- Jun
- 12,624
- 40,489
- مدالها
- 25
حالا نه...
آنوقتی که دلت تنگ است و کسی نیست؛
پایِ حرفهایت بنشیند و از بغضت گریه کند؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
امروز نه...
آنشبی که دلت دیوانگی میخواهد و کسی را پیدا؛
نمیکنی که تا صبح پا به پایت خیابان را گز کند و؛
وسطِ زمستان با گلویِ گرفته کنارت بستنی بخورد؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
به همین زودی نه...
تویِ سالهایِ دور... وقتی زل میزنی به قاب عکست؛
و هر چه بیشتر میگردی کمتر ردِ خوشبختی را؛
تویِ چشمهایت پیدا میکنی؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
این روزا که دورت تا دلت بخواهد شلوغ است؛
که نه...
آنوقتی که دست دراز میکنی و گرمی دستی را؛
حس نمیکنی...
که سرانگشتان کسی خیسی گونه هایت را؛
لمس نمیکند؛
‹ یاد من می افتی...! ›
یادِ کسی که غمت غمش بود...
یادِ کسی که شانه به شانه ات تا ته دنیا؛
هم می آمد...
یادِ کسی که دلیلِ تمام خوشی و خوشبختی هایت؛
بود...
حالا نه...
‹ یک روز ولی یاد منی می افتی که همیشه؛
کنارت بودم...
حتی وقتهایی که هیچکسی نمیخواست؛
که باشد ... ›:)))))!🖤'💭'🔓
-فاطمه جوادی
آنوقتی که دلت تنگ است و کسی نیست؛
پایِ حرفهایت بنشیند و از بغضت گریه کند؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
امروز نه...
آنشبی که دلت دیوانگی میخواهد و کسی را پیدا؛
نمیکنی که تا صبح پا به پایت خیابان را گز کند و؛
وسطِ زمستان با گلویِ گرفته کنارت بستنی بخورد؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
به همین زودی نه...
تویِ سالهایِ دور... وقتی زل میزنی به قاب عکست؛
و هر چه بیشتر میگردی کمتر ردِ خوشبختی را؛
تویِ چشمهایت پیدا میکنی؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
این روزا که دورت تا دلت بخواهد شلوغ است؛
که نه...
آنوقتی که دست دراز میکنی و گرمی دستی را؛
حس نمیکنی...
که سرانگشتان کسی خیسی گونه هایت را؛
لمس نمیکند؛
‹ یاد من می افتی...! ›
یادِ کسی که غمت غمش بود...
یادِ کسی که شانه به شانه ات تا ته دنیا؛
هم می آمد...
یادِ کسی که دلیلِ تمام خوشی و خوشبختی هایت؛
بود...
حالا نه...
‹ یک روز ولی یاد منی می افتی که همیشه؛
کنارت بودم...
حتی وقتهایی که هیچکسی نمیخواست؛
که باشد ... ›:)))))!🖤'💭'🔓
-فاطمه جوادی