جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ابراهیم نجم آبادی با نام [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,776 بازدید, 72 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ابراهیم نجم آبادی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*اتاق بازجویی*

رو به روی کیان نشستم، یه تیم تحقیقاتی رفتند، درست و غلط حرف هاش مشخص کنند، بهش خیره شدم:
_ خب از بهروز بگو.
_ مرحوم.
السا ساکت نشسته بود. منم با بیخیالی گفتم:
_ مرحوم‌ داداشت چجوری خودکشی کرده بود؟
_ تو تهران خودش آتيش زد.
_ چرا فیلم برای آرمیتا فرستادی؟
کیان متعجب بهم نگاه کرد:
_ کدوم فیلم؟
السا بلاخره به حرف اومد:
_ فیلمی که بهروز قبل از خودکشي گرفته بود و با آرمیتا حرف می‌زد، یه فیلم ده ثانیه‌ای که بهروز میگه (خداحافظ عشق روزهای خوبم)
کیان با تعجب گفت:
_ من همچین فیلمی اصلا ندیدم که بخوام برای کسی بفرستم!
بهش خیره شدم:
_ کاری نکن اونقدر بزنمت که هر کاری که از بچگی کردی بریزی رو دايره.
السا براش توضیح داد:
_ یه اکانت اون فیلم برای آرمیتا فرستاده و عنوان کرده داداش بهروز یعنی تو.
کیان با لحنی اعتراض گونه گفت:
_ چرا حرفم باور نمی‌کنید؟منو یه روز الکی بازداشت کردید، به خدا من قاتل نیستم.
با دست گفتم:
_ فاز برندار.
السا بهم نگاه کرد:
کیان تا گفت:
_ اقا من هیچ...
پریدم وسط حرفش:
_ اقا من بی گناهم، اقا من قاتل نیستم، اقا ،اقا اقا اقا... بسه گوشم از این حرف ها پره.
کیان اشکش در اومد:
_ اقا مادرم مریضه، از دیشب خونه نرفتم، اگه بشنوه من اینجام چی به سرش میاد.
بعد شروع کرد به گریه کردن، منم بی توجه گفتم:
_ به جای اشک تمساح ریختن ، اعتراف کن و خودت راحت کن.
السا بلند شد و از اتاق خارج شد، منم جدی به کیان نگاه کردم:
_ یا اعتراف‌ می‌کنی یا بلیط می‌گیرم برات بری پیش داداشت.

*السا*

اعصابم داغون می‌کنه خودش بیشتر تبه‌کار، اصلا قوانین رعایت نمی‌کنه.
حرف هیچ ک.س باور نمی‌کنه، پسر احمق، نمی‌دونم چرا حس می‌کنم اینم قاتل نیست.
ولی خب تحقیقات مشخص می‌کنه که اون قاتل یا نه، اگه مدارکش درست باشه و معلوم بشه تو این یه هفته شیراز بوده.
اون وقت چی؟ چجوری قاتل پیدا کنیم؟ ای لعنت به این شرایط، تو همین لحظه تیمی که فرستادیم برای تحقیق اومدن، احترام گذاشتن و مدارک دادن به من:
_ خانوم تمام حرف هاش درست بود ، شاهد های زیادی حرف هاش تایید کردند.
سرتکون دادم بعد در باز کردم رفتم داخل، رهام عصبانی رو به کیان داد زد:
_ دروغه.
_ نه راست میگه رهام، تموم شواهد نشون میده اون راست میگه.
رهام دستش به کمرش زد بهم خیره شد و پوزخند زد:
_ کی مثلا این حرف ها رو تایید کرده، این دو روز اینجاس تا شواهد درست کنه ، ادم ها رو بخره.
کلافه گفتم:
_ رهام این همه آدم که دروغ نمیگن.
کیان گفت:
_ اقا من روز سیزدهم رفتم بانک، فیلم هاش موجودمگه نه؟
منم به رهام نگاه کردم:
_ اگه فیلم بانک موجود باشه، معلوم میشه بی گناهه اخه شب سیزدهم بیتا گمشده بود.
رهام پوزخند زد:
_ تهران تا شیراز فقط یک و نیم ساعت با هواپیما فاصله داره.
بهش خیره شدم:
_ تموم پرواز ها رو چک کردیم اسمش تو لیست مسافرین نبود.
_ با ماشین چی؟
عصبانی گفتم:
_ چرا قبول نمی‌کنی رهام؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
رهام پرخاشگرانه گفت:
_ تو چرا باور کردی به همین آسونی.
بهش خیره شدم:
_ چون تمام اطلاعات، شواهد و مدارک میگن که این شخص تو یه هفته گذشته شیراز بوده پس قطعا نمی‌تونسته همزمان تهرانم باشه و مرتکب قتل بشه، میشه؟
رهام رفت نزدیک کیان تو چشاش خیره شد:
_ عوضی فقط بگو چجوری این‌کار کردی ، چجوری مدارک درست کردی؟
کیان به من نگاه کرد:
_ ایشون انگار با من تسویه حساب شخصی دارند.
منم‌ به سرباز نگاه کردم:
_ سرباز آزادش کن بره.
رهام عصبانی از کنارم گذشت و از اتاق خارج شد، کیان اومد سمتم:
_ممنون خانوم.
بهش خیره شدم:
_ برو ولی هر وقت خواستیم باید بیای.
_ چشم خانوم.
بعد با سرعت از اتاق خارج شد، رفتم رو صندلی نشستم، هر لحظه که فکر می‌کنیم به اون نزدیک شدیم، هی ازش دورتر می‌شیم خیلی دور.

*رهام*

سیگار می‌کشیدم بیرون اداره که متوجه خروج کیان شدم، سیگارم زیر پا له کردم.
نامحسوس تعقیبش می‌کردم نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم قبول کنم کیان اون قاتل نیست، نیلوفر کاغذی و اسم دروغین آرمیتا حتما یه ارتباطی داشتن، بهروز که مرده بود و فقط کیان می‌تونست با همچین انگیزه ای مرتکب قتل بشه، کیان یه تاکسی گرفت حرکت کرد و منم یه دربست گرفتم و به ماشینی که کیان سوار شده بود اشاره کردم:
_ اون ماشین تعقیب کن.
راننده گفت:
_ چشم اقا، ببخشید شما پليسي.
با سر تایید کردم، راننده میانسال با لبخندگفت:
_ غمت نباشه.
چشم به ماشین دوختم که نکنه گمش کنم.
راننده پرسید:
_ چیکار کرده اقا؟
_ هیچی، مواد فروش.
راننده چهل ساله میخورد باشه، شروع کرد چرت و پرت گفتن و کنفرانس برگزار کردن در مورد اعتیاد، تو ده دقیقه کل مبحث اعتیاد جمع و جور کرد و گفت، واقعا استعدادش حروم شده بود پشت فرمون،سرم داشت می‌ترکید که کیان نجاتم داد از تاکسی پیاده شد:
_ نگه دار داداش، چقدر میشه؟
_ بیخیال مهمون من.
_ دمت گرم حق زن و بچه‌ات بگو سریع که رفت.
_ بیست، قابل نداره.
منم پول بهش دادم:
_ دمت گرم خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم دویدم سمت کیان و با فاصله تعقیبش می‌کردم.
تو خیابون سرش تو گوشی بود و حرکت می‌کرد. باید یه گافی از این جوجه پیدا کنم که تموم ما رو اسکول خودش کرده، گوشیم زنگ خورد ، در اوردم از تو جیبم، السا بود‌:
_ الو.
_ کجایی؟
_ رفتم دیدن دوست دخترم.
_ چی
_ کارت؟
_ سیما بهم زنگ زد گفت یه جنازه دیگه پیدا شده، با امضای نيلوفر کاغذی.
سرجام میخکوب شدم و رفتن کیان نگاه کردم صدای السا اومد:
_ باید زودتر برگردیم تهران الان وقت خوش گذرونی نیست، من هتلم زود بیا.
بعد قطع کرد، اخه این چه دروغی بود گفتی ، یکم به خودت بیا پسر فیلت عین گاو کله اش انداخته پایین، داره میره سمت هندوستان گوشیم تو جیبم گذاشتم.
انگار قرار نیست راز این نيلوفر کاغذی فاش بشه، هیچ وقت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
وارد هتل شدم، اتاق من و السا کنار هم در طبقه اول هتل چهار طبقه بود، با آسانسور رسیدم طبقه اول، رفتم سمت اتاق السا، جلو در ایستادم در زدم، بعداز چند لحظه در باز شد، بهش نگاه کردم:
_ من اومدم پنج دقیقه دیگه آماده میشم بریم،آماده‌ای؟
_ خیلی وقت آماده هستم ولی اقا رفته بود دیدن ...
پریدم وسط حرفش:
_ الان سرکار نیستم و لازم نیست بهت توضیح بدم.
السا عصبانی گفت:
_ حرف خودم بهم برنگردون، تو وسط وظیفه رفتی پی دختره، با اینکه اخلاقت بد‌ ولی حس می‌کردم وظیفه شناسی ولی این‌جور نبود.
با بیخیالی رفتم سمت اتاقم گفتم:
_ بیا پایین سرمون درد گرفت.
آش نخورده و دهن سوخته ، نمیدونم چه مرگت بود این دروغ گفتی این واست شاخ بشه، السا دنبالم اومد:
_ بیخیال این چیزا، نمی‌خوای در مورد قتل چیزی بدونی.
در باز کردم و رفتم داخل:
_ اسم مقتول فرق داره واگرنه روش قتل همونه دیگه.
السا رو تخت نشست، منم تند تند وسایل جمع کردم، السا بهم‌نگاه کرد:
_ سارا طیبی بیست ساله دختر یه کارمند بانک به اسم علی طیبی، مادرش خیلی وقت پیش فوت کرده، سارا برای رفتن به خونه خاله اش که دو تا کوچه پایین تر از خونشون ساعت چهار بعدازظهر از خونه خارج شده ، ساعت چهار و بیست و هفت دقیقه گوشیش خاموش شده. امروز جنازه اش یه جایی بیرون از شهر پیدا شده ، بازم هیچ دوربینی نه تو محل ربوده شدن نه تو محل جنازه نیست، ولی جالبیش اینکه جنازه ها تقریبا در یک منطقه هست ، یه منطقه بزرگ که بیابون و خونه باغ و ...و تقريبا خلوت ،دوربین کمی تو منطقه هست.
بهش خیره شدم:
_ فاصله زیادی بین محل قتل ها هست تقریبا سی تا چهل کیلومتر.
_ ولی منطقه یکیه ،کنار شهرمیفته.
_ اره همشون بیرون از شهر بودن پس قاتل تو همون مناطق.
السا سرتکون داد:
_ فکر کنم اره چون ریسک بالایی داره یه جنازه رو تو شهر بچرخونی.
رو تخت نشستم وسایلم تو کیف می‌ذاشتم:
_ ولی کمکی بهمون نمی‌کنه، ما نمی‌تونیم که کل منطقه رو زیر و رو کنیم.
السا چیزی نگفت و تو فکر فرو رفت، کوله ام انداختم رو دوشم بلند شدم:
_ بریم، پرواز اوکیه؟
السا سرش بلند کرد بهم‌خیره شد:
_ یه ساعت دیگه پرواز داریم.
_ پس زودتر بریم.

*هواپیما *

تو هواپیما کنار هم نشسته بودیم ، به صندلی لم دادم و چشام بستم، صدای السا اومد:
_ پیش دوست دخترت بودی؟
بدون اینکه چشام باز کنم:
_ اره گفتم که.
_کجا باهاش آشنا شدی؟
_ هی بماند.
چشام باز کردم بهش نگاه کردم:
_چطور.
السا بهم نگاه کرد:
_ همینجوری.
_ اها خب بپرس اشکال نداره.
_کجا بودید؟
لبخند زدم:
_ تو خیابون تعقیبش میکردم.
السا با تعجب:
_چی؟!
_ من از دخترا متنفرم، داشتم کیان تعقیبش می‌کردم.
_ اولاً اینجوری در مورد دخترا حرف نزن دوماً چرا کیان تعقیب کنی؟
_ نمی‌تونستم قبول کنم، قاتل نباشه.
_ الان مطمئن شدی دیگه؟
چشام بستم، دختره احمق می‌خواد به روم بیاره اون درست گفته و من اشتباه کردم:
_ خودتم دیدی تموم شواهد علیه اون بود.
السا بهم نگاه کرد :
_ بیخیال بهتر کیان و مرگ بهروز فراموش کنیم ، چون معلوم شد این موضوع ربطی به کیان و مرگ برادرش نداره.
_ اون عوضی اگه گیرم بیفته باید تاوان خیلی چیزها رو بده.
السا بهم نگاه کرد، منم تکیه ام دادم به صندلی و چشام بستم، شک نداشتم که قاتل نيلوفر کاغذی کیان باشه ولی انگار این پرونده قصد حل شدن نداره، از اون چیزی که فکر میکردم پیچیده تر، باز خوردیم به بن بست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*محل پیدا شدن جنازه*

از فرودگاه مستقیم رفتیم به محل پیدا شدن جنازه، یه منطقه کنار شهر، تو خرابه ها.
ساعت سه بعدازظهر بود، السا با دقت داشت اون جا رو بررسي می‌کرد، منم یه نخ سیگار گوشه لبم گذاشتم و روشن کردم:
_ چیزی پیدا نمی‌کنی.
السا بهم نگاه کرد:
_ دست روی دست بزاریم؟
_بیخیال به کارت برس.
یه گوشه نشستم، مغزم تو هنگ بود که گوشی زنگ خورد، قربانی بود، تا جواب دادم شروع کرد زر زدن:
_ چیکار می‌کنی اردشیری، چه وضعشه، چهار تا دختر کشته شدن، چند تا دیگه باید کشته بشن تا شما یه غلطی بکنید.
_ قربان وقتی مدرکی...
_ بهونه نیار، فقط سه روز وقت داری ،فقط سه روز.
بعد قطع کرد. سیگارم پرت کردم‌ و بلند شدم داد زدم :
_ عوضی پشت میزش نشسته گو*ه می‌خوره.
السا با تعجب بهم خیره شد:
_ چی‌شده؟
_ قربانی عوضی میگه سه روز وقت دارید.
السا بهم نگاه کرد، منم عصبانی زنگ زدم به احمدی:
_ چیزی پیدا شد تو کالبد شکافی؟
_ هنوز جوابش نیومده ...
پریدم وسط حرفش:
_ چه غلطی می‌کنند، خودت برو زودتر بهشون فشار بیار، من جوابش هر چه زودتر می‌خوام.
_ باشه اقا .
بعد قطع کردم، دستم تو موهام کردم و به اطراف نگاه کردم، یه خرابه بیرون از شهر‌، حتما اینجا خلوت بوده که شب آورده جنازه رو انداخته، پس نمی‌شه امیداور بود که کسی اونو دیده باشه؟
_ آخه آخر هفته عروسی دخترش برای همین می‌خواد قضیه ها تا سه روز دیگه تموم بشه.
به السا نگاه کردم:
_ مرتیکه عوضی فکر کرده...
_ اِه رهام.
بهش نگاه کردم:
_ چیه ؟تو هم برای من فاز ادب برداشتی.
_ واقعا که.
بعد رفت یه گوشه نشست ، بعد متوجه ماشین شدم که به سمتمون میومد:
_ ماشین اومد پاشو بریم.
السا بدون هیچ حرفی بلند شد.

*السا*

پسره احمق یه ذره شعور نداره ، همش در حال زرزر کردن، این پرونده‌ تموم بشه خودم با یه گلوله خلاصش می‌کنم، سوار ماشین شدم، رهام جلو نشست حرکت کردیم.
گره پرونده نيلوفر کاغذی قصد باز شدن نداشت همه مظنون ها بی ربط بودن به قضیه، فشار زیادی رومون هست، سه روز ، اخه تو سه روز چیکار می‌تونیم بکنیم اون عوضی یه نابغه است جوری قتل‌ها رو برنامه ریزی ‌کرده که هیچ سرنخی نمونه.
داره عقده چیو تلافی می‌کنه، پشت نيلوفر کاغذی چه داستانی نهفته است ، کیان انگیزه کافی رو برای قتل آرمیتا رو داشت به خاطر خودکشي برادرش ولی ثابت شد اون از شیراز خارج نشده. اون حروم‌زاده یه جایی تو همین نزدیکی هست، یه جایی تو همین منطقه کنار شهر، جنازه ها همه تقریبا تو همین منطقه پیدا میشند.
صدای رهام رشته افکارم پاره کرد:
_ میشه گفت حدست درسته.
_ چی؟
_ قاتل تو همین منطقه‌اس ، جنازه‌ها همشون اینجا پیدا شدن، درسته اون نمیتونه تو شهر راه بیفته.
_ چه عجب یه بار حرفم تأیید کردی.
_ بلاخره کنار من یه چیزهایی یاد گرفتی.
بعد لم داد به صندلی و به بیرون خیره شد، پسره از خودراضی، شیطونه میگه همین الان شلیک کنم تو اون دهنش که نمی‌تونه درست حرف بزنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*رهام*اداره پلیس***

تیم جمع شده بودیم تو اتاقم، شرايط خیلی بدی بود،کلی فشار رومون بود، اولتیماتوم قربانی فقط سه روز بود،رو صندلی نشسته بودم، احمدی دستی به سرش کشید کلافه:
_ چند تا چیز به نظرم مشکوکه و مبهم تو قضیه مرگ بهروز.
بهش خیره شدم:
_ چی؟
_ چه کسی فیلم برای آرمیتا فرستاده، یا اونی که آرمیتا سوار ماشینش شده چطور اونو با اسم دیگه میشناخته؟
السا وارد بحث شد و گفت:
_ اون قضیه رو فراموش کنیم بهتر، فقط باعث گیج شدنمون میشه.
احمدی به السا نگاه کرد:
_ ولی جواب اینا مهمه.
سرتکون دادم:
_ شاید آرمیتا با یه نفر دیگه هم ارتباط داشته، کسی که اونم آرمیتا رو به اسم نيلوفر می‌شناخته.
السا کلافه گفت:
_ ولی ما اون اکانت زیر و رو کردیم ، تنها پسری که باهاش در ارتباط بود بهروز بود.
یه جورایی داشت از دخترا حمایت می‌کرد:
_ نمی‌دونم شاید پیام های اونو پاک کرده.
_ چرا پیام های بهروز پاک نکرده با اینکه...
بهش خیره شدم:
_ پاک کرده بود تو روبیکا ولی وقتی واتساپش نصب کردم دوباره ، پیام های قبلی رو هم بالا آورد.
السا بلند شد:
_ به نظرم قضیه بهروز و آرمیتا رو فراموش کنیم.
_ ولی منطقیه.
السا به احمدی نگاه کرد:
_ منطق بیخیال باید دنبال حقیقت باشیم، به نظرم این حدس و گمان ها کمکی بهمون نمی‌کنه.
بهش خیره شدم:
_ پیشنهاد تو چیه؟
السا نگاهش بهم دوخت:
_ تو ارتباطات قوی داری ، ازشون کمک بگیر و اون منطقه رو ...
پریدم وسط حرفش:
_ کار سختیه، اونقدر وقت نداریم.
_شاید چیزی پیدا شد.
_ باشه ولی به فکر یه راه حل باشید.
بعد گوشیم برداشتم و به سرکش زنگ زدم، السا کنار سیما دوباره نشست، بعد از چند تا بوق جواب داد:
سرکش: سلام جوجه پلیسه.
_ سلام خوبی ؟
سرکش : زنگ زدی حالم بپرسی ؟
_ خب برای شروع اول باید حالت بپرسم.
سرکش : کارت بگو جوجه پلیسه؟
_ در مورد پرونده نيلوفر کاغذی، جنازه ها تو یه منطقه خاص پیدا میشند...
سرکش: تو هم می‌خوای بدونی کسی چیز مشکوک اون اطراف دیده.
_ اره دقیقاً.
سرکش: خبرش بهت میدم، فعلاً.
_فعلاً
گوشی قطع کردم و گذاشتم رو میز:
_ خب سپردم بهش.
السا بهم نگاه کرد:
_ حالا ما باید روی محل پیدا شدن جنازه سارا تحقیقات کنیم شاید ...
سرتکون دادم به نشانه منفی:
_ بیخیال نمیشه راه‌هایی بریم که قبلا چیزی برامون به ارمغان نیاورده.
_ راه دیگه ای نداریم، میشه روی محل ربوده شدنشم تحقیقات کنیم.
_ اوکیه ،تحقیقات میدانی با تو، اقا و خانوم احمدی شما هم کمک خانوم جهانی کنید و شما خانوم سهیلی ، شما کمک من کنید.
سهیلی با نیش باز با سر تأیید کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*السا*

تا پام رسید اتاقم در یهو باز شد و سیما خودش باذوق انداخت تو اتاق در و بست
برگشتم، بهش خیره شدم:
_ چته دیوونه؟
سیما با کلی ذوق گفت:
_ من فکر کنم رهام عاشق تو نیست دیگه؟
_ چرت نگو خواهشاً، اصلا نباشه، تو چرا ذوق کردی؟
سیما با لبخند اومد سمتم و چشمک زد:
_ اون عاشق منه.
با تعجب بهش خیره شدم، دختر بدبخت از بی شوهری زده به سرش ای لعنت به این مسؤلین که نمیزارن جوون ها سر و ...
_ باورم نمیشه السا.
دستش گرفتم و نشوندمش رو صندلی، بهش نگاه کردم:
_ دخترم چرا این فکر کردی؟
_ اِه مگ کر بودی السا، ندیدی شما سه تا رو فرستاد پی نخود سیاه منو کنار خودش نگه داشت، حالا شما شرتون کم میشه من و رهام...
با دست محکم کوبیدم تو سرم:
_ چقدر احمقی دختر، به همین خیال باش که اون عاشق تو باشه.
سیما با حرص گفت:
_چیه حسودیت میشه؟
_ گمشو ، حسودی کجا بود فقط نمی‌خوام با خریتت کار دست خودت بدی؟ اصلا به من چه هر غلطی دوست داری بکن.
_ چه عصبانی!
بدون توجه به چرت و پرت های سیما ، وسایلم برداشتم و رفتم سمت در که سیما با خنده گفت:
_ تا شب قرار خواستگاری می‌زاریم.
منم بدون توجه از اتاق خارج شدم، احمدی و صبا اومدن سمت من:
_ اول بریم محل پیدا شدن گوشیش.

*رهام*

بهشون نزدیک شدم:
_ فقط هر کاری می‌کنید، سریع باشیدتا شب بیشتر وقت ندارید.
السا برگشت نگاهم کرد:
_ باشه، راستی سیما باهامون بیاد؟
پوزخند مسخره ای زدم:
_ مگ می‌خوای بری جشن عروسی ، همه باشید خوش بگذره، نه ، با خانوم سهیلی کار دارم.
السا احترام گذاشت و رفت تا برگشتم دیدم ، این دختره سیما با یه لبخند پهن بهم نگاه می‌کنه، این چرا داره ذوق مرگ میشه، واقعا چه پليسی،معلوم با سفارش اومده سرکار، تو ایران که این چیزا عادیه. مدال تو گردن خر انداختن:
_ خب چی‌کار کنیم رهام؟
با تعجب بهش خیره شدم. این چرا یهو این‌قدر صمیمی شد:
_ دنبالم بیا.
بعد جلوتر حرکت کردم. سیما هم با ذوق دنبالم میومد، سیما پرسید:
_ چند تا برادر و خواهر داری؟
_ تک فرزندم.
_ آخی تنهایی.
اين واقعا یه چیزیش میشه:
_ تا به حال دوست دختر داشتی؟
دستم رو دستگیره در گذاشتم و یه نگاهی به سیما کردم:
_ چقدر ذهنتون درگیر پرونده اس.
بعد در باز کردم و رفتم داخل:
_ پرونده که به زودی حل میشه ، من به شما باور دارم.
خدایا این چیزا چیه میگه، رو صندلي نشستم و کشو باز کردم و سیم کارت گذاشتم رو میز:
_ پرونده با تلاش و تحقیقات حل میشه نه باور شما.
سیما لبخندش جمع شدبا سر تایید کرد. منم بهش چپ چپ نگاه کردم:
_ این سیم کارت بردار و تمام پیام هاش ، تو تموم پیام رسان هایی که به ذهنت میاد بررسی کن.
سیما سیم کارت برداشت:
_ چشم.
بعد می‌خواست بره که بهش خیره شدم:
_ نمیدونم کجا آموزش دیدی تو و اون دوستات ولی جوری که به ما آموزش دادن قبل از رفتن باید احترام بزاری به مافوقت.
سیما با حالت مظلومی احترام گذاشت.
_ می‌تونی بری.
سیما که ذوقش کور شده بود رفت، منم رو صندلی لم دادم، دیگه مغزم هنگ کرده بود تو این پرونده‌، نمی‌تونستم گره کور باز کنم. فقط سه روز فرصت داشتم که روز اولش داره بدون هیچ پیشرفتی تموم میشه:
_ ای لعنت بهت عوضی، عاشق سلاخی کردنی، اره؛ خودم سلاخیت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*السا*اداره پلیس***

ساعت ده شب برگشتم اداره‌، احمدی و صبا رفتن خونه، نمیتونستم تو این شرایط به استراحت فکر کنم، اون‌حرومزاده واسه کشتن لحظه‌ای درنگ نمی‌کرد،گوشیم زنگ خورد:
_ الو، سلام بابا.
پدرم: سلام، نمیای خونه.
_ دیر وقت میام.
پدرم: در جریان پرونده‌ هستم، مواظب خودت باش، اگه خیلی دیر شد نیا بمون فردا صبح بیا.
_ چشم ، خداحافظ.
پدرم: خداحافظ.
قطع کردم و از اتاق خارج شدم، داشتم به سمت اتاق رهام می‌رفتم که متوجه روشن بودن اتاق سیما شدم، در باز کردم دیدم رو میز خوابه، رفتم کنارش و اروم تکونش دادم:
_ سیما، سیما، چرا اینجا خوابیدی؟
سیما بلند شد و چشاش مالید و بهم نگاهی کرد،‌‌خوابالو بهم نگاهی کرد.لبخند زدم:
_ چرا نرفتی خونه.
سیما خوابالو گفت:
_ نخواستیم عشق و این چیزا رو، لعنتی پدرم درآورد، کلی پیام رسان گشتم کلی پیام خوندم ، دیگه چشام داره در میاد.
خندیدم، فهمیدم چرا اونو نگه داشت، بدبخت سیما فکر کرد عشقه:
_ اه تو که داشتی ذوق مرگ می‌شدی.
سیما سرش رو میز گذاشت:
_ بخوره تو سرم ذوق مرگی، برو به اون کوه یخی عنتر بگو ولم کنه برم.
_ عشق تو ، من برم باهاش حرف بزنم.
سیما بهم نگاه کرد:
_ غلط کردم خوبه، راضی شدی.
_ باشه می‌تونی بری من باهاش حرف می‌زنم، راستی چیزی پیدا کردی؟
سیما یه کش و قوس به خودش داد:
_ فقط چرت و پرت.
_ اها پاشو برو تا تلف نشدی.
بعد از اتاق اومدم بیرون، رفتم سمت اتاق رهام، در زدم:
_ بیا.
رفتم داخل‌احترام گذاشتم رهام نگاهی کرد:
_بشین.
منم نشستم،خسته به نظر می‌رسید، بهم نگاه کرد:
_ چی‌شد؟
_ هیچی، همه جا رو گشتیم همون مکان های تکراری بدون دوربین و خلوت .
_ اها باش می‌تونی بری خونه.
_ اخه ..
رهام پرید وسط حرفم:
_ موندن اینجا فایده ای نداره، برو استراحت کن.
_ اخه نمیشه تو این شرایط.
رهام لبخندی زد:
_ هنوزم این اخلاق گندت داری، بیخیال لجبازی برو.
با تعجب و چشای گرد شده نگاهش کردم:
_ اخلاق گند؟
_ اره دیگه همین که... اصلا بیخیال برو دیگه.
بلند شدم و احترام گذاشتم:
_ خداحافظ.
_ خداحافظ.
بعد از اتاق خارج شدم، منظورش از اخلاق گند چی بود، صدای سیما اومد:
_ تو هم می‌خوای بری خونه.
برگشتم بهش نگاه کردم:
_ اره بیا بریم.
سیما سرتکون داد معلوم بود ، بدجوری خسته اس. توان حرف زدن نداشت ، با هم سوار ماشین شدیم و از اداره اومدیم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*رهام*

ای لعنت بهت پسر، این چی بود گفتی، انگار داری باز وا میدی، آقای‌رهام خان افسارت خودت بکش تاروزگار نکشیده، رفتن به هتل یا خوابیدن تو اداره برام‌فرقی نداشت،‌حسش نبود برم هتل ، از یه طرفم خواب به چشم نمیومد، مظنون هایی که رفتیم سراغشون هیچ کدوم ربطی به این قتل ها نداشتند، اون حروم‌زاده کیه؟بدجوری خوی وحشی گری داره برای دریدن دخترهای بیچاره، لحظه‌ای درنگ نمی‌کنه، یه نخ سیگار گوشه لبم گذاشتم و کفش هام در اوردم بعد جورابم در اوردم گذاشتم کنار کفش‌هام:
_‌آخيش! پاهام داغون شد.
بعد پا برهنه قدم میزدم تو اتاقم و سیگار می‌کشیدم.دو روز فرصت باقی مونده،چهل و هشت ساعت، عقربه ها انگار بدجوری عجله دارن ، با سرعت بالایی حرکت می‌کنند، در همین لحظه یه شیشه تو پام رفت:
_ ایی لعنت بهت.
پام‌اوردم بالا خونی شده بود ، یه تیکه شیشه رفته بود تو پام اون تیکه رو در اوردم و رو میز قرار دادم، یه پام بالا بود که در زده شد:
_ بیا!
السا در باز کرد و تا خواست احترام بزاره ، متوجه من شد که از پام خون میومد:
_ چی‌شده؟
بعد اومد نزدیکم به پام با نگرانی نگاه می‌کرد، بهش خیره شدم:
_ هیچی سرباز خورده شیشه ها رو جمع نکرده بود رفت تو پام.
السا بهم نگاه کرد:
_ پابرهنه بودی؟
_ اره.
السا داد زد:
_ سرباز.
بعد برام صندلی اورد، سرباز اومد و احترام گذاشت، منم نشستم.
السا رو به سرباز گفت:
_ برو جعبه کمک های اولیه رو بیار.
بهش خیره شدم:
_ ممنون، بیخیال چیز مهمی نیست.
بعد یه صندلی دیگه آورد:
_ پات بزار اینجا.
_ اخه...
_ نه اینکه قبلا این‌جوری پات رو میز و صندلی ولو نکردی.
لبخند زدم، پای راستم اروم گذاشتم و بهش خیره شدم که داشت به زخم نگاه میکرد، یه تیکه از موهاش معلوم بود، ضربان قلبم یکی در میون میزد لعنتی، نفس عمیقی کشیدم و نگاه السا به سمت من کشیده شد و نگاهمون قفل شد، فکر می‌کردم می‌تونم فراموشش کنم ولی... سرباز اومد و قفل نگاهمون باز کرد:
_ خانوم.
_ بیارش.
سرباز جعبه رو گذاشت و رفت . السا پام پانسمان کرد، منم بهش خیره شدم، هر کاری می‌کردم نمی‌تونستم نگاهم کنترل کنم ، ناخودآگاه به سمتش کشیده میشد.
السا در حالی که سرش پایین بود:
_ زخمت عمیق.
_ ممنون.
السا بهم‌نگاه کرد:
_ چون زخمت عمیق.
لبخند زدم:
_ چون تو هستی، یعنی اینکه به خاطر کمکت.
السا لبخند زد و با پنبه اطراف زخم تمیز می‌کرد :
_ عمه خوبه؟
_ اره خدا رو شکر خوبه ، ولی میگه خوب نیستم.
السا لبخند زد:
_ چرا؟
_ هیچی، میگ وقتی خوب میشم که تو سر و سامون بگیری و ازدواج کنی.
_ خب چرا زن نمی‌گیری.
بهش نگاه کردم:
_ مگ مغز خر خوردم با این وضعیت اقتصادی.
السا بهم نگاه کرد:
_ خوبه ماموری.
_ ماموری که چهار جا رشوه نگیره و زد و بند نکنه تهش مثل من جیبش خالیه.
السا لبخند زد:
_ می‌دونی من همیشه سوالم این بود چطور تو مامور شدی؟آخه همیشه اعتراض داری؟
_ اولا من به مردم خدمت می‌کنم و بس ، در مورد اعتراض باید بگم تا اعتراضی نباشه تغییری هم در کار نیست.
السا بهم نگاه کرد:
_ نه انگار هنوزم این افکار آرمان گرایانه رو داری.
لبخند زدم:
_ باگات سینگ میگه( ادم ها میمیرند ولی اندیشه ها هرگز)
السا لبخند زد:
_ آفرین.
بعد بانداژ پام‌تموم شد، وسایل گذاشت تو جعبه، منم بدون پلک زدن بهش خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
السا جعبه رو بست و سرش آورد بالا بهم نگاه کرد:
_یه چیزی از اون روز اول می‌خوام بهت بگم یعنی چهار سال پیش می‌خواستم بگم ولی تو یهو رفتی و گوشی خاموش کردی، بهش خیره شدم:
_ چی ، الان که هستم الان بگو.
_ من باعث اون اتفاقات نبودم من...
_ بیخیال می‌دونم ، منم ازت دلخور نیستم.
_ ولی...
_ حتما می‌خوای بگی رفتارات یه چیز دیگه میگه.
السا لبخند زد و سرتکون داد.
_ این‌جوری نیست فقط یکم جدی تر شدم و اینم بعد از افزایش سن طبیعیه.
السا بلند شد منم لبخند زدم:
_ ممنون.
_ خواهش.
_ راستی چرا برگشتی؟
_ وای فراموش کردم ، دیروز به چند تا مخبر سپردیم در مورد اتفاقات مشکوک اون شب تحقیق کنند، بعد یکیشون زنگ زد گفت اطلاعاتی داره.
_ بگو بیاد اداره.
_ بریم اونجا درک محیطی بیشتری از محل داریم. من میرم دستم بشورم تو هم آماده شو.
_ اوکی.
بعد السا رفت ، منم یه لبخند زدم،حیف پام پانسمان کردی و نمی‌تونم ببوسم، عین فیلم ها، بیخیال مجنون تمرکزت بزار رو کار نه .

*السا*

دستام شستم و به آیینه نگاه کردم، لبخند زدم و از دستشویی اومدم بیرون در حالی که دستم خشک میکردم به سمت اتاق رفتم که رهام لنگون لنگون از اتاقش اومد بیرون:
_ بریم؟
رهام جدی گفت:
_ نه بمونیم یه چلوکباب بزنیم بعد بریم.
بعد لبخند زد، منم چشام درشت کردم و لبخند زدم، دوباره داشت میشد همون رهام قبلی، به خاطر پاش من رانندگی می‌کردم، رهام به بیرون نگاه میکرد، لبخند زدم:
_ اگه این پرونده‌ تموم بشه کلی تهران شام میدم.
رهام لبخند زد و بهم نگاه کرد:
_ تموم میشه.
_ لعنتی اینقدر زرنگ که فکر نکنم روزی اشتباه کنه.
رهام بهم نگاهی کرد:
_ چند تا قتل اولشون حساسیت و وسواس زیادی به خرج میدن و مدرکی به جا نمی‌زارن ولی با تعدد قتل ، اشتباهاتی هم ازش سر میزنه، ما باید از اون اشتباهات به درستی استفاده کنیم عین بازی فوتبال.
_ اه راستی گفتی فوتبال ، شرطی که چند سال قبل رو بازی فینال و قهرمانی رئال گذاشتیم هنوز ندادی.
رهام لبخند زد:
_ اون روز تو رستوران من حساب کردم.
با تعجب پرسیدم:
_ رستوران؟!
_ بعد از اینکه از خونه اون ممد اومدیم بیرون.
_ ممد.
رهام اخمش تو هم کشید:
_ شما چرا ناراحت شدی از اینکه تحویل پلیس دادمش‌.
با تعجب گفتم:
_ ناراحت، چرا ناراحت بشم!
رهام نگاهش به بیرون دوخت ، لبخند زدم:
_ با اون سیلی که بهش زدی دلت خنک نشد.
رهام بهم نگاهی کرد:
_ مرتیکه، حس بدی بهش داشتم.
خندیدم:
_ بدبخت کپ کرد یهو تو گوشش زدی ، میدونی تو از تبه‌کارها، تبه‌کارتری.
رهام یه دستش گذاشت رو شیشه و یه ژست خفن گرفت:
_ برای گرفتن یه تبه‌کار خودتم باید تبه‌کار بشی.
لبخند زدم:
_ اوه چه خفن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
ساعت حدودا دوازده شب بود که رسیدیم به محل قرار، زنگ زدم به مخبرمون:
_ الو رسیدیم کجایی؟ زود بیا.
بعد قطع کردم و گوشی گذاشتم کنارم، رهام بهم نگاهی کرد:
_ حالا اطلاعاتش چی هست؟
_ نمی‌دونم در مورد یه ماشین که شب قبل از پیدا شدن جنازه این جاها رؤیت شده ، حالا بیاد برامون بیشتر توضیح میده.
_ چه ماشینی؟
_ پراید سفید.
رهام دستی به ته ریش هاش کشید ، بعد نگاهش به من دوخت:
_ پس اون پسره درست می‌گفت که یه پراید سفید آرمیتا رو سوار کرده.
شونه بالا انداختم:
_ شاید.
تو همین لحظه یه نفر به شیشه طرف رهام زد، رهام شیشه رو داد پایین:
_ سلام ببخشید دیر کردم، اسم‌من‌علی.
بهش نگاه کردم، یه مرد سی و اندی ساله که پوستی سفید و قد بلند با موهای کم‌پشتی داشت که ساده بود مدل موهاش،ریشم داشت و لاغر اندام بود، از ماشین پیاده شدم، رهام پیاده شد علی به مسیر کوچه اشاره کرد:
_ ماشین از این مسیر اومده،رفته ته کوچه و پیچیده تو کوچه بعدی.
رهام به ماشین تکیه داد:
_ الان خودت فهمیدی؟واضح تر بگو.
_ چشم ، نگاه کن مردی که ماشین نصف شبی دیده فقط همین‌قدر تعریف کرد که ماشین این کوچه‌ رو رفته تا انتها و بعد پیچیده تو کوچه بعدی، پوزخند زدم:
_ اون وقت به نظر شما این موضوع کجاش عجیبه و مشکوکه.
_ شما گفتید یه ماشین که نصف شب این منطقه دیده شده باشه.
_ ولی نه هر ماشینی، این همه راه ما رو کشوندی بگی یه ماشین از این کوچه رد شده.
رهام یه نخ سیگار گوشه لبش گذاشت:
_ الکی این همه راه اومدیم.
عصبانی به علی نگاه کردم:
_ می‌تونی بری.
_ خداحافظ.
بعد علی رفت، رهام سیگار می‌کشید، منم یه لگد به چرخ ماشین زدم:
_ لعنتی.
رهام بهم نگاهی کرد:
_یارو کم داشت.
نفسم با حرص رها کردم:
_ خیلی خیلی کم داشت، بریم.
_ بریم.
رهام سیگارش زیر پاش له کرد:
_ آخ لعنتی فراموش کردم پام‌زخمه.
لبخند زدم:
_ حواست کجاس؟
بعد نشستم تو ماشین،رهام‌نشست:
_ همین مسیری که گفت برو ، می‌خوام‌از این مسیر بریم محل پیدا شدن جنازه.
منم روشن کردم و حرکت کردم، رهام با دقت به بیرون نگاه می‌کرد:
_ تو اون سمت نگاه کن ببین دوربینی نیست.
_ اوکی.
اروم‌رانندگی می‌کردم و حواسم به بیرون بود ، رسیدیم ته کوچه و پیچیدم داخل کوچه بعدی، ولی هیچ خبری از دوربین نبود تا محل پیدا شدن جنازه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین