- Aug
- 697
- 5,933
- مدالها
- 5
گلرخ آهی کشید و دستش را مشت کرد و آرام به سمت چپ سی*ن*هاش کوبید و زیر لب زمزمه کرد:
- خوبه که گفتم آبروم رو نبر، نمیگفتم میخواستی چیکار کنی؟ فکر کنم فهمیده که یه مشکلی دارم.
***
از قصر خارج شد و به سمت در باشکوهیِ سلطنتی رفت که صدایی به گوشش خورد:
- صبر کنید.
ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت که برادر ناتنی دوران کودکیاش را زمانی که فکر میکرد، پدرش همسر دوم دارد دید.
جوانی بسیار زیبارو که غرور از چشمانش سرازیر بود. پسر دستان قفل شدهاش را باز کرد و به سمت او قدم برداشت، آرام گفت:
- شاهزاده سپهر هستم.
او بینهایت از این بچه پرویِ چشم و ابرو مشکی متنفر بود. دلیلش چه بود؟ الله و اعلم. شاهزاده به او نزدیک شد و همانطور که با دقت به او نگاه میکرد، گفت:
- پس تو استاد جدید گلرخ و ماهرخ هستی.
گلرخ دیگر کیست ماهرخ چه کسی هست؟ سکوت را پیشه کرد و بیحرف به آن مرد خوش سیما و خوش هیکل خیره شد. شاهزاده با جدیت زیر لب گفت:
- منظورم شاهدختها هستند، فراموش کردم که تو حق نداری اونها رو به اسم کوچکشون صدا کنی.
اخمی کرد و ادامه داد:
- جوونتر از اونچه که فکر میکردم هستی و همینطور خوش چهره!
آبتین با کلافگی به سپهر نگاه کرد، انگار که مرد جوان اصیلزاده شمشیرش را از رو بسته بود. به غرورش برخورد، اصلاً لازم نبود اسم شاهدختها را بکار ببرد. اگر لازم بود حتماً این کار را بدون اجازه گرفتن انجام میداد؛ اما در آن زمان واقعاً خسته بود و حوصله جنگ و جدل با آن کوه غرور را نداشت. هر چه که باشد او استادی ساده بود و مرد روبهرویش شاهزادهای که قرار بود پادشاه شود. برای همین با لحنی ملایم گفت:
- شاهزاده از دیدن شما بسیار مفتخر هستم و بله من استاد شاهدختهام، اگه اجاز بدید به خانهام برم پدرم تنها و مریضاحواله.
قصد داشت راهش را بکشد و برود؛ اما جملهیِ بعدی شاهزاده او را وادار به ایستادن کرد:
- بهتره حد خودت رو بدونی مرد جوان، من فقط میخواستم به تو یادآوری کنم که حتی اگر پسر یک شاه هم باشی باید بدونی حق نداری در مقابل شاهدختها دست از پا خطا کنی.
آبتین اخمی کرد و قصد انکار داشت؛ اما چه انکاری! زمانی که شب قبل با شاهدخت چشم آهویی تنها در چشمه بود. با طمأنینه گفت:
- کاملاً درست میفرمایید، من میدونم که فقط استاد شاهدختان هستم نه چیز دیگهای... و این باعث میشه که در قبالشون مسئول باشم؛ اما آیا خطایی از من سر زده شاهزاده که خودتون شخصاً پیش من آمدید؟
- خوبه که گفتم آبروم رو نبر، نمیگفتم میخواستی چیکار کنی؟ فکر کنم فهمیده که یه مشکلی دارم.
***
از قصر خارج شد و به سمت در باشکوهیِ سلطنتی رفت که صدایی به گوشش خورد:
- صبر کنید.
ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت که برادر ناتنی دوران کودکیاش را زمانی که فکر میکرد، پدرش همسر دوم دارد دید.
جوانی بسیار زیبارو که غرور از چشمانش سرازیر بود. پسر دستان قفل شدهاش را باز کرد و به سمت او قدم برداشت، آرام گفت:
- شاهزاده سپهر هستم.
او بینهایت از این بچه پرویِ چشم و ابرو مشکی متنفر بود. دلیلش چه بود؟ الله و اعلم. شاهزاده به او نزدیک شد و همانطور که با دقت به او نگاه میکرد، گفت:
- پس تو استاد جدید گلرخ و ماهرخ هستی.
گلرخ دیگر کیست ماهرخ چه کسی هست؟ سکوت را پیشه کرد و بیحرف به آن مرد خوش سیما و خوش هیکل خیره شد. شاهزاده با جدیت زیر لب گفت:
- منظورم شاهدختها هستند، فراموش کردم که تو حق نداری اونها رو به اسم کوچکشون صدا کنی.
اخمی کرد و ادامه داد:
- جوونتر از اونچه که فکر میکردم هستی و همینطور خوش چهره!
آبتین با کلافگی به سپهر نگاه کرد، انگار که مرد جوان اصیلزاده شمشیرش را از رو بسته بود. به غرورش برخورد، اصلاً لازم نبود اسم شاهدختها را بکار ببرد. اگر لازم بود حتماً این کار را بدون اجازه گرفتن انجام میداد؛ اما در آن زمان واقعاً خسته بود و حوصله جنگ و جدل با آن کوه غرور را نداشت. هر چه که باشد او استادی ساده بود و مرد روبهرویش شاهزادهای که قرار بود پادشاه شود. برای همین با لحنی ملایم گفت:
- شاهزاده از دیدن شما بسیار مفتخر هستم و بله من استاد شاهدختهام، اگه اجاز بدید به خانهام برم پدرم تنها و مریضاحواله.
قصد داشت راهش را بکشد و برود؛ اما جملهیِ بعدی شاهزاده او را وادار به ایستادن کرد:
- بهتره حد خودت رو بدونی مرد جوان، من فقط میخواستم به تو یادآوری کنم که حتی اگر پسر یک شاه هم باشی باید بدونی حق نداری در مقابل شاهدختها دست از پا خطا کنی.
آبتین اخمی کرد و قصد انکار داشت؛ اما چه انکاری! زمانی که شب قبل با شاهدخت چشم آهویی تنها در چشمه بود. با طمأنینه گفت:
- کاملاً درست میفرمایید، من میدونم که فقط استاد شاهدختان هستم نه چیز دیگهای... و این باعث میشه که در قبالشون مسئول باشم؛ اما آیا خطایی از من سر زده شاهزاده که خودتون شخصاً پیش من آمدید؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: