جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ابراهیم نجم آبادی با نام [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,782 بازدید, 72 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ابراهیم نجم آبادی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*محله ربوده شدن آرمیتا( بر اساس گمان)*

رسیدم اونجا، تو راه به بچه ها خبر دادم به اینجا بیان تا بتونیم تحقیقات شروع کنیم.
بعد زنگ زدم به شاهدی که سرکش پیدا کرده بود:
_ کجایی بهرام؟
بهرام: آقا دارم میام، دیدمتون.
بعد قطع کردم، به اطراف نگاه کردم متوجه یه مرد با قد متوسط، موهای مشکی مدل بوکسوری وسفیدپوست شدم که داشت به سمت من میومد،منم یکم رفتم نزدیکتر تا رسید.
بهرام: سلام اقا.
بهش خیره شدم:
_ سلام بهرام خب شروع کن که وقت طلاس.
بهرام حرکت کرد:
_ بریم محلی که سوارش کرد اقا ،به یه گوشه اشاره کرد ،اینجا آقا...
حرفش خورد، فهمیدم قضیه چیه:
_ راحت باش حرفت بزن.
بهرام با ترس گفت:
_ اینجا ایستاده بودم که از دور داشت به سمتم میومد ،منم بهش شماره میخواستم بدم که شروع کرد فحش دادن ،منم ترسیدم شر بشه بیخیالش شدم،بعد وارد کوچه بعدی شد.
بهش نگاه کردم:
_خب؟
بعد بهرام رفت سر کوچه منم دنبالش رفتم، بعد بادست جلوتر نشون داد:
_ اینجاایستادم که متوجه پراید سفیدی شدم که جلوتر از دختر ایستاده بود ،تا دختره از کنار ماشین رد شد ،بوق زد و اسمش صدا زد.
_ آرمیتا؟
بهرام کمی فکر کرد:
_ نه اقا، آرمیتا نگفت.
بهش خیره شدم:
_ پس چی گفت؟
بهرام دستی به موهاش کشید:
_ آقا حالم اون روز زیاد خوش نبود فاصله هم زیاد بود ولی هر چی گفت آرمیتا نگفت مطمئنم.
تو همین لحظه صدای احمدی از پشت سرم شنیدم:
_ سلام، چیزی شده آقا؟
برگشتم به عقب متوجه احمدی، صبا، سیما و السا شدم، بهشون گفتم:
_ یه لحظه.
بعد به بهرام نگاه کردم:
_ مگه من مسخره تو شدم، اسم دختر آرمیتا بوده بعد تو میگی ...
پرید وسط حرفم:
_ دختره خودش بود مطمئنم ولی آرمیتا صداش نزد اینم مطمئنم آقا.
برگشتم به بچه ها نگاه کردم:
_ طبق اطلاعاتی که بدست آوردم یه پراید سفید آرمیتا رو سوار کرده ،خودتونم شنیدید که آرمیتا صداش نزده اونو با یه اسم دیگه میشناخته.
السا کمی اخم داشت، انگار بدجوری از قضیه صبح ناراحته، به جهنم، اصلا برام مهم نیست.
به کوچه نگاه کردم:
_ اقا و خانوم احمدی شما این طرف کوچه رو بررسی کنید تا جایی که به خیابون اصلی برسه و دنبال دوربین بگردید.
بعد رو کردم به السا:
_ شما دو تا هم این سمت کوچه.
سیما و السا احترام گذاشتن رفتن، منم بهرام نگاه کردم:
_ این نزدیکیا یه جایی هست یه چیزی بخوریم.
بهرام با سر تایید کرد:
_ یه ساندویچی توپ‌هست، کارش درسته.
_ پس بریم.
بعد دنبال بهرام راه افتادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*السا*
با سیما داشتیم کوچه رو بررسی میکردیم،نمیدونم این اطلاعات و شاهد چجوری پیدا کرده بود، رهام استعداد خوبی تو حل پرونده های جنایی داشت،به خاطر همین خیلی زود پیشرفت زیادی کرد، ولی رفتارش دیگه مثل قبل محترمانه نبود ، خیلی بی‌شعور و بی ادب شده بود ،انگار تازه دیده بودمش و شناختی ازش نداشتم ،واقعا برام ناشناس بود با این رفتارها، ادم قبلی مهربون و مودب بود برعکس این ادم جدی و بی ادب سیما کلافه گفت:
_ السا چجوری امروز از دست این خلاص بشم ،ادم میترسه باهاش حرف بزنه، چه برسه برم ازش بخوام که من زودتر برم خونه، بعد از مدتها یه خواستگار پیدا شد برام حالا خوبه این کوه یخی بپروندش، به خدا اگ اینجوری بشه خودش مجبور میکنم باهام ازدواج کنه.
بهش نگاه کردم:
_ به جای این حرف ها به اطرافت نگاه کن دنبال دوربین باش.
سیما با لبخند موزیانه گفت:
_ چیه عزیزم کراش داری روش ،ناراحت شدی، حسود خانوم.
بعد خندید،میدونست من حرصم در میاد، دلش میخواست سر به سر من بزاره.
_ اره دارم از حسودی میمیرم، دیوونه شدی ،ارزونی خودت.
سیما چشمک‌ زد:
_ ارزونی من ، ولی اون دلش با تو.
با اخم بهش خیره شدم:
_ این موضوع مال قبلا، دیگه این چیزا وجود نداره، از رفتارش معلوم.
سیما دستش باز کرد:
_ شاعر میگ اگر بامن نبودش میلی،چرا ظرف مرا بشکست لیلی،مطمئنم پشت این رفتارهاش با تو عشقه.
_ بسه دیگه سیما تمرکزت بزار رو کار، باید زودتر این پرونده رو حل کنیم.
سیما سر تکون داد:
_ اوکی بیخیال خواستگار،قسمت من اینکه ترشی بندازنم.
_ نترس یکی رو خدا میزنه پس سرش میاد تو رو میگیره و خودش بدبخت میکنه.
سیما بهم نگاه کرد:
_ بی مزه.
بعد تا خيابون اصلی حرکت کردیم خبری از دوربین نبود، سیما رو به روم ایستاد:
_ یه ایده خوب.
_ چی؟
سیما با هیجان گفت:
_ من میرم خونه تو بهش بگو یه مشکل پیش اومد رفت، مطمئنم اصلا بودن و نبودن من تو پرونده‌ و مراحل‌ تحقيقات براش فرق نداره، نگاه کن السا همه مثل تو احمق نیستند قید شوهر بزنند ، نزار مجرد بمیرم ،خواهش خواهش خواهش.
با لبخند گفتم:
_ یعنی خاک.
_ برم خوشگلم.
_ گمشو ،دختره شوهر ندیده.
_ نه اینکه دیدی و ده تا داری.
_ بیخیال نمیخواد بری.
_غلط کردم مهربونم.
لبخند زدم ، اونم لپم بوسید و به سمت خیابون رفت:
_ ممنون جبران میکنم.
لبخند زدم، دختره احمق تا خونه از خوشحالی سکته نکنه خیلیه، منم برگشتم.
تو راه برگشتم باز دوباره همه جا رو با دقت نگاه کردم ولی هیچ دوربین لعنتی نبود.
کلافه شده بودم، رهام داشت پرونده رو به تنهایی پیش میبرد، منم شده بودم یه مهره سوخته، بیخیال دختر الان وقت حسادت ها و لجبازی نیست. به اون دخترها فکر کن ،تو وظیفه هیچ حس شخصی نباید دخیل باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*رهام*

تو یه ساندویچی با بهرام نشستیم. یه ساندویچی کوچیک بود کلا سه تا میز داشت.
بهرام رو به من کرد:
_ چی میخوری اقا.
به بیرون خیره شدم:
_ همبر.
بهرام رو به ساندویچ فروش نگاه کرد:
_ داش دو تا همبر بزن برای ما.
ساندویچ فروش گفت:
_ چند نون بهرام.
منم با انگشتم عدد سه رو بهش نشون دادم، بهرام گفت:
_ سه نون داش حسین.
به بیرون نگاه کردم، که یه نفر دیگه اومد ساندویچی کوچیکی بود.
رو به طرف نگاه کرد:
_ سلام حسین.
_ سلام علی.
بعد شروع کردن به زر زر کردن،به بهرام نگاه کردم، معلوم بود ترسیده و دلش میخواست هر چه زودتر از شرم خلاص بشه، با گوشی ور میرفتم ،علی و حسین هم زر میزدن در مورد چیزهای چرت و پرت، فلانی چیکار میکنه، بیشتر در مورد دوست های مشترکشون حرف میزدن.
علی رو به حسین گفت:
_ راستی خونه ممد رفتی.
حسین در حالی که همبر میزد:
_ ممد، نه آخرین بار عرقش ضد حال زد دیگه نرفتم، معلوم نبود قرص زده بود چی زده بود، تو حال مرگ افتاده بودم.
علی خندید:
_ اره به پدرشم رحم نمیکنه چه برسه به رفیق، دم در خونش دوربین گذاشته، اگه کسی وارد کوچه بشه بفهمه، بدجوری کارش گرفته، مامور بیاد سریع جمع و جور میکنه.
گوشام تیز شد بهشون خیره شدم:
_ خونش کجاست؟ عرق میخام داش.
علی رو به من گفت:
_ داداش عرق بهتر سراغ دارم.
حسین در حالی که همبر میزد:
_ اره این ناخالصی داره عرقش.
جدی گفتم:
_ من حال کردم از همين اقا ممد بخرم.
حسین یکم جا خورد:
_ داداش ساندویچ آماده است.
رفتم جلو ساندویچ و سس برداشتم به بهرام نگاه کردم، بهش اشاره کردم:
_ شماره و آدرس ممد بگیر.
رو ساندویچ سس ریختم گاز زدم رفتم بیرون که متوجه السا شدم.
السا هم متوجه من شد اومد نزدیک بهم نگاه کرد، میدونستم یکم وسواس داره ،برای همین یه گاز حال بهم زن از ساندویچ زدم و با دهن پر گفتم:
_ چیزی پیدا کردی؟
السا یکم چندشش شد:
_ نه.
متوجه شدم چندشش شده برای همین بهش تعارف زدم:
_ میخوری؟
السا با حالت مغروری گفت:
_ نه سر وظیفه چیزی نمیخورم.
در حالی که یه گاز زدم گفتم:
_ برای همین که هيچ کاری ازت برنمیاد.
السا پوزخند زد:
_ اِه اگه مثل تو بیخیال بشینم تو ساندویچی، میتونم پرونده‌ رو حل کنم.
منم لبخند زدم:
_ اره میتونم،اخه من هوش دارم نه مثل شما..
بهرام اومد بیرون پرید وسط حرفم:
_آقا آدرسش گرفتم.
منم یه گاز زدم به السا چشمک زدم.
_ دیدی میتونم.
تو همین لحظه خانواده احمدی اومدن، احمدی رو به من گفت:
_ چیزی پیدا نکردیم.
صبا با تردید گفت:
_ اقا الان مدرسه و مهد تعطیل میشه ...
پریدم وسط حرفش:
_ میتونید برید با آقای احمدی.
صبا لبخند زد:
_ممنون.
بعد احترام گذاشتن و رفتن، بهرام خندید:
_ اقا چه باهوش هستید،بدون اینکه بگه فهمیدید.
السا حرصی بود به بهرام چپ چپ نگاه میکرد. منم با لج گفتم:
_ کاری که چهار نفر نتونستن بکنن دارم...
السا بهم توپید:
_ وظیفتونه، اینقدر به خاطر انجام وظیفه مغرور نباشید و لطف کنید این پرونده‌ رو جدی بگیرید، هر لحظه ممکنه اون عوضی یه نفر دیگه رو بکشه.
منم آخرین لقمه رو خوردم:
_ اگه سخنرانیتون تموم شد میتونیم بریم؟
بعد در حالی که نوشابه رو از بهرام گرفتم،السا با حرص پرسید:
_ کجا.
نوشابه رو سر کشیدم، بهرام جواب داد:
_ آدرس یه خونه رو پیدا کردیم که دوربین داره.
بطری انداختم تو خیابون که السا با اعتراض گفت:
_ این چه رفتاریه، چرا زباله رو میریزی رو زمین.
آدرس گرفتم و از کنارش رد شدم:
_ برو بابا.
بعد بدون نگاه به پشت سرم حرکت کردم، برای من فاز گرفته.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
به در خونه ممد رسیدیم، بهرام زنگ زد ،منم به گوشه و کنار نگاه کردم دنبال دوربین میگشتم، بعد متوجه دوربین تو گوشه کنار در شدم، یه قالب اندازه دوربین کناردر جوری جاسازی شده بود که زیاد دیدی نداشت، به خاطر همین ما متوجه این دوربین نشدیم، السا عصبانی بود ولی به خاطر اینکه من مافوقش بودم چیزی نمیتونست بگه ولی از حالش معلومه دوست داره تمام خشابش تو مغزم خالی کنه ، از پشت آیفون صدای ممد اومد:
_ شما.
معلوم بود دوربین نگاه کرده.بهرام:
_ بیا دم در کارت داریم.
_ فرمایش.
صدام انداختم تو سرم:
_ اگه خودت اومدی که هیچ! واگر نه یه پرونده‌ ای برات بسازم که تا آخر عمرت آب خنک بخوری.
_ ماموری؟
_اره از اون مأمور ها که اگه باهاشون همکاری کنی ، همینجا پرونده رو خودشون حل می‌کنند که احتیاج به زندان رفتن نباشه.
_ چجوری؟!
_رسمش نیست که جلو در از مهمون پذیرایی کنی ، بیا تا حلش کنیم ،تا یه دقیقه دیگه اومدی که هیچ واگر نه زنگ میزنم،عین مور و ملخ بریزن خونت.
_الان میام.
بهرام با چرب زبونی گفت:
_ آقا واقعا عین قهرمان فیلم ها هستید.
یه سیگار گوشه لبم گذاشتم، بهرام برام روشن کرد، السا حرصی نگاهش انداخت پایین، دود سیگارم رها کردم:
_ قهرمان نه شرور، اگه میخوای یه تبهکار بگیری، خودتم باید تبهکار بشی.
تا ممد در باز کرد ،اسلحه رو در اوردم رو شقیقه اش گذاشتم و رفتم تو حیاط،ممد نزدیک بود خودش خیس کنه ، بدجوری ترسیده بود به من من افتاده بود. السا با تعجب پرسید:
_ رهام این چه کاریه؟!
بهش خیره شدم و پوزخند زدم:
_ اردشیری،آقای اردشیری.
ممد با ترس گفت:
_ آقا چیشده، این چیه؟
اسلحه رو آوردم پایین:
_ فقط واسه این بود که بفهمی، از اونا نیستم که موقع شلیک ،ترس به دلم راه بدم ،پس هر چی گفتم مو به مو اجرا میکنی تا بتونی زنده بمونی.
ممد با ترس گفت:
_ چی میخوای آقا؟
_ فیلم های دوربین مداربسته.
ممد بهم خیره شد.

***السا***

خودش یه تبهکار بود ،پسره احمق الکی، الکی رو مردم اسلحه میکشه، نمیدونم بعضی مأمور ها با تکیه به قدرت قانون ،چرا هر کاري دوست دارن میکنند و هیچکس نیست ،توبیخشون کنه. بارهام جلو مانیتور نشستیم، بهرام داشت با ممد حرف میزد، ممد خیالش راحت شده بود از موضوع که هر قضیه‌ای هست مربوط به اون نیست، هرازگاهی یه نگاهی به من می‌کرد ،مرتیکه چندش ،معلوم بود معتاد با اون ریش هاش، وقتی دید بهش نگاه میکنم ، لبخند زد:
_ خانوم چیزی می‌خوای براتون بیارم چایی یا...
رهام پرید وسط حرفش:
_ تو چی می‌خوری گلوله یا ...
ممد با ترس گفت:
_ به رسم مهمون نوازی گفتم آقا.
رهام جدی با اخم بهش نگاه کرد:
_ وقتی اداره‌ بردمت، میفهمی مهمون نوازی چیه، این دوربین‌ها چند روزی پاک میکنه.
_ یه هفته.
بعد رهام بهم نگاه کرد:
_ دو حالت وجود داره، اول اینکه قاتل از...
ممد پرید وسط حرفش:
_ قاتل.
رهام یهو بلند شد و یکی تو گوش ممد آورد پایین، با تعجب بهش نگاه کردم، واقعا روانی شده بود.
_ هیچ وقت وسط حرفم نپر ، حالا گمشو تا صدات کنم.
ممد رفت بیرون، بعد رهام برگشت بهم نگاه کرد:
_ دو تا حالت ،اول اینکه قاتل از برنامه آرمیتا خبر داشته که اگه اینجوری باشه باید بین ساعت سه تا چهار نگاه کنیم،و حالت دوم اینکه خبر نداشته و بیرون خونه زاغ سیاه دختر رو چوب میزده تا بیاد بیرون، اگه اینجوری باشه بین ساعت چهار تا پنج باید ببینیم
با سر تایید کردم :
_ بین ساعت سه تا پنج بایدببینیم.
رهام با سر تأیید کرد:
_درسته.
بعد فیلم رو گذاشتیم رو سرعت زدم با دقت دو تایی نگاه می کردیم، رهام به صندلیش تکیه داد:
_ دوستت کجا رفت؟
به مانیتور خیره بودم:
_ فراموش کردم بهت بگم ، امشب خواستگاریش بود رفت ولی گفت بهت نگم میترسه ازت.
سر تکون داد، سعی می‌کرد رسمی رفتار کنه ولی من نمیتونستم اخه قبلا خیلی باهاش راحت بودم ،پسر خوبی بود ولی یهو فاز عاشقی برداشت و همه چیز خراب کرد ،تا با این پسرها یکم میخندی ،سرشون گیج میره!والا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
رهام لم داده بود با دقت نگاه میکرد،ساعت چهار شد ولی خبری از ماشین نشد، ساعت چهار و ربع ،آرمیتا وارد کوچه شد، بعدش بهرام وارد شد، رهام نگاهی به بهرام کرد:
_ همیشه عین سگ دنبال ناموس مردم میفتی.
بهرام سرش پایین انداخت،مرتیکه حرومزاده ،دخترا از دست اینا آرامش ندارن، بعد از چند لحظه یه پرايد سفید وارد کوچه شد، رهام سریع برگردوند و روش زوم کرد، راننده مشخص نبود،بعد رو پلاکش زوم کرد و شماره پلاک بلند خوند ،منم نوشتم رهام بلندشد و زنگ زد :
_ شروع کنید.
بعد گوشی قطع کرد و به بهرام نگاه کرد:
_ مأمور ها رو گفتم بریزن داخل تا حال این عوضی بگیرن می‌خوای تو رو هم بدم ببرند تا دیگه برای ناموس مردم گرگ نشی.
بهرام با ترس گفت:
_ گو*ه خوردم.
بعد مامور ها ریختن داخل، صدای ممد میومد که داد و بیداد میکرد.
به رهام نگاه کردم:
_ مگ قرار نبود لو ندی.
رهام پوزخند زد:
_ چیه از نگاه کردنش خوشت اومده بود، دلت نمیاد بره زندان.
با تعجب بهش خیره شدم، بعد داد زدم:
_خفه شو چطور جرات میکنی باهام اینجوری حرف بزنی.
رهام بدون توجه بهم از اتاق خارج شد،منم عصبانی داد زدم:
_ خیلی بی شرفی.
بهرام با لبخند گفت:
_ به نظرم عاشقته، اخه غیرتی شد برای همین اون بدبخت زد و‌لو داد.
عصبانی به بهرام خیره شدم، اونم جیم زد رفت، عصبانی نفس می‌کشیدم تاپایان این ماموریت منو سکته میده.پسره بی‌شعور بی ادب احمق گاو، سگ ، عوضی...

*رهام*

از خونه‌ ممد خارج شدم، شماره پلاک دادم به یکی از بچه ها تا آمارش در بیاره، تو همین لحظه السا هم اومد بیرون، خیلی عصبانی بود به سمتم اومد، منم یه نخ سیگار روشن کردم و یه پوک محکم زدم، السا بدون توجه یه گوشه نشست، بهرام داشت میومد سمتم، حوصلش نداشتم ،سیگار لای انگشت‌هام گرفتم .
_ آقا من باید برم.
بهش خیره شدم، دود سیگارم رها کردم:
_ چه عجله‌ای داری ، یه چند شب مهمون باش.
بهرام با ترس بهم نگاه کرد، جوری که من اسلحه کشیدم فهمیده بود شوخی ندارم:
_ آقا من کمکتون کردم،میتونستم دم بالا نیارم ولی به خاطر خون اون دختر ...
پریدم وسط حرفش:
_ باشه بابا، گمشو.
بهرام تشکر کرد:
_ دمت گرم اقا،خداحافظ، خداحافظ خانوم.
بعد گورش گم کرد،منم یه پوک زدم رو به السا گفتم:
_ چرا اینجا نشستی میتونی بری.
السا بهم نگاه کرد:
_ با چی اون وقت.
راست میگفت احمدی ماشین برد، سیگارم له کردم:
_ ساعت سه بعدازظهر میتونی بری خونه.
_ کار ما ساعت خاص نداره ، بعدشم باید بریم صاحب ماشین دستگیر کنیم.
شونه بالا انداختم:
_ خوددانی.
گوشی در اوردم و یه اسنپ گرفتم، مامور اومد و یه کاغذ به سمتم گرفت:
_ اقا مشخصات صاحب ماشین.
ازش گرفتم و نگاه کردم:
_ امیرعلی فيض.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
کنار یه رستوران اسنپ نگه داشت، منم از ماشین پیاده شدم، رو کردم‌ به السا که صندلی عقب نشسته بود:
_ پیاده شو.
السا بهم نگاه کرد:
_ چرا اینجا؟
پوزخند زدم:
_ مگ تو غذا نمیخوری؟ سوختت چیه؟
السا کلافه از ماشین پیاده شد، اسنپ حرکت کرد و رفت.
منم به رستوران نگاه کردم، السا بهم‌نگاه کرد:
_ چرا نرفتیم اداره.
بهش نگاه کردم، دوباره سوالم تکرار کردم:
_تو گرسنه‌نمیشی؟
السا چپ‌چپ نگاهم کرد:
_ ترجیح میدم تو اِداره ناهار بخورم.
بهش خیره شدم:
_ این یه قرار عاشقانه نیست، پس الکی ناز نکن و بیا.
بعد حرکت کردم سمت رستوران، متوجه شدم السا هنوز ایستاده، برگشتم بهش خیره شدم.
السا با حرص گفت:
_ هزار بار بهت گفتم درست رفتار کن، خیلی از حدت خارج شدی؛ مشکلت چیه‌ها؟
پوزخند زدم:
_ من مشکلی‌ ندارم، مشکل تو چیه که ناهار نمی‌خوری، نگران پولش نباش خسیس خانوم ، خودم حساب میکنم.
بعد حرکت کردم سمت رستوران، اخلاقش میدونستم با این حرفم حتما میومد به در ورودی که رسیدم خودش رسوند بهم، با همدیگه رفتیم سمت میزی که گوشه رستوران خالی بود. رو صندلی لم دادم، اونم رفت دستش بشوره، به اطراف نگاه کردم، خلوت بود. دکوراسیونش زیبا بود به سبک سنتی، بعد گارسون اومد:
_ سلام خوش آمدید،بفرمایید چی براتون بیارم.
به منو نگاهی کردم، خب امروز هوس چی کردم، السا هم اومد رو صندلی نشست به منو نگاه کرد، منم در حالی که به منو نگاه کردم گفتم:
_ دو تا جوجه با دو تا نوشابه و ماست و سالاد.
السا با اخم بهم نگاه کرد:
_من خودم انتخاب میکنم.
تو چشای مشکی اش نگاه کردم:
_ مگ من جلوت گرفتم،انتخاب کن.
_ پس چرا دو تا سفارش دادی.
شونه ای بالا انداختم:
_ برای خودم.
السا به منو نگاه کرد و لبخندش به زور جمع میکرد، نگاهی به گارسون کردم:
_ به نظرت بد ادم اشتهاش زیاد باشه.
گارسون لبخند زد، بعد السا سفارش داد و گارسون رفت، السا هم انگار خندش گرفته بود سرش پایین انداخته بود تو همین لحظه گوشیم زنگ خورد:
_ تعقیبش کنید نامحسوس، بعد یه جای خلوت خرکشش کنید.
گوشی گذاشتم، السا بهم‌نگاه کرد،یه لحظه غرق چشاش شدم. السا پرسید:
_ پیداش کردن.
با سر تایید کردم، قلبم سرکشی میکرد که یه خفه شو بهش گفتم، خفه شو عوضی دوباره می‌خوای منو کوچيک کنی، بعد سفارش آوردن و در سکوت ناهار میخوردیم، السا یکم خورد بعد کشید کنار یه نگاه بهش کردم، چقدر کم خوراک بعد نوشابه رو تو لیوان ریخت و خورد، نوشابه رو با بطری سر کشیدم، اونم با تعجب بهم نگاه کرد، بعد بدون توجه بهش غذام می‌خوردم ،بعد پرس دوم شروع کردم به خوردن، سنگینی نگاهش حس کردم، سرم بلند کردم بهش نگاه کردم:
_ چیه مگ غذای زیاد خوردن اینقدر عجیب.
السا با سرتکون دادن گفت:
_ نه.
به غذا اشاره کردم:
_ پس می‌تونم به بقیه داستان برسم.
السا با حرص پرسید:
_ خیلی عوض شدی! چرا؟
عوضی باباته، به چشاش خیره شدم:
_ تو چرا هی سعی می‌کنی بحث گذشته رو بکشی وسط.
السا بهم نگاه کرد:
_ نه اینجوری نیست فقط اون آدم قبلی نیستی.
پوزخند زدم:
_ اون آدم خیلی وقت مرده، زندگی بهم یاد داده که سرد باشم تا هیچ وقت داغ ((داغ شدن ریشه در شکنجه‌های قدیمی داره که آهن داغ روی بدن میزاشتن))نشم!
بهم خیره شد، منم بدون توجه غذام می‌خوردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*السا*

تو اتاق بازجویی بودیم ،من،رهام و ‌... اون، درسته قاتل دخترا ،امیرعلی فيض، یه مرد سی ساله با موهای کم پشت و صورتی اصلاح شده، چهره جذابی نداشت، ولی بازم بهش نمیومد قاتل باشه. اصلا بهش نمیومد، خب تصور ما از قاتل ها همیشه یه موجود وحشتناک ولی اون میتونه هرکسی باشه،یه ادم ساده هم میتونه یه روز قتل انجام بده ،انگار همه تو وجودشون یه قاتل نهفته دارند.
رهام و من رو به روش نشسته بودیم:
_ خب شروع کن.
امیر با ترس گفت:
_آقا من کاری نکردم.
رهام یه مشت زد به میز:
_ ای توف به این شانس، گفتم طرف از اون آدم‌هاست که عاشق بازی کردنه و از این شخصیت های باحاله...
بعد خودش کشید جلوتر:
_ عین فیلم ها ولی انگار این تبهکار شخصیت کلیشه‌ای داره ، همون دیالوگ همیشگی که من هیچ‌کاری نکردم، اگه تو اون دخترها رو نکشتی پس کی کشته بابات؟
بعد تکیه اش داد به صندلی:
_ ما مدارک کافی علیه تو داریم ، اعتراف کنی قول میدم قبل از مرگت زیاد شکنجه نشی.
امیرعلی شوکه شده بود و اشک هاش پاک می‌کرد، رهام با جدیت گفت:
_ حروم‌زاده تو میفهمی اشک چیه، این اشک ها زمانی باید سرازير می‌شد که اون دخترها رو با بی‌رحمی تمام کشتی.
امیر با گریه گفت:
_ اقا به ناموسم قسم من هیچ‌کاری نکردم.
رهام یکی تو گوشش آورد پایین:
_ بی ناموس تو میفهمی ناموس چیه؟
خودکار و کاغذ سمتش گرفتم:
_ بنویس از اولین قتل تا آخرین با تمام جزئیات، شروع کن دیگه راه فرار نداری.
امیر با گیجی پرسید:
_ چی بنویسم وقتی کاری نکردم.
رهام داد زد:
_ حروم‌زاده دهم اردیبهشت چه غلطی می‌کردی.
امیر به رهام نگاه کرد:
_ امروز چندم؟
منم گفتم:
_ پانزدهم.
امیر به رهام نگاه کرد:
_ من اسنپ کار می‌کنم، اون روزم همین‌کار می‌کردم یعنی رسوندن مسافرها.
رهام با پوزخند بهش خیره شد:
_ که مسافر می‌رسونی، یه چند دقیقه دیگه میام اگه عین ادم اعتراف کردی که هیچ واگر نه بلایی سرت بیارم که ننه بابات نشناسنت.
بعد از اتاق خارج شدیم، به رهام نگاه کردم:
_ به نظر من این نمی‌تونه قاتل باشه.
رهام بهم نگاهی کرد:
_ دلیل؟
_ بهش نمیاد، بعدشم اون قاتل ترسو نیست، این ادم بدجوری ترسیده.
رهام با تمسخر گفت:
_ واقعا این چیزا رو دلیل منطقی می‌دونی.
_ رهام چرا سعی داری حرف های منو مزخرف جلوه بدی.
_ من نمیخوام تو مزخرف میگی، طرف بهش نمیاد قاتل باشه ،طرف نترسیده ،وقتی بابات سرهنگ باشه و با پارتی بیای همین میشه دیگه.
بعد رهام رفت، من حتی نمی‌تونستم جوابش بدم ، اونقدر یهویی شروع کرد ورور کردن مغزم تو هنگ بود ، ولی حالش می‌گیرم ، عصبانی به سمت اتاقش رفتم، در باز کردم، رهام تازه میخواست بشینه که با تعجب بهم نگاه کرد، عصبانی داد زدم:
_ چه غلطی کردی، من با پارتی اینجام ، احمق بی‌شعور چطور جرات می‌کنی با من اینجوری حرف بزنی.
یهو شلوغ شدو همه اومدن، رهام داد زد:
_ گمشو بیرون دختر احمق.
با عصبانیت داد زدم:
_ احمق تویی عوضی.
رهام ولوم صداش برد بالا:
_ عوضی اون باباته.
بعد منو گرفتن بردن منم داد می‌زدم:
_ عوضی بابای تو، خودتی بی شرف .
صبا که برگشته بود منو با یکی از هم کارهای خانوم برد سمت اتاقم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
لیوان آب بهم دادن منم یه نفس سرکشیدم، خیلی عصبانی بودم، پسره احمق هر جور دوست داره حرف میزنه، هی من احترام گذشته‌ رو دارم این دور برمیداره.
دورم خلوت شد فقط صبا کنارم ایستاده بود، منم رو مبل نشسته بودم:
_ چیشده السا؟
سرم بلند کردم بهش نگاه کردم:
_هیچی پسره عوضی هی زر مفت میزنه.
_ بهش توجه نکن.
یکم صدام‌بردم‌بالا:
_ بهش توجه نکردم که اینجوری دور برداشته.
صبا کنارم‌نشست:
تو محل کار نمیشه اینجوری رفتار کرد السا، ما خیر سرمون پلیسیم.
نگاهم به صبا دوختم:
_ این چیزا رو باید به اون الدنگ عقده‌ای باید بگی نه من.
بعد صدام‌بردم بالا با حرص گفتم:
_ اصلا دلم نمی‌خواسته زنت بشم مگ زورِ، عقده‌ای عوضی.
صبا خندید:
_ بیخیال السا یکی میشنوه زشته.
در همین لحظه در زده شد:
_ بیا داخل.
احمدی اومد، احترام گذاشت:
_ خانوم جهانی آقای قربانی گفت بری پیشش.
بلند شدم ،خدايا همین کم داشتم ،اگه قربانی فهمیده باشه ، حتما پدرم میفهمه، از اتاق خارج شدم با قدم های استوار به سمت اتاق رئیس حرکت کردم. به در اتاقش که رسیدم یه نفس عمیق کشیدم بعد در زدم:
_ بفرما.
رفتم داخل که متوجه شدم، رهام اونجا ایستاده، احترام گذاشتم، قربانی بهم توپید:
_ چه خبر؟
رفتم نزدیکتر، با فاصله از رهام ایستادم، مکثی کردم:
_ آقای قربانی، ایشون احترامی نسبت به همکارهاش قائل نیست، هر جور دوست داره حرف میزنه و توهین می‌کنه.
قربانی رو کرد به رهام:
_درسته آقای اردشیری.
نگاه کن چه مسخره بازی شروع شده خیر سرمون سی سال داریم و پلیس هستیم.
رهام با غرور گفت:
_ رفتار من اینه نمی‌تونم تغییرش بدم، من می‌تونم رو کارم تمرکز کنم نه رفتارم، بعدشم من نمی‌تونم تو محل کارم مثل ایشون و دوستانش رفتار کنم، دوستی و این چیزا تو کار معنی نداره برام...
پریدم وسط حرفش:
_ به تو ربطی نداره که ما...
رهام رو کرد به قربانی:
_ اینه رفتارش آقای قربانی، بعد وقتی من جوابش میدم، میشم ادم بی ملاحظه.
پسره الدنگ چه هفت خطیه، کلا قضیه رو برعکس جلوه داد، قربانی به رهام نگاه کرد:
_ شما میتونید برید آقای اردشیری.
خاک تو سرت کنن دختر که نمی‌تونی دو دقیقه دندون رو جیگر بزاری و حرف نزنی، عوضی یه رُلی بازی کرد که قربانی هم باورش کرد، الانم می‌خواد شروع کنه نصیحت کردن من، رهام از اتاق خارج شد، قربانی رو کرد به من:
_ السا از پرونده گذاشتمت کنار، می‌تونی یکم استراحت کنی بعدش برگردی سرکار.
با اعتراض گفتم:
_ اقا اون پرونده‌ منه،بعدشم تو این قضیه اونم مقصر بود چرا فقط منو تنبیه می‌کنید، می‌تونید از تیم بپرسید رفتار کی بد بوده.
_ بیخیال السا، نمی‌خوام در موردش بحث کنم ، این یه دستور ، رهام پرونده رو داره بهتر پیش میبره، بین تو و اون ،انتخابم اونه.
کلافه بهش خیره شدم، بین یه زن و مرد انتخابتون مشخصه، احترام گذاشتم. میدونستم ، نظرش عوض نمیشه، براي همين خودم کوچیک نکردم:
_ پس من می‌رم خونه سبزی پاک کنم،با اجازه.
بعد از اتاق خارج شدم، خیلی عصبانی بودم با قدم های بلند رفتم سمت اتاقم، نمی‌تونستم این اداره لعنتی تحمل کنم، وسایلم سریع جمع کردم و از اتاق زدم بیرون که متوجه رهام شدم به در اتاقش تکیه داده بود و با احمدی حرف میزد، منم سرم پایین انداختم رد شدم از کنارشون.
یه لحظه نگاهم افتاد به رهام که با لبخند بهم نگاه کرد، نگاهش حس تحقیر و بازنده بودن بهم می‌داد.
نگاهم ازش گرفتم از اداره زدم بیرون، سوار ماشین شدم، اشک هام شروع کردن به ریختن ، بدجوری کوچیک شدم و جلوش کم آوردم، پدرم بشنوه کلی ناراحت میشه، اولین پرونده بزرگی که بهم دادن به عنوان‌ فرد اول پرونده ،با آبرو ریزی منو از پرونده انداختن بیرون، شکست بزرگی بود ،خیلی خیلی بزرگ، اشک هام‌پاک‌کردم، این اشک ها فقط تو تنهایی اجازه پایین اومدن دارند، عصبانی پام‌رو پدال فشار می‌دادم، پسره احمقه به خدا انتقام امروز ازت می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*اتاق بازجویی*

جلوی امیرعلی نشستم ، بهش نگاه کردم:
_ خب بگو.
امیر با ناامیدی گفت:
_آقا بخدا نمی‌دونم قضیه چیه؟
فیلم اونجا رو بهش نشون دادم، و آدرس بهش دادم، اونم تو فکر فرو رفت، بهم خیره شد:
_ آقا ، گفتم که من راننده اسنپم، اون روز مسافرم تو اون کوچه بود.
بهش نگاه کردم:
_ مسافر داشتی که اینطور، بعد دقیقا پشت سر مقتول باید وارد کوچه می‌شدی؟
امیر سرش انداخت پایین:
_ اینو بزارید پای بدشانسی من، بعدشم مسافرهایی که سوار کردم، اطلاعاتش تو اسنپ هست.
حرف‌هاش منطقی بود، می‌دونستم زیاده روی کردم، ولی خب پلیس راهکارش همینه:
_ احمدی.
احمدی اومد بهش نگاه کردم و بلند شدم:
_ ببینید حرف هایی که میزنه درسته یا نه؟
بعد یه نخ سیگار روشن کردم و از اتاق بازجویی خارج شدم، یه پوک زدم دودش رها کردم، دلم به حال السا سوخت، یکم زیاده روی کردم نباید این‌جوری رفتار می‌کردم ، باید با احمدی حرف بزنم برش گردونه به پرونده،‌‌ تو اتاقم ساعت هشت و نیم شب رو صندلی لم دادم پاهام رو میز گذاشتم. چشام بستم، امیرعلی فیض، اگه صحت حرف هاش تایید بشه چی؟

*السا*

رفتم تو خونه، چراغ ها رو روشن کردم، کسی خونه‌ نبود، به گوشیم نگاه کردم، پدرم پیام داده بود که رفتند مهمونی، بهتر حوصله نداشتم در مورد اتفاقات امروز توضیحی بدم.
مطمئنم پدرم از اینکه منو کنار گذاشتن از پرونده خبر داره، راهم کشیدم سمت اتاقم. وارد اتاق شدم مستقیم رفتم رو تخت دراز کشیدم، امشب حوصله هیچی ندارم ،چشام بستم ،لباسم حتی عوض نکردم؛ اون رهام عوضی زندگیم جهنم کرده بود، این پرونده‌ برام خیلی اهمیت داشت ولی اون باعث شد منو کنار بزارن از پرونده‌، توف بهت بیاد لعنتی احمق خر، به زمین گرم بخوری، بعد با فکر اینکه چه حرف هایی میتونستم بهش بگم تو دعوا خوابم برد.

*رهام*
احمدی رو به روم ایستاده بود:
_درسته اون مسافرها تایید کردن که تو اون ساعت امیرعلی رفته دنبالشون و تا ساعت شش درگیر رسوندن اونا بوده.
دستم تو موهام کردم، کلافه به احمدی نگاه کردم:
_ بزارید بره.
احمدی‌ احترام گذاشت و رفت ، منم بلند شدم. یه نخ سیگار روشن کردم، این پرونده‌ خیلی چالش برانگیز، اصلا پرونده‌ آسونی نیست، ما هنوز هیچ دستاوردی تو پرونده نداشتیم، نیلوفر کاغذی، اخه نماد چیه ؟پشتش چه داستانی نهفته است، اون عوضی حروم‌زاده کیه؟ بی شرف‌تر از اون تو این دنیا ندیدم، عین یه حیوون می‌مونه. روزی که بگیرمت بدون معطلی چاقو رو تو قلبت فرو می‌کنم، اگه قلب داشته باشی؟
اگه بتونم بگیرمت؟ با این شرایط هیچ شانسی وجود نداره برای تو تله انداختن اون قاتل کاغذی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
شب رو مبل تو اتاق کارم خوابیدم، صبح زود چشام باز کردم و به سقف خیره شدم، فشار رومون زیاد و هر چه زودتر باید اون لعنتی بگیرم، لعنتی خواب و خوراک ازمون گرفته.
با رسیدن به امیر علی فکر کردم پیداش کردم ولی اون عوضی انگار قرار نیست به این راحتی تو دام بیفته، بلند شدم رفتم کنار تابلو، رو تابلو تمام پازل ها بهم ریخته بود، نمیشد با قاطعیت چیزی در مورد پرونده گفت بهرام با قاطعیت می‌گفت:
( دختری که سوار ماشین شده ،آرمیتا بوده ولي طرف به یه اسم دیگه صداش زده) اگه دوربینی بود راحت پرونده حل میشد.
رو صندلی نشستم و دستام تو هم گره کردم، به خاطر السا عذاب وجدان داشتم هر چقدرم سعی کنم ادم بدی باشم ولی انگار نمی‌تونم، بیخیال پسر! فیلت یاد هندوستان نکنه تمرکزت بزار رو پرونده ،اون آدمی که داره بیرون می‌چرخه خیلی خطرناک‌ و هر لحظه ممکنه یه دختر به دام بندازه، سوالات زیاد بود ولی هیچ جوابی براشون نبود.
آرمیتا ، قاتل و نیلوفر کاغذی، ارتباط بینشون چیه ، اون شدت عصبانیتی که تو قتل آرمیتا داشته آیا طبق خصومت شخصی بوده یا نه؟ تو افکارم غرق بودم که در زده شد:
_ بیا داخل
احمدی اومد و احترام گذاشت، منم بهش اشاره کردم بشینه:
_ خب چیکار کنیم احمدی ، بازم خوردیم به بن بست.
احمدی : اقا اون پسره؟
رو مبل رو به روش نشستم:
_ بهرام.
احمدی با سر تایید کرد:
_ اره بهرام، میشه رو حرف هاش حساب کرد؟
ابرو بالا انداختم:
_ نمیدونم ولی منبعی که معرفیش کرده مطمئن.
_ پس حدس شما درسته ، آرمیتا و قاتل با هم یه ارتباطی داشتن احتمالا یه رابطه عاشقانه، قاتل بعد از اینکه آرمیتا با پسرعموش نامزد کرده ، آرمیتا رو کشته.
سر تکون دادم:
_ منطقیه، حدس منم همین ولی تا مدرک نباشه نمی‌شه با قاطعیت گفت.
احمدی دستی رو سرش کشید، انگار تیک‌داره:
_ ولی چرا دخترهای دیگه رو می‌کشه، برام قابل درک نیست.
به مبل تکیه دادم:
_ مشکلات روانی، دردی که باعث عقده و خشم تو وجودش از دخترا شده.
احمدی پرسید:
_ به نظر شما،دخترا رو شانسی انتخاب میکنه یا یه الگوی خاص داره.
_ احمدی هر نفر یه روحیه و یه اخلاق خاص داره ، بیماری های روانی طبق شرایط زندگی هر شخص پدیدار میشه پس نمی‌شه با قاطعیت چیزی گفت.
احمدی تو فکر فرو رفت منم ادامه دادم:
_ حدس من اینکه یه چیزی تو این دخترا هست که اونو آزار میده یه چیزی که اونو تحریک می‌کنه برای کشتن اون دخترا، پس میشه گفت یه الگوی خاص داره.
احمدی سر تکون داد:
_درسته، راستی میشه یه درخواستی کنم؟
_ بفرما.
احمدی با کمی مکث گفت:
_ میشه خانوم جهانی برگردند به تیم، اخه اگه از پرونده‌ بره کنار ،پدرش خیلی ناراحت میشه.
خدا رو شکر، دیگه مجبور نیستم خودم درخواست کنم برگرده:
_ باشه آقای احمدی می‌تونه برگرده.
احمدی لبخند زد:
_ممنون
_ بهتره دیگه با من بحث نکنه و بره با شوهرش دعوا کنه.
_ مجرد.
_ اها ، در هر حال نمی‌خوام با یه زن اینجوری رفتار کنم ،تو مرامم نیست بهتر باهاش حرف بزنید کمتر رو مخ من بره.
احمدی بلند شد و احترام گذاشت:
_ باشه.
احمدی از اتاق خارج شد، چته رهام؟ خواستی آمارش بگیری و مطمئن بشی مجرد.
مواظب باش دوباره خودتو خیت نکنی، اخم هام تو هم کشیدم:
_ برن به جهنم تموم این رابطه های عاشقانه، والا دارم بهترین زندگی می‌کنم، تنها، آزاد ،کی حوصله غرغر های این زنها رو داره.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین