جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,132 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- آره عزیزم اومدم.
لبخندش عمق گرفت و با صدای ضعیفی گفت:
- می‌دونستم میای... اما دیر اومدی... می‌خواستم... فراموشت کنم... نخوامت اما... قلبم نذاشت... خواستت و حالا... خودش از بین رفت...
بغضی که به گلوم چنگ میزد و سعی تو برملا کردن حالم داشت و قورت دادم... نگاهم به قفسه سی*ن*ه‌اش افتاد که مثل سوراخی شکافته شده بود. محکم‌تر به خودم فشردمش.
- حرف نزن آسمین... آروم باش... بهت قول میدم جبران کنم... تو فقط خوب شو.
نفس‌نفس زنان میگه:
- بذار بگم... حالا که... اومدی بذار بگم... هیچ وقت نتونستم... فراموشت کنم... کناری تو قلبم... عشقت رو دفن کردم... اما امروز بازهم... جوونه زد و شکوفا شد...
صدام می‌لرزید. تحمل دیدنش تو این وضعیت رو نداشتم... حاضر بودم بمیرم تا حالش خوب بشه، اما افسوس که... نه نباید اتفاقی براش بیفته!
- من نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته... تو باید حالت خوب بشه باید!
خواستم از جام بلند بشم که نذاشت.
- نه بشین... گفتم که... دیر شده... فقط بهم بگو... چرا رفتی؟
حالا وقت برملا کردن حقیقت بود... حقیقتی که تو دو سال و نیم پیش پنهان شده بود. وقت برملا کردن حقیقت پنهان بود.
- می‌خواستم ازت مواظبت کنم... ابلیس روی تو طلسم مرگ رو اجرا کرده بود... طلسمی که با بودن من تو رو ذره‌ذره از بین می‌برد...
بازهم لبخندی زد.
- پس واقعاً... دوستم دا... داشتی؟
- بیشتر از جونم.
- می‌دونستم... قلبم می‌دونست... که عاشقت موند...
دیگه تحمل نکردم. اشک سمج از گوشهٔ چشمم سُر خورد و روی صورت آسمین فرود اومد. دست لرزونش و آورد بالا و روی صورتم گذاشت.
آسمین: خیلی... دوست... دارم... به خاطر... من ناراحت... نشو... این... سرنوشت... من بود!
پلک‌هاش روی هم افتاد. نه! من نمی‌خواستم از دستش بدم. نباید بره من اجازه نمیدم. تکونش دادم و بلند صداش کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- نه آسمین برگرد. نباید تنهام بذاری. من بهت اجازه نمیدم بدون من جایی بری... چشم‌هات رو باز کن. خواهش می‌کنم. من بدون تو نمی‌تونم.
تکونش می‌دادم و مثل دیوونه‌ها صداش می‌زدم. باورم نمیشد که نیست! نمی‌‌خواستمم باور کنم. سد اشکام شکست و این بغض چند ساله فرو ریخت.
- آسمین بلند شو... بلند شو بازم تو چشم‌هام زل بزن بگو خیلی دوست دارم... بازم اخم کن، سرد نگاهم کن اما، چشم‌هات رو نبند. لعنتی بهت میگم بلند شو!
صدای گریه‌ی نها و ماریا با هم قاطی شده بود. نها روی زانو افتاد و به سمت آسمین غرق در خون اومد.
نها: پاشو خواهری... اگه تو بری... دیگه کی... منو بغل کنه... دیگه کی پشتم باشه... پاشو دیگه... خیلی بدی... تو منو فرستادی... تا نبینمت... تو می‌دونستی...
نها هق‌هق می‌کرد و آسمین رو تکون می‌داد. کایرس نشست کنار نها و اون رو تو آغوشش گرفت. نها مقاومت نکرد و خودش رو به سی*ن*ه کایرس تکیه داد.
لبخند تلخی زدم و خندیدم. بلند خندیدم. دیگه هیچی برام مهم نبود. تنها کسی که برام مهم بود دیگه نبود. من کلاوس، شاهزاده آتش دیگه شکسته بودم. کم‌کم جسم آسمین در حال ناپدید شدن بود. پوزخندی زدم و روبه آسمون فریاد زدم:
- چرا ازم گرفتیش؟ چرا؟ حالا می‌خوای جسمش هم ازم بگیری؟ برش گردون خواهش می‌کنم. من رو بجاش ببر.
زندگیم جلوی چشمم از بین رفت پرپر شد و مثل خاکستر تو هوا ناپدید شد. پوزخندی زدم. حالا نوبت من بود تا عذاب بکشم... .
***
پوزخندی زدم و گفتم:
- دیگه نیست...
لوسیفر با ابرو بالا رفته میگه:
- یعنی چی؟ گفتم می‌خوام آسمین رو ببینم!
عصبی به سمتش حمله کردم و مشت محکمی به صورتش زدم.
- اسمش رو به دهن کثیفت نیار... دوماه پیش به خاطر کینه تو مرد. می‌فهمی مرد!
با چشم گرد شده میگه:
- چی؟ مرد! چرا؟
پوزخند عصبی می‌زنم و دوباره به سمتش حمله‌ور میشم که هیراد بازوم رو می‌گیره. عصبی بهش می‌توپم.
- ولم کن! می‌خوام با دست‌های خودم بکشمش!
هیراد: با کشتن اون آسمین زنده میشه؟
زنده می‌شد؟ قطعاً نه اما دلم خنک می‌شد.
- هه... چه زود به نبودش عادت کردی... بهت میگم ولم کن بخاطر اون آسمینم رفت.
هیراد با صدای لرزونی میگه:
- می‌دونم چی میگی... آسمین خواهر منم بود. اما به نظرت اگه بود راضی میشد تو دستت به خون این شیطان آلوده شه؟
هیچی نگفتم. چیزی نداشتم که بگم. با نگاه بی‌روحم خطاب به لوسیفر میگم:
- منتظرم باش... من ازت نمی‌گذرم! اگه یک روز از عمرم باقی بمونه دنیا رو از وجودت منفورت پاک می‌کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
عقب گرد کردم و از سلول خارج شدم، تحمل این فضای نفس‌گیر و نداشتم! به مکان مورد نظرم تله پورت کردم، نفس عمیقی کشیدم و مثل همه این دوماه زیر درختی که همیشه آسمین می‌نشست نشستم. شاینی از روی درخت پرید و به سمتم اومد. روبه‌روم نشست و به عادت همیشگیش سرش رو به چپ و راست تکون داد و بهم نگاه کرد. گوشه لبم کش اومد و زمزمه کردم:
- توئم دلت براش تنگ شده می‌دونم... منم دل‌تنگشم بیشتر از هر زمانی! تازه می‌فهمم که چقدر زیاد دوستش داشتم.
شاینی پرواز کرد و درست جلوی چشمم ثابت موند. با ابرو بالا رفته نگاهش کردم. متوجه تغییر رنگ چشم‌هاش شدم. بیشتر دقت کردم، انگار داشت چیزی رو نشون می‌داد. با دیدن آسمین از جام پریدم و به چشم‌های شاینی دقیق شدم. آسمین با لباس بلندی روی صندلی نشسته بود و داشت پیانو میزد‌. صداش مثل لالایی بود. چشم‌هام و بستم و به آهنگ غمگینش گوش سپردم.
قلبمو دادم بهش
زدش شکستش اون‌که دنیام بود
شب‌ها تو خیالم به فکر اینم
که چرا رفتش زود
آخه چرا باید بد شه با من
منه دیوونه، دلم طاقت دوریشو نداره نه نمی‌تونه
ای وای دیگه منو
نمی‌خوادش اون‌که یه لحظه‌ هم یادش نیفتاد از سرم
بارون به یاد خاطره‌‌هامون می‌زنه روی سرم آروم
نساختش آخرم
🎶

🎶
🎶
🎶
نه نباید تهش این‌جوری تموم می‌شد بره
با یه لبخند بگه این دیگه دیدار آخره
نه نمیشه من ندارم طاقت دوریش رو که
چی‌شد اصلاً که تهش به این‌جا رسیدیم آخه...
با تموم شدن شعر چشم‌هام باز شد. شاینی عقب‌گرد کرد و سر جای اولش نشست. لبخندی زدم و زمزمه کردم:
- منتظرت می‌مونم عشق من!
***
سه سال بعد...
قصر گیم فنارند...
(کلاوس)
با نگاه خیره کارن چشم از منظره روبه‌روم گرفتم و به سمتش رفتم که دست‌های کوچولوش و باز کرد و به سمتم خم شد. دست دراز کردم و گرفتمش توی بغلم. با شیرین زبونی شروع کرد به حرف زدن.
کارن: دالیی...(دایی )
بینیش و کشیدم و جواب دادم:
- جون دایی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
کارن خندید و حرف‌های نامفهومی زد که متوجه نشدم. آکان نزدیکم شد و خواست کارن رو بگیره که کارن گردنم رو سفت گرفت.
آکان اخم ساختگی کرد.
آکان: بیا این‌جا پدر سوخته.
کارن به سمت آکان برگشت و بازهم حرف‌های نامفهومی زد.
کارن: مدر شوخنه تویی...(پدر سوخته تویی)
با صدای بلندی خندیدم. با کارن دیدن ماریا واکنشی نشون نداد.
آکان: بیا تحویل بگیر زن... نگفتم کم این بچه رو بذار پیش دایش! ببین کارم به کجا کشیده که بچه خودمم دیگه آدم حسابم نمی‌کنه.
ماریا خندید و گفت:
- حلال‌زاده به دایش میره.
کارن رو بغل ماریا میدم و با گفتن فعلاً ازشون دور میشم... .
با دیدن نها که مثل همیشه روی مبل نشسته بود نزدیکش شدم. با دیدن من کمی جابه‌جا شد. کنارش نشستم و به صورت غمگینش خیره شدم.
- چی‌شده نها؟ بازم که دمغی!
لبخندی زد و گفت:
- سه سال گذشته اما برای من هنوز همون روز.
نفسم و حبس کردم.
- خودت رو ازیت نکن...
به سمتم برگشت. چشم‌هاش آماده باریدن بود.
نها: نه اذیت نمی‌کنم اما، دلم براش تنگ شده...
سعی کردم آروم باشم.
- می‌دونم دل همه‌مون تنگشه...
نها: این‌قدر سعی نکن تظاهر به خوب بودن کنی... من این نوع عشق و یک‌بار دیدم.
با حالت پرسشی نگاهش کردم که ادامه داد.
- آسمین... همیشه می‌خندید... آروم بود... اما شب‌ها گریه می‌کرد... هیچ وقت نذاشت کسی از حالش با خبر شه... تو هم مثل اونی... سعی داری خودت رو پشت نقاب پنهون کنی...
لبخند تلخی زدم.
- انگار تو از من به آسمین نزدیک‌تر بودی!
اشک روی صورتش و پاک کرد و سری تکون داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- نه... تو نصفی از وجود آسمین بودی... من فقط شاهد حال بدش و خوبش بودم... شاهد عاشقیش... اون واقعاً خیلی دوست داشت.
گوشه لبم کج شد. منی که جونم بهش وصل بود. منی که تشنه خودش بودم چیکار می‌کردم؟ باید صبر کنم. بحث رو عوض کردم.
- تو نمی‌خوای یه جواب به این پسر بدی؟
نها تو خودش جمع شد.
نها: نمی‌تونم... از آینده می‌ترسم، دلم می‌خواست آسمین بود و بهم می‌گفت نترس من هستم.
اخمی کردم و جدی گفتم:
- نها! کایرس بهتر از هر کسی می‌تونه حامی تو باشه...
نها: می‌دونم اما من تکیه گاهم و از دست دادم... کسی که همیشه پشت من بوده.
- ببین نها تنها کسی که همیشه کنارت می‌مونه کایرسه... تو مگه دوسش نداری؟
نها: معلومه که دارم. بیشتر از هر چیزی!
لبخند محوی زدم.
- خوبه... پس بیشتر معطلش نکن نذار که دیر بشه... تو مثل من نشو. حال منو می‌بینی؟ اگه بود این‌جوری نبودم. از لحظه‌هایی که داری و کنارشی لذت ببر. کاری نکن که بعداً غصه بخوری و پشیمون بشی... از بودن کنارش نهایت لذت رو ببر. دوری نکن که مثل من تنها بشی، منی که آرزو می‌کردم ای‌کاش برمی‌گشتم به گذشته و اون لحظه‌ها که تو تنهایی‌هاش گریه می‌کرد می‌شدم تکیه‌گاهش!
نها انگار قانع شده بود.
نها: باشه مطمئن باش.
- آفرین دختر خوب حالا برو دنبال دلت.
نها لبخندی زد و از جاش بلند شد. برگشت به سمتم.
نها: می‌دونی گاهی فکر می‌کنم آسمین کنارمه... حس می‌کنم اونم همین‌جاست.
گره ابرو هام توی هم رفت. چند وقتیه منم همچین حسی دارم. شاید به خاطر دلتنگیه. از جام بلند شدم و به سمت اتاق آسمین رفتم.
در و باز کردم و وارد شدم. اتاقش ساکت بود مثل همیشه. در رو بستم و به سمت تختش رفتم. دستی به تخت کشیدم و روش دراز کشیدم. بوی عطر یاسی بینیم رو پر کرد. چشم روی هم گذاشتم که به خواب عمیقی فرو رفتم... با حس نگاه خیره چشم‌هام و باز کردم. از چیزی که می‌دیدم چشم‌هام گرد شده بود.
آسمین با خنده کنارم نشسته بود. مات صورت سفیدش شدم. خیلی دلتنگ چشم‌های یخیش بودم. توی جام نشستم، نمی‌تونستم حرف بزنم آروم لب زدم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- آ... آسمین خودتی؟
لبخندش عمق گرفت.
- آره خودمم.
لبخندی زدم و خواستم بغلش کنم که محو شد! جوری که انگار از اولم نبود. گوشه لبم کج شد. داشتم دیوونه می‌شدم و این دیوونگی چقدر قشنگ بود اگه به دیدنش خلاصه می‌شد.... .
***
یک هفته بعد...
کایرس در حالی که لبخند رو لباش بود به سمتم اومد.
کایرس: دمت گرم... چجوری راضیش کردی؟
- برای من کاری نداشت. فقط بهش نشون دادم اگه تو نباشی دنیاش تاریک میشه.
کایرس لبخند کجی زد.
کایرس: می‌فهممت... دلم واسه داد زدناش که حرصی به من و نها می‌گفت بسه خیلی تنگه!
حرفی نزدم که ادامه داد.
- همیشه روی مبل می‌نشست و بهمون نگاه می‌کرد، گاهی می‌خندید گاهی ساکت بود.
کایرس نتونست ادامه بده و با گذاشتن دستش روی شونه‌ام رفت.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت بیرون حرکت کردم. اکسیژنی این تو نبود. کنار درخت جای همیشگی ایستادم و زمزمه کردم:
- دختر... تو چیکار کردی که به هر کی می‌رسم یه نشونه از خودت به جا گذاشتی...
بغضی که به گلوم چنگ میزد و قورت دادم و دستی به موهام کشیدم. سنگینی نگاهی رو حس می‌کردم اما وقتی به منبعش نگاه می‌کردم هیچی نبود. کلافه دوباره دستی توی موهام کشیدم که روی پیشونیم افتاد. باید یه سر می‌رفتم پیش مدوسا، دختری که عجیب این روزها تو خودش بود و خودش رو مسئول مرگ آسمین می‌دونست‌!
مدوسا با دیدنم دست‌پاچه شد.
مدوسا: س... سرورم شمایید؟ کی اومدید؟
اخمی می‌کنم و با لحن جدی میگم:
- باید باهات حرف بزنم!
روی مبل کناریش می‌شینم.
- آسمین آخرین بار کی اومد پیشت؟
- آخرین بار قبل از جنگ.
یک تای ابروم رو بالا میدم.
- خب؟ برای چی اومده بود؟
حس کردم نگاهش به پشت سرم ثابت موند. برگشتم به عقب اما چیزی نبود. مدوسا با شک میگه:
- سنگ زندگی همراهش بود. می‌خواست بفهمه اگه با خونش ترکیب بشه چی میشه.
از حرفش تعجب کردم.
- خب چی‌شد؟ ترکیب شد؟
نگاهش رو دزدید و از جاش بلند شد.
- نمی‌دونم... بهتره دیگه برید.
خواست بره که سد راهش شدم و نذاشتم. اخم غلیظی بین ابروهام جا خوش کرد.
- پرسیدم چی‌شد؟
نفس حبس شده‌اش و بیرون فرستاد و گفت:
- هیچی ترکیب شد. برای همین همه سربازهای جنگ سه سال پیش زنده شدن... اما آسمین چون طلسم مرگ روش بود نتونست.
- چی داری میگی؟ مگه آسمین از طلسم مرگ خبر داشت؟
سری تکون داد.
- آره... من نیروی تاریکی رو کنارش حس کردم... اما آسمین تصمیم گرفت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
ادامه نداد. عصبی میگم:
- خب بعدش؟ حرف بزن!
صداش بغض داشت.
- تصمیم گرفت سنگ زندگی رو با خونش ترکیب کنه که باعث مرگ خودش میشد... سنگ زندگی باید از منبع عشق ترکیب می‌شد. یعنی قلبش!
نابارور نگاهش می‌کردم. باورم نمیشد آسمین من همچین فداکاری کرده باشه.
مدوسا ادامه داد.
- بهش گفتم میشه طلسم رو شکست اما اون گفت قلبش ذره‌ذره در حال شکستنه... گفت طلسم ابدی مرگ روش اجرا شده... گفت بذار حداقل مردمم رو نجات بدم.
نابارور از چیزی که شنیدم زمزمه می‌کنم:
- یعنی می‌دونست... می‌دونست چه اتفاقی میفته اما بازم...
مدوسا: یادمه گفت این طلسم هیچ راهی نداره... اون موقع دلیل دوریت رو نمی‌دونستم اما، دور بودن تو فقط زمان مرگش رو عقب انداخت... اون طلسم کار خودش رو می‌کرد.
عقبَگرد کردم و رفتم. از مکان منفوری که داشت کم‌کم از درون نابودم می‌کرد دور شدم. عشق من داشته ذره‌ذره آب می‌شده و من نفهمیدم. خسته شده بودم. از این حقیقتی که پنهان شده بود... .
***
پرسوس پوزخندی زد.
پرسوس: چیه بعد سه سال اومدی که چی بشه؟
پوزخند متقابلی زدم و یک قدم بهش نزدیک شدم. دست‌هاش به زنجیر کشیده شده بود.
- حالا می‌فهمم چه حالی داشتی.
متعجب از حرفم میگه:
- منظورت چیه؟
کج می‌خندم.
- می‌فهمم وقتی از دستش دادی چه حالی داشتی...
پرسوس: اومدی این‌جا واسه من قصه مرگ عشقت رو بگی که چی بشه؟
- می‌دونی امروز تازه فهمیدم که چقدر نبودش حس میشه.
نگاهش تغییر کرد.
پرسوس: با وجود این همه سال هنوزم نتونستم فراموشش کنم.
تلخ می‌خندم.
- عشق راحت به دست نمیاد که به راحتی بشه فراموشش کرد.
- دختر خیلی قوی بود. من رو یاد یکی می‌انداخت.
نگاهش می‌کنم.
- چشم‌های یخشی شبیه هیدا بود.
می‌خنده.
- آره... هیدا همیشه سرد بود. دلیل سردیش و وقتی فهمیدم که دیگه دیر شده بود. من عاشق دختری بودم که دنبال انتقام بود. به خاطر انتقام نزدیکم شد و من کور شدم.
- اما هیدا با آسمین فرق می‌کرد. باعث نگاه یخی آسمین من بودم.
پرسوس: درسته... من بخاطرش کلی خون ریختم. می‌دونی سخته، بعد این‌همه سال فهمیدن حقیقت. سخته قبول کردن حقیقتی که باعث فرو پاشی خانواده‌مون شد.
کنارش روی سنگ می‌شینم و به دیوار تیکه میدم. سرماش تا عمق وجودم نفوذ می‌کنه اما آتیش درونم شعله‌ورتر میشه.
- بی‌خیال... گذشته دیگه برنمی‌گرده.
صدای آرومش رو می‌شنوم.
- خیلی عوض شدی!
بازم این لبخند تلخ مهمون لبم میشه.
- آره... نبودش داره کم‌کم داغونم می‌کنه.
خندید.
- تو همون پسری نیستی که به خاطر غرورش از مقامش گذشت اما، حالا از عشقش میگه و اعتراف می‌کنه.
- آره من همون پسرم با تفاوت این‌که حالا یک عاشق دیوونه‌ام.
گرمی دستی رو روی شونه‌ام حس کردم.
- نمیگم آروم باش چون می‌دونم نمی‌تونی ولی یادت باشه اون همیشه تو قلبت می‌مونه چه خودش باشه چه نباشه.
هم‌زمان با اومدن سرباز از جام بلند شدم. سرباز احترام گذاشت.
- سرورم ما مایکل و پیدا کردیم.
جدی می‌پرسم:
- کجاست؟
- تو جنگل‌های شمالی دیده شده.
- خوبه... تو برو.
به سمت در سلول حرکت کردم که صدای پرسوس مانعم شد.
- بازم بیا.
برگشتم و تنها سری تکون دادم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
روبه ادموند میگم:
- مطمئنی خودش بود؟
ادموند: بله سرورم...
سری تکون میدم.
- نیازی نیست تو بیایی.
منتظر حرفی از جانبش نموندم و به مکان مورد نظر تله پورت می‌کنم. وسط جنگل انبوهی از درخت‌‌های سربه فلک ظاهر میشم... هوا تاریک بود. جنگل با نور کم ماه روشن بود. با قدم‌های آرومی خودم و به منبع صدا می‌رسونم. با دیدن سه نفر که کنار آتیش کوچیکی جمع شده بودن لبخندی می‌زنم. انعکاس آتیش روی سر یکیشون افتاده بود. پس خودش بود مایکل! با یادآوری حرفی که آسمین به مایکل زده بود لبخند کجی می‌زنم.(تو فعلاً به موهای نامرئیت برس!) صدای یکیشون باعث شد نزدیک درختی بشم و به حرف‌هاشون گوش کنم.
- تا کی قراره آواره این جنگل باشیم؟
صدای عصبی مایکل اومد.
- تو فکر بهتری داری؟
- نه...
- پس بتمرگ سر جات... بالاخره حساب همه‌شون رو می‌رسم.
صدای یکی دیگه‌شون اومد.
- پس از مرگ ملکه، پرسوس دستگیر شد و وضعیت ماهم که اینه.
مایکل پوزخندی می‌زنه.
- برای ما که بد نشد. از شر هر دوتاشون راحت شدیم.
دست‌هام مشت شد. بدون تغییر تو حالتم به سمتشون رفتم. بخاطر تاریکی هوا صورتم مشخص نمیشد.
مایکل: آهای؟ تو دیگه کی هستی؟
یکی دیگه خنده مسخره‌ی کرد.
- یه گدا گشنه... انتظار نداری که شاهزاده سوار...
پوزخندی زدم و تو دستم گلوله آتیشی درست کردم. قیافه همه‌شون رنگ ترس گرفته بود. این ترس و دوست داشتم باید از من بترسید.
- خب داشتی می‌گفتی!
زبون همه‌شون قفل شده بود. قدمی نزدیک شدم و خونسرد گفتم:
- ادامه بدید.
کنارشون روی تکه سنگی نشستم و نگاهشون کردم. از حرکتم تعجب کرده بودن. انتظار این همه آرامش رو نداشتن. این آرامش قبل از طوفان بود.
- خب... نقشه داشتی بعد از کشته شدن پرسوس توسط آسمین کل سه قلمرو مال خودت کنی؟ یه‌کمی زیادت نبود؟
سکوتش باعث شد ادامه بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- نقشه‌ات خوب بود. با استفاده از پرسوس، آسمین رو مقابلش قرار دادی.
پوزخندی زدم.
- اما نقشه‌ات جواب نداد. بهت گفته بودم طمعت کار دستت میده!
با ترس از جاش بلند شد.
با مرموزی میگم:
- چی‌شد؟ بشین! فعلاً داریم حرف می‌زنیم.
بدون حرکت موند که جدی با صدای بلندی غریدم:
- گفتم بشین!
تکونی خورد و سر جاش نشست.
- تا کجا می‌خواستی ادامه بدی؟ هوم؟
با لکنت میگه:
- تو... چی‌‌‌‌... می‌خوایی...
نیشخندی می‌زنم.
- اوم بذار ببینم... به چشم‌های ترسیده‌اش نگاه می‌کنم... جونتو!
به وضوح رنگ صورتش می‌پره. لبخند رضایت بخشی می‌زنم... کم‌کم داره از این بازی کوچولو خوشم میاد... باید بترسه، باید تقاص پس بده، تقاص تمام اشک‌های نفسم و...
- اما... اما من با... شما که... کاری...
نذاشتم ادامه بده.
- هیش... هیچی نگو... طلسم مرگ ایده تو بود... همین واسه مردنت کافیه.
تند از جاش بلند شد و شمشیرش رو برداشت.
پوزخندی زدم و تیز نگاهش کردم. به دونفری که از ترس می‌لرزیدن میگم:
- با شما کاری ندارم.
اون‌ دونفر متوجه منظورم شدن و تند پا به فرار گذاشتن.
مایکل: کجا دارید فرار می‌کنید؟ برگردید احمق‌ها!
آروم قدمی به سمتش برمی‌دارم. با هر قدمی که به سمت جسم ترسیده‌اش میرم صدای گریه و حرف‌های آسمین تو گوشم زنگ می‌زنه.
(- به من نزدیک نشو... که ازدواج می‌کنی آره؟ پس من چی منو نمی‌بینی نه؟ منو نمی‌خوایی؟ پس غلط اضافه کردی اومدی عاشقم کردی که حالام بیایی بگی دارم ازدواج می‌کنم! ) با صورت بی‌تفاوتی تو یک قدمیش وایمیستم. در حالی که به درخت چسبیده بود میگه:
- من‌ رو... نکش... من...
بازهم صدای لالایش( حالا که می‌خوای ازدواج کنی مبارکه! از الان من دیگه هیچ حسی بهت ندارم، اما این رو بدون بد شکستیم!) بدون کوچیک‌ترین ترحمی گلوش و توی دستم می‌گیرم و فشار میدم. صورتش کم‌کم به کبودی میره. با لحن سردی زمزمه می‌کنم:
- تقصیر تو بود. ابلیس فقط می‌خواست من‌ رو برگردونه پیش خودش... اما توی عوضی طلسم رو اجرا کردی... حالام باید تقاص بدی!
تقلا می‌کرد برای رهایی اما خبر نداشت آتش انتقام من شعله‌ور تر شده. با سردی تمام آتیشش زدم و بهش نگاه کردم. صدای داد و ناله‌هاش دلم و خنک می‌کرد. با بی‌رحمی تمام به ناله‌هاش نگاه کردم و آتش و شعله‌ور تر کردم. توی پنج ثانیه تنها خاکستری ازش مونده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
با رضایت کامل برگشتم که متوجه سایه‌ای شدم. با اخم دقیق‌تر شدم که متوجه شدم سایه‌ سفید و سبز رنگی در حالی که روی هوا معلق بود داره توی تاریکی پرسه می‌زنه. حس عجیبی به سایه داشتم. نزدیکش شدم. با هر قدمی که برمی‌داشتم سایه عقب‌تر می‌رفت. با تصمیم ناگهانی جلوش ظاهر شدم. ثانیه‌ای برق چشم‌هاش باعث شد چشم روی هم بذارم. با باز کردن چشمم هیچ چیزی نبود. به اطراف نگاه می‌کردم و انتظار داشتم بازهم ببینمش. اما نبود! زیر لب لعنتی گفتم و کلافه دستی به موهام کشیدم. کم‌کم دارم دیونه میشم. باید برمی‌گشتم، نگاه آخرم و به جنگل تاریک انداختم و تله پورت کردم... .
***
آکان متعجب روی مبل نشست.
آکان: واقعاً کشتیش؟
خونسرد سری تکون میدم.
آکان با چشم‌های نگران میگه:
- تو چت شده؟ احساس می‌کنم دیگه نمی‌شناسمت...
کج می‌خندم.
- خودمم دیگه خودم رو نمی‌شناسم!
از جام بلند میشم که آکان جلوم ظاهر میشه.
آکان: کجا میری؟
اخمی می‌کنم و کنارش می‌زنم.
- هنوز کار نیمه تموم دارم.
صداش و پشت سرم می‌شنوم.
- من از این کلاوس جدید بیشتر می‌ترسم.
بی‌تفاوت میگم:
- خوبه...
در سلول و باز می‌کنم و خطاب به پرسوس میگم:
- یه کار دارم که خوراک خودته...
از جاش بلند میشه و نزدیکم میاد، صدای جیرجیر زنجیر توی اعصابم بود.
پرسوس: خب بعدش؟
لبخند کجی می‌زنم.
- بعدش آزادی!
سری تکون میده.
پرسوس: خوبه... کجا باید برم؟
لبخندم عمق گرفت.
- باهم می‌ریم... .
پرسوس: این‌ها شورشی‌های ده‌سال پیش نیستن؟
با اخم سری تکون میدم.
پرسوس: چطوری پیداشون کردی؟
- افرادی که اجیر کرده بودی به آسمین صدمه بزنن از همین‌ها بودن.
پرسوس متعجب میگه:
- چی داری میگی؟ من کی همچین کاری کردم؟
اخم غلیظی می‌کنم.
- یعنی تو خبر نداشتی؟
محکم میگه:
- نه!
پوزخندی می‌زنم.
- کار خود عوضیش بود.
پرسوس کج می‌خنده.
- تمام این مدت بازیچهٔ دست این و اون بودم.
نفسی می‌گیره و میگه:
- خب با این‌ها چیکار کنم؟
با لحن سردی میگم:
- همه‌شون رو بکش!
چی بلندی میگه که جدی و محکم تکرار می‌کنم:
- همه‌شون و بکش!
با حالت گیجی سری تکون میده. توی هر دو دستش شمشیر مخصوص خودش رو می‌گیره و تو یک چشم به هم زدن حمله می‌کنه. لبخند رضایت بخشی می‌زنم. یکی از قدرت‌هاش سرعت زیادشه. به پنج ثانیه نمی‌کشه جسم‌ دودی‌شون تبدیل به خاکستر میشه. این موجودات مثل دود بودن اما جسم داشن، یکی از همین‌ها شب مهمونی به آسمین حمله کرد. البته به دستور مایکل!
کنارم ظاهر میشه بدون هیچ خستگی توی نگاهش میگه:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین