- Sep
- 277
- 1,500
- مدالها
- 2
لبخندی زدم و از جام بلند شدم. کمی دامن لباسم رو بالا گرفتم تا راحتتر راه برم، ماریا کنارم قدم برداشت. کنار گوشم میگه:
- نمیدونی چقدر برات خوشحالم.
- اتفاقاً میدونم!
- از کجا؟
نگاهش کردم، چشمهاش میخندید و لبخندش از خوشحالی بود.
- از اونجایی که عروسی قبلی قیافهات تو هم بود.
صورتش رنگ تعجب گرفت.
- تو متوجه شده بودی؟
- آره... یکجوری نگاهم میکردی، با لبخند تلخ و نگاه غمگین.
با یادآوری خاطراتش لبخند کجی میزنه.
- از عشق تو نسبت به کلاوس خبر داشتم. بیشتر از اون دلم برای کلاوس که حاضر شده بود ازت دوری کنه و حالا داشت ازدواج میکرد میسوخت. میدیدم که چشمهاش وقتی بهت میفته غمگین میشه. با اینکه بود اما نبود.
دستش و روی شونهام گذاشت و فشار داد.
- اما، حالا که میبینم هر دوتاتون کنار هم خوشحالید خیلی خوشحال میشم.
با شیطنت میگم:
- تو خواهر شوهر خوبی هستی.
میخنده.
- میدونم.
رسیدیم به بقیه، نها و میاکا با خنده همزمان میگن:
- عروس چه ناز شده.
مردها کناری میایستن، دخترها نزدیکم شدند و دورم حلقه زدند. نفس عمیقی کشیدم و آروم دستم رو بالا آوردم. با هر حرکتم دخترها جیغ میکشیدند. آروم میرقصیدم، برای امروز کلی تمرین کرده بودم. دستهام رو توی هوا تکون میدادم و سرم و با هر تکون دستم کج میکردم. بعد رقصم دخترها همراهیم کردند. نها با ذوق پرید بغلم. محکم گرفتمش توی بغلم. با هیجان گفت:
- خیلی خوشحالم. خیلی زیاد!
خندیدم. امشب بهترین شب زندگیم بود. با اومدن کلاوس بقیه کنار کشیدن. حالا وقت رقص دو نفره بود. کنار هم قرار گرفتیم، دستم رو روی شونهاش گذاشتم و دستش روی کمرم گذاشت. با شیطنت میگم:
- خوب رقصیدم؟
تک خنده جذابی کرد.
- اینقدر خوب که دلم میخواد الان بخورمت.
خندید. خندیدم، بلند و بیمرز. نگاهم به موهای مرتبش افتاد. دستم رو به سمت سرش بردم و توی موهاش فرو کردم. دستم رو کمی تکون دادم که تار موی روی پیشونیش افتاد.
- خیلی وقته دلم میخواست این کار رو کنم.
لبخندی زد. بدون توجه به بقیه بغلش کردم. آروم زمزمه کردم:
- خیلی دوستت دارم، اگه دنیا مقابلم بایسته، تو که باشی دنیا هم چیزی نیست.
سرم رو بوسید و با لبخند مرموزی گفت:
- حاضری؟
- چی؟
بدون اینکه جواب بده سرم و روی سی*ن*هاش گذاشت. لحظهی بعد حس خلاء و سبکی بهم دست داد. با صدای شُرشُر آب از بغلش بیرون میام. از چیزی که میدیدم لبخندی زدم. خیلی وقته اینجا نیومدم. یکسال؟ چهارسال؟ مهم نبود چند سال. من بودنش رو به این مرز مدیونم! با حلقه شدن دستی دورم، دستم رو روی دست قویش میذارم.
- یادته روز اول چی بهم گفتی؟
خندید.
- آره.
- نمیدونی چقدر برات خوشحالم.
- اتفاقاً میدونم!
- از کجا؟
نگاهش کردم، چشمهاش میخندید و لبخندش از خوشحالی بود.
- از اونجایی که عروسی قبلی قیافهات تو هم بود.
صورتش رنگ تعجب گرفت.
- تو متوجه شده بودی؟
- آره... یکجوری نگاهم میکردی، با لبخند تلخ و نگاه غمگین.
با یادآوری خاطراتش لبخند کجی میزنه.
- از عشق تو نسبت به کلاوس خبر داشتم. بیشتر از اون دلم برای کلاوس که حاضر شده بود ازت دوری کنه و حالا داشت ازدواج میکرد میسوخت. میدیدم که چشمهاش وقتی بهت میفته غمگین میشه. با اینکه بود اما نبود.
دستش و روی شونهام گذاشت و فشار داد.
- اما، حالا که میبینم هر دوتاتون کنار هم خوشحالید خیلی خوشحال میشم.
با شیطنت میگم:
- تو خواهر شوهر خوبی هستی.
میخنده.
- میدونم.
رسیدیم به بقیه، نها و میاکا با خنده همزمان میگن:
- عروس چه ناز شده.
مردها کناری میایستن، دخترها نزدیکم شدند و دورم حلقه زدند. نفس عمیقی کشیدم و آروم دستم رو بالا آوردم. با هر حرکتم دخترها جیغ میکشیدند. آروم میرقصیدم، برای امروز کلی تمرین کرده بودم. دستهام رو توی هوا تکون میدادم و سرم و با هر تکون دستم کج میکردم. بعد رقصم دخترها همراهیم کردند. نها با ذوق پرید بغلم. محکم گرفتمش توی بغلم. با هیجان گفت:
- خیلی خوشحالم. خیلی زیاد!
خندیدم. امشب بهترین شب زندگیم بود. با اومدن کلاوس بقیه کنار کشیدن. حالا وقت رقص دو نفره بود. کنار هم قرار گرفتیم، دستم رو روی شونهاش گذاشتم و دستش روی کمرم گذاشت. با شیطنت میگم:
- خوب رقصیدم؟
تک خنده جذابی کرد.
- اینقدر خوب که دلم میخواد الان بخورمت.
خندید. خندیدم، بلند و بیمرز. نگاهم به موهای مرتبش افتاد. دستم رو به سمت سرش بردم و توی موهاش فرو کردم. دستم رو کمی تکون دادم که تار موی روی پیشونیش افتاد.
- خیلی وقته دلم میخواست این کار رو کنم.
لبخندی زد. بدون توجه به بقیه بغلش کردم. آروم زمزمه کردم:
- خیلی دوستت دارم، اگه دنیا مقابلم بایسته، تو که باشی دنیا هم چیزی نیست.
سرم رو بوسید و با لبخند مرموزی گفت:
- حاضری؟
- چی؟
بدون اینکه جواب بده سرم و روی سی*ن*هاش گذاشت. لحظهی بعد حس خلاء و سبکی بهم دست داد. با صدای شُرشُر آب از بغلش بیرون میام. از چیزی که میدیدم لبخندی زدم. خیلی وقته اینجا نیومدم. یکسال؟ چهارسال؟ مهم نبود چند سال. من بودنش رو به این مرز مدیونم! با حلقه شدن دستی دورم، دستم رو روی دست قویش میذارم.
- یادته روز اول چی بهم گفتی؟
خندید.
- آره.
آخرین ویرایش توسط مدیر: