جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,062 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
سوم شخص مرموز(آسمین)
مدوسا چشمی تو حدقه چرخوند و گفت:
- مرض! منو باش به خاطر تو نکبت کم مونده بود بمیرم!
نتونستم جلوی خودم بگیرم و زدم زیر خنده، شمرده‌شمرده میگم:
- وای مدوسا... قیافه‌ات... خیلی... باحال شده... بود...
مدوسا هم شروع کرد به خندیدن، دو روز از اومدن کلاوس گذشته بود. اما من همچنان ازش دوری می‌کردم. باید بهم ثابت می‌شد دوستم داره. مطمئن بودم امروز‌ هم میاد یعنی اگه نیاد... لحظه‌ ای دلم ریخت! اگه نیاد؟ اگه نخواد؟ اما من... من چی؟ مگه اون ازدواج نکرده بود؟ پوف بیا حالا هَوو هم تحمل کن. همین رو کم داشتم! بی‌حوصله دست از خوردن برداشتم. مدوسا خنده‌اش که درست تموم شد گفت:
- خب حالا می‌خوای چیکار کنی؟ این کلاوسی که من دیدم این‌بار بیاد این‌جا حتماً من‌ رو تبدیل به زغال می‌کنه.
با بدجنسی میگم:
- خب به من چه! می‌خواستی از اول بهش می‌گفتی من پیش تو ام.
مدوسا حیرت زده زل زده بود بهم. وقتی از شوک خارج شد کوسن مبل‌ رو برداشت و به طرفم پرت کرد که به هدف نخورد.
مدوسا: خدا لعنتت کنه... مگه تو نبودی می‌گفتی به کسی نگو، من خودم حلش می‌کنم! بیا همین رو می‌خوای که معشوقه عزیزت من‌ رو آتیش بزنه...
اوه... انگار مدوسا حسابی ترسیده! می‌خندم که مدوسا عصبی به سمتم میاد، تند از جام بلند شدم و الفرار... مدوسا کوسن برداشته بود دستش رو افتاده بود دنبالم.
مدوسا: وایستا کاریت ندارم.
نفس‌نفس زنان روی مبل می‌شینم، مدوسا کنارم ولو میشه.
- میگم... آماده شو... باهم... بریم... یک‌جایی...
برمی‌گرده سمتم.
- کجا؟
- یک‌جای خوب... .
شلوار جین مشکی با نیم تنه قرمز تا پایین ناف پوشیدم. چکمه سفید تا بالای زانو به همراه شنل قرمزم... موهام رو بالای سرم گوجه‌ای بستم، دوتا تیکه از موهای جلو به حالت فر روی صورتم افتاد. لبخند رضایت بخشی زدم و از اتاق خارج شدم.‌.. دست مدوسا رو گرفتم به مکان مورد نظرم تله پورت کردم... .
با نگاه کلی به باغ قصرم نفس حبس شده‌ام رو رها کردم. مدوسا با لبخند گفت:
- خوب شد سر عقل اومدی.
قدمی به سمت داخل قصر برمی‌دارم و در همون حال میگم:
- خواهرم داشت بدون من عروس میشد... در کل مجبور شدم.
دنبالم میاد و زمزمه می‌کنه:
- خیلی وقته این‌جا نبودم!
در رو باز می‌کنم و وارد می‌شم، هیچ چیز پذیرایی تغییر نکرده بود. همه چی مثل سه‌سال پیش بود. درسته چند بار اومدم این‌جا اما به خوبی الان دقت نکرده بودم. به سمت مبلی که همیشه روش می‌نشستم رفتم، دستی بهش کشیدم و به سمت پله‌ها برگشتم. سکوت حالم بود. به سمت آشپزخونه رفتم، خدمت‌کار مشغول تمیزکاری بود. مثل همیشه با لحن همیشگیم میگم:
- هانا! برام قهوه میاری؟
دستمال از دستش افتاد، برگشت و با دیدنم حیرت زده با لکنت گفت:
- م... ملکه... واقعاً... خودتون... هستید؟
می‌خندم.
- نه پس روحمه! معلومه خودمم... حالا برام قهوه میاری؟
با شوک سری تکون میده. بنده‌خدا از بس شوکه شده بود بدون حرفی مشغول شد. با صدای نها لبخندی می‌زنم، دلم براش واقعاً تنگ شده بود.
نها: عه مدوسا؟ تویی؟ کی اومدی؟
مدوسا با خنده میگه:
- تازه اومدیم!
صدای متعجب نها باعث شد برگردم به سمتش.
- اومدید؟
لبخند زنان به سمتش میرم، پشت سرش وایمیستم و آروم صداش می‌زنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
- نها...
با این‌که پشت سرش بودم، متوجه حبس شدن نفسش شدم. دلم طاقت نیاورد و با قدم تندی جلوش وایستادم. چشم‌هاش خیس بود. لبخند تلخی زد و گفت:
- پس... پس بالاخره خودت رو نشون دادی.
با یه حرکت بغلش می‌کنم، دست‌هاش دورم حلقه می‌شن و صدای هق‌هقش سکوت رو می‌شکنه، با خنده میگم:
- نها... گریه نکن عزیزم... ببین من اومدم.
با جیغ میگه:
- فقط خفه شو... خیلی بی‌انصافی... تمام این مدت این‌جا بودی اما... نیومدی پیشم.
اخم می‌کنم و میگم:
- خیلی بی‌ادب شدیااا... حالا که اومدم.
ازم جدا شد و با مشت به سی*ن*ه‌ام زد‌. با لبخند دست‌هاش رو گرفتم و کشیدمش تو بغلم.
- وای چه زوریم داری... حالا نمی‌خوای بهم خوش آمد بگی؟
ازم جدا شد و با حرص گفت:
- خیلی کثافتی... خیلی...
دیگه داشت فحش‌هاش زشت می‌شد. پوفی کشیدم و ازش فاصله گرفتم و برگشتم.
- اصلاً پشیمون شدم... فعلاً می...
حرفم تموم نشده بود که یکی محکم بغلم کرد. لبخندی زدم.
نها: خیلی دلم برات تنگ شده بود.
سرش رو بوسیدم و آروم گفتم:
- دل منم...
با صدای مدوسا از هم جدا شدیم.
مدوسا: حالا این‌قدر فیلم هندیش نکنید!
نها با چشم ریز شده میگه:
- حساب تو هم می‌رسم.
دستم رو گرفت و روی مبل کنار خودش نشوند.
نها: بشین که کلی سوال دارم.
می‌خندم.
- می‌دونم... اما بهتره همه رو جمع کنید تا بگم... حوصله ندارم چند بار تکرار کنم.
نها: باشه الان میام.
نها بعد از حرفش غیب شد. به یک دقیقه نرسید دوباره ظاهر شد. نفس‌نفس زنان میگه:
- وای... این‌قدر... با عجله رفتم و... اومدم... نفسم بالا... نمیاد...
مدوسا متعجب میگه:
- خبرشون کردی؟
نها: آره... اول به آکان و ماریا... بعد هیراد... گفتم بیان آسمین برگشته.
با دستم به پشت کمرش می‌زنم.
- ایول... پیشرفت کردی.
نها می‌خنده.
- حالا کجاش رو دیدی.
با صدای کسی لبخندی زدم... این بشر هنوزم آدم نشده بود.
آکان: آسمین ذلیل مرده... کجایی؟ نمردی نه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
صداش از پشت سرم بود. از روی مبل بلند شدم و به سمتش برگشتم. طبق عادتم سرم رو کمی به راست خم کردم و دست راستم بالا آوردم و براش تکون دادم.
- نه زنده‌ام هنوز.
آکان با خنده به سمتم دوید و در همون حال گفت:
- من گفتم تو صدتا جون داری... محاله چیزیت بشه.
بهم رسید و با حرکت ناگهانی گوشم رو گرفت و پیچوند.
آکان: حالا من‌ رو می‌پیچونی، آره؟
با اخم میگم:
- گفتم شاید آدم شده باشی... اما یادم نبود تو آدم بشو نیستی..‌. ول کن وحشی آمازونی.
آکان خندید و محکم بغلم کرد. داشتم خفه می‌شدم. نالیدم:
- آکان باور کن تو منو می‌کشی از بس فشار میدی...
بازهم خندید و عقب کشید.
آکان: هنوزهم همون آسمین سابق!
با اخم گردنم و ماساژ میدم.
- خیلی خری... چه وعضشه آخه!
آکان روی مبل ولو شد.
آکان: خسته شدم... عزیزم ابراز احساسات کردم.
چپ‌چپ نگاهش می‌کنم.
- ابراز احساساتت بخوره تو سرت... پس ماریا کجاست؟
با انگشتش سرش رو خاروند.
- اوه... یادم رفت بیارمش...
حتماً داره کارن رو پوشکش می‌کنه.
لبخندی می‌زنم.
- بلند شو برو بیارش... من دلم می‌خواد بچه‌ات رو بغلش کنم. یالا!
آکان با حالت زاری میگه:
- وای توروخدا بذار یه لحظه نفس بکشم...
خندیدم... .
سنگینی نگاهشون داشت دیوونه‌ام می‌کرد. همه اومده بودن، ماریا، هیراد و میاکا، سامر و کایرس. حالا بماند که ماریا و میاکا چه قشقرقی به پا کردن.
بیچاره مدوسا چند سکته رو ناکام گذاشت. سامر که به کل هنگ کرده بود. کایرس هر دو دقیقه یک بار صدام می‌کرد و وقتی مطمئن میشد بیداره سرجاش می‌شست. میاکا که وقتی من‌ رو دید غش کرد. هیراد فقط نگاهم می‌کرد و لبخند می‌زد. حتی نپرسید چجوری زنده‌ام! سامر که روی مبل روبه روی نشسته بود خطاب بهم می‌پرسه:
- من هنوز گیجم... نمی‌خوای بگی چطوری؟
با لحن سردم میگم:
- هنوز دو نفر موندن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
با تموم شدن جمله‌ام دو نفر جلوم ظاهر میشن. لبخند محوی می‌زنم و نگاهم به یه جفت چشم قرمز میفته. قلبم شروع به تند زدن می‌کنه، نگاهم رو ازش می‌گیرم و به پرسوس که لبخند روی لب‌هاش بود می‌دوزم. با دیدن نگاه سردم با خنده میگه:
- چرا نگاه سرد تو سهم من شد؟
شونه‌ای بالا می‌ندازم.
- چون حقته!
با صدا می‌خنده، حالا وقتش بود. با شروع کردن من اون دوتاهم روی مبل کناری جای می‌گیرند. نفس عمیقی می‌کشم، به یاد آوردن گذشته برام دردناک بود. دلم نمی‌خواست گذشته رو بازگو کنم اما حقیقت باید آشکار می‌شد.
- تقریباً چهار سال پیش من به کمک مدوسا سنگ زندگی و با خونم ترکیب کردم. خون من با سنگ یکی شد و من نامیرا شدم... به نگاه‌های متعجبشون جوابی ندادم و ادامه دادم... اما جسم من داشت از بین می‌رفت، طلسمی که ابلیس روی من اجرا کرده بود باعث ذره‌ذره آب شدن من میشد اما نه مرگ کامل! کلاوس با فهمیدن ماجرا ازم دوری کرد تا من زنده بمونم. این طلسم راه حلی جز جدایی ما نداشت... مایکل از عشقی که به کلاوس داشتم خبر داشت و می‌دونست اگه کلاوس هم ازم دوری کنه بازهم من دووم نمیارم... البته جسم من نه روحم... با گذر زمان قلب من بیشتر شکسته شد و جسمم ضعیف‌تر. هیچ راهی نداشتم باید جون هزاران انسان رو نجات می‌دادم، روز جنگ با فرو رفتن سنگ زندگی به قلبم، باعث تیکه‌تیکه شدن قبلم شد اما جون هزاران آدم رو نجات داد. من از قبل می‌دونستم جسمم آسیب دیده و ضعیف شده. جسمم از بین رفت و روحم اسیر شد!
نفس عمیقی کشیدم، قلبم روی سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کرد.
- بخاطر نامیرا بودنم روحم توی این دنیا موندگار شد اما اسیر... من سردرگم شده بودم و قسمتی از خاطراتم حذف شده بود‌. با کمک مدوسا وارد جسم دختری که مرده بود شدم، ملوری! بعد از دوسال سردرگمی بالاخره با کتاب پاپیروس؛ کتاب رهایی ارواح تسخیر شده روحم آزاد شد و جسمم برگشت.
نها با شوک میگه:
- پس تو همیشه این‌جا بودی؟
- نه همیشه، قبل از آزاد شدن روحم می‌اومدم این‌جا اما چیز زیادی یادم نبود. شش ماه قبل روحم آزاد شد اما کنترلی روی خودم نداشتم با گذر زمان بهتر شدم.
میاکا: یعنی هنوز هم امکان خطر هست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
- نه... فقط باید رعایت کنم.
نفس راحتی کشید.
- خوب شد.‌.. خیالم راحت شد.
نها می‌پرسه:
- چرا تو راحت شدی؟
میاکا به هیراد ساکت اشاره می‌کنه.
- آخه دیگه داشتم از دست خنگ بازی‌هاش خل می‌شدم.
مدوسا خندید.
- آسمین به هر کسی وابستگی خونی داشته باشه باعث میشه اون فرد حسش کنه.
نها: مثل من‌که حس می‌کردم کسی کنارمه؟
مدوسا: آره... .
***
بدون حسی تو نگاهم خیره شدم بهش. کج خندید و گفت:
- خیلی وقته منتظرتم...
حس دلسوزی نسبت بهش داشتم، اما گاهی بهتره این حس رو سرکوب کنی. نزدیکش شدم و تو یک قدمیش روی صندلی نشستم.
- خسته نشدی از در بند بودن و تاریکی؟
لوسیفر: نه... عادت کردم.
این حرف‌هاش برام آشنا بود. منم این اخلاق رو داشتم، مغرور و غُد! به هر چیزی. زود عادت می‌کردیم و اگه چیزی هم اذیتمون می‌کرد عمراً نشون می‌دادیم! اما فرقمون تنها با خالقمون بود. هر دو آفریده خالق بودیم اما اون پیرو خالق نبود.
- هنوز دیر نشده، می‌تونی برگردی.
پوزخند زد.
- برای من دیر شده. اگرم دیر نبود هرگز برنمی‌گشتم! بی‌خیال این حرف‌ها... خیلی دوست داشتم ببینمت. بخاطر آفریدن تو شخصاً از خالق سپاس‌گزارم، تنها برای آفریدن تو!
- منم یکی از هموم انسان‌هام، یادت هست دیگه انسان خاکی!
- مهم نیست، تو فرق داری.
- فرق دارم چون شبیه لیلثم... البته همزاده‌اش.
بدون تغییر تو چهرش تنها نگاهم می‌کرد. نمی‌تونستم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم حس قوی وادارم می‌کرد به هر طریفی مجبورش کنم برگرده، اما اون ابلیس بود کسی که رانده شده و اون‌قدر مغروره که به قول خودش برنمی‌گرده!
بدون فکری از جام بلند شدم و حسم‌ رو کنار زدم. به طرف در رفتم که با صداش متوقف شدم.
- من پشیمون نیستم! هنوزم بر این باورم خاک ارزش بالایی نداره.
برگشتم به سمتش، با ناخن شصتم که تیز شده بود کف دستم و خراش دادم. بدون توجه به سوزش دستم نزدیکش شدم و دست خونیم و جلوی چشمش گرفتم.
- می‌بینی؟ این خون قرمز رنگ از همون خاکه، پس بهتره بدونی تا زمانی که این خون تو رگ‌های من جریان داره از این خاک و مردمش محافظت می‌کنم! حتی‌ به قیمت جونم!
منتظر نموندم‌ و به سرعت از سلول خارج شدم...
یک هفته بعد...
کافه دستی به موهام می‌کشم و روبه هیراد میگم:
- هیراد! میشه دست از این‌کارهات برداری؟ چرا نمی‌خوای بی‌خیال سامر بشی؟ حالا که خودش بی‌خیال شده!
با لحن ملایمی میگه:
- عزیز دلم... خواهر خوشگلم... بخاطر خودت میگم، سامر واقعاً دوست داره.
- داشته باشه، من ندارم این رو بفهم!
هیراد: می‌فهمم! اما کسی که قبلاً رهات کرده بازم...
عصبی حرفش و قطع می‌کنم.
- رهام نکرد! اون بخاطر خودم کنار کشید.
میاکا با ملایمت دستم رو می‌گیره.
- آروم باش آسمین... خودت می‌دونی که نباید عصبی بشی.
بغض مهمون گلوم شده بود. اما من اجازه باریدن بهش رو ندادم و محکم میگم:
- حرف اول‌ و آخرم همینه... فقط کلاوس!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
هیراد عصبی میگه:
- الان یه هفته از اومدنش می‌گذره، پس چرا دیگه سراغت رو نگرفته؟ هان؟
هان آخرش و با داد گفت، عصبی بودم اما خودم رو کنترل کردم... هر چی باشه هیراد برادرم بود. حمایت‌هاش هیچ وقت یادم نمیره.
- نگفتم منتظر کلاوسم! گفتم اگه بود خودش اگه نبود هیچ‌ک.س!
هیراد نزدیکم شد، سعی می‌کرد آروم باشه.
هیراد: آسمین می‌دونی تو برام خیلی با ارزشی، دلم نمی‌خواد از دستت بدم.
چشم‌ غره‌ای نثارش می‌کنم و به میاکا اشاره می‌کنم.
- من‌ رو با زنت اشتباه گرفتی؟
می‌خنده.
- نه، نگرفتم. میاکا عمر منه، تو هم تاج سرمی، میاکا خانم منه، تو خواهرمی... اما به عنوان برادرت می‌خوام شاد باشی.
- شادی من کنار اونه نه سامر.
- باشه هر جور خودت بخوای، یادت باشه من همیشه حمایتت می‌کنم و پشتت هستم.
لبخندی می‌زنم، بالاخره بعد دو سه روز جنگ اعصاب بی‌خیال شد. میاکا کنارم نشست و آروم میگه:
- تو چرا یه خبر از سورن نمی‌گیری؟
متعجب میگم:
- کی؟ سورن؟ کدوم سورن؟
با خنده میگه:
- چه زود یادت رفت! سورن دلباخته دیگه.
- آهان اون سورن رو میگی، خیلی وقته ندیدمش، حدود سه چهار سالی میشه. حالا چرا میگی خبری ازش نمی‌گیرم؟
- آخه همیشه سراغت‌ رو از من می‌گیره.
اخم‌ می‌کنم.
- یعنی چی؟ تو رو خدا نگو که...
- نه نه. اون‌جوری نیست. ببین یادته چند سال پیش وقتی باهم به میروزین رفتیم از اون موقع دیگه دنبالت نبود؟
آره یادم بود. خودمم متعجب بودم اما مشکلاتم به قدری بود که اصلاً به اون فکر نمی‌کردم.
- خب؟
- گاهی با من درد و دل می‌کرد و هر بار یک چیزی فهمیدم، وقتی می‌بینه تو و کلاوس هم دیگه رو این‌قدر دوست دارین خودش رو کنار می‌کشه، چون مطمئن بوده دل تو پیش یکی دیگه‌است. اما فکر کنم هنوزم دوست داره!
با چشم غره توپی که بهش میرم ریز ریز می‌خنده.
- زهر مار و هنوزم دوست داره! همین الان هیراد بی‌خیالم شد. تو رو خدا تو یکی شروع نکن!
- یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
- عادت کردم، بگو.
- به نظر من کلاوس... برای تو...
- خب؟
- بهتره.
لبخند محوی می‌زنم، ادامه میده.
- بیشتر از سامر و سورن از کلاوس خوشم میاد، پسر باحالیه.
با ابرو بالا رفته نگاهش می‌کنم.
- الان تو روم از کسی که دوسش دارم تعریف کردی؟ به نظرت هیراد بفهمه واکنشش چیه؟
به سرعت چهره‌اش رو مظلوم کرد.
- آسمین! من فقط از کلاوس تعریف کردم. بد جنس نباش دیگه.
خندیدم، وقتی خنده‌ام رو دید خیالش راحت شد.
میاکا: می‌دونی چیه؟ وقتی کلاوس رو می‌دیدم که سعی می‌کرد آروم باشه اما لحظه‌ی که فکر تو می‌اومد تو سرش آرامش فراموشش می‌شد. تو این سه سال و نیمی که نبودی هر روز داغون‌تر از روز گذشته می‌شد اما، به روش نمی‌آورد، درست مثل تو. ولی این‌ها همه‌اش آرامش قبل از طوفان بود.
کنجکاو منتظر بهش خیره میشم.
- می‌دونی چه بلای سر مایکل آورد؟ یا بهتر بگم تمام کسایی که تو زخمی شدن روح و جسمت نقش داشتن؟
کلافه میگم:
- میاکا میگی یا بزنمت با دیوار یکی شی! واسه من هی میگه، می‌دونی؟ می‌دونستی! نخیر نمی‌دونم بگو.
میاکا ریز ریز می‌خنده.
- باشه میگم، آروم باش. مایکل و که چند وقت پیش کلاوس زنده‌زنده آتیش زد.
حیرت زده به چیزی که شنیدم شمرده میگم:
- چی... چی میگی تو؟ یعنی... چی که زنده... آتیشش زد؟
- می‌دونی نقشه طلسم مرگ کار مایکل بود؟
- یه چیزای شنیدم.
- ایول... کلاوس وقتی همه چیز رو فهمید رفت سراغ مایکل و پیداش کرد، آتیشش زد. اونم ذره‌ذره با آتیش سوخت و مرد. مثل تو که ذره‌ذره آب شدی! ولی با این کار آروم نشد و دنبال افرادی گشت که شب نامزدی آکان و ماریا بهت حمله کرده بودن.
نابارور میگم:
- پیداشون که نکرد؟
- اتفاقاً پیداشون کرد و حسابی از خجالتشون در اومد.
- پس پرسوس چی؟
- همه این‌ها نقشهٔ مایکل بوده، و به نظر میاد پریوس تنها یک بازیچه بوده.
- عجب! از اولم یک جای کار می‌لنگید. خب دیگه چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
- هیچی تمام اطلاعاتم در همین حد بود.
دستی به موهام می‌کشم و به کنار پنجره میرم، با کنار زدن پرده نگاهم به چشم‌های طلای شاینی میفته، لبخندی می‌زنم و پنجره رو باز می‌کنم. شاینی به طرفم پرواز می‌کنه و به داخل اتاق میره و کنار عسلی می‌شینه.
اگه بگم دلم براش تنگ نشده دروغ گفتم! اما خب نمیشه که پاشم برم دیدنش... صبر کن چرا نشه؟ با فکری لبخندی می‌زنم و به سمت کمد میرم، چشمم به لباس کوتاه مشکی رنگی میوفته. بعد از پوشیدن لباس جلوی آینه وایمیستم، لباس کوتاه دنباله‌دار ساده آستین کوتاه، نگاهی به کفش‌های پاشنه پنج سانتیم می‌ندازم و دستی به موهای بلند یخیم که آزادانه روی شونه‌ام رها شده بود می‌کشم. تاج سبک طلایی رنگم و روی سرم می‌ذارم و بدون آرایشی به بیرون اتاق پا تند می‌کنم... .
در حالی که دنبال ماریا می‌گشتم خدمت‌کاری به سمتم میاد.
- ملکه اتفاقی افتاده؟
جدی میگم:
- شاهزاده ماریا کجاست؟
- برگشتن به قصر گیم فنارند.
- کِی رفته؟
خدمه در حالی که سبد رو توی دستش جابه‌جا می‌کرد میگه:
- چند دقیقه‌ای میشه.
سری تکون میدم و با لبخندی به مکان مورد نظرم تله پورت می‌کنم. دیدن ماریا بهونه خوبی برای رفتن بود! ... .
نگهبان با دیدنم احترام گذاشت و کنار رفت. با قدم‌های آرومی در حالی که مشغول قصر بودم به سمت اتاق ماریا می‌رفتم، از آخرین باری که اومدم این‌جا خیلی می‌گذره. روز عروسی کلاوس بود. با دختر وزیر. کم‌کم تمام صحنه‌ها جلوی چشمم به نمایش در اومد. از اومدنم پشیمون شدم، اصلاً برای چی اومدم مگه غیر از این‌که اون ازدواج کرده! ضربان قلبم نامنظم میزد و هشدار می‌داد از این‌جا برم.
عقب‌گرد می‌کنم که برگردم اما سرم گیج میره و به سمت زمین سقوط می‌کنم، اما دست سردی مانع از افتادنم میشه. بعد از چند ثانیه که حس می‌کنم حالم خوبه نفس عمیقی می‌کشم و صاف وایمیستم. دست سرد هنوز روی بازوم بود. نگاهی به صاحب دست می‌کنم. پرسوس بدون حس زل زده بود بهم. دستم و رها می‌کنه.
پرسوس: نباید می‌اومدی!
پوزخندی می‌زنم و در حالی که دستم رو نامحسوس روی قلبم می‌کشم میگم:
اتفاقاً باید می‌اومدم و با چشم‌های خودم می‌دیدم.
رنگ نگاهش تغییر می‌کنه.
- اما اون‌جوری که فکر می‌کنی نیست، کلاوس و هلن...
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
بدون نگاه کردن بهش رو به پرسوس که اخم کرده بود میگم:
- مهم نیست که جدا شدن یا نه فقط دلم خواست ببینمش، البته یواشکی.
گوشه لب پرسوس کج شد.
پرسوس: این روزها هر دوتاتون چه بی‌غرور اعتراف می‌کنید.
می‌خندم.
- خاصیت عاشقیه!
اونم می‌خنده. با صدای دوباره هلن جدی بر‌می‌گردم به سمتش.
هلن: انگار نمی‌شنوی؟ هی با توام؟
- انگار بلد نیستی به ملکه‌ات احترام بذاری؟
بدون تغییر تو حالتش پوزخندی می‌زنه.
هلن: تو ملکه من نیستی!
ریلکس سری تکون میدم و به سمت پرسوس برمی‌گردم.
- من میرم بعداً می‌بینمت.
پرسوس: میشه چند لحظه حرف بزنیم ملکه؟
لبخند محوی به حرف دو پهلوش می‌زنم و سری تکون میدم.
- چرا که نه شاهزاده!
یک تای ابروش رو بالا میده و میگه:
- شاهزاده؟
- احترام متقابل... بعضی‌ها شعور ندارن.
لبخند کجی می‌زنه و با دستش به سمتی اشاره می‌کنه، قبل این‌که دنبالش برم به خدمتکاری که در حال گرد گیری بود. اشاره می‌کنم بیاد پیشم، احترام می‌ذاره و میگه:
- بله ملکه؟
- به پادشاه اطلاع بدید سه روز دیگه روز تاج‌گذاری رسمی ملکه‌ست، هنوز کسایی هستن که ملکه رو به رسمیت نمی‌شناسن!
نیم نگاهی به هلن که حرصی نگاهم می‌کرد می‌ندازم پوزخندی می‌زنم.
- یا نمی‌خوان که بشناسن.
- اطاعت ملکه، به پادشاه اطلاع میدم.
سری تکون میدم و دنبال پرسوس میرم. وارد باغ بزرگی می‌شیم، وسط باغ حوض بزرگی قرار داشت به سمتش میرم و دستم رو توی آب می‌برم... کمی به صورتم آب می‌زنم تا از داغیش کم بشه. ضربان قلبم منظم شده بود.
پرسوس: حالت خوبه؟
به سمتش برمی‌گردم و لبخند کجی می‌زنم.
- الان خوبم.
- چرا هنوزم با دیدنش اذیت میشی؟
- با دیدنش اذیت نمیشم، فقط یاد خاطرات گذشته افتادم. جسم من درسته تکمیل شده اما هنوز ضعیفه.
یک تای ابروش رو بالا میده.
- منظورت چیه؟
با دستم قفسه سی*ن*ه‌ام که درد گرفته بود و فشار میدم.
- یعنی هنوز کاملاً خوب نشدم، هنوزم شکننده هستم، هنوزم قلبم درد می‌گیره.
نگاهش متعجب میشه.
- چرا به کلاوس نمیگی؟
پوزخندی می‌زنم.
- انتظار داری برم چی بگم؟ بگم که من هنوزم عاشقتم برگرد؟ گاهی دیدن یواشکی بهتره، این‌جوری داریش با این‌که نداریش... حداقل این‌جوری می‌بینمش.
- اما این‌جوری نیست! کلاوس واقعاً دوست داره و تو واقعاً داریش... فقط نمی‌دونم چرا پا پیش نمی‌ذاره.
- اما گاهیم باید دوست داشتنت و ثابت کنی، تنها گفتنش کافی نیست.
کلافه دستی به موهاش می‌کشه، برعکس کلاوس اصلاً مغرور نبود. فقط رفتارش سرد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
- تو با کلاوس خیلی فرق داری.
می‌خنده.
- آره، همین‌طوره!
نگاهم به نگاهش می‌دوزم و در حالی که به عمق چشم‌هاش نگاه می‌کنم زمزمه می‌کنم:
- چشم‌هات مثل سیاه‌چاله‌است!
متعجب میگه:
- توام می‌بینیش؟
سری تکون میدم.
- آره، باید خوب نگاه کنی تا ببینیش! چرا این‌شکلیه؟
گوشه لبش کج میشه.
- شبیه چشم‌های مادرمه.
به چشم‌هاش که مثل دو سیاه‌چال با خط‌های دایره بود خیره میشم، دیدنش راحت نبود اما با دقت میشد متوجه شد. مثل خط‌های دایره‌ای بود که دور خودش می‌چرخید.
- حس عجیبی داره.
پرسوس: واقعاً می‌خوای مراسم تاج‌گذاری رو دوباره برگزار کنی؟
- نه... یعنی آره... حتماً بیا.
منتظر جوابش نموندم و به جای مورد نظرم تله پورت کردم... با قیافه‌ای که شبیه قاتل‌ها بود به در بسته خیره میشم، این در چرا قفله؟ عصبی سعی می‌کنم توی کلبه رو به خاطر بیارم اما، هیچی یادم نبود. سه سال اسارت روحم تو خاطره‌هام تاثیر گذاشته بود. به مغزم فشار میارم تا. بتونم راهی پیدا کنم با به یاد آوردن راه مخفی کلبه به سمتش میرم و با دیدن دریچه باز نیشم باز میشه.
- آخ دمت گرم... خوب شد این یکی سر جاشه!
آروم و با احتیاط وارد سوراخ میشم، در حالی که کمی خم شدم به سمت جلو حرکت می‌کنم، تو تاریکی چیزی معلوم نبود. داشتم قدم هام رو می‌شمردم که سرم به چیزی خورد.
- ۱،۲،۳،۴... آخ! آیی سامر ذلیل شی... این‌جام خونه‌ست تو داری!
در حالی که سرم رو ماساژ می‌دادم از سوراخ بیرون اومدم. نگاهی به لباسم انداختم که خاکی شده بود.
- اه... گندت بزنن... لباسم کثیف شد! صدام رو بلند می‌کنم... کجایی کله قرمزی؟ بیا پایین تا این کلبه کج و کُله‌ات رو روی سرت خراب نکردم.
دوباره شروع کردم به غر زدن.
- من نمی‌دونم این بشر قد نخود عقل نداره قصر به اون بزرگی رو ول کرده اومده تو این کلبه داغون... که درش همیشه خدا بسته‌است!
با تموم شدن حرفم متوجه سایه‌ای شدم. سر بلند کردم تا دوباره غر بزنم که با دیدن فرد روبه‌روم اخم‌هام توی هم رفت.
- تو دیگه کی هستی؟
نگاهش گنگ و سرد بود. چشم‌های تیره و صورت رنگ پریده‌اش و لبای سرخش!
ناخوداگاه زمزمه می‌کنم:
- شبیه خون‌آشامِ!
نیشخندش باعث شد بفهمم حدسم درسته. بفرما همین رو کم داشتیم! خلاصه که میگن گاوم زایید یعنی حکایت من... چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید، وقتی چشم‌هاش و باز کرد چشم‌هاش رگه‌های قرمز رنگ به خودش گرفته بود. شوکه شده بودم و تمرکز نداشتم همین که خواستم از خودم دفاع کنم ناپدید شد! به ثانیه نکشید که حرم نفس‌های سردش به گوشم خورد و بعد سوزش عجیبی حس کردم. چشم‌ روی هم گذاشتم و تمرکز کردم، با تموم قدرتم به عقب پرتش کردم. با لبخند کجی خون دور لب‌هاش و پاک کرد و بالاخره سکوتش رو شکست.
- بوت عالیه!
با این حرفش پوزخندی زدم. اون نمی‌دونست به کی حمله کرده. سرم گیج می‌رفت و چشم‌هام تار می‌دید. قدمی به سمتم برداشت که جسمی جلوش ظاهر شد و به عقب هولش داد. جسم به سمتم حرکت کرد، صدای نگران آشنایی گفت:
- آسمین خوبی؟
دستی به چشم‌هام کشیدم تا بتونم درست ببینم، سامر با چهره نگرانی بهم خیره بود. لبخند کجی می‌زنم.
- خوبم... فقط کمی انرژیم تخلیه شد!
لبخندی زد و به سمت همون پسره برگشت.
سامر: فکر نکنم کلاوس از دیدن معشوقه‌اش با گردن زخمی زیاد خوش‌حال بشه!
ابرو پسره پرید.
- چی؟ مگه این دخترِ؟
بی‌خیال به سمت سامر میرم.
- این رو ولش کن اومدم کارت داشتم.
سامر: جانم چیزی شده؟
نفس عمیقی می‌کشم، هنوزم حس عذاب وجدان داشتم. بدون لبخند میگم:
- نه... فقط سه روز دیگه روز تاج‌گذاری رسمیه، اومدم شخصاً دعوتت کنم.
دستی به گردنم می‌کشم و به سمت پسره برمی‌گردم.
با نیرو تعادل تمام خونم رو که خورده بود رو ازش بیرون می‌کشم. پسره شوکه به شکمش که بدون زخمی شدن حجم کم خون ازش خارج می‌شد خیره میشه.
خون رو به سمت خودم هدایت می‌کنم و با ناخونم رگ دستم رو خراش میدم و خون و وارد بدنم می‌کنم... زخم خیلی زود جوش می‌خوره.
- به نفعت نبود خونم تو بدنت بمونه...
سامر با خنده می‌زنه به شونه‌ام.
- می‌ذاشتی بمونه تا یه‌کم ادب بشه.
برمی‌گردم سمتش و چپ‌چپ نگاهش می‌کنم.
- کتک‌هاش هم تو می‌خوردی حتماً.
پسره نزدیک میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
- منظورت چیه؟
تار مویی که جلوی چشمم افتاده بود رو کنار می‌زنم و نگاهم رو از بالا تا پایین می‌گردونم.
- حالت جنون بهت دست می‌داد و کنترلت از دست خارج می‌شد... .
به سامر اشاره می‌کنم.
- اون‌وقت از ایشون حسابی پذیرایی می‌کردی.
کج می‌خنده.
- از آخرش خوشم اومد.
سامر پس گردنی بهش می‌زنه.
- ببند بابا!
کلافه رو به سامر میگم:
- اگه اومدی که هیچ، نیومدی دفعه دیگه بیام با این در بسته مواجه بشم خودم باهات تسویه حساب می‌کنم.
می‌خنده.
- تو که می‌دونی از کجا بیای.
برو بابایی نثارش می‌کنم و به سمت در ورودی که حالا باز بود میرم. صدای قدم‌هاشون پشت سرم میاد. بیرون کلبه موهام رو بالای سرم جمع می‌کنم و گوجه‌ای می‌بندم، دو تار مو روی صورتم میفته. ضربان قلبم اوج گرفته بود. نمی‌تونستم تله پورت کنم! انرژیم کم بود و به‌خاطر دوری روحم از جسمم، کمی ضعیف شده بودم. بال‌هام رو باز کردم، فعلاً بهترین گزینه بود. صدای متعجب پسره اومد.
- تو واقعاً ملکه‌ی سه قلمرو و الهه ابراهام هستی؟
به سمتش چرخیدم.
- از اون نظر درسته... اما تنها آسمین کافیه.
تعظیم کوتاهی کرد.
- درود ملکه.
- بهت نمیاد ترسو باشی.
اخم کم رنگی کرد.
- ترس که نه اما خب باید به ملکه‌ام احترام بذارم یا نه؟
سامر: یادت باشه اون معشوقه کلاوس.
پسره چینی به ابروش داد.
- کلاوس زیادی خوش سلیقه‌ست.
کنجکاو می‌پرسم:
- از کجا پادشاه رو می‌شناسی؟
- دوستیم.
چشم‌هام رو ریز می‌کنم.
- دوست؟
سامر پادرمیونی می‌کنه.
- راوان ولیعهد خون‌آشام‌هاست، دوست دوران کودکی کلاوس و البته چند سالی هست با من آشنا شده.
سری تکون میدم.
- خوشحال شدم، پس راوان تو هم بیا.
- من هم دعوتم؟ تنها بیام؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- با پارتنرت یا هر کی دوست داری.
سامر: این‌جوری میری؟
- فعلاً مجبورم باید رعایت کنم.
- می‌خوای من ببرمت؟
- نه می‌خوام کمی گشت بزنم.
راوان: متأسفم!
- مهم نیست من خودم ضعیف شدم. ربطی به کار تو نداشت... راستی سامر، دست از لجبازی بردار و برگرد به قصر خودت! فعلاً.
منتظر حرفی نموندم و به سمت آسمون پرواز کردم. پرواز حس خوبی بهم می‌داد... .

***
*قصر میروزین*
*آسمین*
مامان با دیدنم دست‌هاش رو از هم باز کرد و من‌ رو به آغوشش دعوت کرد. لبخند محوی زدم و محکم بغلش کردم، حس آرامشی که از وجودش بهم تزریق شد باعث شد چشم‌هام رو روی هم بذارم. مادرم درحالی که موهام رو نوازش می‌کنه، میگه:
- خیلی کم بهم سر می‌زنی!
بدون این‌که ازش جدا بشم، با صدای بغض‌دار میگم:
- مامان... دلم می‌خواد تو آغوشت حل بشم.
مامان من‌ رو از خودش جدا کرد و با دیدن چشم‌های بارونیم اخم می‌کنه.
مامان: چی‌شده عزیزم؟ بگو چرا چشم‌های جنگلیت هوای بارون کرده؟
نمی‌خواستم گریه کنم، نباید می‌رفتم که حالم این‌جوری بشه.
- ای‌ کاش میشد باز هم نسبت بهش سرد بشم!
مامان لبخند گرمی می‌زنه.
- پس بگو چی‌شده! این‌که ناراحتی نداره میرم بهش یادآوری می‌کنم وقتی نبودی چه حالی بود، انگار یادش رفته.
بین ناراحتی لبخند محوی می‌زنم.
- نه مامان جان... می‌خوام ببینم تا کی می‌خواد دوری کنه.
مامان روی موهام رو بوسید و آروم گفت:
- آفرین دخترم... زندگیت تازه شروع شده، حالا بیا بریم که کلی حرف باهات دارم.
همراه مامان از اتاق خارج شدیم و به سمت تالار اصلی حرکت کردیم. وسط راه خدمتکاری اومد و گفت که بابا، با مامان کار داره. برای همین مامان رفت. بی‌هدف به سمت باغ حرکت کردم. به گل‌هایی که شکوفه‌های زیبایی داشتند خیره شدم. غافل از این‌که وجود کسی کنارمه باعث آرامشمه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
*کلاوس*
ایلیا سری تکون داد و حرفم رو تأیید کرد:
- با کلاوس موافقم، بهتره نیرو‌ی ضلع شمالی رو بیشتر کنیم.
هلیوس احترامی گذاشت و اطاعت کرد.
- چشم سرورم، خودم شخصاً رسیدگی می‌کنم.
با تموم شدن جلسه از جام بلند شدم و تأکیدوار تکرار کردم:
- ضلع شمالی قابل نفوذه! نذارید نیرو کم بشه... اگه احتیاجی بود خبر بدین نیرو بفرستم.
سورن همزمان با بلند شدن میگه:
- لطف شما رو می‌رسونه، حتماً.
سری تکون میدم و به سمت بیرون میرم. حس عجیبی من‌ رو به باغ می‌کشوند. کلافه به سمت باغ رفتم اما با دیدن کسی که پشت بهم ایستاده بود لبخند محوی می‌زنم. پس منبع حسم از این‌جا بوده! با احتیاط به سمتش میرم و درست پشت سرش قرار می‌گیرم. با لبخند کجی سرم رو کج می‌کنم و کنار گوشش آهسته میگم:
- کوچولوی شیرینم... .
حبس شدن نفسش رو به خوبی حس می‌کنم. ادامه میدم:
- دلم برات تنگ شده بود!
سر جاش خشکش زده بود. چونه‌ام رو به شونه‌اش تکیه میدم و دست‌هام رو دورش حلقه می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم و عطرش رو به ریه‌هام می‌فرستم، به راستی که من مقابل این دختر ضعیف می‌شدم. بدون واکنشی با صدای روح نوازش میگه:
- فکر نکنم زنت خوشحال بشه تو رو تو این موقعیت ببینه!
تک خنده‌ای به لحن حرصیش می‌کنم.
- مهم نیست! مهم دلمه که تو رو می‌خواد.
تکونی می‌خوره و سعی می‌کنه از بغلم بیرون بیاد. محکم‌تر می‌گیرمش.
- این‌بار برای تاج‌گذاریت کنارت هستم.
- خبرها چه زود می‌رسه!
با لبخند محوی از خودم جداش می‌کنم و برش می‌گردونم. دست به سی*ن*ه میشه.
- هر خبری در مورد تو خیلی زود می‌رسه.
سری تکون میده.
- حالا که خبر دار شدی دلیلی نداری که نیای، در ضمن یادت باشه زن کوتاهتم بیاری.
خم میشم روی صورتش و بدون این‌که بهش فرصت بدم روی لب‌هاش رو کوتاه می‌بوسم. لبخند محوی می‌زنه.
- خوشحال می‌شدم زنت این حرکتت رو هم می‌دید!
گوشه لبم کج میشه.
- بدجنس شدی.
- گاهی نیازه بد جنس بشی... فعلاً جناب پادشاه.
فرصتی نداد و غیب شد. لبخندی می‌زنم و با فکر این‌که قراره زود کنارم داشته باشمش تله پورت می‌کنم.

***
چند روز بعد.
روز تاج‌گذاری رسمی ملکه.
*آسمین*

با نگاه دقیقی به لباس بلند مشکی پف‌دارم که به‌خاطر اکلیل‌‌های روش می‌درخشید از آینه فاصله می‌گیرم. با صدای در «بیا تو» میگم. خدمت‌کار احترام می‌ذاره.
- بانوی من همه اومدند.
- باشه الان میام.
نفس عمیقی می‌کشم و از اتاق خارج میشم. با قدم‌های آهسته‌ای از پله‌ها پایین میرم. سالن به طرز زیبایی تزئین شده بود. مهمان‌ها مشغول گفت‌وگو با یک‌دیگر بودند. خدمت‌کاری با صدایی بلندی ورودم رو اعلام کرد. با صدای خدمه همه به سمتم چرخیدند. با دیدن آشناها که کنار هم جمع شده بودند لبخند عمیقی می‌زنم. به سمت جایگاه خودم میرم و روبه‌روی تخت مخصوص می‌ایستم. پدرم همراه بقیه به سمتم میاد. هیراد درحالی که دست هیدا رو گرفته بود و میاکا کنارش ایستاده بود، نزدیکم میشه. هیدا با ذوق دست پدرش رو رها می‌کنه و به سمتم میاد. خم میشم و توی بغلم می‌گیرمش‌. با لباس پرنسسی قرمزش و موهایی که خرگوشی بسته شده بود، بی‌نهایت بامزه شده بود.
هیدا: سلام عمه جون.
لُپش رو می‌کشم و با لبخند جوابش رو میدم.
- سلام قشنگم، خوبی عزیزم؟
با شیرین زبونی میگه:
- آره عمه جون.
لُپش رو می‌بوسم و به میاکا که با لبخند خاصی بهم خیره بود، میگم:
- خوش اومدین.
میاکا: ممنون عزیزم.
هیراد: خواهر خوشگلم چطوره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین