جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,073 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
لبخندی زدم و از جام بلند شدم. کمی دامن لباسم رو بالا گرفتم تا راحت‌تر راه برم، ماریا کنارم قدم برداشت. کنار گوشم میگه:
- نمی‌دونی چقدر برات خوشحالم.
- اتفاقاً می‌دونم!
- از کجا؟
نگاهش کردم، چشم‌هاش می‌خندید و لبخندش از خوشحالی بود.
- از اون‌جایی که عروسی قبلی قیافه‌ات تو هم بود.
صورتش رنگ تعجب گرفت.
- تو متوجه شده بودی؟
- آره... یک‌جوری نگاهم می‌کردی، با لبخند تلخ و نگاه غمگین.
با یادآوری خاطراتش لبخند کجی می‌زنه.
- از عشق تو نسبت به کلاوس خبر داشتم. بیشتر از اون دلم برای کلاوس که حاضر شده بود ازت دوری کنه و حالا داشت ازدواج می‌کرد می‌سوخت. می‌دیدم که چشم‌هاش وقتی بهت میفته غمگین میشه. با این‌که بود اما نبود.
دستش و روی شونه‌ام گذاشت و فشار داد.
- اما، حالا که می‌بینم هر دوتاتون کنار هم خوشحالید خیلی خوشحال میشم.
با شیطنت میگم:
- تو خواهر شوهر خوبی هستی.
می‌خنده.
- می‌دونم.
رسیدیم به بقیه، نها و میاکا با خنده همزمان میگن:
- عروس چه ناز شده.
مردها کناری می‌ایستن، دخترها نزدیکم شدند و دورم حلقه زدند. نفس عمیقی کشیدم و آروم دستم رو بالا آوردم. با هر حرکتم دخترها جیغ می‌کشیدند. آروم می‌رقصیدم، برای امروز کلی تمرین کرده بودم. دست‌هام رو توی هوا تکون می‌دادم و سرم و با هر تکون دستم کج می‌کردم. بعد رقصم دخترها همراهیم کردند. نها با ذوق پرید بغلم. محکم گرفتمش توی بغلم. با هیجان گفت:
- خیلی خوشحالم. خیلی زیاد!
خندیدم. امشب بهترین شب زندگیم بود. با اومدن کلاوس بقیه کنار کشیدن. حالا وقت رقص دو نفره بود. کنار هم قرار گرفتیم، دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و دستش روی کمرم گذاشت. با شیطنت میگم:
- خوب رقصیدم؟
تک خنده جذابی کرد.
- اینقدر خوب که دلم می‌خواد الان بخورمت.
خندید. خندیدم، بلند و بی‌مرز. نگاهم به موهای مرتبش افتاد. دستم رو به سمت سرش بردم و توی موهاش فرو کردم. دستم رو کمی تکون دادم که تار موی روی پیشونیش افتاد.
- خیلی وقته دلم می‌خواست این کار رو کنم.
لبخندی زد. بدون توجه به بقیه بغلش کردم. آروم زمزمه کردم:
- خیلی دوستت دارم، اگه دنیا مقابلم بایسته، تو که باشی دنیا هم چیزی نیست.
سرم رو بوسید و با لبخند مرموزی گفت:
- حاضری؟
- چی؟
بدون این‌که جواب بده سرم و روی سی*ن*ه‌اش گذاشت. لحظه‌ی بعد حس خلاء و سبکی بهم دست داد. با صدای شُرشُر آب از بغلش بیرون میام. از چیزی که می‌دیدم لبخندی زدم. خیلی وقته این‌جا نیومدم. یک‌سال؟ چهارسال؟ مهم نبود چند سال. من بودنش رو به این مرز مدیونم! با حلقه شدن دستی دورم، دستم رو روی دست قویش می‌ذارم.
- یادته روز اول چی بهم گفتی؟
خندید.
- آره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
با حرص آشکاری میگم:
- دیگه این‌جا نیا کوچولو!
به حرص خوردن‌هام می‌خنده. تقلا می‌کنم برای رهایی اما من زورم کجا و زور اون کجا!
- این‌قدر ول نخور کوچولو!
با حرص صداش می‌کنم.
- کلاوس!
می‌خنده.
- جان کلاوس.
لبخند محوی می‌زنم و به سمتش برمی‌گردم.
- خیلی می‌خوامت.
بینیم رو می‌کشه.
- نه اندازه من.
با شیطنت میگم:
- مثلاً چقدر؟
- خیلی زیاد.
- خب چقدر!
- اندازه تموم ستاره‌های آسمون!
بلند می‌خندم و بغلش می‌کنم. حس آرامشی از وجودش بهم تزریق میشه. دست‌هاش حصارم می‌کنه.
- وروجک! اینقدر دلبری نکن.
با هیجان میگم:
- دوست دارم... دوست دارم... دوست دارم.
صدای خنده‌اش گوشم رو نوازش می‌کنه.
- دلبرم، جانم به جانت وصله.
لبخند آرامش بخشی می‌زنم. من عاشق این مرد بودم. مهم نیست که ممنوعه، مهم نیست که ممکنه حالا آخرین نفس‌هامون باشه، مهم نیست که هر لحظه امکان جدایی‌مون هست، مهم حس و حاله‌مونه‌، حتی اگه ممنوع باشه من بازم می‌خوامش. این ممنوعه برام لذت‌بخش‌ترین حس دنیاست. زندگی یعنی ناخواسته به دنیا اومدن، مخفیانه گریستن و دیوانه‌وار عشق ورزیدن و عاقبت در حسرت آنچه دل می خواهد و منطق نمی‌پذیرد سوختن. همیشه به کسی که دوستش داریم نمی‌رسیم، یا برعکس وقتی همه امیدت رو از دست دادی و دیگه امیدی برات نمونده، ستاره درخشانی میاد تو زندگیت و میشه امیدت. هیچ وقت نگو نمیشه! نمیشه کلمه‌ای نیست که متوقفت کنه، بجنگ! به‌خاطر کسی که دوستش داری بجنگ و به دستش بیار. عشق زیبا‌ترین حس دنیاست، می‌تونه در حین خوب بودن بد هم باشه اما عشقه! منی که از اول زندگیم هیچی نمی‌دونستم و هر روزم به امید روز بهتری می‌گذشت، انتظار نداشتم حالا بهش برسم. بودنش کنارم ارزش فداکاری رو داره. صبر و تلاش برای کسی که می‌خوایش ارزش داره. اونی که همیشه کنارته و بهت انگیزه میده، اونی که وقتی تب می‌کنی یک لحظه هم تنهات نمی‌ذاره! همون که ممنوعه، این همون یک نفره که عالم و آدم گفتن ممنوعه اما من این ممنوعه رو می‌خوام. زندگی کنار کسی که عاشقانه دوستش دارم، ارزش پا گذاشتن روی ممنوعه‌ها رو داره.

***
یک سال بعد.
(کلاوس)
آروم پتو رو روی آسمین کشیدم، با لبخند محوی به صورت غرق در خوابش خیره شدم. تکون آرومی خورد، توی خواب ناله می‌کرد. نگران صداش کردم.
- آسمینم؟ آسمین بیدار شو.
آروم لای پلک‌هاش رو باز می‌کنه، چشم‌های آبیش رگه‌های سرخی داشت‌.
- آسمینم حالت خوبه؟ خواب می‌دیدی؟
- نه... خوبم.
این خوبم از صدتا بدم، بدتر بود.
- چیزی می‌خوای برات بیارم؟
- نه چیزی نمی‌خوام، میشه بغلم کنی؟
به یک باره تمام حس‌های بد دنیا به وجودم تزریق شد. با لحن نگرانی می‌پرسم:
- چیزی شده؟
خودش رو به سمتم می‌کشه، با صدایی که بغض داشت میگه:
- کلاوس... من... من می‌ترسم.
دستم رو دورش حلقه می‌کنم.
- از چی عمرم؟
- از این‌که... از... دستت بدم.
نفس راحتی می‌کشم. پس بازهم خواب دیده. درحالی که موهاش رو نوازش می‌کنم میگم:
- نترس عزیزم، من همیشه کنارتم، دیگه تموم شد.
نفس عمیقی کشید.
- خیلی ترسیدم، دیگه دلم نمی‌خواد بخوابم.
ناخوآگاه می‌خندم.
- نخوابی چیکار کنی پس؟
- نمی‌دونم! مثلاً نگهبانی بدم.
با صدای بلندی می‌خندم. اعتراض می‌کنه.
- اِه نخند! مگه خودت هر شب همین کار رو نمی‌کنی؟
چرا می‌کردم. من هر شب بیدار بودم. کنارش خستگی معنی نداشت.
- مهم نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
- چرا هست، من نمی‌دونم تو که بیشتر شب‌ها بیداری روزها چجوری سرپایی؟
سرش رو می‌بوسم.
- بی‌خیالش تو به فکر خودت و کوچولومون باش، من مواظبتون هستم.
بی‌حواس میگه:
- پوف... پس بگو! آقا فکر بچه‌شه نه من!
می‌خندم. هنوز متوجه سوتیش نشده.
- شما دوتا جون منین، اصلاً مگه خودت نگفتی بچه دوست داری؟
شونه‌ بالا می‌اندازه.
- گفته باشم، اصلاً من پشیمون شدم.
- نچ دیگه دیره!
سرش رو به سمتم گرفت.
- یعنی چی دیره؟
خونسرد میگم:
- الان دو ماهشه پس دیره.
متعجب زمزمه می‌کنه:
- تو... تو از کجا می‌دونی.
- همین الان تأیید کردی.
دستش رو روی دهنش می‌ذاره.
- آخ! میمون بی‌خاصیت، اصلاً حواسم نبود.
- تا کی می‌خواستی بهم نگی؟
- فردا می‌خواستم بگم، خودم تازه فهمیدم.
- بچه دو ماهشه اون‌ وقت تو تازه فهمیدی؟
خندید.
- ماریا هی بهم می‌گفت یه چیزیت شده‌ ها! من زیر بار نمی‌رفتم.
- آخه خودش تجربه‌‌اش رو داره.
باز هم خندید.
- آره راست میگی.

(آسمین)
ذوق زده نفس عمیقی می‌کشم. کلاوس با احتیاط دستش و روی شکمم گذاشت و آروم گفت:
- یعنی الان بچه‌ی من این‌جاست؟
چپ‌چپ نگاهش می‌کنم.
- نه پس بچه کیه؟
خندید.
- ناراحت نشو، منظوری نداشتم.
دستم روی دستش گذاشتم. حس خوبی نسبت بهش داشتم. انگار با اومدنش باعث می‌شد آرامش خاصی داشته باشم. این آرامش به‌خاطر وجود کلاوسه و حالا که پدر بچه‌ام اونه این آرامش دو برابر شده.
کلاوس: به چی فکر می‌کنی؟
- به این‌که چقدر کنارت آرامش دارم.
- این آرامش حق هر دوئه ماست.
لبخند کجی می‌زنم. حق با کلاوس بود. این آرامش حق ما بود. بعد این همه سال جدایی این خوشبختی حق ما بود. با صداش به خودم اومدم.
- خوابت نمیاد؟
- نه.
- پس میشه برای منم پیانو بزنی؟
هاج‌ و واج نگاهش می‌کنم.
- منظورت چیه؟
با انگشتش پیشونیش رو می‌خارونه.
- اون موقع که پیانو می‌زدی و می‌خوندی، خب راستش... من اون‌جا بودم.
با دهن باز، بهش زل می‌زنم.
- یعنی چی اون‌جا بودی؟ اصلاً تو حریم خصوصی سرت میشه؟ شاید من تو موقعیت خوبی نبودم!
- خب نمی‌تونستم ازت دور باشم.
چپ‌چپ نگاهش می‌کنم و چیزی نمیگم.
با لحن خاصی میگه:
- میشه برام بزنی و بخونی؟
کلافه از جام بلند میشم و به سمت دستشویی میرم.
- تا پنج دقیقه دیگه بیا پایین... .
روی صندلی می‌‌نشینم و دستم رو روی پیانو می‌کشم. توی تاریکی شب تنها ماه و ستاره منبع روشنایی بودند. موهام رو آزاد رها می‌کنم و با نفس عمیقی همزمان با زدن، شروع به خوندن می‌کنم.
قلبم رو دادم بهش
زدش شکسته‌اش اون‌که دنیام بود
شب‌ها تو خیالم به فکر اینم
که چرا رفتش زود
آخه چرا باید بد شه با من
منه دیوونه دلم طاقت دوریش رو نداره نه نمی‌تونه
ای وای دیگه منو
نمی‌خوادش اون‌که یه لحظه‌ هم یادش نیفتاد از سرم
بارون به یاد خاطره‌‌هامون می‌زنه روی سرم آروم
نساختش آخرم
🎶

🎶
🎶


🎶
🎶
نه نباید تهش این‌جوری تموم می‌شد بره
با یه لبخند بگه این دیگه دیدار آخره
نه نمیشه من ندارم طاقت دوریش رو که
چی‌شد اصلاً که تهش به این‌جا رسیدیم آخه... .
با تموم شدن آهنگ چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. دستی دورم حلقه شد و من‌ رو محکم به خودش فشار داد. با لبخند محوی، سمتش برمی‌گردم. آتش‌فشانِ چشم‌هاش آروم بود و خبری از طوفان نبود.
کلاوس: آرامش‌ترین نوای دنیا صدای عمر منه، زیباترین چهره دنیا نفس منه... عمرم بمان که اگر نمانی من هم تمام می‌شوم!
لبخندی زدم و با لذت زمزمه کردم:
- می‌مانم که اگر نمانم، آن روز آخرین روز من است! امید زندگی من، من بی‌ تو هیچم.
هر دو لبخندی زدیم و همزمان زمزمه کردیم:
- عشق زیباست، زندگی شیرین است، اگر که ممنوع بود، اما ما با ممنوعه‌ها زندگی می‌کنیم... چرا که خودمان ممنوعه بودیم.
با داغی لب‌هاش چشم روی هم گذاشتم، می‌دونستم زندگی طولانی در پیش داریم، ما خدا رو داشیم، هرگز تسلیم نمی‌شیم.

پایان♡
سخن نویسنده:
با تشکر از همه کسایی که تا پایان رمان همراهم بودن. سپاس‌گذارم از دلگرمی و حمایت‌هاتون، این رمان اولین رمان من بوده و البته بی‌نقص‌ هم نبود. من همه تلاشم و کردم تا رمان و به بهترین شکل بنویسم. اما حالا که رمان تموم شده واقعاً دلم گرفت، برام سخته بعد از چند ماه زندگی با شخصیت‌های رمان حالا به نقطه پایان برسم. هر شروعی یه پایانی داره، این رمانم به پایان رسید.
۱۴۰۲/۱۲/۳
ایمیل نویسنده:
saaaa8081@gmail.com
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین