جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,199 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
پرسوس به هلن اشاره کرد.
- تو حواست به این باشه... فعلاً.
دور شد مطمئن بودم میره دنبالش. هلن با پوزخند نظاره‌گر بود.
هلن: حداقل یه امشب رو رعایت می‌کردی.
- به تو مربوط نمی‌شه...
نگاهم تا آخرین لحظه روش بود. دلم می‌خواست بلند بشم و برم دنبالش. اما این‌جوری نقشم خراب می‌شد... .
***
(پرسوس)
با چشم دنبالش گشتم، یه لحظه حواسم پرت شد و گمش کردم. کلافه به اطراف نگاه کردم، با دیدنش کنار حوض لبخندی زدم. آروم نزدیکش شدم... موهای آبی یخیش با هر وزیدن نسیم تکون آرومی می‌خورد. تو یک قدمیش بودم که صداش اومد.
آسمین: دیر کردی!
لبخندم عمق گرفت... کنارش وایستادم. بدون نگاه کردن بهم ادامه داد.
- خب چیزی دستگیرت شد؟
بهش نگاه کردم.
- آره... اونم خیلی زیاد!
به طرفم برگشت. متوجه نگاه یخیش شدم درست مثل موهاش بود. لبخندی زدم که اخم کرد.
آسمین: چیز خنده‌داری گفتم؟
نزدیکش شدم، دستم و آوردم بالا تا تیکه‌ی از موهاش که جلوش بود و لمس کنم که دستم تو هوا موند.
- پس این قدرت الهه‌ست!
- برای کسایی مثل تو زیادم هست.
دوباره لبخندی زدم. کم‌کم داشت از این بازی خوشم می‌اومد.
- اوه... چه عصبی... .
پوزخندی زد و گفت:
- بهتره پاتو از این ماجرا بکشی بیرون... هر چند با فراری دادن مایکل بد جوری گیر افتادی!
بحث رو عوض می‌کنم.
- چرا هر دوتاتون تظاهر به دوست نداشتن هم می‌کنید.
با ابرو بالا رفته میگه:
- چی داری میگی؟ کسی تظاهر نمی‌کنه حدقل اون نمی‌کنه.
خب انگار با یکی باهوش‌تر در افتادم.
- اشتباه نکن... هر دو همدیگه رو می‌خواید اما دوری می‌کنید.
با اخم غلیظی کامل برگشت به سمتم‌.
- ببین بهتر بدونی اون دیگه برای من مهم نیست... کسی که بخاطرش خودم رو خرد کردم الان کنار یکی دیگه‌ست... حالا که جوابت رو گرفتی بهتره بری...
لحنش کاملاً جدی بود. بدون هیچ شوخی یا تظاهری... اما کلاوس... یه جای کار می‌لنگه... با اخم پرسیدم:
- منظورت چیه که هم‌دیگه رو نمی‌خواید؟
- یعنی دنبال نقطه ضعفی از دو طرف نباش! برای تو سودی نداره... مگه برای همین نیومده بودی؟
تعجب کرده بودم. اون از هدف من خبر داشت اما چرا اومده بود؟ یعنی ممکنه حرف‌هاش درست باشه؟ اگه این‌طور باشه تمام نقشه‌هام خراب میشه. خونسردیم رو حفظ کردم و با لبخند مرموزی گفتم:
- فکر می‌کردم باهوش باشی اما نه این‌قدر!
پوزخندی زد و با انگشت اشاره‌اش به سرش اشاره کرد.
- اما برعکس تو این‌جات اصلاً کار نمی‌کنه!
با ابرو بالا رفته نگاهش کردم که ادامه داد.
- نقشه‌ات جواب نداد... نه؟
اخم‌هام توی هم رفت، عصبی بازوهاش رو توی دستم گرفتم و فشار دادم که صورتش توی هم رفت، اخم کرد و سعی کرد خودش رو رها کنه اما نمی‌تونست... خیلی محکم نگرفته بودم اما به خاطر قدرتم قفل شده بود.
- ولم کن!
صداش عصبی بود. پوزخندی زدم و با دندون‌های کلید شده گفتم:
- فکر کردی در رفتن از دست من به همین راحتی‌هاست؟ نه کوچولو اومدن تو بازی من، دست خودمه بیرون رفتنم دست خودمه...
این‌بار بدون هیچ پوزخندی با همون اخم غرید:
- به نفعته ولم کنی...
متوجه منظورش نشدم... چشم‌های یخیش رگه‌های سرخی به خودش گرفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- منظورت چیه؟
چشم‌هاش رو بست و با صدای کنترل شده زمزمه کرد:
- دیگه... نمی‌تونم... نمی‌تونم کنترلش کنم...
با تعجب زل زده بودم بهش که بدون حرکت مونده بود. تکونش دادم که چشم‌هاش به یک‌باره باز شد. با دیدن چشم‌های آبی یخیش که بدون هیچ حسی بود، متعجب گفتم:
- تو... چت شده؟
با تموم شدن جمله‌ام نیرو نامرئی منو به عقب پرت کرد. با چهره‌ توهم از جام بلند شدم، دستم احتمالاً پیچ خورده بود چون درد می‌کرد. با آوردن سرم بالا متوجه شدم یه دستش روی قلبشه و یکی‌هم روی دهنش. تند به سمتش رفتم که یک قدم به عقب برداشت. با صدای کسی به پشت سرم نگاه کردم. ماریا به همراه دونفر دیگه به این سمت اومدن. پسری که موهای قرمزی داشت با صورت نگرانی به طرف آسمین رفت.
سامر: آسمین... آسمین چت شده؟ دوباره حالت بد شد؟
با شنیدن دوباره اخم‌هام ناخوداگاه توی هم رفت. یعنی قبلاً‌ هم این‌جوری شده.
(آسمین)
دستم و از روی دهنم برداشتم که متوجه قرمزی کف دستم شدم. سامر دستش رو دو کمرم انداخت و به سمت خودش برم گردوند.
سامر: جواب منو بده! چرا حالت بد شد؟
صدای گرومپ‌‌گرومپ قلبم خیلی واضح بود. ضربان قلبم نامنظم بود و این اصلاً خوب نبود. لبخند تلخی زدم، می‌دونستم دفعه دیگه طاقت نمیارم.
- چیزی نیست... خوبم...
سامر نفس راحتی کشید و به یک‌باره منو کشید توی بغلش. دلم نمی‌خواست بازیچه‌ام بشه دستم رو به آرومی روی کمرش گذاشتم و تکون آرومی دادم... سامر به کایرس که با اخم به پرسوس اخمو زل زده بود اشاره کرد.
- آسمین رو ببرش تو...
- نه سامر... بهتره یه‌کم هوا بخورم.
سامر سری تکون داد و به سمت پرسوس رفت. درست هم قد هم بودن. سامر با حرکت ناگهانی مشت‌شو محکم به صورت پرسوس زد. پرسوس کمی خم شد و با پوزخند صاف وایستاد.
پرسوس: اوه یادم رفت با تو آشنا بشم... حتماً خیلی برات مهمه... می‌دونی امشب می‌خواستم با خودم ببرمش؟
سامر خواست مشت دیگه‌ای بزنه که خونسرد صداش کردم.
- سامر!
سامر برگشت و نگاهم کرد. نزدیکش شدم و کنارش وایستادم. بدون تغییر تو حالتم پرسوس و مخاطب قرار دادم.
- گفتم که تو برعکس من مخت کار نمی‌کنه... قدرت تو روی من اثری نداره!
با ابرو گره خورده غرید:
- منظورت رو واضح بگو!
- واضح بود. نمی‌تونی با قدرتت، قدرت منو خنثی کنی... بیشتر تلاش کن!
دست سامر رو گرفتم و به سمت داخل قدم برداشتم.
- کایرس بیا.
کایرس که داشت به طرف پرسوس می‌رفت با دست مشت شده به سمت ما اومد. با اخم بهم داد. با دستمال خون روی دهنم و کف دستم و پاک کردم... .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
کایرس با اخم گفت:
- چرا به من چیزی نگفتی؟
بی‌تفاوت به صندلیم تکیه دادم.
- قرار بود مطمئن بشم که شدم... دلیلی نداشت بهت بگم!
کایرس عصبی میگه:
- داشت... خوبم داشت... بدون مشورت تصمیم گرفتی که چی بشه؟ مگه نمی‌دونی چقدر خطرناکه؟ یادت رفته دفعه‌های قبل؟
پوف کلافه‌ ای کشیدم و روی میز خم شدم.
- ببین کایرس یه قرار بود بین من و سامر! باید می‌فهمیدم هدف پرسوس چیه.
کایرس پوزخندی زد.
- فهمیدی چی بود؟
اخمی کردم و گفتم:
- آره... می‌خواست از من و کلاوس به عنوان نقطه ضعف هم‌دیگه استفاده کنه... پوزخندی زدم و ادامه دادم... اما خبر نداشت ما برای هم تموم شدیم!
نگاه ماریا غمگین شد. بقیه‌ هم دیگه چیزی نگفتن...
سامر: اما اینی که من دیدم به این زودی‌ها پا پس نمی‌کشه.
کایرس: یعنی بازم میاد سراغ آسمین؟
سامر سری تکون داد.
- احتمالاً... حالا که فهمیده این نقشه‌اش جواب نمیده دنبال راه دیگه‌‌ایِ...
- درسته، بهتر بیشتر مراقب خودتون باشین.
نها نگران به کایرس خیره شده بود. آکان کنار کلاوس وایستاده بود. از اخم‌های توهَمش معلوم بود کلاوس حرف خوبی نمی‌زنه. آکان سری تکون داد و به این سمت اومد. کلاوس دستی توی موهاش کشید که تیکه‌ای از موهاش روی پیشونیش افتاد. این حرکتش نشون می‌داد خیلی کلافه‌ست... متوجه نگاه خیره‌ام شد. نگاهم توی چشم‌ نافذش تو گردش بود. قصد نداشتم نگاهم رو ازش بدزدم شاید دیگه نتونستم ببینمش. لبخند تلخی زدم و گره نگاهم رو پاره کردم. اون مال من نبود! امشب اسمش کنار اسم ک.س دیگه‌ای اومد بود. با صدای ماریا متوجه اومدن آکان شدم.
نها: خب کل اطلاعات رو دادی؟
آکان پوفی کشید.
- دیگه کم‌کم دارم خل میشم!
ماریا نگران میگه:
- چرا؟ چیزی شده؟
آکان دستی به صورتش می‌کشه.
- اون دوتا موجودی که تو مهمونی قبلی به آسمین حمله کرده بودن... از... از طرف پرسوس بود!
- مطمئنی؟
آکان سری تکون داد.
- آره... معلوم نیست چه‌ نقشه‌ای تو سرشه.
کایرس: مگه برادر ماریا و کلاوس نیست؟ پس چرا مخالف‌شماست؟
ماریا لبخند تلخی می‌زنه.
- حدود بیست سال پیش پدرم به خاطر این‌که چرا پرسوس عاشق خدمت‌کارش شده تنبیهش کرد. دختری که پرسوس عاشقش بود و جلوی چشم‌های همه آتیش زد. پرسوس از اون زمان تبدیل به یکی دیگه شده بود. سرد، گوشه گیر، چشم‌های دیگه مهربونی سابق و نداشت. برق انتقام توی چشم‌هاش روزبه‌روز بیشتر شد. چند سال بعد از این ماجرا پرسوس علیه پدرمون شورش کرد و پیروز شد. تو این جنگ پرسوس پیروز شد و پدرم کشته شد. کلاوس به خاطر این‌که پدرم بهش علاقه بیشتری داشت شد نقطه مقابل پرسوس!
ماریا با دستش اشک روی گونه‌اش و پاک کرد و ادامه داد...
- پرسوس کاری کرد که منو کلاوس پیش ابلیس بزرگ شیم. شعله انتقامش خیلی قوی بود. انتقام چشم‌هاش رو کور کرده بود. جوری که به خواهر و برادرش رحم نکرد. از اون زمان دنبال انتقام از کلاوس که چرا جلوی پدر رو نگرفت... فکر می‌کرد پدر به حرف کلاوس گوش میده. اما پدر اون زمان هیچی براش مهم نبود. دختری که پرسوس دوست داشت چند بار سعی کرده بود پدر رو مسموم کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
بعدها فهمیدیم اون دختر، دختر یکی از وزرا بوده که به جرم خ*یانت خونواده‌اش کشته میشن و اون دنبال انتقام بوده.
بدون هیچ حسی نگاهم و از صورت اشکی ماریا می‌گیرم. نسبت بهش هیچ ترحمی نداشتم. زندگی همینه... یکی یه روز میاد و یکی میره... روال زندگی همینه، باید عادت کنی. با خونسردی و لحن سردی به ماریا میگم:
- ماریا بهتره تو آکان تو این ماجرا بی‌طرف بمونید... من هیچ ترحمی نسبت به برادرت ندارم! برام مهم نیست دلیل انتقامش چی و کیه! من اجازه نمیدم آرامش انسان‌ها به خاطر یک انتقام به هم بخوره...
ماریا سری تکون داد. نگاه‌های متعجب‌شون روی مخم بود. انگار به این آسمین عادت نداشتن. بی‌تفاوت پام رو روی اون یکی پام گذاشتم... .
همه توی باغ جمع شده بودن، بعد شام اومدیم بیرون. دیگه وقت رفتن بود. به سمت کلاوس قدم برداشتم، با هلن مشغول حرف زدن بودن که متوجه من شدن و به سمتم برگشتن. بدون نگاه کردن به کوتوله کناریش شروع به گفتن کردم.
- اومدم بهت بگم قراره به زودی جنگی بین من و برادرت رخ بده... بهتره بی‌طرف بمونی... کنارش نباش که اگه باشی، نابود میشی...
کوتوله خانم پوزخندی زد و گفت:
- مثلاً تو می‌خوای نابودش کنی؟
خونسرد به سر تا پاش نگاه کردم. چشم‌های عسلی، موهای بلند مشکی، لب‌های غنچه با صورت گندمی... قدش از من کوتاه بود. نگاهم رو ازش گرفتم و به کلاوس دوختم.
- شعور نداره... برام مهم نیست کی باشه اما، هر کی کنار پرسوس باشه بدون هیچ ترحمی از بین میره!
برگشتم و با دست راستم گلوله برفی بزرگی درست کردم و به سمت آسمون پر ستاره فرستادم. گلوله پرفی مثل فشفشه تو آسمون ترکید و قلب بزرگی که وسطش اسم کلاوس و هلن به لاتین نوشته شده بود نمایان شد. همه با صدای بلندی جیغ و دست می‌زدن. با گفتن:
- اینم هدیه من.
راهم و ادامه دادم.
رفتم و متوجه شکستن قلب یخیم تو اون شب نشدم. رفتم و متوجه نگاه خیره‌اش نشدم. رفتم و متوجه صداش که اسمم و بعد خودش می‌گفتم نشدم.
عشق خیلی پیچیده‌ست بیشتر از اونی که فکرش و بکنی... عشق بهترین حس دنیا و کشند‌ه‌ترین سم دنیاست! عشق میاد و میره، عشق بهت زندگی می‌بخشه و زندگی و ازت می‌گیره... عشق دیوونه‌ات و نابودت می‌کنه... خودش برات زهر میشه اما برات لالایی می‌خونه... خودش عاشقت می‌کنه اما آخرش قلبت رو دو نصف... عشق بی‌رحمه...
***
(راوی)
ماریا با صورت اشکی، با مشت به سی*ن*ه برادرش می‌زنه.
+ تو این‌جوریش کردی... تو این شکلیش کردی کاری کردی چشم‌هاش مثل سرما سرد و قلبش بی‌حس بشه... آسمین خندون و تبدیل به مرده متحرک کردی... چرا؟ چرا آخه؟
کلاوس با عصبانیت غرید:
- بسه دیگه ماریا... برای چی هر روز میایی این‌جا و این حرف‌ها رو می‌زنی؟ که چی بشه؟ برم بهش بگم ببخشید که رفتم؟ که خوردت کردم؟ هان اینو می‌خوای؟
ماریا روی زانو افتاد. با هق‌هق گفت:
- تو نمی‌دونی باهاش چیکار کردی! نمی‌دونی وقتی دختری تلخ می‌خنده یعنی چی... نمی‌دونی وقتی سرمای چشم‌هاش به بدنت نفوذ می‌کنه یعنی چی... نمی‌دونی کلاوس! آسمین داره برای جنگ آماده میشه می‌خواد با پرسوس وارد جنگ بشه... می‌دونی که هیچ جوره عقب نمی‌کشه نه اون نه پرسوس...
کلاوس کلافه دستی به موهاش کشید. این روزها عجیب هوای دلبرکش را کرده بود. می‌دونست قرار اتفاقی بیفته.
- ازم می‌خوای چیکار کنم؟
+ کنارش بمون و بجنگ!
- نمی‌تونم... این‌ همه سختی و به جون نخریدم که به همین سادگی برگردم کنارش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- چرا نمی‌تونی هان؟ می‌خوای وقتی اتفاقی براش افتاد بیای آره؟
کلاوس عصبی با صدای بلندی داد زد:
- خفه شو ماریا! هیچ اتفاقی برای آسمین نمیفته...
ماریا از جاش بلند شد و پوزخند صدا داری زد.
- هه... من میرم و کنارش می‌مونم... فقط یادت باشه هر دلیلی برای این کارت داری اشتباهه!
عصبی برای بار چندم دستی به موهاش کشید.
دلش می‌گفت برود پیش دلبرکش اما عقل فرمان دوری می‌داد. هلن مثل همیشه با عشوه نزدیکش شد.
هلن: چی‌شده عزیزم؟ چرا این‌قدر کلافه‌ای؟
کلاوس با پوزخند صدا داری نگاهش را از سرتا پایش گذراند.
- چرا هی خودت رو می‌زنی به اون راه؟ انگار هیچی نمی‌دونی!
هلن عصبی از این‌که مثل این یک ماه نتوانسته بود دل کلاوس را به دست بیاورد این‌بار با صدای بلندی گفت:
- چرا؟ چرا نسبت بهم بی‌توجهی هان؟ مگه اون چی داره که من ندارم؟ حرف بزن، بگو چرا؟
- اون چیزی داره که هیچ‌کسی نداره... دستش رو روی قلبش گذاشت و ادامه داد... اون اینو داره... صاحب این قلبه!
هلن: اما اون تو رو نمی‌خواد.
کلاوس لبخند کجی زد.
- منم می‌خوام که نخوام اما، قلبم می‌خوادش!
برگشت برود که هلن بازویش را گرفت.
هلن: کجا؟ تکلیف من چی میشه؟
کلاوس با نگاه سردش میگه:
- تکلیف تو از اولم مشخص بود...
عقب گرد کردم... باید برم پیش ایلیا...
***
(آسمین)
پوف کلافه‌ی کشیدم و دوباره به ماریا که حاضر و آماده وایستاده بود میگم:
- ماریا یه حرف رو چند بار بگم؟ گفتم این جنگ منه! گفتم بی‌طرف باش.
ماریا جدی میگه:
- منم همراهت میام!
با اخم سری تکون میدم. بحث کردن با ماریا بی‌فایده بود. کوتاه نمی‌اومد. کمربند زره‌‌ام رو محکم کردم و به نها و کایرس که آماده بودن میگم:
- خب شماهم دیگه برید... کایرس مطمئن شو پدرم نمیاد... بهشون بگو مواظب میروزین باشن، مایکل حتماً به اون‌جا حمله می‌کنه.
کایرس نزدیکم شد و گفت:
- ای‌کاش می‌ذاشتی همراهت بیام... من وظیفه‌ام...
حرفش رو قطع کردم و نذاشتم ادامه بده.
- وظیفه تو چیزی که بهت گفتم... مواظب نها باش.
کایرس با چشم‌های نگران دستش و روی شونه‌ام گذاشت.
کایرس: امروز حس عجیبی دارم... انگار قراره یک اتفاق بیفته‌.
لبخند کجی زدم. اتفاق می‌افتاد و کسی هم نمی‌تونست جلوش و بگیره... روی شونه‌اش زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- برو و کارت و درست انجام بده... نگران نباش چیزی نمیشه!
کایرس با تردید به سمت نها رفت... نها با چشم‌هایی که آماده باریدن بود خواست به طرفم بیاد که کایرس نذاشت... سری تکون دادم و بچه‌ها رفتن. حالا نوبت مدوسا بود. به طرفش رفتم که از جاش بلند شد و با اخم گفت:
- فکر نکن بتونی من رو از سرت باز کنی! من جایی نمیرم.
لبخند محوی می‌زنم، مدوسا آروم میگه:
- مطمئنی؟ اگه پشیمون شدی...
- بیشتر از هر موقعی! شاید بهتره سرنوشتم رو قبول کنم.
آکان از پله‌ها اومد پایین و کنار ماریا وایستاد‌.
آکان: خب بریم؟
- شما دوتا اول برید سرزمین درایدها... بهتره بهشون اطلاع بدین.
ماریا سری تکون داد.
ماریا: باشه پس تو مرز می‌بینیمت!
با غیب شدن اون دوتا برگشتم سمت شاینی... مثل همیشه روی عسلی نشسته بود و نگاهم می‌کرد. به طرفش رفتم و روی زانو نشستم، دستم و روی سرش کشیدم که صدای از خودش در آورد. همین‌جور که نازش می‌کردم زمزمه کردم:
- دلم برات تنگ میشه...
دوباره صدایی از خودش درآورد که متوجه نشدم. لبخندی زدم و از جام بلند شدم که شاینی صدای مثل سوت از خودش درآورد. نگاهش کردم که بال‌هاش و باز کرد و روی هوا نگه داشت و سرش رو خم کرد. با ابرو بالا رفته لبخند محوی زدم، شاینی داشت احترام می‌ذاشت. نگاهم رو ازش گرفتم که نگاه خیره سامر غافلگیرم کرد. نزدیکم شد و دست به سی*ن*ه گفت:
- بریم؟
جدی جواب دادم:
- بریم نه، خودم تنها میرم.
سامر اخم کرد.
- امکان نداره بذارم تنها بری... منم میام!
حرصی نگاهش کردم که لبخندی زد. در حالی که به طرف ورودی می‌رفتم گفتم:
- جهنم! توام بیا... .
با اخم نظاره‌گر ارتش گِلی پرسوس بودم. ارتشش چند برابر ارتش ما بود. آکان سمت راستم وایستاده بود. سرش و کج کرد و گفت:
- به نظرت چجوری این ارتش گلی رو نابود کنیم؟
خونسرد میگم:
- بسپرش به من!
قدمی به جلو برداشتم، چشم‌هام رو بستم و هر دو دستم رو مشت کردم. با حس نیروی اطرافم چشم‌هام رو باز کردم... هاله سفید رنگی دورم در حال گردش بود‌. نگاهم رو دوختم به چشم‌های بی‌خیال پرسوس! دلیل این‌همه بی‌خیالیش رو نمی‌دونستم. کلافه سری به چپ و راست تکون دادم، نباید تمرکزم به هم بخوره! با باز کردن مشتم تمام ارتش گلی پرسوس ترکیدن و به خاکستر تبدیل شدن... ارتش ما با صدای بلندی هورا کشیدن... اما خونسردی پرسوس چیز دیگه‌ای می‌گفت!
پوزخندی زد و با تکون دادن دستش ارتش گلیش دوباره بر پا شد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
پرسوس: اوه ملکه کوچولو شکست خورد؟
اخم‌هام توی هم رفت که ادامه داد.
- گِل از بین نمیره که تو خاکسترش کردی... هر چندبار تکرار کنی باز هم اون‌ها سر پا میشن!
کم‌کم داشتم کنترلم رو از دست می‌دادم، ماریا نزدیکم شد و آروم گفت:
- خیالت راحت یه راهی پیدا می‌کنم...
مدوسا: فکر کنم برادرت با ورد خاصی این سرباز‌های گلی و سر پا نگه‌داشته...
ماریا بشکنی زد.
- دقیقاً... این ورد رو منم بلدم، مادرم یک جادوگر قدرتمند بود. قدرتش به پرسوس و من به ارث رسیده...
آکان: پس می‌تونی ورد و باطل کنی؟
ماریا: آره... فقط...
- فقط چی؟
ماریا: به وقت نیاز دارم.
سری تکون میدم و به سامر اشاره می‌کنم.
- سامر وقتی گفتم دستور حمله بده... خطاب به ماریا ادامه میدم... وقتم برات می‌خرم!
همه آماده بودن. با صدای بلندی گفتم حالا! ارتش ما به سمت ارتش پرسوس حمله کرد. پرسوس‌هم با اشاره به فرمانده‌هاش دستور حمله‌رو صادر کرد. با برخورد شمشیر ارتش ما ارتش گلی دشمن تبدیل به گرد و غبار می‌شدن و دوباره سر پا می‌شدن. توی هر دو دستم شمشیر یخیم و ظاهر کردم... تمام حرص و عصبانیت این‌ روز‌ها رو سر ضربه‌ها خالی می‌کردم... آکان با ضربه شمشیر یکی از سربازهای گلی و از وسط نصف کرد. اما بدن سرباز روی زمین خزید و به طرف آکان برگشت... آکان پای راستش و برد عقب و با ضرب به سر سرباز زد که باعث شد سرش از بدنش جدا بشه و به عقب پرت شه... بدن سرباز به دنبال سرش رفت تو این موقعیت لبخندی زدم... آکان نزدیکم شد.
آکان: خیلی سیریش بود... هر چی می‌زدمش باز بر‌می‌گشت.
- لابد چشمش گرفته بودتت.
آکان لبخندی زد و مشغول شد. چشمم به فردی سیاه‌پوش وسط جمعیت افتاد. با هر ضربه‌ای که میزد افراد ما روی زمین می‌افتاد. به سمتش قدم برداشتم، با هر قدم خاکستر گل پشت سرم می‌افتاد. آخرین نفر و هم زدم، به خاطر همهمه به زور صدای اطراف رو می‌شد فهمید. بلند داد زدم:
- پرسوس!
برگشت و با لبخند کجی نگاهم کرد.
پرسوس: بهتر نبود طرف من می‌بودی؟ البته حالا‌هم دیر نشده، به من ملحق شو.
پوزخندی زدم و به طرف قدم برداشتم.
- شاید بهتره تو به من ملحق شی...
اخمی کرد.
- هرگز! این جنگ تو نیست بکش کنار.
به قدم‌هام سرعت بخشیدم.
- اتفاقاً این جنگ منه! من وظیفه محافظت از این کره خاکی رو دارم.
پرسوس: محافظت از کسایی که ازت یه شیطان ساختن؟ یا ازت می‌ترسن؟ از این انسان‌های خاکی؟
به حمله من گارد گرفت.
- درسته از این انسان‌های خاکی!
ضربه‌ی دیگه‌ای به شمشیرش زدم که با پرش سریعی جا خالی داد و پشت سرم قرار گرفت. سردی شمشیر و روی گردنم حس کردم، لبخندی زدم و با حرکت ناگهانی دست راستم و روی نوک شمشیر گذاشتم و نگه‌داشتم، چرخیدم و با دست چپم روی دستش محکم زدم که شمشیر از دستش ول شد. شمشیرش و توی دستم گرفتم و روی زمین انداختمش.
- بهتر تسلیم شی.
گوشه لبش کج شد.
پرسوس: جنگ زمانی تموم میشه که یکی از ما کشته بشه.
عصبی دستی به موهای‌ دم اسبیم می‌کشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- چرا؟ چرا این همه جنگ و خون‌ریزی؟ برای چی آخه؟ چی ارزش این‌همه کشت و کشتار رو داره؟
عصبی داد زد:
- عشق! عشقی که به ناحق کشته شد... عشقی که زمانی همه زندگیم بود.
لبخند تلخی می‌زنم.
- باز هم ارزش نداره... عشقی که رفته دیگه رفته! با ریختن خون هزاران بی‌گناه عشقت زنده نمیشه!
قیافه‌اش توی هم رفت.
- اون‌‌هم بی‌گناه بود. پس چرا کشته شد؟
- منم‌ بی‌گناه بودم پس چرا طرد شدم؟ هه... اگه به بی‌گناه بودن باشه خیلی‌ها بی‌گناه بودن و کشته شدن! انتقامت به خودت ربط داره نه این انسان‌هایی که هیچ نقشی تو کشته شدن عشقت نداشتن...
لحظه‌ی نگاهش تغییر کرد.
- توام مثل منی! تنها فرقش اینه تو پس زده شدی.
خندیدم... بلند و از ته دل. مات خنده‌هام بود. لابد با خودش می‌گفت این دختره خله! اما برای من مهم نبود. قلب من دوباره شروع به زدن کرده بود. برای کسی که پسش زد. نزدیکش شدم و تو یک قدمیش وایستادم. دستم و روی قلبم گذاشتم.
- می‌شنوی؟ صداش رو میگم! داره می‌زنه...
با ابرو بالا رفته میگه:
- چی داری میگی؟
بغضم رو قورت دادم.
- بعد این‌همه مدت دوباره با یادآوریش زد. گفتم دیگه دوسش ندارم، دیگه نمی‌خوامش، همین‌جورم شد! نخواستمش اما، این هنوزم می‌خوادش! این عشق نیست حماقته..‌. عشقی که کنار یکی دیگه باشه عشق نیست حماقته محضِ!
قفسه سینم درد گرفته بود. با درد چشم روی هم گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
- الان نه! یه‌کم دیگه تحمل کن.
پرسوس نزدیکم شد.
- چت شده؟ چرا یک‌دفعه تغییر حالت دادی؟
لبخند تلخی زدم که مساوی با اشکی که از چشم چپم سُر خورد و روی زمین افتاد.
- هر چقدرم نخوامش قلبم می‌خوادش... امروز دیگه آخرین روزشه کاریش ندارم، بذار بزنه، بذار بخوادش.
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
- تو حالت خوب نیست! وسط میدون جنگ از عشقت میگی؟
پوزخندی زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- نه میگم که بدونی عشق یا حماقتم امروز نتیجه‌اش معلوم میشه... هر دو ما به خاطر عشقمون الان روبه‌روی هم قرار گرفتیم!
برگشتم و با دیدن فردی روی زمین به سمتش پا تند کردم. مدوسا با پهلو زخم شده روی زمین افتاده بود. گرفتمش توی بغلم و صداش کردم.
- مدوسا؟ مدوسا چشم‌هات و باز کن!
مدوسا که از درد صورتش جمع شده بود‌ بریده‌بریده میگه:
- الان... وقتشه... نباید بذاری... دیر بشه... من خوبم...
لبخندی زدم و آروم دیواری از یخ درست کردم و مدوسا رو بهش تکیه دادم.
- ممنون به خاطر کمکت...
مدوسا لبخند تلخی زد.
- ای‌کاش... این... کار رو نمی‌کردی...
مثل خودش لبخند تلخی زدم و نگاهی به افرادی که روی زمین افتاده بودن انداختم...
- من باید مواظب مردمم باشم... اولویت من مردمم هستن نه خودم!
بدون حرفی عقب‌گرد کردم و سنگ زندگی رو روی دستم ظاهر کردم. سنگ زندگی سبز رنگ و به سمت قلبم هدایت کردم. قلبم دیگه کشش نداشت و حالا که داشت تیکه‌تیکه می‌شد باید نجاتشون می‌دادم. با فرو رفتن چیزی داخل قلبم لبم کش اومد. این پایان من بود. پایان الهه‌ی که زاده شیطان بود و آفریده خالق... من آسمیا الهه ابراهام، ملکه کل سه قلمرو، شاهزادهٔ یخ! نابود می‌شدم. چهره دلنشین کل عزیزانم جلوی چشمم مثل فیلم در حال گذشتن بودن. تلخی خون و توی دهنم حس می‌کردم، نوار نقره‌ای رنگ و سبز رنگی اطرافم در حال گردش بود. وقتی کامل باهم ترکیب شدن مثل بمب ترکیدن و به اطراف پخش شدن و روی جنازه‌های افراد پراکنده شدن، کل میدان جنگ به یک‌باره به سکوت رفت، چشم‌هام سیاهی رفتن و روی زمین افتادم... با سرفه‌ای که کردم خون از دهنم بیرون ریخت. دستم و روی قلبم گذاشتم خیسی خون حس می‌کردم. بالاخره این درد هم تموم شد و قلبم آروم گرفت. چشمم تار می‌دید اما متوجه چند سایه‌ای که نزدیکم می‌شد شدم. سرم گیج رفت و روی زمین افتادم، با قرار گرفتن تو آغوش فردی آروم لای پلک‌هام و باز کردم به زور متوجه صداش می‌شدم.
سامر: آسمین! خدای من آسمین... چشمت رو باز کن...
نفس‌هام خیلی کند بود. ماریا با گریه کنارم نشسته بود و آکان سعی می‌کرد آرومش کنه. سامر من رو تو بغلش گرفته بود و با چشم‌های قرمز صدام میزد.
دهن باز می‌کنم و شمرده میگم:
- ماریا... ناراحت نباش... گریه... نکن دیوونه...
سامر با صدای لرزون میگه:
- شششش... هیچی نگو... فقط سعی کن چشم‌هات بسته نشه.
لبخند کجی می‌زنم و دستم و به زور روی قلبم می‌زارم.
- من... دیگه نمی‌تونم... قلبم بریده بود... سوراخ شد... دیگه نمی‌تونه... مثل قبل‌‌... بزنه... .
***
(نها)
دلم خیلی شور میزد. با دیدن کایرس تند به سمتش رفتم.
- چی‌شد؟ رفتن؟
کایرس: آره پادشاه گفت نیرو‌ها رو مستقر می‌کنه...
نها سری تکون داد.
- دلم خیلی شور می‌زنه... بهتره زود بریم.
کایرس سری تکون داد و دستم رو گرفت که با ظاهر شدن کلاوس خیره نگاهش کرد. کلاوس مثل همیشه با اخم در حالی که یکی از دست‌هاش توی جیبش بود وایستاده بود. به سمت ما اومد و خطاب به کایرس پرسید:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
کایرس: مایکل به مرز میروزین حمله کرده...
کلاوس: پس احتمالاً حالا پر...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
حرفش با صدای بومی مثل ترکیدن چیزی نصفه موند. صدا از سمت باغ بود. بدون توجه به بقیه به سمت باغ پا تند کردم... با دیدن مجسمه یخی که تیکه‌تیکه شده بود روی زانو افتادم. بغضم رو قورت دادم و نگاهم و به گل رزی که داشت پژمرده می‌شد دوختم... با صدای بلندی جیغ می‌زدم.
- وای.... خدا آسمین! می‌دونستم... دلم شور میزد نگو... خواهرم...
هق‌هق می‌کردم و به زانو‌هام می‌زدم. کایرس دست‌هام و گرفت و گفت:
- چی‌شده نها؟
نگاهی به کلاوس که نگران بهم خیره بود می‌کنم و آروم میگم:
- می‌دونستم... می‌خواد اتفاقی بیفته... مجسمه یخی آسمین... شکسته... گل رزی که آسمین به... زندگی برش گردونده بودم داره... می‌میره.
کلاوس به سرعت غیب شد و منم از جام بلند شدم و دست کایرس و گرفتم.
- بریم... بریم پیش آسمین.
کایرس: باشه... باشه آروم باش.
(راوی)
کلاوس با قدم‌های لرزون از بین جنازه‌هایی که به طور عجیبی در حال زنده شدن بودن می‌گذشت... چشمش دنبال دلبرکش بود. اما دلبرکش نبود... با دیدن افرادی که کنار هم دیگه جمع شده بودن به سمتشون رفت. با هر قدمی که برمی‌داشت نگرانیش بیشتر می‌شد چرا که دلبرکش میان آن‌ها نبود. نزدیک‌تر شد و با دیدن جسم مچاله شده سر جایش متوقف شد. نگاهش به چشم‌های نیمه بازش افتاد. بدون توجه به اطرافش به طرفش رفت و اون رو از بغل سامر چنگ زد و تو آغوشش گرفت... .
(کلاوس)
محکم به خودم فشردمش. حس دلتنگی تمام این مدتی که ازش دور بودم به یک‌باره توی دلم ریخت... با صدای ضعیفش از خودم جداش کردم. دهنش خونی بود و چشم‌هاش نیمه باز، لبخند تلخی زد و آروم زمزمه کرد:
- بالاخره... اومدی!
دست خونیش رو گرفتم توی دستم و آروم گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین