جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ابراهیم نجم آبادی با نام [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,778 بازدید, 72 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ابراهیم نجم آبادی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*خونه السا*

تو خواب عمیق بودم که صدای گوشیم، یهو منو از خواب پروند ، اه لعنتی رو فراموش کردم بی صدا کنم، برداشتمش چشام یکم تار می‌دید، به زور جواب دادم و چشام بستم و سرم رو بالشت گذاشتم:
_الو.
صدای سیما پیچید تو گوشم:
_کجایی السا، ظهر شده نمی‌خوای بیای سرکار.
_ بیخیال حوصله شوخی ندارم.
_ شوخی چیه، این عاشق سی*ن*ه چاکت خیلی زود دلش برات تنگ شده و اجازه اومدنت داده.
رو تخت نشستم، خواب از سرم پرید:
_ چی میگی.
_ احمدی باهاش حرف زده، اونم قبول کرده، آماده شو بیا.
نباید نشون بدم مشتاقم:
_ همینم مونده، بیخیال دیگه نمی‌خوام تو اون پرونده‌ باشم.
_ بیخیال ناز کردن دختر.
_ دیشب چی‌شد؟
سیما کلافه گفت:
_ هیچی عزیزم فقط حرف های معمولی قرار شد بیشتر آشنا بشیم ولی معلوم بود پسره خوشش نیومده.
_ خیلی هم دلش بخواد.
_ آفتاب از کدوم طرف زده خانوم مهربون شده.
_ خفه شو بزار بخوابم.
_ پاشو بیا دختر خریت نکن یکم به اسم پدرت فکر کن.
_ باشه.
بعدقطع کرد ، عوضی نقطه ضعف من دستشه، نمیدونم چرا می‌خوام جای پسرش براش بگیرم، مگ دختر فرزند ادم حساب نمیشه، خب دیگه قسمت ما هم اینه.
ذهنم درگیر شد ، برم یا نه؟ خب معلومه که میرم، اینجوری خیال پدرم راحت میشه.
آماده شدم و رفتم پایین، پدرم در حال تماشای تلویزیون بود، بهم نگاه کرد:
_ سلام.
_سلام ، چه خبر تو اداره ، الان کجا میری؟
لبخند زدم:
_ کدوم جواب بدم ، اینکه چه خبر یا دارم کجا میرم؟
_ سعی نکن بپیچونی.
_ من غلط بکنم، پیش قاضی ملق بازی.
پدرم انگار حوصله شوخی نداشت، منم جدی شدم:
_ یه موضوع کوچیک بود که حل شد ، الانم میرم سرکار، ازم درخواست کردن گفتن غلط کردیم برگرد سرکار.
نگاهی بهم کرد:
_ شنیدم به خاطر اینکه پرونده رو ازت گرفته باهاش مشکل داری.
با تعجب گفتم:
_ نه پدر، من تمرکزم رو کارم و انجام وظیفه ام.
_ میدونم رهام برگشته و به خاطر همین باهاش به مشکل خوردی، من از قربانی خواستم تو رو از پرونده‌ کنار بزاره.
به پدرم نگاه کردم، پس کار این بوده، پوزخند زدم:
_ چرا چون یه دخترم و فکر می‌کنی نمی‌تونم از پس مشکلاتم بربیام، یا بهم شک داری که بتونم پرونده‌ به این بزرگي حل کنم.
پدرم پوزخند زد:
_ بیخیال این حرف های مزخرف همیشگی دختر، بعدشم تو اگه می‌خواستی پرونده رو حل کنی اون پسره از اون سر ایران نمی کشوندن اینجا و فرد اول پرونده‌ بشه.
پدرم همیشه به قابلیت هام شک داشت ،چون یه دختر بودم لبخند زدم:
_برعکس شما پدر مهم برام وظیفه اس نه چیز دیگ، خداحافظ.
پدرم چیزی نگفت، منم از خونه خارج شدم.
اگه دختر باشی باید ده برابر جنس مخالفت تلاش کنی برای اثبات توانایی هات، چرا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*اداره پلیس*

به رهام خیره بودم که با قیافه جدی رو صندلی نشسته بود، من‌ و سیما کنارهمدیگه نشسته بودیم، احمدی و صبا پیشم هم، سیما عنتر بهش زل زده بود، شک ندارم الان تو رویاهاش با رهام کلی خوش می‌گذرونه.
رهام بهمون خیره شد:
_ امیرعلی فیض قاتل نبود؛ الان هیچی نداریم جز حدس و گمان.
سیما یهو برداشت گفت:
_ خب پس چیکار کنیم رهام؟
با تعجب بهش خیره شدم، این چرا یهو جوگیر شد رهام جدی نگاهش کرد:
_ هیچی وسط تحقیقات بریم خونه، اینجوری زودتر پرونده حل میشه.
سیما که از گفته خودش معلوم بود عین خر پشیمون با مظلومیت گفت:
_ یه کار واجب پیش اومد آقای اردشیری.
خندم گرفته بود، بدبخت پشیمون شد از گرم گرفتن با این کوه یخی، رهام نگاهش از رو سیما برداشت و به احمدی نگاه کرد، سعی می‌کرد نگاهش به سمت من نیاد، بهتر انگار من تو آرزو شم، رهام ادامه داد:
_ فعلا که اون بمب خنثی ولی تضمینی وجود نداره، باید هر چه زودتر پیداش کنیم قبل از اینکه یه دختر دیگه تو دام اون حیوون بیفته.
صبا به رهام‌ نگاه کرد:
_ ما تمام راه‌کارها رو استفاده کردیم ولی هیچ چیزی عایدمون نشد.
رهام جواب داد:
_ واقعا شرایط بدیه، عوضی خیلی باهوشه، گاف نمیده اصلا.
منم بعد از کمی فکر کردن گفتم:
_ بهتره عصبانیش کنیم، تحریکش کنیم ، تا دفعه‌ بعد گاف بده.
سیما متعجب پرسید:
_چجوری.
_ تو رسانه ها.
رهام بدون نگاه بهم گفت:
_ نه.
باز با من مخالفت کرد:
_ دلیل.
رهام جدی بهم خیره شد:
_ اگه تحریکش کنیم حتما میره سراغ یه سوژه برای کشتنش، انتخابش کسیه که راحت تو دام بیفته، ولی اگه طبق روال عادی پیش بره ، تا وقتی یه نفر پیدا نشه که باز تحریکش کنه به قتل ،تا فرصت دزدیدن طرف پیدا کنه، کلی وقت داریم.
صبا تایید کرد:
_اره نمی‌تونیم رو زندگی آدمها ریسک کنیم.
حرف هاشون منطقی بود منم‌با تایید سر قبول کردم.

*رهام*

نگاهم از السا گرفتم و یه نخ سیگار گوشه لبم گذاشتم و به میز تکیه دادم، سیگارم روشن کردم، یه پوک زدم و دودش رها کردم:
_ پنج نفریم که فقط می‌تونیم نظریه بدیم، راه‌کارهای همیشگی رو بریم، داریم چی‌کار می‌کنیم؟ داریم فقط کاری می‌کنیم وقتمون پر بشه ،داریم یه راه ده بار میریم دیگه رد دادم مغزم نمی‌کشه، السا بهم نگاه کرد:
_ بهتر نیست دوباره از منابعت استفاده کنی و یه شاهد جدید پیدا کنی.
بهش خیره شدم:
_ محل ربوده شدن سوزان و بیتا هیچی پیدا نشده.
السا بهم نگاه کرد:
_بهتره بریم محل قتل بیتا و سوزان.
احمدی دستی رو سیبیلش کشید:
_رفتیم چیزی پیدا نکردیم.
منم جواب دادم:
_ بهتر دیگه کارهای قبلی تکرار نکنیم ،هر چند بار بریم اونجا چیزی پیدا نمیشه.
تو همین لحظه در به صدا در اومد:
_ بیا داخل.
سرباز اومد داخل احترام گذاشت:
_ آقا یه نفر اومده برای دیدن شما
_ بگو بیاد.
سرباز احترام گذاشت و رفت، همه به چهار چوب در خیره شده بودیم که با دیدن اون تعجب کردم:
_ تو اینجا چیکار می‌کنی.
_ میخوام باهاتون حرف بزنم.
بهش اشاره کردم بشینه، سحرم اومد داخل یه گوشه نشست، سیگارم خاموش کردم:
_ چیزی شده.
سحر گفت:
_ می‌خوام در مورد یه موضوع مهم حرف بزنم، به آرمیتا قول دادم این موضوع به هيچکس نگم ولی حالا که... .
بغضش ترکید، کلافه دستم تو موهام کردم
اونم گریه می‌کرد:
_ دیگه نتونستم ساکت باشم.
صبا رفت کنارش نشست آرومش کرد،منم یه لیوان آب ریختم، سیما آب براش برد، سحر آب خورد بعد خودش جمع و جور کرد و گفت:
_ نمیدونم این موضوع مهم یا نه ولی بدجوری از نگفتنش عذاب وجدان گرفتم.
به السا اشاره کردم :
_ ضبط کن صداشو.
السا با سر تایید کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
سحر بهم خیره شد، بعد نگاهش پایین انداخت:
_ اون موقع شانزده سالمون بود، آرمیتا تازه گوشی خریده بود، من گوشی نداشتم ولی سیمکارت داشتم، بعد آرمیتا ازم خواست بهش بدم تا باهاش یه اکانت دیگه بزنه، اخه داداشش تو اکانتش بود.
به صندلی تکیه دادم:
_ برو سر اصل مطلب.
سحر بهم نگاه کرد سرتکون داد:
_ یه روز تو اتاقم نشسته بودیم و تو روبیکا پست و این چیزا نگاه می‌کردیم که یه پیام برای آرمیتا اومد، یه پسر که اسمش بهروز بود، به فارسی اسمش نوشته بود و عکس پروفش ...
پریدم وسط حرفش ، رو به بقیه گفتم:
_ نکات مهم بنویسید، خب ادامه بده.
_ عکس پروفش یه گرگ بود ، پیام داده بود (سلام خوبی اصل میدی) آرمیتا پیامش باز کرد، بهش گفتم بلاک کن دختر بیخیال، آرمیتا خندید گفت یکم حرف میزنیم بعدش بلاکش می‌کنم . بعد چت کردنشون شروع شد یه پسر نوزده ساله اهل شیراز قرار بود فقط یه حرف زدن عادی باشه ولی طولی نکشید رابطشون عمیق شد. هر روز با هم چت می‌کردن، عکس می‌فرستادن ولی تلفنی حرف نزدن، آرمیتا می‌گفت هر وقت ازش خواستم گفته شرایطش ندارم، سه سال تو این رابطه با هم بودن، که قرار شد پسره بیاد تهران برای دیدن آرمیتا، آرمیتا خیلی ذوق داشت به بهونه اومدن به خونه ما خانوادش پیچوند و رفته بود سرقرار تو پارک، می‌گفت تو پارک نشسته بودم، بهروز هم وارد پارک شد، بعد به آرمیتا پیام داده کجایی من جلو تابلوم، آرمیتا پسره رو از دور دیده و بهش پیام داده رو به روتم، پسره...
پریدم وسط حرفش:
_ داستان لیلی و مجنون نگو ،سانسور کن سکانس های عاشقانه رو.
داشت چندشم میشد از این قرار های احمقانه نسل جدید ، به خاطر یه دختر از شیراز بیای تهران، به نظرم این آقا بهروز با این همه حماقت می‌تونه قاتل باشه.سحر سر تکون داد:
_ چشم، بعد آرمیتا دستش سمت پسره می‌گیره ولی بهروز دستش می‌گیره و بغلش می‌کنه و با لکنت میگه:
(وای چ*قدر م*نتظر این لحظه ب*ودم)
بهروز لکنت داشته ولی تو این سه سال هیچی به آرمیتا نگفته، آرمیتا از بهروز جدا میشه و باهاش دعوا می‌کنه و تمام.
داستان بهروز اونجا برای آرمیتا تموم شد، بهروز به التماس و این چیزا افتاد ولی آرمیتا کات کرد بعد چند مدت هم با پسرعموش نامزد کرد.
عصبانی گفتم:
_ دخترا همشون بی وفا هستند.
السا چپ‌چپ بهم نگاه کرد:
_ آقای اردشیری، الان وقت این حرف ها نیست.
منم بهش چپ چپ نگاه کردم:
_ بهروز پیدا کنید ازش....
سحر پرید وسط حرفم:
_ بعد از نامزدی آرمیتا، خودکشی کرد،فیلمش بردار بهروز برای آرمیتا فرستاده بود.
با تعجب بهش خیره شدم:
_ چی خودکشی کرده.
سحر سر تکون داد.
چشام بستم، اگه بهروز مرده پس ...چشام باز کردم:
_ برادرداشته و اونم در جریان عشق برادرش و آرمیتا بوده و مسبب خودکشی بهروز، آرمیتا بوده.
السا بهم نگاه کرد:
_ بردارش انگیزه قتل داره.
سرتکون دادم:
_ اره.
السا شونه ای بالا انداخت:
_ قتل بقیه دخترا می‌تونه مربوط به مشکلات روانی باشه.
دستم رو صورتم کشیدم:
_ درسته ولی نيلوفر کاغذی چه معنایی داره؟
سحر بهم‌نگاه کرد:
_ راستی یه چیزی فراموش کردم بگم.
بهش خیره شدیم.
_ آرمیتا هم یه دروغ بهش گفته بود، خودش نيلوفر معرفی کرده بود، می‌خواست تو پارک به بهروز بگه که، دروغ بهروز زودتر آشکار شد.
همه با تعجب به سحر خیره شدیم، منم اولین چیزی که به ذهنم رسید گفتم:
_ پس بدون شک برادر بهروز قاتل.
السا سرتکون داد:
_ درسته خودشه، بهرام گفت آرمیتا رو با یه اسم دیگه صدا زده و امضای قاتل مربوط به اسم نيلوفر بوده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
به سحر نگاه کردم:
_ سحر اون سیم کارت می‌خوام.
_ باشه، هنوز پیش من ، ولی میشه یه قول بهم بدید.
بهش نگاه کردم:
_ چی.
_ این راز به کسی نگید.
سرتکون دادم به نشانه نه:
_ نمی‌تونم قول بدم‌‌.
به احمدی و صبا نگاه کردم:
_ همین الان اون سیم کارت می‌خوام، سحر برسونید خونه و اون سیم کارت بیارید.
احمدی و صبا احترام گذاشتن و همراه سحر رفتند بیرون، رو کردم به السا :
_ خانوم جهانی تمام اطلاعات بهروز و برادرش می‌خوام.
سیما و السا احترام گذاشتن و رفتند بیرون یه نخ سیگار روشن کردم و دودش رها کردم.
نيلوفر کاغذی پس رازش تو دروغ آرمیتا پنهون بوده، مرگ بهروز باعث قاتل شدن برادرش شده، منطق روانی‌ها و قاتل‌های زنجیره‌ای پیچیده‌اس، یه پوک زدم‌.
_ بلاخره داری تو دام میفتی قاتل کاغذی.

*السا*

داشتیم دنبال اطلاعات در مورد بهروز می‌گشتیم، رو کردم‌ به سیما:
_ راستی چرا یهو جوگیر شدی سیما؟
سیما با تعجب پرسید:
_ چطور؟!
_ یهو باهاش گرم گرفتی، رهام.
بعد لبخند زدم.سیما بهم‌نگاه کرد:
_ به تو چه حسود خانوم.
چپ چپ بهش نگاه کردم:
_ بی‌شعور.
_ خب تو اینقدر رهام رهام کردی ،که منم یهو از دهنم در اومد.
بهش خیره شدم:
_ من کی رهام، رهام کردم؟
_ همیشه.
_ می‌زنم لهت میکن‌ما.
سیما بهم نگاه کرد:
_ بیخیال این حرف ها، یه چیز برام روشن کن، چرا تو اینقدر ناراحت شدی؟
بهش خیره شدم:
_ موضوع وارونه جلوه نده، من فقط از سر کنجکاوی پرسیدم، به خاطر اینکه یهو باهاش گرم گرفتی.
_ هیچی می‌خوام خودم بهش غالب کنم.
خندیدم ، سیما لبخند زد:
_ خب چی بگم از دهنم در اومد دیگه،تو پیچیده می‌کنی موضوع.
_ اوکی؛ به من چه اصلا.
سیما شونه بالا انداخت:
_ اره دقیقا، به تو چه اصلا.
چپ چپ نگاهش کردم اونم خودش زد به کوچه علی چپ، سحر کلی از گره ها رو برامون باز کرد، اونقدر دلیل منطقی وجود داره که بشه گفت برادر بهروز قاتل، سیما کلافه گفت:
_ وای خدا خسته شدم دیگه.
بهش نگاه کردم:
_چیه؟
_ من تو این سن باید با عشقم با همسرم عشقبازی کنم نه این‌که تو این اداره بشينم دنبال قاتل بگردم.
لبخند زدم:
_ خواستگارت چطور بود.
_ خوب بود ولی انگار من جذابیت ندارم برای مردها.
لبخند زدم:
_ بیخیال دختر، مگس ماده هم برای مردها جذابیت داره ، تو که بدک نیستی میشه گفت متوسطی.
سیما چپ چپ نگاهم کرد:
_ کشته مرده این دلداری دادنتم.
خندیدم. اونم کلافه حواسش پرت اطلاعات کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
پرونده ها و اطلاعات بهروز و برادرش رو میزگذاشتم، رهام رو صندلی پشت میزش نشسته بود، نگاهی بهم کرد بعد پرونده ها رو برداشت و شروع به خوندن کرد نیم نگاهی به من کرد:
_ بشین.
منم سرتکون دادم نشستم، نمردیم یه بار درست رفتار کرد. رهام رو به من کرد:
_ دو قلو بودن کیان و بهروز ، با اینکه دوقلو هستن چرا اسم هاشون هم وزن نیست .
تو این اوضاع به فکر هم وزن بودن اسمشونه!
_ بهروز برادر کوچیک‌تر حساب میشه به خاطر چند دقیقه، لکنت داره و تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر درس نخونده، کیان دیپلم گرفته، الانم آرایشگر، پدرشون وقتی چهارسالشون بوده تو یه تصادف فوت کرده ،مادرشون اونا رو بزرگ کرده، و طبق گفته پلیس منطقه اون الان شیراز.
بهم نگاه کرد:
_ اون شیراز؟
_اره؛
رهام سر تکون داد:
_ پس به خاطر همین قتلی تو دو روز گذشته گزارش نشده.
_ ولی برام عجیب چرا فقط تو تهران، چرا شیراز مرتکب قتل نمی‌شه؟
رهام بهم نگاه کرد:
_ حتما یه دلیلی برای خودش داره.
سرتکون دادم:
_ بریم شیراز؟
_ اره مقدمات سفر فراهم کنید و با اولین پرواز بریم.
_ باشه.
بلند شدم احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
برای اولین بار تو این چند روز یه مکالمه بدون جنجال داشتیم.

*رهام*

پیام های آرمیتا و بهروز نگاه کردم، واقعا این نسل جدید چقدر شل‌مغز و احمق هستند.
اخه این چیزا چیه بهم میگن، ولی برای ما کاربردی بود از روی این پیام ها آدرس و اسم خانوادگی و اطلاعات جد و آباد بهروز بدست آوردیم، ولی این نسل برای گروه اطلاعات مهره های خوبی میشن چه آماری زود از طرف در میارند، سه سال به طور مداوم با هم چت می‌کردن بعضی روزها کل روز و شب، واقعا چه حوصله ای دارند، بلند شدم از رو صندلی و یکم راه رفتم لعنتی پام خواب رفته، تکونش دادم:
_ اخ لعنتی.
یه زنگ بزنم به سرکش تا تو شیراز برامون مامور خوب جور کنه؟ بیخیال زیاد مزاحم اون پلیس مخفی نشو، رهام خودت قهرمان داستانت باش، ولی خب مردم فیلم هایی با چند تا قهرمان بيشتر دوست دارند:
_ ولی نقش اول زن فیلم خیلی رو مخ و مغرور.
بپا دوباره نه سری رهام، یه نخ گوشه لبم گذاشتم:
_ چیز لق دنیا و سر خوردنش.
روشن کردم و یه پوک محکم زدم، سیگار لای انگشتام هنرمندانه گرفتم و کشیدم، از بچگی عاشق سیگار کشیدن قهرمان های باحال تو فیلم‌ها بودم، همین جو گیری سیگاریم کرد؛
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*شیراز*

من و السا با اولین پرواز به شیراز رفتیم، یک و نیم ساعت بیشتر تو راه نبودیم، اگه میدونستم اینقدر نزدیک با تاکسی میومدم با این حرف لبخند زدم، جمع کن خودت رهام، تو یه ادم سرد و جدی شدی، دیگه اون دلقک قبلی نیستی ، انگار باز هوایی شدی ،تو پرواز همش بهش خیره بودی:
_ نه
بیرون فرودگاه بودیم، السا برگشت و با تعجب بهم خیره شد:
_ چی نه؟
بهش خیره شدم :
_هیچی.
السا از اون نگاه ها انگار خل شده بهم کرد، منم بدون توجه با کوله پشتیم حرکت کردم.
جلوتر ایستادم و برگشتم به السا نگاه کردم که یه چمدون بزرگ و یه کوله پشتی با خودش داشت که به زور دنبال خودش میکشید، نمیدونم واسه این سفر یکی دو روزه این همه وسایل لازمه، بعد رفتم و دسته چمدونش گرفتم ، دستم یه تماسی با دستش داشت، بهش خیره شدم:
_ میارمش.
السا لبخند زد:
_ زحمت میشه...
پریدم وسط حرفش:
_ اهل تعارف تیکه پاره کردن نیستم.
اونم چیزی نگفت، منم یه نگاهی بهش کردم و بعد چمدون کشیدم، انگار توش جنازه بود این‌قدر سنگینه؛ از اداره پلیس برامون ماشین فرستاده بودن وسایل گذاشتیم تو ماشین و حرکت کردیم، وسایل دولتی ایران بیشتر مصرف شخصی دارن برای مسئولين زحمت کش و شریف. هر دو عقب نشستیم، به بیرون خیره بودم السا سرش تو گوشی بود.
منم یه سرکی کشیدم، داشت با سیما چت می‌کرد، بعد متوجه من شد دارم سرک می‌کشم،بهم نگاه کرد منم سرم چرخوندم به روی خودم نیاوردم، ای لعنت بهت احمق که عین شتر سرک نکشی، السا گوشی تو کیفش گذاشت و بیرون خیره شد، منم رو کردم به سرباز:
_ چقدر دیگه می‌رسیم؟
_ تقریبا نیم ساعت.
به بیرون خیره شدم ، شیراز یه شهر قشنگ که نماد این شهر تخت جمشیدی که ارزشش خارجی ها بیشتر از مردم خودمون درک می‌کردن، افسوس!
السا نگاه کردبهم:
_ بدون مدرک چجوری دستگیرش کنیم.
با پوزخند بهش خیره شدم:
_ واقعا به این چیزا هنوز باور داری، هر کار دوست داشته باشیم می‌کنیم کیه که گیر بده.
_ ولی قانون چی میشه؟
_ این مملکت قانونش، قانون جنگل.
_ خود دانی ، تو رئیسی.
بهش نگاه کردم، نمی‌دونستم این کلمه رئیس با چه نیت گفت، بیخیال دیگه باهاش درگیر نشو، بزرگترین راه‌کار برای آرامش دوری از زن هاست، گوشی برداشتم به پلیس اون منطقه زنگ زدم:
_ دستگیرش کنید، لازم نیست ما باشیم.
السا با تعجب بهم خیره شد:
_ چی‌شد یهو؟
بهش خیره شدم:
_ تا الانم خیلی وقت هدر دادیم.
_ اگه فرار کنه چی؟
پوزخند زدم:
_ تو اگه باشی نمیذاری فرار کنه؟
السا حرصی شده بود هیچی نگفت به بیرون خیره شد؛ منم به صندلي تکیه دادم و عینک آفتابی تو ماشین زدم خخ! این جوری سینمایی‌تر بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*اتاق بازجویی*السا***

بازم رهام و اتاق بازجویی ولی این بار یه مظنون دیگه، مظنونی که شواهد زیادی می‌گفت این شخص همون حروم‌زاده‌اس.
یه پسر۲۳ ساله با ظاهری امروزی، تیشرت و شلوار لش مشکی موهای مشکی که سایه زده بود، چشم های قهوه ای با پوستی سبزه.
کیان جمشیدی برادر بهروز جمشیدی، یکم ترسیده بود، یه جوری وانمود می‌کرد انگار نمی‌دونه قضیه چیه ولی ترسش به اندازه کامران و امیرعلی نبود. من از پشت شیشه بهشون خیره بودم، رهام تنها داخل رو به روش نشسته بود، رهام یه نخ سیگار گوشه لبش گذاشت و با فندک روشن کرد، پسره احمق همیشه در حال سیگار کشیدنه ، یه روز از دودش خفه میشه میمیره منم راحت می‌شم، دود سیگارش رها کرد:
_ می‌کشی.
کیان سر تکون داد:
_ نه اقا، سیگاری نیستم.
رهام سری تکون داد:
_ خوبه ولی من خیلی میکشم، خب بیخیال از اینکه اينجایی ترسیدی؟
_ نه اخه گفتن چند تا سوال در مورد مرگ برادرم.
رهام با بیخیالی دود سیگارش رها کرد:
_ ِدروغ گفتن،اینجایی چون سه تا دختر به قتل رسوندی، چقدر حافظه‌ات ضعيف پسر.
کیان با ترس و تعجب:
_ چی ادم کشتم؟
رهام عصبانی مشتش کوبید به میز و داد زد:
_ اه توف به این شانس، بسه دیگه چقدر دیالوگ های کلیشه‌ای احمقانه ، انگار این قاتل باحال ها همشون فقط مال فیلم‌هاست.
پسره احمق پاک عقلش از دست داده ، نمیدونم قاتل باحال چه صیغه‌ای که همجا این حرف میزنه.

*رهام *

_ بیخیال!
رفتم پشت سر کیان به شونه اش ضربه زدم.
_ حق داشتی اون دختر باعث مرگ برادرت شد، باید آرمیتا رو می‌کشتی.....
کیان پرید وسط حرفم:
_ نيلوفر مرده.
خندیدم:
_ نيلوفر نه آرمیتا.
_ می‌دونم ، تاوان شکوندن قلب داداشم بوده.
رفتم کنارش ایستادم یه پوک زدم:
_ درسته حقش بوده.
کیان سرش بلند کرد و بهم خیره شد:
_ ولی باور کنيد کار من نبوده.
منم یکی محکم زدم تو گوشش:
_ گو*ه نخورحروم‌زاده؛ نيلوفر کاغذی درسته، همون نيلوفر مقوایی رو می‌کنم تو حلقت بی شرف بی همه چیز، چی فکر کردی که می‌تونی از دست من در بری.
_ اقا متوجه نمی‌شم!من وکیل می‌خوام.
با لگد زدم بهش افتاد و پهن زمین شد:
_ گمشو باباعوضی ، انگار تو کشور های توسعه یافته زندگی می‌کنه، وکیل می‌خوام.
بعد رفتم بالا سرش اونم رو زمین لش بود:
_ اینجا ایران فهمیدی یا تا امشب اعتراف می‌کنی یا می‌کشمت جنازه ات عین یه سگ دفن میکنم.
کیان در حالی لش رو زمین بود:
_ به خدا چیزی نمی‌دونم اقا، چرا بدون هیچ سوالی هیچ تحقیقی حکم صادر می‌کنید.
_ همین که هست.
یهو السا در باز کرد و اومد داخل:
_ رهام این چه طرز بازجویی، بزار من انجامش بدم.
بهش خیره شدم دادزدم:
_ گمشو بیرون، مگ نگفتم کسی نیاد داخل.
السا انگشتش سمتم گرفت:
_ رهام درست حرف بزن، خلاف قانون رفتار نکن.
خنده تمسخر آمیزی کردم:
_ تو یه الف بچه به من می‌خوای قانون یاد بدی.
سرهنگ اومد داخل:
_ چه خبر آقای اردشیری، رفتارتون اصلا درست نیست چه‌با همکارتون چه با مظنون.
منم عصبانی احترام گذاشتم از اتاق خارج شدم، رفتم پشت شیشه بهشون نگاه کردم، السا و یه مامور مرد دیگ رو به روی کیان نشستن، یه نخ سیگار روشن کردم و دودش رها کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*السا*

پسر احمق عین سگ هار می‌مونه هر لحظه ممکنه پاچه ادم بگیره، بیخیال اون احمق کودن به کارت برس دختر:
_ خب بزار برات توضیح بدم.
کیان سر تکون داد، منم براش خلاصه داستان گفتم و علت اینکه چرا بهش مشکوک هستیم.
کیان بهم نگاه کرد:
_ خانوم من اصلا از شهر خارج نشدم تو این چند ماه گذشته، کلی شاهد دارم که تو این یه هفته خونه و محل کارم بودم.
بهش خیره شدم:
_ بنویس ،تموم شواهد و مدارکت. بنویس کجا ها بودی و کیا تایید می‌کنند.
مامور بهش خودکار و کاغذ داد منم از اتاق خارج شدم، رهام اومد بیرون بهم نگاه کرد:
_ خودت گفتی من رئیسم، پس بهتره حدت بدونی.
بهش توپیدم:
_ بسه دیگه رهام ، بسه دیگه این بچه بازیا، من فقط به وظیفه‌ام فکر میکنم، وظیفه‌ام میگه درست و طبق قانون رفتار کنم، رهام پوزخند زد:
_ اه پس بگو براش از بهترین رستوران شهر غذا بیارن به اقا سخت ...
پریدم وسط حرفش:
_ چته رهام، بزار شواهد و مدارکش ببینیم بعد تصميم می‌گیریم چجوری باهاش رفتار کنیم.
_ من نمی‌تونم وقت تلف کنم.
_ مگ مطمئن نیستی این پسره قاتل پس تا وقتی اینجاست نمی‌تونه کاری کنه.
بهم خیره شد خیلی عصبانی بود، پسره مغرور بهش برخورده بود که من دارم پرونده‌ رو پیش میبرم بعد سرش پایین انداخت و بعد بهم نگاه کرد، یه پوزخند زد:
_ این پرونده رو من حلش کردم وقتی شما دور خودتون می‌چرخیدید.
لبخند زدم:
_ دردت همینه واقعا، میخوای برم تو برنامه تلویزیونی بگم که آقای رهام اردشیری این پرونده‌ رو حل کرده.
رهام خنده تمسخر آمیزی کرد:
_ اها تا پدرت ببینه چقدر دخترش تواضع داره، کافر همه رو به کیش خود پندارد، تویی که می‌خوای خودت ثابت کنی پس این چیزا رو به من ربط نده ، فقط تا شب وقت داری که درست و غلط حرف هاش مشخص کنی بعدش من وارد عمل میشم، فهمیدی خانوم جهانی.
بعد رفت، منم عصبانی رفتنش نگاه کردم، خونسرد ترین آدم از دست این عوضی دیوونه میشه، لعنت به این پرونده که تموم نمیشه راحت بشم از دست این دیوونه زنجیره‌ای، این خودش یه روانی، از کجا معلوم که خودش قاتل نيلوفر کاغذی نباشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*رهام*

اومدیم بیرون نگاهی به ساعت کردم حدودا هشت شب بود، سرباز با دست اشاره کرد:
_ آقا همین خیابون بری پایین می‌رسی به هتل آسمان.راهی نیست حدود یه ربع.
هوا ابری بود ، دستم تو جیبم کردم و با السا راه افتادیم، خودش گرفته بود انگار من تو آرزوشم. دو تا دختر با سر و وضع داغونی به سمتمون میومدن، همه جاشون تو چشم بود، ادم مذهبی و اهل دینی نیستم یعنی اعتقاد به این چیزا ندارم ولی کوروش کبیر گفته زیبایی زن تو حیا و نجابتشه. ولی خب من ناجی دنیا و رسوندن مردم به بهشت که نیستم ، هرکس هر جوری عشقشه بزار زندگی کنه ولی خب یکم حد داشته باشه بد نیست. نگاهم ازشون گرفتم ، اون دو تا رد شدن، السا زیر لب گفت:
_پسره هیز.
گوشام خیلی تیز هستند فکر می‌کرد نشنیدم:
_ اصلا نگاهشون کردم که بهم میگی هیز.
السا بهم نگاه کرد، فکرش نمی‌کرد شنیده باشم ، ولی خودش نباخت پررو گفت:
_ کجاشون مونده بود ببینی که ندیدی.
پوزخندی زدم:
_ اصلا گیریم که چش چرونی کردم ،خب؟
السا چپ چپ نگاهم کرد:
_ یعنی به من ربطی نداره منظورت اینه؟
لبخند زدم:
_ دقیقا، چقدر باهوشی.
لبخند زدم که بارون اروم اروم شروع به باریدن کرد، تا السا خواست جواب بده، سریع گفتم:
_ سریع‌تر الان بارون می‌گیره خیس میشیم.
ولی تا به خودمون اومدیم وسط خیابون بارون شروع به باریدن کرد اونم با شدت، من سريع دویدم سمت یه مغازه و ایستادم.
دختره دیوونه وسط خیابون دستاش باز کرد بود قطرات بارون رو سرش می‌ریخت.
دیدنش زیر بارون کاری کرد که افسار پاره کنم، با قدم های استوار رفتم سمتش ، رو به روش ایستادم زیر بارون بهم خیره شد.
منم دستم دور کمرش حلقه کردم و چسبوندمش به خودم و تو چشاش خیره شدم، کاملا خیس شده بودیم:
_ عاشقتم.
السا با خجالت نگاهش ازم گرفت:
_ منم.
لبخند زدم:
_ من بیشتر.
یهو یه صدایی منو از دنیای خیال کشید بیرون، بهش نگاه کردم، مغازه دار:
_ چی داداش، من بیشتر چیه؟
بهش خیره شدم:
_هیچی.
باید یکم حواسم جمع کنم، آخرخل وزنیه که با چشم‌های باز رویا ببینی، بارون بهاری یهو شروع میشه زودم تموم میشه، بارون شدتش کم شد و نم نم می‌بارید ، رفتم سمت السا:
_ آدمی که با خون و قتل در ارتباطه نباید وابسته بارون باشه، منظورم اینکه...
السا پرید وسط حرفم:
_ منظورت اینکه احساساتی نباشم.
با سر تایید کردم السا لبخند زد، از اون لبخند ها که بند دلم پاره می‌کرد:
_ بارون یه ملودی، یه نقاشی، یه فیلم، بارون یه اثر بزرگ هنریه چطور میشه ازش چشم پوشوند.
یه نخ سیگار گوشه لبم گذاشتم:
_ چشم باید بپوشونی چون اینجا نیومدیم که فاز رمانتیک بازی زیر بارون بگیریم.
بعد سیگارم روشن کردم یه پوک زدم، سرم رو به بالا گرفتم و دودش رها کردم:
_ بعدشم این چیزا که گفتی همش چرت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
السا دستاش به کمرش زد:
_ الان سرکار نیستم و لازم نیست برای کارهام بهت توضیح بدم.
بهش خیره شدم:
_ برو بابا، چرا یهو فاز گرفتی؟
السا عصبانی بهم توپید:
_ رهام درست رفتار کن.
یه پوک زدم:
_ دو دقیقه ساکت، بزار تو آرامش سیگارم بکشم.
بعد حرکت کردم سیگار می‌کشیدم، السا هم با سرعت ازم جلو زد. منم به سیگار پوک می‌زدم و دنبالش می‌رفتم با فاصله، یه پسره رو موتورش جلو یه مغازه نشسته بود با دیدن السا گفت:
_ خوشگله برسونمت.
السا بهش توپید:
_ خفه شو بی ناموس.
_ ای جان چه .....
با مشتی که رو صورتش اوردم پایین حرفش نیمه تموم موند، از رو موتور افتاد منم با لگد به جونش افتادم:
_ بی همه چیز.
چند تا لگد محکم رو قفسه سی*ن*ه اش زدم، که دو نفر از مغازه به سمتم حمله کردن، اولی با مشت زدم و دومی از کمرش گرفتم زدمش زمین، بعد دو تاشون به سمتم حمله کردن، منم با جفت لگد زدم تو شکم هر دوشون و افتادن زمین، بعد افتادم زمین که یکیشون اومد روم اولین مشتی که زد با دستام دفعش کردم ، بعد شيشه نوشابه که وسط خیابون انداخته بودن برداشتم و کوبیدم تو سرش، اونم افتاد، که یهو صدای شلیک اومد:
_ عوضیا تکون بخورید ، می‌فرستم همتون ته جهنم.
بلند شدم و لباس هام تکون دادم، السا گوشیش دستش گرفت زنگ زد، منم اسلحه ام‌در اوردم سمتشون گرفتم:
_ بلایی سرتون بیارم‌که از به دنیا اومدنتون پشیمون بشید.
_ سرگرد جهانی هستم پایین تر از اداره مشکلی پیش اومده، زودتر.
یکیشون با التماس گفت:
_ جون داداش بیخیال گو*ه خوردیم.
پوزخند زدم:
_ بی همه چیز، اگه یه بدبخت بیچاره بود که زورتون بهش می‌رسید که سر ناموسش کتکشم میزدید.
_ گو*ه خوردیم...
مامورها اومدن:
_ این سه تا رو ببرید اداره ، تا جایی که جا داره به حسابشون برسید، تا فردا من بیام.
سرباز احترام گذاشت.منم به السا نگاه کردم: _ بریم‌.
بعد با السا راه افتادیم:
_ رهام دستت.
دستم اوردم بالا، وقتی شيشه تو سرش خورد کردم ، دست خودم بریده بود:
_ چیزی نیست.
_ اها باش.
بعد حرکت کرد، دختر مغرور، شانس منه دیگه به خاطر خانوم زخمی شدم بعد به خودش زحمت نداد به زور منو ببر اتاقش دستم پانسمان کنه بعد موهاش که بریزه رو صورتش کنار بزنم بعدش بهم نگاه های عاشقانه کنیم... خاک تو سرت پسر، حواست جمع کن و درگیر این چیزا نشو، السا کلید اتاقش گرفت و رفت، منم جعبه کمک‌ های اولیه رو گرفتم، خودم به زور دستم پانسمان کردم، تو هندم به دنیا نیومدیم که طرف برامون ساریش پاره کنه، ای توف تو ذات پدر بدذات سرهنگت، ما کجاییم اون کجاست.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین