جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,287 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
(راوی)
کلاوس نگران از وضعیت آسمین به شدت اخم کرده بود. چیزی از رفتن آسمین نگذشته بود که با صدای جیغ خدمه از جاش بلند شد و به سرعت به طرف اتاق آسمین دوید. بقیه هم پشت سرش هراسون دویدند. دلش شور معشوقه‌اش را میزد، اگه اتفاقی برایش بیفتد خودش را نمی‌بخشد. همین که به اتاق رسید خدمتکار را که جلوی در خشکش زده بود و کنار زد. با دیدن معشوقه‌اش که با صورتی رنگ پریده روی زمین افتاده بود به سمتش پا تند کرد و اون‌رو توی آغوشش گرفت. چشمش به خون روی زمین افتاد نابارور به صورت آسمین که دهنش خونی بود نگاه کرد. مگر به خاطر سلامتی او ازش دوری نمی‌کرد؟ پس چرا حالش این چنین بود. با صدایی که لرزی داشت صدایش زد.
- آسمین باز کن چشمات رو... میگم باز کن... مگه با تو نیستم.
چندین‌ بار صدایش زد اما چشمان معشوقه‌اش همچنان بسته بود. ماریا از شک خارج شد و به سمت برادرش آمد. با دست لرزان نبض آسمین را گرفت میزد اما خیلی ضعیف بود. با لب لرزان خطاب به برادرش میگه:
- کلاوس بذارش روی تخت.
کلاوس تند آسمین و توی آغوش می‌گیره و از جاش بلند میشه و به سمت تخت میره و آروم روی تخت می‌ذاره. ماریا تند به کایرس میگه بیاد کنارش و خطاب به نها که با گریه روی زمین نشسته بود میگه:
- نها تند برو چندتا دستمال تمیز بیار!
نها تند سری تکون میده و به سرعت از جاش بلند میشه، کایرس کنار ماریا قرار می‌گیره.
- کایرس از پاهاش بگیر... کلاوس محکم از دست‌هاش بگیر.
هر دو بدون حرفی سری تکون میدن و مشغول میشن.
ماریا شروع می‌کنه به خوندن وردی که جواب نمیده. دوباره شروع می‌کنه به خوندن اما بازهم جواب نمیده، نها با حالت بدو به سمت ماریا میاد و دستمال و بهش میده ماریا خم میشه و خون روی دهن آسمین و پاک می‌کنه... دستی به پیشونی عرق کرده‌اش می‌کشه و روی صندلی کنار تخت می‌شینه. بالاخره بعد از چندبار موفق شده بود که آن‌هم بدن آسمین تحمل نکرده بود و طبق پیش بینی‌اش لرزه گرفته بود. با نگاه خسته به برادرش که دست آسمین را تو دستش گرفته بود انداخت. مگر می‌شد عشق برادرش دروغ باشد، در حالی که این چنین پریشان بود. با به یاد آوردن چیزی چینی به صورتش داد دلیل عمل نکردن وردهایش طلسمی قوی بود. اما منبع آن طلسم از کجا نشعت می‌گرفت. با قرار گرفتن دستی روی شانه‌اش نگاهی به صاحب دست انداخت، آکان با لبخند مهربونی میگه:
- حالت خوبه عزیزم؟
ماریا لبخند خسته‌ای می‌زنه و در پاسخ می‌گوید:
- آره فقط کمی خسته‌ام!
آکان دست می‌اندازه زیر بغل همسرش و می‌گیره و کمکش می‌کنه بلند شه، کلاوس با نگاه توهمی به خواهرش خیره میشه.
- ممنون ماریا... یه‌کم استراحت کن.
ماریا سری تکون میده.
- نگران نباش حالش خوب میشه.
کلاوس دست آسمین و تو دستش فشرد و بوسه‌ی روی پیشانی سرد او زد. با عشق نگاهش را به همه نفسش دوخت مگر می‌شد دست از دوست داشتن او بکشد! حتماً راهی پیدا می‌کند. به اجزای صورتش دقیق می‌شود. صورت سفیدش با لب‌های قرمزش تضاد جالبی داشت. موهای آبیش که حالا در میانش رنگ سفیدی خودنمایی می‌کرد. مژه‌های بلند مشکیش روی هم افتاده بود. دلش می‌خواست چشم‌هایش باز باشد و در آبی زلالش غرق شود. نگاهش میخِ سیبی که از وسط نصف شده بود افتاد. قرمزیش عجیب بهش چشمک میزد. با خودش زیر لب زمزمه میزنه:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- نگاهم به سیب سمی افتاد، چنان درخششی داشت که آدم هم نتوانست در مقابلش مقاومت کند، اگر این لب‌ها همان سیب ممنوعه هست و سمی حاضرم از آن بچشم و کنار معشوقه‌ام به خواب بروم) تو با من چیکار کردی دختر؟ چرا هر لحظه که می‌گذره بیشتر عاشقت میشم، می‌فهمم که زندگی بدون تو برام بی‌معنیه، تو نفس منی و مگه می‌تونم بدون نفس کشیدن زنده بمونم؟ آسمین بد جوری دلم و بهت باختم جوری که اگه بخوامم نتونم برم! اما قرار نبود این‌جوری شه، قرار نبود اتفاقی برات بیفته... .
با تمام شدن جمله‌اش بوسه‌ی عمیق روی لب‌های سرخش زد و چه شیرین بود تلخی این سرنوشت.
***
یک هفته بعد...
(آسمین)
با چشم‌های طلایش بهم زل زد و دوباره تکرار کرد.
- آسمیا!
کلافه دستی به موهام می‌کشم و به هم می‌زنمشون، شاینی بال‌هاش و باز می‌کنه و پشت سرهم تکرار می‌کنه:
- آسمیا، آسمیا...
با چشم ریز شده میگم:
- شاینی، آسمیا نه، آسمین.
اما شاینی باز همون رو تکرار می‌کنه، پرنده‌ای که یک هفته پیش تو باغ دیده بودم یک سیمرغ اصیل بود. تصمیم گرفتم پیش خودم نگهش دارم البته خودش هم اعتراضی نداشت. ماریا می‌گفت می‌تونم اسم‌ها رو یادش بدم اما هر چی اسم خودم و می‌گفتم اون برعکس می‌گفت. آکان با خنده اومد کنارم روی مبل نشست و خطاب به شاینی گفت:
- ببین شاینی، بی‌خیال اسم صاحبت! بگو آکان.
شاینی سرش و به چپ و راست کج کرد و گفت:
- جلبک، آکان.
اینو که گفت با صدای بلندی زدم زیر خنده، نها که روی مبل کناری ما نشسته بود. با شنیدن صدای شاینی از جاش بلند شد و شروع کرد قر دادن و هم‌زمان گفت:
- آخجون... آخجون بالاخره یاد گرفت...
آکان متعجب به حرکات نها نگاه کرد و با دهن باز بهش خیره شد.
- این خواهرت خل شده؟
با ته مونده خندم جواب میدم:
- نچ نشده... بعد چند روز تلاشش جواب داده داره خوشحالی می‌کنه.
آکان عصبی به شاینی نگاه می‌کنه و میگه:
- الان می‌کشمت!
آکان دست دراز می‌کنه شاینی که روی عسل نشسته بود و بگیره که شاینی پرواز می‌کنه و کنارم می‌شینه، با اخم ساختگی به آکان نگاه می‌کنم.
- که می‌کشیش هان؟
آکان نمایشی دستش و روی قلبش گذاشت.
- وای قلبم... آخ مردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
نها با خنده کوسن روی مبل و برمی‌داره و به سمت آکان می‌اندازه که آکان زود از جاش بلند میشه و به طرف نها میره.
- صبر کن ببینم... پس بگو همه این آتیش‌ها از گور تو بلند میشه.
نها مبل و دور می‌زنه و پشت من قایم میشه، آکان مبل روبه‌روی رو دور می‌زنه به سمتم میاد که زود از جام بلند میشم و وایمیستم.
- خواهشاً من رو قاطی نکنید، اصلاً برید بیرون... ادامه حرفم با برخورد کوسن به سرم توی دهنم موند آکان با لبخند ژکوندی می‌زنه.
- ببخشید خطا رفت.
با لبخند مرموزی میگم:
- که خطا رفت؟
آکان سری تکون میده.
- اوهوم...
بی‌تفاوت برمی‌گردم بشینم که تند با برداشتن کوسن مبل به نها میگم:
- نها بدو کمک.
نها ذوق زده از روی مبل می‌پره و با برداشتن کوسن به سمت آکان می‌دوئه، دست‌هاش بالا بود و کوسنم تو دستش آکان هاج و واج به حالت نها نگاه می‌کنه از شوک از جاش تکون نمی‌خوره. نها تو یک قدمی آکان بود که پاش توی هم پیچ خورد و با سرعت روی آکان افتاد، آکان هر دو دستش و روی صورتش گذاشته بود و با صدای دخترونه‌ای می‌گفت:
- وای کمک... این آقا بهم نظر داره... بلند شو از روم مردک نا‌محرم... کار منو ببین خدا تو روز روشن بهم قصد شده.
نها از خنده روی زمین پهن شده بود. آکان‌ هم با حالت مسخره‌ای دستش گذاشته بود روی دهنش و با جیغ می‌گفت:
- واه‌واه... ببین تو رو خدا دم آخری اختیار خودمم ندارم!
با خنده به سمتشون رفتم آکان که داشت از زمین بلند می‌شد با کوسن زدم تو سرش که هاج واج نگاهم کرد‌.
- که خطا رفت آره؟
آکان با گیجی میگه:
- من به هفت جدم خندیدم اگه از قصد زده باشم!
نها با حرکت ناگهانی کوسنی که تو دستش بود و زد تو سر آکان.
نها: پس انقدر تن اون بدبخت‌ها رو تو قبرشون نلرزون.
آکان با خنده میگه:
- بد که نمی‌کنم، تازه یه دور تانگو هم میرن...
دست نها رو می‌گیرم و کمکش می‌کنم بلند بشه و هم‌زمان جواب آکان و میدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- بر منکرش لعنت، والا تو همیشه بانی خیری!
آکان دستش و به سمتم می‌گیره که کمکش کنم، بی‌حواس دستش و می‌گیرم که دستم و محکم می‌گیره و می‌کشه، چون دست نها تو دستم بود همراه من کشیده میشه و باهم روی زمین میفتیم. با برخورد سر نها به سرم هر دوتامون آخی میگیم. کایرس و ماریا از پله‌ها پایین میان و با دیدن آکان که از خنده غش کرده بود تعجب می‌کنند. کایرس به سمت ما میاد و کمک می‌کنه نها از روم بلند شه، همین که نها بلند شد نفس راحتی کشیدم.
- آخیش انگار زیر کوه بودم.
- چی‌شده؟
با صدای آشنایی چشم چرخوندم که شاید خودش باشه اما اون نبود. از وقتی به هوش آمده بودم ندیده بودمش، هه اصلاً دلیلی نداشت که این‌جا باشه. با همون خنده‌ام به قیافه متعجب سامر نگاه می‌کنم که آکان با خنده میگه:
- اینو ببینید... رعد و برق زده بهش خشک شده.
سامر چشم غره‌ای بهش میره و به سمتم میاد، در حالی که دستش و به سمتم دراز کرده میگه:
- حالت خوبه؟
همزمان با گرفتن دستش میگم:
- آره خوبم.
روبه‌روش قرار می‌گیرم و به چشم‌های براقش نگاه می‌کنم.
- تو کی اومدی؟
سامر:
- تازه رسیدم.
خوبه‌ای میگم و با چشم دنبال آکان می‌گردم که متوجه میشم داره مثل دزدها از پله‌ها بالا میره، با فکری لبخندی می‌زنم و به بچه‌ها اشاره می‌کنم ساکت باشن‌ همه سری تکون میدن. دوباره به آکان نگاه می‌کنم داشت پاش رو روی پله پنجمی می‌ذاشت که با نیرو تعادل پاش و پیچوندم که از روی پله سر خورد و روی زمین افتاد.
همه می‌زنن زیر خنده، دور آکان به صورت دایره وایستاده بودیم که با دیدنمون میگه:
- من فکر می‌کردم یه عزرائیل داریم، چرا اون‌قدر زیادین؟
با لبخند ملیحی میگم:
- ما عزرائیل در این دنیا هستیم! عزرائیل اصلی اون دنیا منتظرته.
نها با خنده میگه:
- کجا داشتی فلنگو می‌بستی، هان؟ به خیال خودت زدی و خواستی در بری؟
آکان با خنده سری تکون میده.
- دقیقاً همین قصد رو داشتم... .
سامر تو جاش جابه‌جا شد و دستش و تکیه گاهش قرار داد، خطاب بهم پرسید:
- یعنی به این راحتی تونستی سنگ زندگی رو بگیری؟
اخمی می‌کنم و تند میگم:
- بله...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
سامر تک خنده‌ای می‌کنه و میگه:
- حالا چرا گارد می‌گیری...
آکان که کنار سامر نشسته بود با خنده میگه:
- آخه بهش برخورد گفتی راحت!
سامر با ابرو بالا رفته میگه:
- خب چه دلیلی داره اون افراد همین‌جوری بیان سنگ زندگی رو بدون چون چرا بدن بهت؟
بدون این‌که تغییری تو حالتم بدم جواب میدم:
- همچین راحتم نبود! نشستن یکی دوتا کردن به این نتیجه رسیدن یا کباب میشن یا منجمد! پس چه بهتر که بدون درگیری کنار کشیدن... البته با درگیر‌هم شانسی نداشتن.
سامر: آهان... حالا این سنگ زندگی کجاست؟
قری به گردنم میدم و روی مبل دراز می‌کشم.
- کتاب‌خونه مخفی... جاش اون‌جا امن‌تره!
با تموم شدن حرفم دستم و روی چشمم گذاشتم، کمی گذشت که چشم‌هام گرم خواب شد. دیشب از ساعت چهار بیدار شده بودم و دیگه خوابم نبرده بود. حدود نیم ساعت گذشته بود که کسی روم پتو انداخت، پتو رو تو بغلم گرفتم و کمی لای پلکم و باز کردم. با دیدن سامر لبخندی زدم که با حالت خواب زمزمه کردم:
- ممنون.
سامر متقابل لبخندی زد و درست روبه‌روم روی زانو نشست.
- شنیدم حالت بد شده بود! الان خوبی؟
سری تکون میدم.
- آره خوبم... فعلاً عزرائیل بی‌خیالم شد.
می‌خنده با دیدن لبخندش دلم فشرده میشه، ای‌کاش منو دوست نداشت! این‌جوری خیلی اذیت می‌شد. خیلی خوب درکش می‌کردم، خود منم عاشقم و حالش رو خوب می‌فهمم.
خیلی وقته که سوالی فکرم و مشغول کرده بود. با تردید صداش زدم.
- سامر.
سامر به چشم‌هام خیره شد ‌و با لحن آرومی میگه:
- جانم؟
معذب از چیزی که می‌خوام بپرسم نگاهم و ازش می‌دزدم، لبخند محوی می‌زنه.
- بپرس.
تردید و کنار می‌ذارم و شمرده می‌پرسم:
- نمی‌خوای ... ازدواج... کنی؟
حالت چهره‌اش تو هم میره.
- خوب داری منو از سر خودت باز می‌کنیا.
- نه... راستش وقتی این‌جوری می‌بینمت... ناراحت میشم.
لبخند تلخی می‌زنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- شاید ازدواج کنم اما... فکر تو از سرم بیرون نمیره... عشق که کشک نیست...
پتو رو بیشتر به خودم فشار میدم، ای کاش می‌شد بی‌خیالم بشه... البته نمی‌شد مگه من شدم که اون‌هم بشه؟ دوست داشتن دو کلمه‌ست اما خیلی حرفه، با این‌که کلاوس هزار بار بهم گفته بی‌خیالش بشم، دوستم نداره اما من بازم بهش گوش نکردم. سامر بحث و عوض می‌کنه‌.
- راستی آکان می‌گفت دشمن جدید پیدا کردی! کیه؟
پوف کلافه‌ای می‌کشم و حرصی میگم:
- برادر کلاوس، پرسوس، فرار مایکلم کار خودشه.
- می‌خوای چیکار کنی؟ حتماً یه نقشه‌ی داره!
تو جام جابه‌جا میشم و با لحن جدی میگم:
- منم براش نقشه دارم... این‌بار مایکل و یک راست راهی جهنم می‌کنم... پرسوس‌هم باید ببینم هدفش از فراری دادن مایکل چیه، هیچ گربه‌ی محض رضای خدا موش نمی‌گیره!
سامر به تأیید حرفم سری تکون میده، با دستش به شاینی که روی عسلی نشسته بود اشاره می‌زنه.
- این پرنده رو از کجا آوردی؟
- چند وقت پیش توی باغ دیدمش، از اون روز دیگه پیشه خودمه کلاً بهش عادت کردم.
- آهان... راستی اشکالی نداره که چند وقتی این‌جا بمونم؟
با لحن اطمینان بخشی میگم:
- نه بابا چه اشکالی... راحت باش.
سامر در حالی که از جاش بلند می‌شد میگه:
- پس من برم کمی استراحت کنم...
پتو رو تا گردنم می‌کشم و میگم:
- اوکی... .
با حس نوازش گونه‌ام هوشیار شدم، از اون‌جایی که خوابم سبک بود با کم‌ترین صداهم بیدار می‌شدم. دستی که بی‌شباهت به دست یک مرد نبود آروم روی سرم حرکت می‌کرد. عجیب نوازش‌هاش به دلم نشسته بود. انگار صاحب این دست و می‌شناسم، زمزمه آرومش به گوشم رسید.
- دلم خیلی برات تنگ شده بود. سرنوشت چرا برامون بد نوشت!
نفسش و آروم بیرون داد، با برخورد نفس داغش به صورتم گر گرفتم، چرا اومده بود این‌جا؟ مگه نمی‌گفت دوستم نداره؟ پس چرا اومده دیدنم و از دلتنگیش میگه؟ با حرف بعدیش انگار یک سطل آب سرد روم ریختن.
- قراره ازدواج کنم... اومدم برای بار آخر ببینمت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
نفسم بند اومد. دلم از این همه بی‌رحمیش شکست، چطور می‌تونست با یکی دیگه ازدواج کنه؟ هه، چرا نتونه مگه اون منو دوست که داره؟ اصلاً چطوری با ازدواجش کنار بیام؟ حاضرم تا آخر عمرم عذاب بکشم اما این ازدواج سر نگیره! من نمی‌تونم از عشقی که بهش دارم بگذرم... من مثل سگ دوستش دارم. نفس‌هام به شماره افتاده بودن بغض بدی مهمون گلوم شده بود. دلم می‌خواست دست بندازم قلبم و از جاش در بیارم برای بار چندم منو شکست. با گرفتن دستم انگار خونم از حرکت ایستاد، تا کی ازش عشق و گدایی کنم وقتی منو نمی‌خواد! با یه حرکت دستم و کشیدم و سر جام نشستم، با دیدنم متعجب بدون حرفی بهم خیره شد. اشکی از چشم چپم سر خورد و روی دستم افتاد به وضوح صدای شکستن قلبم و شنیدم. نفس‌نفس زنان پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم، کلاوس زود وارد عمل شد و دستم گرفت. عصبی با صدای بلندی داد زدم:
- به من دست نزن! گمشو از این‌جا...
صدام به خاطر گریه می‌لرزید، به خاطر دادی که زدم بقیه پریشون وارد حال شدن، سامر با دیدن کلاوس اخمی کرد و دست به سی*ن*ه به طرفم اومد. با دیدنم نگران لب زد:
- خوبی؟
با صدای بلندی شروع کردم به خندیدن، هیسترک می‌خندیدم با دستم اشکم و پاک کردم. کلاوس نگران قدمی به سمتم برداشت که با خشم داد زدم:
- به من نزدیک نشو... که ازدواج می‌کنی آره؟ پس من چی منو نمی‌بینی نه؟ منو نمی‌خوایی؟ پس غلط اضافه کردی اومدی عاشقم کردی که حالام بیایی بگی دارم ازدواج می‌کنم!
کلاوس نگران بدون توجه بهم، نزدیکم شد و با لحنی که سعی می‌کرد آروم باشه زمزمه کرد:
- آروم باش عزیز...
نذاشتم ادامه بده.
- حق نداری به من ترحم کنی! من نیازی به ترحم تو ندارم. حالا که تو قلبت جایی برای من نیست دیگه پا فشاری نمی‌کنم، بسه هر چی خوردم کردی! مثل کپک سرم و کردم زیر برف و از عشقم به تو دم زدم اما، کافیه هر چی شکستم و ندیدی.
نها با صورتی که به خاطر گریه خیس شده بود به طرفم قدم برداشت، عصبی دستم و مشت کردم هوا به سردی رفت، اصلاً برام مهم نبود کل این‌جا یخ بزنه! مهم دل شکستمه... با خنده تلخی میگم:
- حالا که می‌خوای ازدواج کنی مبارکه! از الان من دیگه هیچ حسی بهت ندارم، اما این رو بدون بد شکستیم!
بدون حرف دیگه‌ ای به طرف در قدم برداشتم که سامر تند دستم و گرفت.
- کجا میری آسمین؟
قلبم تیر می‌کشه اما توجه نمی‌کنم، با همون لبخند تلخم دست آزادم و روی قلبم می‌ذارم میگم:
- باید آرومش کنم... امشب دیگه تبدیل به سنگ شد.
آروم میگه:
- می‌خوای باهات بیام؟
- نه... تو همین‌جا بمون میام.
به راهم ادامه میدم، با نفس عمیقی که می‌کشم یخ فضا از بین میره... بال‌هام باز می‌کنم و به سمت آسمون پرواز می‌کنم، بی‌هدف تو آسمون می‌چرخم و بی‌صدا گریه می‌کنم برای دل شکستم برای غرور خورد شدم. برای خودم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
روی زمین شروع به قدم زدن می‌کنم و آروم زمزمه می‌کنم:
همه چی بی‌تو دلگیره،
نگو این کار تقدیره،
اولین اشکم روی گونه‌ام غلت می‌خوره.
ندونستی تو این خونه،
یه نفر بی تو می‌میره،
چرا حالا باهام سردی،
حالا که عاشقم کردی،
دومین قطره اشکم و سومی و چهارمی.
من هنوزم دوست دارم،
ازت می‌خوام که برگردی،
نگیر از من نفس‌هات رو،
فقط آروم میشم با تو،
واسه من سخته دل کندن🎶
آره من بی تو نابودم
منی که عاشقت بودم
🎶
منه دیونه رو نشکن!
روی زانوم افتادم، صدای هق‌هقم دل سنگ و هم آب می‌کرد، اما دل اون از سنگ هم سختره... با صدای بلند داد می‌زدم و گله می‌کردم.
- خدایا چرا؟ چرا قلبم باید این‌جوری بشکنه؟ چرا خودم به این حال بیفتم؟ مگه عاشق شدن جرمه؟ نه نیست به بزرگی خودت قسم که نیست! گلوم وحشتناک می‌سوخت اما سوزش قلبم بیشتر بود. امشب برای همیشه این عشق و توی قلبم خاک می‌کنم، از امشب دیگه به خاطرش گریه نمی‌کنم. امشب آخرین شبیه که دوستش دارم. دیگه نباید به کسی که داره ازدواج می‌کنه دلبسته باشم. هر چند من به اون نه دلبسته‌ام نه وابسته من جونم بهش بسته‌ست. گریه کردم و باز هم گریه، انقدر گریه کردم و داد زدم که شوری چیزی و توی دهنم حس کردم، با سرفه‌ای که کردم محتویات دهنم روی زمین ریخت. با دیدن خون لبخندی زدم حس خوبی داشتم، مثل دیوونه‌ها شروع کردم به خندیدن، خالی از هر حسی از جام بلند شدم و با آستین لباسم دهنم و پاک کردم. دیگه بس بود هر چی گریه و زاری حالا وقت نقشه بود. باید یه فکر نقشه‌ای باشم تا با مایکل روبه‌رو شم. حال راه رفتن نداشتم به قصر تله پورت کردم. درست وسط پذیرایی ظاهر شدم. با دیدن سامر که روی مبل نشسته بود لبخند کجی زدم، نباید کاری کنم تا بیشتر عاشقم بشه اون‌که گناهی نداشت. به سمتش قدم برداشتم که با صدای پام تند از جاش بلند شد و به طرفم اومد. با دیدنم نگران پرسید:
- چی‌شده؟ چرا آستینت خونیه؟
بی‌تفاوت روی مبل ولو شدم.
- چیز مهمی نیست!
سامر درست کنارم می‌شینه و آروم میگه:
- اما برای من هست، بازم حالت بد شد؟
- عادت کردم...
سامر متعجب از لحن سردم دستم و می‌گیره، با اخم نگاهش می‌کنم که دهن باز می‌کنه.
- چیکار کردی با خودت...
دستم و از دستش می‌کشم و از جام بلند میشم و راه اتاقم و در پیش می‌گیرم.
- چیزی که باید می‌شدم.
روی دومین پله متوقف میشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- ببین سامر از امشب قلب من خالی از هر حسیه، از من انتظار لبخند ژکوند و علاقه نداشته باش... سعی کن کنار بیایی همون جور که من اومدم!
از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. به سمت کمدم رفتم و با برداشتن تاپ و شلوارک قرمزی لباسم رو عوض می‌کنم، روی تختم دراز می‌کشم و خیره به سقف میشم. با صدای در با همون لحنم میگم:
- کیه؟
در باز میشه و نها تو درگاه در ظاهر میشه، با مظلومیت میگه:
- میشه... پیشت بخوابم؟
بلند شدم و نشستم نها به شدت برام عزیزم بود. لبخند کجی گوشه لبم جا می‌گیره.
- آره، بیا.
نها با ذوق در و می‌بنده و میاد روی تخت می‌شینه، رفتارش خیلی آروم بود. نها وقتی ساکت میشه یعنی معذب. دستم روی شونه‌اش می‌ذارم و به سمت خودم برش می‌گردونم، نگاهش رو بهم می‌دوزه و بی‌صدا نگاهم می‌کنه. لبخندی می‌زنم و توی بغلم می‌گیرمش، نها محکم دستش رو دور کمرم قفل می‌کنه، بوسه‌ای روی موهاش می‌زنم و سرش و به سینم فشار میدم. نها با صدای لرزونی شروع می‌کنه به حرف زدن.
- خیلی نگرانت بودم! چرا دیر کردی؟
- قربونت برم عزیزم؛ ببخشید.
نها تکون آرومی می‌خوره و شمرده میگه:
- دیگه منو... دوست ن... نداری؟
- کی گفته من دوست ندارم؟
- خودت گفتی دیگه قلبی نداری!
تک خنده‌ای می‌کنم که نها جیغ می‌زنه.
- نکن دیوونه... اون حرفم برای عشقم بود... در ضمن عشق به خواهرم همیشه تو قلب من هست... تو حسابت از بقیه جداست خانم.
نها: آخیش... از وقتی رفتی منتظر بودم یه غریبه بیاد.
آروم زمزمه می‌کنم:
- برای اون هستم اما، برای تو همون آسمینم...
نها مثل همیشه لبخند پت و پهنی زد.
- یعنی کشته مرده توام...
می‌خندم.
- حس تعرض بهم دست داد.
نها جیغی زد و با دستش تیشگونی از پهلوم گرفت.
- خیلی منحرفی!
- حالا می‌خوابی یا تا صبح می‌خوای برای من حرف عاشقانه بزنی؟
- آسمین! ... می‌کشمت!
می‌خندم، یه خنده تلخ! به تلخی روزگار...
***
مدوسا نگاه دقیقی به سنگ زندگی می‌اندازه، روی صندلی می‌شینه و متفکر میگه:
- یه قدرت خاصی داره... انرژی عجیبی و ازش حس می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
با لحن سردی می‌پرسم:
- چه انرژی؟
- انرژی زندگی، حیاط، این سنگ، سنگ زندگی.
- این رو که خود منم می‌دونم!
مدوسا تند سری به علامت نه تکون میده.
- نه اون زندگی جاودانه، این سنگ زندگی بخشه!
لبخند مرموزی می‌زنم و تو جام جا به جا میشم.
- اگه با خون من ترکیب بشه چی میشه؟
مدوسا با چشم گرد شده میگه:
- با خون تو؟ خب تو خونت شفا بخشه و این سنگم همین‌طور اگه ترکیب بشن تو...
با چشم‌ گرد شده ادامه میده... نامیرا میشی!
سری تکون میدم، مدوسا با دو دلی می‌خواد چیزی بگه اما پشیمون میشه. بدون تغیر تو لحنم میگم:
- بگو مدوسا، چی می‌خوای بگی؟
مدوسا از جاش بلند میشه و کنارم روی مبل می‌شینه.
- ببین آسمیا... من یه نیرویی حس می‌کنم.
با ابرو بالا رفته میگم:
- آسمیا؟
مدوسا لبخندی می‌زنه.
- آره اسم تو به باستانی میشه آسمیا.
- پس بگو چرا شاینی بهم آسمیا می‌گفت! خب چه نیرویی؟
مدوسا با تردید لب باز می‌کنه.
- یه نیرو تاریک دورت و گرفته و همه‌اش در حال گردشه.
با شک میگم:
- یه طلسم!... .
***
مدوسا با برداشتن کیف کوچیکی به سمتم میاد.
مدوسا: خب من حاضرم بریم.
سری تکون میدم و دستش می‌گیرم و به قصر تله پورت می‌کنم. با دیدن خدمتکار صداش می‌کنم.
- بله ملکه؟
روی مبل می‌شینم و به مدوسا اشاره می‌کنم بشینه.
- دوتا قهوه بیار، یکی از اتاق‌های بالا رو آماده کن برای شاهزاده.
خدمتکار چشمی میگه و به طرف آشپز خونه میره. سرم رو به مبل تکیه میدم و پاهام رو به حالت دراز روی عسلی می‌ذارم، مدوسا روی مبل روبه‌‌رویی نشسته بود و در حال آنالیز اطراف بود.
- عجب قصری این‌جا... ایده‌اش از کی بود؟
- از...
با دیدن نها که به حالت بدو از پله‌ها میاد پایین حرفم تو دهنم می‌مونه، با دیدن من ذوق زده به سمتم پا تند می‌کنه و می‌پره تو بغلم.
- کجا بودی تو؟ چرا دیر کردی؟
دست می‌اندازم دور دستش و از خودم جداش می‌کنم.
- چخبرته؟ همه‌اش دو روز نبودم!
رو به مدوسا ادامه میدم.
- از خودم بود.
نها که تازه متوجه مدوسا شده بود با چشم گرد بهش زل می‌زنه، خطاب به من میگه:
- چرا زود نگفتی.
با چشم‌ غره‌ای میگم:
- مگه فرصت دادی...
نها لبخند گشادی می‌زنه و با مدوسا احوال‌پرسی می‌کنه... .
نها در حالی که با شاینی مشغول بود میگه:
- پس شاینی یک پرنده باستانیه؟
مدوسا سری تکون میده، آکان که کنارم نشسته بود میگه:
- من هی میگم چرا به آسمین میگه آسمیا! نگو خودش اندازه دایناسور سنشه.
- بالا خونه رو دادی اجاره... چه ربطی داره؟ چون من اسمم به باستانی میشه آسمیا یعنی باید سنم زیاد بشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین