موضوع نویسنده
- Aug
- 76
- 426
- مدالها
- 2
*محله ربوده شدن آرمیتا( بر اساس گمان)*
رسیدم اونجا، تو راه به بچه ها خبر دادم به اینجا بیان تا بتونیم تحقیقات شروع کنیم.
بعد زنگ زدم به شاهدی که سرکش پیدا کرده بود:
_ کجایی بهرام؟
بهرام: آقا دارم میام، دیدمتون.
بعد قطع کردم، به اطراف نگاه کردم متوجه یه مرد با قد متوسط، موهای مشکی مدل بوکسوری وسفیدپوست شدم که داشت به سمت من میومد،منم یکم رفتم نزدیکتر تا رسید.
بهرام: سلام اقا.
بهش خیره شدم:
_ سلام بهرام خب شروع کن که وقت طلاس.
بهرام حرکت کرد:
_ بریم محلی که سوارش کرد اقا ،به یه گوشه اشاره کرد ،اینجا آقا...
حرفش خورد، فهمیدم قضیه چیه:
_ راحت باش حرفت بزن.
بهرام با ترس گفت:
_ اینجا ایستاده بودم که از دور داشت به سمتم میومد ،منم بهش شماره میخواستم بدم که شروع کرد فحش دادن ،منم ترسیدم شر بشه بیخیالش شدم،بعد وارد کوچه بعدی شد.
بهش نگاه کردم:
_خب؟
بعد بهرام رفت سر کوچه منم دنبالش رفتم، بعد بادست جلوتر نشون داد:
_ اینجاایستادم که متوجه پراید سفیدی شدم که جلوتر از دختر ایستاده بود ،تا دختره از کنار ماشین رد شد ،بوق زد و اسمش صدا زد.
_ آرمیتا؟
بهرام کمی فکر کرد:
_ نه اقا، آرمیتا نگفت.
بهش خیره شدم:
_ پس چی گفت؟
بهرام دستی به موهاش کشید:
_ آقا حالم اون روز زیاد خوش نبود فاصله هم زیاد بود ولی هر چی گفت آرمیتا نگفت مطمئنم.
تو همین لحظه صدای احمدی از پشت سرم شنیدم:
_ سلام، چیزی شده آقا؟
برگشتم به عقب متوجه احمدی، صبا، سیما و السا شدم، بهشون گفتم:
_ یه لحظه.
بعد به بهرام نگاه کردم:
_ مگه من مسخره تو شدم، اسم دختر آرمیتا بوده بعد تو میگی ...
پرید وسط حرفم:
_ دختره خودش بود مطمئنم ولی آرمیتا صداش نزد اینم مطمئنم آقا.
برگشتم به بچه ها نگاه کردم:
_ طبق اطلاعاتی که بدست آوردم یه پراید سفید آرمیتا رو سوار کرده ،خودتونم شنیدید که آرمیتا صداش نزده اونو با یه اسم دیگه میشناخته.
السا کمی اخم داشت، انگار بدجوری از قضیه صبح ناراحته، به جهنم، اصلا برام مهم نیست.
به کوچه نگاه کردم:
_ اقا و خانوم احمدی شما این طرف کوچه رو بررسی کنید تا جایی که به خیابون اصلی برسه و دنبال دوربین بگردید.
بعد رو کردم به السا:
_ شما دو تا هم این سمت کوچه.
سیما و السا احترام گذاشتن رفتن، منم بهرام نگاه کردم:
_ این نزدیکیا یه جایی هست یه چیزی بخوریم.
بهرام با سر تایید کرد:
_ یه ساندویچی توپهست، کارش درسته.
_ پس بریم.
بعد دنبال بهرام راه افتادم.
رسیدم اونجا، تو راه به بچه ها خبر دادم به اینجا بیان تا بتونیم تحقیقات شروع کنیم.
بعد زنگ زدم به شاهدی که سرکش پیدا کرده بود:
_ کجایی بهرام؟
بهرام: آقا دارم میام، دیدمتون.
بعد قطع کردم، به اطراف نگاه کردم متوجه یه مرد با قد متوسط، موهای مشکی مدل بوکسوری وسفیدپوست شدم که داشت به سمت من میومد،منم یکم رفتم نزدیکتر تا رسید.
بهرام: سلام اقا.
بهش خیره شدم:
_ سلام بهرام خب شروع کن که وقت طلاس.
بهرام حرکت کرد:
_ بریم محلی که سوارش کرد اقا ،به یه گوشه اشاره کرد ،اینجا آقا...
حرفش خورد، فهمیدم قضیه چیه:
_ راحت باش حرفت بزن.
بهرام با ترس گفت:
_ اینجا ایستاده بودم که از دور داشت به سمتم میومد ،منم بهش شماره میخواستم بدم که شروع کرد فحش دادن ،منم ترسیدم شر بشه بیخیالش شدم،بعد وارد کوچه بعدی شد.
بهش نگاه کردم:
_خب؟
بعد بهرام رفت سر کوچه منم دنبالش رفتم، بعد بادست جلوتر نشون داد:
_ اینجاایستادم که متوجه پراید سفیدی شدم که جلوتر از دختر ایستاده بود ،تا دختره از کنار ماشین رد شد ،بوق زد و اسمش صدا زد.
_ آرمیتا؟
بهرام کمی فکر کرد:
_ نه اقا، آرمیتا نگفت.
بهش خیره شدم:
_ پس چی گفت؟
بهرام دستی به موهاش کشید:
_ آقا حالم اون روز زیاد خوش نبود فاصله هم زیاد بود ولی هر چی گفت آرمیتا نگفت مطمئنم.
تو همین لحظه صدای احمدی از پشت سرم شنیدم:
_ سلام، چیزی شده آقا؟
برگشتم به عقب متوجه احمدی، صبا، سیما و السا شدم، بهشون گفتم:
_ یه لحظه.
بعد به بهرام نگاه کردم:
_ مگه من مسخره تو شدم، اسم دختر آرمیتا بوده بعد تو میگی ...
پرید وسط حرفم:
_ دختره خودش بود مطمئنم ولی آرمیتا صداش نزد اینم مطمئنم آقا.
برگشتم به بچه ها نگاه کردم:
_ طبق اطلاعاتی که بدست آوردم یه پراید سفید آرمیتا رو سوار کرده ،خودتونم شنیدید که آرمیتا صداش نزده اونو با یه اسم دیگه میشناخته.
السا کمی اخم داشت، انگار بدجوری از قضیه صبح ناراحته، به جهنم، اصلا برام مهم نیست.
به کوچه نگاه کردم:
_ اقا و خانوم احمدی شما این طرف کوچه رو بررسی کنید تا جایی که به خیابون اصلی برسه و دنبال دوربین بگردید.
بعد رو کردم به السا:
_ شما دو تا هم این سمت کوچه.
سیما و السا احترام گذاشتن رفتن، منم بهرام نگاه کردم:
_ این نزدیکیا یه جایی هست یه چیزی بخوریم.
بهرام با سر تایید کرد:
_ یه ساندویچی توپهست، کارش درسته.
_ پس بریم.
بعد دنبال بهرام راه افتادم.
آخرین ویرایش: