جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط pen lady با نام [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,835 بازدید, 97 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
آترین دستش را روی ساعد ماهرخ گذاشت و همان‌طور که با شتاب سمت ورودی غار می‌دوید، گفت:
- بدو دختر... باید سریع از این غار بریم.
دخترک که دامنش را با دست آزادش جمع کرده و همراهیش می‌کرد، زبان زهرآلودش را گشود و نیش زد:
- شاهزاده‌ای که شاهزاده‌ای... این دلیل نمیشه که بهم بگی دختر... باید بگی شاهدخت ماه... .
ناگهان چشمش به همراهان مرد راهزن خورد که خندان و با دستانی لبریز از مواد غذایی و کیسه‌های غلات به سمت غار می‌آمدند. لب گزید و با حیرت دستش را از پنجگان مرد جدا کرد. آترین وقتی متوجه‌ی حرکت او شد، اخم کرده به او نگریست؛ اما ماهرخ را ترسیده و حواس پرت با صورتی رنگ و رو رفته مشاهده کرد. تیله‌گان دخترک به سمت و سویی در حرکت بود و گاهی لرزشی در آن مشاهده می‌شد. آترین مسیر نگاه خیره‌ی او را دنبال کرد که نوچه‌‌های راهزن را دید. همان‌ لحظه نگاه آن مردان که خنده‌ از لب‌شان کنار نمی‌رفت، به سمت ماهرخ و آترین گشت و تعجب درون تیله‌گان‌شان هویدا شد. آترین زود‌تر از همه به خود آمد به اطرافش نگریست تا چاره‌ای بیابد که صدای ضعیف ماهرخ را شنید:
- یه کاری کن... آ... .
نگاهی به درختی پوسیده‌ای که کمی آن‌ طرفترشان بود کرد و گفت:
- پوسته درخت را بکن می‌تونیم با اون از سراشیبی سریع‌تر عبور کنیم... زود باش... من حواسشون رو پرت می‌کنم.
مرد او را به پشت سرش هدایت کرد و زیر لب غرید:
- دیوونه شدی؟ اگه تو رو بگیرن... .
ماهرخ او را هل داد و قدمی به جلو برداشت و باری دیگر سخنانش را در مورد پوست دخترک تکرار کرد. مرد غرغرکنان به سمت درختی فرسوده که روی کوه قرارداشت دوید و دستش را بند پوسته‌ی ترک‌ برداشته‌اش کرد و آن را کشید. با کشیدن آن لایه‌ای نسبتاً ضخیم از درخت جدا شد و خرده‌هایی از چوب روی زمین ریخت. آترین عجولانه ماهرخ را صدا کرد و به سمت سراشیبی رفت. ماهرخ نگاهی به نُه مردی کرد که به سمتش می‌دوید سپس نگاهش را به آترین که قصد داشت به سمتش بیاید، سوق داد. خواست فرار کند؛ اما لازم بود قبل آن اندکی این مردان غول پیکر را بسوزاند، برای همین دهان باز کرد و فریاد زد:
- دیدین گفتم من خودم حریف شما ده نفر هستم؟ حالا تا آخر عمر این بار خفت رو به دوشتون بکشید که از یه دختر شکست خوردید.
سپس با خنده‌ای بلند به سمت آترین که دستش را با تأسف روی پیشانی‌اش گذاشته بود، دوید. وقتی به آترین نزدیک شد، مرد جوان او را روی تنه‌ی چوب نشاند خود نیز پشتش نشسته و با پا هل کوچکی به زمین داد که چون پری ناگهان از شراشیبی روانه شدند. مردان با دیدینشان عربده‌ای کشیده و شروع به دویدن به دنبالشان کردند. سراشیبیِ کوه ناهموار بود و مدام قلبشان را تا دهانشان آورده و سپس به سر جایش باز می‌گرداند. آترین نگاهی به پشت سرش انداخت و وقتی از زاویه‌ی دید راهزنان خارج شدند، ماهرخ را در آغوشش پنهان کرد و پایش را روی زمین گذاشت که پوست درخت با برخورد به سنگ‌ریزه‌ها شکسته و آترین محکم روی زمین افتاد. بی‌اهمیت به خراش روی شانه‌اش با عجله برخواست و دست دخترک را گرفت و کشید و پشت سنگی بزرگ پنهان شد. صدای داد و فریاد مردانی که می‌دویدند را می‌شنید؛ ولی بی‌توجه و نفس‌نفس زنان به سنگ بزرگ تکیه داد. دخترک نیز کنارش نشست و خواست چیزی بگوید که چشمش به زخم عمیق روی شانه‌ی مرد افتاد. نگاهی به چهره‌ی تهی از دردش انداخت و با نگرانی گفت:
- زخمی شدی!
مرد نیم‌نگاهی به شانه‌اش انداخت و بی‌اهمیت گفت:
- چیزی نیست یه زخم جزئیِ.
ماهرخ پوفی کشید و خود را به مرد نزدیک کرد تا با دقت زخم او را وارسی کند، سپس درحالی که با انگشت اشاره زخمش را لمس می‌کرد و گفت:
- جزئی نیست عمیقه خون‌ریزی شدیدی هم داری.
مرد چشم بست و زمزمه کرد:
- می‌تونی درمانش کنی؟
دخترک متعجب نگاهش کرد و با چشمانی گرد گفت:
- نه فکر نکنم!
آترین بی‌حال با صدایی آرام‌تر گفت:
- پس ولش کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
ماهرخ اخمی کرد و لبان غنچه شده‌اش را به سمت چپ هدایت کرد، هنوز هم صدای های و هوی مردانی که دنبالشان بودند، می‌آمد. برای همین ولوم صدایشان پایین در حد زمزمه بود:
- بذار ببینمش.
مرد که به‌خاطر کتک‌های راهزنان و آن حالت وارونه‌اش کمی سرگیجه داشت، با بی‌حالی نیم‌نگاهی به دخترک کرد و بی‌حرف کمی خودش را به سمت دخترک کج کرد. ماهرخ با تأسف دو انگشت اشاره‌اش را به پارچه‌ی بریده شده‌ی او رساند و آن را کنار زد تا زخم آترین را ببیند. زخمش عمیق بود و خراش‌هایی دورش را به‌خاطر کشیده شدن فرا گرفته بود. اخم‌های ماهرخ از دیدن آن خراش‌ها درهم رفت و آب دهانش را قورت داد و نگاهی دلسوز به مرد کرد که از گوشه‌ی چشم به او می‌نگریست، گفت:
- درد داری؟
آترین بی‌حال چشم بست و زمزمه کرد:
- نه... زخمی به این عمیقی مگه درد داره؟
ماهرخ که طعنه‌ی کلام او را گرفته بود با اخمی ظریف مشتی نثار بازویش کرد و گفت:
- درست میگی اگه درد داشتی که زبونت مثل زبون مار نیش نمیزد.
در انتهای سخنش نگاه حرصی‌اش را به مرد دوخت که لبخندی محو بر لبان صورتی‌اش نقش بسته. ناگهانی بود، خیلی ناگهان و در یک لحظه؛ ولی قلبش از دیدن آن لبخند هر چند محو؛ اما زیبا لرزید. آرام لرزید؛ اما انگار که درونش را در ثانیه‌ای به ویرانه تبدیل کرد. چشمان بسته‌ی مرد و مژگان بلندش بر زیر چشمانش سایه افکنده بود و پوست سفیدش و لطیفش که به‌خاطر این چند روز کمی تیره شده بود، دستانش را لرزاند و آن انحنای کوچک روی لبانش و جای زخمی کوچک زیر چانه‌‌ی کشیده‌اش باعث شد دخترک لبش را به زیر دندان‌هایش ببرد. انگار که تازه او را دیده بود، انگار که تازه فهمیده که چقدر زیباست! چقدر رفتارهایش مردانه‌است، چقدر معرفت دارد. مرد وقتی خیرگی نگاه او را حس کرد با بی‌حالی گفت:
- شاهدخت ایران زمین چه دلیلی داره که این‌قدر عمیق داره به سربازی ساده نگاه می‌کنه؟
باری دیگر طعنه‌ای نثار دخترک کرد و دخترک دانست که آن سرباز گفتن‌ها بدجور روی دل مرد مانده این‌بار او بود که لبخندی کوچک زده و دوباره مشتش را به بازو‌ی ورزیده‌ی او کوبید که صدای مرد را در آورد:
- فکر نمی‌کنی که من الان مجروح شدم و به‌جای زدن من باید فکر کنی چطوری زخمم رو ببندی.
ماهرخ تیله‌های رنگینش را در حدقه چرخاند و با لطافت باری دیگر زخم او را مورد وارسی قرار داد، سپس با دقت گوشه‌ی دامنش را بالا برده و سعی کرد خون اطراف آن را پاک کند. آرام درحالی که از دقت زیاد اخمی کوچک روی پیشانی‌اش نشسته بود، گفت:
- باید آب پیدا کنیم و زخمت رو تمیز کنیم.
مرد با رنگ‌پریدگی کف دستش را روی زمین گذاشت و از جا برخاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
ماهرخ نیز سریع از جای برخاست و بازویش را گرفت. مرد نگاهی لبریز از تعجب نثار او کرد که بی‌خیال بند بازویش شده به اطراف نگاه می‌کرد. ماهرخ وقتی دید او قصد حرکت ندارد سؤالی به او نگریست آترین با دیدن چهره‌ی او که چون علامت سؤال بود، سرش را به طرفین به معنای چکار می‌کنی تکان داد که دخترک نیز حیران همانند او این کار را تکرار کرد که مرد با چشمان گرد اشاره‌ای به دست او کرد و گفت:
- چی‌کار می‌کنی؟
ماهرخ نگاهی اندرسیفه به او کرد و گفت:
- دارم کمکت می‌کنم تا بتونی راه بری.
مرد ابرو بالا انداخت و سرش را کج کرد. خنده‌اش گرفته بود این‌گونه که ماهرخ به او آویزان بود که آترین علاوه بر تن بی‌توان خود باید او را هم می‌کشاند. ماهرخ قدمی برداشت و او را همراه خود کشید... .

***
چشمانش را با خستگی باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت گلرخ معصومانه سر به روی بازوی او گذاشته و خوابیده بود. گاری وارد روستایی شده و صدای مردم و جنب و جوششان باعث شد گلرخ تکانی خورده و چشم باز کند و گیج و حیران به آبتین بنگرد. سپس نگاهش را گردانده و روستای کوچک و خشک که در وسط بیابان قرار داشت ببیند. زمانی که گاری در کنار خانه ایستاد آن دو با سرعت از گاری بیرون پریده و بدون نگاه به پشت‌ سرشان به پشت خانه رفتند و پنهان شدند. آبتین نفسی عمیق کشید و خواست سخنی بر زبان آورد که ناگهان توسط چند تن از مردان قوی هیکل و قد بلند محاصره شدند. ماهرخ نفس‌نفس‌زنان و با چشمان و دهانی نیمه باز به اطرافش نگریست. مردان زره پوش، پوششی چون سربازان پدرام را داشته و این موضوع لرزه بر پیکرش می‌انداخت. آبتین نیز سکوت کرده به لباس‌ و ظواهر خشن‌ آن‌ها نگریست، سپس دستش را دراز کرد و دست مشت شده‌ی دخترک را محکم گرفت و فشرد. دخترک عاجزانه نگاهی به او انداخت؛ اما نگاه عمیق و گرم آبتین به او دل‌گرمی داد. مرد نگاهی به سربازان کرد که یکی از سربازان قدمی جلو آمد و تمسخرانه لبش را کج کرد و گفت:
- هی تو... مرد عامی... اگه جونت رو دوست داری دست شاهدخت رو رها کن و برو.
و در اتمام سخنش با انگشت اشاره‌ای به سربازانش کرد. دو سربازی که کنارش ایستاده بودند، از هم فاصله گرفتند و راه فرار را برای آبتین هموار ساختند. همان لحظه سربازی که پشت آبتین ایستاده بود شمشیرش را کنار گردن آبتین نهاد. مرد پوزخندی زد و ادامه داد:
- یا شاهدخت رو تحویل میدی و راهت رو می‌کشی و می‌روی یا... یا که جونت رو فدای سلطنتی می‌کنی که از دست رفته.
آبتین ساکت ماند به مرد نگاهی انداخت و نگاه بعدیش را به سمتی که قرار بود از آن حلقه محاصره برود، نشانه رفت. گلرخ به چهره‌ی مصمم او نگریست؛ اما او نیم‌نگاهی هم به دخترک نکرد و این ترسی مخوف بر دل گلرخ انداخت که ناباورانه دست آبتین را تکان داد و صدایش زد:
- آبتین!
اما آبتین بی‌توجه دست او را رها کرد و قدمی به سمت سربازانی که فاصله گرفته بودند برداشت‌؛ اما لحظه‌ی آخر برگشت و به چشمان اشکی دخترک که از ترس می‌لرزید انداخت. نگاهش کرد، آنقدر عمیق که انگار قصد داشت افکارش را از این راه به او منتقل کند. گلرخ به چشمان آبی مرد نگریست، نگاه آبتین مثل همیشه بود گرم و خواستنی؛ اما صورتش انگار به ساز دیگری می‌رقصید. ناگهان پای مرد جوان به شدت بالا رفت و به روی دهان یکی از سربازان فرود آمد. آن سرباز و همراهانش که انتظار این حرکت آبتین را نداشتند در شوک فرو رفته و متوجه‌ی مرد نشدند که دست گلرخ را گرفته و فرار کردند. رئیسشان زودتر به خود آمد و فریاد زد:
- بگیریدشون.
با فریاد او سربازان دیگر با تمام توان به سمت آن دو دویدند. گلرخ و آبتین به سرعت می‌دویدند و چون نزدیک ورودی روستا قرار داشتند، توانستد در مدت زمان کم از آن خارج شوند. دخترک با چشمانی گشاد نگاهی به پشت سرش انداخت که سربازی را در نزدیکی خود دید. جیغ بلندی کشید و چشم بست. سرباز که تنه‌ی چوبی در دست داشت آن را با تمام توان به سر آبتین کوبید. ضربه‌‌اش سهمگین و دردناک بود، به طوری که به قدم‌های جوانک سستی بخشید و به چشمانش تاری و تاریکی و همان‌طور که به جلو قدم برمی‌داشت و هر لحظه حرکاتش آهسته‌تر می‌شد بر زانو‌هایش فرود آمد و نقش بر زمین شد. گلرخ روی زمین افتاد و خود را به سمت او کشید و با ترس و زبانی که به لکنت افتاد بود حیران و سرگردان دستش را زیر سر او گذاشت و او را در آغوش کشید، گفت:
- آبتین؟ ... آبتین؟ ... آبتین نه! التماست می‌کنم چشمانت رو باز کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
اما آبتین دریای چشمانش را به روی او باز نکرد که این کارش گلرخ را به گریه و آه و ناله انداخت. دو سربازی که جلوتر بودند آمدند و بازوان شاهدخت را اسیر پنجه‌گانش کرده و سعی در بلند کردن آن کردند؛ اما گلرخ به شدت خود را تکان داد و با هق‌هق اسم مرد جوان را فریاد زد. تلاش می‌کرد خود را به سمت او بکشاند؛ اما مردان دیگر بی‌توجه به چشمان اشکی و صدای غم‌انگیزش او را روی زمین می‌کشیدند. دو سرباز دیگر نیز جسم بی‌جان آبتین را کشیده و به سمت دره‌ی که کمی آن‌طرف‌تر از آن محوطه قرار داشت، می‌بردند. گلرخ با چشمان گشاد شده و اشکانی که چون سیلاب جاری بود نامش را فریاد زد که پلک‌های مرد جوان آرام لرزید و کمی باز شد؛ اما هیچ کنترلی از خود نداشت و فقط تصویر تاری از دخترک را دید که خود را به سمت او می‌کشید ولی سربازان با بی‌رحمی بازوانش را گرفته و او را به سمتی می‌بردند. با گیجی و بی‌حالی اسم دخترک را زیر لب زمزمه کرد سپس چشمانش بسته شده و در دنیای تاریکی فرو رفت... .

***
ماهرخ کنار آترین که با بی‌حالی به تخته سنگی تکیه داده بود، نشست و حالش را پرسید:
- حالت خوبه؟
اما مرد که چشمانش را از درد محکم بسته و با کف دست، زخم روی شانه‌اش را فشار می‌داد و در آن حال زیر لب خوبمی زمزمه کرد. دخترک چهره‌ی رنگ پریده او را از نظر گذراند و سپس بی‌اختیار زیر لب زمزمه کرد:
- چرا نجاتم دادی... .
مرد که جمله‌اش را نشنیده بود با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت:
- چیزی گفتی؟
دخترک که انگار تازه یادش افتاده که باید او را موأخذه کند، برای همین چهره‌ی سخت و اخم‌آلودی به خود گرفت و با ولومی بلند گفت:
- چرا نجاتم دادی‌؟ ... تو برادر پدرامی و اون داره همه‌ی تلاشش رو می‌کنه تا ما و سلطنتمون رو به فنا بده اون وقت تو... تو جون منو نجات دادی.
مرد نگاهی عمیق به او انداخت سپس لبخندی کوچک و غمگین بر روی لب نشاند و زمزمه‌وار گفت:
- تو خیلی مغرور بودی... خیلی. به جز خودت هیچ کَس دیگه‌ای توجه نمی‌کردی. هیچ کَس رو ندیدی تو... تو هیچ‌وقت منو ندیدی.
دخترک مات و مبهوت به او نگریست لبانش فاصله گرفت تا سخنی بگوید و سؤالات انبوهی که در ذهنش غوطه‌ور بود را خالی کند؛ اما از شدت گیجی صدایی از حنجره‌اش خارج نشد. لبش را گزید و آشفته‌وار به چهره‌ی گرفته‌ی مرد که به روبه‌رو خیره بود نگاه کرد. چشم بست و نفسی عمیق کشید سپس با لکنت گفت:
- منظ... منظورت چیه؟ یعنی چی که من تو رو ندیدم؟
ولی مرد سخنی نگفت و همان‌طور خیره به درخت مقابلش ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
دخترک اخمی از حیرت بر پیشانی‌اش نشاند و با ولومی بلند درحالی که بازویش را تکان می‌داد گفت:
- منظورت چیه؟
مرد بالأخره نگاهش را از روبه‌رو گرفت و به چهره‌ی سفید‌گون ماهرخ دوخت، دستش بی‌اختیار بالا رفت تا با پشت انگشتانش گونه‌های برجسته‌ی او را نوازش کند؛ اما وسط راه ایستاد و دستش را عقب کشید. دخترک که خیره‌ی دست او بود سردرگم و گیج زمزمه کرد:
- نمی‌فهمم... منظورت رو نمی‌فهمم... یعنی چی که من تو رو ندیدم؟
مرد آهی کشید و با لبخندی که گوشه‌ی لبانش جا خشک کرده بود جواب داد:
- من همیشه همراه برادرم به قصر می‌آمدم... من در تمام جشن‌های سلطنتی ایران زمین و دیگر کشورها حاضر می‌شدم... من بی‌نهایت برادرم رو حمایت کردم تا خواهرت رو بدست بیاره... چون... چون همه‌ی این‌کارها برای تو بود. برای این‌که لحظه‌ی در این بین تو رو ببینم. در تمام جشن‌ها چشم من دنبال تو بود؛ اما چشم تو هر چیزی رو می‌دید به غیر از من. به قصرتون می‌آمدم تا تو رو ببینم و با تو برای اولین بار حرف بزنم؛ ولی همه‌ی راه‌ها رو بسته بودی... چنان تند خو و مغرور بودی که جرئتم رو برای گفتن حرف‌های دلم می‌گرفتی... وقتی که شاهدخت گلرخ به پیشنهاد برادرم جواب رد داد اون به شدت عصبانی شد، خواست هر طور شده شاهدخت رو بدست بیاره حتی به قیمت نابودی سلطنت شما... من نتونستم جلوشو بگیرم؛ اما زمانی که قصر رو به آتش کشیدند... اون زمان که یکی از ندیمه‌ها فریاد میزد و اسمت رو صدا میزد بی‌درنگ وارد قصر شدم تا هر طور شده تو رو از اون‌جا خارج کنم.
اشک از گوشه‌ی چشمش چکید شک نداشت که آن خدمتکار ندیمه‌‌ی محبوبش بود، زمزمه‌وار پرسید:
- چه بلایی سر اون خدمتکار اومد.
مرد اندکی سکوت پیشه کرد و سپس با خارج کرد نفسش جواب داد:
- کشته شد.
بغض در گلویش جا گرفته و راه تنفسش را بست، اشک‌هایش بی‌محابا ریخت و افسوس خورد برای سرنوشت تلخ دوست سردش، قلبش از شنیدن خبر مرگ او چنان به درد آمده که آتشی درون کالبدش برپا کرد با خشم ایستاد و انگشت اشاره‌اش را سمت مرد نشانه گرفت و غرید:
- با خودت چی فکر کردی این‌که بعد از این جنایاتی که مرتکب شدید من با بی‌خیالی عشقت رو قبول می‌کنم؟ ... هان ... .
با بی‌رحمی نگاهی به چهره‌ی ناباور آترین انداخت و ادامه داد:
- البته اگه عشقی هم وجود داشته باشه... هه واقعاً مسخرست.
چیزی که گفته بود را خود نیز قبول نداشت. آخر کدام دیوانه از روی هوس یا باد کله شاهدخت فراری را نجات می‌دهد، شاهدختی که اگر توسط حکومت جدید گرفته شود اسیر شده و کسی که در فرار و نجاتش دست داشته مجازات می‌شود. این حرکاتش، شب بیداری‌هایش، گرسنگی کشیدن‌هایش، حتی مراقبت و درمان زخم شاهدخت همه‌ی این‌ها نشان ‌دهنده‌ی حس پاک و بی‌همتای آترینی بود که شاهزاده و اشراف‌زاده بوده و هیچ یک را تاکنون حتی برای عزیزترینش انجام نداده بود؛ اما ماهرخ برایش فرق داشت دخترک یاغی و بدخلقی بود؛ اما او عاشقش بود. عشق که خبر نمی‌دهد، ابتدا در خانه‌ات را می‌زندآنقدر یواش که تو نمی‌شنوی. از قصد آن‌گونه در میزد تا آگاه نشوی که چون سارقی قصد دزدی از تو را دارد؛ اما قلب نادان سرکشت در را باز او را به داخل دعوت می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
ولی انگار که ماهرخ صدای در زدنش را شنیده و قصد داشت با تمام توان جلویش را بگیرد. او منطقی بود، چون گلرخ بمبی از احساس را با خود حمل نمی‌کرد. او شاهدخت بود و الگو! دیگران رفتارش را تقلید می‌کردند و اگر خطایی می‌کرد، مردم نیز به خطا افتاده و گناهشان را به گردن او و خاندان سلطنتی و بی‌عرضه‌گیشان می‌انداختند. او چون گلرخ تابع شکن نبود که عاشق رعیت شد و در عشقش سوخت، او ماهرخ بود و نمی‌توانست اجازه دهد برادر دشمنشان صاحب قلبش شود و فردا روز نفرین و لعنت مردمانش را به جان بخرد. برای همین به پیوند بین ابروهایش نیروی بیشتری بخشید و رو بگرداند و راهی را پیش گرفت. آترین اما ماند، حیران سرگشته و با دهانی که قصد بسته شدن را نداشت. ماند و پاهایش توان نداشت که به دنبال دخترک خمشگین برود. دستش را به سمت موهایش برد و انگشتانش را لابه‌لای تارهای مشکینش قفل کرد، شاید درست می‌گفت آن دخترک مو طلایی. آن جنایاتی که پادشاه پدرام مرتکب شد به این سادگی قابل بخشش نبود یا... یا که اصلاً قابل بخشش نبود و او نیز به عنوان برادر این پادشاه خبیث شناخته می‌شود‌ و بلاشک دیگران او را هم‌گناه هم خونش می‌بینند. پس دخترک حق داشت او را از خود براند، آخر کدام شاهدخت یا شاه می‌توانست با خشم و غضب ملتش با بی‌خیالی زندگی کند... .
گذشت و گذشت خورشید کم‌کمک راهش را گرفت و پشت کوه‌های بلند سنگی پوش پنهان گشت و جایش ماه، آن چراغ شب به روی پرده‌ی مخملی و پر زرق و برق جولان داد. باد خنکی که می‌وزید صدای خش‌خش برگ‌های روی درختان را درآورد و نوای آن شب تاریک شد. شبی که ماهرخ نبود، صدای مخملی و لطیفش نبود، آن موهای بلند پر از خاک و برگ چشمانش را نوازش نمی‌کرد. دیگر دخترک سفید‌رویش نبود و از او دل کنده بود و او... و او غمگین و سرگشته تکیه به سنگی نسبتاً بزرگ مانده بود و انتظار می‌کشید، انتظار این‌که شاید صدای دخترک را بشود. شاید او بترسد و برگردد و مثل همیشه با غرور به مرد توهین کرده و او را تحقیر کند؛ اما برگردد. چشمانش را که چون دریایی خون‌آلود بود، از درخت مقابل گرفت و با کرختی از جا برخواست. چندین ساعت بود که در آن حالت مانده و به درخت خیره بود و فکر می‌کرد به این‌که حال چه کار کند؟ چگونه زندگی کند؟ زندگی مگر بدون صاحب آن موهای طلایی امکان پذیر بود؟ اصلاً قبل او چگونه می‌گذشت لحظه‌هایش؟‌ در این بین قلبش با بی‌قراری ناله‌ی پر غمی سر داد:
- بیهوده... خالی از حس... غیر واقعی... زندگی قبل او این‌گونه بود.
از ابتدا او بود، از همان ابتدا که عقلش شروع به کار کرد و چشمانش درست و حسابی رو به جهان باز شد، فقط دخترکی را دید لاغر اندام و با امواجی گندمی و پوستی چون برف و چشمانی علفی. از همان ابتدا ماهرخ بود، در خواب‌های هر شبش، در لحظه به لحظه زندگیش فقط ماهرخ بود. هر جا را که نگاه می‌کرد تنها او را می‌دید و او را. هر چه در توان داشت به نمایش گذاشت تا شاید اندکی به چشم او بیاید؛ اما انگار نه انگار. ماهرخ او را ندید و او هر چه بیشتر تلاش کرد، غرورش خدشه‌دارتر شد و باز هم نتوانست نظر آن شاهدخت مغرور را جلب کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
ناگاه به خود آمد و نگاهی ترسان و سردرگمش را به اطراف دوخت. ماهرخ نبود! ماهرخ نیامد، او کجا رفت؟ نکند حیوانی به جانش افتاده باشد؟ فکر به این موضوع چنان ترسی در رگ‌هایش تزریق کرد که شروع به دویدن از مسیری کرد که دخترک از آن رفته بود. نگاه لرزانش اطراف را با دقت کنکاش می‌کرد و گه‌گهداری نام دخترک را با فریاد می‌خواند؛ اما جوابی نمی‌یافت. به قدم‌هایش شدت داد و مسیرش را به سمت چپ گرفت، دو دستش را کنار دهانش گداشته و بانگ داد:
- ماهرخ؟ ... .
و جوابی نگرفت، نفس‌نفس زنان دور خود چرخید و پنجه‌گانش در موهایش قفل شد. سپس همان‌طور که به خود دلداری می‌داد با سرعت به راهش ادامه داده و به فریاد زدنش ادامه داد:
- ماهرخ؟ ... ماهرخ؟ ... .
زیر لب با اضطراب و نگرانی زمزمه کرد:
- چیزی نمیشه... اتفاقی نمی‌افته... اون دختر قویه.
اما خود نیز سخنش را قبول نداشت. اگر از قضا گرگی آن طرف‌ها هوش گشت و گذار کند، او را ببیند قطعاً کارش تمام بود. تیله‌گانش با شدت لرزید و مردمک‌های چشمانش از وحشتی که به جانش افتاده بود، درشت شد. این‌دفعه راهش به سمت راست کج کرد و همان‌طور که می‌دوید صدایش زد:
- ماهرخ؟ ... .
جوابی نگرفت و باز دوید:
- ماهرخ؟ ... .
و باز هم سکوت شب بود که در گوشش سوت می‌زد:
- ماهرخ؟ ... .
گلویش از فریاد‌هایش می‌سوخت و نفس‌هایی که به سختی از شش‌ها و دهانش خارج می‌شد، کارش را سخت‌تر می‌کرد. رگ‌های پیشانی‌اش‌ از خشم بیرون زده و دردی عمیق برایش ایجاد می‌کرد. ناگهان با خشم ایستاد و دست مشت شده‌اش را محکم به درخت کوبید که پشت چهار انگشتش بریده و خون از آن غلغله زد و جاری شد و چکه‌چکه از نوک انگشتانش به روی زمین ریخت. زخم روی شانه‌اش هم خون‌ریزی کرده و درد می‌کرد. امیدش ناامید شده بود، دخترک نبود. نبود و اثری هم از خود به جای نگذاشته بود. برای آخرین باز صدایش زد از ته دل و با عجز و ناتوانی:
- ماهرخ؟ ... .
زیر لب با بغض دردناکی که گلویش را می‌خراشید زمزمه کرد:
- التماست می‌کنم جواب بده.
سکوت و سکوت و او ناامید‌تر شد. به همان درخت که مورد حمله قرار داده بود تکیه داد و روی زمین نشست. چشمانش را بست و خود را به امواج منفی که در سرش جولان می‌داد، سپرد که ناگهان... ناگهان صدای جیغ ضعیفی را شنید. چشمانش بی‌اختیار و با شگفتی باز شد به اطراف نگریست. با بی‌قراری ایستاد و فریاد زد:
- ماهرخ؟ ... .
سکوت بود و صدایی نیامد و او فکر کرد که توهم زده؛ اما باری دیگر صدای جیغ بلند‌تر از قبل به گوش رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
آترین وحشت زده به سمت جایی که صدا از آن می‌آمد، دوید. چنان نگران دخترک بود که درد زخمانش را از یاد برده برد و متوجه‌ی خونی که از پیکرش می‌رفت نبود. چشمان سرخش می‌سوخت و قلبش با بی‌تابی می‌کوبید که نکند بلایی سر دخترکش آمده باشد. مرد دوید و دوید از میان درختان و بوته‌ها گذشت که به دخترک رسید؛ اما صحنه‌ای که مقابلش دید روح را پیکرش خارج کرد. گرگی بزرگ با موهای سیاه که به آبی میزد و دندان‌هایی که چون خنجر تیز بود روی دخترک افتاده و خرخر کنان دهانش را باز کرده قصد داشت با آن دندان‌های تیز و آب دهانش که به راه افتاده، دخترک را تکه‌تکه کند. ماهرخ هق‌هق کنان جیغ میزد و اسم مرد را می‌خواند و با دستانی زخمی و لباسی پاره قصد داشت آن حیوان وحشی را محار کند. آترین به خود آمد و سمت گرگ دوید و با تنه‌ای محکمی که به او زد، آن حیوان وحشی را از روی دخترک لرزان کنار زد. زمانی که گرگ گوشه‌ای افتاد دخترک با گریه از جا برخاست و پشت مرد قرار گرفت و با دستانی که می‌لرزید، پیراهنش را در مشت گرفت. گرگ بی‌درنگ غرش‌‌نان به سمت مرد حمله کرد که آترین مشت محکمی بر پوزه‌اش کوبید. آن حیوان ناله‌ی دردآلود کرد و باری دیگری جهشی کرد و با پنجه‌های برنده‌اش آترین را مورد هدف قرار داد که مرد با کوباندن دست بر سی*ن*ه‌ی گرگ قصد محارش را کرد؛ اما پنجه‌های گرگ خراش‌هایی روی بازوانش ایجاد کرده که خون از آن‌ها جاری شد. مرد دخترک را که جیغ میزد به سمتی هل داد تا در امان باشد و خود نیز سنگی نسبتا‌ً بزرگ را برداشته و بر کمر گرگ که خود را به او آویزان کرد بود و دهانش باز بود کوبید. حیوان ناله‌ای دیگر کرد و پنجه‌اش را محکم بر شکم مرد کشید و آن را برید‌. آترین اخم‌هایش را از درد در هم گره زد و اختیار از کف داد که با حمله دوباره‌ی گرگ نقش بر زمین شد. آن حیوان وحشتی با پشتی زخمی و خونی رویش قرار گرفته و دهانش را به صورت مرد نزدیک کرد و خواست با دندان‌هایش صورت مرد را نقاشی کند که مرد تخته چوبی که کنارش افتاده بود را برداشته و با توان توان بر صورت گرگ کوبید. به گونه‌ای که حتی صدای شکستن فک حیوان و ناله‌ای سوزناک را شنید. آترین باری دیگر با تخته چوب بر کمر حیوان زد که چوب شکست و زوزه‌ی گرگ بلند شد. حیوان خونی قدمی برداشت و سپس بی‌جان نقش بر زمین شد. آترین با سر و صورتی زخمی بی‌حال و نفس‌نفس‌زنان به دخترک که از ترس جیغ زده و می‌گریست، نگریست. سپس قدمی عقب رفته که چشمانش بسته شده و روی زمین افتاد. ماهرخ با وحشت به سمتش رفت و دست لرزانش را روی گونه‌ی مرد گذاشت آرام تکانش داد و گفت:
- آترین؟ ... آترین؟ ... آترین التماست می‌کنم! چشمانت رو باز کن... آترین خواهش می‌کنم.
ولی مرد بی‌جان و بی‌نفس با رخی که به سفیدی میزد و خونی که بی‌وقفه می‌ریخت چشم باز نکرد. ماهرخ بیشتر تکانش داد و گریان و عاجز گفت:
- آترین خواهش می‌کنم... التماست می‌کنم! آترین منو ببخش... گناهم رو ببخش... نباید می‌رفتم... نباید این بلا رو سرت درمی‌آوردم... آترین مگر عاشقم نیستی؟ ... پس به‌خاطر من چشم‌هات رو باز کن آترین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
اما نه آترین چشم باز کرد و نه قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تکان خورد... .

***
با درد چشمانش را باز کرد، تار می‌دید و احساس خستگی و بی‌حالی می‌کرد. طعم دهانش تلخ بود و زبانش آن‌چنان خشک که انگار سالیان سال هست که آب نخورده بود. کمی سرش را که تیر می‌کشید تکان داد و نگاهی به اطرافش انداخت که پیرمرد قد کوتاه و لاغری را دید که پشتش سمت او بوده و مشغول انجام کاری بود. آبتین کمی چشمانش را ریز کرد و خیره‌ی او شد، پیرمرد درحالی که مغز‌های گردویی که کف دستش بود را می‌خورد برگشت و نگاهی با بی‌خیال به آبتین انداخت. وقتی چشمان باز او را دید، بی‌خیال‌تر از قبل آمد و کنارش نشست و گفت:
- آ... بیدار شدی؟
آبتین سعی کرد در جایش بنشیند؛ اما درد مانعش می‌شد. با کلافگی نگاهش را در خانه‌ی کوچکی که در آن بود، گرداند و گفت:
- چی‌شده؟ ... تو کی هستی؟ ... من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟
مرد کنار آبتین نشست و همان‌طور که سخت مشغول وارسی مغز‌ها و خوردن‌شان بود، جوابش را داد:
- من چه می‌دونم چی‌شده... جنازه‌ت رو پیدا کردم مجبور شدم بیارمت خونه‌م. حالا هم که خوب شدی برو بیرون.
آبتین حیران و با دهانی باز نگریست، سپس به سر و روی زخمی‌اش اشاره کرد و گفت:
- من حتی نمی‌تونم بشینم، چطور منو از خونت بیرون می‌کنی؟
با دقت نگاهی به چهره‌ی چروکیده و سر صاف و کچل پیرمرد انداخت. پیرهن قهوه‌ای کهنه‌ای به تن داشت که آستین نداشته و با کمربندی سبز به دور کمرش به آن زینت داده بود. آبتین چشمانش را ریز کرد و ادامه داد:
- تو... تو همون پیرمرد نیستی که... .
نتوانست سخنش را ادامه دهد، زیرا مانده بود چه بگوید. آن پیرمرد که آن‌ها بی‌خبر سوار گاری‌اش شده بودند کر بود و این پیرمرد... . پیرمرد کف دستش را روی سرش که لکه‌ای قهوه‌ای نسبتاً بزرگی روی آن خودنمایی می‌کرد، کشید و گفت:
- آره همونم که بدون اجازه سوار گاریم شدید... تو و اون دختره‌.
آبتین به هر سختی بود سر جایش نشست و با درد زخم پشت سرش را لمس کرد و کنجکاوانه گفت:
- ولی تو که نمی‌شنیدی؟
پیرمرد به او کمک کرد در جایش برخیزد، سپس آبتین را هل داد و خود در بسترش نشسته و دراز کشید، گفت:
- خودم رو به ناشنوایی زدم تا هوار نشید رو سرم که شدید... در رو که می‌بینی لازم نیست بهت نشونش بدم مگه نه؟
آبتین با چشمانی گرد و زبانی قفل شده نگاهی به خود سپس به او و بعد به در چوبی خانه‌ی کوچک پیرمرد انداخت و با شگفتی گفت:
- واقعاً با این احوالم داری از خونه‌ت‌ بیرونم می‌کنی؟
پیرمرد نیم‌خیز شد و با آبروی بالا رفته گفت:
- باور نمی‌کنی؟ ... می‌خوای با لگد بندازمت بیرون تا طعم واقعی بودنش رو بچشی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
پلک آبتین پرید و فاصله‌ی میان لبانش پدیدار شد تا سخنی بگوید؛ اما نمی‌دانست چه بگوید و چگونه آن پیرمرد خرفت را قانع کند. در آخر چشمانش را محکم بست و حق به جانب گفت:
- می‌دونی که من تنها کسی هستم که می‌تونه شاهدخت این مملکت رو نجات بده؟
پیرمرد بی‌خیال ساعد لاغرش را که تارهای سفیدش روی آن روییده بود‌، روی پیشانی گذاشت و گفت:
- پس برو نجاتش بده.
آبتین حرصی دست به کمر زد و غرید:
- حداقل اسبی چیزی به من بده تا بتونم برم... اون موقع به پادشاه سپهر میگم ازت تقدیر و تشکر کنه.
مرد هوفی کشید و با خستگی درحالی که خمیازه می‌کشید، نیم‌خیز شد و گفت:
- من یه خر بیشتر ندارم اگه می‌خوای با اون شاهدخت رو نجات بدی مشکلی نیست ببرش... پیر شده دیگه به درد من نمی‌خوره مدام جفتک می‌ندازه.
آبتین عصبی اخمی کرد و رو برگرداند و از خانه‌ی مرد خارج شد. خورشید وسط آسمان بود و باعث شده که چشمانش را ریز کند و به اطراف نگاهی بی‌اندازد. خانه در خارج روستا قرار داشت، مشخص بود پیرمرد حوصله‌ی خودش را هم ندارد دیگران جای خود. غرغرکنان قدمی برداشت و وارد مسیر شنی شد:
- حال ما رو نگاه! برای نجات شاهدخت باید با خر برویم... آره دیگه همین هم مونده بود.
ناگهان صدای ضعیف شیهه‌ی اسبی را شنید، ایستاد و با چشمانی گرد به اطراف نگریست؛ ولی چیزی را ندید برگشت و نگاهی به خانه‌ی مرد انداخت که متوجه‌ی اسطبل کوچکی که پشت خانه‌اش قرار داشت، شد. بی‌اختیار لبخندی شیطانی بر لب نشاند و آرام‌آرام بی‌توجه به درد سرش به پشت خانه رفت، قفل چوبی اسطبل را باز کرد و وارد آن شد که دو اسب سفید و یک اسب تنومند سیاه را دید. با دیدن آن‌ها لبخندش وسعت گرفت آرام به سمت اسب سیاه رفت و درحالی که دستش را دراز می‌کرد تا پوزه‌اش را نوازش کند، زمزمه کرد:
- هی دوست من چطوری؟
اسب سرش را تکان داد و پاهایش را بالا برد و شیهه‌ای کرد. آبتین به پشت سرش نگریست تا مبادا پیرمرد ظاهر شود، سپس دوباره به اسب نزدیک شد و این‌بار پوست مخملی‌اش را نوازش کرد و با سخن گفتن او را دعوت به آرامش کرد. اسب که آرام شده بود پوزه‌اش را به کف دست او مالید. آبتین خنده‌ای کرد و با باز کردند طنابش او را از اسطبل خارج کرد، سوارش شد و خواست تمام مسیری را که آمده بودند، باز گردد و شاهدخت را نجات دهد؛ اما با خود که اندیشید فهمید کاری بیهوده است. زیرا آن‌ها لشکری بودند و او یک نفر. برای همین راهش را کج کرد و به سمت مکانی که پادشاه به آن‌جا رفته بود حرکت کرد. با گفتن هی و حرکت اسب ناگهان پیرمرد هراسان از خانه بیرون آمد و وقتی آبتین را سوار بر اسب خود درحال دور شدن دید، عصبانی چوبی که در دست داشت را بالا برد و فریاد زد:
- اگه ازم تقدیر و تشکر نشه پیدات می‌کنم و ... .
الفاظ رکیکی که به کار می‌برد به گوش آبتین نرسید، زیرا دور شده بود و با نهایت سرعت پیش پادشاه می‌رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین