جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط pen lady با نام [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,798 بازدید, 97 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
انگار که یخ بینشان کم‌کم داشت آب می‌شد، مرد جوان مدام با زبان چرب و چیلی‌اش او را به خنده می‌انداخت. گاه چنان از شاهدخت تعریف می‌کرد که شاهدخت در آسمان‌ها سیر می‌کرد و گاهی نیز مدام طعنه میزد و باز او را به خنده وا می‌داشت. انگار که دیگر سرباز گفتن‌های شاهدخت آنقدر سفت و سخت نبود؛ ملایمت داشت! عشوه و ادا داشت! وقتی که ماهی‌ها پختند، آترین شمشیر را از روی آتش برداشت و به سمت ماهرخ گرفت. ماهرخ دستش را روی ماهی گذاشت که از داغی آن مغزش هم سوخت. با اوخی دستش را عقب کشید که آترین یکی از شاخه‌ها را برداشت و به ماهی زد و به سمتش گرفت. شاهدخت این‌بار با احتیاط دو طرف شاخه را گرفت و با گرسنگی تندتند ماهی را فوت کرد. مرد به حرکات عجولانه‌ی وی نگریست و لبخندی محو زد. شاید پریدن در رودخانه و جستن از این طرف به آن طرف به دنبال ماهی‌ها ارزشش را داشت که این صحنه را ببیند. ماهرخ مو‌های سرکش را با یک دست به عقب راند و بی‌صبرانه شروع به خوردن ماهی کرد. برای خودش هم تعجب‌آور بود که چگونه همچون مردم عام با دست و دندان به جان ماهی پخته افتاده و بدون توجه به دست‌های کثیف خودش و چشم‌‌های بیرون آمده‌ی ماهی آن را نوش‌جان می‌کند. البته نمی‌توان منکر این شد که طعمش از تمام ماهی‌هایی که تا حالا میل کرده بود، خوشمزه‌تر بود. مرد که نصف غذایش را با نهایت آرامش و خونسردی، بدون در نظر گرفتن ملچ و ملوچ ماهرخ خورده بود، نگاهی به او کرد. ناگهان چشمانش چنان گرد شد و احساس می‌کرد اندکی دیگر از حدقه خارج می‌شود؛ زیرا ماهرخ با گرسنگی استخوان ماهی تمام شده‌اش را گوشه‌ایی انداخته و درحالی که انگشتش را پاک می‌کرد خیره‌ی ماهی او بود. مرد نگاهی به غذایش کرد با این‌که خیلی گرسنه بود؛ اما نمی‌توانست بی‌خیال آن دخترک لوس و مغرور شود. با بزرگ‌دلی ماهی را به سمت ماهرخ گرفت تا اندکی برای خود بردارد؛ اما ماهرخ با نهایت پررویی تمام آن را برداشت و بی‌وقفه مشغول شد. مرد که بد ضد حال خورده بود چیزی نگفت و به او خیره شد. شاهدخت وقتی که ماهی او را هم تمام کرد آن را گوشه‌ای انداخت و دوباره با مظلومیت خیره‌ی آترین شد:
- گرسنمه.
مرد مکثی کرد و بعد وقتی که نگاهش به جسد دو ماهی افتاد با صدا شروع به خندیدن کرد. مگر می‌شود در دو وجب قد و عرضی اندازه‌ی یک بند انگشت معده‌ایی به آن گندگی باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
***

آب توت‌های وحشی و خوشمزه دستانش را به رنگ بنفش درآورده بود و برای او کمی ناخوشایند بود، همان‌طور که دستانش را در هوا نگه‌داشته بود، به جلو قدم برمی‌داشت و از روی شاخه‌ها و برگ‌های پخش شده روی زمین عبور کرد. با تکان سر موهایش را به عقب هدایت کرد و با بهانه‌گیری گفت:
- توی جنگلی به این بزرگی آب پیدا نمیشه.
آبتین که پشتش به او بود، با حرص چشمانش را گشاد کرد و پوفی کشید. پنجمین دفعه بود که دخترک بهانه‌گیر با لبانی آویزان این جمله را تکرار می‌کرد. برگشت و مچ دستان بانوی چشم آهویی را گرفت. گلرخ که شگفت‌زده شده بود با چشمانی گرد به او نگاه کرد؛ اما آبتین بی‌توجه به نگاه کنجکاو او دستان بنفش دخترک را به روی لباس کرمی‌رنگش مالید و بعد از اتمام کارش لبخندی حرصی زد و گفت:
- بفرمایید شاهدخت!
گلرخ که به خودش آمده بود، با دهانی که همچو دهان ماهی باز و بسته می‌شد و چشمانی که احساس می‌کرد قصد بیرون آمدن از جایشان را دارند، نگاهی به دستانش سپس پیراهن رنگی شده‌ی آبتین کرد. با ناراحتی نالید:
- چرا این کار رو کردید حالا از کجا می‌خواید لباس بیارید‌؟
مرد شانه‌ایی بالا انداخت و به راهش ادامه داد:
-‌ می‌شورمش.
گلرخ به دنبالش رفت و با تعجب گفت:
- چی‌‌؟ می‌خوای لباست رو بشوری؟ تو‌؟
آبتین آبی دریایش را به سمت او سوق داد با صدای بمش گفت:
- معلومه، این‌جا که بهنوش نیست... .
مرد جوان به خود آمد و سخنش را قطع کرد. شاهدخت که نمی‌دانست بهنوش کیست. گلرخ که درنگ او را دید با تردید گفت:
- بهنوش؟
آبتین نیم‌نگاهی به او کرد و گفت:
- دختر عمه‌ی منه، دختر خوبیه بیشتر وقت‌ها مخفیانه به دیدنم میاد.
گلرخ با شک اخمی کرد و پرسید:
- چرا مخفیانه؟
آبتین لب بالایش را در دهان برد و خیره به روبه‌رو پاسخ داد:
- خوب... راستش پدرم و خواهرش رابطه‌ی خوبی ندارن و عمه‌م نمی‌ذاره پیش ما بیاد و اونم پنهانی به دیدن من میاد تا از احوال پدرم جویا بشه.
اخم شاهدخت پر پیچ و خم‌تر شد. او دختر بود و بیشتر با رفتارهای دخترانه آشنا:
- مطمئنی فقط برای پرسیدن احوال استاد می‌اومد؟
آبتین گوشه‌ی لبش را گزید و زمزمه کرد:
- آره... اما وقتی که می‌اومد غذا درست می‌کرد، لباس‌های من رو می‌شست و چند ساعتی رو با هم می‌گذروندیم.
گلرخ با عصبانیت ساعدش دستش را گرفت و کشید، غرید:
- یعنی نمی‌دونی که این کارها رو برای جلب توجه تو می‌کرد؟
آبتین که از عشق بی‌کران بهنوش نسبت به خود آگاه بود با تعجب ساختگی رو به دخترک که اکنون پوست صورتش صورتی شده بود، لب زد:
- نه... امکان نداره.
گلرخ ساعد او را محکم‌تر فشرد و گله مانند نالید:
- چرا امکان داره... اون از تو خوشش میاد... من مطمئنم.
آبتین نیز با خباثت دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
- شاید هم عاشقم باشه، چون همیشه من رو می‌بینه دستم رو همین‌طوری می‌گیره.
گلرخ که اکنون احساس می‌کرد دود از پس سرش خارج می‌شود فشار انگشتانش را به روی ساعد او زیاد کرده و به راه افتاد، بدون این‌که دست او را رها کند یا به لبخند خبیثانه‌ی به روی لبان صورتی مرد توجه کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
کمی جلوتر به چشمه‌ی کوچکی رسیدند که همچون آینه‌ای زلال بود و آبی بودنش دل آدمی را ذوق زده می‌کرد. گلرخ با دیدن چشمه چنان ذوق کرد که دست آبتین را رها کرده و به سمت چشمه دوید. آبتین با رفتن او آستینش را بالا زد، به دستش که حال جای انگشتان کوچک دخترک به روی آن خودنمایی می‌کرد، نگریست. لبخندی محو به روی لبانش جای گرفت و با شیطنت نگاهش را به او که با بی‌خیالی مشغول آشامیدن آب از چشمه بود سوق داد. شاهدخت از حرص آنقدر دستش را فشار داده و زیر لب غرغر کرده که بالأخره عصبانیتش کاهش یافته بود. آبتین به دنبال دخترک رفت و دستش را درون آب فرو برده و مقداری از آن را نوشید سپس ایستاد و دستش را به سمت پیرهنش برد؛ اما مکثی کرد و از گوشه‌ی چشم به گلرخ که چهارچشمی خیره‌اش بود نگاه کرد و با اندکی خجالت زمزمه کرد:
- می‌خوام لباسم‌ رو در بیارم.
گلرخ سری تکان داد و نگاهش را نگرفت. آبتین این‌بار با لبخندی کوچکی زمزمه کرد:
- می‌خواید نگاه کنید؟
گلرخ بازم سری تکان داد؛ اما زمانی که منظورش را گرفت با خجالت رو برگرداند و لبش را گزید. زیر لب غرغری کرد بدون این‌که اهمیتی به آبتین بدهد که درحال گوش کردن سخنان حرصی اوست:
- انگار تا حالا بدون لباس ندیدمش.
دهان مرد باز ماند و دستانش روی پیرهن متوقف شد، کی شاهدخت او را برهنه دیده بود؟ با تعجب پرسید:
- شما کی من رو بدون لباس دیدین؟
گلرخ با شنیدن سخنش نامحسوس چنگی به گونه‌اش زد و لب گزید. کمی من‌من کرد و در آخر گفت:
- من کی گفتم که شما رو دیدم اشتباه شنیدید.
آبتین بیشتر به مغزش فشار نیاورد و با لبخندی که محارش می‌کرد، گفت:
- خوب حالا که این‌قدر ناراحتید می‌تونید نگاه کنید.
گلرخ درونش با تأسف سر تکان داد و رو از او گرفت، درحالی که داشت از هیجان به مرز انفجار می‌رسید. گلرخ با ساده‌دلی لبخندی زد و برگشت و به او خیره شد. مرد جوان با دیدن حرکت او دستی به لبانش کشید تا طرح لبخند روی آن نیفتد و درحالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را کنترل کند، پیراهنش را از تن کند و روی دو پا نشست تا آن را با آب چشمه بشوید. همه‌ی گلرخ چشم شد برای دیدن مردی که عضلاتش تیری در دیدگان او بود. گونه‌هایش گلگون شد و تیله‌گانش خط‌های بین ماهیچه‌هایش را نگریست و مغزش تک‌تک آن‌ها را به‌خاطر سپرد. با دیدن او که مشغول بود، نزدیکش شد و لباس را از دستش قاپید:
- می‌شورمش.
آبتین به سمت او خم شد تا لباس را بگیرد و در همان حال گفت:
- خودم می‌شورمش.
دخترک با لج‌بازی نچی کرد و پیراهن را به آب زد و خارج کرد چند بار این‌کار را کرد و بعد با تعجب به لکه‌ی بنفش نگاه کرد و گفت:
- چرا پاک نمیشه؟
آبتین با لبخند نگاهش کرد و گفت:
- چون باید دستت رو روش بکشی.
دخترک آهانی گفت و با ملایمت دستش را روی پیراهن کشید؛ اما لکه فقط کمی کم‌رنگ‌تر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
گلرخ با کلافگی به مردِ لبخند به لب نگریست. مرد به او نزدیک شد و مچ دستانش را گرفت و کمی محکم پارچه‌ را میان دستان شاهدخت مالید. گلرخ با تیله‌گانی لرزان به گردن او که مقابل صورتش بود، نگریست. کمی هول شده بود؛ اما چه می‌شد که او هم از این لحظه استفاده می‌کرد؟ وقتی که اهورا مزدا به او فرصتی داده تا بخش کوچکی از زندگیش را با کسی که دوست دارد بگذراند، چرا باید جلوی خودش را می‌گرفت؟ شیطنت کرد و فاصله‌ی چند سانتی متری بینشان را به صفر رساند، به‌طوری که بازویش به بازوی برهنه و ورزیده مرد خورد. آبتین از گوشه‌ی چشم به او نگریست؛ اما گلرخ با زیرکی خود را مشغول شستن لباس مرد نشان داد. وقتی که کارشان تمام شد لباس را روی شاخه‌ای پهن کرده و با خستگی گوشه‌ای نشستند. دخترک با لبانی آویزان گفت:
- آبتین گشنمه... .
آبتین که برای اولین بار نامش را از زبان او شنیده بود، مکثی کرد. مگر می‌شد کسی نامش را این‌قدر زیبا و با ناز ادا کند؟ حتی بهنوش که او را با آن صدای کشیده و نازکش صدایش می‌کرد، این‌گونه دلش را نلرزانده بود. با اندکی درنگ از جای برخواست و به چشمه رفت. چشمانش را ریز کرد و به آن چشمه کوچک که عمقش یک و نیم متر بیشتر نبود نگریست. چشمه‌ی نسبتا‌ً کوچک که اطرافش پر از علف‌های هرز بود و در بین درختان نهفته، همچون آیینه‌ای زلال و پاک بود. ناگهان چیزی را گوشه‌ی چشم دید، سریع به آن گوشه نگاه کرد که ماهی سیاه رنگ و کمی بزرگ را مشاهده کرد. خواست به درون آب بپرد که صدای متعجب گلرخ را شنید:
- چی‌کار می‌کنی‌؟
از صدای دخترک در جایش پرید و با چشمانی گرد شده گفت:
- چقدر بی‌صدا اومدید ترسیدم.
دخترک لبی کج کرد و درحالی که خم شده بود و به چشمه نگاه می‌کرد، دوباره گفت:
- چی‌کار می‌کنی؟
آبتین موهایش را که روی پیشانی‌اش افتاده بود، بالا برد و گفت:
- می‌خوام بپرم تو آب.
گلرخ با دیدگانی گرد شده از حیرت گفت:
- چرا؟
آبتین نگاهش کرد و جواب داد:
- مگه گرسنه نیستید؟ این‌جا ماهی داره می‌خوام بگیرمش.
دخترک آهانی گفت که آبتین ناگهان به درون چشمه پرید، با پریدنش قطرات آب روی لباس و صورت گلرخ ریخت. آبتین کمی جلو رفت و به اطرافش نگریست تا ماهی را بگیرد که صدای افتادن چیزی به درون آب را شنید با ترس برگشت که گلرخ را در چشمه دید سریع به سمتش شنا کرد و بازوان او را گرفت. گلرخ را بلند کرد و گفت:
- خوبید‌؟ چطوری افتادید؟
دخترک با صورت خیس و موهایی آبکشی شده گفت:
- خودم پریدم می‌خوام کمکت کنم.
آبتین متعجب اخم کرد و گفت:
- ولی شما شنا بلد نیستید.
گلرخ مکثی کرد، خاطره‌ی چشمه‌ی جادویی در ذهنشان مرور و از لحظه‌ای که درونش بودند غافل شدند. جایی که دخترکی پانزده ساله درحال غرق شدن بود و پسری بسیار جوان او را نجات داد. جایی که گلرخ دلش را به استاد جذابش باخت. دخترک تلخ گفت:
- بعد از این‌که رفتی یاد گرفتم... .
مرد از تلخی کلامش شگفت‌زده شد و با اندوه اخمی کرده و دستانش را رها کرد. قصد داشت سخنی بگوید؛ اما درنگی کرد و لب بست انگار که زمانش نرسیده بود و هنوز باید صبر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
برای عوض کردن بحث زمزمه کرد:
- خوب... تکون نخورید تا ماهی رو بگیریم.
دخترک با غمی که به روی چهره‌ی مهتابی‌اش نشسته بود، سری تکان داد. دیگر تمایل به آن‌جا بودن نداشت دلش کمی تنهایی می‌خواست تنهایی با طعم گریه! شاید هم حضور ندیمه‌اش را که حال و هوایش را عوض کند. در فکر بود که جسم لزجی به دستش مالیده شد، گلرخ با ترس پرید و جیغی کشید که آبتین دوباره با ترس بازوهای او را گرفت و گفت:
- خوبی؟
دخترک با چندش دستش را به لباسش مالید و با غرغر گفت:
- یه چیزی خورد به دستم.
حالش به هم خورده بود و اخمانش باز شدنی نبود. آبتین آرام خندید و گفت:
- لابد همون ماهیِ بوده.
با خباثت سرش را کمی کج کرد تا صورت کشیده‌ی دخترک را تماشا کند‌، ادامه داد:
- فکر کنم که از شما خوشش اومده! ... نظرتون چیه همین‌جا بمونید تا بیاد بهتون بچسبه و من بگیرمش؟
دخترک لگد محکمی به پای مرد زد که او با خنده‌ی آمیخته به درد کمی از گلرخ فاصله گرفت. این‌دفعه هر دو با جدیت تمام به اطرافشان نگاه کردند که ماهی از کنار آبتین گذشت، همین که چشم گلرخ به ماهی افتاد خودش را روی آبتین انداخت و خواست ماهی را بگیرد؛ اما ماهی فرار کرد. آبتین که خیس و آبکشی‌ شده بود گلرخ را زیر بغل زد و به گوشه‌ای از چشمه پرید؛ اما باز ماهی از دستشان گریخت. دخترک اَهی گفت، به سمت ماهی شنا کرد و به‌خاطر حرکت سریعش موجی از آب دوباره به روی آبتین سرازیر شد. مرد دنبال گلرخ رفت که ماهی که کنارش گذشت خواست او را بگیرد که گلرخ مثل دفعه قبل به روی او پرید و ماهی را که تکان می‌خورد، میان دستانش گرفت. آبتین با درد عقب کشید؛ اما وقتی که آن جانور دراز و سیاه رنگ را در دست دخترک دید با حیرت خندید و گفت:
- شما ماهی رو گرفتید؟
دخترک با خنده و اخمانی که از تهوع به روی پیشانیش شکل گرفته بود، دستانش را بالا برد تا به او نشان دهد که ماهی از میان دستانش لغزیده و فرار کرد. خنده‌ی دخترک محو شد و همان‌طور که دستانش بالا بود گفت:
- گرفته بودم.
مرد خندید و از چشمه خارج شد، خم شد و دستانش را به سمت دخترک گرفت. گلرخ لب گزید و دستان او را گرفت و از آب بیرون آمد. آبتین به اطرافش نگاهی کرد و که درختی بزرگ دید درختی که شاخه‌هایش خم شده و تا نزدیکی زمین آمده بود. مرد با دیدن شاخه‌ی درخت که نوکش تیز بود به طرفش رفت و آن را با یک حرکت از درخت جدا کرد. در همان حال که به سمت چشمه می‌رفت نوکش را وارسی کرد، سپس با شیرجه‌ای خودش را به درون آب انداخت. دخترک خواست همراهش برود؛ اما منصرف شد و گذاشت تا او با دقت کارش را انجام دهد. مرد بدون حرکت ایستاد و با دقت به اطرافش نگریست، مکثی کرد که حرکت ماهی را احساس کرد‌. وقتی که ماهی را دید، با سرعت غیر قابل باوری شاخه‌ی تیز را چون نیزه‌ی به سمت ماهی پرتاب کرد که شاخه به درون آب رفت و بعد مدتی کوتاهی بالا آمد، درحالی که از درون بدن ماهی گذشته بود. دخترک با دیدن صحنه با خوشحالی خندید و گفت:
- چه نشانه‌گیری دقیقی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
آبتین همان‌طور که به سمت ماهی می‌رفت گفت:
- اوهوم... حاصل شش‌ سال زحمت و تلاشه.
رفت و ماهی را برداشت و خواست به سمت گلرخ برود، که یک مشت آب به رویش فرود آمد. با حرص برگشت و به چهره‌ی شاداب و خندان دخترک نگریست؛ گلرخ شیطنت چشمانش را به سمت او نشانه گرفت و مشتِ آب دیگر به سمتش پرتاب کرد. مرد حرصی دستش را به روی صورتش کشید و گفت:
- شاهدخت!
دخترک با صدا خندید که آبتین ماهی را به گوشه‌ای پرتاب کرد، به سمتش رفت و با یک حرکت مچ دستش را گرفت و او را به درون آب پرت کرد. دخترک جیغ بلندی کشید، لگدی پراند که مرد دوباره سر تا پا خیس شد و حرصی اَهی گفت. این‌بار نوبت آبتین بود که پنجه‌ی بزرگش را پر از آب کرده و به سمت دخترک پرت کند. کم‌کم دعوایشان شروع شد و یکدیگر را همچون موش آب کشیده کردند و زمان و مکان از دستشان در رفت، به گونه‌ای که از ماهی غافل شدند و جانوری آمد و آن را برداشت و رفت. دخترک با لرزش از آب بیرون آمد و درحالی که دستانش را به دور خود و لباس چسبیده با تنش می‌پیچاند، گفت:
- آبتین گرسنمه!
آبتین از آب بیرون آمد و به سمت لباسش رفت، لباسش را به تن زد. پیراهن خیس به تن خیس او چسبیده و عضلات شکم و بازویش را به درون چشمان گلرخ فرو می‌کرد. دخترک آب دهانش را قورت داد و دوباره گفت:
- آبتین گرسنمه!
این‌قدر زیبا و مظلوم گفته بود که اگر آبتین می‌توانست او را در آغوش گرفته و جای‌جای صورتش را بوسه می‌نشاند. مرد به جایی که ماهی را پرت کرده بود نگاهی کرد؛ اما چیزی ندید. با اخم به آن سمت رفت و شروع به گشتن کرد. گلرخ دنبالش رفت و گفت:
- چی‌شده؟
آبتین با همان اخم کنار چشمه را نگاه کرد و گفت:
- ماهیِ نیست!
دخترک با چشمان گرد شده به او نگاه کرد و گفت:
- اما من خیلی گرسنه‌م؟
آبتین با کلافگی به آسمان نگریست که چشمش به دسته‌ای از پرندگان آبی رنگ خورد، که از سویی به‌سوی دیگر می‌رفتند و بعضی از آن‌ها قصد فرود و آب خوردن را داشتند. فکری به ذهنش رسید که لبخندی بر لبان صورتیش نشاند. از جای برخاست و دوباره به سمت همان درخت خمیده رفت و شاخه‌ی نازک دیگری را کَند و نوکش را سنگی تیز کرد. دست دخترک را گرفت و پشت درخت ایستادند. گذشت و گذشت؛ اما خبری نشد. دخترک که از سکوت آبتین عاصی شده بود با اخمی غرید:
- داری چی‌کار می‌کنی؟
تا این را گفت آبتین با چوب نیزه مانند کمی جلو رفت و پشت بوته‌ای که کنار برکه بود، نشست. دخترک با دهان باز به او نگریست و مسیر نگاه او را گرفت‌، که به چند پرنده که بالای چشمه شنا می‌کردند، رسید. ناگهان نیزه به یکی از آن‌ها برخورد کرد و به گوشه‌ای پرتاب شد. پرندگان دیگر فرار کردند. آبتین با لبخند خود را به پرنده رساند و آن را گرفت. کمی کوچک بود؛ اما می‌شد با آن شاهدخت گرسنه را سیر کرد. دخترک با ذوق به او نزدیک شد و گفت:
- با این‌که خیلی ناراحت میشم که به طبیعت و موجوداتش آسیب می‌زنی‌؛ اما الان هیچی مهم نیست جز این‌که سیر بشم.
مرد وقتی سخن او را شنید با صدای بلند خندید و گفت:
- پس بریم و شکممون رو سیر کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
تقریباً عصر شده بود و آن‌ها درحال رفتن به خانه‌ی دوست صمیمی استاد بودند که سر به کوه و دشت زده. دخترک با لذت دوباره آب دهانش را قورت داد، طعم لذید آن کبوتر کباب شده هنوز در دهانش بود. آبتین قدمی بلند برداشت با لبخند گفت:
- رسیدیم.
دخترک به جلو نگریست که یک کلبه‌ کوچک را دید. کلبه‌ای چوبی و کوچک که از تک پنجره‌اش نور چراغی نمایان بود. سقف گنبدی‌اش به آن زیبایی خاصی بخشیده بود و بوته‌ای توت فرنگی که کنارش قرار داشت زیبایی آن را دو چندان می‌کرد. آبتین به سمت کلبه حرکت کرد، کنار در چوبی ایستاد و آن را کوبید. اندکی زمان برد تا این‌که پیرمردی در را باز کرد. تا چشمش به آبتین افتاد خنده‌ای دل‌نشین بر لبانش جاری شد و آبتین را در آغوش گرفت و فشرد. آغوشی که دخترک چشم آهویی با حسرت به آن نگاه می‌کرد و غبطه می‌خورد. آبتین که با دیدن آن پیرمرد، سر ذوق آمده بود نیز خنده‌ای کرد و بوسه‌ای به روی دستان پیرمرد نشاند و باز هم شاهدخت به دستان مرد مسن حسودی کرد که جایگاه بوسه‌های آبتین بود. چنان با لبانی آویزان به آن‌ها نگاه می‌کرد که با صدای بلند آبتین در جایش پرید:
- چرا اون‌جا ایستادید؟ بیاید این‌جا.
دخترک با تردید قدمی برداشت و خود را به آبتین رساند، پشتش پنهان شد و به آدم جدیدی که روبه‌رویش بود نگاه کرد. آخر کم چیزی نبود تنها کسانی که می‌شناخت خانواده‌ی خودش بود. پدرش، خواهر دیوانه‌اش، هما، برادرش و همسر او. البته با این‌که خدمتکار بدعنق خواهرش و سربازان را می‌دید؛ اما رابطه‌ی صمیمانه‌ای با آن‌ها نداشت و از همه مهم‌تر عامل تغییر دهنده‌ی زندگی‌اش، پادشاه پدرام که با مرگ پدرش به سلطنت رسیده بود. گلرخ با چشمان درشتش پیرمرد را که با تعجب به او خیره بود، نشانه گرفت. پیرمرد لبخندی بزرگ مهمان صورت درخشانش کرد و گفت:
- دخترم خوبی؟
کمی اخم کرد و بیشتر به آبتین نزدیک شد و جواب داد:
- بله.
پیرمرد باری دیگر با صدا خندید و با دست محکم بر شانه آبتین کوبید و گفت:
- پدر سوخته یک سال پیش این‌جا بودی، رفتی و وَیوگ (عروس) آوردی؟
آبتین با صورتی خندان ابرویی برای پیرمرد بالا انداخت و لب گزید؛ اما دخترک از خجالت با گونه‌هایی گل‌گلی کاملاً خود را پشت آبتین پنهان کرد. پیرمرد آن‌ها را به داخل کلبه با صفایش دعوت کرد. کلبه‌ای کوچک، دنج و تر و تمیز؛ آبتین با خستگی گوشه‌ای نشست و به دیوار تکیه داد. دخترک نیز به او پناه برده و کنارش جای گرفت. پیرمرد با دیدنشان همان‌طور که در دو لیوان سفالی کوچک آب می‌آورد، لبخندی زد و گفت:
- چه‌خبر آبتین‌؟
آبتین با لبخند لب زد:
- خبر که خیلی هست... اما الان زبونم یاری نمی‌کنه... هنوز که تنهایید‌!
پیرمرد ابرو بالا داد و گفت:
- پدر سوخته مگه من مثل تو این‌قدر کار بلدم که یک‌دفعه زن بگیرم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
آبتین‌ با خباثت خندید و گفت:
- شما استاد مایید و ما هم دست پرورده شما.
مرد از این‌که هر چی می‌گفت، آبتین جوابی برایش داشت، به وجد آمد و باری دیگر خنده بر لب نشاند:
- چه‌خبرا از شهر؟
لبخند از لبان آبتین رفت و اخمی میان ابروانش کشیده‌اش نشست:
- اوضاع شهر نابه‌سامانه... به پایتخت حمله کردن و دنبال شاهدخت می‌گردن، پادشاه و هنگامه متواری شدن و شاهدخت ماهرخ هم اصلاً معلوم نیست کجان.
پیرمرد با تعجب دهان باز کرد:
- کی به ایران حمله کرده؟ خبری از خواهرت نداری؟
آبتین با نیم‌نگاهی به گلرخ جواب داد:
- پادشاه پدرام که... مدتی نامزد شاهدخت گلرخ شناخته می‌شد به قصر حمله کرده چون از ایشون جواب رد شنیده و به وجنات اون و خانواده‌اش برخورده...و هنگامه، تنها چیزی که ازش می‌دونم اینه که همراه پادشاه به کشور همسایه رفتن.
پیرمرد با چهره‌ای که افسوس و اندوه در آن هویدا بود زمزمه کرد:
- شنیده‌ام حامله‌ست و قراره ولیعهد آینده رو به دنیا بیاره... امیدوارم بهش آسیبی نرسه.
آبتین با لبخندی محو که به‌خاطر به یاد آوردن لپ‌های بزرگ و شکم گنده‌ی خواهرش، بر لبانش جاری شده بود سری تکان داد و گفت:
- استاد بختیار شاهدخت همراه منه.
پیرمرد آهی کشید و متفکر گفت:
- می‌دونم.
اما ناگهان چشمانش گرد شد و با فکی افتاده بر زمین نگاهش را به شاهدخت اخمالو دوخت. دهانش همچون دهان گرد ماهی باز و بسته می‌شد؛ اما سخنی نمی‌گفت. دخترک صورت گرد استاد بختیار را از نظر گذراند، گرد و سفید که چین و چروک‌هایی در گوشه‌ی چشمان و لبش خودنمایی می‌کرد. ریشِ سفید و موهای بلندش او را همچون بومی‌های جنگلی کرده بود. جنگلی؟ نه او خیلی آراسته بود، حتی همان ریش بلند شانه شده و صاف بود. بختیار با مهربانی ذاتیش بر رُخش لبخندی نهاد و گفت:
- شاهدخت خوبید؟ به‌خاطر این زبون دراز و بی‌افسار من که ناراحت نشدید؟ آخه این بچه اصلاً تا حالا دست دختری رو نگرفته و پیش من نیاورده برای همین گمان بد کردم.
گونه‌هایش دخترک باری دیگر رنگ باخت؛ وقتی که بختیار آن موضوع را پیش گرفت و در کمال تعجب آبتین را دید که با شیطنت لبخند میزد و خبیثانه به او می‌نگریست. دخترک با شرم و غریبی لب زد:
- اشکالی نداره استاد، سپاس‌گزارم که توی این اوضاع ما رو توی خونه‌تون راه دادید... با وجود این‌که اگر پادشاه پدرام بفهمه ممکنه شما رو مجازات کنه.
پیرمرد لبخندی بزرگ زد که لبانش کش خورد و ریشش همراه لبانش حرکت کرد و کمی باز شد. دخترک با دیدن حالت او خنده‌اش را کنترل کرد، اغراق نبود اگر بگوید کمی از آن پیرمرد بانمک و بذله‌گو خوشش آمده؛ ولی زمان می‌برد تا یخش آب شود. گلرخ کوچک درونش با بدعنقی به قلبش تکیه داد و طعنه زد:
- آره تو راست میگی فقط کمی خوشت اومده؟
بختیار لیوان‌ها را از جلویشان برداشت و با ابروان بالا رفته گفت:
- شاهدخت سپاس و تشکر لازم نیست این‌جا رو خونه‌ی خودتون بدونید... هر چند که این‌جا در مقابل قصر شما بسیار ناچیزه؛ اما نسبت به قضیه پادشاه پدرام باید بگم که ایشون جرئت مجازات کردن من رو ندارن، فقط با دو ضربه... فقط با دو ضربه ایشون رو پیش پدرشون و فرشته‌ی مرگ می‌فرست... .
پیرمرد با حالتی جالب به دهانش کوبید، اخم کرد و گفت:
- باز که شروع به وراجی کردی! اگه یک کلمه‌ی دیگه حرف بزنی می‌برمت و میدم به حیوان‌های زبون بسته که بخورنت.
بعد اندکی سکوت کرد و همان‌طور که به سمت آشپزخانه‌اش می‌رفت گفت:
- باشه دیگه حرف نمی‌زنم.
دخترک با دیدن کارهای عجیب او زیر خنده زد و دستانش را جلوی دهانش نگه داشت تا مبادا او را ناراحت کند. آبتین که این قضایا برایش عادی بود رو به شاهدخت گفت:
- شاهدخت خسته نیستید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
انگار که همان لحظه کف پاهایش از درد مچاله شد. با نوک انگشتانش چشمانش را مالید و زمزمه‌وار گفت:
- خیلی خسته‌م... اما بیشتر گرسنه‌م.
لبخندی از بهت و شگفتی بر لب آبتین نشست، آن کبوتر لذیذ کاملاً غذای این دخترک شکمو شده و حال هنوز هم گرسنه‌است؟ با خود گفت:
- شاهدخت چقدر شکموئه؛ اما چرا پس این‌قدر لاغره؟
استاد بختیار آبتین را صدا زد و آبتین با لبخندی که به چهره‌ی خواب‌آلود گلرخ میزد، از جای برخاست و به سمت آشپزخانه رفت. شب را مهمان استاد بختیار شیرین زبان بودند و شکمشان را پذیرای بوقلمون کباب شده‌ی خوش آب و رنگ او کردند. استاد تا می‌توانست دخترک را به خنده وا می‌داشت تا از بحران ایجاد شده غافل شود؛ گاه از زنش می‌گفت که زیبا و غرغرو بود و ریش استاد را سفید کرده، گاه از دخترکان عروس شده‌اش می‌گفت که به‌خاطر دستپخت بدشان حداقل روزی یک بار شوهرشان را راهی خانه‌ی طبیب می‌کردند. از کودکی آبتین گفت که لپ گل‌گلی و قد یک بند انگشت بود و هر دختری را می‌دید، دنبالش به راه می‌افتاد. از نوجوانی آبتین می‌گفت که همه‌ی شغل‌های موجود را امتحان کرده‌، از چوپانی گرفته تا آهنگری، کشاورزی، نجاری و نوازندگی؛ اما آخر همان شغل پدرش را ادامه داد. دخترک وقتی کلمه‌ی نوازندگی را شنید با دهانی که از حیرت باز بود رو به آبتین گفت:
- آبتین واقعاً؟!
انگاری آبتین گفتنش‌ خیلی باز ناز و ادا بود که استاد با شیطنت لب گزید؛ اما آبتین باز هم همان حس را داشت. همان حس که فریاد میزد:
- این دخترک کوچولو رو توی بغلت له کن و بعد بوسه بارونش کن.
استاد باری دیگر بحث را به دست گرفت و گفت:
- بله که واقعاً! اصلاً من از دست همین جوون سر به دشت و بیابون زدم... شب تا صبح انگار که چماغی رو به آهن می‌کوبید کر و دیوونه‌مون کرده بود. جمشید پرروش کرده و هیچی بهش نمی‌گفت؛ اما دوست خنگمون، کوروش تا می‌تونست با صندل‌های پاره و پوره‌اش بر ملاج این پسر می‌کوبید.
دخترک جلوی دهانش را گرفت و با شدت شروع به خندیدن کرد، از خنده‌ی زیاد اشک از چشمانش جاری و فک و گونه‌اش به درد افتاده بود. برای خواب استاد آن‌ها را راهی اتاقی کوچک کرد و تا جایی که توانست از آن‌ها معذرت‌خواهی کرد که اتاق دیگری ندارد تا مهمان‌های عزیزش در آرامش و آسودگی استراحت کنند. سپس با چشمانی که از خواب گاهی باز و گاهی بسته بود از اتاق خارج شد. دخترک معذب گوشه‌ای ایستاد، درست است که کنارش خوابیده؛ اما آن موقع در فضایی باز و در فاصله‌ای دور بود. حال این فضای کوچک بسته عرق سرد بر پیشانیش می‌نشاند. آبتین با کوفتگی لحاف‌هایی که گوشه اتاق قرار داشت را با فاصله پهن کرد و روی یکی از آن‌ها دراز کشید تا بخوابد. گلرخ روی بستر پهن شده‌اش نشست، خوابش پریده و حال پر از انرژی بود. سؤالاتی در ذهنش می‌چرخید و او را وادار به پرسیدنشان می‌کرد:
- استاد چرا این‌جا زندگی می‌کنه؟ پس همسرشون کجاست؟ بچه‌هاشون کجان؟ از کی استاد رو می شناسی؟ چرا این‌قدر با اون راحتی؟ رابطه‌ی خونی دارید و فامیلید؟
مرد جوان که ساعدش را روی چشمانش گذاشت بود از سؤالات پی‌درپی‌اش خنده‌ایی آرام کرد و گفت:
- الان کدومش رو جواب بدم؟ همه‌ی سؤالاتت رو این‌قدر سریع گفتی که یادم رفت.
دخترک دوباره سؤالاتش را تکرار کرد که آبتین با وجود خستگی‌اش با حوصله به سؤالاتش پاسخ داد. آن‌جا بود که دانست استاد ازدواج کرده و سه پسر و دو دختر دارد. فرزندانش ازدواج کرده‌اند همسرش نیز پنج سال پیش به جهان مرگ رفته، استاد هم از شهر خارج و به این‌جا آمده؛ حال این‌قدر با این مکان خوی گرفته که قصد بازگشت ندارد. او رفیق گرمابه گلستان استاد جمشید و طبیب سرشناس شهر، کوروش هست که از کودکی همانند
برادر بوده‌اند. برای همین آبتین با او این‌قدر احساس راحتی می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
روز بعد با خنده‌ی بلند استاد از خواب بیدار شد، غرولندی کرد و کمی جابه‌جا شد. از پنجره‌ی کوچک اتاق می‌دید که هنوز خورشید طلوع نکرده با گریه مصنوعی نالید:
- آرتمیس این سر و صدای کیه؟ ساکتش کن.
کمی گذشت و این‌بار صدای خنده‌ی آبتین هم به گوش می‌خورد. دخترک با کمر درد در جایش نشست و با خشم خواست فریاد بزند و آرتمیس را صدا بزند‌؛ اما با دیدن اتاق کوچک که هیچ شباهتی با اتاق بزرگ و سلطنتی‌اش نداشت، با ناله خود را روی لحاف انداخت و زیر پتوی نازک قهوه‌ایی رنگ پنهان شد. حال تازه قدر آرتمیس را می‌دانست، دخترک بیچاره با یک صدا زدن سریع و با ترس خود را می‌رساند. بعد از دیدار هما با رهامی که آمد و خبر رفتن آبتین را داد، انگار که همه چیز عوض شد. رهام هر روز در بیرون قصر با بهانه‌های مختلف منتظر چشم عسلی مغرور می‌ماند. خیلی طول کشید که توانست نظر هما را به خود جلب کرده و او را عاشق پیشه‌ی خود کند. از آن زمان به بعد انگار که جای هما و گلرخ عوض شده بود، گلرخ نگهبانی می‌داد تا هما از پنجره فرار کرده و به دیدار معشوقش برود. تا این‌که بالأخره رهام به خواستگاری هما رفت و با او ازدواج کرد. هیچ‌وقت زمانی که هما برایش از خوشحالی رهام برای جواب بله او تعریف می‌کرد، از یادش نمی‌رود. آن روز به برق چشمان زیبای هما غبطه خورد. آن روز از هدف‌های کوچک؛ اما دلنشین‌شان غبطه خورد. به زمانی که هما با شادی از خواستگاری‌اش تعریف می‌کرد هم غبطه خورد. برای خیلی چیز ها غبطه خورد، حسرت خورد؛ اما انگار حسرت نگاهش از چشم اهورامزدا دور نماند که این‌گونه معشوقه‌اش را پیشش آورد. بعد از آن هما از قصر رفت و در شهر مستقر شد؛ اما به‌خاطر دخترک معصومی که در قصر به او عادت کرده بود مدام به دیدنش می‌آمد. هما از رامیاری و رهامی می‌‌گفت که دوستان صمیمی آبتین بودند و یکدیگر را مثل برادر دوست داشتند. انگار که رامیار هم با دختر عموی آبتین ازدواج کرده بود. ناهید نیز اندکی بعد با برادر بزرگ رهام ازدواج کرد و آن زمان بود که قصر برایش چون زندانی نفس‌گیر شد. بعد از مدتی پدرش چشم از جهان فرو بست و سپهر شاه جدید شد و تاج‌گذاری کرد. با رفتن هما، آرتمیس به عنوان ندیمه‌ی مخصوص گلرخ انتخاب شد. دخترکی که نه معنای غم را می‌دانست و نه خشم را. همه‌چیز را به دیوانه بازی و خنده حل و فصل می‌کرد. آرتمیس دیوانه‌ای بود که همه را مجنون خود می‌کرد، نه تنها به‌خاطر زیبایی و جذابیت خاصش، نه تنها به‌خاطر چشمان سبز اغوا گرش، نه تنها به‌خاطر قد رعنا و اندام از راه به در کُندش؛ بلکه با هنرمندی‌اش در هر زمینه و صد البته زبان چرب و چیلی‌اش که همانند تیری به سمت قلب مردان شهر می‌رفت. ناز و کرشمه‌اش بماند که دل همه را آب می‌کرد، از ماهرخ هم یاد گرفته بود و درحالی که پشت چشم نازک می‌کرد، موهای بافته‌ شده‌اش را از روی شانه به پشتش پرتاب می‌کرد؛ اما چه کنیم که او واقعاً یک دیوانه بود و به قول خودش:
- من فعلاً طفلی بیش نیستم. هنوز به سن ازدواج نرسیدم و الان تازه وقت بازیمه شوهر داری جای خودش رو داره.
از جایش با کرختی و درد برخواست او به این جور خوابیدن‌ها عادت نداشت و دلش برای آن تخت نرم و بزرگش تنگ شده بود. دستی به سر و رویش کشید و از اتاق خارج شد که آبتین نگاهش کرد و با شادابی لبخندی زد. مانده بود آن وقت صبح که حتی خروس هم خواب بود، این‌ها چرا این‌قدر سرحال‌ بودند؟ همان لحظه صدای قوقولی قوقوی خروسی را شنید که لب کج کرده و زهر ماری نثارش کرد که آبتین با تعجب پرسید:
- چيزی شده؟
گلرخ هول شده سری به معنای خیر تکان داد و گفت:
- نه... یعنی... آره من کجا می‌تونم آب پیدا کنم.
آبتین با انگشت به بیرون خانه اشاره کرد و گفت:
- بیرون، باید از چاه آب بردارید... منم باهاتون میام که بهتون کمک کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین