- Sep
- 279
- 1,503
- مدالها
- 2
(راوی)
کلاوس نگران از وضعیت آسمین به شدت اخم کرده بود. چیزی از رفتن آسمین نگذشته بود که با صدای جیغ خدمه از جاش بلند شد و به سرعت به طرف اتاق آسمین دوید. بقیه هم پشت سرش هراسون دویدند. دلش شور معشوقهاش را میزد، اگه اتفاقی برایش بیفتد خودش را نمیبخشد. همین که به اتاق رسید خدمتکار را که جلوی در خشکش زده بود و کنار زد. با دیدن معشوقهاش که با صورتی رنگ پریده روی زمین افتاده بود به سمتش پا تند کرد و اونرو توی آغوشش گرفت. چشمش به خون روی زمین افتاد نابارور به صورت آسمین که دهنش خونی بود نگاه کرد. مگر به خاطر سلامتی او ازش دوری نمیکرد؟ پس چرا حالش این چنین بود. با صدایی که لرزی داشت صدایش زد.
- آسمین باز کن چشمات رو... میگم باز کن... مگه با تو نیستم.
چندین بار صدایش زد اما چشمان معشوقهاش همچنان بسته بود. ماریا از شک خارج شد و به سمت برادرش آمد. با دست لرزان نبض آسمین را گرفت میزد اما خیلی ضعیف بود. با لب لرزان خطاب به برادرش میگه:
- کلاوس بذارش روی تخت.
کلاوس تند آسمین و توی آغوش میگیره و از جاش بلند میشه و به سمت تخت میره و آروم روی تخت میذاره. ماریا تند به کایرس میگه بیاد کنارش و خطاب به نها که با گریه روی زمین نشسته بود میگه:
- نها تند برو چندتا دستمال تمیز بیار!
نها تند سری تکون میده و به سرعت از جاش بلند میشه، کایرس کنار ماریا قرار میگیره.
- کایرس از پاهاش بگیر... کلاوس محکم از دستهاش بگیر.
هر دو بدون حرفی سری تکون میدن و مشغول میشن.
ماریا شروع میکنه به خوندن وردی که جواب نمیده. دوباره شروع میکنه به خوندن اما بازهم جواب نمیده، نها با حالت بدو به سمت ماریا میاد و دستمال و بهش میده ماریا خم میشه و خون روی دهن آسمین و پاک میکنه... دستی به پیشونی عرق کردهاش میکشه و روی صندلی کنار تخت میشینه. بالاخره بعد از چندبار موفق شده بود که آنهم بدن آسمین تحمل نکرده بود و طبق پیش بینیاش لرزه گرفته بود. با نگاه خسته به برادرش که دست آسمین را تو دستش گرفته بود انداخت. مگر میشد عشق برادرش دروغ باشد، در حالی که این چنین پریشان بود. با به یاد آوردن چیزی چینی به صورتش داد دلیل عمل نکردن وردهایش طلسمی قوی بود. اما منبع آن طلسم از کجا نشعت میگرفت. با قرار گرفتن دستی روی شانهاش نگاهی به صاحب دست انداخت، آکان با لبخند مهربونی میگه:
- حالت خوبه عزیزم؟
ماریا لبخند خستهای میزنه و در پاسخ میگوید:
- آره فقط کمی خستهام!
آکان دست میاندازه زیر بغل همسرش و میگیره و کمکش میکنه بلند شه، کلاوس با نگاه توهمی به خواهرش خیره میشه.
- ممنون ماریا... یهکم استراحت کن.
ماریا سری تکون میده.
- نگران نباش حالش خوب میشه.
کلاوس دست آسمین و تو دستش فشرد و بوسهی روی پیشانی سرد او زد. با عشق نگاهش را به همه نفسش دوخت مگر میشد دست از دوست داشتن او بکشد! حتماً راهی پیدا میکند. به اجزای صورتش دقیق میشود. صورت سفیدش با لبهای قرمزش تضاد جالبی داشت. موهای آبیش که حالا در میانش رنگ سفیدی خودنمایی میکرد. مژههای بلند مشکیش روی هم افتاده بود. دلش میخواست چشمهایش باز باشد و در آبی زلالش غرق شود. نگاهش میخِ سیبی که از وسط نصف شده بود افتاد. قرمزیش عجیب بهش چشمک میزد. با خودش زیر لب زمزمه میزنه:
کلاوس نگران از وضعیت آسمین به شدت اخم کرده بود. چیزی از رفتن آسمین نگذشته بود که با صدای جیغ خدمه از جاش بلند شد و به سرعت به طرف اتاق آسمین دوید. بقیه هم پشت سرش هراسون دویدند. دلش شور معشوقهاش را میزد، اگه اتفاقی برایش بیفتد خودش را نمیبخشد. همین که به اتاق رسید خدمتکار را که جلوی در خشکش زده بود و کنار زد. با دیدن معشوقهاش که با صورتی رنگ پریده روی زمین افتاده بود به سمتش پا تند کرد و اونرو توی آغوشش گرفت. چشمش به خون روی زمین افتاد نابارور به صورت آسمین که دهنش خونی بود نگاه کرد. مگر به خاطر سلامتی او ازش دوری نمیکرد؟ پس چرا حالش این چنین بود. با صدایی که لرزی داشت صدایش زد.
- آسمین باز کن چشمات رو... میگم باز کن... مگه با تو نیستم.
چندین بار صدایش زد اما چشمان معشوقهاش همچنان بسته بود. ماریا از شک خارج شد و به سمت برادرش آمد. با دست لرزان نبض آسمین را گرفت میزد اما خیلی ضعیف بود. با لب لرزان خطاب به برادرش میگه:
- کلاوس بذارش روی تخت.
کلاوس تند آسمین و توی آغوش میگیره و از جاش بلند میشه و به سمت تخت میره و آروم روی تخت میذاره. ماریا تند به کایرس میگه بیاد کنارش و خطاب به نها که با گریه روی زمین نشسته بود میگه:
- نها تند برو چندتا دستمال تمیز بیار!
نها تند سری تکون میده و به سرعت از جاش بلند میشه، کایرس کنار ماریا قرار میگیره.
- کایرس از پاهاش بگیر... کلاوس محکم از دستهاش بگیر.
هر دو بدون حرفی سری تکون میدن و مشغول میشن.
ماریا شروع میکنه به خوندن وردی که جواب نمیده. دوباره شروع میکنه به خوندن اما بازهم جواب نمیده، نها با حالت بدو به سمت ماریا میاد و دستمال و بهش میده ماریا خم میشه و خون روی دهن آسمین و پاک میکنه... دستی به پیشونی عرق کردهاش میکشه و روی صندلی کنار تخت میشینه. بالاخره بعد از چندبار موفق شده بود که آنهم بدن آسمین تحمل نکرده بود و طبق پیش بینیاش لرزه گرفته بود. با نگاه خسته به برادرش که دست آسمین را تو دستش گرفته بود انداخت. مگر میشد عشق برادرش دروغ باشد، در حالی که این چنین پریشان بود. با به یاد آوردن چیزی چینی به صورتش داد دلیل عمل نکردن وردهایش طلسمی قوی بود. اما منبع آن طلسم از کجا نشعت میگرفت. با قرار گرفتن دستی روی شانهاش نگاهی به صاحب دست انداخت، آکان با لبخند مهربونی میگه:
- حالت خوبه عزیزم؟
ماریا لبخند خستهای میزنه و در پاسخ میگوید:
- آره فقط کمی خستهام!
آکان دست میاندازه زیر بغل همسرش و میگیره و کمکش میکنه بلند شه، کلاوس با نگاه توهمی به خواهرش خیره میشه.
- ممنون ماریا... یهکم استراحت کن.
ماریا سری تکون میده.
- نگران نباش حالش خوب میشه.
کلاوس دست آسمین و تو دستش فشرد و بوسهی روی پیشانی سرد او زد. با عشق نگاهش را به همه نفسش دوخت مگر میشد دست از دوست داشتن او بکشد! حتماً راهی پیدا میکند. به اجزای صورتش دقیق میشود. صورت سفیدش با لبهای قرمزش تضاد جالبی داشت. موهای آبیش که حالا در میانش رنگ سفیدی خودنمایی میکرد. مژههای بلند مشکیش روی هم افتاده بود. دلش میخواست چشمهایش باز باشد و در آبی زلالش غرق شود. نگاهش میخِ سیبی که از وسط نصف شده بود افتاد. قرمزیش عجیب بهش چشمک میزد. با خودش زیر لب زمزمه میزنه:
آخرین ویرایش توسط مدیر: