جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده ● غروب سرد اثر راضیه کیوان نژاد ●

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط Raaz67 با نام ● غروب سرد اثر راضیه کیوان نژاد ● ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,089 بازدید, 28 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع ● غروب سرد اثر راضیه کیوان نژاد ●
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,364
18,981
مدال‌ها
7
کاش وقتی در نوجوانی با هم‌ بازی کودکی‌ام دعوایم می‌شد و کار به گیس و گیس‌کشی می‌کشید، نجوای خوب بودنِ هم‌جنس و ناجنس را برایم سر نمی‌دادید تا دوباره دوست شوم و فراموش کنم و دوست و دشمن را به یک چشم بنگرم و میزان خوب بودنشان را در یک کف ترازو قرار دهم. کاش گذاشته بودید تا نترسم و گریه کنم و حقم را خود بستانم تا دوباره بازی نخورم، امّا شما مرا برای دوباره بازی کردن با همان فرد تشویق کردید و من تا به الان همه را به یک چشم دیدم و چوبش را با طعم بدی خوردم، یا ترازوهای گذشته با الان فرق داشت یا آدم‌هایش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,364
18,981
مدال‌ها
7
کاش کسی گفته بود؛ تنهایی را یاد بگیر. تنهایی کافه رفتن را، سفر کردن و خوابیدن را، حتّی؛ حتّی خرید کردن را که از تنهایت غول نسازی و پناه ببری به ریشه‌ی سستی که نامش را عشق بگذاری و از سر تنهایی‌ات، حقِ همه چیز را از خود بستانی و وابسته به کسی باشی و خودت را از یاد ببری. ما آدم‌ها هیچ‌گاه کاری را برای خودمان و تنهایمان نمی‌کنیم؛ حتّی گرفتن مجلس تحریممان را.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,364
18,981
مدال‌ها
7
می‌دانی!
گاهی ما از آدم‌ها در رویایمان، بُتی می‌سازیم و در دنیای بی‌رحم هابیل و قابیل، آن‌قدر آن‌ها را بزرگ می‌کنیم که خودمان در برابرشان هر لحظه، کوچک و کوچک‌تر می‌شویم و آخر برای دیدنشان، مجبور می‌شویم سرمان را بالا بگیریم و آن‌ها هیچ‌گاه متوجّه‌ی بزرگ‌نمایشان نمی‌شوند و خودشان را گم می‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,364
18,981
مدال‌ها
7
می‌دانی!
من رکب خوردم! در تو، اویی دیدم که وجود نداشت. اویِ درونت کوچک بود. آن‌قدر کوچک که تو خود را اندازه‌ی مهربانیِ من نمی‌دیدی؛ امّا من آن‌قدر بزرگش کردم و به آن پر و بال دادم که همان، یا سنگی شد و جلوی دیده‌ات را گرفت و دیگر مرا ندیدی یا با همان پر و بال پرواز کردی و رفتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,364
18,981
مدال‌ها
7
من آن‌قدر دیوانه بودم که در جای ردِ پاهایت در جای‌جای این شهر قدم می‌گذاشتم و مسیر رد پاهایت را طی می‌کردم و می‌اندیشیدم؛ راه درست راهیست که تو رفته‌ای، امّا هیچ‌گاه نفهمیدم، قدم‌هایت گمراهیِ بی‌راهه بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,364
18,981
مدال‌ها
7
من آن‌قدر دیوانه بودم که جای خالی‌ات را هم در روی نیمکت همیشگی دوست داشتم و هوای آلوده را به بهانه‌ی استشمام حرم نفس‌های تو در ریه‌هایم حبس می‌کردم و هیچ، حواسم نبود که خودم را مسموم می‌کنم.
کاش کسی گفته بود فقط سیگار ضرر ندارد، حبس هوای نفس‌‌های دم و بازدم نامرد‌ی‌ها، از یک نخ سیگار هم بدتر است و من مسموم شدم و دیر فهمیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,364
18,981
مدال‌ها
7
من آن‌قدر دیوانه بودم که وقتی می‌گفتی باران را دوست نداری چون خیس می‌شوی، همیشه خودم را برایت چتر می‌کردم و آن‌قدر خیس می‌شدم که عاشقانه‌هایی را برای هر دویمان در زیر باران می‌ساختم و هیچ حواسم نبود که باران و هوایش، هوای دونفره است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,364
18,981
مدال‌ها
7
من آن‌قدر دیوانه بودم که حواسم نبود باران، رحمت الهیست و زلال. اگر قطره‌اش بر سرت ببارد، ذات پلیدت را نمایان می‌کند و یا با خیس شدنت، آن‌قدر می‌شویتت که تمام زشتی‌ها و پلیدی‌ها را از تک‌تک سلول‌هایت می‌زداید و پاک می‌شوی، امّا تو همیشه از خیس شدن می‌ترسیدی و چتری به نام من داشتی.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,364
18,981
مدال‌ها
7
امروز دیدمش. در همان خیابان همیشگی‌مان.
هنوز هم همان شکل بود. در ظاهر متین و آرام، امّا امان از درون باران ندیده‌اش!
وقتی خندید دوباره چالِ گونه‌اش زیباترش کرد. من محو همین زرق و برق رویش شدم و در همین چاهِ چالِ گونه نمایَش به دام افتادم!
امّا تنها نبود. در میان انگشتان پهناورش که روزی مأمن گرم من بود، دستان کوچکی جا گرفته بود که روزی آرزویش را داشت. نگاهش کردم. همان‌گونه بود که در رویایش برایم گفته بود، موهای فر و چشمان سیاه همانند من امّا ابروهای من پیوسته نبود!
سر به زیر فرو بردم. دستان دخترک از دستش جدا شد تا عروسک کوچکش را که از دستانش رها شده بود بردارد. همان عروسکی که من با افتادنش دستم را شما گرفتید، امّا او ایستاد تا دخترکش دست به زمین گذاشت و عروسکش را نجات داد، صدا که زد نفس، ناخودآگاه سر بلند کردم سو در سوی هم شدیم. لحظه‌ای خیره شدیم.
اگر دخترکش نبود و صدایش نمی‌زد بابا، گویی سال‌ها مات هم می‌شدیم.
نگاه از من گرفت و با حسرت گفت: دیر شده بریم نفسِ بابا!
دست دخترش را گرفت و قدم زنان از کنار نیمکت همیشگی‌مان گذشت. من ماندم و حرف آخرش که نام فرزندش هم اسم من بود و من آخر باز هم نفهمیدم.
***
پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین