- Jul
- 660
- 13,381
- مدالها
- 2
پارت۸
در قصر لوسیفر نوای اعجازانگیز چَنگ* که با سرانگشتان هنرمندانهای به زیبایی هر چه تمامتر نواخته میشد، لوسیفر را سخت اندوهگین نموده بود و تحت تأثیر این نوای جادویی، ساکت و بیحرکت در حالیکه دستانش را روی هم پشت کمرش گذاشته بود از پشتِ پنجرهی اتاقش در بالاترین نقطهی قصر بلورینش به باغ کریستالی قصر خیره نگاه میکرد. باد از میان درختان کریستالی، تن خستهاش را به اَلماسهای آویز شده از آنها خارش داد، تیز و با سرعت بالا رفت و چنان بر چهرهی مغموم لوسیفر سیلی زد که اشکهایش به کنارههای صورتش روان شدند و گیسوان طلائی او از کِشیدهی باد، آشفته شد! لوسیفر پشت به پنجره ایستاد، سرش را پایین گرفت و زمزمه کرد:
- حق داری باد دلآشوب، من با این همه قدرت و قدمت، عُرضهی نگهداری بانوی شما رو نداشتم!
لوسیفر با خشم پنجرهی باز را محکم چِفت کرد؛ اشکهایش را پاک نمود از بارگاهش خارج شد و از پلههای کریستالی قصرش پایین رفت.
قصر لوسیفر خالی از خدمه بود و تنها پیشکارش در قصر کنارش میماند. او به نُدرَت اجازه میداد کسی به قصرش رفت و آمد کند!
در جایجای تالارهای بزرگ و پُر جواهر قصرش، مجسمههای کریستالی بزرگ از هیبت و اشکال موجودات ماورائی قرار گرفته بودند! طوریکه با همه خالی بودن قصر از هر خدمه و موجودی، چنان حس میشد که هزاران چشم دور تا دور قصر خیره به اطراف مینگرند! گویی با همهی سکوتِ مرموز قصر از هر مجسمه کریستالی، صدای عجز و ناله و درد کشیدن آنها در فضا پخش میشد! لوسیفر ابلیس هزاران ساله با قدمهای محکم و غروری در چهره از پلهها پایین میآمد. بوی خون زیادی را از تالار اصلی قصر حس کرد! کمی نگرانتر پلهها را طی نمود. ارباب را پایین پلهها دید که با تشویش او را صدا زد:
- جناب لوسیفر کجایین؟ دستم به دامانتون.
لوسیفر محکم پرسید:
- چی شده؟
ارباب با اشارهی سر به قسمت پایینتر تالار بزرگ قصر که با چند پله جدا و گودتر میشد و محل ایستادن نگهبانها و خدمه در تالار بود؛ توجه لوسیفر را بهجان دادنِ دختری زیباروی که جوی خونی از قلبش سرازیر بود، جلب کرد!
لوسیفر با کمی مکث با عصبانیت روی بر ارباب نمود!
- بهت گفتم این دور و بَر نچرخ آیزاکرا. بهت گفته بودم الان وقت نزدیکی به پسرت نیست! هی اصرار داشتی که آمیدان با دیدن دختر پریزاد آروم میگیره، قلبش نرم میشه و اینجوری تو رو هم میپذیره! این احمقانهست آیزاکرا، اون هیچ چیش شبیهِ تو نیست که با خودت میسنجیش.
ارباب عصبی و پُر تشویش دستانش را بِههم فشرد.
- الان وقت سرزنش کردن من نیست. اون دختر از قبیلهی پریزاد بود؛ بوی خونش رو نمیشه پنهون کرد! فکری بکن تا قبل اینکه لشکر جن و پری بهمون هجوم بیارن.
لوسیفر با نگاه شماتتباری به ارباب نگریست.
- سَم بهش زده؟
ارباب با سر تأیید کرد.
- اصلاً مهلت نداد توضیحی بدم! تا وارد تالار شد ما رو دید، دخترِ افتاد به جون دادن! من اصلاً نفهمیدم چطوری زدش!
لوسیفر بهسمت جسم نیمهجان دختر رفت.
- دیگه نمیشه احیاش کرد. آمیدان سَمّ قویای داره. اون بدون تماس، سَمِّش رو از راه هوا و تنفس وارد بدن میکنه و پادزهری هم نداره! به دخترِ که دست نزدی؟
ارباب به نفی سر تکان داد.
- نه حدس زدم سَم باشه، تماسی با جسم نداشتم.
لوسیفر متفکر به جسم بیجان دختر نگریست.
کنار دختر رفت و از زیر کتفهایش با یک دست بلندش کرد؛ سر دختر شُل روی شانهاش افتاد!
- سَمّ آمیدان از راه تماس هم کُشندهست و سریع عمل میکنه؛ اما نه برای من!
لوسیفر با دست دیگرش سر دختر را نوازش داد!
- بخواب آروم؛ تا ابدیت با درد بخواب!
دختر هاله و روحش با قدرت انرژی لوسیفر در حال تجزیه به داخل وجود او کشیده شد! لوسیفر سر دختر رو صافتر نگه داشت و اینقدر تجزیه او را ادامه داد تا دختر از همه جان و روحش تخلیه و کمکم با انرژی لوسیفر تبدیل به مجسمهای کریستالی شد!
لوسیفر با وسواس مجسمه دختر را کنار ستون کریستالی عظیم قصرش مستقر کرد؛ با دقت براندازش نمود.
- سرش کمی کج شد، نه؟
ارباب از خونسردی لوسیفر متعجب ماند!
- من قبیلهی پریزاد رو خوب میشناسم؛ اونها میفهمن این دختر اینجا کُشته شده.
لوسیفر عصبانی سمت ارباب چرخید.
- پس گورت رو زودتر از اینجا گُم کن و تا من بهت نگفتم این دور و بر پیدات نشه!
ارباب کلافه ناپدید و از قصر خارج شد.
لوسیفر هم با ناراحتی بهسمت باغ کریستالیاش رفت که صدای نواختن چنگ هنوز از آنجا بلند بود.
لوسیفر آرام به آمیدان که پشت دستگاه چنگِ بزرگ کریستالی نشسته بود و مینواخت، نزدیک شد. به نرمی کنارش نشست و دستی بر گیسوان بلند و طلائی تیرهاش که تا روی صندلیِ نیمکت شکل دستگاه چنگ ریخته بود، کشید. آمیدان بیتوجه بدون هیچ احساسی به نواختن ادامه داد. لوسیفر سعی کرد لحن پدرانه و آرامی داشته باشد.
- آمیدان، پسر زیبای من، از من ناراحتی؟
آمیدان پاسخی نداد و بدون اینکه نگاهی بهسمت لوسیفر بیندازد، همچنان مینواخت! لوسیفر با عشقی عجیب مَسخ* شده، گیسوان آمیدان را در دست گرفت و بویید.
- من رو ببخش. دیگه هرگز اجازه نمیدم ارباب بهت نزدیک بشه، مگه خودت اجازه بدی.
دستان آمیدان روی تارهای چنگ آرام گرفت؛ صدای اعجازآور خاموش شد. صورتش را بهسمت لوسیفر چرخاند؛ لوسیفر محو زیبایی فرشتهسان آمیدان به چشمان عجیب و پُر جذبه او خیره ماند! چشمانی با عنبیه درشت به رنگ سبز روشن و برّاق با رگههایی کهربایی و مژگانی بلند و تیره. تکتک اجزاء چهرهی او ظریف و هماهنگ با پوست روشنش، زیبایی و معصومیتی فرشتهسان به او میبخشید.
گیسوان بلند و صاف با رگههایی بلوند و طلائیتیره، گویی رقص امواج در دریایی پر تلاطم بود و نفس هر بینندهای را در سی*ن*ه حبس میکرد!
لوسیفر چون جادوشدگان دستش را بهسمت گونهی آمیدان برد تا نوازشش کند که ناگهان آمیدان دست او را گرفت و با حرکتی سریع مخالف جهت هر چهار انگشت لوسیفر را شکاند! صدای خرد شدن استخوانهای او با فریاد لوسیفر درهَم آمیخت!
آمیدان با سرعتی عجیب همانطور که دست لوسیفر را نگه داشته بود، به پشت او چرخید و دستش را بر قلب لوسیفر گذاشت!
- توام سَم میخوای؟
لوسیفر با درد نالید:
- آروم باش پسرم، آروم باش.
آمیدان دندان از خشم روی هم فشرد.
- بهت گفتم من رو پسرم صدا نزن، گفته بودم دست از سر من بردارین. تا خلوتم رو نشکنین حَریمتون رو نگه میدارم؛ چرا پا روی دُم من میزارین؟
آمیدان به گوشهای اشاره کرد که کوهی از اسکِلت و جُمجُمه نوزادانی تلنبار بود که از خونشان تغذیه کرده بود!
- این همه مرگ و کودککُشی براتون کافی نیست؟
لوسیفر باز با عَجز سعی کرد جو را آرامتر کند.
- آمیدان تو مثل پسر واقعی خود منی؛ من به تو خشم نمیگیرم!
آمیدان اینبار کتف لوسیفر را برعکس کشید و دوباره صدای خُرد شدن استخوان کتف او با فریاد درد لوسیفر در باغ کریستالی پژواک گرفت!
- به چی میخوای خشم بگیری؟ من کاردستی خودتم! من مثل یه تصویر آیینهوار از عقدهها و شقاوت* توام! لعنت به روح ابلیسوارت، لعنت به همهی خودخواهیهات که من رو دستپروردهی جنون خودت کردی!
آمیدان با انزجار، لوسیفر را بر زمین رها کرد؛ تُفی بر زمین انداخت و پُر خشم از باغ خارج شد! لوسیفر در حالیکه استخوانهای شکستهاش را ترمیم میکرد و با درد جا میانداخت به صدای خرد شدن مجسمههای کریستالیاش از قصر گوش میداد که آمیدان با شکستن آنها خشمش را خالی میکرد! لبخند شیطانی زد و زمزمه کرد:
- آره تو کاردستی منی؛ یه ابلیس بینقص! وقت فرمانروایی ابلیس بر زمین و ماوراء و همهی کائنات فرا رسیده!
{پینوشت:
ساز چنگ* یا همان (هارپ)، یکی از سازهای بسیار قدیمی است که صدا و شکلی افسانهای دارد. جالب است که بدانید اصالت این ساز به سرزمین پارس و نیاکان ما باز می گردد. این ساز قدیمی در طول تاریخ تغییرات بسیار زیادی داشته تا به شکل امروزی ارتقا یافته است. چنگ سازی مثلثی شکل از جنس چوب است. این ساز در اندازههای مختلفی ساخته میشود و بنا بر اندازهی ساز، میتواند از ۱۹ تا ۴۷ سیم داشته باشد. چنگهایی که دارای پدال میباشند معمولاً ۴۰–۴۷ سیم دارند به نام چنگ پدالی (Pedal Harp) شناخته میشوند.
مسخ* شدن به معنای تغییر هیئت، تغییرصورت، دگرگونسازی، تغييرشكل دادن، زشت شدن و انتقال روح انسان بهبدن حیوان میباشد.
شقاوت* به معنای بیرحمی، قساوت، ستمگری و سنگدلی میباشد.}
forumroman.com
در قصر لوسیفر نوای اعجازانگیز چَنگ* که با سرانگشتان هنرمندانهای به زیبایی هر چه تمامتر نواخته میشد، لوسیفر را سخت اندوهگین نموده بود و تحت تأثیر این نوای جادویی، ساکت و بیحرکت در حالیکه دستانش را روی هم پشت کمرش گذاشته بود از پشتِ پنجرهی اتاقش در بالاترین نقطهی قصر بلورینش به باغ کریستالی قصر خیره نگاه میکرد. باد از میان درختان کریستالی، تن خستهاش را به اَلماسهای آویز شده از آنها خارش داد، تیز و با سرعت بالا رفت و چنان بر چهرهی مغموم لوسیفر سیلی زد که اشکهایش به کنارههای صورتش روان شدند و گیسوان طلائی او از کِشیدهی باد، آشفته شد! لوسیفر پشت به پنجره ایستاد، سرش را پایین گرفت و زمزمه کرد:
- حق داری باد دلآشوب، من با این همه قدرت و قدمت، عُرضهی نگهداری بانوی شما رو نداشتم!
لوسیفر با خشم پنجرهی باز را محکم چِفت کرد؛ اشکهایش را پاک نمود از بارگاهش خارج شد و از پلههای کریستالی قصرش پایین رفت.
قصر لوسیفر خالی از خدمه بود و تنها پیشکارش در قصر کنارش میماند. او به نُدرَت اجازه میداد کسی به قصرش رفت و آمد کند!
در جایجای تالارهای بزرگ و پُر جواهر قصرش، مجسمههای کریستالی بزرگ از هیبت و اشکال موجودات ماورائی قرار گرفته بودند! طوریکه با همه خالی بودن قصر از هر خدمه و موجودی، چنان حس میشد که هزاران چشم دور تا دور قصر خیره به اطراف مینگرند! گویی با همهی سکوتِ مرموز قصر از هر مجسمه کریستالی، صدای عجز و ناله و درد کشیدن آنها در فضا پخش میشد! لوسیفر ابلیس هزاران ساله با قدمهای محکم و غروری در چهره از پلهها پایین میآمد. بوی خون زیادی را از تالار اصلی قصر حس کرد! کمی نگرانتر پلهها را طی نمود. ارباب را پایین پلهها دید که با تشویش او را صدا زد:
- جناب لوسیفر کجایین؟ دستم به دامانتون.
لوسیفر محکم پرسید:
- چی شده؟
ارباب با اشارهی سر به قسمت پایینتر تالار بزرگ قصر که با چند پله جدا و گودتر میشد و محل ایستادن نگهبانها و خدمه در تالار بود؛ توجه لوسیفر را بهجان دادنِ دختری زیباروی که جوی خونی از قلبش سرازیر بود، جلب کرد!
لوسیفر با کمی مکث با عصبانیت روی بر ارباب نمود!
- بهت گفتم این دور و بَر نچرخ آیزاکرا. بهت گفته بودم الان وقت نزدیکی به پسرت نیست! هی اصرار داشتی که آمیدان با دیدن دختر پریزاد آروم میگیره، قلبش نرم میشه و اینجوری تو رو هم میپذیره! این احمقانهست آیزاکرا، اون هیچ چیش شبیهِ تو نیست که با خودت میسنجیش.
ارباب عصبی و پُر تشویش دستانش را بِههم فشرد.
- الان وقت سرزنش کردن من نیست. اون دختر از قبیلهی پریزاد بود؛ بوی خونش رو نمیشه پنهون کرد! فکری بکن تا قبل اینکه لشکر جن و پری بهمون هجوم بیارن.
لوسیفر با نگاه شماتتباری به ارباب نگریست.
- سَم بهش زده؟
ارباب با سر تأیید کرد.
- اصلاً مهلت نداد توضیحی بدم! تا وارد تالار شد ما رو دید، دخترِ افتاد به جون دادن! من اصلاً نفهمیدم چطوری زدش!
لوسیفر بهسمت جسم نیمهجان دختر رفت.
- دیگه نمیشه احیاش کرد. آمیدان سَمّ قویای داره. اون بدون تماس، سَمِّش رو از راه هوا و تنفس وارد بدن میکنه و پادزهری هم نداره! به دخترِ که دست نزدی؟
ارباب به نفی سر تکان داد.
- نه حدس زدم سَم باشه، تماسی با جسم نداشتم.
لوسیفر متفکر به جسم بیجان دختر نگریست.
کنار دختر رفت و از زیر کتفهایش با یک دست بلندش کرد؛ سر دختر شُل روی شانهاش افتاد!
- سَمّ آمیدان از راه تماس هم کُشندهست و سریع عمل میکنه؛ اما نه برای من!
لوسیفر با دست دیگرش سر دختر را نوازش داد!
- بخواب آروم؛ تا ابدیت با درد بخواب!
دختر هاله و روحش با قدرت انرژی لوسیفر در حال تجزیه به داخل وجود او کشیده شد! لوسیفر سر دختر رو صافتر نگه داشت و اینقدر تجزیه او را ادامه داد تا دختر از همه جان و روحش تخلیه و کمکم با انرژی لوسیفر تبدیل به مجسمهای کریستالی شد!
لوسیفر با وسواس مجسمه دختر را کنار ستون کریستالی عظیم قصرش مستقر کرد؛ با دقت براندازش نمود.
- سرش کمی کج شد، نه؟
ارباب از خونسردی لوسیفر متعجب ماند!
- من قبیلهی پریزاد رو خوب میشناسم؛ اونها میفهمن این دختر اینجا کُشته شده.
لوسیفر عصبانی سمت ارباب چرخید.
- پس گورت رو زودتر از اینجا گُم کن و تا من بهت نگفتم این دور و بر پیدات نشه!
ارباب کلافه ناپدید و از قصر خارج شد.
لوسیفر هم با ناراحتی بهسمت باغ کریستالیاش رفت که صدای نواختن چنگ هنوز از آنجا بلند بود.
لوسیفر آرام به آمیدان که پشت دستگاه چنگِ بزرگ کریستالی نشسته بود و مینواخت، نزدیک شد. به نرمی کنارش نشست و دستی بر گیسوان بلند و طلائی تیرهاش که تا روی صندلیِ نیمکت شکل دستگاه چنگ ریخته بود، کشید. آمیدان بیتوجه بدون هیچ احساسی به نواختن ادامه داد. لوسیفر سعی کرد لحن پدرانه و آرامی داشته باشد.
- آمیدان، پسر زیبای من، از من ناراحتی؟
آمیدان پاسخی نداد و بدون اینکه نگاهی بهسمت لوسیفر بیندازد، همچنان مینواخت! لوسیفر با عشقی عجیب مَسخ* شده، گیسوان آمیدان را در دست گرفت و بویید.
- من رو ببخش. دیگه هرگز اجازه نمیدم ارباب بهت نزدیک بشه، مگه خودت اجازه بدی.
دستان آمیدان روی تارهای چنگ آرام گرفت؛ صدای اعجازآور خاموش شد. صورتش را بهسمت لوسیفر چرخاند؛ لوسیفر محو زیبایی فرشتهسان آمیدان به چشمان عجیب و پُر جذبه او خیره ماند! چشمانی با عنبیه درشت به رنگ سبز روشن و برّاق با رگههایی کهربایی و مژگانی بلند و تیره. تکتک اجزاء چهرهی او ظریف و هماهنگ با پوست روشنش، زیبایی و معصومیتی فرشتهسان به او میبخشید.
گیسوان بلند و صاف با رگههایی بلوند و طلائیتیره، گویی رقص امواج در دریایی پر تلاطم بود و نفس هر بینندهای را در سی*ن*ه حبس میکرد!
لوسیفر چون جادوشدگان دستش را بهسمت گونهی آمیدان برد تا نوازشش کند که ناگهان آمیدان دست او را گرفت و با حرکتی سریع مخالف جهت هر چهار انگشت لوسیفر را شکاند! صدای خرد شدن استخوانهای او با فریاد لوسیفر درهَم آمیخت!
آمیدان با سرعتی عجیب همانطور که دست لوسیفر را نگه داشته بود، به پشت او چرخید و دستش را بر قلب لوسیفر گذاشت!
- توام سَم میخوای؟
لوسیفر با درد نالید:
- آروم باش پسرم، آروم باش.
آمیدان دندان از خشم روی هم فشرد.
- بهت گفتم من رو پسرم صدا نزن، گفته بودم دست از سر من بردارین. تا خلوتم رو نشکنین حَریمتون رو نگه میدارم؛ چرا پا روی دُم من میزارین؟
آمیدان به گوشهای اشاره کرد که کوهی از اسکِلت و جُمجُمه نوزادانی تلنبار بود که از خونشان تغذیه کرده بود!
- این همه مرگ و کودککُشی براتون کافی نیست؟
لوسیفر باز با عَجز سعی کرد جو را آرامتر کند.
- آمیدان تو مثل پسر واقعی خود منی؛ من به تو خشم نمیگیرم!
آمیدان اینبار کتف لوسیفر را برعکس کشید و دوباره صدای خُرد شدن استخوان کتف او با فریاد درد لوسیفر در باغ کریستالی پژواک گرفت!
- به چی میخوای خشم بگیری؟ من کاردستی خودتم! من مثل یه تصویر آیینهوار از عقدهها و شقاوت* توام! لعنت به روح ابلیسوارت، لعنت به همهی خودخواهیهات که من رو دستپروردهی جنون خودت کردی!
آمیدان با انزجار، لوسیفر را بر زمین رها کرد؛ تُفی بر زمین انداخت و پُر خشم از باغ خارج شد! لوسیفر در حالیکه استخوانهای شکستهاش را ترمیم میکرد و با درد جا میانداخت به صدای خرد شدن مجسمههای کریستالیاش از قصر گوش میداد که آمیدان با شکستن آنها خشمش را خالی میکرد! لبخند شیطانی زد و زمزمه کرد:
- آره تو کاردستی منی؛ یه ابلیس بینقص! وقت فرمانروایی ابلیس بر زمین و ماوراء و همهی کائنات فرا رسیده!
{پینوشت:
ساز چنگ* یا همان (هارپ)، یکی از سازهای بسیار قدیمی است که صدا و شکلی افسانهای دارد. جالب است که بدانید اصالت این ساز به سرزمین پارس و نیاکان ما باز می گردد. این ساز قدیمی در طول تاریخ تغییرات بسیار زیادی داشته تا به شکل امروزی ارتقا یافته است. چنگ سازی مثلثی شکل از جنس چوب است. این ساز در اندازههای مختلفی ساخته میشود و بنا بر اندازهی ساز، میتواند از ۱۹ تا ۴۷ سیم داشته باشد. چنگهایی که دارای پدال میباشند معمولاً ۴۰–۴۷ سیم دارند به نام چنگ پدالی (Pedal Harp) شناخته میشوند.
مسخ* شدن به معنای تغییر هیئت، تغییرصورت، دگرگونسازی، تغييرشكل دادن، زشت شدن و انتقال روح انسان بهبدن حیوان میباشد.
شقاوت* به معنای بیرحمی، قساوت، ستمگری و سنگدلی میباشد.}

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
نام رمان: در حِصار ابلیس نویسنده: ساناز هموطن ژانر: فانتزی عاشقانه ترسناک خلاصه: اَبَراَهریمنان ماورایی در کالبد خشک قدرت و غرور از انرژیهای برتر خود، بر سر قدرت میجنگند! با دسیسه و توطعه با هم رقابت میکنند تا هر کدام قدرت بیشتر ماورایی خود را حفظ کند. تاریکی سودای نابودی جهان کائنات را...

آخرین ویرایش: