- Aug
- 697
- 5,933
- مدالها
- 5
صدای جهیدن طرف به گوشش خورد و باعث افزایش سرعتش شد. از بین درختان پیچ در پیچ میگذشت، از روی سنگهای کوچک و بزرگ میپرید تا از آن کابوس دور شود. تنش میلرزید و چشمانش از وحشت گشاد شده بود که ناگهان پایش پیچ خورد؛ اما قبل از اینکه نقش بر زمین شود کسی دستش را گرفت و کشید تا تعادلش را حفظ کند. شروع به جیغ کشیدن و دست با زدن کرد که صدایی گرفته؛ اما گیرا گوشش را نوازش کرد:
- شاهدخت آروم باشید.
نفسش از جدیت او در سی*ن*هاش حبس شد. قلبش با شنیدن نوای او انگار تازه جان گرفته و زنده شده بود که گفت:
- به جان عزیزش که برام از هر چیزی با ارزشتره قسم میخورم که صدای خودشه.
راست میگفت صدای خودش بود، صدای نامردترین مرد دنیا، صدای کسی که نفسش به او بسته و دیدن دوبارهاش آرزویی محال بود. سرش را با تردید برگرداند و به چهرهی زیبایش نگریست. همان آبتین بود، همان چشم دریایی با موهای پریشانی که پیشانی بلندش را فتح کرده بودند؛ اما چهرهاش مردانهتر و پختهتر شده بود، زیباتر شده بود. اشکهایش راه خود را پیدا کرده و به روی گونههایش جاری شدند؛ اما آبتین با اخم و جدیت رهایش کرد و گفت:
- سریع باشید شاهدخت، باید از اینجا بریم.
آبتین نگاهی به اطرافش انداخت و به سمت مخالف قصر به راه افتاد. چند قدمی رفت و وقتی متوجه شد که گلرخ او را همراهی نمیکند، برگشت و گفت:
- شاهدخت چرا ایستادید؟
اشکهایش را با نوک انگشتانش پاک کرد، چشم از او دزدید و گفت:
- من جایی نمیام... برادرم توی قصره... پادشاه پدرام اون و افراد قصر رو میکشه اگه قراره دیگه اونا رو نبینم... پس بهتره من هم بمیرم.
آبتین همانطور که به او نگاه میکرد سرش را با تأسف تکان داد و گفت:
- اگر حرف دیگهای ندارید میتونیم بریم؟
اینبار تمام وجودش اشک شد و ریخت برای اینکه آبتین اینقدر او را بیاهمیت میدانست. برای اینکه اینقدر حرفهایش را بیارزش میدانست. برگشت و به سمت قصر به راه افتاد که آبتین با کلافگی غرید:
- پادشاه سپهر و هنگامه همراه بعضی از ندیمهها و سربازان از قصر خارج شدند؛ اما شما و شاهدخت ماهرخ غیبتون زده بود من هم مجبور شدم مثل دیگر سربازان از گروه جدا بشم و دنبال شما و خواهرتون بگردم؛ اما انگار شاهدخت ماهرخ همراهتون نیست.
لبخندی تلخ به روی لبهایش نشست.
مجبور بود دنبالش بگردد! خوب اگر مجبور بود اصلاً نمیآمد. چرا قلب او را مدام میلرزاند و با حرفهای نیشدارش آن را به درد میآورد. گلرخ کوچک درونش بغض گرد و گفت:
- اگر قرار بود که من به دنبال تو بگردم سگ میشدم و خاک رو بو میکشیدم تا رد پایی از تو پیدا کنم... جغد میشدم و شبها رو بدون خستگی دنبال نشانی از تو بودم. روباه میشدم و با حیلهگری از این و اون حرف میکشیدم و در آخر اگر هزار سال هم طول میکشید من هزار شبانه روز رو پی تو بودم.
بیاختیار برگشت و با فریاد گفت:
- خب دنبالم نمیاومدی... تو که مجبور بودی نمیاومدی... هزار سرباز و ندیمه اونجا بود اونها رو میفرستادی... .
- شاهدخت آروم باشید.
نفسش از جدیت او در سی*ن*هاش حبس شد. قلبش با شنیدن نوای او انگار تازه جان گرفته و زنده شده بود که گفت:
- به جان عزیزش که برام از هر چیزی با ارزشتره قسم میخورم که صدای خودشه.
راست میگفت صدای خودش بود، صدای نامردترین مرد دنیا، صدای کسی که نفسش به او بسته و دیدن دوبارهاش آرزویی محال بود. سرش را با تردید برگرداند و به چهرهی زیبایش نگریست. همان آبتین بود، همان چشم دریایی با موهای پریشانی که پیشانی بلندش را فتح کرده بودند؛ اما چهرهاش مردانهتر و پختهتر شده بود، زیباتر شده بود. اشکهایش راه خود را پیدا کرده و به روی گونههایش جاری شدند؛ اما آبتین با اخم و جدیت رهایش کرد و گفت:
- سریع باشید شاهدخت، باید از اینجا بریم.
آبتین نگاهی به اطرافش انداخت و به سمت مخالف قصر به راه افتاد. چند قدمی رفت و وقتی متوجه شد که گلرخ او را همراهی نمیکند، برگشت و گفت:
- شاهدخت چرا ایستادید؟
اشکهایش را با نوک انگشتانش پاک کرد، چشم از او دزدید و گفت:
- من جایی نمیام... برادرم توی قصره... پادشاه پدرام اون و افراد قصر رو میکشه اگه قراره دیگه اونا رو نبینم... پس بهتره من هم بمیرم.
آبتین همانطور که به او نگاه میکرد سرش را با تأسف تکان داد و گفت:
- اگر حرف دیگهای ندارید میتونیم بریم؟
اینبار تمام وجودش اشک شد و ریخت برای اینکه آبتین اینقدر او را بیاهمیت میدانست. برای اینکه اینقدر حرفهایش را بیارزش میدانست. برگشت و به سمت قصر به راه افتاد که آبتین با کلافگی غرید:
- پادشاه سپهر و هنگامه همراه بعضی از ندیمهها و سربازان از قصر خارج شدند؛ اما شما و شاهدخت ماهرخ غیبتون زده بود من هم مجبور شدم مثل دیگر سربازان از گروه جدا بشم و دنبال شما و خواهرتون بگردم؛ اما انگار شاهدخت ماهرخ همراهتون نیست.
لبخندی تلخ به روی لبهایش نشست.
مجبور بود دنبالش بگردد! خوب اگر مجبور بود اصلاً نمیآمد. چرا قلب او را مدام میلرزاند و با حرفهای نیشدارش آن را به درد میآورد. گلرخ کوچک درونش بغض گرد و گفت:
- اگر قرار بود که من به دنبال تو بگردم سگ میشدم و خاک رو بو میکشیدم تا رد پایی از تو پیدا کنم... جغد میشدم و شبها رو بدون خستگی دنبال نشانی از تو بودم. روباه میشدم و با حیلهگری از این و اون حرف میکشیدم و در آخر اگر هزار سال هم طول میکشید من هزار شبانه روز رو پی تو بودم.
بیاختیار برگشت و با فریاد گفت:
- خب دنبالم نمیاومدی... تو که مجبور بودی نمیاومدی... هزار سرباز و ندیمه اونجا بود اونها رو میفرستادی... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: