جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,106 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
Negar_1698324822987.png

نام رمان: ظهور الهه ابراهام.
نویسنده: آوا محمدی(فاطمه.مولایئ)
ژانر: عاشقانه، تراژدی، فانتزی، علمی تخیلی
عضو گپ نظارت: (8)S.O.W
ویراستار: @mobina01 @Mahi.otred و @سپید
کپیست
: @mischief

خلاصه:
میروزین... سرزمینی زیبا و پر از پاکیست. سرزمین فرشته‌ها! در این دنیا دختری زندگی می‌کند. دختری از جنس پاکیست، بی‌خبر از حقایق‌های گذشته پا به دنیایی جدید می‌گذارد .
آیا دخترک قصه ما موفق می‌شود یا نه... .

مقدمه:
عشق چیست؟ معنای‌ واقعی‌ عشق‌ را‌ چه‌ کسانی درک‌ می‌کنند.عشقی که‌ خالی‌ از لطف‌ نیست، موانعی سر‌ راهش‌ قرار می‌گیرد‌... . اما‌ او‌ پیروز‌ میدان‌ است‌‌.دختری‌ از‌ ج*ن*س‌ پاکی! لج‌باز، سرکش، اما‌ خود ساخته! پسری‌ مغرور! چنان غروری که نمی‌داند عشق چیست.

آسمین: شاه‌زاده فرشته‌ها،(ملکه سه قلمرو)
الهه ابراهام... دو رگه انسان، شیطان، مخلوق خدا... (موقعیت قلمرو، قصر ماه)
روح انسانی... دلسوز اما محکم... بسیار زیبا و دلربا.

قدرت:
یخ، کنترل کننده نیروی تعادل(جابه‌جایی اشیاء بدون لمس آن‌ها و...) تله پورت... خونش زندگی بخشه...
کلاوس: (شاه‌زاده سرزمین تاریکی، پادشاه آینده) دورگه، جادوگر و شیطان...
موقعیت قلمرو، قصر گیم‌ فنارند...
بسیار مغرور و خونسرد! مبارز بی‌رقیب.
قدرت: آتش، نیروی درونی ناشناخته ( بی‌نهایت قدرتمند) تله پورت... ذهن خوانی.
سامرشاه‌زاده روباه‌ها، ولیعهد) از نژاد روباه‌ها و فرشته‌ها... موقعیت قلمرو، قصر الماس... غد و مغرور...
قدرت: تله پورت، طلسم قوی محافظتی، ذهن خوانی...
نها: شاه‌زاده فرشته‌ها، دو رگه فرشته و انسان، خواهر ناتنی آسمین، مهربون و دلربا... موقعیت قلمرو، قصر ماه...
قدرت: کنترل کننده آب، تله پورت...
آکان: دوست صمیمی کلاوس، فرمانده ارتش گیم فنارند...
شوخ طبع!
قدرت: تله پورت، مبارز قوی.
بال‌های طلایی، موهای سیاه.
ماریا: (شاه‌زاده سرزمین تاریکی، خواهر کلاوس) زیبا و فریبنده...
قدرت: جادو، طلسم و نیرو باز کردن پورتال، تله پورت.
پرسوس شاه‌زاده سرزمین تاریکی، برادر ماریا و کلاوس) مرموز و انتقام‌جو!
موقعیت قلمرو، کوهستان شمالی.
قدرت: تله پورت، خنثی کردن قدرت حریف.
میاکا شاه‌زاده دراید‌ها) موقعیت قلمرو، جنگل شمالی. زیبا و شکننده.
قدرت: دیدن آینده، تله پورت.
هیراد: شاه‌زاده فرشته‌ها، دو رگه انسان و شیطان) برادر خونی و تنی آسمین... موقعیت قلمرو، قصر می‌روزین.
قدرت: صاعقه، مبارز قوی، تله پورت.
 

پیوست‌ها

  • Video_۲۰۲۴۰۳۰۶۱۱۳۸۰۷۶۵۷_by_VideoShow.mp4
    26 مگابایت
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,732
55,928
مدال‌ها
11
1694685495600.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
(آسمین)

- وای یعنی چی‌؟ اصلاً نمی‌فهمم!
بعد ادای‌ نَهارو‌ در آوردم:
- آسمین‌ دیگه‌ بزرگ‌ شده‌، باید ازدواج‌ کنه چه گیری به ازدواج‌ من داده؟
- به من ربطی نداره تو می‌خوای ازدواج کنی یا نمی‌خوای! اینو به پدر بگو.
- زبونم‌ مو در‌آورد‌ از بس‌ به‌ ایلیا گفتم‌ من‌ ازدواج نمی‌کنم.
- تو چرا‌ به‌ ایلیا نمیگی‌ پدر؟ مگه‌ چیک... .
با نگاه‌ غضب‌ناک‌ آسمین‌ نها حرفش رو‌ خورد.

- باشه‌ بابا، این‌جوری‌ نگاه‌ نکن، آدم‌ سکته‌ ناقص‌ می‌زنه.
_اولاً تو آدم‌ نیستی! دوم‌ ایلیا‌ هیچ‌‌وقت‌ بهم‌ محبت‌ نکرده و نگاه‌ ایلیا بهم‌ هیچ‌وقت مثل‌ یه‌ پدر نبوده. جوابت و‌ گرفتی‌، حالا‌ هم‌ پاشو‌ برو می‌خوام تمرین‌ کنم.
نها از روی‌ سنگ‌ بلند شد و به‌ طرف‌ درختی‌ که روش نشسته بودم اومد.
- تو هیچ‌‌وقت‌ عوض‌ نمیشی! با این همه‌ بهتره‌ یه‌ سر بیای‌ به‌ تالار بزرگ. پدر گفت‌ وقتشه‌ برگردی، امروز یه‌ جلسه‌ داریم.
- ای خدا، اینا چی‌ از‌ جون‌ من می‌خوان نمی‌دونم‌. جهنم میام!
نها‌ با قیافه‌ای که معلوم بود خیلی خوشحال‌ شده به سمت قصر برگشت اما وسط راه ایستاد بهم نگاه کرد و گفت:
- باشه پس من منتظرتم بیا، باز نیومده نزنی حال اینا رو بگیری درضمن مرزم‌ رد نکن!
دفعه قبل که جلسه داشتیم یکی از مقامات گفت شاهزاده دیگه بزرگ شدن وقت ازدواجشونه. اینو همه مقامات تایید کردند اما من خیلی عصبانی شدم. برگشتم به همشون گفتم شما فقط به منفعت خودتون فکر می‌کنید نگران من نیستید که من ازدواج می‌کنم یا نمی‌کنم. برای همین هم ایلیا بهم گفت باید به مدت یک سال از میروزین میری تا زمانی هم که درست یاد نگرفتی چطوری با بزرگ‌تر حرف بزنی حق نداری برگردی. منم اومدم کنار یه درخت که درست بین مرز ما و شیاطین‌ها قرار گرفته. درخت خیلی زیبایی هست نمی‌دونم چرا این‌قدر زیاد به این درخت علاقه دارم. دیگه تمرین و گذاشتم برای بعد! باید به قصر بر برمی‌گشتم. این بار هر جوری که شده دهن این مقامات منفعت طلب رو می‌بندم. هرکی ندونه من که می‌دونم اینا به‌خاطر چی‌می‌خوان من ازدواج کنم، برای‌‌‌‌ این‌که‌ نمی‌ذارم‌ هر‌کاری‌ می‌خوان‌ انجام بدن. آروم از شاخه‌های درخت اومدم پایین چشمم به یک طوطی خیلی زیبا خورد. بال‌های‌ خوشگلش که‌ رنگارنگ‌ بود‌ و اون رو‌ تو‌ هوا‌ معلق نگه‌ داشته‌ بود. ازطوطی‌ درحال‌ پرواز چشم‌ برداشتم. دلم‌ می‌خواست‌‌ منم‌ مثل طوطی‌ پرواز کنم‌ اما نمی‌تونستم، هیچ‌ کسی‌ هم‌ دلیلی‌ برای‌ نداشتن‌ بال‌هام‌ نداشت! جالب این‌جاست که‌ همشون‌ ازمن‌ متنفرن‌ نمی‌دونم‌ چرا‌؟ مردم‌ سرزمین‌ میرو‌‌زین‌، باهام‌ به‌ نوعی‌ رفتار می‌کنند که‌، احساس‌ می‌کنم‌ حتماً بلایی‌ سرشون‌ آوردم. با این‌ فکر‌ دوباره‌ هاله‌ای‌ ازنفرت‌ چشم‌هام رو‌ گرفت‌ می‌دونم‌ من‌ یه‌ فرشته‌ عادی‌ نیستم! چون‌ که‌ رفتار بقیه‌ اهالی‌ شهر‌ با بقیه‌ خوبه‌ اما با منو‌ هیراد‌ لجن! هیراد‌، برادر بزرگ‌تر منه‌. نها، مایا، و آنسا خواهرهای‌ منن. من‌ و هیراد بزرگ‌تر از اونا هستیم، البته‌ هیراد از منم‌ بزرگ‌تره. هیراد زیاد‌ به‌ حرف‌هاشون‌ اهمیتی‌ نمیده‌ اما من نمی‌تونم‌ نسبت حرف‌هاشون‌ بی‌تفاوت‌ باشم، با صدای‌ سرباز جلوی دروازه‌ وایسادم.
سرباز: خوش آمدین‌ شاه‌دخت.
بدون‌ حرفی‌ وارد‌ شدم‌ صداشون رو‌ پشت‌ سرم هم‌ می‌تونستم بشونم‌ که داشتن می‌گفتن‌ برا‌ی همین‌ رفتارهاشه‌ که‌ مردم‌ ازش‌‌ بدشون‌ میاد. پوزخندی‌ روی‌ لب‌هام‌ نشست. هه، اگه سربازهای‌ عادی‌ نبودین‌ همین‌ جا‌زنده‌ دفنتون‌ می‌کردم، ای‌خدا! خودت‌ کمکم‌ کن‌ تا به‌ کسی‌ آسیبی‌ نرسونم‌ من‌که‌ می‌دونم‌ این‌ مقامات‌ چه‌‌ خوابی‌ برام‌ دیدن! با هزار نفس‌ عمیق‌ جلوی‌ خودم رو‌ گرفتم‌ تابه‌ حرف‌های کسی‌ اهمیت‌ ندم! امروز‌ دیگه‌ می‌فهمم‌ قضیه‌ چیه. وارد اتاقم‌ شدم، یه‌ لباس‌ مناسب‌ باید بپوشم‌‌. البته‌ لباس‌ مناسب من همین‌هاست در کمد و باز کردم‌ یه‌ شلوار‌ جین‌ مشکی‌ با تیشرت مشکی کوتاه‌ پوشیدم. برای‌ بار هزارُم‌ نمی‌دونم‌ چرا رنگ‌ مشکی رو‌ بیشتر از‌ بقیه‌ رنگ‌ها دوست دارم. موهای‌ بلند آبیم رو‌ دم‌ اسبی‌ بستم، رنگ‌ موهای‌ منم‌ خیلی‌ عجیبه! عجیب‌تر از‌ اون‌ رنگ‌ چشم‌های‌‌ سبز‌مه با رگه‌های‌ از آبی، صورتی و به‌ قول‌ نها‌ که‌ میگه‌ قرمزم‌ می‌زنه! ولی‌ بیشتر‌ سبزه‌ منم‌ عاشق‌ رنگ‌ سبزم. همین که از اتاق‌ امدم‌ بیرون‌ تویه‌ جای‌ گرم‌ فرو‌ رفتم. چقدر‌ لذ‌* ت* بخشه‌ یکی‌ باشه‌ که‌ آغوشش‌ آرومت‌ کنه.
صداش رو‌ کنار گوشم‌ شنیدم.
- خیلی‌ دلم‌ برات‌ تنگ‌ شده‌ بود.
- وای‌ هیراد‌ ولم‌ کن‌؛ به‌خدا فرار نمی‌کنم!
هیراد دستش زو ازدور‌ کمرم‌ باز‌ کرد.
- زهرمار! جای تشکرته.
- شوخی‌ کردم‌ داداش‌ گلم.
پریدم‌ بغلش و گفتم:
- منم دلم‌ برات‌ تنگ‌ شده‌ بود.
هیراد اروم‌ خندید... .
- خوش اومدی‌ آتیش‌ پاره. بیا بریم‌ که وقتی‌ نبودی‌ این‌ مفت‌ خورها تا تونستن‌ زرزر کردن.
- نترس! اندازه‌ای‌ اون‌ یک‌ سالی‌ که‌ نبودم‌ تلافی می‌کنم.
بازم‌ خندید‌ این بار منم‌ همراهش‌ خندیدم... .
نگهبان‌ با دیدن‌ ما احترام‌ گذاشت‌ و درو باز کرد. منو هیراد وارد شدیم‌‌‌ از الان‌ می‌تونستم قیافه‌‌هاشون رو تصور کنم.
***
 
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
مقامات با دیدن‌ ما به‌ نشانه‌ احترام‌ سر سوزن‌، اون‌ کله‌‌شون رو‌ خم‌ کردن. بدون‌ این‌که‌ بهشون‌ نگاهی‌ بکنم‌ رفتم جلوتر‌ ایلیا‌ روی‌ تخت‌ پادشاهیش‌ نشسته‌ بود، با لحن کاملا‌ً سردی‌ گفتم‌:
- خوشحالم‌ که‌ می‌بینمتون سرورم.
ایلیا‌ یکمی‌ اخم‌ کرد. به‌درک‌ می‌خواست منم‌ مثل بقیه‌ براش‌ سرخم‌ کنم‌ اما این کار رو نکردم.
ایلیا: خوش‌ آمدی‌! امیدوارم رفتارت رو‌ تغیر‌ داده‌ باشی.
- رفتار‌ من‌ که چیزیش‌ نبود. شما همش‌ گیر می‌دادین.
ایلیا‌‌‌‌‌‌ داشت‌ منفجر‌ میشد. حقشهِ فکر‌ کرده‌ با این کارها من خودم رو عوض می‌کنم!
صدای یکی از مقامات‌ باعث‌ شد‌ بیشتر از‌ این‌ بیشتر به قیافه‌ لبو مانند‌ ایلیا‌ نگاه نکنم.
- امیدوارم‌ بهتون‌ بد‌ نگذشته‌ باشه‌ شاه‌دخت.
این صدای‌ هلیوس بود‌، فرمانده‌ ارتش‌ ایلیا.
با تمسخر‌ نگاش‌ کردم:
- به‌ من که‌ نه! اما انگار نبودنم به‌ شما خیلی‌ ساخته.
باصدای خنده ریز‌ هیراد برگشتم‌ سمتش‌. داشت‌ می‌ترکید از خنده. هلیوسم‌ که‌ جای‌ خود‌ دارد‌ با چشم‌هاش‌ برام‌ خط و‌ نشون‌ می‌کشید.
ایلیا: فکر کنم‌ مدت‌ تبعیدت‌ باید‌ بیشتر میشد. یک‌ سال‌ برات‌ کافی نبود.
- عه! پدرجون... .
پدرجون رو با تمسخر بیشتری‌ گفتم...
- من ‌که‌ نگفتم‌ می‌خوام‌ برگردم شما خودتون‌ فرستادین دنبال‌ من!
ایلیا از رو تخت بلند شد و آروم شروع کرد به قدم‌ زدن. این حرکتش‌ یعنی‌ می‌خواد‌ خودش رو‌ آروم کنه. ایلیا‌ برگشت‌ به‌ سمتم نگاهم کرد‌، اما من بی‌تفاوت‌ داشتم به‌ این‌ فکر می‌ کردم چطوری‌ ازدست این‌ها خلاص‌ شم.
ایلیا: مهم‌ نیس! بهتره‌ بریم‌ سر اصل‌ مطلب.
ادوارد: درستهِ بهتره موضوع‌ اصلی رو‌ فراموش نکنیم.
ایلیا: خب‌ جلسه‌ امروز‌ برای‌ اینکه‌ رسماً آسمین‌ و سورِن باهم‌ نامزد‌ کنند.
می‌دونستم‌ این‌جوری‌ میشه. با قیافه‌ خون‌سردی‌ گفتم:
- حالا‌ چرا اون‌قدر‌ عجله‌ دارین؟
با این حرفم‌ همه‌ متعجب‌ شدند. هه‌، فکر می‌کردن من‌ قبول‌ کردم. اما کور خوندین‌ من‌ باج‌ به‌ شماها نمیدم.
ادوارد: عجله‌ای‌ نیست اما، هر چه‌ زودتر، باهم‌ ازدواج کنید بهتره‌. ما برای‌ خودتون‌ می‌‌گیم‌ شاه‌دخت.
پوزخند‌ دیگه‌ای‌ زدم و گفتم:
- واقعاً؟ پس‌ باید ازتون‌ ممنون‌ باشم‌... . با تمسخر ادامه‌ دادم:
- چرا نمی‌گین می‌خواین از دست من راحت‌شین تا نقشه‌هاتون رو عملی کنید؟
با این حرفم‌ رسماً منفجر شدن.
ایلیا: بسه‌ آسمین! دیگه‌ تمومش‌ کن فرداهم مراسم ازدواجتِ‌. فهمیدی؟ (همه این‌هارو با داد گفت).
- من نمی‌خوام‌ ازدواج‌ کنم‌. الان هم‌ می‌خوام‌ بدونم کی‌ می‌خواد زورم‌ کنه. تو؟ یا این‌ مقامات‌ جاه‌ طلبت!
با این‌ حرفم‌ ایلیا به‌ طرفم‌ هجوم آورد. بی‌تفاوت‌ منتظر موندم‌ تابهم‌ برسه، وقتی‌ رسید یه‌ طرف‌‌ صورتم‌ سوخت‌. دوباره‌ بی‌‌تفاوت‌ نگاش‌ کردم‌. بیشتر تحریک‌ شد و خواست‌‌ دوباره بزنه‌ که‌ دستش‌‌ تو هوا موند‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
هیراد: شما حق‌ نداری‌ دست‌ روی‌ خواهر من‌ بلند‌ کنی، دفعه‌ آخرت‌ باشه.
نگاه‌ قدرشناسی‌ به‌ هیراد‌ انداختم‌ خوش‌حالم‌ که‌ همیشه کنارمه.
ایلیا: خواهر‌ و برادر مثل‌ همین! به‌ هر حال‌ برای‌ فردا آماده‌ باش.
خواستم‌ چیزی‌ بگم‌ که‌ هیراد گفت:
- آسمین‌ با هر کسی که‌ خودش‌ بخواد‌، و هر زمان‌ که‌ خودش‌ بخواد‌ ازدواج‌ می‌کنه. کسی‌ حرفی‌ داره؟
ایلیا: هیراد بهتره‌ سرت‌ به‌ کار خودت‌ باشه.
هیراد: دقیقا‌ً سرم‌ به‌ کار‌ خودمه!
ادوارد: سرورم شما خودتون بهتر از هر کسی می‌دونید که شاهدخت باید ازدواج کنن.
هلیوس: بله حق با ادواردِ سرورم. شاه‌دخت دیگه بزرگ‌تر شدن.
- من نمی‌خوام ازدواج کنم! به شما چه ربطی داره؟
ایلیا: آسمین! درست صحبت کن.
- چرا هر چی شما می‌گید درسته، وقتی من دارم از حقم دفاع می‌کنم بهم میگی درست صحبت کنم؟
ادوارد: شاه‌دخت سن شما برای ازدواج خیلی مناسبه.
- سن مناسب! مگه من چند سالمه؟ من فقط بیست‌ و هشت سالمه، میشه بگید چرا همش دارین می‌گین شاه‌دخت بزرگ‌تر شده باید ازدواج کنه؟ چیزی هست؟ به منم بگید بدونم چه دلیلی دارد من حتماً ازدواج کنم؟ نکنه چیزی و دارین از من پنهان می‌کنین؟
با این حرفم رنگ همه مقامات به واضح پرید، با خودم فکر کردم که حتماً یه چیزی هست. ادامه دادم:
- نه دیگه داره جالب‌تر میشه. یا خودتون بهم میگن چیه یا خودم می‌فهمم و اگه بفهمم موضوعی ‌رو از من پنهان کردین کاری می‌کنم که همتون پشیمون‌ بشین.
ایلیا: دختره گستاخ! دیگه‌ از حدت‌ فراتر‌ رفتی. ازجلوی‌ چشم‌هام‌ دورشو بعداً به‌ حسابت‌ می‌رسم.
- شما حق‌ ندارین‌ به‌ من‌ توهین‌ کنید در ضمن من‌ توی زندگیم‌ حد و مرزی‌ ندارم. و این‌که‌ منم‌ دلم‌ نمی‌خواد زیاد شمارو ببینم‌!
به‌طرف‌ مقامات‌ برگشتم:
- شماها‌، امروز‌ جلوی‌ چشمم ظاهر نشین‌ دلم نمی‌خواد روزم با دیدن قیافه‌‌تون خراب بشه.
از تالار‌ خارج‌ شدم‌ به‌ طرف‌ اتاقم‌ به‌ راه‌ افتادم‌. داشتم‌ می‌رفتم‌ که‌ احساس‌ کردم‌ یکی‌ داره‌ دنبالم‌ میاد. آروم‌ برگشتم‌ عقب ولی‌ در کمال‌ تعجب‌ کسی‌ نبود! می‌دونم‌ خیالاتی‌ نشدم‌ پس‌ حتماً یکی‌ بوده. در رو باز کردم‌‌ و رفتم‌ تو‌ اتاقم‌‌‌‌‌‌‌‌، دلم‌ برای‌ اتاق‌ مشکیم تنگ‌ شده بود.
با صدای‌ در از فکر بیرون اومد‌م.
- بفرماید!
در باز شد و قامت‌ مادرم‌ نمایان‌ شد. دست‌هاش رو‌ باز‌ کرد و به‌ طرفم‌ امد‌، محکم‌ دست‌هاش رو دورم‌ حلقه‌ کرد.
آنسلات: خوش‌ آمدی‌ مادر. آخه‌ چرا این‌قدر‌ کله‌شقی؟
- عه‌ مامان‌ گریه‌ نکن‌ دیگه. می‌بینی‌ که‌ بازم‌ آوار شدم‌ رو سرت.
مامانم‌ با گریه‌ گفت:
- آخه‌ عزیزم‌ چرا‌ این‌‌ حرف‌ها رو می‌زنی! سعی‌ کن‌ زیاد‌ سر به‌ سر‌ ایلیا‌ نذاری. نمی‌خوام‌ دوباره‌ ازم‌ دور‌ بشی.
- نمی‌شه‌ مامان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
آنسلات: چرا نشه؟ میشه‌ تو فقط به‌ حرف‌هاش‌ گوش کن.
- نمی‌تونم‌ وایستم‌ نگاه‌ کنم‌ وقتی‌ دارن‌ بهم‌ زور میگن.
آنسلات: آخه‌ چرا؟ تو نباید شبیه به پدرت می‌شدی.
با این‌ حرف‌ آنسلات‌، آسمین‌ متعّجب‌ به‌ مادرش‌ نگاه‌ کرد.
- مادر، منظورت‌ از این‌ حرف‌ چی‌ بود؟
آنسلات: به‌ موقعش‌ خودت‌ می‌فهمی.
آنسلات‌ بدون‌ هیچ‌ حرف‌ دیگه‌ای‌‌ از اتاق خارج‌ شد و آسمین‌ را با کلی‌ سوال‌ بی‌‌جواب تنها گذاشت.
***
(مرکز‌ پادشاهی‌ابلیس
کِلاوُس)

پس‌ بالاخره‌ وقتش‌ شد. اینو از تغیر رنگ‌ چشم‌هاش‌ فهمید. با به‌ یاد آوردن‌ اولین‌ دیدارشون‌ لبخند عمیقی‌ زد‌. ذهنش‌ به ده سال‌ پیش‌ سفر کرد. یه‌ دختر هجده ساله‌، که‌ روی‌ یکی‌ از شاخه‌‌های‌ درخت‌ مرز نشسته‌ بود. دختر به‌ دنبال‌ یه‌ پروانه‌ به‌ سمت‌ مرز‌ اون‌ها امد. لبخند خبیثی‌ زد، این هم‌ سرگرمی‌ جدیدش. دختر به دنبال پروانه دوید. یک‌هو حواسش پرت شد و از شاخه‌ درخت سُر خورد چشم‌هاش رو بست‌ تا با زمین‌ برخورد کنه، اما تو هوا معلق‌ موند! چشم‌هاش رو باز کرد‌ با گیجی‌ گفت:
- تو کی هستی؟
- نباید بیای این‌جا‌ خانم‌ کوچولو.
دخترک‌ با این‌ حرف‌ پسر، عصبانی‌ شد.
- خودت کو‌چولویی. من رو بذارم زمین!
پسر با شیطونی‌ سرش رو برد‌، نزدیک‌ صورتش
‐ اگه نذارم چی؟
- جرعتش رو نداری.
بعد بلندتر داد زد:
- منو بذار‌ زمین.
پسر آروم‌ به‌ سمت‌ زمین‌ پرواز کرد‌. دختر رو گذاشت‌ زمین و راهش رو کج کرد بره که، صدای‌ دختره متوقفش‌ کرد:
- پرو نشی ها! اما، بال‌های زیبایی‌ داری.
پسر لبخندی‌ زد. برگشت‌ سمت دختر
- دیگه‌ از مرز‌ رد نشو خطرناکه. دیگه هم‌ این‌جا نیا!
بعد غیب‌ شد...‌‌ .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
از فکر درآمد‌، اون‌ روز‌ به‌‌ دختر گفت‌ دیگه‌ این‌جا‌ نیاد اما، از اون‌ روز‌ به‌ بعد خودش‌ می‌اومد و دخترک را تماشا می‌کرد. باید می‌رفت‌ پیش ابلیس‌ چشم‌هاش رو بست‌ غیب‌ شد.
صدای‌ خنده‌‌های‌ ترسناکش‌ همه‌‌ فضا را پر کرده بود.
- پس‌ بالاخره‌ زمانش‌ رسید! خیلی‌ زود‌ باید اقدام‌ کنیم.
دوباره‌ خندید. خنده‌هایی که‌ ترس‌ به‌ تن‌ همه‌ می‌انداخت.
- اما، قرار نیس‌ بلای‌ سرش‌ بیاد.
با صدایی‌ که‌ رگه‌های‌ از‌ خشم‌ توش‌ موج‌ میزد این حرف رو گفت. ابلیس‌ از تختش‌ بلند شد‌ و به‌ طرف‌ پسری‌ که‌ کاملاً بی‌تفاوت و بدون‌ هیچ‌ ترسی‌ وایستاده بود رفت.
- می‌بینم‌ که‌ بالاخره‌ ازش‌ دل‌ کندی، کِلاوُس!
کلاوس پوزخندی‌ زد و جدی‌ گفت:
- نگو که‌ خبر‌ نداری‌ قدرتش‌ در حال آزاد شدنه!
ابلیس‌ با لبخند خبیثی‌ گفت:
- و قراره‌ تو اون رو‌ بیاریش پیش‌ من.
کلاوس‌ با تمسخر خندید.
- هه، چه‌ خوش‌‌خیالی‌‌! فکر کردی‌ میارمش‌ تا هر کاری‌ که‌ دلت‌ می‌خواد‌ باهاش‌ بکنی؟
با این‌ حرف‌ کلاوس‌ ابلیس‌ اخمی‌ کرد‌.
- خودت‌ می‌دونی‌ اگه‌ بخوام‌ می‌تونم‌ همین‌ الان‌ بکشمش!
کلاوس‌ یقش رو گرفت‌ کنار گوشش‌ غرید:
- اون‌ موقه منم‌ این‌جارو، روی سرت‌ خراب‌‌ می‌کنم.
مکث کرد.
با نگاه‌ تیزی‌ به‌ ابلیس‌ ادامه‌ داد:
- تا زیرش‌ بپوسی!
یقش رو ول کرد و به‌ سمت در رفت
- میارمش‌ اما فقط یه‌ تار مو از‌ سرش‌ کم‌ بشه!
برگشت‌ به‌ سمت ابلیسی‌ که‌ بی‌تفاوت‌ داشت‌ نگاهش‌ می‌کرد‌ ادامه‌ داد:
- اون موقع روی‌ واقعی‌ منو می‌بینی!
با آخرین کلمه‌، ابلیس‌ از‌ درون‌ لرزید. به هیچ عنوان، نمی‌خواست‌ کلاوس را از دست‌ بدهد‌. پس‌ کمی‌ انتظار می‌کشید.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
آسمین

با دادی که ایلیا سرم زد آنسلات به طرف ایلیا قدم برداشت.
- نمی‌خواد ازدواج کنه مگه زوره؟
ایلیا: آنسلات تو خودت رو قاطی نکن! خودت خوب می‌دونی من چرا روی این موضوع پا فشاری می‌کنم.
- چرا قاطی نکنم هان؟آسمین دختر منه. اینو بفهم!
این بار ایلیا سر مامان هم عربده کشید. از جام بلند شدم به طرف ایلیا قدم برداشتم. با صورتی قرمز از عصبانیت رو به روی ایلیا وایستادم.
- تو حق نداری سر مادر من داد بزنی حرفی داری به خودم بگو.
ایلیا: این به تو ربطی نداره. تواگه عاقل باشی واسه ازدواجت آماده میشی.
- میشه بگی اگه من ازدواج کنم، چی درست میشه؟
ایلیا: مثلاً، میشه جلوی نابودیِ دنیا رو گرفت. این یه نمونش! می‌خوای‌ بازم بگم؟
با قیافه متعجبی به ایلیا گفتم:
- منظورت از این حرف‌ها چیه؟ چرا واضح‌تر حرف نمی‌زنی؟
آنسلات: هیچی نیست.
- چرا نمی‌ذارین حرفش رو بزنه!
آنسلات: به موقعش همه چی رو می‌فهمی، حالا وقتش نیست!
ایلیا: پس کی وقتشه؟ هان؟ وقتی کل دنیا رو به نابودی‌ کشید؛ آره این رو می‌خوای!
آسمین که متوجه موضوعی شده بود، بازوی ایلیا رو گرفت و با خودش به بیرون کشید. آسمین روبه‌روی ایلیا وایستاد با جدیت گفت:
- خب می‌شنوم!
ایلیا نفسش رو بیرون داد:
- ببین من خیلی سعی کردم بهت بگم اما، مادرت و هیراد نذاشتن همش می‌گفتن الان وقتش نیست. ببین تو اگه ازدواج نکنی قدرت درونیت بیدار میشه و باعث نابودی دنیا میشه.
آسمین که از چیزی سر در نیاورده بود. کلافه گفت:
- ایلیا میشه یجوری بگی منم بفهمم!
- خب بذار این‌جوری بگم، تو متولد‌ شده از سه نوع خون هستی! اول خون انسان، دوم خون فرشته و آخرین، خون یه شیطانه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
یه لحظه فکر کردم دارم خواب می‌بینم. در حالی که عصبی بودم خنده کوتاهی کردم.
- چی داری میگی ایلیا؟ من چطور خون شیطانی، خون انسانی، تو رگ‌هام دارم. وقتی پدر مادرم یه فرشته‌اس!
ایلیا نفس عمیقی کشید به سمت آسمین رفت.
- ببین آسمین، تا حالا با خودت فکر کردی چرا بال نداری؟ یا تنها قدرتی که داری یخه؟ تو قدرت اینو داری که آب و یخش کنی اما، نمی‌تونی از دست‌هات یخ خارج کنی؟
گیج‌تر منتظر ادامه حرف ایلیا شدم.
- ببین هم هیراد و همه خواهرات می‌تونن پرواز کنند. قدرت‌های خاص خودشون رو دارند. اما، تو فقط قدرت یخ رو داری، این به این منظور نیست که دیگه هیچ قدرتی نداری! تو قدرت درونی داری که اگه بیدار بشه می‌تونه کل دنیارو نابود کنه. برای جلوگیری از این اتفاق باید با‌ یک فرشته ازدواج کنی، تا قدرتت بیدار نشه. و در مورد خون انسانی باید بهت بگم مادرت یک انسانه، و پدرت یک شیطان در همین حد کافیه.
- پس برای همینه با من مثل بقیه دخترها رفتار نمی‌کردی؟ چون من دختر واقعیت نبودم؟ آره؟
- این‌طور نیست، من تمام این سال‌ها به چشم دخترم بهت نگاه می‌کردم. اگه، دارم مجبورت می‌کنم ازدواج کنی به خاطر خودت و همه‌اس!
- پس به خاطر این‌که پدرم یک شیطانه مردم باهام بدن؟ داره جالب میشه.
- آسمین یه چیزهایی هست که تو ازش خبر نداری... .
پریدم وسط حرفش.
- بگو مراسم ازدواج رو بر پا کنند. ازدواج می‌کنم با هر کسی که تو بگی... .
و بدون حرف دیگه‌ای به سمت اتاقم رفتم. باورم نمی‌شد چیزهایی که شنیده بودم واقعی باشه. همیشه فکر می‌کردم چرا نمی‌تونم پرواز کنم! و مردم سرزمین ازم بدشون می‌اومد. اما حالا دلیل واقعی برخوردشون رو می‌فهمم. زیر لب زمزمه کردم:
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دختر یه شیطان باشم! برای این‌که به کسی آسیبی نرسونم باید با یک فرشته ازدواج کنم. حالا می‌فهمم چرا هیچ‌وقت ایلیا نمی‌ذاشت به طرف سرزمین شیاطین برم، چون اون‌ها می‌تونستن ازم استفاده کنن و بفهمن من کیم!

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
راوی

- تو چیکار کردی ایلیا؟ چرا بهش گفتی؟ چرا؟
- چیه؟ نکنه ناراحت شدی که راستش رو بهش گفتم؟ تا‌ کی می‌خواستین ازش مخفی کنین، آسمین حق داشت بدونه کیه و چیه!
این‌ بار هیراد بلندتر غرغید:
- این‌که فهمید یه شیطانه خوش‌حالش کرد؟ آره؟ الان دو روزه از اتاقش بیرون نیومده با هیچ‌کسیم حرف نمی‌زنه.
- ببین هیراد، بالاخره که باید می‌فهمید. هر چه زودتر بهتر، چرا نمی‌فهمی آسمین نمی‌تونه قدرت‌هاش رو کنترل کنه. از همه مهم‌تر، اگه قدرت درونش آزاد بشه می‌دونی چی میشه؟
- نه نمی‌دونم. تو با حرف یه پیشگو زندگیش رو نابود کردی! پیشگویی که معلوم نیست درسته یا غلط!
- خودت می‌دونی آنارا پیشگو قابلیه. اصلاً چرا به پدرت فکر نمی‌کنی؟ مگه یادت نیس چطوری مرد؟ اون نتونست قدرتش رو کنترل کنه.
هیراد: موضوع پدرم رو وسط نکش! اون برای نجات جون ما خودش رو فدا کرد.
ایلیا: نجات جونتون؟ مطمئنی؟ اصلاً تو چی یادته؟
هیراد: به قدری یادم هست که نذارم در مورد پدرم دروغی بگی. آسمین پنج سالش بود درست! اما من ده‌ سالم بود. واضح یادمه.
- به هرحال فردا مراسم ازدواج آسمین برگزار میشه، اونم با نظر خودش.
هیراد از سالن اصلی به طرف اتاق آسمین رفت، باید باهاش حرف میزد. چند تقه به در زد صدای گرفته آسمین امد.
- کیه؟
هیراد در رو باز کرد به سمت آسمین که روی تخت نشسته بود رفت. کنارش نشست به قیافه خنثی آسمین نگاه کرد.
هیراد: نمی‌خوای حرفی بزنی؟
- چی ‌بگم؟ چی دارم که بگم!
هیراد: چرا قبول کردی ازدواج کنی. من که گفتم نمی‌ذارم اذیتت کنن.
آسمین با لبخند کم جونی به هیراد نگاه کرد
- تو کی هستی هیراد؟ اصلاً من کیم؟
هیراد: عزیزم ببین. من برادر واقعی تو هستم. هم از مادر هم از‌ پدر. نها خواهر مادری ما و خواهر پدری مایا و آنسا، مایا و آنسا دخترهای ایلیا از همسر اولشه. وقتی پدر مرد ما امدیم این‌جا، اون موقع حافظه تو رو پاک کردن تا چیزی یادت نیاد و جوری صحنه سازی کردن که تو فکر کنی مایا و آنسا از تو کوچیک‌ترن اما آنسا با تو هم سنه و مایا کوچیک‌تر.
- خوبه. می‌تونی بری برای فردا آماده شی من تصمیم خودم رو گرفتم.
هیراد بدون حرفی پا شد رفت. می‌دونست آسمین نظرش رو تغیر نمیده.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین