جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط pen lady با نام [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,791 بازدید, 97 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
صدای جهیدن طرف به گوشش خورد و باعث افزایش سرعتش شد. از بین درختان پیچ در پیچ می‌گذشت، از روی سنگ‌های کوچک و بزرگ می‌پرید تا از آن کابوس دور شود. تنش می‌لرزید و چشمانش از وحشت گشاد شده بود که ناگهان پایش پیچ خورد؛ اما قبل از این‌که نقش بر زمین شود کسی دستش را گرفت و کشید تا تعادلش را حفظ کند. شروع به جیغ کشیدن و دست با زدن کرد که صدایی گرفته؛ اما گیرا گوشش را نوازش کرد:
- شاهدخت آروم باشید.
نفسش از جدیت او در سی*ن*ه‌اش حبس شد. قلبش با شنیدن نوای او انگار تازه جان گرفته و زنده شده بود که گفت:
- به جان عزیزش که برام از هر چیزی با ارزش‌تره قسم می‌خورم که صدای خودشه.
راست می‌گفت صدای خودش بود، صدای نامردترین مرد دنیا، صدای کسی که نفسش به او بسته و دیدن دوباره‌اش آرزویی محال بود. سرش را با تردید برگرداند و به چهره‌ی زیبایش نگریست. همان آبتین بود، همان چشم دریایی با موهای پریشانی که پیشانی بلندش را فتح کرده بودند؛ اما چهره‌اش مردانه‌تر و پخته‌تر شده بود، زیباتر شده بود. اشک‌هایش راه خود را پیدا کرده و به روی گونه‌هایش جاری شدند؛ اما آبتین با اخم و جدیت رهایش کرد و گفت:
- سریع باشید شاهدخت، باید از این‌جا بریم.
آبتین نگاهی به اطرافش انداخت و به سمت مخالف قصر به راه افتاد. چند قدمی رفت و وقتی متوجه شد که گلرخ او را همراهی نمی‌کند، برگشت و گفت:
- شاهدخت چرا ایستادید؟
اشک‌هایش را با نوک انگشتانش پاک کرد، چشم از او دزدید و گفت:
- من جایی نمیام... برادرم توی قصره... پادشاه پدرام اون و افراد قصر رو می‌کشه اگه قراره دیگه اونا رو نبینم... پس بهتره من هم بمیرم.
آبتین همان‌طور که به او نگاه می‌کرد سرش را با تأسف تکان داد و گفت:
- اگر حرف دیگه‌ای ندارید می‌تونیم بریم؟
این‌بار تمام وجودش اشک شد و ریخت برای این‌که آبتین این‌قدر او را بی‌اهمیت می‌دانست. برای این‌که این‌قدر حرف‌هایش را بی‌ارزش می‌دانست. برگشت و به سمت قصر به راه افتاد که آبتین با کلافگی غرید:
- پادشاه سپهر و هنگامه همراه بعضی از ندیمه‌ها و سربازان از قصر خارج شدند؛ اما شما و شاهدخت ماهرخ غیبتون زده بود من هم مجبور شدم مثل دیگر سربازان از گروه جدا بشم و دنبال شما و خواهرتون بگردم؛ اما انگار شاهدخت ماهرخ همراهتون نیست‌.
لبخندی تلخ به روی لب‌هایش نشست.
مجبور بود دنبالش بگردد! خوب اگر مجبور بود اصلاً نمی‌آمد. چرا قلب او را مدام می‌لرزاند و با حرف‌های نیش‌دارش آن را به درد می‌آورد. گلرخ کوچک درونش بغض گرد و گفت:
- اگر قرار بود که من به دنبال تو بگردم سگ می‌شدم و خاک رو بو می‌کشیدم تا رد پایی از تو پیدا کنم... جغد می‌شدم و شب‌ها رو بدون خستگی دنبال نشانی از تو بودم. روباه می‌شدم و با حیله‌گری از این و اون حرف می‌کشیدم و در آخر اگر هزار سال هم طول می‌کشید من هزار شبانه روز رو پی تو بودم.
بی‌اختیار برگشت و با فریاد گفت:
- خب دنبالم نمی‌اومدی... تو که مجبور بودی نمی‌اومدی... هزار سرباز و ندیمه اون‌جا بود اون‌ها رو می‌فرستادی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
ناگهان تیری از کمانی رهایی جست، از کنار چشم آبتین گذشت و به درختی که پشت سر گلرخ قرار داشت، برخورد کرد. نفس گلرخ برای دقیقه‌ای قطع شد، صدای تپش قلبش سکوت آن‌جا را می‌شکست؛ اما انگار فقط صدای ضربان قلب او نبود که به گوش می‌رسید. آبتین زودتر از شوک خارج شد و با یک جهش دست او را اسیر پنجه‌اش کرد و با تمام توان دوید. صدای پای و شیهه اسب گوشش را آزار می‌داد و مغزش نهیب میزد که پایان عمرش فرا رسیده؛ اما به خود که نمی‌توانست دروغ بگوید، چرا که قلبش از این‌که قبلِ مرگ باری دیگر فرصت دیدارش را داشت، درحال رقصیدن بود. آبتین بدون نگاه کردن به پشت سرش می‌دوید و او همانند پَری سبک همراهش روانه بود. هر چه جلو‌تر می‌رفتند، تعداد گل‌ها بیشتر و درختان کمتر می‌شد، گل‌ها همانند عروسان رنگین‌پوش به زیبایی خودنمایی می‌کردند و محیط اطراف را به فضایی دل‌نشین تبدیل کرده بودند. تاکنون به این‌جا نیامده بود و برایش مکانی جدید و زیبا بود. کم‌کم از محوطه‌ی درخت کاری ایزد خارج شده و وارد بیشه‌زاری سرسبز و زیبا شدند. جالب بود که همه‌چیز کمتر از چندین دقیقه اتفاق افتاد و گلرخ انگار در این دنیا نبود. همان لحظه تیری دیگری به سمتشان نشانه گرفته و پرتاب شد که یک‌دفعه به خود آمد. نگاهی به پشت سرش انداخت که تمام وجودش به لرزه در آمد. چندین سرباز با هیکل‌های درشت و ریش‌های بلند که به قصد کشت تیر اندازی می‌کردند و با اسبانی تنومند به دنبالشان می‌آمدند. همه‌ی توانش را به پاهایش جاری کرد و سعی کرد پا به پای آبتین پیش برود تا مبادا گیر ارتش پادشاه پدرام بیفتد، آنقدر سریع می‌دوید که این‌بار آبتین به دنبالش کشیده می‌شد. لبخندی ناخودآگاه به لبان آبتین نشست؛ اما سعی کرد خنده‌اش را در آن زمان نا‌مناسب کنترل کند. صدای نعره‌ی مردان به گوششان می‌خورد و تیرهایی که هر لحظه امکان داشت به آن‌ها برخورد کنند اخم بر صورتشان‌ نشاند. گلرخ نگاهی به چهره‌ی خشن آبتین کرد؛ اما وقتی که صورتش را برگرداند تا باری دیگر به پشت سرش نگاه کند، بین زمین و آسمان معلق شد. با وحشت جیغ بلندی کشید که گلویش به درد آمد. آخر کدام دیوانه از صخره‌ای به این بلندی می‌پرید؟ وقتی رود خروشانی که درون آن صخره‌ی عمیق جاری بود را دید، وحشتش به حد عالی خود رسید. احساس می‌کرد تا چند لحظه‌ی دیگر روح از بدنش خارج می‌شود و تن بی‌جانش در رودخانه‌ی بی‌کران می‌افتد. جیغ‌های گوش‌خراشی که از گلویش خارج می‌شد، بی‌اختیار بود و ناخن‌هایی که در بازوی آبتین فرو می‌رفت و اخم‌های مرد را در هم می‌کرد هم دست خودش نبود. ولی قبل از آن‌که بتواند به خود مسلط شود با شدت به درون امواج رودخانه پرتاب شد. آب رودخانه همچون مردابی او را بلعید و دستش از بازوی آبتین رها شد. به‌سختی سرش را از آب رودخانه بیرون کشید تا نفس بکشد؛ اما انگار فردی او را به درون آن رودخانه که آبش با سرعت به سمت مشرق می‌رفت فشار می‌داد. شنا کردن را یاد گرفته؛ اما حال از ترس حتی اسم و نشانش را از یاد برده برد. چندین بار دیگر سعی کرد سرش را بیرون بیاورد که یک‌دفعه آب با شدت فراوان وارد گلویش شد و او را همانند کیسه‌ای پر از پنبه که خیس شده بودند، سنگین کرد و قبل از آن‌که چشمانش بسته شوند دستش در حصاری اسیر شد... .
با سرفه به‌هوش آمد، آب از دهانش خارج می‌شد و گلوی خراشیده‌اش می‌سوخت. اولین چیزی که دید چهره‌ی وحشت‌زده و چشمان گشاد شده‌ی آبتین بود که نگاهش می‌کرد و دستش روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌‌اش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
با بی‌حالی نگاهی به او کرد و با تکان دادن جسم سنگیش سعی کرد دست آبتین را از روی قفسه‌ سی*ن*ه‌اش جدا کند که آبتین به خود آمد و گفت:
- شما هنوز بلد نیستید شنا کنید؟ اگر بلایی به سرتون می‌اومد پادشاه سپهر سلاخیم می‌کرد.
گلرخ نتوانست جلوی زبانش را بگیرد، با خود گفت:
- آبتین که در هر صورت طعنه‌اش رو می‌زنه چرا من این‌کار رو نکنم.
با عصبانیت اخم‌هایش را در هم کشید، لبانش را کج و معوج کرد و گفت:
- متنفرم از این‌که در هر صورت سعی دارید لمسم کنید.
آبتین ابتدا با تعجب و دهانی نیمه باز نگاهش کرد؛ اما یک‌دفعه آتش از چشمانش زبانه کشید و در ثانیه‌ای رنگ پوستش رو به سرخی رفت. با خود گفت:
- من تا الان نگران این دختر تند زبان بودم و از ترس داشتم به پیشواز مرگ می‌رفتم؟
ابروانش درهم گره خورد و غرید:
- من هم نمی‌خواستم لمستون کنم؛ اما مجبور بودم چون اگر من کاری نمی‌کردم الان مرده بودید.
گلرخ چشمانش را ریز کرد و با طعنه گفت:
- انگار یادتون رفته با چه کسی روبه‌رو هستید. بهتره به شما یادآوری کنم که من شاهدخت این سرزمینم و با بی‌احترامی به من جون خودتون رو به خطر انداختید.
آبتین که از حرف‌های او دلگیر شده بود، با تمسخر نگاهی به او کرد‌. پوزخندی غلیظ بر روی لب نشاند و گفت:
- و لازمه منم به شما یادآوری کنم که شما شاهدخت این سرزمین بودید و الان حکومتتون پر زد و رفت توی هوا؛ پس دیگه با من این‌طوری حرف نزنید و من الَم و من بلَم نداریم... شاهدخت سابق.
و در اتمام حرفش از جای برخاست و بی‌توجه به قیافه‌ی وا رفته‌ی گلرخ راهی را در پیش گرفت. شاهدخت با حرص و عصبانیت نگاهی به قد رعنایش کرد. عجیب نیست که حتی در عصبانیت هم قلبش نوای عشق و عاشقیِ خود را میزد؟ لعنتی نثار خود کرد و پشت سر او به راه افتاد. همان‌طور که از شاخ و برگ‌ها را از موهایش جدا می‌کرد، گفت:
- حالا کجا قراره بریم؟
آبتین که از پررویی او گوشه‌ی لبانش به سمت بالا می‌رفت، از گوشه‌ی چشم نگاهی به او کرد و با خونسردی گفت:
- هر جا که سرنوشت بخواد.
دخترک صورت گرفته و حرصی‌اش را برگرداند و نفسی عمیق کشید ‌که باعث شد لبخندی پهن به روی لبان مرد بنشیند. لبخند زیبایی که برای عصبانی کردن گلرخ زده بود، غافل از این‌که گلرخ با دیدن لبخندش، از خوشحالی همانند پروانه‌ای به آسمان‌ها پرواز کرد. شش سال رفته و اکنون این‌گونه برگشته بود. این بشر خیلی عجیب بود، غیر قابل پیش بینی بود. در گذشته هم همین بود؛ اما حال بدتر شده بود. حدود دو ساعتی را در سکوت گذراندند و گلرخ تا می‌توانست نگاهش کرد. از پشت، از نیم رخ چپ، از نیم‌رخ راست، از جلو... باورش نمی‌شد که او واقعی‌ است، باورش نمی‌شد که بلأخره آمده‌ است. گلرخ کوچک با آه و حسرت نالید:
- ای‌کاش اون حرف بیجا رو نمی‌گفتی، اون‌موقع می‌تونستیم اون رو در آغوش بگیریم، تا باور کنیم که واقعی هستش... که واقعاً اومده و حالا پیش ماست.
هوا سرد شده بود و رو به تاریکی می‌رفت؛ اما به‌خاطر خیسی لباسشان این سرما دو برابر شده بود. مدتی طولانی بود که گلرخ مریض احوال بود، طبیبان‌ سلطنتی می‌گفتند به‌خاطر ضعیف شدن بدنش هست و حال این سرما در برابر بدن ضعیف او همانند طاعونی مرگ آور بود. عطسه‌ای کرد و عطسه‌ای دیگر پشت سر آن، که باعث شد بالأخره آبتین با چشمان زیبایش که خستگی را فریاد میزد، نگاهی به او بکند. چشمان گلرخ نیز از بی‌خوابی می‌سوخت و بی‌شک قرمز شده بود. آبتین اخمی کرد و با نگاهی به اطرافش گفت:
- بهتره این‌جا استراحت کنیم تا صبح بشه و بعد حرکت کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
دور و اطرافش را نگریست، فقط درخت بود و درخت، در آن تاریکی سایه‌های درختان در هم تنیده آن‌جا را بسیار ترسناک و مخوف کرده بود. آبتین که طبق معمول با بی‌خیالی مقداری برگ جمع کرده و به کنار درختی که مقداری کج شده بود و گودی در زیر تنه‌اش قرار داشت، رفت. برگ‌ها را به روی گودی قرار داد و رو به شاهدخت گفت:
- بفرمایید این‌جا بخوابید.
خود نیز به کنار درختی که فاصله‌ی زیادی به او داشت رفت و دراز کشید، دست به سی*ن*ه به درخت تکیه داد و چشمانش را بست. گلرخ نگاهی به درخت کرد، خیلی از او دور بود. آن‌چنان دور که اگر دوری از وجود زیبایش را در نظر نمی‌گرفت، می‌ترسید آن‌جا بخوابد. به آبتین نزدیک شد و آرام گفت:
- استاد؟!
آبتین بدون آن‌که تغییری به حالتش دهد گفت:
- من که دیگه استاد شما نیستم.
گلرخ لب گزید و با مظلومیت زمزمه کرد:
- می‌ترسم از این تاریکی.
چشمانش را باز کرد و نگاه یخی‌اش را به او دوخت. مشخص بود که هنوز دلخور است؛ اما سعی می‌کند به روی خود نیاورد و زیاد نشان ندهد که ناراحت است، گفت:
- مگه سه روز رو بیرون قصر نگذروندین؟ پس از چه چیزی می‌ترسید؟... من نمی‌تونم به شما کمکی کنم چون از لمس شدن توسط من متنفرید.
متوجه‌ی اوج دلخوری و ناراحتی آبتین شد؛ انگاری که هم آمارش را از خواهر لق دهنش گرفته بود و هم از او دلخور بود و می‌خواست با طعنه دل خود را خنک کند و کام او را تلخ‌، لب گزید:
- شما بدون لمس کردن من هم می‌تونید کمکم کنید، مثلاً شما بیدار بمونید تا من بخوابم که اتفاقی برام نیفته مثل این‌که تا شب قبل شاهدخت این مملکت بودم.
لبخند محوی به روی لبان آبتین جای گرفت و ابروانش به سمت بالا کشیده شدند، گفت:
- من بیدار بمونم و شما بخوابید؟ شاهدخت انگار که شما از صحبت‌های من ناراحت شدید، حق دارید من زیادی تند رفتم و از شما پوزش می‌خوام. شما هنوز هم شاهدخت این سرزمین هستید و می‌مونید مطمئن باشید پادشاه حمله‌ی پادشاه پدرام را بی‌جواب نمی‌ذاره.
گلرخ قدمی به او نزدیک شد، با ناراحتی موهای بلندش را جمع کرد و گفت:
- می‌دونی پادشاه کجا هست؟
آبتین از جای برخاست و گفت:
- از محل اقامتشون خبری ندارم؛ اما شما رو پیش ایشون می‌برم نگران نباشید.
انگار که با گفتن این سخن داغ دل گلرخ را تازه کرد که اشک تیله‌گانش را حصار کشی کرد و آرام از گوشه‌ی چشمش جاری شد، لبان لرزانش را باز کرد و گفت:
- سلطنتی که پدر، پدربزرگ و اجدادم تا پای جان‌ براش زحمت کشیدن حالا به اسارت اون پدرام سیاه دلِ حریص در اومده، حالا فقط ایزد یکتا می‌دونه که توی دل برادرم چه می‌گذره و چقدر به غرور مردانه‌اش برخورده.
آبتین نگاهی به چهره‌ی گرفته‌ی او کرد، چقدر بزرگ شده این دخترک چشم اهویی، چقدر تغییر کرده بود. دیگر آن شاهدخت کوچک بی‌دست و پا نبود، حال برای خود بانویی بی‌همتا شده بود. برای دلداری او گفت:
- پادشاه پدرام به این سادگی حکومت خودش رو رها نمی‌کنه. درضمن همه‌ی مردم پشت ایشون هستن، شما خودتون رو ناراحت نکنید. برادرتون بهتر می‌دونه که چی‌کار کنه.
گلرخ آب دهانش را قورت داد و به چهره‌ی پر محبتش نگریست، دلش آتش گرفت برای آن نگاه خسته‌اش، آبتین گفت:
- شاهدخت شما استراحت کنید من بیدار می‌مونم. شاید لازم بود بگوید که نه تو بخواب تا من رخ زیبایت را بنگرم ولی لب گزید‌، باری دیگر آبتین چشم دریایی مردانگی‌اش را به او نشان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
***
چشمانش را با درد باز کرد، تار می‌دید و در آن تاریکی چیزی مشخص نبود. به سختی تن آزرده‌اش را تکان داد و سعی کرد از جایش بلند شود که از درد زیاد در ناحیه‌ی پشت سرش، ناله‌ای کرد. نگاهی به اطرافش انداخت و در کمال تعجب خود را درون کلبه‌ای چوبی و کوچک دید. چراغ‌ بزرگی که گوشه‌ای قرار داشت، فضا را تا حدی روشن کرده بود و اتاقک ساده که تقریباً خالی بود را به رخ می‌کشید. هیچی را به یاد نمی‌آورد؛ جز این‌که در آن هیاهو از اتاق خارج شده و قصد رفتن پیش برادرش را داشت که ناگهان ضربه‌ای به سرش خورده و از حال می‌رود. حال با همان‌ لباس‌های زرد رنگ به روی لحاف کهنه و پاره‌ای دراز کشیده بود. با دیدن لحاف و بالشت آبی کم‌رنگ که لکه‌های قهوه‌ای رویش نشان از کثیفی‌اش می‌داد‌، صورتش را جمع کرد و با چندش سعی کرد از روی آن‌ها بلند شود که صدایی شنید:
- بهتره استراحت کنید چون ضربه‌ی بدی به سرتون خورده.
با ترس و حیرت نگاهی به گوشه‌ی اتاق کرد که سایه‌ی فردی را دید. دستانش بی‌اختیار از وحشت مشت شد، با استرس لب زد:
- تو کی هستی؟
فرد تکانی خورده و از تاریکی بیرون آمده، ماهرخ با دیدنش لب گزید و نگاه حریصش را کنترل کرد. مرد به او نزدیک شد و کنارش نشست، دستش را به ماهرخ نزدیک کرد که ماهرخ با خشونت دستش را پس زد و غرید:
- به من دست نزنید.
مرد صلح‌جویانه دستش را عقب کشید و با نگرانی آشکاری که در صورتش هویدا بود گفت:
- فقط می‌خوام زخمتون رو معاینه کنم.
ماهرخ ابروهای طلایی‌اش را درهم پیچاند؛ اما چیزی نگفت. آن مرد چشم مشکی جان او را نجات داده بود، پس بی‌ادبی کردن جایز نبود. مرد که سکوت او را دید دوباره دستش را جلو برد و به سرش نزدیک کرد؛ پارچه‌ی خونی دور سرش را باز کرد و نگاهش را به لابه‌لای امواج طلایی او گرداند. سرش درد می‌کرد؛ اما نه آنقدر که ناله و مویه کند. اخمش را حفظ کرده بود تا مرد حساب کار دستش بیاید. مرد اخمی کوچک کرد و با همان پارچه‌‌ خون‌های سر دخترک را پاک کرد. ماهرخ از گوشه‌ی چشم نگاهی به مرد کرد، نیم‌رخش به‌خاطر نور چراغ روشن و طرف دیگر صورتش در تاریکی فرو رفته بود. چشمان درشت و مشکی و ابروهای کشیده و پهنش آشنا به نظر می‌رسید؛ اما ذهنش در آن زمان یاری نمی‌کرد. مرد کمی تکان خورد و باز مشغول کارش شد. موهای بلند و موج‌دارش به‌خاطر حرکت او کمی تکان خورده و نظر شاهدخت جوان را جلب کردند. موهایش نیز سیه بود عجیب این پسر او را یاد گلرخ می‌انداخت با یاد خواهرش چشمانش گشاد شد او کجاست؟ سه روز بود که از قصر فرار کرده و کسی او را ندیده بود. مرد چیزی به سرش مالید ‌که از سوزشش چشمان دخترک مچاله شد ولی با این حال گفت:
- چطوری من رو پیدا کردی؟ پادشاه و شاهدخت گلرخ کجا هستند؟ اصلاً تو کی هستی؟
مرد پارچه‌ای تمیز را به دور سرش بست و از او فاصله گرفت دستی به ته ریشش کشید، آن ته ریش در آن فک کشیده‌ بسیار زیبا جلوه می‌کرد، آرام لب زد:
- پادشاه پدرام به قصر حمله کرده و اون‌جا رو با خاک یکسان کرد... برادرتون همراه همسرشون از کاخ خارج شدن و خواهرتون... اصلاً معلوم نیست کجا هستند.
چشمان ماهرخ گرد شد با درد از جای برخاست تا از کلبه خارج شود؛ اما مرد جلوی او را گرفت و گفت:
- شاهدخت آروم باشید حال شما خوب نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
ماهرخ با بی‌صبری غرید:
- خواهرم ناپدید شده و برادرم معلوم نیست که سر از کجا در آورده، حالا تو میگی آروم باشم؟
مرد با خونسردی او را دعوت به نشستن کرد و گفت:
- شاهدخت چند روزی این‌جا بمونید تا اوضاع کمی آروم بشه، چون سربازهای ارتش پادشاه پدرام همه جا پراکنده شدن تا خواهرتون رو پیدا کنن.
ماهرخ با ناراحتی نشست و به وضعیت کنونی اندیشید، برای سلطنتی که حال به دست آن‌ نابکار افتاده تأسف خورد، برای خواهر گم شده‌اش افسوس خورد، برای برادری که حال آبرویش همچون قطره‌ای آب به درون خاک فرو رفته اشک در چشمانش جمع شد؛ اما او که آدم ضعیفی نبود، سپهرش که مرد بی‌عرضه‌ای نبود، گلرخش که دیگر بی‌دست و پا نبود. دیگر هیچ‌ کدامشان آدم‌های قبل نبودند. گلرخ بعد رفتن استادشان، ماهرخ زمانی که پی به عشق آتشین خواهرش به معشوق خود برد و برادرش هم موقع مرگ پدرشان؛ نفسی عمیق کشید و با پلک زدن سعی کرد چشمان نم‌دارش را خشک کند:
- نگفتی که کی هستی؟
مرد که متوجه‌ی تغییر رفتار او شده بود، لبخندی ملیح زد و گفت:
- من یکی از سربازهای ارتش ایران هستم. وقتی که مورد حمله‌ی ناگهانی پادشاه پدرام قرار گرفتیم من وارد قصر شدم تا از پادشاه محافظت کنم؛ اما شما رو بی‌هوش شده و افتاده به روی زمین پیدا کردم‌... شاهدخت بهتره استراحت کنید تا زودتر بهبود بیابید.
ماهرخ با اخم و وسواس نگاهی به رختخواب ساده کرد و گفت:
- اسمت چیه؟
مرد لب زد:
-آترین هستم... سرورم.
ماهرخ سری تکان داد و با همان صورت در هم شده گفت:
- سرباز این‌جا کجاست؟ من نمی‌تونم روی این‌ها بخوابم. گرسنه هم هستم، سرم هم درد می‌کنه.
بی‌اختیار انحنایی به روی لب‌های آترین نشست اسمش را پرسیده بود؛ اما با تحقیر سرباز صدایش میزد. دخترک بیچاره نمی‌دانست که با این غرور بی‌جایش خود را به دردسر می‌اندازد. آترین لب زد:
- موقع فرار این‌جا رو پیدا کردم و جز این لحاف چیز دیگه‌ای توی این کلبه نبود.
ماهرخ هوفی کشید و نگاهش باری دیگر در کلبه چرخاند، مرد بیچاره راست می‌گفت جز لحاف کهنه چیز دیگری به چشم نمی‌خورد، ناگهان چشمش به دامن بلندش افتاد. زیر دامن، دامن سفیدی پوشیده بود. پس می‌توانست آن را در آورد و رویش بخوابد. دستش بدون مکث به سمت دامنش رفت که آترین با شرم و چشمانی که به زمین دوخته بود، گفت:
- شاهدخت شما بخوابید من بیرون نگهبانی... .
ماهرخ اجازه‌ی گفتن ادامه‌ی سخنش را به او نداد و گفت:
- باشه برو.
مرد مکثی کر سپس سریع از اتاقک خارج شد.
***
نوری که به روی صورت مهتابی‌اش می‌تابید و گرمایش، حس خوبی را به وجودش تزریق می‌کرد. چشمانش را باز کرد و به منشأ نور نگریست. همان عروس زیبا بود که همیشه در آسمان آبی دلبری می‌کرد. نور درخشانش از لابه‌لای برگ درختان عبور کرده و صحنه‌ای رؤیایی ساخته بود؛ اما زمانی آن صحنه به اوج شکوفایی خود رسید، که چشمش به چهره‌ی غرق در خواب آبتین افتاد. بی‌توجه به درد کمرش تکیه‌اش را از درخت گرفت و به او نگریست. به اویی که مژگانش به زیر چشمانش سایه افکنده بود و فاصله میان لب‌هایش اوج جذابیتش را به رخ می‌کشید. موهایش رنگی نبود، سبزه نبود، اشراف زاده هم نبود؛ اما چنان زیبا و جذاب بود که دل آدم را برای همیشه گرفتار خود می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
نوری که روی صورت درخشانش می‌تابید، آن را درخشان‌تر نشان می‌داد و موهای سیه‌اش که به‌طور نا‌منظمی روی پیشانیش ریخته بود بیان‌گر قدرت ایزد پاک بود. قدرتی که ایزد با خلق این مخلوق چشم همه را کور کرده و عقل‌هایشان را حیران‌؛ گلرخ لبش را گزید و سعی کرد نگاه خیره‌اش را کنترل کند. مغزش نوا می‌داد که او تو را رها کرده پس کمی غرور داشته باش و تو هم رهایش کن؛ اما قلب زبان نفهمش نمی‌فهمید. مگر قلب یک عاشق می‌فهمد؟ اگر می‌فهمید که شش سال برای کسی که نبود نمی‌تپید. ناخودآگاه دوباره به‌ آبتین نگاه کرد. مگر دلش آرام می‌گرفت که خود را بعد از شش سال باز هم از او محروم کند. بعد از شش سال آمده و باز همان حال و احوال را برای دخترکمان به ارمغان آورده بود. از جای برخاست، به سمتش رفت و به او نزدیک شد. نگاهش قسمت به قسمت صورت او را می‌کاوید. دستش را بلند کرد تا گونه‌ی بر آمده‌اش که هوس بوسه را در سر آدم می‌پروراند، لمس کند که ناگهان او تکانی خورد. دخترک سریع از جای برخاست و از او دور شد. لایه‌ای اشک چشمانش را در برگرفت، چرا همه‌ی کائنات دست به دست هم داده‌ بودند تا اکنون که دوباره می‌بیندش نتواند از وجودش سیراب شود؟ دل نازک شده بود. عاشقی و دیوانگی برایش این هدیه را به ارمغان آورده بود. گلرخ کوچک وجودش همچون بچه‌ای زیر گریه زد و پشت قلبش پنهان شد. همان لحظه چشمان آبتین باز شد و گیج نگاهی به اطرافش کرد که چشمش به گلرخ افتاد؛ اما متوجه‌ی آشوبی که وجودش را فرا گرفته بود نشد. دستش را به گردن کوفته‌اش رساند و کمی آن را ماساژ داد. از جا برخاست و گفت:
- حالتون خوبه شاهدخت؟
قلب گلرخ برای شاهدخت گفتن آبتین لرزید، برای صدای خش‌دار و مردانه‌اش لرزید. آرام خوب هستمی زمزمه کرد که آبتین گفت:
- باید چیزی برای خوردن پیدا کنیم و سریع‌تر حرکت کنیم تا شب جای امنی رو بیابیم.
اگر به گلرخ بود می‌گفت نه بگذار تا ابد با هم این‌جا باشیم دیگران بروند به کنار؛ اما لبش را گزید و خود را به باد نفرین گرفت. چهره‌ی برادرش، خواهرک مغرور و بداخلاقش و هنگامه‌ی معصومش جلوی چشمانش شکل گرفت، چگونه می‌توانست از آن‌ها بگذرد. هوفی کشید و همانند کودکی پشت سر مرد چشم آبی به راه افتاد. او چیزی نمی‌گفت؛ اما گلرخ لبریز از حرف بود، لبریز از دلخوری، از سردرگمی، با اندوه نگاهی دیگر به آبتین کرد. آبتین که از نگاه خیره‌ی او عاصی شده بود، با کلافگی گفت:
- شاهدخت اتفاقی افتاده؟
دخترک دل نازک شده، شکننده شده، بعد از رفتن ناگهانی مرد ضعیف شده بود ضعیف در جسمی به ظاهر قویی؛ نیاز داشت به گونه‌ای خود را خالی کند پس چه زمانی بهتر از الان و چه بهانه‌ایی بهتر از پدرام، برای همین یک‌دفعه بغض کرده، آهی سرد کشید و زمزمه کرد:
- سردرگمم... حالا چه میشه؟ چرا پادشاه پدرام این کار رو کرد؟
آبتین ایستاد و با چشمانی گرد شده رو به او گفت:
- شاهدخت شما نمی‌دونید چرا؟
با تردید به او نگریست، باید می‌دانست؟ جمله‌اش را به زبان آورد:
- باید بدونم؟
آبتین لب گزیده قدمی عقب رفت و به دنبال دروغی گشت تا تحویل او دهد:
- نه من هم نمی‌دونم.
اما گلرخ از چشمان حیرت‌زده‌ی او متوجه شد که جمله‌اش حقیقت ندارد و با نگرانی به او نزدیک شد و گفت:
- استاد خواهش می‌کنم راستش رو بگید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
مرد جوان کمی نگاهش کرد، مانده بود راستش را بگوید یا دروغی سر هم کرده؛ آهی کشید و بعد با اخمی که ناگهان بین ابروانش نشسته بود، گفت:
- پادشاه پدرام به‌خاطر شما به پایتخت ایران حمله کردن.
چنان شوکی با شنیدن سخن آبتین‌ به او وارد شد که دهانش از حیرت باز و بدنش از کار افتاد، تیله‌گانش خیره زمین خاکی شد و زمزمه کرد:
- نکنه... .
چشمانش گرد شد و صدایش بالا رفت و با ترسی که در چشمانش مشهود بود، نالید:
- نکنه به‌خاطر سیلی که توی صورتش زدم... و... و جوابی که به خواستگاریش دادم این‌ کار رو کرده؟
آبتین با همان اخم به زمین چشم دوخت و سخنی بر زبان نیاورد؛ اما با شنیدن کلمه‌ی سیلی فکش بر زمین افتاد، اگر رامیار این‌جا بود حتماً می‌گفت:
- چه وحشی!
آبتین با مکثی زمزمه کرد:
- سیلی... شما به پادشاه سیلی زدید؟!
انگار که تازه به کله خرابی دخترک ایمان آورد، کسی که از قصر فرار می‌کند و به پادشاهان سیلی می‌زند واقعاً خطرناک است. بی‌اختیار دستش را روی گونه‌اش گذاشت و عقب رفت تا شاهدخت در امان باشد، زیرا او ادم تلافی بود. می‌زدند بلاشک بدترش را می‌خوردند؛ اما شاهدخت بود نمی‌شد که او را هم به باد کتک گرفت. اشک در چشمان دخترک جوشید و نگاه ناباورش را به چهره‌ی مبهوت آبتین دوخت:
- استاد خواهش می‌کنم بگید که اشتباه می‌کنم... استاد؟
مرد قدم رفته را برگشت و برای دلداری او گفت:
- شاهدخت صبر کنی... .
اشک جلوی چشمش را تار کرده بود که آبتین را ندید؟ یا پرده‌ای از عذاب وجدان بود که نفهمید و صدایش را برای پادشاهی که سرزمین قلبش را فتح کرده، بلند کرده است؟
- من سلطنت پدرم و اجدادم رو به خاک سیاه نشوندم حالا شما به من میگید صبر کنم و چیزی نگم؟ برادرم متواری و خواهر بد اخلاق، خودشیفته‌ و خود بزرگ‌بینم ناپدید شده چون خودخواهی من... .
اشک‌هایش چکید و ادامه داد:
- چون خودخواهی من باعث این اتفاقات شده.
حق داشت! از نظر آبتین حق داشت که گریه کند، فریاد بزند. حق داشت عزاداری کند، آبروی رفته خیلی سخت برمی‌گردد. سلطنت از دست رفته به دست آوردنش گاهی غیرممکن می‌شود، حق داشت او یک دختر بود. دختری که تازه ۲۱ ساله شده بود، جوان و خام بود. پس چطور می‌توانست در این وضعیت قوی باشد؟ در این وضعیت که امکان داشت هر لحظه شکار پدرام شود، شاید هم خواهرک تلخ‌زبانش اسیر شده یا شاید برادری که جانش به جان دو خواهرش بسته بود گیر آن شکارچی بی‌رحم افتاده بود؛ اما خوب خواهر بیچاره‌اش چه گناهی داشت که هر چی صفت بد بود به او نسبت دهد! آبتین با مهربانی بازویش را گرفت، گستاخی بود در دنیای آن‌ها لمس شاهدخت توسط یک رعیت گستاخی بود، ممنوعه بود؛ اما آن دخترک ترسیده که از عذاب وجدان می‌لرزید را باید آرام می‌کرد:
- الان به این فکر کنید که با پادشاه پدرام ازدواج کردید.
گریه دخترک قطع شد و حیران سرگردان به چشمان پر محبت آبتین نگریست:
- چی؟
آبتین: فرض کنید که با پادشاه پدرام ازدواج کردید... آیا از زندگیِ خودتون راضی بودید؟ معلومه که راضی نبودید، راضی که هیچ احساس مرگ هم می‌کردید.
احساسی بدی می‌کرد خیلی بد آن هنگام با ازدواج با پدرام سند مرگش را امضاء کرده و روحش را متلاشی می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
مکث کرد و با تردید سرش را به معنی نه تکان داد و گفت:
- خوب پدرام بیچاره این‌قدر هم بد نیست و زندگی با اون آنقدر هم غیر قابل تصور و بد نیست، پادشاه پدرام من رو دوست داره و مطمئن هستم که می‌تونه خوشبختم کنه؛ اما من علاقه‌ای به اون ندارم.
نگاهی به چهره‌ی مبهوت و دهان باز آبتین کرد، از چشمان مرد تأسف می‌بارید. گلرخ با انگشت امواج سیه‌اش را به پشت گوش هدایت کرد و با دو دلی خیره به آبتین گفت:
- انگار یه خورده زیاده روی کردم مگه نه؟
وقتی سکوت آبتین و چهره‌ی خنثی مانندش را دید با لبخندی مصنوعی لب زد:
- نه خیلی زیاده روی کردم!
آبتین خیره نگاهش کرد، خیره اما گنگ چیزی در چشمانش موج میزد که برای گلرخ نامفهوم بود، آرام لب زد:
- پس ناراحت نباشید، قطعاً وضعیت الانتون خیلی بهتر از اون موقع بود که با اون ازدواج می‌کردید... .
دختر اوهمی گفت و متفکر زمزمه کرد:
- فکر نمی‌کردم این‌قدر محکم زده باشم که یک‌دفعه به فکر حمله بیفته فقط کمی خون از بینی‌اش اومد همین... البته صورتش هم خیلی سرخ شد و کف دستم درد گرفت.
آبتین لبش را گزید تا خنده‌اش نمایان نشود و در دل بیچاره‌ایی نثار پدرام کرد.
***
دستش را به روی شکمش گذاشت، خیلی گرسنه بود و معده‌اش به درد افتاده؛ هر چه جلوتر می‌رفتند هیچ چیزی را جز خاک و درخت و سنگ نمی‌دیدند. هوا گرم بود؛ اما بادی خنکی که گه‌گداری می‌وزید لرزی به تنش می‌نشاند، جیک‌جیک گنجشگ‌های کوچک که از این شاخه به آن‌ شاخه می‌پریدند و خرش‌خرش خرد شدن چوب‌های خشک به زیر پایش حواس او را تا حدودی پرت می‌کرد، ایستاد و گفت:
- من دیگه نمی‌تونم راه برم خسته شدم.
آبتین نیز ایستاد و گفت:
- شاهدخت باید سریع‌تر حرکت کنیم تا حداقل بتونیم تا شب به یک آبادی برسیم وگرنه مجبوریم باز توی جنگل بخوابیم.
گلرخ به درختی تکیه داد و نشست، لب زد:
- من خیلی گرسنه‌م.
آبتین با چشمانی گرد شده به او نگریست و گفت:
- شاهدخت ما همین الان خوراکی خوردیم‌.
مگر چند توت وحشی می‌تواند یک نفر را سیر کند. معلوم است که نه؛ اما بحث را تغییر داد و گفت:
- حداقل کمی استراحت کنیم.
مرد با کلافگی سری تکان داد و روبه‌رویش نشست، باز دستش به سمت گردنش رفته و آن را ماساژ داد، از اخم شدیدش مشخص بود که خیلی درد می‌کرد. برای حواس‌پرتی او گفت:
-کی اومدید به این‌جا؟
آبتین بی‌تفاوت گفت:
- چند روزی میشه.
گلرخ متفکر زمزمه کرد:
- اما من شما رو توی قصر ندیدم، برای دیدن خواهرتون نیومدید؟
مرد گوشه‌ی پیشانی‌اش را خاراند:
- پیش پدرم بودم؛ اما وقتی که به قصر رفتم متوجه شدم شما یک روزه که ناپدید شدید.
آهانی زمزمه کرد، هر دو ساکت شدند. کمی من‌من کرد و باز پیش قدم شد:
- زمانی که حمله کردن... شما توی قصر بودید؟
آبتین سری تکان داد و گفت:
- بله... اونا از قبل برنامه ریزی کرده و آماده بودند، ولی پادشاه سپهر، پادشاه پدرام رو دست کم گرفته بود که باعث شد این اتفاق بیفته... شاید هم انتظار این عمل وقیحانه و ناجوانمردانه از دوست خود و خانواده‌اش رو نداشت.
دلهره و ترس به جانش رسوخ کرد آرام زمزمه کرد:
- سپهر خیلی عصبانی بود؟
مردی اخمی کرد و با نگاهی دلخورگونه که انگار سعی در سرزنش کودکی دارد، گفت:
- بیشتر از چیزی که فکر کنید... البته حق هم دارن شاهدخت کار شما خیلی کودکانه بود. اگر بلایی سرتون می‌اومد چه می‌دونم حیوونی به شما حمله می‌کرد یا ارتش پادشاه پدرام شما رو اسیر می‌کردن هیچ کاری از شما، من و بقیه حتی برادرتون بر نمی‌اومد. وقتی که من به قصر برای دیدن خواهرم اومدم پادشاه حیران و نگران بود از طرفی همه سربازان رو فرستاده بود تا دنبال شما توی شهر و اطراف قصر بگردند و از طرفی باید آشوب‌هایی که پدرام توی کشور به راه انداخته بود رو خاموش می‌کرد. همه‌ی ما نگران بودیم که مبادا گیر پدرام افتاده باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
اشک‌های دخترک بدون کنترل جاری شدند؛ اما سکوت کرد، راست می‌گفت سپهرش حق داشت اندوهگین شود. حق داشت از دست کارهای کودکانه او شرمگین و عصبی شود. او هیچ‌وقت غرور و تعصب یک شاهدخت را نداشت. او همیشه مظلوم واقع شده بود، مظلومانه همه را از دست داد، مظلومانه عاشق شد و مظلومانه حکومتش را از بین برد. او همانند ماهرخ نبود، در حد او زیبا نبود، در حد او مغرور نبود، در حد او قوی و محکم نبود. تا حدودی از آشوب‌های کشورش و دعوا و تهدیدهای پدرام آگاه بود متوجه بود که بعضی از شهر‌های کوچک و بزرگ در سرزمینش کودتا کرده و قصد داشتند جنگ داخلی به راه بیا‌ندازد. حتی یک بار برادرش مورد حمله قرار گرفته بود و پدرام قصد لشکر کشی و فتح ایران زمین را داشت؛ اما این‌قدر در غم خود غرق شده که از همه چیز غافل شده بود. فراموش کرده که او شاهدخت این کشور است و نسبت به آن مسئول!
***
ماهرخ توتی را در دهان گذاشت و شاهانه به دیوار تکیه داد. مرد آترین نام فقط سه بار وارد کلبه شده بود یک‌بار برایش خرگوشی که کباب شده بود آورده و بار دیگر کمی توت و آب. یک‌بار هم پانسمان سرش را عوض کرده ولی سریع از کلبه خارج شده بود. دخترک با بی‌حوصلگی جایش را درست کرد و دراز کشید، لب گزید و به سربازی عجیب که هیچ زمان در قصر ندیده فکر کرد. قد بلند و هیکلش ورزیده‌ بود. حرکاتش ملایمت خاصی را داشت، حرکات یک رعیت و یک سرباز معمولی نبود. حرکاتش همچون نابلدی بود که سعی می‌‌کرد با دقت و ظرافت تمام کارها را انجام دهد. برای او که همچون مأموری در کار همه‌ی خدمه‌ها و سربازان دخالت و نظارت می‌کرد عجیب بود. او تمام افراد قصر را می‌شناخت و گاهی از سر کم حوصلگی می‌رفت و سرشماریشان می‌کرد که اگر کسی نیامده روز بعد درست و حسابی سرش داد بزند و در حد مرگ او را بترساند؛ اما در این مدت این مردک آترین نام را ندیده بود. تقه‌ای به در چوبیِ کلبه خورد و آترین اجازه‌ی ورود خواست:
- شاهدخت اجازه می‌دید وارد بشم؟
ماهرخ با شیطنت نشست و گفت:
- نه.
به موهایش دست کشید و با لذت پا روی پا انداخت و به در خیره شد. باری دیگر صدای مرد اومد:
- الان می‌تونم بیام؟
ماهرخ خنده‌ی آرام و خبیثانه‌ای کرد:
- نه.
با شیطنت چند باری دیگر این کار را کرد و بعد گفت:
- می‌تونید وارد بشید.
مرد جوان در را گشود و درون کلبه قدم برداشت، انگار از وضعیت خود ناراضی بود او که نمی‌توانست کل آن چند روز را خارج کلبه سر کند؛ اما ماهرخ با آن‌که می‌دانست او چقدر اذیت می‌شود ولی سخنی نگفت. نمی‌دانست این شیطان وجودش چرا این‌قدر قوی هست که نمی‌تواند جلویش را گرفته و دیگران را اذیت نکند. البته تا زمانی که آبتین بود ناخودآگاه اخلاقش خوب شده بود؛ اما با رفتنش حتی از قبل هم بدتر شده بود. دسته‌ای از موهای طلایی‌اش را با کرشمه‌ به روی شانه‌اش هدایت کرد و خیره‌ی مرد که مشغول جمع کردن پسمانده‌ی غذای او بود شد. آترین از نگاه خیره‌اش به تنگ آمد و با گستاخی سرش را بالا آورد و نگاه مشکینش را در تیله‌گان سبزگون او دوخت. شاهدخت بی‌حیایی کرد یا سرکشی و لجبازی؟ نمی‌دانست؛ اما انگار افسار نگاهش گسیخته شده و با پررویی خیره‌ی آن چاه جادویی شد. آترین اما در کنار آن حسی عجیب که در چشمانش موج میزد اندکی تمسخر را تزریق چشمانش کرد هیچ کدام از کارهایش، حرکاتش، نگاهش، حتی حرف زدنش همچون مردی معمولی نبود. آیا او راست می‌گفت که یک سرباز ساده‌ است‌؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین