موضوع نویسنده
- Aug
- 76
- 426
- مدالها
- 2
*خونه السا*
تو خواب عمیق بودم که صدای گوشیم، یهو منو از خواب پروند ، اه لعنتی رو فراموش کردم بی صدا کنم، برداشتمش چشام یکم تار میدید، به زور جواب دادم و چشام بستم و سرم رو بالشت گذاشتم:
_الو.
صدای سیما پیچید تو گوشم:
_کجایی السا، ظهر شده نمیخوای بیای سرکار.
_ بیخیال حوصله شوخی ندارم.
_ شوخی چیه، این عاشق سی*ن*ه چاکت خیلی زود دلش برات تنگ شده و اجازه اومدنت داده.
رو تخت نشستم، خواب از سرم پرید:
_ چی میگی.
_ احمدی باهاش حرف زده، اونم قبول کرده، آماده شو بیا.
نباید نشون بدم مشتاقم:
_ همینم مونده، بیخیال دیگه نمیخوام تو اون پرونده باشم.
_ بیخیال ناز کردن دختر.
_ دیشب چیشد؟
سیما کلافه گفت:
_ هیچی عزیزم فقط حرف های معمولی قرار شد بیشتر آشنا بشیم ولی معلوم بود پسره خوشش نیومده.
_ خیلی هم دلش بخواد.
_ آفتاب از کدوم طرف زده خانوم مهربون شده.
_ خفه شو بزار بخوابم.
_ پاشو بیا دختر خریت نکن یکم به اسم پدرت فکر کن.
_ باشه.
بعدقطع کرد ، عوضی نقطه ضعف من دستشه، نمیدونم چرا میخوام جای پسرش براش بگیرم، مگ دختر فرزند ادم حساب نمیشه، خب دیگه قسمت ما هم اینه.
ذهنم درگیر شد ، برم یا نه؟ خب معلومه که میرم، اینجوری خیال پدرم راحت میشه.
آماده شدم و رفتم پایین، پدرم در حال تماشای تلویزیون بود، بهم نگاه کرد:
_ سلام.
_سلام ، چه خبر تو اداره ، الان کجا میری؟
لبخند زدم:
_ کدوم جواب بدم ، اینکه چه خبر یا دارم کجا میرم؟
_ سعی نکن بپیچونی.
_ من غلط بکنم، پیش قاضی ملق بازی.
پدرم انگار حوصله شوخی نداشت، منم جدی شدم:
_ یه موضوع کوچیک بود که حل شد ، الانم میرم سرکار، ازم درخواست کردن گفتن غلط کردیم برگرد سرکار.
نگاهی بهم کرد:
_ شنیدم به خاطر اینکه پرونده رو ازت گرفته باهاش مشکل داری.
با تعجب گفتم:
_ نه پدر، من تمرکزم رو کارم و انجام وظیفه ام.
_ میدونم رهام برگشته و به خاطر همین باهاش به مشکل خوردی، من از قربانی خواستم تو رو از پرونده کنار بزاره.
به پدرم نگاه کردم، پس کار این بوده، پوزخند زدم:
_ چرا چون یه دخترم و فکر میکنی نمیتونم از پس مشکلاتم بربیام، یا بهم شک داری که بتونم پرونده به این بزرگي حل کنم.
پدرم پوزخند زد:
_ بیخیال این حرف های مزخرف همیشگی دختر، بعدشم تو اگه میخواستی پرونده رو حل کنی اون پسره از اون سر ایران نمی کشوندن اینجا و فرد اول پرونده بشه.
پدرم همیشه به قابلیت هام شک داشت ،چون یه دختر بودم لبخند زدم:
_برعکس شما پدر مهم برام وظیفه اس نه چیز دیگ، خداحافظ.
پدرم چیزی نگفت، منم از خونه خارج شدم.
اگه دختر باشی باید ده برابر جنس مخالفت تلاش کنی برای اثبات توانایی هات، چرا؟
تو خواب عمیق بودم که صدای گوشیم، یهو منو از خواب پروند ، اه لعنتی رو فراموش کردم بی صدا کنم، برداشتمش چشام یکم تار میدید، به زور جواب دادم و چشام بستم و سرم رو بالشت گذاشتم:
_الو.
صدای سیما پیچید تو گوشم:
_کجایی السا، ظهر شده نمیخوای بیای سرکار.
_ بیخیال حوصله شوخی ندارم.
_ شوخی چیه، این عاشق سی*ن*ه چاکت خیلی زود دلش برات تنگ شده و اجازه اومدنت داده.
رو تخت نشستم، خواب از سرم پرید:
_ چی میگی.
_ احمدی باهاش حرف زده، اونم قبول کرده، آماده شو بیا.
نباید نشون بدم مشتاقم:
_ همینم مونده، بیخیال دیگه نمیخوام تو اون پرونده باشم.
_ بیخیال ناز کردن دختر.
_ دیشب چیشد؟
سیما کلافه گفت:
_ هیچی عزیزم فقط حرف های معمولی قرار شد بیشتر آشنا بشیم ولی معلوم بود پسره خوشش نیومده.
_ خیلی هم دلش بخواد.
_ آفتاب از کدوم طرف زده خانوم مهربون شده.
_ خفه شو بزار بخوابم.
_ پاشو بیا دختر خریت نکن یکم به اسم پدرت فکر کن.
_ باشه.
بعدقطع کرد ، عوضی نقطه ضعف من دستشه، نمیدونم چرا میخوام جای پسرش براش بگیرم، مگ دختر فرزند ادم حساب نمیشه، خب دیگه قسمت ما هم اینه.
ذهنم درگیر شد ، برم یا نه؟ خب معلومه که میرم، اینجوری خیال پدرم راحت میشه.
آماده شدم و رفتم پایین، پدرم در حال تماشای تلویزیون بود، بهم نگاه کرد:
_ سلام.
_سلام ، چه خبر تو اداره ، الان کجا میری؟
لبخند زدم:
_ کدوم جواب بدم ، اینکه چه خبر یا دارم کجا میرم؟
_ سعی نکن بپیچونی.
_ من غلط بکنم، پیش قاضی ملق بازی.
پدرم انگار حوصله شوخی نداشت، منم جدی شدم:
_ یه موضوع کوچیک بود که حل شد ، الانم میرم سرکار، ازم درخواست کردن گفتن غلط کردیم برگرد سرکار.
نگاهی بهم کرد:
_ شنیدم به خاطر اینکه پرونده رو ازت گرفته باهاش مشکل داری.
با تعجب گفتم:
_ نه پدر، من تمرکزم رو کارم و انجام وظیفه ام.
_ میدونم رهام برگشته و به خاطر همین باهاش به مشکل خوردی، من از قربانی خواستم تو رو از پرونده کنار بزاره.
به پدرم نگاه کردم، پس کار این بوده، پوزخند زدم:
_ چرا چون یه دخترم و فکر میکنی نمیتونم از پس مشکلاتم بربیام، یا بهم شک داری که بتونم پرونده به این بزرگي حل کنم.
پدرم پوزخند زد:
_ بیخیال این حرف های مزخرف همیشگی دختر، بعدشم تو اگه میخواستی پرونده رو حل کنی اون پسره از اون سر ایران نمی کشوندن اینجا و فرد اول پرونده بشه.
پدرم همیشه به قابلیت هام شک داشت ،چون یه دختر بودم لبخند زدم:
_برعکس شما پدر مهم برام وظیفه اس نه چیز دیگ، خداحافظ.
پدرم چیزی نگفت، منم از خونه خارج شدم.
اگه دختر باشی باید ده برابر جنس مخالفت تلاش کنی برای اثبات توانایی هات، چرا؟
آخرین ویرایش: