جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط pen lady با نام [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,812 بازدید, 97 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
شاهدخت دستانش را بالا برد و گفت:
- نه‌نه..‌. من خودم می‌تونم.
آبتین چشم ریز کرد و گفت:
- مطمئنید؟
گلرخ با اطمینان سری تکان داد:
- آره.
آبتین از جای برخواست و درحالی که پیش استاد می‌رفت گفت:
- پس اگه به مشکلی بر خوردید صدام کنید.
چاه بغل خونه‌ست... سمت راست.
و در اتمام حرفش با دو انگشت شست و اشاره‌اش چشمانش را مالید. گلرخ نگاهی به او کرد و بی‌اختیار لبخندی گله و گشاد زد. آبتین حتی هنگام خستگی‌اش هم زیبا بود، بسیار زیبا! با سرفه‌ی استاد بختیار، سریع نگاهش را از آبتین گرفت و به او که سعی در کنترل خنده‌اش داشت و حاصلش لبخندی بزرگ و پر از شیطنت بود، دوخت. خنده از چشمان مرد سرازیر بود. ناگهان عرقی سرد روی کمر دخترک نشست، با خود گفت:
- نکنه استاد نگاه خیره‌ام رو به آبتین دیده که سعی در کنترل لبخندش داره؟
لبش را گزید و به سرعت از کلبه خارج شد، گونه‌های داغش را با دستان لرزان لمس کرد. نفرینی نثار خود کرد، این قلب سرکش آخر رسوایش می‌کرد! بدجور هم رسوایش می‌کرد. به سمت راست خانه حرکت کرد که چاه کوچکی را دید و سطلی که به وسیله طناب، چوب و قرقره، بالای چاه قرار داشت. نگاهی به طنابی که به چوب گره داده بود کرد و گره‌اش را باز کرد که ناگهان طناب با حداکثر سرعت از چوب خارج شد؛ اما قبل از آن‌که سطل به درون چاه بیفتد، خم شد و طناب را گرفت. سطل را به سمت بالا کشید و از چاه خارجش کرد. نگاهی به آن انداخت، مقداری آب درونش وجود داشت. با همان مقدار کارش راه می‌افتاد. صورتش را شست و سریع به سمت کلبه دوید که آبتین را دید. آبتین با دیدنش به سمتش آمد و گفت:
- داشتم دنبالتون می‌اومدم چقدر دیر کردید.
گلرخ با هول و ولا من‌منی کرد و گفت:
- به کمکت نیاز دارم‌.
مرد با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- چی‌شده؟
گلرخ چشم گرد کرد:
- فکر کنم باز خراب‌کاری کردم... بیا نشونت بدم.
بی‌حرف دنبال گلرخ به راه افتاد تا این‌‌که به چاه رسیدند دخترک با اضطراب نگاهی به درب بسته‌ی خانه کرد و گفت:
- همین که گره طناب رو باز کردم خراب شد.
آبتین با حیرت نگاهی به گلرخ که همچون کودکان خراب‌کار به او خیره بود و به چاه که به فنایش داده بود، کرد و گفت:
- چی‌کار کردید شاهدخت؟! این کلاً خراب شده.
دخترک از عذاب‌وجدانی که گلویش را می‌فشرد، ناله‌ای کرد و با ترس درحالی که با انگشتانش ور می‌رفت، گفت:
- وای بر من! چی‌کار کردم؟! استاد حتماً خیلی ناراحت و عصبانی میشه... سوگند می‌خورم که از عمد نبود.
آبتین درحالی که به سمت سطل چوبی می‌رفت با افسوس گفت:
- اره، حتماً از خونه می‌ندازتمون بیرون.
چشمان دخترک پر از اشک شد و با اندوه زمزمه کرد:
- نمی‌خواستم رابطتون رو خراب کنم... پوزش می‌خوام.
آبتین به او خیره شد کم‌کم طرح لبخندی بر لبانش نشست و با صدای بلند به زیر خنده زد، زیر لب زمزمه کرد:
- اگه‌ قراره هر صبح این‌طوری شادم کنید که امیدوارم این سفر سال‌ها طول بکشه... .
و در اتمام سخنش بدون توجه به دهان باز دخترک گفت:
- کاری نداره الان درستش می‌کنم.
با دو قدم خودش را به چاه رساند و سریع دست به کار شد. همان‌طور که مشغول بستن طناب بود، زمزمه کرد:
- شاهدخت استاد منتظر شماست برای صبحانه.
دخترک با شنیدن سخنش آرام به سمت کلبه قدم برداشت؛ اما پشت در ایستاد، برگشت خیره به آسمان زیر لب گفت:
- ایزد پاکم... در درگاهت سپاس یاد می‌کنم برای این‌که تمنای قلبم رو بی‌جواب نذاشتی... از تو می‌خوام محافظ خواهر و برادرم باشی.
زمانی که سخنش پایان یافت خواست وارد کلبه شود که چشمش به آبتینی که به دیوار تکیه داده بود، خورد. گلرخ درونش با حیرت به مرد جوان نگاه کرد و گفت:
- بد شد که!
نگاه آبی مرد چنان عمیق او را کنکاش می‌کرد، چنان گیرا بود که به او فهماند همه‌چیز را شنیده. گلرخ با هول و ولا برای سرپوشاندن به روی سخنش آرام زمزمه کرد:
- اتفاقی افتاده؟
مرد متفکر سری تکان داد و لب زد:
- نه.
و همان‌طور که به سمت در می‌رفت زیر لب گفت:
-‌ تمنای قلبش؟!
گلرخ لب گزید ناسزایی نثار خود کرد. کمی پشت در منتظر ماند که صورت گلگونش به رنگ طبیعی‌اش باز گردد و بعد وارد خانه شد. استاد بختیار و آبتین درحال خوردن صبحانه بودند و در همان حال نیز با یکدیگر زمزمه‌هایی می‌کردند که طرح لبخند بر لبشان می‌آورد. استاد با دیدنش لبخندی زد و گفت:
- شاهدخت بفرمایید کنار آبتین بشینید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
چشمان دخترک گرد و دستانش مشت شد؛ اما آبتین بی‌خیال لبخندی بزرگ بر لب نشاند. استاد همان‌طور که بلند سخن می‌گفت سعی کرد بلند شود:
- الان برات آب میارم آبتین.
اما ناگهان صورتش در هم رفت و با درد زمزمه کرد:
- پاهام خیلی درد می‌کنه... بالأخره پیری و درد سراغ منم اومد.
آبتین خواست سخنی بگوید که استاد سریع دستش را گرفت و حق به جانب گفت:
- نه لازم نیست تو بری خودم میرم و برات آب میارم.
چشمان مرد با تعجب گرد شد و دوباره خواست دهان باز کند که باز هم استاد بین سخنش پرید:
- ببخشید پسرم که تو مهمانی؛ اما من نمی‌تونم ازت پذیرایی کنم.
آبتین که تازه از نقشه‌ی او با خبر شده بود به شاهدخت بی‌خیال نگریست. استاد به هر ریسمانی که توانست چنگ انداخت تا دخترک را وادار کند برای آبتین آب بیاورد؛ اما شاهدخت نفهمید که نفهمید. آخر سر استاد با اخم برگشت و رو به آبتین گفت:
- مرد گنده خجالت بکش... منتظری تا من برات آب بیارم؟ اگه تشنه‌ای خودت برو آب بخور.
آبتین با لبخندی که سعی در مخفی کردن آن داشت قبل از حرکت به سمت اتاقک آشپزخانه، زمزمه مانند به استاد گفت:
- استاد شما که باید بهتر بدونید یک شاهدخت نمی‌تونه برای رعیتی آب بیاره.
استاد نیز با کلافگی سری تکان داد که شاهدخت با حیرت رو به استاد گفت:
- استاد حال شما خوب نیست می‌گفتید من برایش آب بیارم.
ناگهان صدای خنده‌ی بلند آبتین به گوشش خورد دخترک با تعجب به چهره‌ی گرفته‌ی استاد نگاه کرد و زیر لب گفت:
- عجب این‌قدر این آبتین گیج‌بازی در آورده که استاد رو عاصی کرده... .
با طلوع خورشید طبیعت رنگ جدیدی به خود گرفته بود و به شکل زیبا درحال خودنمایی بود. درختان میوه‌ در ماه تابستان پر از ثمر بودند و نور خورشید پوست را رو به سوزاندن می‌برد. با خود اندیشید که اکنون قطعاً ماهرخ درحال جان دادن در این گرماست. خواهرش بود، درست! اما این فکر لبخند بر لبش می‌آورد. ماهرخ از گرما متنفر بود و از این‌که پوستش به‌خاطر نور خورشید سیاه شود دیوانه‌ می‌شد. از کلبه خارج شد که چشمش به استاد و آبتین خورد. استاد مدام از آبتین می‌خواست که چند روز آن‌جا بمانند؛ اما آبتین اصرار داشت که سریع‌تر حرکت کنند تا پیش پادشاه سپهر رفته و او را از نگرانی خارج کنند. استاد با دیدن شاهدخت با مهربانی لبخندی زد و گفت:
- شاهدخت باز هم به دیدنم بیاید و خانه‌ی کوچکم رو نورانی کنید... این پسر کله شقم رو هم با خودتون بیارید.
دخترک خنده‌ایی ملیح کرد و زیر لب گفت:
- چشم استاد حتماً!
او دلش می‌خواست بارها و بارها این لحظات کوتاه را کنار آبتین بگذراند بدون توجه به برادر عصبانی‌اش، بدون توجه به خواهر نازک‌نارنجی‌اش، بدون توجه به هنگامه و جنینی که تحت فشار است و همه‌ی این‌ها به‌خاطر اوست. استاد نزدیکش شد و دستش را گرفت سعی کرد طوری وانمود کند که درحال بدرقه‌ی شاهدخت است؛ اما زیر لب گفت:
- می‌دونم دوستشون دارید!
شاهدخت با حیرت سعی در انکار کرد:
- من؟ ... نه راستش... .
استاد بختیار: انکار نکنید شاهدخت! من از چشم‌هاتون همه‌چیز رو فهمیدم. چشم‌هاتون رازتون رو فاش می‌کنه.
دخترک با ناامیدی به او نگریست و چیزی نگفت. استاد خنده‌ای بلند کرد و گفت:
- دخترم مواظب خودت باش!
و زیر لب ادامه داد:
- عاشقش کن! اون رو وابسته کن و به دام عشق بنداز تا نتونه ازتون بگذره.
و در اتمام سخنش دستش را گرم فشرد.
همان لحظه صدای آبتین که حرص الکی در آن جای داده بود، بلند شد:
- عموی منه؛ اما انگار که من براش با درخت فرقی ندارم.
استاد اخمی مصنوعی بر پیشانی نشاند و گفت:
- مگه تو بزرگ نشدی؟ می‌خوای بازم توی بغلم بگیرمت و تو گریه کنی؟
شاهدخت دستش را روی دهان بازش گذاشت و بی‌صدا خندید آبتین که از سخن استاد چشمانش گرد شده بود با دیدن لرزش شانه‌های نحیف شاهدخت از خنده حرصی گفت:
- استاد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
***
ماهرخ با لذت در جایش تکانی خورد و خطاب به آترین گفت:
- سریع‌تر باد بزن این هوای گرم نیرو و توانم رو از من گرفته... اوم... احساس کرختی و بی‌حوصلگی می‌کنم.
آترین با حرص سریع‌تر برگ‌ بزرگ و سبز را تکان داد. جایش بود که بگوید، خاک تمام عالم بر سرم که این دخترک دیوانه را نجات داده‌ام. اگر که می‌توانست از دستش چنان با سوز گریه می‌کرد که اهورامزدا چشمانش اشکی شود. ماهرخ اخمی ظریف کرد و با اکراه گفت:
- بیا یه‌کم این طرف‌تر تا نور خورشید روی صورتم نیفته، اول برو و برام آب بیار.
مرد با حرص برگ را روی زمین پرت کرد و به سمت برکه رفت تا برای ماهرخ آب بیاورد. ماهرخ شیطانی خندید و دستانش را زیر سرش گره زد و گفت:
- کاش جای آفره‌دخت تو ندیمه‌ی‌ مخصوصم بودی.
مرد که با ابتکار و پیچاندن چند برگ یک پیاله درست کرده بود، درونش را پر از آب کرد و به سمت شاهدخت دوید. پیاله‌ی برگی را خم کرد به لبان شاهدخت نزدیک کرد که ناگهان آب روی گردن و قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی ماهرخ ریخت. ماهرخ سریع از جای برخواست و درحالی که سعی می‌کرد لباس خیسش را از تنش جدا نگه‌دارد با پرخاش فریاد زد:
- رعیت‌زاده‌ی دست و پا چلفتی چی‌کار کردی؟ حتی یک کاره ساده رو هم نمی‌تونی انجام بدی احمق؟!
انگار که از سر آترین دود بلند می‌شد، در آن لحظه صدای قلبش‌ که داد و هوار می‌کرد«نزنش» را سرکوب کرد و با صورتی که چون خون سرخ بود و اخمانی که به‌سختی گره خورده سمت ماهرخ رفت، خواست دستش را روی گردن او بپیچاند و فریاد بزند:
- نفرین به من که تو رو نجات دادم! من گناه کردم... گناه! حتی ایزد هم از ساخت تو پشیمونه... تو چه بلایی هستی که به سرم نازل شدی؟
اما قبل گفتن سخنی یقه‌ی پیراهن کرمی‌اش در پنجه‌گان دخترک اسیر شد، ماهرخ با اخم غرید:
- به‌خاطر این‌کارت ناچاری با فوت کردن لباسم رو خشک کنی.
از خشم لبان آترین به لرزه افتاد، باز افسوس خورد که چرا این جادوگر زیبارو را نجات داد، این دخترک خودش به تنهایی حریف لشکر عظیم پدرام بود. مرد دستان او را از یقه‌اش جدا کرد و با خشم زمزمه کرد:
- چطور جرئت... .
ماهرخ: زود!
با شنیدن فریاد ماهرخ چشم بست و باری دیگر خود را به بار ناسزا گرفت که چرا با دیدن او که مثل فرشتگان زخمی روی زمین افتاده، سست شد و نجاتش داد. حقش بود که همان‌‌جا رهایش می‌کرد؛ اما دلش برای پدرام بی‌نوا سوخت. او همین‌گونه وقتی به ایران می‌آمد، این دو خواهر بلای جانش می‌شدند. به‌طوری که حتی شب‌ها خواب ماهرخ را که درحال مجازات و مجادله با او هست را می‌دید. ناچار سرش را خم کرد و با شدت نفس گرم از خشمش را روی گردن او فرود آورد که ضربه‌ای به سرش برخورد کرد، آترین با تعجب سرش را بالا آورد که نگاه اخم آلود او را دید:
- درست فوت کن. وگرنه در ازای هر فوت نادرست یکی به سرت می‌زنم.
مرد با ناراحتی نفس عمیقی کشید و آرام شروع به فوت کردن کرد که ناگهان ضربه‌ی محکم‌تری به سرش خورد. با خشم سر بلند کرد و گفت:
- من که درست فوت کردم شاهدخت!
ماهرخ همان‌طور که چشمانش را از او می‌دزدید لب گزید و با من‌من گفت:
- نه از قصد این‌جوری فوت کردی... یه طوری که من این‌جوری بشم و یه حس عجیبی بگیرم.
مرد با ناله موهایش را چنگ زد و گفت:
- شاهدخت! اشتباه کردم... گناه کردم... من پوزش می‌خوام، از گناهم بگذرید! برید... فقط برید و از من دور بشید تا دستم به خون آلوده نشده... برید بذارید بمیرم از عذاب گناهم.
دخترک با خباثت چشمانش را گرد کرد و مظلومانه گفت:
- خب از همون اول پوزش می‌خواستید تا این‌طوری نشه.
مرد روی زمین نشست و به روبه‌رو خیره شد احساس کرد اشک در چشمانش جمع شده! حقاً که گناهش این‌قدر بزرگ و عظیم بود که اهورامزدا قادر به بخشش او نبود و حق داشت او را نبخشد. او خود نیز دیگر خود را نمی‌بخشد. با شنیدن صدای شاهدخت روی زمین دراز کشید و آرزوی مرگ کرد:
- خب! بیا به باد زدنت ادامه بده... با ریختن آب باعث شدی احساس خنکی کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
شاهدخت با دیدن حالت او بلند خندید، صدای زمزمه‌ی مرد به گوشش خورد که باعث شد خنده‌اش قطع شده و در فکر فرو برود:
- چرا از تختم و کشورم دل کندم و خودم رو توی این مخمصه انداختم؟
افکار دخترک در هم پیچ خورد و با تعجب به او خیره شد. او چه سرباز ایرانی است که درون ایران آرزو می‌کند در کشور خود باشد؟ صد البته کدام سرباز گردنبندی به آن گران قیمتی و خاصی دارد که فقط... چشمان ماهرخ گرد شد، در یک حرکت به سمت مرد دوید و پایش را روی قفسه‌ سی*ن*ه‌ی او قرار داد. آترین که از خستگی چشمانش بسته شده و در عالم خواب و بیداری بود با حرکت شاهدخت چشمانش از حدقه در آمد و با حیرت گفت:
- شاهدخت!
ماهرخ پای کوچکش را روی قفسه‌ سی*ن*ه‌ی او فشرد، غرید:
- شاهدخت و... بگو کی هستی تا همین‌جا دفنت نکردم.
مرد که با شگفت‌زدگی نگاهش می‌کرد با شنیدن سخنش پوزخندی زد؛ اما چیزی نگفت و با سرگرمی به او که همچون ماده ببری می‌غرید، نگریست. ظاهر دل‌فریبش چنان وحشی و در هم پیچیده که آن سرش ناپیدا؛ اما امان از آن ترسی که در چشمانش هویدا بود و او سعی در پنهانش داشت. شاهدخت بلندتر فریاد زد:
- نمی‌‌شنوی میگم کی هستی؟ نکنه جاسوس پدرام احمق هستی و قصد دزدیدنم رو داری؟ حرف بزن رعیت‌زاده‌ی بی‌ارزش.
با شنیدن تحقیر‌های شاهدخت پوزخند بر روی لبان مرد جای گرفته و غرور در چشمانش بیشتر شد و جوابش دردناک‌تر:
- شاهدخت من اگه جاسوس بودم برای نجات جونم فرار می‌کردم.
دخترک با تعجب به او خیره شد و لگدی محکم بر قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش کوبید:
- منظورت چیه؟
آترین که انگار کسی درحال نوازش او هست لبخندی ملیح بر لب نشاند زمزمه کرد:
- منظوری نداشتم... یعنی از ترس برادرتون فرار می‌کرد.
اما در دل نالید:
- من اگه جاسوس بودم برای نجات جونم، از دست شما فرار می‌کردم.
ماهرخ که تا حدودی قانع شده بود پایش را از روز سی*ن*ه‌ی او برداشت و اخطارگرانه به او نگریست.
***
پاهایش را مدام روی زمینی که لبریز از برگ‌های سبز و شاخه‌های خشک بود می‌کشید و با لذت به صدای خش‌خشی‌ که ایجاد می‌کرد، گوش فرا می‌داد. خورشید که آن روز شوخی‌اش گرفته بود، گرمایش هر دقیقه شدیدتر می‌شد. دخترک بی‌حوصله ناله‌ای کرد و برای این‌که آبتین را وادار به سخن گفتن کند، نالید:
- وای گرمه‌گرمه‌گرمه! آبتین گرم نیست؟ گرمه!
آبتین که در فکر بود، با جمله‌ی او سریع از تأسف تکان داد. این ‌گرما برای اویی که همچون سایر عامی‌ها هر روز با این هوا سر و کله می‌زدند، مثل بادی خنک بود. البته انتظاری هم از او نمی‌رفت، شاهدخت بود با ناز و ادایش! برای این‌که حواسش را پرت کند گفت:
- شاهدخت می‌دونید که چرا بیشتر سفرهای مردها بدون عیالشونه؟
دخترک با تعجب دهانش را باز کرد و کشیده گفت:
- نه!
آبتین: چون زن‌‌ها خیلی‌خیلی بهانه‌گیر و معترض هستن.
ابروهای گلرخ بالا پرید که آبتین با ادا پشتش رفت و ادامه داد:
- همش میگن گرمه... نه سرده، وای تاریک شد! من از حیوون‌ها می‌ترسم... الان چی‌کار کنیم؟ گرمه‌گرمه‌گرمه!
دهان دخترک باز ماند؛ دقیقاً خود سخنان شاهدخت را که در طول سفر گفته بود یاد کرد. آبتین دور او چرخید و دوباره جلویش قرار گرفت و روی سنگی نسبتاً بزرگ پرید، با افتخار و غرور گفت:
- اما ما مردا توی هر هوایی... چه شب باشه چه روز! حتی اگر یک دیو هم دنبالمون باشه به راهمون ادامه می‌دیم. البته ما توی همه‌ی کارها همین‌طور با استواری عمل می‌کنیم.
دخترک دهانش را کج کرد و طعنه زد:
- اِ؟ احساس نمی‌کنی زیاد خودت رو به باد تعریف و تمجید گرفتی؟ ... میشه بیای پایین.
آبتین که در ذوقش خورده بود با اخمی مصنوعی از بالای سنگ پایین پرید و درحالی که دستانش را باز می‌کرد با حالتی بامزه گفت:
- مگه دروغ میگم ما مردها قوی‌تریم.
و زیر لب با صدایی که به گوش شاهدخت برسد زمزمه کرد:
- و بهتریم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
شاهدخت چشمانش را ریز کرد و ترسناک آهانی زمزمه‌ کرد. آبتین با ترسی الکی دیدگانش را گشاد و کرد و گفت:
- مگه چه خطایی از من ناچیز سر زده که این‌قدر ترسنا... ناراحت شدید بالا مقام؟
گلرخ که سرحالی و شوخی‌های او را دید، خود نیز مانند آبتین به سمت سنگ رفت. خواست از آن بالا برود؛ اما هر چه تلاش کرد نتوانست. برگشت و به آبتین که بی‌صدا می‌خندید، اخمی کرد و گفت:
- باز که داری از اون خطاها می‌کنی‌‌... زود بیا کمکم کن!
مرد این‌بار با صدا خندید، به سمتش رفت دست روی کمر دخترک کوچک گذاشت و با یک حرکت از جایش بلندش کرد. شاهدخت سریع از سنگ بالا رفت و دستی روی کمرش گذاشت، درحالی که همچون فیلسوفان به آبتین نگاه می‌کرد گفت:
- چرا شما مردها این‌قدر خودخواهید و احساس می‌کنید از ما زن‌ها بهترید؟
به صدایش خباثت بخشید و با طعنه گفت:
- درحالی که من میتونم ماهرخ رو به جونتون بندازم که باعث بشه هر روز و هر لحظه احساس مرگ کنید.
آبتین ریز خندید و سرش را با تأسف برای اویی که پشت سر خواهرش بدگویی می‌کرد، تکان داد. گلرخ چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- شما مردها بهترید؟ اصلاً این‌طور نیست... اهورامزدا همون‌طور که شما رو خلق کرده ما رو هم همون‌طوری به‌وجود آورده؛ اما چون شما زیاد می‌خورید قوی‌ترید. اگه منم اندازه تو می‌خوردم الان دیو سپید، سیه، کبود، سرخ و سبز رو هم شکست می‌دادم.
آبتین با صدا خندید و برایش دست و زد. طعنه در کلامش افزود و آن را به‌سوی دخترک نشانه گرفت:
- سرورم شما مثل همیشه درست می‌فرمایید! اما کلِ بوقلمون دیشب رو شما خوردید یا من؟
یه لیوان آب بعدش رو شما خوردید یا من؟
گلرخ با ادا قری به گردنش داد و با شیرین زبانی گفت:
- بر فرض که من خوردم؛ اما تو حتماً با خودت گفتی، بذار بخوره من بعد از این‌که این جواهر گران‌قیمت رو رسوندم از خودم و شکمم پذیرایی می‌کنم.
آبتین با دهان باز دست به کمرش زد و گفت:
- جواهر گران‌قیمت؟ حال ما رو نگاه!
گلرخ: بله که جواهر گران‌قیمت مثلاً شاهدختم شاهدخت!
مرد تک خنده‌ای کرد و متفکر به او خیره شد، کمی من‌من کرد و بعد گفت:
- شاهدخت من وقتی که تدریس شما و خواهرتون به عهده‌ داشتم کمی... فقط کمی بدرفتاری کردم... .
گلرخ بی‌توجه به این‌که او بحث را عوض کرده، چشم گرد کرد و طلب‌کارانه گفت:
- کمی؟ فقط کمی؟
بعد صدایش را کلفت کرد و غرید:
- شاهدخت باز که حواستون نیست... شاهدخت گلرخ من چند بار این مطلب رو توضیح بدم؟ حواستون کجاست... راستی اون که جلوی ماهرخ به‌خاطر نمره‌ی بدم تحقیرم کردید رو هم حساب کنید.
آبتین عاجز نالید:
- چه تحقیری من خیلی با احترام گفتم درس نمی‌خونید.
گلرخ روی سنگ نشست و به آبتین اشاره کرد تا او را روی زمین بگذارد. وقتی پاهایش روی زمین گذاشته شد، برگ بوته‌ای که از کنارش می‌گذشت را کند و شروع به تکه‌تکه کردنش کرد، در همان حال گفت:
- جلوی ماهرخ همه‌چیز تحقیر حساب میشه.
آبتین که سخنش را فراموش کرده بود، با تعجب گفت:
- چرا این‌قدر از شاهدخت ماهرخ متنفرید‌؟ ایشون واقعاً شما رو دوست داره.
گلرخ تیله‌گانش را در حدقه چرخاند:
- ماهرخ یک خوی موذی و وحشت‌ناک داره که اگه یک‌دفعه این خوی اون خودنمایی کنه از عصبانیت، غم و کلافگی احساس مرگ می‌کنی.
آبتین چشم گرد کرد و متعجب گفت:
- واقعاً؟
دخترک تک خنده‌ای کرد و ادامه داد:
- آره دختره... اوم... خوبیه. قلب مهربونی داره؛ اما شیطان وجودش خیلی برجسته‌تره چون اون عاشق اینه که بقیه رو اذیت کنه و بعد بهشون بخنده. تحقیرشون کنه یا حتی بزنه.
آبتین ایستاد و با صدای بلندی از شگفتی گفت:
- بزنه؟
گلرخ دستانش را در هوا تکان داد:
- نه در اون حد... نه اما خوب سعی می‌کنه محبت یا ناراحتیش رو این‌طوری به نمایش بذاره. مثل روزی که خیلی حالش خوب باشه به من میگه جادوگر سیه؛ اصلاً از توصیف شخصیت وحشت‌ناک در حین حال جالب و مهربونش عاجزم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
سکوت را پیشه کردند و به راه ادامه دادند، کمی که گذشت باری دیگر گرما زبان گلرخ را گشود:
- پری بانو همیشه در مورد دوستی پدر بزرگ تو با خانواده‌ی سلطنتی میگه. تو میدونی که پدربزرگت با پدربزرگم دوستان صمیمی بودن؟
آبتین با نگاهی اندر سیفه رو به او گفت:
- معلومه... دوستیشون داستان جالبی داره.
گلرخ یقه‌ی لباسش را از گردنش فاصله داد و چشمانش را بست، احساس عجیبی داشت انگار که تنش درحال فروپاشی بود و حرکاتش بدون اراده! سرش را محکم تکان داد و برای حواس‌پرتی‌اش گفت:
- برام داستانش رو بگو.
آبتین او را به جلو هدایت کرد و گفت:
- می‌دونی! من جد در جدم استادان سلطنتی بودن که به‌صورت خصوصی به شاهزاده‌ها و شاهدخت‌ها خدمت می‌کردن. مشهور ترین‌شون پدر مادرم، بهرام بود یا به عبارتی دیگه عموی پدرم؛ اما دوستی بین پدر بزرگم مازیار، با پدر بزرگ شما شاهنشاه جهانگیر، باعث میشه که بهرام برادر مازیار به قصر راه پیدا کنه. اون‌طور که من می‌دونم روزی جهانگیر جوان برای شکار به جنگل میره و از سربازانی که همراهش بوده جدا میشه و دنبال یه بچه خرس می‌افته.
دست سرد دخترک را گرفت و کمکش کرد که از روی شاخه‌ها عبور کند، ادامه داد:
- اما وقتی که بهش می‌رسه خرس ماده‌ای به جهانگیر حمله می‌کنه؛ ولی قبل از این‌که آسیب جدی ببینه مازیار سر می‌رسه. مازیار با روش‌های خودش توجه خرس رو جلب می‌کنه، تا این‌که خرس بهش حمله می‌کنه و اون بین درخت‌ها میره و ناپدید میشه. پدربزرگتون خیلی تعجب می‌کنه و تا شب همون‌جا می‌مونه تا مازیار برگرده؛ اما اون برنمی‌گرده. این اولین دیدارشون بود دومین دیدارشون موقعه‌ای بود که جهانگیر اون رو بی‌باکانه درحال مبارزه با یکی از سربازهای ارتش می‌بینه. اون زمان بود که متوجه میشه، مازیار جزوه ارتش سلطنتیه، شاه پیش مازیار میره و از اون تشکر می‌کنه و به اون مقام بلند و بالایی میده.
ماهرخ با چشمانی که تار می‌دید به او خیره شد و مقاومت کرد، نمی‌دانست چه شده بود که به این حال افتاده:
- کم‌کم دوستی عمیقی بین مازیار و شاه جهانگیر شکل می‌گیره. مدت‌ها می‌گذره تا این‌که مازیار در جنگ کشته میشه شاه مدت طولانی از این موضوع بسیار اندوهگین و افسرده بود. در این حال سعی می‌کرد به همسر مازیار، آتوسا و فرزندش جمشید کمک کنه. آتوسا از پایتخت به منزل پدرش میره تا این‌که پدرم، جمشید بزرگ میشه.
آبتین سکوت می‌کرده و خورشیدی که اکنون با ملایمت می‌تابید نگریست، ماهرخ با سرگیجه کنار درختی نشست و گفت:
- ادامه بده.
مرد با تعجب به او که غرق عرق بود نگریست؛ یعنی این‌قدر زود خسته شده بود؟
- پدرم بزرگ میشه... اون علاقه‌ی شدیدی به علم و چیزایی از این قبیل داشت.
دخترک سرش را به سمت شانه‌اش خم کرد و با چشمانی که می‌سوخت زمزمه کرد:
- مگه تو علاقه‌ایی به علم نداری؟
آبتین: معلومه که نه! پدرم همیشه میگه که من به پدربزرگم مازیار کشیده شدم... خوب پدرم با این علایقش شب و روز از پیش این استاد به پیش اون استاد می‌رفت. تا این‌که آتوسا تصمیم می‌گیره دوباره به پایتخت برگرده و پدرم توسط بهرام آموزش ببینه.
لبخندی زد و گفت:
- مادرم هفت برادر و سه‌تا خواهر داشت. اون موقع سه‌تا خواهر مادرم ازدواج کرده بودن؛ اما پیش پدرشون بهرام زندگی می‌کردن. روزی که پدرم به اون‌جا می‌رسه استقبال گرمی ازش میشه. بعد از احوال‌پرسی پدرم برای دیدن اطراف از خونه خارج میشه که یه دختر رو درحال دویدن می‌بینه و سه پسری که با داد و فریاد دنبالش بودن. به قول رامیار حس انسان دوستی پدرم گل می‌کنه و میره تا مادرم رو نجات بده. پدرم سعی می‌کنه مشکل اون سه نفر رو حل کنه که مادرم با چماق به کله‌ی پدر بی‌نوای من می‌کوبه. پدرم تا شبش پشت انبار کاه عموش بی‌هوش بوده تا این‌که پسر عموش پیداش می‌کنه. نمی‌دونم دقیقاً چی اتفاقی میفته؛ اما جمشید یک دل نه صد دل عاشق مادرم میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
گلرخ از جایش برخواست و گیج درحالی که تلوتلو می‌خورد‌ زمزمه کرد:
- عاشق مادرت میشه!
ناگهان چشمانش بسته شده و روی زمین افتاد. آبتین هراسان به سمتش دویده و او را در آغوش می‌گرفت. دستش را روی چانه‌اش گذاشت و همان‌طور که آن را تکان می‌داد، صدایش زد:
- شاهدخت؟ شاهدخت... گلرخ؟
صورت مهتابی ماهرخ رو به سپیدی میزد و غنچه‌ی همیشه قرمزش، کبود شده بود، انگار که بیماری‌اش تازه خود را نشان داده و بالأخره تن ضعیف شاهدخت را از پای در آورده بود. مرد حیران دستش را زیر زانو و گردنش گذاشت او را بلند کرد و به اطرافش نگاه کرد. در این جنگل از کجا طبیب پیدا می‌کرد؟ به سمت جلو دوید و در همان حال برگشت و به پشتش نگاه کرد، حال چه‌کار می‌کرد با شاهدختی که بدنش هر لحظه سردتر می‌شد؟ ... چند ساعت گذشته بود؟ نمی‌دانست! فقط با مشاهده‌ی غروب خورشید و تاریک شدن هوا دانست که از عصر تا شب فقط دویده بود. دهانش از تشنگی خشک و گلویش می‌سوخت. شاهدخت تب کرده بود، تبش شدید بود و هذیان می‌گفت، بدنش همچون کوره‌ی آتشی داغ بود. دستان مرد از حمل طولانی مدت او درد گرفته بود؛ لحظه‌ای ایستاد. نفس‌نفس میزد و نگران دختری بود که حالش بسیار وخیم بود؛ اما در این جنگل درندشت طبیبی برای درمانش وجود نداشت. گلرخ زیر لب سخنان نامفهومی را زمزمه می‌کرد. آبتین گوشش را به لب او نزدیک کرد؛ اما با شنیدن سخنش شاهدخت حیران ماند:
- عاشقش شده!
دخترک را روی زمین گذاشت پاهایش زق‌زق می‌کرد؛ اما برایش مهم نبود. دستان گلرخ را دور گردنش و پاهایش را دور کمرش حلقه کرد. سریع از جای برخواست و با گرفتن دستان و پاهایش او را نگه‌ داشت. گونه‌ی گلرخ پشت گردن مرد قرار گرفت؛ آبتین اخمی کرد انگار که آهنی داغ شده به روی گردنش گذاشتن. با این تفاوت این آهن نبود، چون از پَر هم نرم‌تر بود. شروع به دویدن کرد، دوید و دوید تا این‌که نورهای کوچکی در فاصله‌ای دور دید. با دیدنشان چنان انرژی گرفت که انگار نه انگار کف پاهایش از درد زخمی شده بود. با تمام توان به آن سمت رفت؛ هر چه نزدیک‌تر می‌‌شد آن نورهایی کوچک بیشتر می‌شدند. شاهدخت ناله‌ای کرد، سرما در وجودش رسوخ ‌کرده و تن ظریفش را به لرزه در آورده بود. آبتین با وحشت زمزمه می‌کرد:
- آروم باش... رسیدیم... گلرخ رسیدیم... .
وقتی که به ورودی آن روستای کوچک رسید، انگار که قلب ناآرامش آرام شده؛ اما درد بدنش شروع به خودنمایی کرد. وارد روستا شد و فریاد زد:
- یکی کمکم کنه شاهد... .
نگفت که او شاهدخت است؛ درنگی کرد و با عجز داد زد:
- کمکم کنید... زنم حالش بده یکی کمکم کنه.
کم‌کم اهالی روستا با صورت‌هایی که از تعجب درهم رفته بود، از خانه‌هایشان خارج شدند. پیرزنی به سمت آبتین رفت و پرسید:
- چی‌شده جوون؟ تو کی هستی؟
آبتین به چشمای مهربان پیرزن نگریست و نگران گفت:
- زنم حالش بده... تب کرده از عصره اما... .
پیرزن وسط سخن آبتین پرید و به خانه‌ی کوچک و چوبی‌اش اشاره کرد و گفت:
- ببرش اون‌جا... نترس پسرم.
آبتین سریع وارد خانه شد و با راهنمایی پیرزن، گلرخ را روی لحاف در اتاقی گذاشت. اهالی روستا با نگرانی پشت در خانه‌ی پیرزن جمع شده و بعضی از آن‌ها که با طبابت آشنا بودند، وارد منزل شدند. آبتین با نگرانی ایستاده بود و گاهی به چند زن و آن پیرزن کمک می‌کرد. شاهدخت سخت نفس می‌کشید و سپیدی رخش به کبودی میزد. مرد جوان با دیدن حال او از خانه بیرون زد و پنجه‌گانش را در امواج سیه‌اش فرو برد. نگران و ترسیده بود، او ترسیده بود! از این‌که شاهدختی که مدت زیادی تب کرده، خوب نشود. خود را به باد ناسزا گرفت. او ترسیده بود که قبل گفتن سخنانش شاهدخت تنهایش بگذارد! قبل از رسیدن پیش برادرش، قبل دیدن فرزند هنگامه ترکشان کند. چشمانش می‌سوخت و تار می‌دید؛ انگار که دیگر نمی توانست خود را کنترل کند و اشک در دیدگانش موج گرفته بود. صدای پیرزن را که هراسان از خانه‌اش بیرون آمده و فریاد میزد، نوای گوشش شد:
- برید طبیب رو بیارید... سریع برید!
روی زانوهایش افتاد و به نقطه‌ای از زمین خیره شد چهره‌ی گلرخ جلوی‌ چشمانش جان گرفت دختری که با گیجی و رنگ پریدگی زمزمه کرد:
- عاشقش شده‌!
آبتین نالید:
- عاشقش شده... عاشقش شده... عاشقش شده... .
فریاد زد:
- گلرخ عاشقت شدم... عاشقت شدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و غروری که همیشه حفظش کرده بود به فنا رفت. دلش برای آن نگاه معصوم خون شد و با نگرانی خیره‌ی درب خانه‌ی کوچک پیرزن شد که چند زن دیگر وارد آن شده، هر کدام سخنی می‌گفتند و راه طبابتی را پیشنهاد می‌دادند. دلش توان آن را نداشت که وارد خانه شود و به چهره‌ی لاغر و رنگ‌پریده دخترک بنگرد. او که خوب بود، او که می‌خندید، سرحال بود... چشمانش برق میزد. پس چه شد؟ چرا آن همه فروغ و روشنایی به یک‌باره خاموش شد و در تاریکی فرو رفت... .
روز بعد گذشت و روز بعد هم همین‌گونه، با تب و تاب، با استرس؛ اما دخترک خفته چشم نگشود. پیرزن و زنی جوان دیگر که لباس سنتی تیره‌رنگی به تن داشت، مدام از او مراقبت کرده سعی داشتند با خوراندن دارو‌های گیاهی او را هوشیار کنند. بدنش ضعیف شده بود، گاهی تب می‌کرد و گه‌گداری چون مرده‌ای تن و پیکرش سرد می‌شد. طبیب روستا از ضعف بدنش سخن می‌گفت، از حال وخیمش و این‌که مشخص نیست چه زمانی به‌هوش می‌آید. انگار که بیماری خاصی داشت و مدت طولانی‌ است که با آن مبارزه می‌کند؛ اما آن بیماری چیست مشخص نبود. آبتین مدام دورش پرسه میزد و نگاهش می‌کرد. چشمان کشیده‌ی بسته‌اش را، گونه‌های برجسته‌اش را، لبان سرخش را. گاهی نیز دست و موهایش را به باد نوازش‌هایش می‌گرفت. چند بار با او حرف زده بود، به او گفته بود که خوب شود. گفته بود جایی در میان قفسه‌ سی*ن*ه‌اش درد می‌کرد به‌خاطر این سکوتش، با صدایی آرام در گوشش زمزمه کرده که... دوستش دارد... .
روزی دیگر گذشت، کم‌کم افرادی که در خانه‌ی پیرزن حضور داشتند رفته و خانه در سکوت فرو رفته بود. پیرزن نیز بر سر زمین‌های کشاورزی رفته و فقط آبتین بود که در اتاقک کوچک خانه در کنار گلرخ بوده و خیره نگاهش می‌کرد. هوای اتاقک که در هر طرفش لحاف، پوست روباه و راسو و کوزه وجود داشت، برایش خفقان‌آور بود. چشمانش از خستگی می‌‌سوخت و رگه‌هایی سرخی در آن خودنمایی می‌کرد. پلک‌هایش یاغی شده و مدام بسته می‌شدند. ته‌ریشی روی صورت خسته‌اش نمایان شده بود و او را ژولیده و پریشان نشان می‌داد. با کوفتگی از جایش برخاست و از اتاقک خارج به سمت درب خروجی خانه‌ی پیرزن رفت تا آبی به صورتش زده و کمی هوا بخورد. دلش گرفته بود شش سال پیش وقتی که در جنگل دخترک زیبارویش را ترسانده و برای اولین بار دیده بودش، شیفته‌ی دو نگین سیاهش شده بود. آن دو نگین با‌ارزش و معصومی که دلش را لرزانده و در قلبش را گشوده بود. زمانی که او را در قصر دید باز در کنار تعجبش لرزشی دل‌نشینِ گوشه‌ی قلبش را حس کرد. گلرخ معصوم و زیبا او را از راه به در کرده به طوری که بعد از زدن مشت محکمی بر گونه‌ی پدرام برای خودش رقیبی یافت. پدرام دیوانه‌ی گلرخ بود، او عاشق نبود. او به جنون مبتلا شده بود. به جنونی که برای رفع مزاحمت آبتینی که نظر گلرخ را به خود جلب کرده، دست به تهدید‌های وقیحانه‌ای زد و بعد از اثبات نمونه‌ای از آن باعث رفتن و فاصله گرفتن آبتین از گلرخش شد. او خانواده‌ی آبتین را هدف گرفت، خواهرکش را هدف گرفت تا به گلرخ برسد؛ اما باز دست خالی ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
آهی کشید و خیره‌ی منظره‌ی دل‌نشین روبه‌رویش شد. خانه‌های کاه‌گلی با فاصله از هم قرار‌ داشته و اطرافشان پر از گل و سبزه بود، صدای مرغ و خروس و گوسفند‌های پشمکی به گوشش می‌خورد و کبوتران کوچک، در آسمان صاف و آبی‌ درحال هنرنمایی و رقص بودند. بوی‌ نان به مشامش می‌خورد و معده‌اش را تحریک می‌کرد. چشمش به زنان نسبتاً مسنی خورد که پارچه‌ای گل‌دار به دور سرشان پیچیده و با لباس طرح‌دار و دامن بلندشان کنار تنور شتری رنگ روی زمین نشسته و مشغول ورز دادن خمیر و پختن نان بودند. مردانشان هم یا مشغول چراندن گوسفندان و گاوها بودند یا که درحال رسیدگی به زمین‌های کشاورزیشان که کمی دورتر از روستای کوچک قرار داشت. نفسی عمیق کشید و بوی گل‌های و سبزه‌ها را به جان خرید. سپس بعد از اندکی مکث به سمت خانه‌ی پیرزن به راه افتاد، زمانی که به خانه رسید دخترک را دید که حیران و سرگردان دستش را به دیوار تکیه داده و می‌خواهد از خانه خارج شود. با حیرت اخم کرد و ایستاد باورش نمی‌شد که او باری دیگر چشمانش را باز کرده‌است، زیر لب با شگفتی زمزمه‌ کرد:
- پروردگارا!
گلرخ با موهای ژولیده و صورتی سفیدگون از خانه خارج شد، چشمان درشتش لبریز از اشک بوده و لبان سرخش آویزان! آن لباس بلند سیاه که گل‌هایی به رنگ‌ خون در آن جولان می‌دادند، در تنش زار میزد. زمانی که خفته و بیمار بود، پیرزن به کمک زنی که خواهرش معرفی کرده بود لباس گران‌قیمت دخترک را عوض و پیراهنی به تنش دادند که دامن بلند و چین‌دارش روی زمین کش می‌خورد. آبتین تک خنده‌ای کرد، با چند گام بلند خود را به او رساند و ندای ذوق‌زده‌اش را تقدیم به او کرد:
- گلرخ!
گلرخ که در خلاف او قدم برداشته بود، برگشت و نگاه و حیرانش را به آبتین دوخت. با همان لبام آویزان نگاهی به مرد کرد و معصومانه گفت:
- بدنم درد می‌کنه... .
خواست به مرد نزدیک شود که بالأخره آن دامن سنگین کار دستش داد و زیر پایش رفت؛ اما قبل از افتادن بازوانش اسیر پنجگان آبتین شد. اشکش چکید و هق‌هقش به گوش آبتین خورد. مرد با چشمان گرد به چهره‌ی گرفته‌ی او نگاه کرد و گفت:
- شاهدخت چی‌شده؟
اما شاهدخت چشم بسته می‌گریست. آبتین او را به سمت خانه هدایت کرد و در همان حال نگاهی به اطراف کرد که شاید پیرزن آتوسا نام را پیدا کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
اما اثری از او نبود، گلرخ را به داخل اتاقی که قبلاً در آن بود برده و روی لحاف پهن شده نشاندش. با مهربانی چون پدری دستی بر سر دخترک کشید و پرسید:
- شاهدخت گرسنه‌اید؟
دخترک با حواس‌پرتی نیم‌نگاهی به او انداخت و سرش را به معنای بله تکان داد. زمانی که مرد از اتاقک کوچک که با نور خورشیدی که از لای پنجره می‌آمد روشن شده بود، خارج شد؛ باری دیگر قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمان دخترک فرو ریخت. خواب بدی دیده بود، خیلی بد! البته خواب نبود، کابوس بود! کابوس مرگ برادرش و به اسارت گرفته شدن توسط پدرام بی‌وجدان، در آن‌جا هیچ خبری از آبتین نبود. هیچی و شاید این بود که دل کوچکش را از ترس لرزانده و او را دل نازک کرده بود. مخصوصاً وقتی که چشم باز کرده اثری از آبتین ندید. اشکش را پاک کرد و پاهایش را خم کرده و در آغوشش گرفت، دلش برای برادرش تنگ شده بود. خسته شده و می‌خواست در قصرشان باشد و مثل همیشه سرش را روی پاهای سپهر گذاشته و او موهایش را نوازش کند. دلش می‌خواست خواهر مغرورش را ببیند و مثل همیشه محبتشان را با دعواهای بچه‌گانه به یکدیگر نشان دهند. افکارش با ورود آبتین درهم گسیخت و حواسش به اویی که از بی‌خوابی چشمانش سرخ شده بود، جمع شد. عجیب بود؛ اما او احساس می‌کرد در زمان بی‌هوشی خود صدای این مرد را شنیده که با او سخن می‌گفت، حتی یک‌بار حس کرد که جمله‌ی عجیبی از او شنیده. جمله‌ای که هر کَس نثار دیگری نمی‌کند، جمله‌ی دوستت دارم. جمله‌ای که قلب گلرخ را به عرش می‌برد. آبتین کنارش نشست و ظرفی شتری رنگی که درونش مقداری شیر بود را به دست دخترک داد و گفت:
- نمی‌دونم آتوسا آذوقه‌هایش رو کجا گذاشته باید صبر کنیم تا برگرده.
دخترک ظرف سفالی شیر را از دست او گرفت و درحالی که قصد نوشیدن آن را داشت پرسید:
- آتوسا چه کسیه؟
آبتین: وقتی که وارد روستا شدم اون کمکمون کرده و با خواهرش از تو مراقبت کرد. انگار که همسر کدخدای این‌جا بوده و اکنون فرزندش کدخداست. زن خوش ذات و عزیزیه. تمام مدت که در بستر بیماری بودی وظیفه‌ی طبابت و درمانتون به عهده‌ی اون بود.
گلرخ مقداری از شیر را نوشید و با نوک کنار لبانش را پاک کرد و گفت:
- چه مدتیه که ما این‌جا هستیم؟
آبتین با شنیدن صدای در چوبی خانه‌ی آتوسا ایستاد و همان‌طور که به سمت در می‌رفت گفت:
- چهار روزه که در این روستاییم و شما بی‌هوش بودید.
وارد شدن زنی مانع از این شد که گلرخ حیران سخنی بگوید. نگاهی به زن مسن کرد که گیسوان سپیدش را از دو سو بافته و پارچه‌ی سیاهی را به دور سرش بسته بود. زیور آلاتی از سر و گردنش آویزان بود و لباس بلند و گشادی بر تن داشت که گل‌های آبی و سبز به زمینه‌ی سیاهش زینت داده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین