جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط pen lady با نام [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,817 بازدید, 97 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
گلرخ آهی کشید و دستش را مشت کرد و آرام به سمت چپ سی*ن*ه‌اش کوبید و زیر لب زمزمه کرد:
- خوبه که گفتم آبروم رو نبر، نمی‌گفتم می‌خواستی چی‌کار کنی؟ فکر کنم فهمیده که یه مشکلی دارم.
***
از قصر خارج شد و به سمت در باشکوه‌یِ سلطنتی رفت که صدایی به گوشش خورد:
- صبر کنید.
ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت که برادر ناتنی دوران کودکی‌اش را زمانی که فکر می‌کرد، پدرش همسر دوم دارد دید.
جوانی بسیار زیبارو که غرور از چشمانش سرازیر بود. پسر دستان قفل شده‌اش را باز کرد و به سمت او قدم برداشت، آرام گفت:
- شاهزاده سپهر هستم.
او بی‌نهایت از این بچه پرویِ چشم و ابرو مشکی متنفر بود. دلیلش چه بود؟ الله و اعلم. شاهزاده به او نزدیک شد و همان‌طور که با دقت به او نگاه می‌کرد، گفت:
- پس تو استاد جدید گلرخ و ماهرخ هستی.
گلرخ دیگر کیست ماهرخ چه کسی هست؟ سکوت را پیشه کرد و بی‌حرف به آن مرد خوش سیما و خوش هیکل خیره شد. شاهزاده با جدیت زیر لب گفت:
- منظورم شاهدخت‌ها هستند، فراموش کردم که تو حق نداری اون‌ها رو به اسم کوچکشون صدا کنی.
اخمی کرد و ادامه داد:
- جوون‌تر از اون‌چه که فکر می‌کردم هستی و همین‌طور خوش چهره!
آبتین با کلافگی به سپهر نگاه کرد، انگار که مرد جوان اصیل‌زاده شمشیرش را از رو بسته بود. به غرورش برخورد، اصلاً لازم نبود اسم شاهدخت‌ها را بکار ببرد. اگر لازم بود حتماً این کار را بدون اجازه گرفتن انجام می‌داد؛ اما در آن زمان واقعاً خسته بود و حوصله جنگ و جدل با آن کوه غرور را نداشت. هر چه که باشد او استادی ساده بود و مرد روبه‌رویش شاهزاده‌ای که قرار بود پادشاه شود. برای همین با لحنی ملایم گفت:
- شاهزاده از دیدن شما بسیار مفتخر هستم و بله من استاد شاهدخت‌هام، اگه اجاز بدید به خانه‌‌ام برم پدرم تنها و مریض‌احواله.
قصد داشت راهش را بکشد و برود؛ اما جمله‌یِ بعدی شاهزاده او را وادار به ایستادن کرد:
- بهتره حد خودت رو بدونی مرد جوان، من فقط می‌خواستم به تو یادآوری کنم که حتی اگر پسر یک شاه هم باشی باید بدونی حق نداری در مقابل شاهدخت‌ها دست از پا خطا کنی.
آبتین اخمی کرد و قصد انکار داشت؛ اما چه انکاری‌! زمانی که شب قبل با شاهدخت چشم آهویی تنها در چشمه بود. با طمأنینه گفت:
- کاملاً درست می‌فرمایید، من می‌دونم که فقط استاد شاهدختان هستم نه چیز دیگه‌ای... و این باعث میشه که در قبالشون مسئول باشم؛ اما آیا خطایی از من سر زده شاهزاده که خودتون شخصا‌ً پیش من آمدید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
شاهزاده سپهر لبخندی زد‌. از آبتین کمی خوشش آمده بود؛ ولی فقط کمی! شاید به‌خاطر جواب منطقی‌اش بود یا شاید چون او پسر استاد جمشید بود و برادر هنگامه... گفت:
- به تو اعتماد می‌کنم چون پسر استاد هستی، فرزند همچین مردی بودن باعث افتخاره!
سخنش کاملاً صحیح بود، فرزند استاد جمشید بودن باعث افتخارش بود. گفت:
- امیدوارم لیاقتش رو داشته باشم... .
در اتمام سخنش سری برای شاهزاده تکان داد و با اجازه گرفتن از او به سمت شهر به راه افتاد، غافل از این‌که درد نمکی که روی زخم سپهر ریخته بود چقدر زیاد بود. شاهزاده با اندوه به راه رفته‌ی او نگاه کرد. بغضی سنگ مانند در گلویش جا خشک کرد و با لبخندی غمگین گفت:
- چقدر شبیه هنگامه‌ بود... .
نزدیک خانه‌‌اش رهام و رامیار را دید. انگار این‌ها کار و زندگی نداشتند که همیشه علاف بودند و در هر لحظه و در هر جا حضور داشتند. آبتین اعلام حضور کرد که آن دو نیز خسته و کوفته؛ اما با لبخند به سمتش آمدند. رهام همان‌طور که خمیازه‌ای می‌کشید درودی به او داد و با صدایی آرام گفت:
- چی‌کار کردی که این‌قدر زود برگشتی؟ نکنه حرف‌های این رامیار الاغ رو گوش دادی و از قصر بیرونت انداختن؟
آبتین با انگشت ششت و اشاره چشمانش را مالید و همان‌طور با خنده گفت:
- مگه عقل خودم رو از دست دادم؟ خیلی خسته بودم شاهدخت هم کلاً داشت هذیان می‌گفت برای همین جلسه رو تموم کردم.
رامیار خندید که چال گونه‌ی زیبایش کنار لبان صورتی و نازکش نمایان شد، گفت:
- چرا دروغ میگی بگو چی‌کار کردی هان؟ چه گندی زدی؟
رهام سرش را به سمت چپ و راست تکان داد و جمله رامیار را ادامه داد:
- آره بگو دیگه، چی‌کار کردی که تو رو از قصر بیرون انداختن پدر سوخته؟
آبتین دستش را تهدید کنان بلند کرد تا نمایشی به ملاج رهام بکوبد؛ اما دستش محکم بر پس گردن او فرود آمد و صدای آخش بلند شد. رهام از درد اخم‌هایش را درهم کشید و با عصبانیت رو به آبتین غرید:
- بیمار!
رامیار با دیدن حالت رهام با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. افرادی که از آن‌جا عبور می‌کردند نگاهی به آن‌ها کرده؛ اما واکنشی نشان نمی‌دادند. برایشان عادی شده بود بیخود که لقب سرخوش را به این سه پسر نداده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
آبتین خندید و با لحنی که انگار درحال سخن گفتن با کودکی خردسال است، دستش را تکان داد و گفت:
- پوزش می‌خوام برادر؛ اما جدا از شوخی، این کارها در ذات من نیست. مخصوصاً با تهدید شاهزاده.
رامیار اخمی کرد و با تعجب گفت:
- چرا تهدیدت کرده؟ نکنه کاری کردی؟
آبتین سرش را تکان داد، با تمسخر پوزخندی زد و گفت:
- میگه به خواهراش نزدیک نشم چون فقط استادشون هستم. انگار ما عاشق دل شکسته‌ی شاهدختانیم.
سخنی گفته بود که از نظر قلبش اشتباه بود؛ چون از آن آهوی گریزپا خوشش آمده بود و این انکار کردنی نبود. رامیار دستش را شانه‌وار به روی موهایش کشید و گفت:
- شاهزاده‌ی مغرور و خوش‌قیافه! ... یعنی از من خوش‌قیافه‌تره؟
در اتمام حرفش چشمکی به آن‌ها زد و دستش را پشت گردن گذاشت و به افق نگریست. رهام خاک بر سری نثارش کرد و با تأسف ادامه داد:
- ذهن من همیشه درگیر این موضوعه که ما فقط قدمون رشد کرده یا نه عقل نداشتمون هم رشد کرده؟
رامیار خندید و سرش را به معنی نه بالا انداخت؛ اما آبتین سری از تأسف برای آن‌ها تکان داد و نگاهی به اطرافش کرد که ژیان‌دخت را درحال چک و چانه زدن با فروشنده‌ای دید. لبخندی زد و بی‌توجه به آن دو به سمتش رفت، کنارش ایستاد و گفت:
- چه خــ...
که ژیان‌دخت بین حرفش پرید و بدون نگاه کردن به او گفت:
- برو اون طرف برادر مگه نمی‌بینی دارم صحبت می‌کنم، داشتم می‌گفتم این میوه‌ها پلاسیده شده چرا این‌قدر گران می‌فروشی؟
آبتین کمی به او نزدیک شد و آرام لب زد:
- ژیان‌دخت!
ژیان‌دخت نگاهی به او انداخت و با لبخند و چشمانی که ستاره باران بود، گفت:
- وای آبتین؟!
مرد جوان سری تکان داد و همان‌طور که به میوه‌های نسبتاً چروکیده نگاه می‌کرد، زمزمه کرد:
- چی می‌خوای بخری دختر عمو؟
ژیان‌‌دخت نگاهی به میوه‌های پلاسیده کرد، بینی‌اش را بالا کشید و با دهن کجی گفت:
- هیچی نمی‌خرم، چشمم به این‌ها افتاد و برام سؤال شد که این‌ها هم خریدار دارند یا نه؟
مرد فروشنده اخمی غلیظ کرد و با عصبانیت غرید:
- دو ساعته که با من چک و چونه می‌زنی و میگی گرانه... اِله... بِله، کل وقتم رو گرفتی که الان بگی خریدار نیستم؟ برو دختر... برو کاسبی ما رو کساد نکن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
بعد گفتن حرفش نگاهی عاجز به آبتین کرد و نالید:
- جوون این دختر رو ببر تا یک خنجر برنداشتم و خودم رو نکشتم، کل وقتم رو با ناله و اصرار‌هاش تلف کرد الان هم میگه نمی‌خرم... ای نخریدن بخوره تو ملاج من و تو.
آبتین همان‌طور که سعی در کنترل خنده‌اش داشت، نظاره‌گر ژیان‌دخت شد. عجب دختر شیطان صفتی بود این ژیان‌دخت که همیشه درحال اذیت کردن این و آن بود. البته از دختری که رک بودن و بزله‌گویی در رگ‌هایش جاریست بیشتر از این انتظار نمی‌رود. آبتین آرام رو به دخترک گفت:
- بریم دختر جان وگرنه خودش رو می‌کشه و خونش ما رو گرفتار می‌کنه.
مرد همچنان غرغر می‌کرد و ادای ژیان‌دخت را در می‌آورد. دخترک خواست چیزی نثار مرد سیبل کلفت و چاق بکند که آبتین گفت:
- ژیان‌دخت!
لحن اخطار گونه‌ی آبتین مهر سکوت را بر لبان او و اخم غلیظی بر پیشانی‌اش نشاند. آبتین در اتمام سخنش به سمتی که رهام و رامیار ایستاده بودند، رفت و ژیان‌دخت نیز پشت سرش به راه افتاد. هنگامی که به آن‌ها رسید با عجله گفت:
- من می‌رم... اگر وقت کنم به دیدنتون میام... بدرود.
و بدون این‌که به آن‌ها اجازه‌ی گفتن سخنی را بدهد، به راه افتاد ولی ژیان‌دخت با عشوه نگاهی به رامیار کرد و بعد از زدن لبخندی دلبرانه‌ همراه آبتین رفت. رامیار که از لبخند او به شگفت آمده بود با قلبی که بوم‌بومش به گوش فلک می‌رسید، لبخندی هول‌زده بر لب نشاند و بدون گفتن سخنی از رهام فاصله گرفت و رفت. رهام با دیدن حالات او و رفتن ناگهانی‌اش، ابروانش را متعجب بالا انداخت و گفت:
- انگاری واقعاً فقط جسممون رشد کرده و از نظر عقلی... .
دستش را به معنای پوچ در هوا تکان داد.
***
آبتین وقتی به خانه رسید، پیش پدرش رفت و او را سخت در آغوش گرفت. استاد جمشید حالش بهتر شده بود، می‌توانست بنشیند و یا تکیه بدهد. بعد از احوال‌پرسی، آبتین به اتاق کوچک و ساده‌اش که تنها یه فرش ساده نمای کفش بود رفت، لحاف‌ها گوشه‌ای به صورت منظم چیده شده بودند و صندوق بزرگی که لباس‌هایشان را در آن می‌چید، کنارشان قرار داشت. آبتین از صندوق پیراهنی کرمی رنگ برداشت، تا لباسش را عوض کند. ژیان‌دخت نیز به آشپزخانه‌شان که رو‌به‌روی اتاق بود رفت و مشغول پختن غذایی برای ناهار شد... .
آبتین بعد از یک ساعت به آشپز خانه رفت تا به ژیان‌دخت کمک کند. با ورودش موجی از بوهای دهان آب انداز بینی‌اش را قلقلک داد، نفسی عمیق کشید و با چشمان بسته و لبخندی پهن گفت:
- به‌به ببینید کدبانو ژیان‌دخت چقدر زحمت کشیده! حالا وقتش رسیده که به خونه‌ی بخت بری.
ژیان‌دخت خنده‌ای کرد و ناگهان گفت:
- رامیار از من خواستگاری کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
آبتین بی‌خیال سرش را تکان داد و لیوانی برداشت؛ اما با کنکاش جمله‌ی ژیان‌دخت لیوان سفالی از دستش افتاد و هزار تکه شد. صدای «چی‌شد» استاد آمد که ژیان‌دخت با گفتن «هیچی» خیال ناآرام او را آرام کرد؛ اما آبتین همچنان در شوک به سر می‌برد. احساس می‌کرد زبانش از کار افتاده و توان گفتن سخنی را ندارد و چشمان گردش کمی دیگر از کاسه خارج شده و جلوی پاهایش می‌افتد. امکان نداشت که رامیار بدون مشورت از او و رهام این‌کار را انجام دهد. حیرت زده به ژیان‌دخت نگریست و با ناباوری گفت:
- رامیار از من خواستگاری کرده و... دختر تو شرم نمی‌کنی؟ وای رامیار بیچاره به بختت لگد زدی چه‌کار کردی تو؟ شیطان رفت تو جلدت؟
ژیان‌دخت با شیطنت لبخند زد و بی‌خیال شانه‌هایش را بالا انداخت، درحالی که مشغول هم زدن دیگ آهنی بود، گفت:
- دیشب همراه خانواده‌اش به خانه‌ی‌ما اومد. راستی از عمو هم اجازه گرفتن نمی‌دونم چرا بهت نگفته؟ خلاصه اومد و من رو از پدرم خواستگاری کرد و قرار شد فردا جوابشون رو بگیرن.
آبتین با تأسف سرش را تکان داد، دختر عموی دیوانه‌اش نمی‌دانست که رامیار کیست، او فقط همان نقاب مهربان رامیار را دیده بود که هنگام دیدن ژیان‌دخت به چهره میزد. حال مانده بود به حال کدامشان افسوس بخورد، دختر عموی دیوانه‌اش یا دوست بی‌مغزش! چشمانش را ریز کرد با طعنه گفت:
- لابد تو هم مثل پیر دخترها می‌خوای رضایت کاملت رو همین اول راهی اعلام کنی، مگه نه؟ البته باید هم این‌ کار رو انجام بدی چون بالشت زیر سر شدی... این‌قدر سنت بالا رفته و کسی برای خواستگاری تو نیومده که ترسیدم عمو با کلک به من بندازدت.
ژیان‌دخت با لبخندی حرص درآر «چشم، سریع بله رو میگم» زمزمه کرد؛ اما از چشم‌غره‌ی آبتین بی‌نسیب نماند. آبتین و جمشید آن روز را با شیطنت و شوخی‌های نمکی ژیان‌دخت به شب رساندند. راست می‌گویند که ایزد خاک وجود عاشق و معشوق را از یک جا بر می‌دارد و این جمله برای رامیار و ژیان‌دختی که هیچ چیزی نمی‌توانست لبخند از لب‌شان بردارد، نیز صدق می‌کرد. سر شب بود که ژیان‌دخت عزم رفتن کرد و آبتین با بی‌میلی او را همراهی کرد. بعد از رساندن دختر عمویش، به سمت خانه راه افتاد که رهام را مشغول صحبت با سورنا پسر چشم مشکی استادش دید. به آن‌ها نزدیک شد و با سرفه‌ای مصنوعی اعلام حضور کرد. سورنا با آن چشمان گردش نگاهی به او انداخت، لبخندی بر لبان نازک و صورتی‌اش نشست و با ذوق گفت:
- به‌به ببینید چه کسی این‌جاست اس... !
آبتین بین حرفش پرید و بدون نگاه کردن به او با بی‌حوصلگی گفت:
- سورنا اگر کار مهمی با رهام نداری میشه با من بیاد؟
رهام با تعجب برای سورنا سری تکان داد و با گفتن:« بعداً باهات حرف می‌زنم» به آبتین نزدیک شد و با نگرانی آشکاری پرسید:
- اتفاقی افتاده آبتین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
آبتین سرش را به او نزدیک کرد و با لحنی مرموز لب زد:
- می‌دونی رامیار ما رو رفیق و هم‌رازش ندونسته... و من تازه از طریق پدرم و ژیان‌دخت فهمیدم چه اتفاقی افتاده.
رهام با استرس شروع به جویدن لب زیرینش کرد و با ترسی که در تیله‌گان عسلیش نهفته بود زمزمه‌ کرد:
- چی‌شده؟ رامیار چی‌کار کرده؟ داری من رو می‌ترسونی؟
آبتین سری تکان داد و گفت:
دوستمون عاشق شده... اقدام هم کرده... فردا هم جوابش رو می‌گیره.
چشمان رهام گشاد شد و لبانش همچون لبان ماهی باز و بسته، مکثی کرد و با شک و تردید پرسید:
- کی؟ رامیار؟ ... نه! ... آره؟ عاشق کی شده؟ شوخی می‌کنی؟
صدای خنده‌ی بلند آبتین در کوچه‌ی خلوت و تاریک پیچید، رهام با اخم ضربه‌ای به بازوی او کوبید و از سوز سرد هوا دستانش را دور خود پیچید. آبتین با چشمانی نورانی و هیجانی که کل وجودش را فرا گرفته بود، گفت:
- بله رامیار، حالا جالب این‌جاست که عاشق دختر عموی من شده.
رهام که دیگر تحمل شوک دوم را نداشت با لبانی آویزان، دستانش را به سرش کوبید و با ناله گفت:
-‌ ژیان‌دختِ دیوانه؟ وای رامیار سیاه بخت چه‌کار کردی؟ زندگیت رو... .
آبتین با اخم به او توپید:
- هی داری در مورد دختر عموی من حرف می‌زنی!
و بعد با ترسی نمایش ادامه داد:
- روی این دختر عیب نذار چون کسی نمیاد خواستگاریش و ما رو تا زمانی که زنده‌ایم شکنجه می‌کنه‌.
همان لحظه رامیار که قصد عبور از آن کوچه را داشت با دیدن دوستانش‌، به سمتشان رفته و دستانش را روی شانه‌هایشان گذاشت، با لودگی گفت:
- دوستان شفیق من شب گردی می‌کنید؟
رهام با اخمی مصنوعی دست او را از روی شانه‌اش انداخت و محکم به سرش کوبید. با دلخوری و صدایی بلند گفت:
- نامرد عاشق شدی؟
رامیار چشمانش را جمع کرد و دستی به سرش که از ضربه‌ی محکم رهام به درد افتاده بود، کشید و به گونه‌ای که انگار با خود سخن می‌گوید، گفت:
- پس فهمیدند.
آبتین با پرویی ابروانش را بالا انداخت و با سری که سمت گردنش کج شده بود، گفت:
- باید یه شب ما رو مهمان دست پخت مادرت کنی تا تو رو ببخشیم.
رامیار با شادی فراوان خندید و با سر خوشی دستانش را باز کرد و گفت:
- چرا که نه.

***
روزها یکی‌یکی می‌گذشتند و او دلباخته‌تر می‌شد! عاشق‌تر می‌شد! حتی هما هم از عشق آتشین او آگاه شده و کنار کشیده بود؛ اما ماهرخ همچنان سعی در عاشق کردن استاد چشم دریای‌اش داشت، این روزها اخلاقش قابل تحمل‌تر و لبخند بی‌نقصش بیشتر پدیدار می‌شد، هر روز از دیروزش زیباتر و سرحال‌تر بود به طوری که از خشنودی و آرامی ماهرخ همه‌ی قصر در حیرت به سر می‌بردند؛ اما گلرخ بی‌پروا هر شب به آن چشمه می‌رفت و شب تا صبح در آن‌جا می‌نشست، منتظر می‌شد. ساعت‌ها و لحظه‌ها که باری دیگر او را ببیند. هر لحظه نام زیبا و با اصالت او را بر زبانش جاری می‌کرد، گویی که کلام ممنوعه‌ای را می‌گفت و از این گناه شیرین لذت می‌برد. چه زیبا بود که در خلوت به استادش آبتینم می‌گفت! چه رؤیایی بود که خود را در کنار او تصور می‌کرد! چه شیرین بود لبخند‌های دل‌لرزان آبتین در جلسه‌های تدریسشان!چه دل‌انگیز بود صدای گوش نوازش هنگام سخن گفتن و چه افسانه‌ای بود نگاهایش، قد رعنایش، محبت‌های پنهانیش حتی اخم و عصبانیتش هم زیبا بود. بالأخره توفانی شدید آمده و قلب دخترک‌های مغرور قصر را به شدت لرزانده بود، به‌طوری که دیگر هیچ چیز جز نوایی کوچک از معشوقشان برایشان مهم نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
***
کتاب‌هایی که بین بازو و سی*ن*ه‌اش اسیر بود را آزاد کرد و در دست گرفت‌. پاهایش که روی زمین کشیده می‌شد نشا‌ن‌گر خستگی بی‌اندازه‌اش بود. از کنار خانه‌ای کاه‌گلی گذشت و وارد کوچه‌‌ای که اواسطش خانه‌شان قرار داشت، شد که ناگاه صدای گریه و داد و فریاد را از خانه‌ی کوچکشان شنید. مردمی که پشت در خانه جمع شده بودند، مدام پچ‌پچ می‌کردند و با تأسف سرشان را تکان می‌دادند. با تعجب مردم را کنار زد و به سمت در نیم‌بازِ خانه دوید. وقتی وارد شد هنگامه را دید که مظلومانه گوشه‌ای ایستاده و قطرات اشک گونه‌های گلگونش را تر کرده بودند. دامادشان که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت بدون توجه به وخامت حال استاد جمشید، مدام عربده می‌کشید و بدو‌بیراه می‌گفت. آرام به دامادشان که از عصبانیت پوست صورتش به سرخی میزد، نزدیک شد و گفت:
- آرش چه اتفاقی افتاده؟ این چه بَلبَشوییِ که راه انداختی؟
آرش لحظه‌ای از حرکت ایستاد، با تمسخر نگاهی به سر تا پای آبتین انداخت و با لحنی زننده گفت:
- خواهر نازای تو آبروی من رو توی دِه برده.
چشمان آبتین از وقاحت او گرد شد و دهانش باز ماند، ‌با صدایی که به زور به گوش می‌رسید، زمزمه کرد:
- چی؟!
ناگهان چشمان آرش به گداخته‌ای آتشین تبدیل شده و ابروانش گره‌ای کور خورد. با عصبانیت فریادی گوش‌خراش زد:
- خواهرت نمی‌تونه برای من وارث بیاره بچه‌دار نمیشه حالا متوجه شدی؟ رهاش می‌کنم من نمی‌تونم ابرو و حیثیتم رو گِروه خواهر نازات بذارم.
در اتمام حرفش مشت محکمی بر دهانش کوبیده شد. درد آن مشت چنان زیاد بود که لحظه‌‌ای احساس کرد استخوان فکش خورد شده است. چشمانش از درد مچاله شد و دستش بی‌اختیار به لب دردناکش که گوشه‌اش پاره و خون از آن جاری بود، قرار گرفت؛ اما این مشت ساده نتوانست آبی به روی شعله‌های غیرت و خشم آبتین باشد. این‌بار فریاد بلندش پرده‌ی گوش‌های آرش‌خان را لرزاند:
- یک‌بار دیگه به خواهر من، پاره‌ی تن من توهین کنی گردنت رو خورد می‌کنم. رهاش کن چون توی احمق لیاقتش رو نداری تو... .
استاد جمشید حرفش را قطع کرد و با عصبانیتی که سعی در پنهان کردنش داشت، گفت:
- آبتین ساکت شو! آرش پسرم بیا بشین با هم مرد و مردونه حرف بزنیم داد نزن، حرمت نشکن.
او می‌دانست که اگر دامادش هنگامه را رها کند، دخترکش با این آبرو ریزی نمی‌تواند در این جامعه زندگی کند؛ زیرا او دل نازک بود و تحمل طعنه و ناسزا و القاب زشتی که مردم روی او می‌گذاشتند را نداشت. دخترکش حیف بود، زیبا بود، مهربان بود. او مدت زیادی نبود که ازدواج کرده و نباید زندگی‌اش این‌گونه می‌شد، نباید به بیراهه کشیده می‌شد؛ اما آرش که اکنون به نقطه‌ی انفجار رسیده بود با آتشی تندتر غرید:
- چه مرد و مردونه‌ای؟ دختر عیب‌دار شما همه‌ی این‌ها رو زیر سؤال برده... آبروم رو برده. من دخترتون رو رها می‌کنم تمام.
در اتمام حرفش با عصابیت و قدم‌های بلند از خانه خارج شد و با خارج شدنش زانوهای هنگامه خم شد و روی زمین افتاد و صدای های‌های گریه‌ی سوزناکش به گوش همه خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
***
زیباترین لباسش را پوشیده و کنار پنجره نشسته بود. انگور‌های بنفش رنگ که میو‌ه‌ی مورد علاقه‌اش بود را می‌خورد و با لذت به درختان به صف ایستاده‌ی باغ سلطنتی نگاه می‌کرد، مثل همیشه بی‌تاب آمدنش بود. این روزها دیگر خواب برایش معنی نداشت و همیشه زودتر از او و ماهرخ در سالن مطالعه حاضر می‌شد؛ اما آن روز خبری از او نبود. مدام این ندیمه و آن ندیمه را می‌فرستاد تا هنگام آمدنش به او اطلاع دهند. لبش را گزید و با نگرانی‌ِ همیشگی‌اش گفت:
- شاید مریض شده؟... یا مشکلی براش پیش اومده، شاید دیروز گفته بود امروز نمیاد و من نشنیدم.
همان لحظه هما وارد اتاق بزرگش شد. کمی رنگ پریده بود و در صورتش حیرت و غم موج میزد. با دیدن هما سریع از جای برخاست و با لبخند گفت:
- اومد؟
هما اندکی درنگ کرد و بعد با من‌من زمزمه کرد:
- ن... نمیاد.
گلرخ با تعجب و چشمانی گرد شده نزدیک هما شد، دستان سرد هما را در پنجه‌گان نحیفش گرفت و با تردید پرسید:
- چرا؟ ... تو از کجا می‌دونی؟
هما به چهره‌‌ی شاهدخت که ناراحتی و نگرانی در آن بیداد می‌کرد، نگریست و گفت:
- یک پسر به اسم رهام به قصر آمد.
شاهدخت با پریشانی او را تکان داد و نالید:
- خب؟
هما هوفی کشید. از نگرانی شاهدخت او نیز آشفته شده بود، سرش را کمی کج کرد و با تن صدایی که هر لحظه آهسته‌تر می‌شد گفت:
- خوب این‌که گفت استادتون امروز نمیاد.
گلرخ اخمایش در هم تنید و زمزمه کرد:
- یعنی چی‌شده؟ فردا میاد؟
هما امواج سیه و پریشانِ او را صاف کرد و همان‌گونه که مشغول بود، گفت:
- شاهدخت واقعاً عاشق اون شدید؟ با این‌که اون رعیت شماست؟
با این سخن هما لحظه‌ای نگرانی از وجودش پر کشید، لبخندی عمیق به روی لب های اناریش نشست و همان‌طور زیر لب با عشق زمزمه کرد:
- هما! هر تپش قلبم برای اونه!
مردمک‌های طلایی هما لرزید و لبان نازکش اسیر دندان‌های تیزش شد، با صدایی که به وضوح می‌لرزید گفت:
- اما اون دیگه قرار نیست بیاد.
ناگهان سکوتی سهمگین در اتاق سلطنتی شاهدخت حاکم شد، تنها نوایی که این سکوت را می‌شکست صدای خش‌خش باد بود که از پنجره آمده و پرده‌ی حریر را تکان می‌داد؛ اما گوش‌های او دیگر توانایی شنیدن را نداشت. تیله‌گان مشکی‌اش اسیر قطرات گرم اشک شد و غنچه‌ی لبانش شروع به لرزیدن کرد، قفسه سی*ن*ه‌اش درد می‌کرد. درست همان‌جا که با دیدن چشمان آبیِ استاد، با دیدن موهای مشکیِ سرکشش، با دیدن لبخندهای نمکی‌اش لرزیده بود و اکنون همان زلزله‌ به یک‌باره تمام وجودش را ویران کرد؛ اما خندید... با صدایی بلند، دستان هما را رها کرده و با صدایی گرفته گفت:
- دروغ میگی... اون نمیره، اون میاد... اون من رو نابود نمی‌کنه... دوباره میاد.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشم هما چکید و تا چانه‌ی کشیده‌اش امتداد یافت. هما بود با دلی کوچک که حتی برای پرنده‌ای که صدمه‌ای آن‌چنانی ندیده تا یک ماه گریه می‌کرد، این موضوع که جای خود را داشت. با دستان لرزانش موهایی گندمی‌اش را به پشت گوش هدایت کرد و گفت:
- دیگه نمیاد شاهدخت، اون رعیت گفت دیگه نمیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
قلبش دوباره لرزید، این‌بار با شدت بیشتری با درد زجرآورتری؛ اشک‌هایش همچون بارانی سیل‌آسا گونه‌هایش را خیس کرد. لحظه‌ای سرش گیج رفت و چشمانش رو به سیاهی شتافت؛ اما دوباره خندید، خنده‌اش اما از زهر هم تلخ‌تر بود. با خود گفت:
- هما داره سر به سرم می‌ذاره.
اما مغزش انکار کرد و با تأسف گفت:
- دیگه برگشتی در کار نیست؛ اما... تو غصه نخور این یه وابستگیِ ساده‌ست.
صدای گرفته و چهره‌ی مظلومش دل کوچکِ هما را آتش زد:
- دوباره میاد مگه نه؟
هما اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد و باری دیگر لبخندی ساختگی زد:
- نگران نباشید میاد... !

***
شش سال بعد...

تیله‌گانش را از چشمه‌ی خشک شده گرفته و به آسمان آبی دوخت؛ حتی چشمه هم بعد رفتنش مثل قلب کوچک شاهدخت غمگین شده و از بین رفت، به گونه‌ای که انگار هیچ زمان آن‌جا چشمه‌ای افسانه‌ای نبوده. چشمه‌ای که گلرخ برای دیدنش از دستور پادشاه سرپیچی کرده و عشق را با تمام وجودش احساس کرد. عشقی که همانند پیچک همه‌ی هستی‌اش را در برگرفته و آن را تقدیم آن سنگدل بی‌رحم کرد. چنان آن عشق با وجودش خوی گرفت که بعد شش سال سوختن در فراغ او هنوز هم قلبش با هر تپش، نام بهشتی‌اش را فریاد میزد؛ اما زمانی که استاد بدون نگاهی به پشت سرش ترکش کرد، وجودش، روحش و قلبش شکست به طوری که هیچ چیزی نمی‌توانست تکه‌های شکسته‌اش را باری دیگر به هم بچسباند. اوایل می‌اندیشید که هوسی بیش نیست؛ اما آن چه هوسی‌ست که شش سال گریبان گیرش شده؟ چه هوسی‌ست که او را تبدیل به پیری فرسوده و ناتوان کرده؟ قطرات اشک‌ بی‌صدا همانند باران بهاری چکه‌چکه از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد. آرام شروع به سخن گفتن کرد، درمورد راز بزرگی که با خود حمل می‌کرد. درمورد آن بی‌وفا که بعد شش سال یادی از دخترکی که جانش را به او سپرده بود، نکرد و برای دخترک چشم آهویی مشخص شد که امانت‌دار خوبی نبود:
- دیگه خسته شدم، تا کی قراره من مهره‌ی سوخته‌ی این عشق باشم تا کی قراره این درد رو تحمل کنم اگه قراره به اون نرسم پس... .
صدای هق‌هقش با جیک‌جیک پرنده‌ها عجین شد و سکوت سهمگین جنگل را شکست؛ با صدایی لرزان ادامه داد بی‌توجه به قلبی که با هر کلمه می‌سوخت و خاکستر می‌شد:
- پس این عشق که جز حسرت برایم هیچی نداشت رو از قلبم نیست و نابود می‌کنم، اون رو از بین می‌برم. من از بین رفتم ولی سپهرم چه گناهی داره که باید پا به پای من بسوزه... هنگامه‌ چه گناهی داره که با وجود جنین‌های درون رحمش غصه‌ی من رو هم می‌خوره، تا کی قراره آبتین راحت به زندگی‌اش برسه؛ اما من روز‌ها و شب‌هام رو با گریه بگذرونم و از غم لحظه‌ای آرام و قرار نداشته باشم... بسه... دیگه بسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
نمی‌دانست چقدر آن‌جا بود، چقدر اشک ریخته بود. زمان و مکان از دستش در رفته به صورتی که انگار مغزش از کار افتاده، احتمالاً یک روز آن‌جا بود... نه! دو روز... نه‌نه سه روز بود که کنار چشمه نشسته و با اشک‌هایش خاک خشک آن را آبیاری می‌کرد. گرسنه بود؛ اما مقاومت می‌کرد؛ انگار که قصد کشتن خود را داشت. لابد سپهر و هنگامه‌ی مهربانش نگرانش بودند. هنگامه! ... همسر سپهر و ملکه‌ی ایران زمین... خواهر آن بی‌وفا... خواهر مهربان او و عشق سپهر که بی‌توجه به این‌که او قبلاً ازدواج کرده بود، بی‌توجه به این‌که پادشاه ایران زمین است. بی‌توجه به این‌که مهر نازایی و چراغ خاموشی بر پیشانی‌اش خورده، به خانه‌ی کوچک استاد جمشید رفته و او را خواستگاری کرد و حال بعد از چند سال از ازدواجشان ایزد پاک فرزنداني به آن‌ها بخشیده که قرار بود چون برادرش پادشاهان آينده باشند، شاید هم شاهدختان آینده. پلک‌هایش سنگین شده بود و او تصمیم داشت لحظه‌‌ای بخوابد که ناگهان صدای داد و فریادی همراه با شیهه‌ی اسبانی از دور به گوشش خورد و او را به خود آورد:
- از پشت، قصر رو محاصره کنید؛ اجازه ندید کسی از اون‌جا خارج بشه فرمانده از جلو پشتیبانیمون می‌کنه یا احتمال داره اون‌ها تا حالا رسیده باشند. کل پایتخت تحت محاصره‌ی ماست و بهتره بدونید، کسی که سر پادشاه سپهر رو برای پادشاه پدرام ببره پاداش والایی نزد ایشون داره.
قلبش لرزید و امتداد این لرزش به دستانش رسید. بعد از رد کردن پدرام به بدترین حالت ممکن، او رفت و دیگر برنگشت؛ اما نتوانست از جادوگر چشم مشکی‌اش دل بکند. او دیوانه‌وار مجنون دخترک گلرخ نام بود و هیچ چیز نمی‌توانست جلودار او باشد تا گلرخ را بدست نیاورد، پدرام بارها با تهدید سعی کرد سپهر را وادار کند که خواهرش را همچون کالایی به او بدهد؛ اما تلاشش بی‌فایده بود و انگار او قصد داشت از راه دیگری به معشوقش‌ و صد البته به آبرو و غرور خورد شده‌اش برسد. با ترس از جای برخاست و به سمت قصر دوید تا شاید زودتر از آن‌ها برسد و به سپهر خبر بدهد. با این‌که می‌دانست کارش احمقانه‌ست و امکان ندارد که او زودتر از سربازان نظامیِ اسب دار و مسلح برسد، با این‌‌که شنید که کل پایتخت در دست دشمن است؛ اما راه دیگری به ذهنش نرسید. نصف شب از قصر خارج شده و سه روز بود که مشغول گریه و زاری بوده و از بی‌خوابی و گرسنگی رو به هلاکت به سر می‌برد. از ترس و وحشت مدام با خود زمزمه می‌کرد که توهم زده است؛ اما زمانی که از دور قصر را دید انگار آن توهم روح را از تنش خارج کرد. سربازان ارتش پادشاه پدرام همانند موریانه، دور تا دور قصر سفید رنگ را احاطه کرده و قصد نابود کردن آن را داشتند. شعله‌های آتش از اطراف قصر زبانه می‌کشید و مشغول بلعیدن آن کاخ رؤیایی بود. صدای جیغ و فریادِ دل‌خراشِ زنان و مردان از هر طرف شنیده می‌شد و پرده‌ی گوشش را پاره می‌کرد. سربازانی که تا پای مرگ درحال مبارزه با یکدیگر بودند دریای خون ساخته و آن‌جا را تبدیل به جهنم کرده بود، جهنمی که با خون ارتشیان شجاع سلطنت امضا می‌شد. ندیمه‌ها قصد فرار از آن مهلکه را داشتند؛ اما آن شیاطین جهنمی جلوی راهشان را گرفته و بی‌رحمانه سرشان را از تنشان جدا کرده. برخی دیگر نیز آن دختران معصوم را به غارت می‌بردند. ناگهان صدای پایی را که به او نزدیک می‌شد، شنید. وحشت‌زده بدون نگاه کردن به پشت سرش با تمام توان شروع به دویدن کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین