- Aug
- 701
- 6,024
- مدالها
- 5
گوشههای چشمان و لبش پر از چروکهای عمیق بود و چشمان عسلیاش زیر مژگانی پنهان شده بود که به سفیدی میزد. لبان درشت و صورتی نسبتاً گردی داشت. با وجود سن بالایش همچنان زیبا به نظر میرسید. زن با ذوق به سمت گلرخ آمد و مهربانانه پرسید:
- چطوری دختر... خوبی؟
کمی لهجه داشت و سخن گفتنش به دل مینشست و بیاختیار لبخندی بر لبان گلرخ آورد. آن لپهای آویزان گلگون که وسطش غنچهای سرخ قرار داشت برایش جذاب به نظر میرسید و حضورش گلرخ را معذبش نمیکرد.
گلرخ: بهترم... شما باید آتوسا باشید؟
آتوسا انحنای دلنشین بر غنچهی سرخ صورت سفیدش نشاند و با لهجهی شیرینی در حالی که سر تکان میداد، گفت:
- آری خودم هستم دختر... آآآ... پس شویت تا بیدار شدی احوال و اخبار رو در اختیارت گذاشته نه؟
سپس آرام خندهی نثار صورت خجالتزدهی دخترک کرد و سر تکان داد. سخنش را از سر گرفت و با گرفتن دست گلرخ با بازار گرمی گفت:
- شوی عاشق پیشهای داری دخترک... تمام مدت کنارت بود و لحظهای از کنارت تکان نخورد.
گلرخ زیر چشمی نگاهی به چهرهی متبسم آبتین کرد که خیرهاش بود، دخترک سریع نگاهش را گرفت و لبخند پهن و گشادی که قصد داشت بر لبش نقش ببندد را کنترل کرد. پس که اینطور آبتینی که شش سال رهایش کرده بود حال از نگرانی لحظهای از کنارش تکان نمیخورد. گلرخ کوچک وجودش پشت چشمی نازک کرد با طعنه و دهانکجی گفت:
- آری تو هم که اصلاً از کاری که انجام داده راضی نیستی!
گلرخ لب گزید و تشکری از آتوسا کرد که آبتین گفت:
- گلرخ گرسنهست؛ اما من چیزی برای خوردنش پیدا نکردم.
زن دست بر زمین گذاشت و با هِنهِن کردن از جای برخاست و همانطور که از اتاق خارج میشد، گفت:
- الان خوراکی برای دخترم میارم... .
روز دیگری گذشت و آنها در روستا بودند. حال گلرخ کمی بهتر شده و دیگر چون فصلها، گاهی زمستانی باری دیگر تابستانی نمیشد و اکنون که کمی سرحال شده بود، اصرار داشت از خانه خارج شود تا گشتی در روستا بزند. بالأخره آبتین معترض با اخم دل به او داد و با هم از خانه خارج شدند، دخترک با ذوق نگاهش را به اطراف چرخاند و به دخترکان کوچک درحال بازی نگریست که در اوج کودکی به سر میبردند و موهای بافته شده و لباسان رنگیشان دنیای کوچکشان را هم رنگی کرده بود. چند زن جوان و زیبا را دید و که مقداری چوب را با طنابی بسته و حمل میکردند و زنانی دیگر که گوسفندان را به درون طویله میبردند. بعضی نان میپختند دیگری بوی غذایش مردم را دیوانه میکرد. یکی بیرون از خانه لباس میدوخت و دیگری موی دخترکش را میبافت. با لذت گام برداشت، انگار روستا روی تپهای قرار داشت که کمی دورتر از آن زمینهای کشاورزی سرسبزی وجود داشت و مردانی دیده میشد که در آنجا مشغول کار بودند. آبتین او را به جلو هدایت کرد و هر دو در سکوت قدم برداشتند و از محیط زیبای اطراف لذت بردند. کمی گذشت که از روستا خارج و از خانههای افراد روستا دور شدند. مقابلشان پر از درخت بود و باد ملایمی که میوزید و برگهای کوچک و بزرگ درختان را تکان میداد.
- چطوری دختر... خوبی؟
کمی لهجه داشت و سخن گفتنش به دل مینشست و بیاختیار لبخندی بر لبان گلرخ آورد. آن لپهای آویزان گلگون که وسطش غنچهای سرخ قرار داشت برایش جذاب به نظر میرسید و حضورش گلرخ را معذبش نمیکرد.
گلرخ: بهترم... شما باید آتوسا باشید؟
آتوسا انحنای دلنشین بر غنچهی سرخ صورت سفیدش نشاند و با لهجهی شیرینی در حالی که سر تکان میداد، گفت:
- آری خودم هستم دختر... آآآ... پس شویت تا بیدار شدی احوال و اخبار رو در اختیارت گذاشته نه؟
سپس آرام خندهی نثار صورت خجالتزدهی دخترک کرد و سر تکان داد. سخنش را از سر گرفت و با گرفتن دست گلرخ با بازار گرمی گفت:
- شوی عاشق پیشهای داری دخترک... تمام مدت کنارت بود و لحظهای از کنارت تکان نخورد.
گلرخ زیر چشمی نگاهی به چهرهی متبسم آبتین کرد که خیرهاش بود، دخترک سریع نگاهش را گرفت و لبخند پهن و گشادی که قصد داشت بر لبش نقش ببندد را کنترل کرد. پس که اینطور آبتینی که شش سال رهایش کرده بود حال از نگرانی لحظهای از کنارش تکان نمیخورد. گلرخ کوچک وجودش پشت چشمی نازک کرد با طعنه و دهانکجی گفت:
- آری تو هم که اصلاً از کاری که انجام داده راضی نیستی!
گلرخ لب گزید و تشکری از آتوسا کرد که آبتین گفت:
- گلرخ گرسنهست؛ اما من چیزی برای خوردنش پیدا نکردم.
زن دست بر زمین گذاشت و با هِنهِن کردن از جای برخاست و همانطور که از اتاق خارج میشد، گفت:
- الان خوراکی برای دخترم میارم... .
روز دیگری گذشت و آنها در روستا بودند. حال گلرخ کمی بهتر شده و دیگر چون فصلها، گاهی زمستانی باری دیگر تابستانی نمیشد و اکنون که کمی سرحال شده بود، اصرار داشت از خانه خارج شود تا گشتی در روستا بزند. بالأخره آبتین معترض با اخم دل به او داد و با هم از خانه خارج شدند، دخترک با ذوق نگاهش را به اطراف چرخاند و به دخترکان کوچک درحال بازی نگریست که در اوج کودکی به سر میبردند و موهای بافته شده و لباسان رنگیشان دنیای کوچکشان را هم رنگی کرده بود. چند زن جوان و زیبا را دید و که مقداری چوب را با طنابی بسته و حمل میکردند و زنانی دیگر که گوسفندان را به درون طویله میبردند. بعضی نان میپختند دیگری بوی غذایش مردم را دیوانه میکرد. یکی بیرون از خانه لباس میدوخت و دیگری موی دخترکش را میبافت. با لذت گام برداشت، انگار روستا روی تپهای قرار داشت که کمی دورتر از آن زمینهای کشاورزی سرسبزی وجود داشت و مردانی دیده میشد که در آنجا مشغول کار بودند. آبتین او را به جلو هدایت کرد و هر دو در سکوت قدم برداشتند و از محیط زیبای اطراف لذت بردند. کمی گذشت که از روستا خارج و از خانههای افراد روستا دور شدند. مقابلشان پر از درخت بود و باد ملایمی که میوزید و برگهای کوچک و بزرگ درختان را تکان میداد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: