جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ابراهیم نجم آبادی با نام [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,847 بازدید, 72 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ابراهیم نجم آبادی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
چشم‌های سبز با پوستی سفید، سحر یه‌کم قد بلندتر و لاغرتر از مادرش بود، هر دو مانتو‌های ست توسی پوشیده بودن با شال. بهشون خیره شدم و بلند شدم:
- سلام، بفرمایید!
سلام آرومی کردن و نشستن، صبا هم رو به روشون نشست، سحر چشم‌هاش پف کرده بود. انگار خیلی به آرمیتا نزدیک بوده، بهش خیره شدم:
- وقت هدر نمی‌دم، میرم سر اصل مطلب.
خانوم عطایی با سر تایید کرد. منم سریع پرسیدم:
- آخرین بار کی باهاش در ارتباط بودید؟
خانوم عطایی سریع پاسخ داد:
- من آخرین بار اون رو دو روز پیش دیدم!
بعد به سحر نگاه کردم:
- تو چی سحر؟
سحر اشکش رو پاک کرد و گفت:
- داشتیم چت می‌کردیم بعد می‌خواست بره آرایشگاه خداحافظی کردیم.
به سحر خیره شدم، غیرمستقیم پرسیدم:
- با کسی قرار نداشت، هر چی در موردش، می‌دونی بگو من رازش نگه می‌دارم.
سحر سر تکون داد وگفت:
- نه خانم، واقعاً می‌خواست بره آرایشگاه، بعدشم اون چند ماه قبل با پسر عموش نامزد کرده بود.
به خانوم عطایی نگاه کردم:
- الان شرایطش مناسب نیست با خانواده آرمیتا حرف بزنیم شما تا چقدر باهاشون رفت و آمد دارید؟
عطایی بهم‌نگاه کرد:
- زیاد، هفته‌ای حداقل یه بار خونه هم می‌ریم.
- چیزی هست که بدونید و تو حل این پرونده‌ بهمون کمک کنه، کسی که می‌تونه انگیزه قتل داشته باشه؟
عطایی شونه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم والا.
یهو سحر گفت:
_من به یه نفر مشکوکم.
بهش خیره شدم، عطایی سریع حالت دفاعی گرفت:
- نه سحر.
به عطایی خیره شدم:
- حرفت رو بزن، اون کیه؟
سحر صداش صاف کرد:
- پسر دایی آرمیتا، هفته قبل تو مراسم تولد یکی از بستگان‌شون، بحثی بین‌شون شکل گرفت و آرمیتا به اون سیلی زد.
به عطایی خیره شدم با تنگ کردن چشم‌هام پرسیدم:
- چرا نه؟
عطایی با درماندگی گفت:
- اون نمی‌تونه قاتل باشه خانم، اون فقط یه دعوای معمولی بود.
جدی بهش خیره شدم:
- تشخیصش با منه نه شما.
به سحر نگاه کردم:
- امروز تو مراسم بود؟!
سحر سری به معنای آره تکون داد. منم پرسیدم:
- چیز مشکوکی ازش ندیدی؟!
سحر سرش به معنای نه تکون داد، به سحر نگاه کردم:
- اسم و آدرسش بده.
- آدرس ندارم ولی اسمش کامران نجفی.
به صبا نگاه کردم:
- یه تیم جور کن و با احمدی برید دستگیرش کنید.
بعد به سحر و عطایی خیره شدم. پسری که غرورش خدشه‌دار شده می‌تونه هرکاری بکنه، اون غرور مزخرف مردونه‌اش نمی پذیره که یه دختر تو جمع دست روش بلند کنه و اونم از اون قضیه بگذره، انگیزه قتل تو این شخص وجود داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
***اتاق بازجویی

تو اتاق بازجویی رو به روی کامران نجفی _پسر دایی آرمیتا_ نشسته بودم، ترس تو چهره‌ش مشهود بود، باید از این ترس استفاده کنم. جدی بهش نگاه کردم:
- چند سالته؟
بهم چند لحظه نگاه کرد. آروم گفت:
- ۲۱.
به صندلی تکیه دادم:
- اها هنوز سنت پایینه، اگه به جرمت اعتراف کنی ،قاضی برات سبک می‌بره، اعدام نمیشی ولی فقط در صورتی که به جرمت اعتراف کنی.
کامران با شنیدن حرف‌هام‌ بغضش ترکید و شروع به گریه کرد:
- خانوم به خدا کاری نکردم، من قاتل نیستم.
بهش خیره شدم، الان باید ذهنش به چالش بکشم:
- وقتی بهت سیلی زد اونم تو جمع، حتماً خیلی ازش عصبانی بودی. دوست داشتی خرخره‌ش ... .
پرید وسط حرفم و با گریه گفت:
- خانوم اره خیلی عصبانی بودم ولی من نمی‌تونم کسی رو بکشم‌. من قاتل نیستم توروخدا حرفم‌ رو باور کنید.
بعد شروع به گریه کرد، بهش خیره شدم، یه حسی بهم می‌گفت این، اون قاتل سنگ‌دل وحشی نیست، اون از قانون ترسی نداشت و همه چیز رو خوب می‌دونست ولی این الان فکر می‌کنه همین فردا صبح اعدامش می‌کنیم، ولی نباید ظاهر ما رو گول بزنه. آروم پرسیدم:
- ديروز کجا بودی؟
کامران اشک هاش پاک کرد:
- تا ظهر خواب بودم بعدشم رفتم کلوپ.
از رو صندلی بلند شدم:
- بعد؟
کامران ادامه داد:
- چهار بعدازظهر رفتم کلوب تا ده شب اونجا بودم.
دست‌هام رو زدم به صندلی و بهش خیره شدم، کامران با درماندگی گفت:
- می‌تونید برید از اون کلوپ بپرسید.
- اسم کلوب با آدرس.
بعد کامران اسم و آدرس داد منم تو یه کاغذ نوشتم، بعد سرباز صدا زدم:
- سرباز!
سرباز اومد و احترام گذاشت:
- خانم.
- ببرش بازداشتگاه
سرباز رفت سمت کامران، کامران رو به من با ترس گفت:
- خانوم من بی‌گناهم.
- برو، من باید معلوم کنم بی‌گناهی یا نه؟سرباز کامران برد سمت بازداشتگاه، منم رفتم بیرون از اتاق بازجویی، احمدی اومد سمتم، تمام بازجویی رو از پشت شیشه دیده بود، منم کاغذ سمتش گرفتم:
- بررسی کن.
احمدی کاغذ گرفت ازم بعد از گذاشتن احترام رفت. منم برگشتم تو اتاقم و فیلم بازجویی رو نگاه کردم به تمام حرکات کامران نگاه کردم. آیا این همون قاتل، وقتی در مورد بعد از ظهر خواست حرف بزنه؛ یه مکثی داد ،همین منو مشکوک کرد. رو صندلی ولو شدم منتظر تماس احمدی موندم تا قضیه برام روشن بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
تو اتاق نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد، صبا بود.
- چی‌ شد؟
- راست گفته، اون روز کلوب بوده.
- اها باش، از اون‌جا برید خونه واسه امروز بسه دیگه.
- باشه کاری نداری؟
- نه ممنون خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. دست‌هام رو تو هم گره کردم. پس کامران نجفی قاتل نیست. در یکهو باز شد و سیما سراسیمه وارد اتاق شد، با تعجب پرسیدم:
- چیه؟!
سیما با نفس‌نفس گفت:
- یه دختر دیگه گم‌شده. همین الان گزارشش ثبت شد.
- حالا چرا این‌قدر هول کردی، یه‌کم به خودت مسلط باش.
سیما نفس عمیقی کشید:
- راستی پدر کامران اومده، براش وثیقه آورده.
- وثیقه لازم نیست فقط بگید فعلاً از شهر خارج نشن، کامران هم آزاد کن بره.
سیما سر تکون داد:
- باشه
- اون گزارش مفقود شدن دختر می‌خوام.
- الان میارم برات.
سیما رفت بیرون منم نگران نشستم، اگه کار اون آدم باشه، تو خطر بزرگی هستیم، یه قاتل عوضی که داره به سرعت دخترها رو تو دام میندازه. سیما بعد از پنج دقیقه اومد و گزارش بهم داد، بعد رو مبل نشست، منم خوندمش:
- مورد دختری ۲۱ ساله به اسم سوزان بهشتیه که برای خرید مواد غذایی رفته بیرون. تقریباً ساعت ۵ بعدازظهر از خونه خارج شده، گوشی همراه نداشته. یه منطقه تو پایین شهر تهران.
سیما بهم نگاه کرد و گفت:
- اگه گیر اون آدم روانی بیفته ،فقط خدا م‌یتونه نجاتش بده .
کلافه گفتم:
- فقط می‌تونیم امیدوار باشیم که این اتفاق نیفته.
سیما استاد حرف‌های غیرمنتظره و خارج از بحثه:
- خب نمی‌خوای بری خونه سر راه منم برسونی؟
لبخند زدم:
- بریم.
بعد با سیما سوار ماشین شدیم، تا نشستیم بحث همیشگی شوهر پیش کشوند:
- خانوادم گیر دادن چرا ازدواج نمی‌کنی. کسی نیست بهشون بگه آخه کو پسر!
وقتی خواستگاری نیست چجوری ازدواج کنم؟
لبخند زدم. سیما چهره معمولی داشت، شاید همین ظاهر بینی مردهای ایرانی باعث میشه اون مجرد بمونه. بعد نگاهم دوختم به جلو، سیما پرسید:
- تو چی؟ خانواده‌ت گیر نمیدن ازدواج کن؟ تو که خواستگارم زیاد داری.
در حالی که فرمون می چرخوندم گفتم:
- من قبول می‌کنم بیان ولی یه کاری می‌کنم فرار کنند.
بعد هر دو زدیم زیر خنده، سیما با خنده گفت:
- خب این دفعه فراریشون نده ،آدرس خونه ما رو بده برای من بیات خواستگاری.
لبخند زدم:
- حتماً.
سیما بهم نگاه کرد:
- به خدا ثواب میکنی.
خندیدم:
- باشه برات یه چندتا خواستگار خوب می‌فرستم.
سیما به جلو نگاه کرد:
- تو یکی بفرست قول میدم با همون اولی ازدواج کنم.
بلند خندیدم، از دست این دختر! چقدر شوهریه برعکس من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
***
کفش‌هام رو در آوردم و وارد خونه شدم، پدرم در حال ديدن اخبار بود، با لبخند بهش نزدیک شدم بلند گفتم:
- سلام پدر.
پدرم با لبخند بهم نگاه کرد:
- سلام.
کنارش نشستم، پدرم همون سوال همیشگی رو پرسید:
- چه خبر از اداره؟
منم به تلویزیون خیره شدم:
- هیچی همون پرونده‌های همیشگی.
صدای مادرم از تو اتاق می‌اومد که داشت با گوشی حرف میزد، پدرم با لبخند به سمت اتاق اشاره کرد و گفت:
- مادرت رو یه‌کم نصیحت کن کمتر با اون تلفن حرف بزنه، به خدا دیگه از پس قبضش بر نمیام.
لبخند زدم:
- بی‌خیال سرهنگ، اگه بشنوه می‌دونی چی میگه.
پدرم خندید و گفت:
- یه دختر ندارم که بشینم باهاش درد و دل کنم، مجبورم گوشی دست بگیرم.
لبخند زدم:
- درسته، تموم کاسه و کوزه‌ها سر من می‌شکنه.
پدرم لبخند زد، بلند شدم و احترام نظامی گذاشتم:
- با اجازه سرهنگ.
پدرم لبخند زد:
- خودت لوس نکن.
منم چشمک زدم، به سمت اتاقم رفتم، الکی نیست میگن دخترها بابایی هستن مخصوصاً دختری که پدرش پسر نداره.
تا رسیدم به اتاقم در قفل کردم و لباس هام در آوردم حوله رو برداشتم، خودم انداختم تو حموم. از حموم اومدم بیرون تیشرت و شلوار پوشیدم، موهام خشک کردم. هوف! خدا چقدر متنفرم از خشک کردن مو، با اینکه موهام زیاد بلند نبودن ولی بازم دوست داشتم کوتاه‌تر باشن، مدل پسرونه می پسندم ولی مادرم با همون موهایی که کوتاه کنم، طناب درسته میکنه و منو دار میزنه! صدای مادرم اومد:
- دختر بیا شام حاضر!
خیلی گرسنه‌ام بود، سریع اومدم بیرون رفتم برای شام، سر میز شام نشستم.
به مادرم نگاه کردم:
- سلام مامان.
مادرم در حالی که برای پدرم غذا می کشید گفت:
- سلام، موهات چرا خشک نکردی؟
منم در حالی که غذا می‌کشیدم گفتم:
- بی‌خیال مامان بدجوری گرسنه‌م.
بعد مادرم چیزی نگفت، همگی مشغول شدیم، سرم که بلند کردم متوجه شدم مادرم بهم خیره شده، می‌دونستم چی می‌خواد بگه، برای همین پیش دستی کردم:
- مادر بی‌خیال من شوهر نمی‌خوام.
مادرم با تعجب گفت:
- کی حرف شوهر زد؟!
هر دو خندیدن، لبخند زدم، مادرم بهم نگاه کرد، با حالت زیرکانه‌ای پرسید:
- تو که شوهر نمی‌کنی چرا در موردش حرف بزنیم!
لبخند زدم:
- خیلی ممنون به نظرم احترام گذاشتید.
پدرم با اعتراض گفت:
- آخه تا کی؟
- فعلاً تا ببینیم چی میشه.
مادرم انگشتش سمتم گرفت با لحن تهدید آمیزی گفت:
- تا عید ازدواج کردی، که کردی وگرنه خودم یکی برات انتخاب می‌کنم و به زور شوهرت میدم.
منم برای اینکه تا اون موقع وقت بخرم قبول کردم با سر تأیید کردم، مادرم لبخند پیروز مندانه‌ای زد، نمی‌دونست وعده سر خرمن.
بعد از شام رفتم اتاقم و یه تماس با همکارهایی که دنبال سوزان بودن گرفتم، هیچ خبری ازش نبوده و هیچ‌ک.س متوجه ربوده شدن اون یا هر اتفاق مشکوکی تو اون مسیر نشده. امیدوارم که تو دام اون عوضی نیفته، چجوری یه آدم می‌تونه تا این حد خوی وحشی گری تو وجودش داشته باشه، وجودی پرازخشم و عقده، بی‌رحم‌ترین تاریخ! پرونده آرمیتا هیچ پیشرفتی نداشت. دیگه احساس ناتوانی می‌کردم، همه آموخته‌هام به کارگرفتم ولی عوضی هيچ جا اشتباه نکرده بود. یه لیوان آب خوردم و دراز کشیدم، سعی کردم بخوابم تا مغزم یه‌کم استراحت کنه شاید گره این پرونده رو بتونه باز کنه! پرونده‌ای که پر از رمز و رازه، همه چیزش مبهمه این پرونده‌‌ی نيلوفر کاغذی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
تو خواب عمیق بودم که گوشیم زنگ خورد. باترس چشم‌هام رو باز کردم همین‌طور که دراز بودم گوشی برداشتم، دیدم یه‌کم تار بود. خواب‌آلود جواب دادم:
- الو.
صدای احمدی پیچید تو گوشم:
- خانم جهانی یه قتل دیگه گزارش شده که طبق مشاهدات سوزان بهشتیه و روی جنازه همون نيلوفر کاغذی قرار گرفته.
با شنیدن این خبر با ترس نشستم سرجام، خواب از سرم پرید:
- الان میام آقای احمدی، موقعیت مکانی رو تو واتساپ بفرست برام.
بعد گوشی قطع کردم نفسم رها کردم.
سریع یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم، وسایلم برداشتم با شتاب به سمت ماشین رفتم، سوار ماشین شدم از خونه خارج شدم، به سمت موقعیت مکانی که تو واتساپ برام فرستادن حرکت کردم. مغزم هنوز نتونسته قضیه رو تحلیل کنه، شوک‌های سرصبحی این قاتل کاغذی رو روزی که قبل از طلوع خورشید به دار کشیده بشه جبران می‌کنم.
خیلی دردناک که این قتل‌ها داره پشت سر هم اتفاق میفته و ما نمی‌تونیم اون عوضی رو دستگیر کنیم. همون نيلوفر کاغذی لعنتی رو جنازه‌ش بوده، اون نيلوفر کاغذی به چه معناست؟! این روزها سرم پراز سوال‌هایی بود که هیچ جوابی نمی‌تونستم براشون پیدا کنم. همه چیز مجهول بود. موقعیت مکانی تقریباً مشابه محل پیدا شدن جنازه آرمیتا بود با فاصله‌ای چندین کیلومتری، از اتوبان خارج شدم رفتم تو جاده یه طرفه‌ای که آسفالت بود، ماشین‌های پلیس از دور دیده میشد. سرعتم بیشتر کردم، نگاهی به ساعت ماشین کردم ساعت هفت بود. به ماشین‌ها که رسیدم ماشینم یه گوشه پارک کردم، از ماشین پیاده شدم رفتم سمت احمدی.
احمدی اومد سمتم احترام گذاشت! به اطراف نگاه کردم ولی خبری از جنازه نبود.
احمدی گفت:
- یه ماشین صبح از اینجا گذشته بود و متوجه جنازه شده.
- جنازه رو بردن؟
احمدی سر تکون داد:
- آره.
به اطراف خیره شدم. عوضی یه مناطقی انتخاب می‌کنه که هیچ ردی ازش نمونه.
احمدی نگران گفت:
- خانوم اینجا موندن فایده نداره، بهتر بریم با خانواده آرمیتا حرف بزنیم.
بهش خیره شدم، ناامید گفتم:
- نه اونم بی فایده است، قتل‌های زنجیره‌ای ربطی به خصومت شخصی نداره، خانواده‌های مقتولین هیچ کمکی نمی‌کنند.
احمدی کلافه گفت:
- چیکار کنیم؟ بدجوری اوضاع بهم ریخته است، اون قاتل روانی با این سرعت که در قتل داره، می‌تونه هر لحظه یه دختر دیگه رو به دام بندازه.
نفسم رها کردم، ذهنم خالی و درمانده بود:
- واقعاً نمی‌دونم چیکار کنم.
احمدی بهم نگاه کرد، اونم خوب درک کرده بود که این دفعه تو دردسر بدی افتادیم. با عصبانیت گفت:
- عوضی خیلی حرفه‌‌ایه، گرفتنش تقریباً غیرممکن.
بدون نگاه به احمدی و با درماندگی گفتم:
- تو این پرونده چی داریم جز یه نيلوفر کاغذی، چجوری میشه این‌جوری یه نفر رو گیر بندازیم.
گوشیم زنگ خورد ، برداشتم. قربانی بود _رئیسم که دوست نزدیک پدرمه_ جوابش رو دادم:
- سلام آقای قربانی.
- سلام، با یه قاتل زنجیره‌ای طرفیم، درسته؟
- آره، نيلوفر کاغذی اینو می‌رسونه!
- سریع پرونده رو حلش کن قبل از اینکه سر و صداش از این بیشتر بشه. بدجوری دارن بهم فشار میارند.
- چشم.
بعد قطع کرد، مغزم هنگ کرده بود، چیکار می‌تونستم بکنم با این شرایطی که به وجود اومده؟ نيلوفر کاغذی! آخه این می‌تونه نماد چی باشه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
با احمدی رفتیم محلی « یه منطقه تو پایین شهر تهران» که سوزان ربوده شده بود، فقط با حدس می‌تونستیم بگیم اون تو مسیر خونه و فروشگاه ربوده شده, دو تا دختر تو روز روشن دزدیده شدن ولی هیچ‌ک.س ندیده. واقعاً جای تعجب داره! کل اون مسیر چند بار رفتیم و اومدیم، از همه سوال کردیم، ولی هیچ‌ک.س چیزی ندیده بود! انگار اجنه اون دختران به قتل رسوندن که هیچ ردی ازشون نیست، اون عوضی چجوری به این تر و تمیزی دوتا دختر دزديده اونم تو روز روشن؟! مسیر بدون دوربین بود، کلافه به احمدی نگاه کردم:
- انگار شهر مردگان، هیچ ک.س چیزی ندیده، هیچ دوربینی نیست.
احمدی بهم خیره شد:
- بهتر بریم اداره خانوم.
ذهنم خیلی مشغول بود، نمی‌تونستم برم‌ اداره دست روی دست بذارم. باید یه کاری کنم یه راه حل پیدا کنم ولی افسوس که هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسه، دخترها که می‌دونند جامعه چجوریه، چرا یه‌کم محتاط نیستن؟ چرا از جاهای خلوت رفت و آمد می‌کنن؟
قبول نکردن شرایط، باعث تاوان دادن میشه.
به احمدی نگاه کردم و گفتم:
- اداره نه، بریم پزشک قانونی.
احمدی سرتکون داد، بعد به سمت ماشین حرکت کردیم، به اطراف نگاه کردم، یه منطقه فقیر نشین، اگه کسی هم چیزی دیده باشه دم بالا نمیاره، اونقدر تو زندگیشون تحت فشار اقتصادی هستن که کور و سنگ‌دل شدن، سوار ماشین شدیم به سمت پزشک قانونی رفتیم،احمدی به بیرون خیره بود، منم در حالی که حواسم به جلو بود گفتم:
- کجا رو داریم اشتباه می‌ریم که همه‌ش به بن بست می‌خوریم.
احمدی بهم نگاه کرد:
- ما راه درست می‌ریم، ولی اون همه راه‌هایی که به خودش می‌رسه رو مسدود کرده.
اخم هام رو تو هم کشیدم:
- عوضی معلوم کلی به خودش افتخار می‌کنه.
احمدی نگاهش ازم گرفت به جلو دوخت:
- فقط می‌تونیم طبق روال پیش بریم شاید چیزی عوض شد.
با سر تأیید کردم و چیزی نگفتم.

***پزشک قانونی
دکتر با صدایی که بغض داشت به جنازه اشاره کرد و گفت:
- برو ببین.
با قدم‌های سست رفتم، روپوش کنار زدم، شوکه نشدم چون می‌دونستم با چی قرار رو به رو بشم، عین آرمیتا سلاخی شده بود، موهاش قیچی کرده بود، انگشتاش هر ده تا رو بریده بود، چشم‌هاش در آورده بود و دهنش که معلوم بود بطری شیشه‌ای توش خورد کرده! نگاهی به قلبش کردم، زخم های کمتری نسبت به آرمیتا داشت، حدوداً پنج جای زخم رو قلبش با چاقو زده بود! پشتم به دکتر بود، اروم پرسیدم:
- تعرض؟
صدای پراز غم دکتر اومد:
- فقط قبل از مرگ.
چشم‌هام رو بستم، همیشه فکر می کردم که احساساتی نمیشم ولی این صحنه‌ها اونقدر دل‌خراش بود که حال منم بد کنه، نفس‌هام سنگین شده بود، دست‌هام رو مشت کردم فشار دادم. داد زدم:
- می‌کشمت حروم‌زاده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
چشم‌هام رو بستم و نفسم رو عصبانی رها کردم، خدایا چرا نمی‌تونم وظیفه‌ام درست انجام بدم؟ وقتی من راحت خوابیدم این دختر بیچاره داشت زجر می‌کشید، احساس گناه می‌کردم. تو این قتل عین قتل قبلی هیچ سرنخی نگذاشته نه تو محل پیدا شدن جنازه، نه روی جنازه؛ لعنتی معلوم با برنامه پیش میره.

***اداره
ساعت چهار بعدازظهر به اداره رسیدم، تا وارد شدم سیما با گام های بلند بهم نزدیک شد و گفت:
- آقای قربانی گفت بری پیشش.
سرتکون دادم، رفتم سمت اتاق قربانی، در زدم، صدای قربانی اومد.
- بیا تو.
رفتم و احترام گذاشتم، قربانی با حالت طلب کارانه‌ای گفت:
- چیکارمی‌کنی السا؟ من بیشتر از اینا ازت توقع دارم دختر!
بهش خیره شدم با حالت اعتراض گونه جواب دادم:
- قربان پرونده‌ خیلی پیچیده‌اس، هیچ مدرکی نیست.
قربانی یه پوزخند زد:
- اگه مدرک باشه که هرکسی می‌تونه پرونده رو حل کنه.
بهش خیره شدم.این همه عصبانیت یه‌کم برام عجیب بود، ولی خب حقم داشت بدجوری بهش فشار میارن. بدون نگاه بهم‌ گفت:
- نمی‌تونم فرصت زیادی بهت بدم، فشار رومون زیاده و فکرمی‌کنم تو تجربه کافی رو نداری، قراره یه مأمور از مشهد بیاد تو هم می‌تونی بهش کمک کنی تا سریع‌تر پرونده حل بشه.
- ولی... .
قربانی بهم نگاه کرد:
- ولی نداره السا، موضوع خیلی سر و صدا کرده تا کی دست رو دست بذاریم؟
می‌دونستم نظرش عوض نمی‌شه، برای همین بحث نکردم. بالاخره تو پرونده بودم می‌تونستم با کمک اون مأمور پرونده‌ رو حل کنیم،بعد احترام گذاشتم از اتاق خارج شدم.
سیما اومد نزدیکم، با کنجکاوی پرسید:
- چی شد؟
منم بی‌رمق جواب دادم:
- قرار یه مأمور از مشهد بیاد و پرونده رو دست بگیره.
سیما عصبانی گفت:
- ما رو کنار گذاشتن؟
بهش خیره شدم:
- نه فقط رئیس اونه.
سیما کلافه گفت:
- حالا کی هست؟
سرم پایین انداختم سمت اتاقم رفتم:
- نپرسیدم.
صدای سیما از پشت سرم اومد:
- ناراحتی السا؟
برگشتم بهش خیره شدم:
- الان فقط می‌خوام اون عوضی دستگیر بشه، چیز دیگه‌ای برام اهمیت نداره.
سیما سرتکون داد و حرفم تأیید کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
رفتم تو اتاقم. جلو تابلویی که عکس آرمیتا و سوزان زده بودم ایستادم، اسم محلی که جنازه‌شون پیدا شده بود روی کاغذ نوشتم، کنار عکسشون زدم. بعد تصویر اون نيلوفر کاغذی زدم، قاتل‌های روانی یه چیز مشترک توی مقتولین میبینن که اونا رو انتخاب می‌کنند، ولی اون وجه تشابه چیه؟ چیه که این دو تا دختر، طعمه اون درنده کرده؟ یه چیزی این دو تا دختر داشتن که قاتل خوشش نمی‌اومده، تنها وجه تشابهشون دختر بودنشونه و تقريباً همسن بودنشون.
انگیزش از قتل چیه؟ واقعاً نمی‌شد این پرونده رو حل کرد. ناامید رو صندلی نشستم و چشم‌هام رو بستم. شاید عین فیلم‌ها یه سرنخ پیدا کنم ولی متأسفانه زندگی واقعی فیلم نیست، یکهو بلند شدم. نشستن تو این اتاق چیزی رو درست نمی‌کنه ولی خب چیکار کنیم؟ باید با احمدی و صبا برم خونه آرمیتا و با خانواده‌ش حرف بزنیم با اینکه بعید می‌دونم این کار کمکی کنی ولی خب از این بهتر که تو اتاق بشینم، شاید یه اتفاق مثبت‌ بیفته در راه پیدا کردن اون درنده عوضی.

***خونه آرمیتا
سیما همراه ما اومدبرای تحقیقات، چهارتایی تو ماشین نشسته بودیم و به سمت خونه آرمیتا می‌رفتیم یه تیم خوب بودیم قبلاً یکی دوتا پرونده‌ رو حل کرده بودیم، ولی این دفعه یه آدم وحشی مقابل ما هست، یه حریف خیلی زرنگ، یه استاد بزرگ، سیما جلو سمت شاگرد نشسته بود، احمدی و صباعقب نشسته بودن، همه ساکت بودیم تا اینکه سیما سکوت حاکم شکست:
- نیلوفر کاغذی نماد چیه؟
صبا بهش نگاه کرد:
- نيلوفر کاغذی معناش، ریشه تو زندگی قاتل داره، یه ارتباط خیلی عجيب، استدلال قاتل‌ها خیلی مسخره است.
در حالی که حواسم به رانندگی بود گفتم:
- عدم تمرکز تو تحلیل بعضی مسائل خاص.
سیما با تعجب بهم نگاه کرد:
- ولی اون باهوش و دقت خیلی بالایی داره اینو میشه از قتل هاش فهمید .
به جلو خیره بودم:
- من نگفتم تمرکز نداره، فقط گفتم تو تحلیل برخی مسائل تمرکز نداره.
سیما به صندلی تکیه داد و نفسش رها کرد و گفت:
- با اینکه باهوشم ولی تو بعضی حرف‌های تو می‌مونم.
لبخند زدم سرعتم بیشتر کردم تا زودتر برسیم، هر ثانیه که می گذشت زندگی یه دختر دیگه به خطر میفتاد برای همین هر ثانیه برامون گرانبها بود، به خونه آرمیتا رسیدیم، دم در چند تا بنر زده بودن، زنگ خونه رو زدم، یه زنگ ساده بود، باید صبر می کردیم یه نفر بیاد در باز کنه یه خانوم چهل ساله در باز کرد، چهره پکری داشت، بهش خیره شدم:
- سلام، من مامور تحقیقات پرونده آرم... .
صبا با لحنی غمگین پرید وسط حرفم و گفت:
- تسلیت عرض می‌کنیم!
خاله آرمیتا بهمون نگاه کرد.
- ممنون، بفرمایید.
صبا ارتباط عمومی قوی داشت برعکس من؛ بعد صبا گفت:
- برای تحقیقات اومدیم.
خاله آرمیتا با سر تأیید کرد و به داخل دعوت‌مون کرد. رفتیم داخل حیاط و پشت سر خاله آرمیتا حرکت می‌کردیم، یه حیاط کوچیک داشتن که یه موتور یه گوشه پارک بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
بعد با تعارف خاله آرمیتا رفتیم داخل و رو مبل نشستیم، من رو مبل تک نفره نشستم، سیما و صبا کنار هم، احمدی هم رو مبل تک نفره، خاله آرمیتا رو به رومون نشست و گفت:
- چی می‌خورید بگم دخترم براتون بیاره؟
صبا تو روابط عمومی بهتر بود برای همین سکوت کردم تا صبا خودش این قسمت پیش ببره، صبا به خاله‌ی آرمیتا نگاه کرد:
- ممنون فقط چند تا سوال داریم زیاد مزاحم نمی‌شیم درک می‌کنیم الان شرایط خوبی نیست ولی به کمک شما نیاز داریم.
خاله آرمیتا سرتکون داد:
- بفرمایید.
یه لحظه موندم چه سؤالی بکنم، می‌دونستم که قاتل زنجیره ای و هیچ خصومت شخصی نداره ولی تنها کاری که فعلاً می‌تونستیم بکنیم حرف زدن با خانواده آرمیتا بود، پدر و مادر آرمیتا دیده نمی‌شدن، به خاله آرمیتا نگاه کردم:
- پدر و مادر... .
خاله آرمیتا پرید وسط حرفم و گفت:
- اونا نیستن، رفتن سر قبر آرمیتا.
سیما یه بار تو زندگیش عین پلیس‌ها حرف زد:
- شخصیت آرمیتا چطور بود؟
خاله‌ی آرمیتا با شنیدن اسم آرمیتا یه حالی شد، با چهره غمگین گفت:
- شاد و سرزنده، محکم و کمی لجباز.
می‌دونستم راهی که داریم می‌ریم اشتباهه ولی خب راه دیگه‌ای نیست، اون لعنتی یه جوری دو تا قتل رو برنامه‌ریزی کرده که حتی کوچک‌ترین سرنخی وجود نداره به خاله‌ی آرمیتا خیره شدم:
- می‌تونم اتاق آرمیتا رو ببینم؟
خاله‌اش با سرتایید کرد:
- اشکالی نداره.
بلند شدیم، حرکت کرد منم پشت سرش رفتم، خونه‌شون یه طبقه بود و متراژ متوسطی داشت، معماري ساده با رنگ آبی کمرنگ! سیما و صبا هم اومدن، رفتیم تو اتاق، یه اتاق ساده دخترونه، با پوستر‌های فوتبالی، خاله‌اش با گریه گفت:
- اون دختر سرزنده و شادی بود واقعاً خونه بعد از اون ساکته.
چیزی برای گفتن نداشتم.کلافه بودم، سیما شروع کرد به سوال کردن از خاله آرمیتا، ولی جواب‌هاش نمی‌تونست کمکی کنه، به گوشه و کنار اتاق نگاه کردم، با اینکه می‌دونم یه قاتل زنجیره‌ای هست اینجا چرا وقت هدر می‌دیم خدا می‌دونه، هوف! دارم دیوونه میشم نه مظنونی وجود داره نه سرنخی ، هیچی، هیچی جز نيلوفر کاغذی، به اشک‌های خاله‌ی آرمیتا خیره شدم، حس بدی داشتم که نمی‌تونم کسی که باعث این اشک‌ها شده به سزای کارش برسونم، همیشه حس می‌کردم مامور خوب و باهوشی هستم ولی الان فقط احساس ضعیف بودن نسبت به اون حروم‌زاده می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
***اداره پلیس( روز بعد)

با سرعت رفتم تو ادراه، امروز خواب مونده بودم، الان چه فکری در موردم می‌کنند، میگن طرف به جای پیدا کردن قاتل تا لنگ ظهر می‌خوابه. داشتم به سمت اتاقم میرفتم که سیما جلوم ظاهرشد:
_ السا چقدر دیر کردی.
کلافه گفتم:
- بیخیال سیما، الان وقت سرزنش نیست.
بعد از کنارش رد شدم، صدای سیما از پشت سرم اومد.
_ تو اتاقته.
برگشتم بهش نگاه کردم، با تعجب پرسیدم:
- کی؟!
سیما بهم نگاه کرد:
_همون مأمور مشهدی.
با تعجب پرسیدم:
- اتاق من چیکار می‌کنه؟!
سیما شونه بالا انداخت:
_داره پرونده رو نگاه می‌کنه و اون تابلو که زدی به دیوار اتاقت، خیلی منتظر موند، دید نمیای رفت داخل.
با لحنی اعتراض گونه گفتم:
- مگه نمی‌تونست پرونده رو تو اتاق خودش مطالعه کنه.
سیماشونه ای بالا انداخت:
_ به من چه، برو از خودش بپرس.
منم عصبانی به سمت اتاق رفتم و در باز کردم، پشتش به من بود داشت تابلو رو نگاه می کرد، اون رئیسم حساب میشد برای همین احترام گذاشتم با لحن تمسخر آمیزی گفتم:
- قانون بهم میگ بهتون احترام بذارم و قانون میگه نباید شما بدون اجازه وارد اتاق من بشید.
پشتش به من بود_ قد بلندی داشت با هیکل ورزشکاری _داشت به تابلو نگاه می‌کرد_ پیراهن مشکی و شلوار لی مشکی تنش بود_ بدون اینکه برگرده گفت:
_ اتاق خوابت که نیست محل کار، اگه این همه حساسیت که رو اتاقت داشتی روی پرونده‌ میزاشتی احتياج نبود منو از مشهد بکشونند اینجا.
صداش خیلی برام آشنا بود، باورم نمی‌شد! نه این اون نیست، وقتی برگشت بهم نگاه کرد شوکه بهش خیره شدم، اونم اومد سمتم.
بهم نگاهی کرد با اون چشم‌های قهوه ایش، یه اخم کوچولو رو صورتش بود، جدی بهم خیره شد:
_ تمام اطلاعات پرونده رو می‌خوام، کمتر از نیم ساعت دیگه رو میزم باشه.
بعد از کنارم رد شد و از اتاق خارج شد. من تو شوک بودم رو مبل ولو شدم، فکرش نمی کردم که خودش باشه، چرا اینجوری رفتار کرد یعنی منو نشناخت‌؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین