرف آمیدان به سومین جامی که او سر کشید، خیره ماند!
- حواست هست زیاده‌‌روی نباید بکنی؟
آمیدان بی‌توجه جام بعدی هم پُر کرد و سر کشید! همه چیز در زمین، برای آمیدان تازگی خاصی داشت. همان‌طور که آرام و بی‌صدا، مشغول نوشیدن بود، اطراف خودش را هم زیر نظر داشت. چون از حس برتر شنوایی هم برخوردار بود به راحتی صحبت‌های همه‌ی مشتریان را می‌توانست هم‌زمان با بلندی صدای نواختن ساز نوازنده‌ها، شنود کند!
دیدن انسان‌ها و‌ طرز پوشش و برخوردهای دوستانه‌ی آن‌ها؛ خوردن و نوشیدن، سیگار کشیدن‌هایشان؛ دیدن دختر پسرهای جوان و دلبری کردن برای هم، فضای بسته و آهنگ و خواننده‌هایی که در کافه می‌خواندند، رقصنده‌هایی که می‌رقصیدند؛ همه برای او تازگی داشت و از سرزندگی مردمان زمین تعجب کرده بود!
آمیدان با آهگ ملایمی که در فضا پخش میشد، توجه‌اش بر سِن* رقص، به چند دختر و‌ پسر جوان جلب شد که عاشقانه سر بر شانه‌ی هم به آرامی فارغ از محیط اطرافشان در حال رقص ملایمی بودن! شاهین که نگاه او را دنبال می‌کرد، لبخندی زد.
- انسان که باشی برای داشتن جنس مخالفی به راحتی سراسر وجودت پر از این احساس‌های سطحی و‌ زود گذر میشه!
آمیدان متفکر به جوان‌ها نگریست.
- به نظر نمیاد سطحی باشه!
شاهین بلند خندید.
- به نظر تو این حس‌ها، عشق واقعیه؟
آمیدان گنگ به شاهین نگاه کرد!
- عشق؟! من از حسشون حرف زدم نه عشق!
شاهین از تعجب آمیدان کمی جدی شد.
- منظورم از احساس‌های زودگذر انسان‌ها، همین عشق و عاشقی‌های لحظه‌ای‌شون بود. الان این همه عاشقانه محو همدیگه هستن؛ چند لحظه بعد که از این حال سرخوشی خارج بشن، سر کوچیک‌ترین موضوع باهم جنگ و دعوا و اعصاب‌ خُردی دارن! به نظر من در کل روی زمین آدم‌ها هیچ‌وقت به اون عشق واقعی که گذشت لازم داره نمی‌رسن!
آمیدان با لحن محکمی، نگاه دیگری به سِن انداخت.
- پس حس بین اون‌ها عشق نیست، یه هوس زودگذره! عشق واقعی گذشت نمی‌خواد؛ استمرار* می‌خواد!
شاهین از حرف آمیدان حیرت کرد!
- منظورت از استمرار چیه؟
آمیدان جدی‌تر شد.
- استمرار در عشق یعنی به‌دست آوردن و نگه داشتن اون عشق! چرا باید در عشق گذشت داشت؟
شاهین با اندوه او را نگریست.
- مادر من هم قربونی این حس خودخواهانه‌ی پدرم به قول تو استمرار در عشقش، شد! اما اگه پدرم می‌تونست برای عشقش گذشت کنه، مادر من با همه‌ی حسرت‌ها و آرزوی برگشتن به سرزمین و آغوش خونواده‌ش توی ماوراء، دنیای بیگانه‌، جون نمی‌داد.
آمیدان کاملاً مخالفتش با نظر شاهین را نشان داد.
- انگار توام زیادی به مادرت وابسته بودی؛ اما داری یه طرفه قضاوت می‌کنی! پدرت هم عاشق بوده، چرا باید گذشت می‌کرد و عشقش رو رها می‌کرد؟ با تنهایی و درد و خلاء درونی خودش چیکار می‌کرد؟!
شاهین غمگین جواب داد:
- اما مادر من یه موجود زمینی بود، پدرم می‌دونست که اون زمان زیادی برای بقاء نداره و یه موجود فانیه.
آمیدان سر تکان داد.
- پس پدرت هم استمرار لازم رو نداشت که گذاشت به این راحتی مرگ اون‌ رو ازش بگیره! باید تبدیلش می‌کرد به یه موجود ماورائی و برای خودش و حتی تو حفظش می‌کرد!
شاهین از نظر آمیدان یکه خورد!
- وای پسر تو چه طرز فکر خودخواهانه‌ای از این استمرارت در عشق داری! امیدوارم هرگز عاشق نشی!
آمیدان لبخند تلخی زد و جام دیگری بالا رفت.
- اگه اون ارباب بی‌لیاقت، واقعاً عاشق مادرم بود؛ اون رو هر جوری بود حفظ می‌کرد. من هم الان اینقدر خلاء نبودن مادرم رو حس نمی‌کردم!
شاهین با نگاهی به نگرانی چشمان شارلون از زیاده‌‌روی آمیدان در نوشیدن، متفکر اندیشید، (حس آمیدان از فقدان و مرگ مادرش با حس من از مرگِ با حسرت مادرم، زمین تا آسمون فرق می‌کنه!)

{پینوشت:
مِنو*(meno) کلمه‌ای لاتین به معنای همان لیست غذا و‌ سفارشات و قیمت‌‌های آن‌ها در کافه‌ها‌ و رستوران‌ها می‌باشد.

سِن* رقص فضایی است که در آنجا مراسم شادی برگزار می‌شود و مراسمات رقص‌ و شادی مانند رقص‌های محلی، کنسرت، اجرای برنامه‌های شاد برگزار می‌گردد و معمولا از سطح تالار بالاتر و مجزا است.

استمرار* داشتن
یعنی ادامه دادن و ناامید نشدن. یعنی با وجود این‌که ممکنه در ابتدای کار نتایج زیادی نگیریم، ولی همچنان ادامه بدیم. اونقدر ادامه بدیم تا بالاخره به چیزی که می‌خوایم دست پیدا کنیم.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۳۷

نوازندگانِ در کافه، آهنگ جازی شروع به نواختن کردند؛ فضای آرام و عاشقانه دختر پسرها شکسته شد! دسته‌ای از زن‌ها و مردها و دختران و پسرهای جوان، سرخوش به سِن رقص که برای آن‌ها آماده شده بود، رفتند و مشغول رقصیدن و حرکات تند با نوای جاز موزیک شدند!
شاهین که از متحیرانه نگاه کردن آمیدان خنده‌اش گرفته بود، بلند شد.
- آهان! این الان بهتره از اون حس‌های زودگذر و خسته کننده.
شاهین شروع کرد مقابل میز با آهنگ جاز بدنش را تکان دادن و رقصیدن! شهاب از دورتر با دیدن رقصِ شاهین با مکثی در بازی، چوب بیلیارد را به میز در دستش تکیه داد و لبخند مختصری زد، سری تکان داد! شارلون هراسان نگاه‌های اطرافش را کاوید.
- بشین شاهین، داری جلب توجه می‌کنی!
شاهین بی‌تفاوت به رقصیدن ادامه داد!
- اینجا جای رقصیدنه، چه جلب توجهی می‌کنم؟
شاهین دست آمیدان را گرفت.
- پاشو ما هم بریم روی سِن برقصیم.
آمیدان از سرزندگی شاهین حیرت کرد، چون از نوشیدن زیاد سرش هم گرم شده بود، انگار بدش نمی‌آمد مثل او رقصیدن را تجربه کند! خواست همراه شاهین بلند شود، شارلون دستش را گرفت.
- نه آمیدان! تو زیادی نوشیدی. نباید جایی بری؛ لطفاً همین‌جا بمون.
شاهین بی‌توجه به نگرانی شارلون از بی‌تعادلی آمیدان، زیر دست او زد!
- باز داری جای لوسیفر رو براش می‌گیری؟
شاهین دست آمیدان را کشید با خودش وسط سِن رقص برد... آهنگ جاز تندی نواخته می‌شد و نور سِن کم شده بود، رقص‌‌نورها فضای سکرآوری به رقصنده‌ها داده بودند!
دختر پسرها که زیادی سرخوش نشان می‌دادند، گویا از حال خودشان خارج شده و با هیجان بدن‌هایشان را زیر رنگارنگ شدن رقص‌‌نورها، تکان می‌دادند و گاهی هم در ازدحام فضای سِن بِه‌هم برخورد می‌کردند! شاهین و آمیدان هم با سرخوشی عجیبی، بین آن‌ها می‌رقصیدند و از خالی کردن انرژیشان لذت می‌بردند!
توجه چند دختر در حین رقصیدن به زیبایی و اندام‌های تنومند آن‌ها جلب شد و خودشان را نزدیک نمودند و سعی کردند مقابل آن‌ دو برقصند. آمیدان که از نوشیدن زیاد بی‌تعادل‌تر شده بود، کم‌کم در حال رقصیدن و دیدن فضای تاریک با رقص‌‌نورها، از حال عادی خودش خارج میشد‌ و توجه‌اش به دختری که مقابل او می‌رقصید، جلب شد!
شاهین که بین چند دختر که محو زیبایی او شده بودند و دوره‌اش کرده بودند با هیجان و سرزندگی می‌رقصید از دیدن آمیدان روبه‌روی آن دختر لبخندی همراه چشمکی به او زد.
- خوش باش آمیدان!
نگاه اول آمیدان به چشمان دختر مقابلش دختر را مسخ و سست کرد! آمیدان با لبخندی به شاهین سر تکان داد و دست به دور کمر دختر گذاشت و جلوتر کشیدش. لحظات اول برای آمیدان تجربه جالب و پر هیجانی بود. اما با حرکات سریع‌ترِ دختر در رقص با نوای تندتر نوازنده‌ها، نبض گردن او نیز تندتر می‌زد و آمیدان صدای سریع گردش خون در رگ‌های دختر را می‌شنید! دختر فقط در چشمان سبز و گیرای آمیدان خیره مانده بود و‌ توان چشم برداشتن از نگاه او را نداشت!
آمیدان که از حرکات بدنش داغِ‌داغ شده بود، ناگهان با گوش دادن به صدای ضربان قلب دختر، دیگر چیزی از موزیک و صداهای اطراف را نشنید؛ تنها صدای قلب و نبض دختر بود که حس عطش و داغی مذاب‌گونه‌ای به او می‌داد!
آمیدان سعی کرد خودش را از دختر دورتر کند تا صدای نبض او از ذهنش خارج شود. اما دختری دیگر مقابل او با عشوه و لوندی خاصی دستانش را بر شانه‌های آمیدان گذاشت و شروع به حرکات موزون* تندی کرد!
آمیدان با نگاهی پر جنون به تندی نبض گردن دختر به صدای محکم ضربان قلبش که گویی به شدت در سر او می‌کوبید گوش داد! او که از حال خودش به کلی خارج شده بود به آرامی گیسوان پریشان دختر را از گردن و شانه‌هایش کنار زد؛ با پشت دست رگ گردن او را لمس کرد و دستش را در همان راستا تا روی قلب دختر پایین کشید! با لمس قلب پُر تپش دختر، حرکت مذاب مانندی از خون در رگ‌های او ریخت! داغ شده بود و حس سوختن دردآوری همراه تشنگی شدیدی در وجودش شعله می‌کشید! گویا خلائی در ذهنش باز شده بود، نه چیزی می‌دید نه می‌شنوید!
این حال زمانی به آمیدان دست می‌داد که دچار جنون کُشتار میشد! تنها داغی مذاب مانندی در وجودش حس می‌کرد و دیگر هیچی از آن زمان و مکان نمی‌فهمید!
شارلون که دورادور آمیدان را زیر نظر داشت از دورتر دید او در شلوغی سِن رقص، ناگهان بی‌حرکت ایستاده؛ دست بر قلب دختر مقابلش خیره مانده است! شارلون این حال آمیدان را به‌خوبی می‌شناخت و تا خواست به‌خودش بجنبد تا او به دختر آسیب نرساند؛ آمیدان با سرعتی عجیب، ناگهان قلب دختری که مقابلش می‌رقصید را بیرون کشید!
هنوز با سرعت آمیدان و داغی و سرخوشی در رقصیدن، کسی متوجه نشد چه اتفاقی افتاده است! شارلون با عجله بلند شد، وحشت‌زده شهاب را که به میز او نزدیک‌تر و مشغول بازی بیلیارد بود با فریاد صدا زد. شهاب از فریاد شارلون چوب بیلیارد در دست به‌سمت او نگاه کرد که شارلون دوباره فریاد زد:
- شهاب عجله کن باید مردم رو به‌سمت در خروجی ببری!
شارلون خودش شتابان به‌سمت آمیدان دوید، شهاب متحیّر فریاد زد:
- چی شده؟ چی داری میگی؟!
شارلون در حالی‌که سعی می‌کرد از بین میزها، سریع‌تر خودش را به آمیدان برساند، دوباره فریاد کشید:
- آمیدان نمی‌ذاره کسی از اینجا زنده خارج بشه؛ عجله کن!
شارلون که به آمیدان رسید هم‌زمان دو قلب دیگر را از سی*ن*ه‌ی دو نفر خارج کرد! شاهین که گرم رقص بین دخترها بود هنوز متوجه‌ی کُشتار آمیدان نشده بود. ناگهان با فریادِ زن و مردهایی که قلب‌ها را در دست آمیدان دیدند و جنازه‌های افتاده‌ی زیر پا، شاهین بوی خونی حس کرد و به‌سمت آمیدان نگاه کرد. از دیدن حال عجیب او وحشت‌‌زده سمتش دوید!
شاهین و شارلون هر دو به سرعت هم‌زمان خودشان را به آمیدان رساندند و از دو سمت هر دو کتف او را میان بازوان خود قفل کردند و سعی کردند او را نگه دارند! شارلون فریاد زد:
- باید از اینجا خارجش کنیم.
شاهین با ناباوری از قدرت عجیب آمیدان متحیر او را نگریست.
- آمیدان چت شده؟ آروم باش، به خودت بیا، باید بریم بیرون.
اما آمیدان که در آن حالِ جنون، نه چیزی می‌شنید و نه ادراکی از محیط اطرافش داشت، ناگهان با نیرویی عظیم هر دو را با قدرت باور نکردنی‌ای به عقب پرتاب کرد که آن دو با برخورد به میز و صندلی‌ها به زمین افتادند!
شهاب که اوضاع را به‌هم ریخته دید، میان فریاد و وحشت فرار انسان‌های داخل کافه، خودش را به آمیدان رساند با یک خیز از پشت محکم او را میان بازوان قوی خود نگه داشت.
- بلند شین، باید این روانی رو ببریم بیرون!
شاهین و شارلون مجدد بلند شدند و به کمک شهاب رفتند و آمیدان را که بسیار قوی سعی می‌کرد با کوبیدن شهاب از پشت به میزها خودش را از بازوان او رها کند از دو سمت دیگر نگه داشتند!
مردم وحشت‌ زده با فریادهایی که در آهنگ یکنواخت ساز ارگ که اتوماتیک‌وار هنوز می‌نواخت، گم میشد؛ سعی می‌کردند هر کدام به‌سمت درب خروجی فرار کنند! ناگهان شارلون همان‌طور که سعی می‌کرد آمیدان را در کنترل خود نگه دارد، دید مردمی که سعی می‌کنند فرار کنند، همه از یه حدی جلوتر نمی‌توانند بروند! با وحشت زمزمه نمود:
- نه! اینجا رو حصار کرده!
شارلون با التماس بر سر آمیدان فریاد کشید:
- نه آمیدان بزار بِرَن، خواهش می‌کنم به خودت بیا. اینجا زمینه، نباید کُشتار کنی.
شاهین و شهاب متعجب به‌ شارلون نگاه کردند و سعی می‌کردند آمیدان را نگه دارند!
- اینجا چه خبره شارلون؟ این چه مرگشه؟!
شارلون با اندوه سر تکان داد.
- اون الان نه می‌شنوه نه می‌فهمه در چه موقعیتیه، دچار جنون کُشتار شده!
شاهین با شنیدن حرف‌های شارلون با وحشت به شهاب نگریست.
- این‌جوری نمی‌تونیم نگهش داریم، بهتره گردنش رو بشکنی.
شهاب خواست از پشت گردن آمیدان را بشکند که او این‌بار با انرژی عظیم‌تری هر سه‌ی آن‌ها را به هوا پرتاب کرد و به زمین کوبید! آمیدان با سرعتی عجیب به درون جمعیت وحشت‌‌زده حمله‌ور شد و شروع به کشتار و سلاخی انسان‌های بی‌پناه کرد و میان فریادهای پر وحشت آن‌ها با آهنگ تندی که پخش می‌شد، قلب و دست و پا و اعضای بدن بود که قطع می‌کرد و به اطرافش پرتاب می‌شد!

{پینوشت
حرکات موزون* عبارتی است که گاهی به جای «رقصیدن» به کار می برند
.}
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین