- Sep
- 278
- 1,503
- مدالها
- 2
سوم شخص مرموز(آسمین)
مدوسا چشمی تو حدقه چرخوند و گفت:
- مرض! منو باش به خاطر تو نکبت کم مونده بود بمیرم!
نتونستم جلوی خودم بگیرم و زدم زیر خنده، شمردهشمرده میگم:
- وای مدوسا... قیافهات... خیلی... باحال شده... بود...
مدوسا هم شروع کرد به خندیدن، دو روز از اومدن کلاوس گذشته بود. اما من همچنان ازش دوری میکردم. باید بهم ثابت میشد دوستم داره. مطمئن بودم امروز هم میاد یعنی اگه نیاد... لحظه ای دلم ریخت! اگه نیاد؟ اگه نخواد؟ اما من... من چی؟ مگه اون ازدواج نکرده بود؟ پوف بیا حالا هَوو هم تحمل کن. همین رو کم داشتم! بیحوصله دست از خوردن برداشتم. مدوسا خندهاش که درست تموم شد گفت:
- خب حالا میخوای چیکار کنی؟ این کلاوسی که من دیدم اینبار بیاد اینجا حتماً من رو تبدیل به زغال میکنه.
با بدجنسی میگم:
- خب به من چه! میخواستی از اول بهش میگفتی من پیش تو ام.
مدوسا حیرت زده زل زده بود بهم. وقتی از شوک خارج شد کوسن مبل رو برداشت و به طرفم پرت کرد که به هدف نخورد.
مدوسا: خدا لعنتت کنه... مگه تو نبودی میگفتی به کسی نگو، من خودم حلش میکنم! بیا همین رو میخوای که معشوقه عزیزت من رو آتیش بزنه...
اوه... انگار مدوسا حسابی ترسیده! میخندم که مدوسا عصبی به سمتم میاد، تند از جام بلند شدم و الفرار... مدوسا کوسن برداشته بود دستش رو افتاده بود دنبالم.
مدوسا: وایستا کاریت ندارم.
نفسنفس زنان روی مبل میشینم، مدوسا کنارم ولو میشه.
- میگم... آماده شو... باهم... بریم... یکجایی...
برمیگرده سمتم.
- کجا؟
- یکجای خوب... .
شلوار جین مشکی با نیم تنه قرمز تا پایین ناف پوشیدم. چکمه سفید تا بالای زانو به همراه شنل قرمزم... موهام رو بالای سرم گوجهای بستم، دوتا تیکه از موهای جلو به حالت فر روی صورتم افتاد. لبخند رضایت بخشی زدم و از اتاق خارج شدم... دست مدوسا رو گرفتم به مکان مورد نظرم تله پورت کردم... .
با نگاه کلی به باغ قصرم نفس حبس شدهام رو رها کردم. مدوسا با لبخند گفت:
- خوب شد سر عقل اومدی.
قدمی به سمت داخل قصر برمیدارم و در همون حال میگم:
- خواهرم داشت بدون من عروس میشد... در کل مجبور شدم.
دنبالم میاد و زمزمه میکنه:
- خیلی وقته اینجا نبودم!
در رو باز میکنم و وارد میشم، هیچ چیز پذیرایی تغییر نکرده بود. همه چی مثل سهسال پیش بود. درسته چند بار اومدم اینجا اما به خوبی الان دقت نکرده بودم. به سمت مبلی که همیشه روش مینشستم رفتم، دستی بهش کشیدم و به سمت پلهها برگشتم. سکوت حالم بود. به سمت آشپزخونه رفتم، خدمتکار مشغول تمیزکاری بود. مثل همیشه با لحن همیشگیم میگم:
- هانا! برام قهوه میاری؟
دستمال از دستش افتاد، برگشت و با دیدنم حیرت زده با لکنت گفت:
- م... ملکه... واقعاً... خودتون... هستید؟
میخندم.
- نه پس روحمه! معلومه خودمم... حالا برام قهوه میاری؟
با شوک سری تکون میده. بندهخدا از بس شوکه شده بود بدون حرفی مشغول شد. با صدای نها لبخندی میزنم، دلم براش واقعاً تنگ شده بود.
نها: عه مدوسا؟ تویی؟ کی اومدی؟
مدوسا با خنده میگه:
- تازه اومدیم!
صدای متعجب نها باعث شد برگردم به سمتش.
- اومدید؟
لبخند زنان به سمتش میرم، پشت سرش وایمیستم و آروم صداش میزنم.
مدوسا چشمی تو حدقه چرخوند و گفت:
- مرض! منو باش به خاطر تو نکبت کم مونده بود بمیرم!
نتونستم جلوی خودم بگیرم و زدم زیر خنده، شمردهشمرده میگم:
- وای مدوسا... قیافهات... خیلی... باحال شده... بود...
مدوسا هم شروع کرد به خندیدن، دو روز از اومدن کلاوس گذشته بود. اما من همچنان ازش دوری میکردم. باید بهم ثابت میشد دوستم داره. مطمئن بودم امروز هم میاد یعنی اگه نیاد... لحظه ای دلم ریخت! اگه نیاد؟ اگه نخواد؟ اما من... من چی؟ مگه اون ازدواج نکرده بود؟ پوف بیا حالا هَوو هم تحمل کن. همین رو کم داشتم! بیحوصله دست از خوردن برداشتم. مدوسا خندهاش که درست تموم شد گفت:
- خب حالا میخوای چیکار کنی؟ این کلاوسی که من دیدم اینبار بیاد اینجا حتماً من رو تبدیل به زغال میکنه.
با بدجنسی میگم:
- خب به من چه! میخواستی از اول بهش میگفتی من پیش تو ام.
مدوسا حیرت زده زل زده بود بهم. وقتی از شوک خارج شد کوسن مبل رو برداشت و به طرفم پرت کرد که به هدف نخورد.
مدوسا: خدا لعنتت کنه... مگه تو نبودی میگفتی به کسی نگو، من خودم حلش میکنم! بیا همین رو میخوای که معشوقه عزیزت من رو آتیش بزنه...
اوه... انگار مدوسا حسابی ترسیده! میخندم که مدوسا عصبی به سمتم میاد، تند از جام بلند شدم و الفرار... مدوسا کوسن برداشته بود دستش رو افتاده بود دنبالم.
مدوسا: وایستا کاریت ندارم.
نفسنفس زنان روی مبل میشینم، مدوسا کنارم ولو میشه.
- میگم... آماده شو... باهم... بریم... یکجایی...
برمیگرده سمتم.
- کجا؟
- یکجای خوب... .
شلوار جین مشکی با نیم تنه قرمز تا پایین ناف پوشیدم. چکمه سفید تا بالای زانو به همراه شنل قرمزم... موهام رو بالای سرم گوجهای بستم، دوتا تیکه از موهای جلو به حالت فر روی صورتم افتاد. لبخند رضایت بخشی زدم و از اتاق خارج شدم... دست مدوسا رو گرفتم به مکان مورد نظرم تله پورت کردم... .
با نگاه کلی به باغ قصرم نفس حبس شدهام رو رها کردم. مدوسا با لبخند گفت:
- خوب شد سر عقل اومدی.
قدمی به سمت داخل قصر برمیدارم و در همون حال میگم:
- خواهرم داشت بدون من عروس میشد... در کل مجبور شدم.
دنبالم میاد و زمزمه میکنه:
- خیلی وقته اینجا نبودم!
در رو باز میکنم و وارد میشم، هیچ چیز پذیرایی تغییر نکرده بود. همه چی مثل سهسال پیش بود. درسته چند بار اومدم اینجا اما به خوبی الان دقت نکرده بودم. به سمت مبلی که همیشه روش مینشستم رفتم، دستی بهش کشیدم و به سمت پلهها برگشتم. سکوت حالم بود. به سمت آشپزخونه رفتم، خدمتکار مشغول تمیزکاری بود. مثل همیشه با لحن همیشگیم میگم:
- هانا! برام قهوه میاری؟
دستمال از دستش افتاد، برگشت و با دیدنم حیرت زده با لکنت گفت:
- م... ملکه... واقعاً... خودتون... هستید؟
میخندم.
- نه پس روحمه! معلومه خودمم... حالا برام قهوه میاری؟
با شوک سری تکون میده. بندهخدا از بس شوکه شده بود بدون حرفی مشغول شد. با صدای نها لبخندی میزنم، دلم براش واقعاً تنگ شده بود.
نها: عه مدوسا؟ تویی؟ کی اومدی؟
مدوسا با خنده میگه:
- تازه اومدیم!
صدای متعجب نها باعث شد برگردم به سمتش.
- اومدید؟
لبخند زنان به سمتش میرم، پشت سرش وایمیستم و آروم صداش میزنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: