جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مهم نمونه متن ادبی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آموزشات و تمرین گویندگی توسط HAN با نام نمونه متن ادبی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,331 بازدید, 305 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته آموزشات و تمرین گویندگی
نام موضوع نمونه متن ادبی
نویسنده موضوع HAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دختر خوب

دختر خوب

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,624
40,491
مدال‌ها
25
حالا نه...
آنوقتی که دلت تنگ است و کسی نیست؛
پایِ حرفهایت بنشیند و از بغضت گریه کند؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
امروز نه...
آنشبی که دلت دیوانگی میخواهد و کسی را پیدا؛
نمیکنی که تا صبح پا به پایت خیابان را گز کند و؛
وسطِ زمستان با گلویِ گرفته کنارت بستنی بخورد؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
به همین زودی نه...
تویِ سالهایِ دور... وقتی زل میزنی به قاب عکست؛
و هر چه بیشتر میگردی کمتر ردِ خوشبختی را؛
تویِ چشمهایت پیدا میکنی؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
این روزا که دورت تا دلت بخواهد شلوغ است؛
که نه...
آنوقتی که دست دراز میکنی و گرمی دستی را؛
حس نمیکنی...
که سرانگشتان کسی خیسی گونه هایت را؛
لمس نمیکند؛
‹ یاد من می افتی...! ›
یادِ کسی که غمت غمش بود...
یادِ کسی که شانه به شانه ات تا ته دنیا؛
هم می آمد...
یادِ کسی که دلیلِ تمام خوشی و خوشبختی هایت؛
بود...
حالا نه...
‹ یک روز ولی یاد منی می افتی که همیشه؛
کنارت بودم...
حتی وقتهایی که هیچکسی نمیخواست؛
که باشد ... ›:)))))!🖤'💭'🔓
-فاطمه جوادی
 

دختر خوب

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,624
40,491
مدال‌ها
25
- قرار بود جای این زخم ها خوب شود...
قرار نبود که بعد از این همه سال؛
یک روز صبح وقتی من حوالی خیابان ولیعصر؛
منتظر تاکسی ام؛
با عجله و بی حواس؛
شانه های مردانه ات را که پوشانده ای؛
لای پولیور سرمه ای؛
بزنی به بازوی من...
من پرت شوم روی زمین...
کلاسور زوار در رفته ام پرت شود؛
چند قدم آن طرف تر...
تو تازه به خودت بیایی...
کلاسور را برداری... برگردی سمت من که دارم؛
با دلخوری از روی زمین بلند میشوم...
همینطور که داری کلاسور را میدهی دستم بگویی:
خیلی عذر میخوام خانم...
من سرم را بلند کنم که بگویم:
آقا حواست کجاس؟!... که مات بمانم...
که مات بمانی...
که خیابان ولیعصر با همه آدم ها و ماشین هایش؛
در یک آن لال شود...
که صورتت مثل کچ سفید شود... و آن شکستگی؛
بالای ابروی سمت راستت که هر وقت؛
عصبی میشدی می پرید؛ شروع کند به پریدن...
که من تازه بفهمم در این سال ها؛
جزئیات صورتت را فراموش کرده بودم...
نفسم بند بیاید... و تو با صدایی که انگار از ته چاه؛
درمیاید بگویی: سلام...
من ضربان قلبم برسد به حدی که؛
نتوانم بگویم سلام...
سرم را بیاندازم پایین...
چشم بدوزم به پوتین هایی که آن سال زمستان؛
باهم از همین خیابان ولیعصر خریدیم...
تو این پا آن پا شوی...
من صدایت را بشنوم که میگویی: حلالم کن...
کلاسور را بدهی دستم...
و به آنی پوتین هایت از جلوی چشمم فرار کنند...
‹ قرار بود فقط فراموشت کنم...
قرار ما این نبود که بعد از این همه سال؛
تازه از این به بعد؛
خواب هایم از صدای کسی که میگوید حلالم کن؛
با افکتِ پوتین های سرآسیمه؛ آشفته شود.... ›:))))!🖤'💭'🔓
 

دختر خوب

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,624
40,491
مدال‌ها
25
چند سال پیش؛ توی یکی از روزهای شلوغ مترو؛
کنار دختری ایستاده بودم...
قطار یکباره ترمز کرد!
همه ریختند روی هم و دختر برای اینکه نیفتد؛
بازوی من را با انگشتانش چسبید...
در یک لحظه همزمان درد و خنده‌ام گرفت...
خنده‌خنده گفتم: چرا نیشگون میگیری؟!
خودش را جمع‌وجور کرد...
تندتند بازویم را بوسید و بعد گفت:
نمیدونم چرا این وقتا من بیشتر از بقیه؛
پرت میشم!
کمی تپل بود و خیلی سبزه... بلند حرف می‌زد...
چشم‌هاش میخندید... راحت بود...
گفت: شبی نیست که از روی تخت؛
پرت نشم پایین؛
خواهرم میگه سمیرا توی زندگی قبلی توپ بوده!
خندیدیم...
گفت: ‹ رفتی خونه دیدی بازوت کبوده؛
فحش بده... آزادی! ›
در عرض چند دقیقه صمیمی شده بودیم...
و صدای خنده‌مان قطار را برداشته بود...

دو ایستگاه بعد من رسیده بودم...
هول‌هول خداحافظی کردم و پیاده شدم...
و حالا چند سال است که فکر میکنم با نظمم...
با پیاده‌شدن به موقعم...
با تلاش برای سر وقت رسیدن سر کلاس...
نطفه یک دوستیِ شاد و قشنگ را؛
در نطفه خفه کرده‌ام...
قطار رفت؛ سمیرا هم رفت...!

زندگی در بُدو بدوهای به نظر خودمان رو به جلو؛
خودش را از ما گرفته...
چند نفر از ما کنار اتوبان می‌زنیم کنار؛
تا غروب خورشید را تماشا کنیم؟!
چند نفرمان گوشی را می‌گذاریم کنار؛
و خیره می‌شویم به بند انگشتان تپل یک نوزاد؟!
چند نفرمان برای دیدن یک نمایش خیابانی؛
دیر سر کار میرسیم؟!

آن روز باید می‌گفتم من کلاس نمیرم...
تو هم هر جا میری نرو...
بریم بشینیم توی یه کافه؛
چرت بگیم و بخندیم...
شاگرد اولی دانشگاه؛ هیچ‌وقت آن‌قدرها هم؛
به کارم نیامد...

گاهی باید گفت: گور بابای مقصد!
‹ مسیر را عشق است... ›:)))!🖤'☁️'🔓
-سودابه فرضی پور
 

دختر خوب

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,624
40,491
مدال‌ها
25
جواب خودمو چی بدم؟!
بگم نشد؟! بگم نخواست؟! چه جوری؟!
بابا من قول دادم...
به آينه قدی جلوی در...
به كاناپه قهوه ايی وسط حال...
به ليوان دسته دار بلنده توی ويترين...
به خونه... به خودم....
بابا من به خودم قول داده بودم...
قول خندت... قول صدات...
كه حرف بزنی زل بزنم توی صورتت بگم؛
جونم تو فقط بگو...
كه بارون بزنه بگی چه هواييه آخه؟!
بگی من دلم برف ميخواد...
منم برف شم ببارم كف پات...

‹ راستی ديدی چنتا زمستون؛
برف رو سرم نشسته؟!... ›:))))!🖤'📎'
-سيد ارسلان حسينی
 

دختر خوب

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,624
40,491
مدال‌ها
25
ما قرار گذاشته بودیم؛
محرما من روسریِ مشکی سرم کنم...
و شکلِ لبنانیا ببندمش...
اونم پیرهن مشکی تن کنه...
و ریش بذاره و دل ببره ازمن...
بعد بشینم تَرکِ موتورشُ چادرمُ؛
صاف و صوف کنه که نره لایِ چرخا...
منم دستمُ حلقه کنم دورِ کمرشُ...
و دوتایی بریم هیئت یا بزنیم به؛
دلِ دسته هایِ عزاداری...
اون بپره اون وسطُ و زنجیر بزنه...
منم از دور نگاهش کنم... و تو دلم آرزو کنم؛
کاش ماهِ عسلمونُ کنارِ؛
ضریحِ خودِ آقا سیدالشهدا؛
باشیم و متبرک کنیم زندگی قشنگمونُ...
ما قرار گذاشته بودیم؛
یعنی نذر کرده بودیم پنج تا محرمِ؛
اولِ زندگیمونُ؛
شیر کاکائو بدیم یا شربتِ عفرون؛
تو حسینیه روزِ عاشورا...
و هی تو دلمون قند آب شه که همُ داریم...
که یه ساله دوساله... پنج ساله کنارِ همیم...
اصلا مالِ همیم...
ما قرار گذاشته بودیم؛
پسرمونُ روزِ عاشورا با سربندِ؛
‹ یا علی اصغر (ع) ›
ببریم دسته و حسینی بار بیاریمش...
و دخترمونُ زینبی...
ما قرار گذاشته بودیم؛
هزارتا محرمُ؛ کنار هم سر کنیم...
کنارِ هم سی*ن*ه بزنیم... اشک بریزیم...
عزاداری کنیم... نذری بدیم...
نمیدونم اما کجا...
لایِ صدایِ کدوم طبل و زنجیر...
تو کدوم دسته... یهو هُررری از دلش افتادم...!!

‹ که حالا هر عاشورایی که میاد و میره؛
من جایِ اینکه تو دسته نگاش کنم...
و قنج بره دلم از بودنش؛ تو خونه میشینم...
و گوشامُ میگیرم... و با هر صدایِ طبلی؛
یهو هُررری وجودم میریزه...
و دلم زیر و رو میشه...
یهو عین پتک میخوره تو سرم؛
قول و قرارایی که گذاشته بودیم...
با هر صدایِ طبلی؛
یهو نبودنش آوار میشه رو تنم...
یهو هوار میشه رو سرم... ›:)))))!🖤'🥁'🔓
-فاطمه صابری نیا
 

دختر خوب

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,624
40,491
مدال‌ها
25
کت شلوار مشکی دوست داشتی...
حلقه انتخاب کرده بودیم...
همانی که دور تا دورش پر از نگین بود...
و تو گفته بودی چشم خانوم...
گفتی عروس با موی بلوند زیباست...
و من لبخند زده بودم...
عاشق لباس پر پف بودم...
و تو لباس ساده را ترجیح میدادی...
یادت هست...
ماشین عروس را هم انتخاب کرده بودیم...
بنا بود بعد از عروسی همه را قال بگذاریم...
و برویم جایی که فقط ما باشیم و خدا...
همان خدایی که مارا به هم نشان داد...
و همانی که روزی حاضر نبود دل مارا بشکند...

کارت رسید به دستم؛
پشتش اسمم را نوشته بود...
عجیب است... اسم عروس را که؛
پشت کارت نمینویسند...
کارت را باز میکنم...
این جا جای اسم من است...
پس این اسم چیست؟!
لابد اشتباه شده... حتما چشمانم غلط میبیند...
لباس هایم را از قبل آماده کردم...
خط چشم زدم...
همانطور که گفته بودی؛
چشمانم را خوشگل تر میکند...
لاک قرمز را بر میدارم...
گقتی فقط وقتی که پیش منی؛ آن را بزن...
یک دور... دو دور...
دور سوم میشود همانی که میخواهم...
موهایم بلند شده... تا پایین کمرم...
میگفتی موی کوتاه برای زن زشت است...
و از آن روز قیچی با موهای من بیگانه شد...
به اطرافم نگاه میکنم... درست آمده ام...
اولین کسی که میبینم؛ مامان است...
مادر من نه ها؛ مادر تو...
یادت هست که؛
به او هم میگفتم مامان...
سلام میکنم و رویم را میبوسد...
فقط مانده ام چرا به من نگفت عروسم؟؟؟!
لباس هایم را عوض میکنم...
خدا میداند چه زجری کشیدم؛
برای انتخاب لباس...
تنگ نباشد... یقه اش باز نباشد... کوتاه نباشد...
آخر حساس است...
مَردِ من روی من حساس است...
توی خاطراتم غرقم...
که صدایی میگوید؛ عروس و داماد آمدند!
سرم را بلند میکنم؛ سلیقه هایمان یکی است...
همان کت شلواری را برایت انتخاب کرده؛
که من انتخاب کرده بودم...
لباسش لباسی نیست که تو دوست داشتی...
پر پف و بی آستین...
نگاهم بالا می آید...
میرسد به موهای پر کلاغی و آرایش غلیظش...
پس چرا آنطور نیست که تو دوست داشتی؟!
آن حلقه ساده در دستانش چیست؟!
نگاهم میکنی؛ اما هیچ چیز در نگاهت نیست...!
بلند میشوم...
لباس هایم را میپوشم و بیرون میزنم...
آخر منه تنها را چه به کفش پاشنه بلند...
کفش هایم را از پا در می آورم و راه می افتم...
سرم را میگیرم به سمت آسمان...
قرمز است...
مثل چشمانم!
من بغض میکنم و او گریه...
به خانه میرسم...
لباس هایم را عوض میکنم و تیغ را بر میدارم...
رو به روی آینه می ایستم و از ته میزنمش...
‹ شاهرگ دوست داشتنت...
و موهای بلندم را... ›:)
-فاطمه جوادی
 

دختر خوب

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,624
40,491
مدال‌ها
25
چی‌ می‌شد اگه آدما به جای راه رفتن؛
پرواز می‌کردن؟!
یا اصلا آبزی بودن و؛
محل رفت و آمدشون؛
دریا واقیانوس بود...
شاید اینجوری مجبور نبودن؛
با هر قدمی که بر‌می‌دارن؛
یاد خاطرات لعنتی‌شون بیفتن...!
اونوقت سنگ‌فرش هیچ کوچه‌ای...
درخت هیچ خیابونی...
غروب هیچ جاده‌ای...
آدما رو از پا در نمی‌آورد...
بنظرم کوچه... خیابون... جاده...
اینا بدترین دستاوردهای بشر هستن!
این حافظه‌ی بلند مدت؛
انقدر سادیسم داره که اگه بعد از صدسال؛
از یه خیابون بگذری؛
قدم به قدم خاطرات کسی که نیست رو؛
بهت یادآوری کنه...!
این حافظه‌ی بلند مدت؛
انقدر آدم‌آزار هست که بتونه؛
صدای اولین سلام...
یا بغض آخرین خداحافظی...
رو توی ذهنت زمزمه کنه...
فقط کافیه سر بچرخونی؛
تا کسی که دوستش داشتی رو؛
بعد از سال‌ها تصور کنی.‌..
با همون لباس...
با همون نگاه...
با همون لبخند همیشگی...
آدم؛
می‌تونه خودش رو به فراموشی بزنه...
‹ اما کوچه‌ها...
خیابونا...
جاده‌ها...
تا حالا خاطرات هیچ آدمی رو؛
فراموش نکردن.... ›:)))
-پویا جمشیدی
 

دختر خوب

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,624
40,491
مدال‌ها
25
کسی که روزی فکر میکردی؛
بدون او یک ثانیه هم زنده نمی مانی؛
از کنارت رد شود در میدان شلوغ...
نگاهت کند و لبخند بزند...
و از کنارت رد شود...
و تو تمام مدت نگاهش کنی...
و مغز خسته ات چند ثانیه...
بعد از رد شدن از تقاطع...
پر از عابر تازه یادش بیاید؛
که این زن...
این مرد...
این عطر متحرک که تو را...
و میدان را مسـ*ـت کرده؛
کدامین ترانه خلقت بود...
دلت بگیرد...
اما زود بفهمی؛
داری نقش بازی می کنی...
دیگر نبودن هیچکس...
یا دوباره دیدن هیچکس...
آنقدر ها هم برایت مهم نیست...
لبخند بزنی...
صدای هدفون را بیشتر کنی...
و به آن روزها فکر کنی...
که دلی برای دوست داشتن...
و دوست داشته شدن داشتی...
روزهایی که فکر می کردی؛
تمام نخواهد شد...
‹ و حالا خاطره ای کمرنگند...
در انتهای سلولهای؛
در حال مردن مغزت... ›')))
-حمید سلیمی
 

دختر خوب

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,624
40,491
مدال‌ها
25
‹ میشود بغلم کنی؟! ›
محکم...
از آنهایی که سرم چفت شود...
روی قلبت و...
حتی هوا هم بینمان نباشد...
‹ میشود بغلم کنی؟! ›
دلم تنگ است...
برای بوی تنت...
برای دستانت که؛
دورم گره شود...
و برای حس امنیتی که؛
آغوشت دارد...
‹ میشود بغلم کنی؟! ›
هیچ نگویی...
فقط روی موهایم...
بوسه بکاری...
و بگذاری گریه کنم...
و آرام در گوشم بگویی:
مگر من نباشم که‌‌‌؛
اینجور گریه کنی...
‹ میشود بغلم کنی؟! ›
تمام شهر میدانند...
از تو هم پنهان نیست...
همین روزهاست که؛
دلتنگی کاری دستم دهد...
و در حسرت...
لمس دوباره ی آغوشت؛
برای همیشه بمانم...
‹ میشود بغلم کنی؟!... ›:)))!🖤'🫂'🔓
-فاطمه جوادی
 

دختر خوب

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,624
40,491
مدال‌ها
25
و شب را دوست می‌دارم
از آن رو که آدم هایش بی نقابند...
دیگر خبری از لبخندهای مصلحتی و آدمک های قوی و قهرمان های بی عیب و نقصِ روز نیست!
شب که طلوع می‌کند،
بشر
- این اندکِ فراوان رنج کشیده -
فارغ از غرورِ همیشه اش برای آنچه که هست و نیست،
در فراسوی کوششی بیهوده برای حفظ استقامتِ شکننده اش در برابر رنج های ناتمام،
آزاد است که خودش باشد؛
سراسر بغض،
خسته،
مملو از امیدهای به یاس نشسته،
دلتنگ،
دلتنگ،
و دلتنگ...🍁🌑
-طاهره اباذری هریس
 
بالا پایین