- Aug
- 697
- 5,933
- مدالها
- 5
شاهدخت دستانش را بالا برد و گفت:
- نهنه... من خودم میتونم.
آبتین چشم ریز کرد و گفت:
- مطمئنید؟
گلرخ با اطمینان سری تکان داد:
- آره.
آبتین از جای برخواست و درحالی که پیش استاد میرفت گفت:
- پس اگه به مشکلی بر خوردید صدام کنید.
چاه بغل خونهست... سمت راست.
و در اتمام حرفش با دو انگشت شست و اشارهاش چشمانش را مالید. گلرخ نگاهی به او کرد و بیاختیار لبخندی گله و گشاد زد. آبتین حتی هنگام خستگیاش هم زیبا بود، بسیار زیبا! با سرفهی استاد بختیار، سریع نگاهش را از آبتین گرفت و به او که سعی در کنترل خندهاش داشت و حاصلش لبخندی بزرگ و پر از شیطنت بود، دوخت. خنده از چشمان مرد سرازیر بود. ناگهان عرقی سرد روی کمر دخترک نشست، با خود گفت:
- نکنه استاد نگاه خیرهام رو به آبتین دیده که سعی در کنترل لبخندش داره؟
لبش را گزید و به سرعت از کلبه خارج شد، گونههای داغش را با دستان لرزان لمس کرد. نفرینی نثار خود کرد، این قلب سرکش آخر رسوایش میکرد! بدجور هم رسوایش میکرد. به سمت راست خانه حرکت کرد که چاه کوچکی را دید و سطلی که به وسیله طناب، چوب و قرقره، بالای چاه قرار داشت. نگاهی به طنابی که به چوب گره داده بود کرد و گرهاش را باز کرد که ناگهان طناب با حداکثر سرعت از چوب خارج شد؛ اما قبل از آنکه سطل به درون چاه بیفتد، خم شد و طناب را گرفت. سطل را به سمت بالا کشید و از چاه خارجش کرد. نگاهی به آن انداخت، مقداری آب درونش وجود داشت. با همان مقدار کارش راه میافتاد. صورتش را شست و سریع به سمت کلبه دوید که آبتین را دید. آبتین با دیدنش به سمتش آمد و گفت:
- داشتم دنبالتون میاومدم چقدر دیر کردید.
گلرخ با هول و ولا منمنی کرد و گفت:
- به کمکت نیاز دارم.
مرد با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- چیشده؟
گلرخ چشم گرد کرد:
- فکر کنم باز خرابکاری کردم... بیا نشونت بدم.
بیحرف دنبال گلرخ به راه افتاد تا اینکه به چاه رسیدند دخترک با اضطراب نگاهی به درب بستهی خانه کرد و گفت:
- همین که گره طناب رو باز کردم خراب شد.
آبتین با حیرت نگاهی به گلرخ که همچون کودکان خرابکار به او خیره بود و به چاه که به فنایش داده بود، کرد و گفت:
- چیکار کردید شاهدخت؟! این کلاً خراب شده.
دخترک از عذابوجدانی که گلویش را میفشرد، نالهای کرد و با ترس درحالی که با انگشتانش ور میرفت، گفت:
- وای بر من! چیکار کردم؟! استاد حتماً خیلی ناراحت و عصبانی میشه... سوگند میخورم که از عمد نبود.
آبتین درحالی که به سمت سطل چوبی میرفت با افسوس گفت:
- اره، حتماً از خونه میندازتمون بیرون.
چشمان دخترک پر از اشک شد و با اندوه زمزمه کرد:
- نمیخواستم رابطتون رو خراب کنم... پوزش میخوام.
آبتین به او خیره شد کمکم طرح لبخندی بر لبانش نشست و با صدای بلند به زیر خنده زد، زیر لب زمزمه کرد:
- اگه قراره هر صبح اینطوری شادم کنید که امیدوارم این سفر سالها طول بکشه... .
و در اتمام سخنش بدون توجه به دهان باز دخترک گفت:
- کاری نداره الان درستش میکنم.
با دو قدم خودش را به چاه رساند و سریع دست به کار شد. همانطور که مشغول بستن طناب بود، زمزمه کرد:
- شاهدخت استاد منتظر شماست برای صبحانه.
دخترک با شنیدن سخنش آرام به سمت کلبه قدم برداشت؛ اما پشت در ایستاد، برگشت خیره به آسمان زیر لب گفت:
- ایزد پاکم... در درگاهت سپاس یاد میکنم برای اینکه تمنای قلبم رو بیجواب نذاشتی... از تو میخوام محافظ خواهر و برادرم باشی.
زمانی که سخنش پایان یافت خواست وارد کلبه شود که چشمش به آبتینی که به دیوار تکیه داده بود، خورد. گلرخ درونش با حیرت به مرد جوان نگاه کرد و گفت:
- بد شد که!
نگاه آبی مرد چنان عمیق او را کنکاش میکرد، چنان گیرا بود که به او فهماند همهچیز را شنیده. گلرخ با هول و ولا برای سرپوشاندن به روی سخنش آرام زمزمه کرد:
- اتفاقی افتاده؟
مرد متفکر سری تکان داد و لب زد:
- نه.
و همانطور که به سمت در میرفت زیر لب گفت:
- تمنای قلبش؟!
گلرخ لب گزید ناسزایی نثار خود کرد. کمی پشت در منتظر ماند که صورت گلگونش به رنگ طبیعیاش باز گردد و بعد وارد خانه شد. استاد بختیار و آبتین درحال خوردن صبحانه بودند و در همان حال نیز با یکدیگر زمزمههایی میکردند که طرح لبخند بر لبشان میآورد. استاد با دیدنش لبخندی زد و گفت:
- شاهدخت بفرمایید کنار آبتین بشینید.
- نهنه... من خودم میتونم.
آبتین چشم ریز کرد و گفت:
- مطمئنید؟
گلرخ با اطمینان سری تکان داد:
- آره.
آبتین از جای برخواست و درحالی که پیش استاد میرفت گفت:
- پس اگه به مشکلی بر خوردید صدام کنید.
چاه بغل خونهست... سمت راست.
و در اتمام حرفش با دو انگشت شست و اشارهاش چشمانش را مالید. گلرخ نگاهی به او کرد و بیاختیار لبخندی گله و گشاد زد. آبتین حتی هنگام خستگیاش هم زیبا بود، بسیار زیبا! با سرفهی استاد بختیار، سریع نگاهش را از آبتین گرفت و به او که سعی در کنترل خندهاش داشت و حاصلش لبخندی بزرگ و پر از شیطنت بود، دوخت. خنده از چشمان مرد سرازیر بود. ناگهان عرقی سرد روی کمر دخترک نشست، با خود گفت:
- نکنه استاد نگاه خیرهام رو به آبتین دیده که سعی در کنترل لبخندش داره؟
لبش را گزید و به سرعت از کلبه خارج شد، گونههای داغش را با دستان لرزان لمس کرد. نفرینی نثار خود کرد، این قلب سرکش آخر رسوایش میکرد! بدجور هم رسوایش میکرد. به سمت راست خانه حرکت کرد که چاه کوچکی را دید و سطلی که به وسیله طناب، چوب و قرقره، بالای چاه قرار داشت. نگاهی به طنابی که به چوب گره داده بود کرد و گرهاش را باز کرد که ناگهان طناب با حداکثر سرعت از چوب خارج شد؛ اما قبل از آنکه سطل به درون چاه بیفتد، خم شد و طناب را گرفت. سطل را به سمت بالا کشید و از چاه خارجش کرد. نگاهی به آن انداخت، مقداری آب درونش وجود داشت. با همان مقدار کارش راه میافتاد. صورتش را شست و سریع به سمت کلبه دوید که آبتین را دید. آبتین با دیدنش به سمتش آمد و گفت:
- داشتم دنبالتون میاومدم چقدر دیر کردید.
گلرخ با هول و ولا منمنی کرد و گفت:
- به کمکت نیاز دارم.
مرد با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- چیشده؟
گلرخ چشم گرد کرد:
- فکر کنم باز خرابکاری کردم... بیا نشونت بدم.
بیحرف دنبال گلرخ به راه افتاد تا اینکه به چاه رسیدند دخترک با اضطراب نگاهی به درب بستهی خانه کرد و گفت:
- همین که گره طناب رو باز کردم خراب شد.
آبتین با حیرت نگاهی به گلرخ که همچون کودکان خرابکار به او خیره بود و به چاه که به فنایش داده بود، کرد و گفت:
- چیکار کردید شاهدخت؟! این کلاً خراب شده.
دخترک از عذابوجدانی که گلویش را میفشرد، نالهای کرد و با ترس درحالی که با انگشتانش ور میرفت، گفت:
- وای بر من! چیکار کردم؟! استاد حتماً خیلی ناراحت و عصبانی میشه... سوگند میخورم که از عمد نبود.
آبتین درحالی که به سمت سطل چوبی میرفت با افسوس گفت:
- اره، حتماً از خونه میندازتمون بیرون.
چشمان دخترک پر از اشک شد و با اندوه زمزمه کرد:
- نمیخواستم رابطتون رو خراب کنم... پوزش میخوام.
آبتین به او خیره شد کمکم طرح لبخندی بر لبانش نشست و با صدای بلند به زیر خنده زد، زیر لب زمزمه کرد:
- اگه قراره هر صبح اینطوری شادم کنید که امیدوارم این سفر سالها طول بکشه... .
و در اتمام سخنش بدون توجه به دهان باز دخترک گفت:
- کاری نداره الان درستش میکنم.
با دو قدم خودش را به چاه رساند و سریع دست به کار شد. همانطور که مشغول بستن طناب بود، زمزمه کرد:
- شاهدخت استاد منتظر شماست برای صبحانه.
دخترک با شنیدن سخنش آرام به سمت کلبه قدم برداشت؛ اما پشت در ایستاد، برگشت خیره به آسمان زیر لب گفت:
- ایزد پاکم... در درگاهت سپاس یاد میکنم برای اینکه تمنای قلبم رو بیجواب نذاشتی... از تو میخوام محافظ خواهر و برادرم باشی.
زمانی که سخنش پایان یافت خواست وارد کلبه شود که چشمش به آبتینی که به دیوار تکیه داده بود، خورد. گلرخ درونش با حیرت به مرد جوان نگاه کرد و گفت:
- بد شد که!
نگاه آبی مرد چنان عمیق او را کنکاش میکرد، چنان گیرا بود که به او فهماند همهچیز را شنیده. گلرخ با هول و ولا برای سرپوشاندن به روی سخنش آرام زمزمه کرد:
- اتفاقی افتاده؟
مرد متفکر سری تکان داد و لب زد:
- نه.
و همانطور که به سمت در میرفت زیر لب گفت:
- تمنای قلبش؟!
گلرخ لب گزید ناسزایی نثار خود کرد. کمی پشت در منتظر ماند که صورت گلگونش به رنگ طبیعیاش باز گردد و بعد وارد خانه شد. استاد بختیار و آبتین درحال خوردن صبحانه بودند و در همان حال نیز با یکدیگر زمزمههایی میکردند که طرح لبخند بر لبشان میآورد. استاد با دیدنش لبخندی زد و گفت:
- شاهدخت بفرمایید کنار آبتین بشینید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: