موضوع نویسنده
- Aug
- 76
- 426
- مدالها
- 2
چشمهای سبز با پوستی سفید، سحر یهکم قد بلندتر و لاغرتر از مادرش بود، هر دو مانتوهای ست توسی پوشیده بودن با شال. بهشون خیره شدم و بلند شدم:
- سلام، بفرمایید!
سلام آرومی کردن و نشستن، صبا هم رو به روشون نشست، سحر چشمهاش پف کرده بود. انگار خیلی به آرمیتا نزدیک بوده، بهش خیره شدم:
- وقت هدر نمیدم، میرم سر اصل مطلب.
خانوم عطایی با سر تایید کرد. منم سریع پرسیدم:
- آخرین بار کی باهاش در ارتباط بودید؟
خانوم عطایی سریع پاسخ داد:
- من آخرین بار اون رو دو روز پیش دیدم!
بعد به سحر نگاه کردم:
- تو چی سحر؟
سحر اشکش رو پاک کرد و گفت:
- داشتیم چت میکردیم بعد میخواست بره آرایشگاه خداحافظی کردیم.
به سحر خیره شدم، غیرمستقیم پرسیدم:
- با کسی قرار نداشت، هر چی در موردش، میدونی بگو من رازش نگه میدارم.
سحر سر تکون داد وگفت:
- نه خانم، واقعاً میخواست بره آرایشگاه، بعدشم اون چند ماه قبل با پسر عموش نامزد کرده بود.
به خانوم عطایی نگاه کردم:
- الان شرایطش مناسب نیست با خانواده آرمیتا حرف بزنیم شما تا چقدر باهاشون رفت و آمد دارید؟
عطایی بهمنگاه کرد:
- زیاد، هفتهای حداقل یه بار خونه هم میریم.
- چیزی هست که بدونید و تو حل این پرونده بهمون کمک کنه، کسی که میتونه انگیزه قتل داشته باشه؟
عطایی شونه ای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم والا.
یهو سحر گفت:
_من به یه نفر مشکوکم.
بهش خیره شدم، عطایی سریع حالت دفاعی گرفت:
- نه سحر.
به عطایی خیره شدم:
- حرفت رو بزن، اون کیه؟
سحر صداش صاف کرد:
- پسر دایی آرمیتا، هفته قبل تو مراسم تولد یکی از بستگانشون، بحثی بینشون شکل گرفت و آرمیتا به اون سیلی زد.
به عطایی خیره شدم با تنگ کردن چشمهام پرسیدم:
- چرا نه؟
عطایی با درماندگی گفت:
- اون نمیتونه قاتل باشه خانم، اون فقط یه دعوای معمولی بود.
جدی بهش خیره شدم:
- تشخیصش با منه نه شما.
به سحر نگاه کردم:
- امروز تو مراسم بود؟!
سحر سری به معنای آره تکون داد. منم پرسیدم:
- چیز مشکوکی ازش ندیدی؟!
سحر سرش به معنای نه تکون داد، به سحر نگاه کردم:
- اسم و آدرسش بده.
- آدرس ندارم ولی اسمش کامران نجفی.
به صبا نگاه کردم:
- یه تیم جور کن و با احمدی برید دستگیرش کنید.
بعد به سحر و عطایی خیره شدم. پسری که غرورش خدشهدار شده میتونه هرکاری بکنه، اون غرور مزخرف مردونهاش نمی پذیره که یه دختر تو جمع دست روش بلند کنه و اونم از اون قضیه بگذره، انگیزه قتل تو این شخص وجود داره.
- سلام، بفرمایید!
سلام آرومی کردن و نشستن، صبا هم رو به روشون نشست، سحر چشمهاش پف کرده بود. انگار خیلی به آرمیتا نزدیک بوده، بهش خیره شدم:
- وقت هدر نمیدم، میرم سر اصل مطلب.
خانوم عطایی با سر تایید کرد. منم سریع پرسیدم:
- آخرین بار کی باهاش در ارتباط بودید؟
خانوم عطایی سریع پاسخ داد:
- من آخرین بار اون رو دو روز پیش دیدم!
بعد به سحر نگاه کردم:
- تو چی سحر؟
سحر اشکش رو پاک کرد و گفت:
- داشتیم چت میکردیم بعد میخواست بره آرایشگاه خداحافظی کردیم.
به سحر خیره شدم، غیرمستقیم پرسیدم:
- با کسی قرار نداشت، هر چی در موردش، میدونی بگو من رازش نگه میدارم.
سحر سر تکون داد وگفت:
- نه خانم، واقعاً میخواست بره آرایشگاه، بعدشم اون چند ماه قبل با پسر عموش نامزد کرده بود.
به خانوم عطایی نگاه کردم:
- الان شرایطش مناسب نیست با خانواده آرمیتا حرف بزنیم شما تا چقدر باهاشون رفت و آمد دارید؟
عطایی بهمنگاه کرد:
- زیاد، هفتهای حداقل یه بار خونه هم میریم.
- چیزی هست که بدونید و تو حل این پرونده بهمون کمک کنه، کسی که میتونه انگیزه قتل داشته باشه؟
عطایی شونه ای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم والا.
یهو سحر گفت:
_من به یه نفر مشکوکم.
بهش خیره شدم، عطایی سریع حالت دفاعی گرفت:
- نه سحر.
به عطایی خیره شدم:
- حرفت رو بزن، اون کیه؟
سحر صداش صاف کرد:
- پسر دایی آرمیتا، هفته قبل تو مراسم تولد یکی از بستگانشون، بحثی بینشون شکل گرفت و آرمیتا به اون سیلی زد.
به عطایی خیره شدم با تنگ کردن چشمهام پرسیدم:
- چرا نه؟
عطایی با درماندگی گفت:
- اون نمیتونه قاتل باشه خانم، اون فقط یه دعوای معمولی بود.
جدی بهش خیره شدم:
- تشخیصش با منه نه شما.
به سحر نگاه کردم:
- امروز تو مراسم بود؟!
سحر سری به معنای آره تکون داد. منم پرسیدم:
- چیز مشکوکی ازش ندیدی؟!
سحر سرش به معنای نه تکون داد، به سحر نگاه کردم:
- اسم و آدرسش بده.
- آدرس ندارم ولی اسمش کامران نجفی.
به صبا نگاه کردم:
- یه تیم جور کن و با احمدی برید دستگیرش کنید.
بعد به سحر و عطایی خیره شدم. پسری که غرورش خدشهدار شده میتونه هرکاری بکنه، اون غرور مزخرف مردونهاش نمی پذیره که یه دختر تو جمع دست روش بلند کنه و اونم از اون قضیه بگذره، انگیزه قتل تو این شخص وجود داره.
آخرین ویرایش توسط مدیر: