جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط pen lady با نام [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,695 بازدید, 97 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
گو‌شه‌های چشمان و لبش پر از چروک‌های عمیق بود و چشمان عسلی‌اش زیر مژگانی پنهان شده بود که به سفیدی میزد. لبان درشت و صورتی نسبتاً گردی داشت. با وجود سن بالایش همچنان زیبا به نظر می‌رسید. زن با ذوق به سمت گلرخ آمد و مهربانانه پرسید:
- چطوری دختر... خوبی؟
کمی لهجه داشت و سخن گفتنش به دل می‌نشست و بی‌اختیار لبخندی بر لبان گلرخ آورد. آن‌ لپ‌های آویزان گلگون که وسطش غنچه‌ای سرخ قرار داشت برایش جذاب به نظر می‌رسید و حضورش گلرخ را معذبش نمی‌کرد.
گلرخ: بهترم... شما باید آتوسا باشید؟
آتوسا انحنای دل‌نشین بر غنچه‌ی سرخ صورت سفیدش نشاند و با لهجه‌ی شیرینی در حالی که سر تکان می‌داد، گفت:
- آری خودم هستم دختر... آآآ... پس شویت تا بیدار شدی احوال و اخبار رو در اختیارت گذاشته نه؟
سپس آرام خنده‌ی نثار صورت خجالت‌زده‌ی دخترک کرد و سر تکان داد. سخنش را از سر گرفت و با گرفتن دست گلرخ با بازار گرمی گفت:
- شوی عاشق پیشه‌ای داری دخترک... تمام مدت کنارت بود و لحظه‌ای از کنارت تکان نخورد.
گلرخ زیر چشمی نگاهی به چهره‌ی متبسم آبتین کرد که خیره‌اش بود، دخترک سریع نگاهش را گرفت و لبخند پهن و گشادی که قصد داشت بر لبش نقش ببندد را کنترل کرد. پس که این‌طور آبتینی که شش سال رهایش کرده بود حال از نگرانی لحظه‌ای از کنارش تکان نمی‌خورد. گلرخ کوچک وجودش پشت چشمی نازک کرد با طعنه و دهان‌کجی گفت:
- آری تو هم که اصلاً از کاری که انجام داده راضی نیستی!
گلرخ لب گزید و تشکری از آتوسا کرد که آبتین گفت:
- گلرخ گرسنه‌ست؛ اما من چیزی برای خوردنش پیدا نکردم.
زن دست بر زمین گذاشت و با هِن‌هِن کردن از جای برخاست و همان‌طور که از اتاق خارج می‌شد، گفت:
- الان خوراکی برای دخترم میارم... .
روز دیگری گذشت و آن‌ها در روستا بودند. حال گلرخ کمی بهتر شده و دیگر چون فصل‌ها، گاهی زمستانی باری دیگر تابستانی نمی‌شد و اکنون که کمی سرحال شده بود، اصرار داشت از خانه خارج شود تا گشتی در روستا بزند. بالأخره آبتین معترض با اخم دل به او داد و با هم از خانه خارج شدند، دخترک با ذوق نگاهش را به اطراف چرخاند و به دخترکان کوچک درحال بازی نگریست که در اوج کودکی به سر می‌بردند و موهای بافته شده و لباسان رنگیشان دنیای کوچکشان را هم رنگی کرده بود. چند زن جوان و زیبا را دید و که مقداری چوب را با طنابی بسته و حمل می‌کردند و زنانی دیگر که گوسفندان را به درون طویله می‌بردند. بعضی نان می‌پختند دیگری بوی غذایش مردم را دیوانه می‌کرد. یکی بیرون از خانه لباس می‌دوخت و دیگری موی دخترکش را می‌بافت. با لذت گام برداشت، انگار روستا روی تپه‌‌ای قرار داشت که کمی دورتر از آن زمین‌های کشاورزی سرسبزی وجود داشت و مردانی دیده می‌شد که در آن‌جا مشغول کار بودند. آبتین او را به جلو هدایت کرد و هر دو در سکوت قدم برداشتند و از محیط زیبای اطراف لذت بردند. کمی گذشت که از روستا خارج و از خانه‌های افراد روستا دور شدند. مقابلشان پر از درخت بود و باد ملایمی که می‌وزید و برگ‌‌های کوچک و بزرگ درختان را تکان می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
گلرخ موهای مشکینش را پشت گوش زد و با لبخندی رو به آبتینی که پشتش آرام‌آرام قدم برمی‌داشت، گفت:
- این‌جا خیلی قشنگه!
آبتین با لبخندی محو نگاهی به جثه‌ی ریز او و انحنای زیبایی که به روی لبانش جولان می‌داد کرد، سری تکان داد و گفت:
- آری قشنگه!
اما انگار مقصودش مکان مورد نظر نبود، لبخند زیبای دخترک بود، چشمان آهویی‌اش بود، روحیه‌ی شادش بود. کمی که قدم برداشتند، دخترک از قصد کنار مرد قرار گرفته و دستش را دور بازوی او حلقه کرد و با خونسردی گفت:
- کی از این‌جا می‌ریم؟
آبتین از حرکت او لبخندی محو زد و با خیره به روبه‌رو جواب داد:
- فردا می‌ریم.
گلرخ لبانش را غنچه کرد و با معصومیت گفت:
- نمیشه بیشتر بمونیم؟
آبتین نیم‌نگاهی به حلقه دست او کرد و بی‌اختیار دستش را روی مچ کوچک او گذاشت:
- نه شاهدخت... باید سریع‌تر پادشاه رو پیدا کنیم.
گلرخ قانع شده سری تکان داد‌، از گرمای دست مرد لبش را گزید و گامی دیگر برداشت که یاد سخنان پیرزن افتاد. با شیطنت لبخندی زد، لبانش را جمع کرد و گفت:
- خیلی نگرانم شده بودی؟
مرد که حواسش پی دست دخترک بود، گنگ به او نگریست، گلرخ نگاهش را از او گرفت و ادامه داد:
- زمانی که بیمار بودم.
ابروهای آبتین بالا رفت و به لبخند پلید دخترک نگریست، سرش را با سمت شانه‌اش کج کرد و با لودگی جواب داد:
- نگران... بودم؛ اما باید طوری وانمود می‌کردم که باور کنن همسرتون هستم.
گلرخ دهان کج کرد و حق به جانب نگاهش کرد که مرد ادامه داد:
- خوب گفتم که نگرانتون شدم... تا حدودی.
و با دیدن قیافه‌ی بی‌حوصله‌ی دخترک تک‌ خنده‌ای کرد و گفت:
- خیلی نگرانتون شدم، طبیب محلی روستا می‌گفت به‌خاطر ضعف بدنی که دارید این‌طوری شدید؛ اما... منظورش رو خوب متوجه نشدم... ضعف مادر‌زادی!
گلرخ لبخند غمگینی زد و در فکر فرو رفت بعد از مکثی کوتاه گفت:
- وقتی که من و خواهرم، ماهرخ به دنیا آمدیم من ضعیف و کوچک‌تر از ماهرخ بودم. نمی‌تونستم شیر مادرم رو بخورم، پدرم دستور داد که درون اتاقی باشم و به هیچ عنوان اجازه‌ی خروج از آن‌جا رو نداشته باشم. مادرم و ندیمه‌ی مخصوصش فقط اجازه‌ی ورود به اتاق رو داشتند و من کاملاً تحت مراقبت طبیبان سلطنتی بودم. پدرم به دلیل بیماریم بیشتر از ماهرخ به من اهمیت می‌داد... این باعث شده که ماهرخ من رو رقیب و عامل بی‌اهمیتی به خودش بدونه و دشمنیش هر روز با من بیشتر بشه‌... من شدم نقطه ضعف حکومت پدرم و این بهانه‌ای شد برای دشمنان سلطنت... اون‌ها از طریق یکی از خدمتکاران غذای من رو مسموم کردن.
چشمانش را بست و با صورتی درهم شده به‌سختی و با من‌من ادامه داد:
- مادرم همیشه غذای من رو می‌چشید... تا بدونه برای من مناسبه یا نه... زمانی که اون... غذای مسموم رو خورد... .
ساکت شد و ایستاد. بغض کرده بود و چشمانش در اشک غوطه‌ور بود. آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
- مادرم مُرد و... من بیماریم شدت یافت. فضای بدی در قصر حاکم شد... پدرم بی‌نهایت غمگین بود، برادرم در شوک فرو رفته... و حواس همه به من بود و این باعث شد ماهرخ رو فراموش کنند. چند سال گذشت که ما بزرگ‌تر شدیم، من خیلی ضعیف بودم... پدرم اجازه‌ی خروج از قصر رو بهم نمی‌داد و فراموش شدن ماهرخ اون رو تبدیل به یه دختر یاغی و خودخواه کرد. می‌دونستم سعی می‌کنه من رو دوست داشته باشه؛ اما... اما به‌خاطر کودکی بدی که داشت از درون وجودش از من متنفره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
آبتین نگاهی به چهره‌ی مغموم و گرفته‌‌ی گلرخ انداخت. دلش برای معصومیت او رفت. کمی گستاخی کرد، نکرد؟! زمانی که با تردید دستش را روی کتف دخترک گذاشت و او را به سمت خود هدایت کرد تا در آغوشش بگیرد، گستاخی نکرد؟ کارش برای خودش عجیب بود و برای گلرخ بی‌نهایت عاشقانه! برای خودش با تردید همراه بود، تردید این‌که گلرخ به‌خاطر جایگاهش او را پس بزند و اما برای گلرخ کار آبتین گران‌قدر بود، خاص بود! شاید به‌خاطر این‌ بود که خود را رها و در آغوش بزرگ گرم مرد انداخت و خارج شدن از آن برایش دردناک بود. کمی گذشت، اندکی دیگر؛ اما هیچ کدام قصد عقب کشیدن را نداشتند. آبتین دستی به موهای دخترک کشید و زیر گوشش زمزمه کرد:
- شما قبل از این‌که از پایتخت خارج شویم، خبری از خواهرتون داشتید؟
گلرخ که چشمانش بسته بود آن‌ها را گشود و به‌سختی از آغوش مرد دل کند؛ اما بدون فاصله گرفتن از او مقابلش ایستاد و خیره به چشمان دریایی آبتین گفت:
- نه هیچ خبری از اون نداشتم... .
متفکر ادامه داد:
- زمانی که من رو پیدا کردی گفتی دنبال من و ماهرخ اومدی... مگه ماهرخ کجا رفته؟
آبتین به فاصله‌ی کمشان نگاه کرد، به دیدگان کشیده‌ی دخترک نگاه کرد، دیدن چشمان معصوم و آهویی دخترک باری دیگر او را وادار کرد که دستی نوازش بر موهای پریشان مشکین گلرخ بزند و بگوید:
- نمی‌دونم... .
***
چند روزی بود که مسیری طول و دراز رو طی می‌کردند، نه غذایی درست و حسابی پیدا می‌کردند تا بخورند و نه آبی می‌یافتند. لبان سرخ ماهرخ حال پوسته‌پوسته شده و کمی به کبودی میزد، به طوری که نگاه متأسف و اندوهگین مرد را مدام به سمت خود می‌کشید. از ترس حشرات و حیوان‌های وحشی تا صبح نمی‌خوابید، یا بهتر است بگوییم اصلاً نمی‌خوابید و این باعث شده که زیر چشمانش سیاه شود. پوستش به‌خاطر آفتاب، سوخته و کمی به سمت تیرگی می‌رفت؛ اما امان از موهایی که پریشان و پر از شاخ و برگ بود. ماهرخ با صورتی درهم بافت موهای پر از خاکش را به پشت هدایت کرد و با خستگی که حرکاتش را کند کرده بود، گفت:
- انگار دارم از حال میرم... خوابم گرفته آترین.
مرد به حرکات و صدای کشیده‌اش نگاه کرد او نیز همپای دخترک بیدار بود و حال خواب و بی‌حالی چشمانش را بی‌اختیار کرده و تحت کنترل خود گرفته بود؛ اما حس کرد با شنیدن نامش از زبان ماهرخ، از خستگی‌اش کاسته شده. لبخندی محوی بر لبانش نشست، مگر می‌شد توسط دختری چون ماهرخ اسمش به این شیرینی بیان شود، دخترکی که تا لحظه‌ای پیش با تحقیر او را سرباز خطاب می‌کرد. ماهرخ قدمی دیگر برداشت که بدنش شل شده قصد افتادن بر زمین را کرد؛ اما مرد قبل افتادن او را در آغوش گرفت. رنگ‌پریدگی دخترک لبخند محو مرد را ناپدید و اخمانش را در خم کشید. خسته بود درست؛ اما از نظر او یک جنگجو معنای خستگی را نمی‌داند. از همین رو یکی از دستانش را زیر زانوهای ماهرخ و دست دیگر را زیر سر دخترک گذاشت و او را از جای بلند کرد. ماهرخ که تا حدودی هوشیار بود خواست اعتراضی کرده و او را به باد ناسزا بگیرد؛ اما تن و بدنش و صد البته زبانش یاری نکرد. عطر تن مرد زیر مشامش را به قلقلک وا داشت و همراه آغوش گرمش ماهرخ را مدهوش کرده به عالم خواب برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
صدایی محو به گوشش خورد که تنها نوای آترین را بینش احساس کرد و اسم پدرام را. صدای مردانه‌ی دیگری را شنید که سخن می‌گفت و صوتش چون زمزمه بود. ماهرخ در عالم خواب کمی تکان خورد؛ اما آن‌ها که اندکی دور از او ایستاده بودند، متوجه‌ی دخترک نشدند. پلک‌های ماهرخ باز شدند و خواست حرکتی کرده و به پهلو بخوابد که شنیدن کلمه‌ی پدرام مانع شد. دخترک که روی سنگی سفت و سخت دراز کش شده بود، سریع چشمان گرد شده‌اش را بست و به سخنان مرد و آترین گوش سپرد:
- وقتی که وارد قصر شدم چشمم به شاهدخت ماهرخ خورد... زخمی شده و بی‌هوش افتاده بود. برای همین سریع از قصر خارجش کردم چون پدرام قصد داشت بعد از کمی هنرنمایی قصر رو به آتش بکشه.
مردی روبه‌رویش ایستاده بود که ریش و سبیل بلند و قهوه‌ای داشت. زره‌ی نقره‌ای رنگی از جنس فولاد بر تنش خودنمایی کرده و قد بلند و هیکل درشتش نشان‌گر سرباز بودنش بود. مرد دستی به سبیلش کشید و سری تکان داد، دهان باز کرد و صدای بم و کلفتش را به گوش دخترک رساند:
- شاهزاده آترین حالا چه‌کار می‌کنید؟ پادشاه پدرام از غیبت ناگهانیتون متعجب و عصبانی هستند و گفتند که شما را سریعاً به پایتخت ایران زمین ببرم.
آترین با کلافگی به اطرافش نگریست و سری از تأسف تکان داد. مانده بود بین دوراهی، یا باید به دشمن کمک می‌کرد و از همراهی ماهرخ پا پس نمی‌کشید. یا که همان‌جا رهایش می‌کرد و پیش پادشاه پدرام می‌رفت. دلش به شدت با راه دوم مخالف بود. مگر می‌شد جنگل چشمان ماهرخ را دید و او را رها کرد؟ مگر می‌شد امواج گندم‌زار او را می‌دید و رهایش می‌کرد؟ آیا می‌توانست دلی را که ماهرخِ راهزن دزدیده بود را دست او رها کرده و برود؟ خیر! شنیده بود زمان عاشقی قلب و مغز نوای اختلاف زده و درگیر می‌شوند؛ اما چرا مغز و قلب پدرسوخته‌ی او همدل و همراه بوده و هر دو همراهی و هم‌نشینی با خواهر سپهر را داشتند. آیا او عاشق نبود؟ یا که زیادی به عشق دچار شده بود؟ هوفی کشید و سرش را به بالا و پایین تکان داد. آری! او تصمیمش را گرفته بود:
- فریبرز من پیش شاهدخت می‌مونم... نمی‌تونم پیش برادرم، پدرام برگردم.
چشمان شاهدخت که سعی در به خواب زدن خود داشت، گرد شد و ضربان قلبش از شنیدن نسبت آترین و پدرام متوقف شد و نزد. احساس کرد رنگش پریده و لرزش نابهنگامش ممکن است دروغش را آشکار کند. ترس در وجودش جولان می‌داد و چون دریایی توفانی موج‌های سنگین و بزرگش را بر پیکر نحیف دخترک می‌کوبید و قصد نابودی و غرق کردن او را داشت. دستانش را مشت کرد و با نفس‌های بلند و عمیق سعی در کنترل خود داشت که تلاشش نتیجه داد و آترین و فریبرز حواس‌پرت متوجه‌ی ترس و لرز او نشدند. فریبرز با شنیدن جمله‌ی آترین اندکی در فکر فرو رفت و سپس با تکان سر به معنای تایید، نیم‌نگاهی به دخترک کرد و سپس تیله‌گان مشکینش را به سمت مرد سوق داد. عمیق نگاهش کرد، به‌گونه‌ای که انگار می‌خواست درون آترین را دیده و بداند که در مغزش چه می‌گذرد. شاید هم در قلبش! با صدایی آرام گفت:
- چرا؟ ... چرا نمی‌خواید پیش پادشاه برگردید؟ ایشون نگرانتون هستن.
آترین لب زیرینش را گزید. دوستش تیز‌تر از این حرف‌ها بود. حتی اگر دروغ می‌گفت که از روی حس انسان دوستی دخترک را نجات داده، باز هم فریبرز باور نمی‌کرد نجات ماهرخ توسط آترین از روی حس انسان دوستی و عذاب وجدان باشد؛ فریبرز می‌خواست همانند دیگر زمان‌ها، با سؤال پیچ کردن دوست جوانش قفل زبانِ قلبش را بگشاید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
آترین خواست نگاهی به دخترک که حال نشسته و با ترس خیره‌اش بود بی‌اندازد؛ اما خود را کنترل کرد تا به دام فریبرز تیز هوش نیفتد. فریبرز انحنایی محو بر لب نشاند و با همان نگاه خیره و عمیق گفت:
- ممکن نیست.
آترین حیران و حواس‌پرت به او نگریست و دوست سفید رخش، سؤال چشمان آترین را دریافت و ادامه داد:
- اون چیزی که توی ذهنتون می‌گذره امکان‌پذیر نیست شاهزاده... بهتره تا بیخ نیفته و شما را به کل مبتلا نکرده از آن دست بکشید.
آترین از اندوه اخمی کرد و به‌ روبه‌رو‌اش خیره شد، غوغایی درونش به پا بود، غوغایی که نوید آمدن عشقی نافرجام بود. هوفی کشید و به کوهای نقره‌ای پیکر که کلاهی سفید بر سر داشته‌ و لباسی سبز پوشیده‌اند، نگریست. آسمان آبی که ابرهای سفیدی در آن خودنمایی می‌کرد تا پشت کوها امتداد داشته و نمای زیبایی به آن منظره‌ی دل‌نشین داده بود؛ اما آن‌جا فقط تصویری مقابل دیدگان آترین بود. چون او هیچی را نمی‌دید، جز چشمان علفی‌رنگ ماهرخ. سکوتی که در آن فضا حاکم شده بود باعث شد آترین صدای پایی را بشنود که از او دور می‌شد. ناگهان برگشت و به پشت نگریست؛ اما چیزی ندید جز دامنی زرد که ناگهان پشت درختان سر به فلک کشیده ناپدید شد. با حیرت نگاهی به جای خالی ماهرخ کرد، ولی او را نیافت. فریبرز که چون او در حالت آماده باش بود، با دیدن جای خالی شاهدخت خواست قدمی برداشته و تا به دنبال بزرگ‌زاده‌ی متواری برود؛ اما آترین دستش را روی قفسه‌ سی*ن*ه‌ی او گذاشت و گفت:
- من به دنبالش میرم... از این‌جا برو.
و همان‌طور که به سمت مسیری که شاهدخت می‌پیمود می‌دوید، گفت:
- بعداً به ملاقاتم بیا فریبرز.
و با تمام توان شروع با دویدن کرد. چیزی نمی‌دید، ولی گاهی دامن زرد رنگ شاهدخت گریز پا را که گل‌های ریز سرخ روی آن خودنمایی می‌کردند را مشاهده می‌کرد و به قدم‌هایش سرعت بیشتری‌ می‌داد. ماهرخ که ترسان و سرگشته می‌دوید، نگاهی به پشتش انداخت. برایش مهم نبود که دامنش به بوته‌های خاردار گیر کرده و پاره می‌شود یا ذرات خاک با لجاجت به آن می‌چسبند و نمایش را ویران می‌کنند. فقط می‌خواست خود را از دست برادر پدرام نجات دهد که معلوم نبود چه در سر داشته و با چه نیتی قصد نجات او را کرده بود. بافت موهای بلندش باز شده و با پریشانی دورش را فرا گرفته بود. چشمان کشیده‌اش از ترس گرد و نفس‌هایش یکی در میان با شدت از دهانش خارج می‌شد. از میان درختان درهم پیچیده گذشت و از روی سنگی پرید. دامن بلندش را با دست گرفت‌ و بالا کشید، باری دیگر به پشت نگریست که آترین را در چند قدمی خود دید. حواس پرتی‌اش باعث شد سنگ نسبتاً بزرگی را ندیده و پایش به آن گیر کند؛ اما قبل از این‌که نقش بر زمین شود دستی دورش حلقه شد و او را از پشت کشید و در آغوش گرمش، قفلش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
***
آسمان لباس مشکینش را به تن زده و آن را با گردنبندی از جنس ستاره زینت داده بود. صدای هوهوی جغد و گاهی زوزه‌ی گرگ شنیده می‌شد. آتوسا ضیافتی برگزار کرده و افراد روستا را دعوت کرده بود تا گلرخ بهبود یافته را ببینند. کوچک و بزرگ در اطراف خانه پرسه می‌زدند، دختران کوچک گوشه‌ای درحال بازی بوده و پسران همسنشان مدام مزاحمشان شده و به بهانه‌های مختلف قصد داشتن آن دختران سرخ و سفید با موهای بافته شده را بیازارند. زنان نیز مشغول پختن غذا در دیگ‌های بزرگی بودند، مردان در خانه جمع شده گل می‌گفتند. آبتین نیز با آن‌ها مشغول بود و گلرخ ناگزیر به دنبال آتوسا رفته تا به او کمک کند. دستش مشغول بود؛ اما نگاه سرکشش مدام به سمت خانه‌ایی می‌رفت که گه‌گداری خنده‌ی بلند مردان از آن شنیده می‌شد. آتوسا که متوجه‌ی حواس‌پرتی گلرخ شد با لبخندی نمکی کنارش نشست. به دخترک که با نابلدی مشغول تمیز کردن کردن مقدار زیادی سبزی بود، نگاه کرد. آرام و با لبخندی از جنس شیطنت پرسید:
- نو بئوکی؟( نو عروسی)
گلرخ که متوجه‌ی سخنش نشده بود با گیجی نگاهی به او انداخت و زمزمه کرد:
- چی؟
آتوسا دستی به پارچه‌ی رو سرش کشید و زمزمه‌وار ادامه داد:
- تازه سور ( ازدواج )کردید؟
گونه‌های گلرخ قرمز شد و با دهانی باز خیره‌ی زن ماند. حال چه دروغی سر هم می‌کرد. خواست سخنی بگوید که آتوسا خنده‌ی آرامی کرد و گفت:
- نگاهت مثل نو بئوک‌ها به خانه هست تا مردت رو ببینی. عاشقی؟
دخترک که رازش فاش شده بود، لب برچید و باری دیگر به خانه‌ای که حال آبتین از در آن خارج شده بود، کرد. همان‌طور که تیله‌گانش آبتین را می‌کاوید گفت:
- عاشقشم.
همان لحظه مرد جوان که به دنبال گلرخ می‌گشت، او را یافت و با چند قدم بلند و سریع خود را به او رساند. کنارش زانو زد و با مهربانی خیره‌اش شد، پرسید:
- بهتری؟
گلرخ لب گزید و با شرم و سری پایین انداخته گفت:
- اوهوم.
مرد لبخندی محو زد و دستش را روی شانه‌ی نحیف گلرخ گذاشت و گفت:
- خودت رو خسته نکن... اگه کمی حالت بد بود صدام کن، باشه؟
قبل از این‌که گونه‌های دخترک گلگون شود و سخنی بگوید، صدای خنده و او گفتن‌های زنان حاضر در آن‌جا بلند شد. آبتین و گلرخ حیران و با چشمانی گرد شده، نگاهی به آنانی کردند که دست از کار کشیده و با خنده و ابروهای بالا رفته بهشان خیره بودند. دختران جوان و زیبا با گوشه‌ی پارچه‌ای که به سرشان بسته بودند، دهانشان را پوشانده و هرهر خنده‌شان به گوش پسران جوانی می‌رسید که با چشمان گرد خیره‌ی آن‌ها بودند. پیرزن که خود نیز می‌خندید دیگران را وادار به سکوت کرد و با زیرکی گفت:
- گلرخ فکر کنم آبتین کارت داره... مگر نه پسر؟
و با همین جمله آن دو را دعوت به رفتن در خلوتی و تنهایی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
گلرخ چشمانش را برای آتوسا گرد کرد. خواست بگوید که خیر آن‌ها کاری با یکدیگر ندارند؛ اما آتوسا نیز مثل او چشم گشاد کرد و با دست هولش داد و بلند گفت:
- برو که این پسر ایستاده.
آبتین متعجب خنده‌ای کرد به زن نگریست؛ ولی با اشاره‌ی پیرزن سری تکان داد و در مقابل نگاه منتظر و پر هیجان زنان حاضر در آن‌جا دستش را به سمت گلرخ دراز کرد. گلرخ متعجب نگاهی به دست دراز شده‌ی مرد سپس چهره‌ی شاداب و لبخند آشکار و زیبایش کرد. آتوسا باری دیگر هولش داد که باعث شد نیم‌نگاهی به پیرزن انداخته و سپس دست لرزانش را در دست مرد بگذارد. آبتین دست نحیف دخترک را گرم فشرد و با حرکتی آرام او را کشید تا بایستاد. وقتی که گلرخ با شرم‌ساری از جا برخاست، مرد دستش را محکم‌تر فشرد و بی‌توجه به خنده‌ی شیطنت‌آمیز دیگران، او را کشید و راهی جنگل کوچکی که در فاصله‌ی دوری از روستا قرار داشت، شد. گلرخ تیزی دندان‌هایش را به روی لب سرخش نشانه رفت و سعی کرد به قدم‌های کوچکش سرعت بدهد تا از آبتین عقب نیفتد؛ اما مرد دو دل و بی‌قرار بی‌توجه به همراهش به سرعت گام برمی‌داشت تا هر چه سریع‌تر به مقصدشان برسند. در سکوت مسیر را پیموده و وارد جنگل شدند، جنگلی که در سیاهی شب تا حدودی گنگ و ترسناک به نظر می‌رسید؛ اما رعب‌آور بودنش نه توانست گلرخ را بترساند نه آبتین را. آبتین که در افکارش غرق بود؛ ولی گلرخ! انگار که جرقه‌های آشنایی در ذهنش می‌خورد و سعی داشت او را در داستان رمانتیک گذشته‌اش غرق کند. مثل همان زمان نگاهی عمیق به مرد کرد و سپس خود را به او چسباند. همانند شبی که از چشمه‌ی رؤیایی‌اش برمی‌گشتند و دخترک از روی ترس و بیشتر از خباثت، خود را به مرد چسبانده بود. آبتین از حرکت او ناگهان ایستاد و گنگ نگاهش کرد. لب باز کرد تا سخنی بگویید؛ اما چیزی نگفت. باری دیگر فاصله‌ای به لبانش داد که نتیجه‌ای نداشت، بی‌قرار سر تکان داد و برگشت و شروع به دویدن کرد. دست گلرخ که در پنجه‌ی محکم او اسیر بود، باعث شد دخترک هم کشیده شود و همراه او بدود. رفتند و رفتند تا که به آبشاری کوچک؛ اما زیبا رسیدند. آبشاری که از صخره‌ای کوچک جاری بوده و چون آینه‌ای شفاف و صاف بود. دورش پر از سبزه‌هایی بود که به درون چشمه‌ی کوچکی که توسط آبشار ایجاد شده بود، راه یافتند. تصویر ماه به زیبایی درون آبش هویدا بود و آن‌جا را چون مکانی بهشتی کرده بود. نگاه به آبشار، لبخندی بر لبان گلرخ آورد. نگاهی شگفت‌زده و تشکر آمیز به مرد کرد سپس باری دیگر به چشمه نگریست. نمی‌دانست که چرا مغزش مدام درحال مرور خاطرات آن روز بود. دستش بی‌اختیار به سمت دامنش رفت و قدمی به سمت آبشار برداشت که صدای آبتین را شنید:
- یادته؟
دخترک ایستاد، یادش بود؟ بیشتر از آنچه که فکرش را کند. نفسی عمیق کشید و برگشت و به او نگریست که بی‌قرار و نالان بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
مرد قدمی به سمت گلرخ برداشت و با اخم‌های درهم نگاهش کرد زمزمه کرد:
- زمانی که در بستر بیماری به سر می‌بردی من بارها به این‌جا اومدم... این‌جا منو یاد تو می‌نداخت!
گلرخ متعجب چشم گرد و آبتین با نگاهی عمیق در چشمانش ادامه داد:
- پدرم زخمی بود و نمی‌تونست به قصر بیاد و از طرفی وجدانش راحت نبود... چون فکر می‌کرد وظیفه‌ش رو ناقص انجام داده... .
تعجب گلرخ بیشتر شد، او در مورد چه سخن می‌گفت؟ چرا از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگری می‌پرید؟
- وقتی بی‌قراری پدرم رو دیدم گفتم که من به جای اون به قصر میام... تجربه‌ی زیادی توی تدریس نداشتم؛ اما سر و زبونش رو داشتم.
نگاهی به چشمه‌ کرد و لبخندی محو زد که گوشه‌ی چشمان دریایش چین خورد:
- وقتی که تو رو دیدم... توی جنگل... اول فکر کردم دختر عموم هستی؛ اما دقت نکردم که قد تو از اون کوتاه تره... دقت نکردم موهات... .
انگشتانش را مسخ شده به آبشار موهای گلرخ که روی شانه‌اش جاری بود رساند و ان‌ها را لمس کرد، زمزمه کرد:
- زیباتره... ترسیده بودی؛ اما من نمی‌تونستم چشم در مقابل زیبایی تو ببندم... برام خاص بودی گلرخ.
گلرخ لرزان نفس‌نفس زد، قلبش تندتند میزد و دیوانه‌وار خود را تکان می‌داد، گلرخ کوچک درونش با کرختی روی زمین نشست و حیران خیره‌ی مردی شد که به زیبایی او را صدا زده بود:
- توی قصر باز هم دیدمت... تو و شاهدخت ماهرخ رو. همه‌چیز کم‌کم شروع شد از همون دیدار اول... توی جنگل... چشم‌ تو چشم... نمی‌دونم چطوری؛ اما وقتی به خودم اومدم دیدم‌ که... .
سکوت کرد و نگاه نگران و غمگینش را به تیله‌گان شب‌رنگ دخترک دوخت:
- دیدم که دیگه دلم پیشم نیست... دیدم که دیگه اختیار نگاهم رو ندارم... دیگه اختیار زبونم رو ندارم. فهمیدم که یه ممنوعه وجود داره و دلم خواستار اون ممنوعه بود... ممنوعه‌ها همیشه لذت‌بخشن، مگه نه گلرخ؟
دخترک با چشمانی لبریز از اشک به مردی که با مظلومیت سر کج کرده بود، نگریست و با دست لرزانش جلوی دهانش را گرفت. چه در سر آبتین می‌گذشت آیا؟ ... مرد بیشتر از آن اجازه‌ی فکر کردن به دخترک را نداد و دستان گلرخ را گرفت و گفت:
- گستاخیه که یک رعیت عاشق اشراف‌زاده‌ای بشه؛ اما... اما من آدم گستاخیم... گستاخم چون خیلی دوستت دارم شاهدخت... دیوانه‌وار عاشقتم... دیوانه‌وار.
و در یک لحظه دنیای گلرخ متوقف شد، صداها متوقف شد، حرکات متوقف شد، همه‌‌چیز از کار افتاد. فقط آبتین بود و نوای دیوانه‌وار عاشقتم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
اشک چون مرواریدی درخشان از گونه‌های برجسته‌ی گلرخ جاری شد، شش سال! شش سال منتظر مردی بود که تنهایش گذاشته و این تنهایی را به دلیل بی‌حسی آبتین به خود می‌دید. خود مجنونش را محکوم به تنهایی کرد، چون عاشق آبتینِ فارغ شده بود. ناگهانی شد! ناگهانی و نم‌نَمک مانند او کم‌کم به گونه‌ای که وقتی به خود آمد، دیگر دلش مال خودش نبود! مال گلرخ نبود! بلکه به دست آبتین به سرقت رفته بود و جای خالی‌اش شش سال به او درد داد، رنج داد، بغض داد و همین‌طور خستگی. اشکش با شدت ریخت و قلبش شکست. معصومانه شکست، برای نگاه معصوم مردش. مردی که او را دوست داشت، به گفته‌ی خودش دیوانه‌وار عاشق گلرخ بود؛ اما ترکش کرد. مردی که حالا با ناامیدی به این عشق بی‌سرانجام می‌نگریست. مردی که این اعتراف را پایان دوران شیرین عاشقانه و چشم‌ آهویی که متعلق به او بود، می‌دید. مردی که بر دهان قلبش میزد، هر چند درد داشت؛ اما چاره‌ی جز آن نداشت. گلرخ که طاقتش سر آمده بود سکوت را کنار گذاشت و با نوایی که از بغض می‌لرزید زمزمه کرد:
- چرا؟ ... چرا آبتین؟
مرد شرم‌زده سرش را پایین انداخت، روی نگریستن و گستاخی کردن در مقابل شاهدختِ سرزمینش را نداشت، درحالی که او رعیتی بیش نبود. گلرخ دست را زیر چانه‌ی کشیده‌ی مرد که ته‌ریشی روی آن خودنمایی می‌کرد، گذاشت و ادامه داد:
-‌ سرت رو پایین ننداز... به من نگاه کن.
مرد با اندوه آهی کشید و دل‌شکسته سر بالا برد تا سخنان گلرخ را بشود؛ اما دخترک سرگشته با بی‌قراری خود را در آغوش او انداخت و سرش را روی شانه‌ی مرد گذاشت. حالش عجیب بود هم‌زمان شاد بود. گاهی افسوس می‌خورد، چاشنی غصه هم به آن اضافه می‌کرد. کمی از هیجان به آن میزد و با اضطراب تزئینش می‌کرد. اشک‌هایش بی‌اختیاری جاری می‌شد و پیراهن مرد حیران را خیس می‌کرد. مردی که از شگفتی در خلأ مانده بود و زبانش توانایی حرکت نداشت. زمانی که صدای ظریف و لطیف دخترک را شنید دور ترک‌های قلبش طنابی پیچید، طنابی از عشق! طنابی به رنگ سرخ:
- چرا این‌قدر دیر آبتین... چرا شش سال پیش دل وامانده‌ی من رو با حسرت شنیدن این جمله‌ها تنها گذاشتی؟ چرا این‌قدر دیر دل عاشق من رو با عشقت سیراب کردی؟
حال آبتین مانده بود و قلبش که تپش گرفته بود. تاپ‌تاپ و آن‌قدر صدایش بلند بود که گوشش را کَر کرد. قلبی که با بی‌قراری برای دخترک کوچک درون آغوشش می‌تپید و وای از آغوشی که دیوانه‌وار پذیرای آن پیکر کوچک و نحیف بود. اختیار از کف داد و با شدت گلرخ را در آغوشش چلاند، به گونه‌ای که انگار قصد حل کردنش را داشت. زبانش پوزش می‌خواست از گلرخی که آرام هق‌هق می‌کرد و دلش نوای دیوانگی سر می‌داد و بوم‌بوم برای این اعتراف دل‌نشین گلرخ میزد. گاهی ناممکن است. ناممکن است شاهدختی با آن عظمت، با آن غرور! سرزمین قلبش توسط رعیتی به تصرف در آید. شاهدختی که در انتظار شاهزاده‌اش بود؛ اما رعیتی چشم و دلش را ببرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
آبتین با عشق بوسه‌ای بر زلفان سیه او زد و بیشتر او را فشرد، طوری که انگار قصد حل کردن گلرخ در وجود خود را داشت. باری دیگر غنچه‌ای از جنس دوست داشتن بر موهایش کاشت و زمزمه کرد:
- باورم نمیشه شاهدخت... باورم نمیشه که بالأخره تونستم حرف دلم رو بزنم... باورم نمیشه که تو هم با من هم دلی... .
گلرخ که اشک‌هایش بند آمده بود و لبخندی پهن بر لبانش جولان می‌داد با ناز زمزمه کرد:
- گلرخ!
آبتین ابرو درهم کشید و متعجب پرسید:
- چی؟
گلرخ سرش را از روی شانه‌ی او برداشت و با نگاهی عمیق به چشمان دریایی مردش، گفت:
- بهم بگو گلرخ... نه شاهدخت.
آبتین متعجب خندید و این‌بار غنچه‌ی عشقش را روی گونه‌ی دخترک کاشت که بالأخره شرم بر گلرخ چیره شد و گونه‌هایش را گلگون کرد. مرد نوک انگشت اشاره‌اش را به روی بینی‌ دخترک که از گریه سرخ شده بود، کوبید و گفت:
- چرا صورتت سرخ شده؟
گلرخ با خجالت از او فاصله گرفت و با من‌من گفت:
- بهتره بریم...‌ خیلی وقته این‌جاییم.
مرد با خنده‌ای نمکی دست دخترک را گرفت و همان‌طور که به سمت روستا می‌رفت زمزمه کرد:
- با چه حالی اومدیم و الان با چه حالی داریم برمی‌گردیم.
و در انتهای سخنش لبخندی زد که همانند آن بر لبان گلرخ نشست. راست می‌گفت، با استرس و نگرانی آمدند. حال با حالی وصف‌ناپذیر درحال برگشت بودند. در راه سکوت حاکم بود و کسی سخنی نمی‌گفت. حالتی معنوی و رمانتیک حاکم بود و کسی مزاحم آن دو عاشق نمی‌شد‌. عشق حاکم بود، دوست داشتن حاکم بود، نگاه‌های عاشقانه حاکم بود، شرم و هیجان حاکم بود. خلاصه که راه طولانی بود و عاشقانه‌ها بسیار. زمانی که به روستا رسیدند زنان عجول و فضول با چشمانی ورقلمبیده نگاهشان می‌کردند. آتوسا چشمانش را ریز کرده و به چهره‌ی درخشان آن‌ها نگاه کرد و با دیدن برق چشمان آن دو لبخندی ملیح زد و با صدایی بلند گفت:
- خواهر سریع‌تر هم بزن تا نسوخته.
زنان با شنیدن صدای آتوسا نگاهشان را از آن دو گرفته و باز مشغول کارشان شدند. آبتین فشاری اندک به دست دخترک داد و گفت:
- بهتره من برم پیش مردان روستا... .
گلرخ لبانش را کج و معوج کرد و با بی‌میلی او را راهی خانه کرد و خود چند لحظه آن‌جا ایستاد و به در بسته‌ی خانه نگریست. یاد اعتراف شیرین مرد افتاد و بی‌اختیار آرام خندید و با انرژی برگشت تا کمکی به زنان روستا بکند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین