جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ابراهیم نجم آبادی با نام [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,776 بازدید, 72 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ابراهیم نجم آبادی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*رهام*

محل پیدا شدن جنازه بودیم، ساعت حدودیک شبه، چراغ قوه گوشی روشن کردم و به اطراف انداختم ، السا هم کنارم حرکت میکرد:
_ می‌ترسی؟
السا لبخند زد:
_ خودتم‌می‌دونی از این چیزا نمی‌ترسم.
دستم به کمرم زدم و چراغ قوه رو خاموش کردم، یه گوشه نشستم تو تاریکی، السا پرسید:
_ چرا خاموش کردی؟
_ بزار ببینم این موقع شب کیا اینجا سر و کله اشون پیدا میشه.
_ آخه تو خرابه ها، نصف شبی کی می‌خواد بیاد؟ اصلا بیاد چه توفیقی برای ما داره.
بهش نگاه کردم تو تاریکی:
_ شاید اون شب کسی اینجا دیده باشند.
السا با لحنی اعتراضی گفت:
_ بیخیال رهام، داریم الکی وقت هدر می‌دیم.
بلند شدم و روشن کردم چراغ قوه رو، السا رفت بیرون خرابه نزدیک ماشین، منم رفتم کنارش و به ماشین لم‌دادم:
_ همه از بی لیاقتی ما میگن ولی هیچ ک.س جرات نداره این پرونده رو قبول کنه؛
السا بهم نگاه کرد:
_ پرونده عجیبیه طرف یه نابغه است.
لبخند زدم:
_ فحش دیگه ای نیست بهش بدی همش میگی حروم‌زاده.
بهم نگاهی کرد:
_ من مثل شما فحش زیادی بلد نیستم ، این بدترین فحش که یاد دارم.
خندیدم:
_ الکی، شما دخترا خودتون مودب می‌گیرید ولی جاش که باشه یه فحش هایی میدید که ادم باید تا چند سال دنبال معناش باشه.
السا خندید، منم بهش خیره شدم، صدای خندش بهترین ملودی... خفه شو رهام ، خاک تو سرت کنند دختر های مردم ...
_ السا.
بهم نگاه کرد:
_ بله
از ماشین تکیه ام گرفتم و بهش خیره شدم، داشت یه چیزهایی برام روشن میشد:
_ شباهت دخترهای که کشته شدن تو چیه؟
السا شونه ای بالا انداخت:
_ سنشون تقریبا یکیه، همین.
سرتکون دادم به نشانه منفی:
_ نه همشون یه خصوصیت مشترک داشتن که خانواده هاشون در موردش حرف میزدن ولی ما دقت نکردیم.
_چی؟
_ خنده.
السا با تعجب گفت:
_ خنده؟!
رو به روش ایستادم:
_ خنده رو و با نشاط بودن ، فقط این آخری مطمئن نیستم سارا.
_ اره پدر سارا هم در مورد شاد بودن دخترش گفت.
_ مطمئنم دلیل انتخاب این دخترا به خاطر همین موضوع، این خنده ها برای اون قاتل یه نوع تحریک حساب میشه.
_ با این چیزا نمی‌شه به اون برسیم رهام.
دختره احمق اگه خودش این موضوع می‌فهمید با افتخار از نابغه بودنش دم می‌زد حالا که من به این موضوع پی بردم شده یه موضوع بی اهميت، تو همین لحظه گوشی السا زنگ خورد، منم بهش خیره شدم.
_ سل....، آدرس بفرستید الان با رهام میام.
بعد قطع کرد و با عجله بهم گفت:
_ بریم رهام.
_ کجا؟
السا در ماشین باز کرد و در حالی که نشست تو ماشین، گفت:
_ یه دختر دیگه رو دزدیدن.
منم لنگون لنگون رفتم، نشستم تو ماشین السا با عجله حرکت کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
السا*
با سرعت رانندگی میکردم، رهام بهم نگاهی کرد:
_ یکم آروم‌تر السا.
_ باید خیلی زود برسیم رهام ، وقت نداریم.
رهام چیزی نگفت و گوشیش برداشت و به احمدی زنگ زد:
_ سلام، یه مورد دیگ دزدیده شده زودتر بیا به آدرسی که می‌فرستم، خانوم سهیلی رو هم اطلاع بدید بیاد.
بعد قطع کرد و بهم نگاه کرد:
_ آدرس بگو تا بفرستم‌براشون.
منم آدرس گفتم و رهام براشون پیامک‌کرد و بعد تکیه اش داد به صندلی.

*رهام*
به پدر و مادر دختر نگاه کردم که داشتند بی قراری و گریه می‌کردن، احمدی اومد سمتم: _دوربینی نیست.
داد زدم:
_ لعنتی! این دوربین های لعنتی رو کجا نصب می‌کنند که هیچ کدوم از منطقه‌های این شهر دوربین نداره.
مردم جمع شده بودن، پلیس اون منطقه هم اومده بود رفتم سمت خانواده بخشنده، بهشون نگاه کردم. اونام گریه میکردن:
_ الان گریه برای نیکی فایده نداره فقط کامل توضیح بدید.
شوهر خواهرش اومد سمتم:
_ اقا خواهر زنم خونه ما بودکه با خواهرش یه بحثی بینشون پیش اومد و از خونه ما زد بیرون من خواب بودم خانومم از دستش عصبانی بوده و نرفته دنبالش ، بعد به مادرش اطلاع داده که داره نیکی برمیگرده خونه ، مادرشم بهش زنگ میزنه با هم حرف میزنند که یهو صدای جیغ نیکی میاد و گوشی یه گوشه میفته.
_ بعدش؟
_ پدر خانومم با عجله میاد سمت خونه ما که تو راه گوشی دخترش میبینه که رو زمین.
السا داشت با مادرش و خواهرش حرف میزد.
به سعید نگاه کردم:
_ گوشیش بیار برام.
سعید رفت که السا اومد:
_ بحثشون رو گوشی بوده که مادرش داده به خواهر بزرگترش ولی نیکی رفته پس بگیره‌.
_ اها
_ بعد گوشی از خواهرش پس گرفته و اومده بیرون که اون اتفاق افتاده.
_ اها .
بعد خواستم برم سمت سعید که گوشی رو بگیرم که سرجام‌میخکوب شدم و برگشتم به السا نگاه کردم:
_ چی یه گوشی دیگه همراهش بوده؟
_ اره.
_ السا اون خطی که تو اون گوشیه ردیابی کنید، زود باش.
السا دوید سمت مادر نیکی ، منم داد زدم:
_ احمدی ماشین روشن کن بیا، خانوم سهیلی زود بیا این خط ردیابی کن.

*قاتل*
به نیکی خیره شدم، هنوز بیهوش بود ؛ نه این‌جوری هیچ لذتی نداره که بکشمش ، بزار چشاش باز کنه، تا هر لحظه درد تو اون چشاش ببینم، کنارش دراز کشیدم و دستم تو موهاش کردم، بو کشیدمش، یه دختر هجده نوزده ساله می‌خورد باشه،‌ با چشم های قهوه ای، پوستش سفید بود عین سفید برفی ، خیلی خوشگلی دختر ولی بازم انگشت کوچیکه... ، دستم رو صورتش کشیدم، دست و پاش با طناب بسته بودم رو تخت، دهنش باز گذاشتم، دوست داشتم جیغ بزنه جوری که کر بشم همین‌جوری که صدای خنده هاش کر میکرد منو، لعنتی به هوش بیا، دیگه طاقت ندارم برای کشتنت، بعد با صدای بلندخندیدم، خفه شو خفه ، بعد زدم زیر خنده، حرصی شدم یهو چاقو رو برداشتم بزنم بهش که خودم نگه داشتم، بلندخندیدم، اه صبر کن پسر، صبر کن ، صبر کن، بعدحرصی و عصبانی خنديدم.
چقدر عجله داری برای کشتنش، برای پرپر کردن این گل‌های کاغذی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*رهام *

احمدی داشت رانندگی می‌کرد، صبا، سیما و السا عقب نشسته بودند منم جلو، سیما خط ردیابی کرد، به سمت اون محل می‌رفتیم ، خیلی عصبانی بودم، السا درخواست یه تیم کرد برای عملیات، بدون نگاه به عقب گفتم:
_ یه نفر، احتیاج به این همه مامور نیست.
_ باید طبق قانون عمل کنیم.
تکیه ام دادم به صندلی:
_ تو هم کشتی ما رو با این قانونت.
سیما با نگرانی گفت:
_خدا کنه قبل از اینکه دیر بشه برسیم.
صبا در تائید حرف سیما گفت:
_ اره دختر بیچاره.
السا تا گفت:
_ اون .....
پریدم وسط حرفش:
_ درسته.
سیما و صبا خندیدن. السا با اعتراض گفت:
_ چیه خب من مثل شما فحش بلد نیستم.
سیما لبخند زد:
_ چرا زودتر نگفتی برات یه کلاس آموزشی بزارم.
_ بزار این پرونده‌لعنتی تموم بشه، چشم یه چند جلسه میام.
صبا کلافه گفت:
_ خیلی اذیت شدیم سر این پرونده‌.
السا یهو گفت:
_ رهام اسلحه‌ات بده به من.
با تعجب برگشتم بهش نگاه کردم:
_ چرا؟!
_ مطمئنم تو کشتنش درنگ نمی‌کنی ولی ما اونو زنده‌ باید دستگیرش کنیم.
_ اوکی سعی می‌کنم عین یه پلیس رفتار کنم، فقط ادم‌های‌ بی‌گناه بکشم.
بعد پوزخند زدم تکیه ام دادم به صندلی.
سیما گفت:
_ انگار سرت رو تنت زیادی کرده.
السا در جواب سیما گفت:
_ بیخیال از اول همین‌جوری بود درست بشو نیست.
لبخند زدم.

*السا*

از ماشین پیاده شدیم یه باغ بود تو همون محدوده که فکرش می‌کردیم، یه در بزرگ آبی رنگ داشت، دیوارهای نه چندان بلند، درخت هایی که شاخه هاش به سمت کوچه کشیده شده بود، چند تا مامور رفتن از دیوار بالا و در باز کردند، اسلحه رو به جلو گرفتم با قدم های محتاط رفتم داخل، رهام داشت تیم هدایت می‌کرد، من از ضلع شرقی داشتم به سمت ویلا میرفتم، یه باغ بزرگ بود که یه خونه ویلایی بزرگ داشت بقیه اطرافم درخت بود، احتمالا تو اون ویلا باشه. با گرفتن گارد دفاعی به اون ویلا نزدیک شدیم، یه ماشین جنسیس مشکی تو حیاط بود و یه پراید سفید، به پنجره ویلا طبقه پایین رسیدم، پرده ها کشیده بود، رهام و گروهش رفتن داخل ، منم دنبال یه راه برای رفتن به داخل بودم، زیاد بودیم ولی نمی‌شد ریسک کنیم بدون گارد دفاعی وارد ویلا بشیم چون مکان و استقرار قاتل معلوم نبود.

* رهام*

وارد ویلا شدیم و اسلحه رو به جلو گرفته بودم حرکت می‌کردم ، پام یکم درد میکرد ولی الان زمان توجه به درد نبود، چند تا مامور رفتن طبقه بالا،کل ویلا پر از مامور شده بود ولی خبری از درگیری نبود ، انگار اون حروم‌زاده فرار کرده، مامور بهم بی‌سیم زد:
_ کسی نیست اینجا قربان.
_ خوب بگردید.
_چشم.
السا اومد داخل :
_ چی‌شد پیداش کردید؟
بهش نگاه کردم:
_ نه انگار نیستش.
_ لعنت بهت .
پوزخند زدم که یهو صدای شلیک اومد از بیرون، داد زدم:
_ بیرونه.
بعد السا دوید جلوتر ولی من به خاطر زخم پام نمی‌تونستم خوب حرکت کنم چه برسه به اینکه بدوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*السا *

یکی از مامورها داد زد:
_ صدا از ته باغ اومد.
بین درخت‌ها سریع دویدم با چند نفر رفتیم سمت صدا، یه انباری بود ته باغ که دوباره صدای شلیک گلوله اومد، به تیم اشاره کردم که چجوری حرکت کنند و به گروه های کوچیک‌ترجدا شدیم و هر کدوم از یه سمتی به اون مکان می‌رفتیم، یه درآهنی داشت یه نفر اونو باز کرد و چند نفر پوشش دادندبعد با پوشش چند نفر وارد شدم که خبری از کسی نبود، یه انبار پر از گرد و خاک و وسایل خودرو، راه رو رفتم جلو که متوجه جنازه یه مرد شدم که رو زمین افتاده بود و تو خونش غرق بود واسلحه تو دستش بود و به یه جایی پایین تر از قلبش شلیک شده بود و تو سرش. تو نگاه اول خودکشی به نظر میومد.
رهام رسید و به جنازه خیره شد، سیما و صبا نیکی رو پیدا کردن و دستاش باز کردن ولی اون هنوز بیهوش بود، داد زدم:
_ ببریدش بیمارستان سریع.
به جنازه خیره شدم ، یه مرد قوی هیکل بود، قدش تقریبا ۱۸۸ با هیکلی ورزشکاری ، بهش میخورد چهل سالش باشه. پوست سفیدش غرق خون بود، مامور اومد:
_ کسی نیست اینجا.
رهام عصبانی به جنازه لگد زد:
_ پس خود حروم‌زادشه، عوضی قبل از اینکه بگیریمش خودش کشت.
به رهام نگاه کردم:
_ خودت کنترل کن رهام.
رهام به جنازه خیره شد:
_ چرا به قلبشم شلیک کرده بعد تو مغزش.
_ طرف روانیه دیگه، این چیزا حالیش نیست.
رهام رو پاش نشست و بهش خیره شد:
_ حیف شدنتونستم عین یه سگ بکشمت تا دادگاه.
خندیدم :
_ اره تو راست میگی، مطمئنم تو همون اولین بار که چشت بهش میخورد خشابت روش خالی می‌کردی.
رهام بهم نگاهی کرد:
_ نه یه چندتا دیالوگ سینمایی می‌گفتم بعدش یه گلوله به قلبی که نداره و از سنگ شلیک می‌کردم.
خندیدم :
_ تو هم با این سینمات.
رهام بلند شد:
_ به قربانی زنگ بزن و بگو قبل از سه روز کارش تموم کردیم،حالا راحت به عروسی دخترت برس.
بهش خیره شدم و لبخند زدم. رهام داد زد:
_ بچه ها جنازه این قاتل نيلوفر کاغذی ببرید.
به جنازه مرد خیره شدم:
_ مُرد و راز نيلوفر کاغذی با خودش به خاک برد.
رهام یه نخ گوشه لبش گذاشت:
_ فعلا راز هویتش یکی برای من فاش کنه هر چه سریع‌تر آمارش در بیارید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*رهام*

ته باغ یه حوض کوچیک خالی بود، رو دیوار کوچیکش نشستم ، بچه ها در حال جمع آوری اطلاعات بودن، آراد غفاری ، سی ساله پسر یکی از خرپول های تهران، مرد و سؤال های زيادي رو بی جواب گذاشت، السا به سمتم میومد، نزدیک صبح بودهوا گرگ و میش بود.بهش خیره شدم و لبخند زدم.
با فاصله ازم نشست و دستاش رو دیوار گذاشت و سرش خم کرد و بهم نگاه کرد:
_ لعنتی مُرد، منو کنجکاو گذاشت.
_ مهم این بود که جلوش گرفته بشه، ولی به نظرم داستانش جالب بودو غیرکلیشه ای . اگه فقیر بود داستان میرفت روی یه محیط نامناسب تو بچگی بعدش بوم آزاد شدن خشم، ولی داستان این روانی پولدار باید جالب باشه.
السا بهم نگاه کرد:
_ نيلوفر کاغذی اخه چه معنایی داره؟
پوزخند زدم:
_ بیخیال بزار یکم استراحت کنیم ، دیگه بهش فکر نکن و پرونده رو کامل کن و ببندش.
السا بهم نگاه کرد:
_ یه ذره حس کنجکاوی نداری؟
لبخند زدم:
_ نه فضول نیستم.
بعد لبخند زدم، السا اخم ساختگی کرد و چشاش درشت کرد و دستش آورد بالا و با انگشت اشاره تهدیدم کرد، نمیدونم چرا یهو باز رابطه مون مثل قبل شد:
_ هی بچه مشهدی حواست باشه ها، یه جوری شوتت میکنم با برف سال دیگه پایین بیای.
خندیدم:
_هنوزم این جمله رو میگی، یکم خلاقیت به خرج بده.
السا لبخند زد و نگاهش به جلو دوخت:
_ من مثل شما وقتم رو یادگیری فحش و این چیزا هدر نمیدم، تمرکزم رو کارمه.
پوزخند زدم و بلند شدم و عینک دودی زدم:
_ بچه اگه من نبودم، هنوزم تو اتاقت در حال تابلو سازی برای اون قاتل بودی با اون دوست عتیقه ات سیما .
السا خندید:
_ از سیما خوشت میاد.
لبخند زدم:
_ فکر می‌کنی این‌قدر بد سلیقه‌ام.
دیدم السا خندش بیشتر شد و افتاد از روی دیوار رو زمین. بهش خیره شدم با لبخند:
_ چیه؟
صدای سیما منو خشک کرد:
_ ممنون.
برگشتم با دیدن سیما پشت سرم تعجب کردم و عینکم برداشتم لبخند زدم، السا رو زمین غلت میزد از خنده، سیما با اخم بهم خیره شده بود. دستاش به کمرش زده بود:
_ تو کی برگشتی از بیمارستان.
سیما با اخم گفت:
_ واقعا متاسفم براتون.
بعد رفت، منم برگشتم به السا نگاه کردم که داشت از خنده می‌مرد:
_ نباید بگی پشت سرمه.
السا با خنده:
_ واقعا صحنه باحالی بود .
با لبخند بهش خیره شدم اونم می‌خندید .بخند که عاشق این خنده هاتم، رفتم‌کنارش رو پام‌نشستم، اونم خودش جمع و جور کرد و با تعجب بهم نگاه کرد و خندش قطع شد. لبخند زدم، بلند شدم و رفتم سمت انباری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*السا*

از پشت سر نگاهش کردم، این چرا یهو این‌جوری کرد، بچم انگار وقت قرص هاش شده، بعد بلند شدم با دستم به لباس هام زدم خاکش بره. سیما معلوم بدجوری الان کفری از دست رهام، رفتم داخل انباری ته باغ، جایی که جنازه پیدا شد، مشغول نمونه برداری بودن، سیما هم یه گوشه ایستاده بود و پشتش به من بود، بهش نزدیک شدم و دستم رو شونه اش گذاشتم و برگشت نگاهی بهم کرد:
_ چیه دل و قلوه دادنتون تموم شد.
لبخند زدم:
_ گمشو .
سیما با انگشت اشاره‌، یه گوشه رو نشون داد:
_ ببین چی‌کار کرده؟
رهام اونجا ایستاده بود منم رفتم نزدیک رهام ایستادم. رهام نگاهی کرد بهم:
_ به قول تو واقعاً بوده.
یه تخت دو نفره ته انبار بود و کلی خون اطرافش که خشک شده بود و موهای دخترها، شیشه های بطری خُرد شده که زیر تخت ریخته بودن، رهام از اونجا رفت، بعد سیما اومد چند تیکه طناب به تخت بسته شده بود:
_ حرومزاده، اصلا یه ذره انسانیت تو وجودش نبوده.
سیما بهم‌ نگاه کرد:
_ تو باید گیر این می فتادی تا دیگه منو با اون پسره احمق از خود راضی دست نندازی.
اروم زدم به بازوش:
_ بی جنبه فقط شوخی بود.
سیما بازوش گرفت:
_ وحشی کبود شد.
_ حقته.

*رهام*

تو اداره مشغول نوشتن گزارش و تکمیل پرونده بودم ، تمام نکات پرونده رو درج کردم، ولی راز نيلوفر کاغذی تا ابد راز میمونه.
در حال تکمیل پرونده بودم در به صدا در اومد:
_ بفرما.
سرم پایین بود و داشتم پرونده رو تکمیل میکردم، زیر چشمی نگاه کردم، السا احترام گذاشت، منم بدون نگاه کردن:
_ بشین.
السا اومد و رو صندلی نشست:
_ پرونده‌ کامل شد.
نگاهم از روی پرونده گرفتم بهش نگاه کردم:
_ کامل که نه ولی بسته شد.
_ ابهامات زیادی تو پرونده هست، میخوای بریم یه سر خونه آراد .
خندم گرفت:
_ نمیخواد فقط یه فحش دیگه بده، مثلا بگو ...
پرید وسط حرفم و چشاش درشت کرد:
_ اه بیخیال نمی‌خواد فحش یاد من بدی.
لبخند زدم:
_ اوکی خواستم قبل رفتن یه فحش یادت داده باشم.
السا با تعجب گفت:
_ رفتن؟!
بهش خیره شدم، چیزی از نگاه و صورتش معلوم نبود، السا بیشتر منو یه هم‌کار و دوست می دید تا شریک زندگی.
مانتو توسی و شلوار مشکی دمپا گشاد و شال سفید و صورت زیبای بدون آرایشش ، زیبایی خدا دادیش هوش از سرم می‌برد.
با دست اشاره کرد :
_ چیه.
سرتکون دادم :
_ هیچ.
بعد نگاهم انداختم پایین.
_ قرار بری؛
بدون نگاه کردن بهش:
_ اره دیگه پرونده تمومه دلیلی نداره بمونم.
_ عروسی هستی؟
به السا نگاه کردم:
_ لباس مناسب نیاوردم برای مهمونی و عروسی و این چیزا.
_ نمیای؟
لبخند زدم:
_ احمقانه نیست به خاطر نداشتن لباس نری عروسی، میرم می‌خرم.
السا لبخند زد:
_ چرا این‌جوری شدی یه ....
پریدم وسط حرفش:
_ الان که رفتارم درست شده بازم یه جوریم.
السا لبخند زد:
_ رفتارت اره ولی جواب هات یه جوریه.
_ اینم تغییر بدم.
السا دستاش تو هم گره کرد :
_نمی‌دونم والا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
به صندلی تکیه دادم یه کش و قوس به خودم دادم:
_ باشه تغییرش میدم، هر جور تو بخوای همون‌جوری رفتار می‌کنم، خوبه همینو می‌خواستی بشنوی.
السا لبخند زد و سرتکون داد :
_ نه منظورم...
خندیدم :
_ بهتر چون از الکی گفتم.
_ پررو.
_ بیخیال این حرف ها، من پرونده رو کامل می‌کنم، گزارش هم نوشتم، بعد برات می‌فرستم امضا ش کن بده احمدی هم امضا کنه.
_ باشه .
بعد السا بلند شد و احترام گذاشت.
بهش خیره شدم، اونم لبخند زد و با خداحافظی رفت. سرم رو میز گذاشتم و چشام بستم.
که صدای السا اومد:
_ راستی کی میری خرید؟
سرم بلند کردم و بهش نگاه کردم:
_ تا ببینیم چی میشه.
_ به تو باشه هیچ وقت نمیری خرید می‌خوام عین قبلا به زور ببرمت.
لبخند زد:
حالا پاشو برو هتل استراحت کن‌، بعدازظهر بریم خرید.
لبخند زدم:
_ وای نه، خرید رفتن با تو خیلی زجرآور، خیلی سخت پسندی.
السا خندش گرفته بود ولی خودش نگه داشت و چشاش درشت کرد:
_ همین که هست، بعد از ظهر منتظرتم.
بعد رفت بیرون، منم خوشحال بلند شدم و وسایلم برداشتم برم هتل، بعداز مدت ها قرار بود بریم خرید، قبلا دوست های نزدیکی بوديم قبل از اینکه من ازش خواستگاری کنم.
چند باری باهاش خرید رفتم، پدر ادم در میاره تا یه چیزی بخره، خیلی خیلی سخت پسنده خیلی.

*السا*

از حموم اومدم بیرون با حوله رو تخت نشستم، گوشی یه چک کردم تقریبا ساعت شش بعدازظهر بود، یه زنگ زدم به رهام، چند تا بوق خورد ولی جواب نداد، گوشی گذاشتم کنارم، بلند شدم رفتم جلو ایینه و سشوار برداشتم موهام خشک می‌کردم، پدر و مادرم رفته بودن خونه خاله ام کرج تا شب فکر نکنم برگردند، موهام کوتاهه و تا شونه هام بیشتر نیست، برای همین خشک کردنش زیاد سخت نیست، گوشیم زنگ خورد، سشوار گذاشتم و رفتم سمت گوشیم و رو تخت نشستم و جواب دادم:
_ چه عجب جواب دادی.
_ ببخشید خواب بودم، انگار تصمیمت جدیه.
_ اگه دوست نداری نمیام.
_ بیا یه جوری تحملت می‌کنم.
_ بچه پررو از خداتم باشه.
رهام خنده آرومی کرد:
_ باشه از خدامه، کی میای؟
_ یه نیم ساعت دیگه. سریع آماده میشم و میام.
_ جدی نیم ساعت خودت می‌رسونی.
_ مگ چقدر راه فوقش بیست دقیقه.
_ راهی که نیست ولی آماده شدن شما خانوما...
خندیدم:
_ باشه یه ساعت اونجام.
_ اوکی فعلا.
بعد از خداحافظی قطع کردم، لبخند زدم و رفتم دوباره جلو ایینه و مشغول خشک کردن موهام شدم، داری چیکار میکنی السا، اگه دوباره هواییش کنی چی؟ این رفتارها چیه چرا؟، به آیینه خیره شدم چه مرگم داره میشه، این چه حس...
بلند شدم و سشوار خاموش کردم، سعی کردم به افکارم بها ندم، رفتم جلو کمد و یه مانتو بلند مشکی با شال مشکی و شلوار مشکی لی پوشیدم، یه تیپ کاملا مشکی.
تو ایینه به خودم نگاه کردم، یه چشمک برای خودم زدم بدک نیستی دختر جون، کیفم برداشتم و گوشیم گذاشتم توش و در اتاق باز کردم رفتم بیرون که یهو یه نفر از پشت سر جلو دهنم با یه دستمال گرفت و بعدش تاریکی...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
چشام باز کردم و چند تا پلک زدم همه چیز تار بود، هرکاری کردم نتونستم چشام با دستام بمالم، لعنتی دستام بسته بود بعد از چند تا پلک زدن همه چیز واضح شدرو صندلی بسته شده بودم وسط هال، به اطراف نگاه کردم کسی نبود، بلند داد زدم:
_ کی هستی چرا منو بستی؟
یه صدایی از پشت سرم اومد ولی نمی‌تونستم بچرخم نگاه کنم:
_ چه ع*جب خانوم پلیس داستان ما ب*هوش اومد.
بعد صدای قدم هاش می‌شنیدم که بهم نزدیک می‌شدو یهو جلوم پیداش شد و با دیدنش دهنم باز موند:
_ عوضی تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
بهم خیره شد و کنارم رو زمین نشست:
_ کیان عوضی تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
بهم خیره شد، پوزخند زد، رو زمین رو به روم نشست بهم نگاه کرد، بهش خیره شدم، بدجوری گولمون زد، موش تو تله افتاده بود ولی آزادش کردیم:
_ ، اشتباه کردم که بهت رحم کردم.
کیان بهم نگاه کرد یه لبخند رو مخ زد.
داد زدم:
_ بازم کن.
لبخندش جمع شد و خودش کشید سمتم، یهو ترس به جونم افتاد، حالا داشت مغزم تحلیل می‌کرد که تو چه دردسر بزرگی افتادم.
رو پاهاش نشست و سرش پایین انداخت:
_ بهروز.
با ترس بهش نگاه کردم، تلاش کردم دستام آزاد کنم ولی بی فایده بود،کیان سرش آورد بالا بهم خیره شد:
_ کیان نه ب*هروز( به خاطر لکنت بین حروف ستاره گذاشته میشه).
با این حرفش چشام زد بیرون از تعجب، ولی راست می‌گفت این ظاهرش خیلی با کیان فرق داره اون موهاش مدل سایه زده بود ولی این موهاش شلخته و بزرگ بود کمی هم فر و لکنت داشت، دیگه قدرت تکلم از دست دادم، یعنی اون قاتل هنوز زنده است و منم‌تو چنگش افتادم، برای اولین بار تو زندگیم بدجوری ترس وجودم گرفت.
با ترس بهش خیره شدم، اونم رو زمین خودش ولو کرد، بهم خیره شد بعد لبخند زد:
_ ترس*یدی؟
با ترس گفتم:
_ تو زنده‌ای؟
بهروز خندید:
_ اره از هم*ون اول زنده بودم نه خودک*شی کردم نه تو اون انب*اری جنازه‌ام پیدا شد، مرگ چند بار به چال*ش کشیدم.
بهش خیره شدم، بدجوری ترسیده بودم، ضربان قلبم زیاد شده بود، عرق کرده بودم نفس کم اوردم بهروز بلند شد و بلند خندید، پشتش به من بود و می‌خندید، بعد برگشت بهم خیره شد:
_ می*دونی چقدر لذت بخش که بدون تر*س از مسخره شدن از لکنت حرف بزنی، دیگه تو این شرایط ف*قط ترس دارید نم*یتونید توجه کنید به حرف زدنم.
بعد بهم نزدیک شد و سرش آورد نزدیکم، با ترس چشام بستم نفساش رو پوستم‌حس می‌کردم‌، بعد ازم فاصله گرفت و بلند خندید.
چشام باز کردم دیدم عین روانی ها می‌خنده، عین روانی ها چیه خودش بزرگ ترین روانی تاریخ، بی رحم ترین، بعد دستاش به کمرش زد و لبخند زد:
_ دو*ست داری از کجا شروع کنم به گفتن داستان.
چند تا نفس عمیق کشیدم، هيچ کاری ازم برنمی یومد، فقط باید سرنوشتم قبول می کردم.
_می*دونی من عاشق اینم قبل از قتل برای م*قتول سخنرانی کنم.
اروم پرسیدم:
_ چرا؟
سریع اومد نزدیکم و یهو رو زمین نشست و گوشش آورد نزدیکم:
_ چی؟
قدرت تکلم نداشتم، خیلی ترسیده بودم، خودم جمع و جور کردم و دوباره اروم پرسیدم:
_ چرا؟
یهو رو زمین کنار صندلی من دراز کشید یه وری رو به من دستش تکیه داد به زمین و با لبخند بهم خیره شد:
_ چون من عا*شق حرف زدنم بدون ه*یچ ترسی، اخه شما نمی*تونید مسخره ام کنید.
بعد خندید:
_ شما ترس و*جودتون گرفته فقط گو*ش می‌کنید، برای تو داستان زندگیم میگم، می*دونم خیلی دوست داری بدونی! بلاخره باید قبل از م*رگت آرزوت ب*راورده بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
بعد رو زمین دراز کشید و دستاش باز کرد و لبخند زد و چشاش بست:
_ چ*هار سال پیش بود، اووون زمان خی*لی تنها بودم، نوزده سالم بود و تو اون سن گرایش ز*یادی به جنس م*خالف داشتم، یه روز ت*صادفی با نيلوفر آشنا شدم، نيلوفر زیبای من، با اینکه م*جازی بود ولی خی*لی زود دنیای واقعیم شد، همه ز*ندگیم و ه*دفم شد، سه سال با هم ب*ودیم ولی هیچ وقت ن*تونستم بهش در مورد این ل*کنت ل*عنتی بگم، می‌ترسیدم تنهام بزاره و ب*ره، همی*نجوری هم شد، ب*الاخره به خاطر ل*کنتم ولم کرد، نيلوفر زیبای من ک*اغذی از آب در اومد، مصنوعی بود ب*دون هیچ بوی خوشی.
بهش خیره شدم، پس حدس رهام درست بود همه چیز مربوط به عشق یه طرفه بهروز بود، راز نيلوفر کاغذی، دروغ آرمیتا بوده، بهروز نشست و بهم خیره شد:
_ این قسمت اول د*استان بود ولی به طور خ*لاصه، چون می‌دونم کل داستان می‌دونید.
_ از کجا می‌دونی؟
_ چ*ون نيلوفر دو*باره آنلاین شد بعد از مرگ پس حتما ک*ار پلیس بوده، حد*سم اینه، درسته؟
سرتکون دادم و تأیید کردم، الان عین فیلم ها محتاج به یه ناجی بودم یه قهرمان بیاد و منو نجات بده، ولی حیف دنیای واقعی اینقدر باحال نیست و همه چیز توش تلخ اتفاق می‌فته، بهروز خندید و یه چشمک برام زد:
_ف*کر می‌کردم پل*یس های این مملکت فقط زورشون به بدبخت ها می‌رسه ولی انگار پلیس لایقم توشون هست و*لی کم.
بهش خیره شدم، پوست سبزه و طرح صورتش کپ کیان بود، ولی موهاش بهم ریخته بود، بلند و کمی فر، چهره اش وحشتناک نبود، سنی هم نداشت، بیست و سه سال، ولی این چیزا باعث نمیشد ازش نترسم چون تو وجودش یه شیطان نهفته بود که هر لحظه ممکن بود بروز کنه.
اون بی رحم ترین انسان تاریخ بدون شک، مطمئنم تو کشتن و سلاخی من لحظه ای هم شک نمی‌کنه، باید سرگرم داستانش کنم تا ببینم چی میشه:
_ داستانت همین بود؟
بهروز چاقوش در آورد و بهم خیره شد، منم رنگ باختم با دیدن چاقو، بهروز از ترسم من خندش گرفت:
_ د*استان ه*نوز شروع نشده که ت*موم بشه، اون داستان ب*هروز احمقی بود که درد ت*حمل می‌کرد ولی ن*می‌دونست با تحمل درد چیزی از درد ک*م نمیشه.
نمی‌تونستم چیزی بگم زبونم تو دهنم نمی چرخید فقط بهش نگاه می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
بهروز بلند شد و چاقوش با دست راستش برد رو هوا بهم نگاه کرد، ترس و اضطرابم نمی‌تونستم کنترل کنم، چند روز در تعقیبش بودم تا تو تله بندازمش ولی آخرش خودم تو تله این عوضی افتادم. مطمئن بودم راه نجاتی برام باقی نمونده.

*فلش بک (یک سال )*
بهروز#

از اسنپ اومدم بیرون، یه حال خاصی داشتم، استرس، شوق و دلتنگی، هجوم این همه حس با هم، کنار تابلو پارک ایستادم به نيلوفر پیام دادم تو روبیکا: ( کجایی عزیزم )
نيلوفرپیام داد( رو به روتم). سرم بلند کردم و مستقیم با شوق زیاد حرکت کردم به اطراف نگاه کردم خبری ازش نبود یهو چشم خورد به دختری که کنار نیمکت ایستاده بودو بهم نگاه می‌کرد، تا چشم بهش افتاد، خندید و برگشت پشتش به من کرد، منم لبخند زدم و رفتم سمتش، اونم کوله اش برداشت و رفت یه گوشه پارک منم دنبالش حرکت می‌کردم.
یهو یه جای خلوت پارک ایستاد و با لبخند ایستاد بهم نگاه کرد‌، از عکسشم قشنگ تر بود، چشم های قهوه ای با پوستی سفید، اون دماغ عروسکی زیباش، بدجوری تو دل برو بود، نيلوفر با لبخند گفت:
_ سلام راحت اومدی؟
منم لبخند زدم رفتم نزدیکش اول دستم سمتش دراز کردم تا بهم دست داد یه حسی بهم گفت بغلش کن، بغلش کردم و سرم تو گردنش کردم نفس عمیقی کشیدم.
_چ*قدر م*نتظر این لحظه بودم.
یهو نيلوفر ازم جدا شد و با تعجب بهم خیره شد:
_ چرا اینجوری حرف میزنی.
منم استرسم بیشتر شد، حرف زدن برام سخت شد:
_ ن*یل*وفر من ل*کنت دارم.
نيلوفر عصبانی بهم خیره شد:
_ چرا بهم نگفتی ها مگ من بازیچه توام چرا دروغ گفتی بهم عوضی.
نمی‌تونستم حرف بزنم، با من من خواستم چیزی بگم، نيلوفر با گریه گفت:
_ واقعا که خیلی برات متاسفم، فکر نمی کردم یه دروغگوی هفت خط باشی، دیگه بهم پیام نده دیگه این رابطه تمومه، تموم.
بعدش رفت، من قدرت حرف زدن نداشتم چه برسه به اینکه برم دنبالش، فقط تونستم رفتنش نگاه کنم، بعد نشستم تو پارک بهش پیام دادم بهش توضیح دادم، التماسش کردم ولی اون منو کلا از زندگیش بلاک کرد، عین یه آشغال منو انداخت دور، هیچ جوره نتونستم با این موضوع کنار بیام و بعد از پنج ماه فهمیدم با پسرعموش نامزد کرده و یه بار اتفاقی تو پارک دیدمشون.
رفتم پشت نیمکت‌شون بین بوته‌های گل نشستم و حرف هاشون گوش کردم. دید داشتم‌بهشون، رو نیمکت کنار هم‌نشسته بودن، صداشون واضح میومد:
_چرا بهم خیره شدی.
_ دست خودم‌نیست‌آرمیتا چشات یه جادوی عجیب داره.
آرمیتا خندید:
_ کم زبون بریز آرمين.
آرمین دستای نيلوفر تو دستاش گرفت:
_ انگشتات چه ظریف کوچولو.
آرمیتا دستش کشید:
_ زشته.
_ زشت نیست انگشتات.
آرمیتا خندید:
_ منظورم این حرف هاس دیوونه.
_ کسی که نیست بعدشم دوست دارم از زنم تعریف کنم به کسی چه.
آرمیتا با لبخند بهش خیره شد:
_ خب تعريف کن.
فقط بهشون خیره شدم و هیچ حسی نداشتم شاید قبول اون شرایط برام ممکن نبود پس فقط نگاه می‌کردم.
_ موهات خیلی قشنگ، چشات، انگشتات و لبات.
_ اه آرمین، حوصله ام سر رفت پاشو بریم یه جای دیگه.
_ چشم‌ خوشگلم‌.
بعد دستای همو گرفتن و از اونجا دور شدن، منم بلند شدم،بلند خندیدم، چند نفر از اونجا که می گذشتن با تعجب بهم خیره شدن.
منم بدون توجه دستام باز کردم بلند خندیدم،‌ یاد تموم حرف های نيلوفر افتادم، اینکه گفت:
_ فقط مال توام بهروزم.
_ تو زندگی منی فقط مرگ می‌تونه ما رو جدا کنه.
_ تا ابد پیشتم.
عصبانی داد زدم :
_ ل*عنتی ابدت عفو خورده.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین