- Sep
- 279
- 1,503
- مدالها
- 2
- آره عزیزم اومدم.
لبخندش عمق گرفت و با صدای ضعیفی گفت:
- میدونستم میای... اما دیر اومدی... میخواستم... فراموشت کنم... نخوامت اما... قلبم نذاشت... خواستت و حالا... خودش از بین رفت...
بغضی که به گلوم چنگ میزد و سعی تو برملا کردن حالم داشت و قورت دادم... نگاهم به قفسه سی*ن*هاش افتاد که مثل سوراخی شکافته شده بود. محکمتر به خودم فشردمش.
- حرف نزن آسمین... آروم باش... بهت قول میدم جبران کنم... تو فقط خوب شو.
نفسنفس زنان میگه:
- بذار بگم... حالا که... اومدی بذار بگم... هیچ وقت نتونستم... فراموشت کنم... کناری تو قلبم... عشقت رو دفن کردم... اما امروز بازهم... جوونه زد و شکوفا شد...
صدام میلرزید. تحمل دیدنش تو این وضعیت رو نداشتم... حاضر بودم بمیرم تا حالش خوب بشه، اما افسوس که... نه نباید اتفاقی براش بیفته!
- من نمیذارم اتفاقی برات بیفته... تو باید حالت خوب بشه باید!
خواستم از جام بلند بشم که نذاشت.
- نه بشین... گفتم که... دیر شده... فقط بهم بگو... چرا رفتی؟
حالا وقت برملا کردن حقیقت بود... حقیقتی که تو دو سال و نیم پیش پنهان شده بود. وقت برملا کردن حقیقت پنهان بود.
- میخواستم ازت مواظبت کنم... ابلیس روی تو طلسم مرگ رو اجرا کرده بود... طلسمی که با بودن من تو رو ذرهذره از بین میبرد...
بازهم لبخندی زد.
- پس واقعاً... دوستم دا... داشتی؟
- بیشتر از جونم.
- میدونستم... قلبم میدونست... که عاشقت موند...
دیگه تحمل نکردم. اشک سمج از گوشهٔ چشمم سُر خورد و روی صورت آسمین فرود اومد. دست لرزونش و آورد بالا و روی صورتم گذاشت.
آسمین: خیلی... دوست... دارم... به خاطر... من ناراحت... نشو... این... سرنوشت... من بود!
پلکهاش روی هم افتاد. نه! من نمیخواستم از دستش بدم. نباید بره من اجازه نمیدم. تکونش دادم و بلند صداش کردم.
لبخندش عمق گرفت و با صدای ضعیفی گفت:
- میدونستم میای... اما دیر اومدی... میخواستم... فراموشت کنم... نخوامت اما... قلبم نذاشت... خواستت و حالا... خودش از بین رفت...
بغضی که به گلوم چنگ میزد و سعی تو برملا کردن حالم داشت و قورت دادم... نگاهم به قفسه سی*ن*هاش افتاد که مثل سوراخی شکافته شده بود. محکمتر به خودم فشردمش.
- حرف نزن آسمین... آروم باش... بهت قول میدم جبران کنم... تو فقط خوب شو.
نفسنفس زنان میگه:
- بذار بگم... حالا که... اومدی بذار بگم... هیچ وقت نتونستم... فراموشت کنم... کناری تو قلبم... عشقت رو دفن کردم... اما امروز بازهم... جوونه زد و شکوفا شد...
صدام میلرزید. تحمل دیدنش تو این وضعیت رو نداشتم... حاضر بودم بمیرم تا حالش خوب بشه، اما افسوس که... نه نباید اتفاقی براش بیفته!
- من نمیذارم اتفاقی برات بیفته... تو باید حالت خوب بشه باید!
خواستم از جام بلند بشم که نذاشت.
- نه بشین... گفتم که... دیر شده... فقط بهم بگو... چرا رفتی؟
حالا وقت برملا کردن حقیقت بود... حقیقتی که تو دو سال و نیم پیش پنهان شده بود. وقت برملا کردن حقیقت پنهان بود.
- میخواستم ازت مواظبت کنم... ابلیس روی تو طلسم مرگ رو اجرا کرده بود... طلسمی که با بودن من تو رو ذرهذره از بین میبرد...
بازهم لبخندی زد.
- پس واقعاً... دوستم دا... داشتی؟
- بیشتر از جونم.
- میدونستم... قلبم میدونست... که عاشقت موند...
دیگه تحمل نکردم. اشک سمج از گوشهٔ چشمم سُر خورد و روی صورت آسمین فرود اومد. دست لرزونش و آورد بالا و روی صورتم گذاشت.
آسمین: خیلی... دوست... دارم... به خاطر... من ناراحت... نشو... این... سرنوشت... من بود!
پلکهاش روی هم افتاد. نه! من نمیخواستم از دستش بدم. نباید بره من اجازه نمیدم. تکونش دادم و بلند صداش کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: