- Aug
- 697
- 5,933
- مدالها
- 5
آترین دستش را روی ساعد ماهرخ گذاشت و همانطور که با شتاب سمت ورودی غار میدوید، گفت:
- بدو دختر... باید سریع از این غار بریم.
دخترک که دامنش را با دست آزادش جمع کرده و همراهیش میکرد، زبان زهرآلودش را گشود و نیش زد:
- شاهزادهای که شاهزادهای... این دلیل نمیشه که بهم بگی دختر... باید بگی شاهدخت ماه... .
ناگهان چشمش به همراهان مرد راهزن خورد که خندان و با دستانی لبریز از مواد غذایی و کیسههای غلات به سمت غار میآمدند. لب گزید و با حیرت دستش را از پنجگان مرد جدا کرد. آترین وقتی متوجهی حرکت او شد، اخم کرده به او نگریست؛ اما ماهرخ را ترسیده و حواس پرت با صورتی رنگ و رو رفته مشاهده کرد. تیلهگان دخترک به سمت و سویی در حرکت بود و گاهی لرزشی در آن مشاهده میشد. آترین مسیر نگاه خیرهی او را دنبال کرد که نوچههای راهزن را دید. همان لحظه نگاه آن مردان که خنده از لبشان کنار نمیرفت، به سمت ماهرخ و آترین گشت و تعجب درون تیلهگانشان هویدا شد. آترین زودتر از همه به خود آمد به اطرافش نگریست تا چارهای بیابد که صدای ضعیف ماهرخ را شنید:
- یه کاری کن... آ... .
نگاهی به درختی پوسیدهای که کمی آن طرفترشان بود کرد و گفت:
- پوسته درخت را بکن میتونیم با اون از سراشیبی سریعتر عبور کنیم... زود باش... من حواسشون رو پرت میکنم.
مرد او را به پشت سرش هدایت کرد و زیر لب غرید:
- دیوونه شدی؟ اگه تو رو بگیرن... .
ماهرخ او را هل داد و قدمی به جلو برداشت و باری دیگر سخنانش را در مورد پوست دخترک تکرار کرد. مرد غرغرکنان به سمت درختی فرسوده که روی کوه قرارداشت دوید و دستش را بند پوستهی ترک برداشتهاش کرد و آن را کشید. با کشیدن آن لایهای نسبتاً ضخیم از درخت جدا شد و خردههایی از چوب روی زمین ریخت. آترین عجولانه ماهرخ را صدا کرد و به سمت سراشیبی رفت. ماهرخ نگاهی به نُه مردی کرد که به سمتش میدوید سپس نگاهش را به آترین که قصد داشت به سمتش بیاید، سوق داد. خواست فرار کند؛ اما لازم بود قبل آن اندکی این مردان غول پیکر را بسوزاند، برای همین دهان باز کرد و فریاد زد:
- دیدین گفتم من خودم حریف شما ده نفر هستم؟ حالا تا آخر عمر این بار خفت رو به دوشتون بکشید که از یه دختر شکست خوردید.
سپس با خندهای بلند به سمت آترین که دستش را با تأسف روی پیشانیاش گذاشته بود، دوید. وقتی به آترین نزدیک شد، مرد جوان او را روی تنهی چوب نشاند خود نیز پشتش نشسته و با پا هل کوچکی به زمین داد که چون پری ناگهان از شراشیبی روانه شدند. مردان با دیدینشان عربدهای کشیده و شروع به دویدن به دنبالشان کردند. سراشیبیِ کوه ناهموار بود و مدام قلبشان را تا دهانشان آورده و سپس به سر جایش باز میگرداند. آترین نگاهی به پشت سرش انداخت و وقتی از زاویهی دید راهزنان خارج شدند، ماهرخ را در آغوشش پنهان کرد و پایش را روی زمین گذاشت که پوست درخت با برخورد به سنگریزهها شکسته و آترین محکم روی زمین افتاد. بیاهمیت به خراش روی شانهاش با عجله برخواست و دست دخترک را گرفت و کشید و پشت سنگی بزرگ پنهان شد. صدای داد و فریاد مردانی که میدویدند را میشنید؛ ولی بیتوجه و نفسنفس زنان به سنگ بزرگ تکیه داد. دخترک نیز کنارش نشست و خواست چیزی بگوید که چشمش به زخم عمیق روی شانهی مرد افتاد. نگاهی به چهرهی تهی از دردش انداخت و با نگرانی گفت:
- زخمی شدی!
مرد نیمنگاهی به شانهاش انداخت و بیاهمیت گفت:
- چیزی نیست یه زخم جزئیِ.
ماهرخ پوفی کشید و خود را به مرد نزدیک کرد تا با دقت زخم او را وارسی کند، سپس درحالی که با انگشت اشاره زخمش را لمس میکرد و گفت:
- جزئی نیست عمیقه خونریزی شدیدی هم داری.
مرد چشم بست و زمزمه کرد:
- میتونی درمانش کنی؟
دخترک متعجب نگاهش کرد و با چشمانی گرد گفت:
- نه فکر نکنم!
آترین بیحال با صدایی آرامتر گفت:
- پس ولش کن.
- بدو دختر... باید سریع از این غار بریم.
دخترک که دامنش را با دست آزادش جمع کرده و همراهیش میکرد، زبان زهرآلودش را گشود و نیش زد:
- شاهزادهای که شاهزادهای... این دلیل نمیشه که بهم بگی دختر... باید بگی شاهدخت ماه... .
ناگهان چشمش به همراهان مرد راهزن خورد که خندان و با دستانی لبریز از مواد غذایی و کیسههای غلات به سمت غار میآمدند. لب گزید و با حیرت دستش را از پنجگان مرد جدا کرد. آترین وقتی متوجهی حرکت او شد، اخم کرده به او نگریست؛ اما ماهرخ را ترسیده و حواس پرت با صورتی رنگ و رو رفته مشاهده کرد. تیلهگان دخترک به سمت و سویی در حرکت بود و گاهی لرزشی در آن مشاهده میشد. آترین مسیر نگاه خیرهی او را دنبال کرد که نوچههای راهزن را دید. همان لحظه نگاه آن مردان که خنده از لبشان کنار نمیرفت، به سمت ماهرخ و آترین گشت و تعجب درون تیلهگانشان هویدا شد. آترین زودتر از همه به خود آمد به اطرافش نگریست تا چارهای بیابد که صدای ضعیف ماهرخ را شنید:
- یه کاری کن... آ... .
نگاهی به درختی پوسیدهای که کمی آن طرفترشان بود کرد و گفت:
- پوسته درخت را بکن میتونیم با اون از سراشیبی سریعتر عبور کنیم... زود باش... من حواسشون رو پرت میکنم.
مرد او را به پشت سرش هدایت کرد و زیر لب غرید:
- دیوونه شدی؟ اگه تو رو بگیرن... .
ماهرخ او را هل داد و قدمی به جلو برداشت و باری دیگر سخنانش را در مورد پوست دخترک تکرار کرد. مرد غرغرکنان به سمت درختی فرسوده که روی کوه قرارداشت دوید و دستش را بند پوستهی ترک برداشتهاش کرد و آن را کشید. با کشیدن آن لایهای نسبتاً ضخیم از درخت جدا شد و خردههایی از چوب روی زمین ریخت. آترین عجولانه ماهرخ را صدا کرد و به سمت سراشیبی رفت. ماهرخ نگاهی به نُه مردی کرد که به سمتش میدوید سپس نگاهش را به آترین که قصد داشت به سمتش بیاید، سوق داد. خواست فرار کند؛ اما لازم بود قبل آن اندکی این مردان غول پیکر را بسوزاند، برای همین دهان باز کرد و فریاد زد:
- دیدین گفتم من خودم حریف شما ده نفر هستم؟ حالا تا آخر عمر این بار خفت رو به دوشتون بکشید که از یه دختر شکست خوردید.
سپس با خندهای بلند به سمت آترین که دستش را با تأسف روی پیشانیاش گذاشته بود، دوید. وقتی به آترین نزدیک شد، مرد جوان او را روی تنهی چوب نشاند خود نیز پشتش نشسته و با پا هل کوچکی به زمین داد که چون پری ناگهان از شراشیبی روانه شدند. مردان با دیدینشان عربدهای کشیده و شروع به دویدن به دنبالشان کردند. سراشیبیِ کوه ناهموار بود و مدام قلبشان را تا دهانشان آورده و سپس به سر جایش باز میگرداند. آترین نگاهی به پشت سرش انداخت و وقتی از زاویهی دید راهزنان خارج شدند، ماهرخ را در آغوشش پنهان کرد و پایش را روی زمین گذاشت که پوست درخت با برخورد به سنگریزهها شکسته و آترین محکم روی زمین افتاد. بیاهمیت به خراش روی شانهاش با عجله برخواست و دست دخترک را گرفت و کشید و پشت سنگی بزرگ پنهان شد. صدای داد و فریاد مردانی که میدویدند را میشنید؛ ولی بیتوجه و نفسنفس زنان به سنگ بزرگ تکیه داد. دخترک نیز کنارش نشست و خواست چیزی بگوید که چشمش به زخم عمیق روی شانهی مرد افتاد. نگاهی به چهرهی تهی از دردش انداخت و با نگرانی گفت:
- زخمی شدی!
مرد نیمنگاهی به شانهاش انداخت و بیاهمیت گفت:
- چیزی نیست یه زخم جزئیِ.
ماهرخ پوفی کشید و خود را به مرد نزدیک کرد تا با دقت زخم او را وارسی کند، سپس درحالی که با انگشت اشاره زخمش را لمس میکرد و گفت:
- جزئی نیست عمیقه خونریزی شدیدی هم داری.
مرد چشم بست و زمزمه کرد:
- میتونی درمانش کنی؟
دخترک متعجب نگاهش کرد و با چشمانی گرد گفت:
- نه فکر نکنم!
آترین بیحال با صدایی آرامتر گفت:
- پس ولش کن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: