- Sep
- 279
- 1,503
- مدالها
- 2
پرسوس به هلن اشاره کرد.
- تو حواست به این باشه... فعلاً.
دور شد مطمئن بودم میره دنبالش. هلن با پوزخند نظارهگر بود.
هلن: حداقل یه امشب رو رعایت میکردی.
- به تو مربوط نمیشه...
نگاهم تا آخرین لحظه روش بود. دلم میخواست بلند بشم و برم دنبالش. اما اینجوری نقشم خراب میشد... .
***
(پرسوس)
با چشم دنبالش گشتم، یه لحظه حواسم پرت شد و گمش کردم. کلافه به اطراف نگاه کردم، با دیدنش کنار حوض لبخندی زدم. آروم نزدیکش شدم... موهای آبی یخیش با هر وزیدن نسیم تکون آرومی میخورد. تو یک قدمیش بودم که صداش اومد.
آسمین: دیر کردی!
لبخندم عمق گرفت... کنارش وایستادم. بدون نگاه کردن بهم ادامه داد.
- خب چیزی دستگیرت شد؟
بهش نگاه کردم.
- آره... اونم خیلی زیاد!
به طرفم برگشت. متوجه نگاه یخیش شدم درست مثل موهاش بود. لبخندی زدم که اخم کرد.
آسمین: چیز خندهداری گفتم؟
نزدیکش شدم، دستم و آوردم بالا تا تیکهی از موهاش که جلوش بود و لمس کنم که دستم تو هوا موند.
- پس این قدرت الههست!
- برای کسایی مثل تو زیادم هست.
دوباره لبخندی زدم. کمکم داشت از این بازی خوشم میاومد.
- اوه... چه عصبی... .
پوزخندی زد و گفت:
- بهتره پاتو از این ماجرا بکشی بیرون... هر چند با فراری دادن مایکل بد جوری گیر افتادی!
بحث رو عوض میکنم.
- چرا هر دوتاتون تظاهر به دوست نداشتن هم میکنید.
با ابرو بالا رفته میگه:
- چی داری میگی؟ کسی تظاهر نمیکنه حدقل اون نمیکنه.
خب انگار با یکی باهوشتر در افتادم.
- اشتباه نکن... هر دو همدیگه رو میخواید اما دوری میکنید.
با اخم غلیظی کامل برگشت به سمتم.
- ببین بهتر بدونی اون دیگه برای من مهم نیست... کسی که بخاطرش خودم رو خرد کردم الان کنار یکی دیگهست... حالا که جوابت رو گرفتی بهتره بری...
لحنش کاملاً جدی بود. بدون هیچ شوخی یا تظاهری... اما کلاوس... یه جای کار میلنگه... با اخم پرسیدم:
- منظورت چیه که همدیگه رو نمیخواید؟
- یعنی دنبال نقطه ضعفی از دو طرف نباش! برای تو سودی نداره... مگه برای همین نیومده بودی؟
تعجب کرده بودم. اون از هدف من خبر داشت اما چرا اومده بود؟ یعنی ممکنه حرفهاش درست باشه؟ اگه اینطور باشه تمام نقشههام خراب میشه. خونسردیم رو حفظ کردم و با لبخند مرموزی گفتم:
- فکر میکردم باهوش باشی اما نه اینقدر!
پوزخندی زد و با انگشت اشارهاش به سرش اشاره کرد.
- اما برعکس تو اینجات اصلاً کار نمیکنه!
با ابرو بالا رفته نگاهش کردم که ادامه داد.
- نقشهات جواب نداد... نه؟
اخمهام توی هم رفت، عصبی بازوهاش رو توی دستم گرفتم و فشار دادم که صورتش توی هم رفت، اخم کرد و سعی کرد خودش رو رها کنه اما نمیتونست... خیلی محکم نگرفته بودم اما به خاطر قدرتم قفل شده بود.
- ولم کن!
صداش عصبی بود. پوزخندی زدم و با دندونهای کلید شده گفتم:
- فکر کردی در رفتن از دست من به همین راحتیهاست؟ نه کوچولو اومدن تو بازی من، دست خودمه بیرون رفتنم دست خودمه...
اینبار بدون هیچ پوزخندی با همون اخم غرید:
- به نفعته ولم کنی...
متوجه منظورش نشدم... چشمهای یخیش رگههای سرخی به خودش گرفته بود.
- تو حواست به این باشه... فعلاً.
دور شد مطمئن بودم میره دنبالش. هلن با پوزخند نظارهگر بود.
هلن: حداقل یه امشب رو رعایت میکردی.
- به تو مربوط نمیشه...
نگاهم تا آخرین لحظه روش بود. دلم میخواست بلند بشم و برم دنبالش. اما اینجوری نقشم خراب میشد... .
***
(پرسوس)
با چشم دنبالش گشتم، یه لحظه حواسم پرت شد و گمش کردم. کلافه به اطراف نگاه کردم، با دیدنش کنار حوض لبخندی زدم. آروم نزدیکش شدم... موهای آبی یخیش با هر وزیدن نسیم تکون آرومی میخورد. تو یک قدمیش بودم که صداش اومد.
آسمین: دیر کردی!
لبخندم عمق گرفت... کنارش وایستادم. بدون نگاه کردن بهم ادامه داد.
- خب چیزی دستگیرت شد؟
بهش نگاه کردم.
- آره... اونم خیلی زیاد!
به طرفم برگشت. متوجه نگاه یخیش شدم درست مثل موهاش بود. لبخندی زدم که اخم کرد.
آسمین: چیز خندهداری گفتم؟
نزدیکش شدم، دستم و آوردم بالا تا تیکهی از موهاش که جلوش بود و لمس کنم که دستم تو هوا موند.
- پس این قدرت الههست!
- برای کسایی مثل تو زیادم هست.
دوباره لبخندی زدم. کمکم داشت از این بازی خوشم میاومد.
- اوه... چه عصبی... .
پوزخندی زد و گفت:
- بهتره پاتو از این ماجرا بکشی بیرون... هر چند با فراری دادن مایکل بد جوری گیر افتادی!
بحث رو عوض میکنم.
- چرا هر دوتاتون تظاهر به دوست نداشتن هم میکنید.
با ابرو بالا رفته میگه:
- چی داری میگی؟ کسی تظاهر نمیکنه حدقل اون نمیکنه.
خب انگار با یکی باهوشتر در افتادم.
- اشتباه نکن... هر دو همدیگه رو میخواید اما دوری میکنید.
با اخم غلیظی کامل برگشت به سمتم.
- ببین بهتر بدونی اون دیگه برای من مهم نیست... کسی که بخاطرش خودم رو خرد کردم الان کنار یکی دیگهست... حالا که جوابت رو گرفتی بهتره بری...
لحنش کاملاً جدی بود. بدون هیچ شوخی یا تظاهری... اما کلاوس... یه جای کار میلنگه... با اخم پرسیدم:
- منظورت چیه که همدیگه رو نمیخواید؟
- یعنی دنبال نقطه ضعفی از دو طرف نباش! برای تو سودی نداره... مگه برای همین نیومده بودی؟
تعجب کرده بودم. اون از هدف من خبر داشت اما چرا اومده بود؟ یعنی ممکنه حرفهاش درست باشه؟ اگه اینطور باشه تمام نقشههام خراب میشه. خونسردیم رو حفظ کردم و با لبخند مرموزی گفتم:
- فکر میکردم باهوش باشی اما نه اینقدر!
پوزخندی زد و با انگشت اشارهاش به سرش اشاره کرد.
- اما برعکس تو اینجات اصلاً کار نمیکنه!
با ابرو بالا رفته نگاهش کردم که ادامه داد.
- نقشهات جواب نداد... نه؟
اخمهام توی هم رفت، عصبی بازوهاش رو توی دستم گرفتم و فشار دادم که صورتش توی هم رفت، اخم کرد و سعی کرد خودش رو رها کنه اما نمیتونست... خیلی محکم نگرفته بودم اما به خاطر قدرتم قفل شده بود.
- ولم کن!
صداش عصبی بود. پوزخندی زدم و با دندونهای کلید شده گفتم:
- فکر کردی در رفتن از دست من به همین راحتیهاست؟ نه کوچولو اومدن تو بازی من، دست خودمه بیرون رفتنم دست خودمه...
اینبار بدون هیچ پوزخندی با همون اخم غرید:
- به نفعته ولم کنی...
متوجه منظورش نشدم... چشمهای یخیش رگههای سرخی به خودش گرفته بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: