- Sep
- 279
- 1,503
- مدالها
- 2
سامر دستش رو لای کتاب گذاشت. دستم و گرفت و بالا آورد.
- پس میشه بگی این جای نیش رو دستت چیکار میکنه؟
با تعجب به دستم که تو دستش بود، خیره میشم. کایرس با اخم بهم خیره میشه.
- دستت چیشده؟
سعی میکنم دستم و از دست سامر بیرون بکشم که محکمتر میگیره.
- جواب!
کایرس با اخم دستم و میگیره و از دست سامر میکشه بیرون و نگاهی به انگشتم میندازه.
- جای نیش مار! تو کی زخمی شدی؟
کلافه دستم و میکشم.
- چیزی نیست.
سامر عصبی با صدای بلندی میگه:
- برای چی دنبال اون دختر میگردی نکنه کار همونه؟
عصبی میگم:
- صدات رو واسه من بلند نکن. دنبالش میگردم چون میخوام بهش کمک کنم.
نفسنفس میزدم. این حجم از عصبانیت غیر عادی بود. کایرس نگران دستش رو روی شونهم گذاشت.
- آسمین آروم باش. مهم نیست برای چی، ما کمکت میکنیم.
ماریا به سمتم اومد، دستم رو گرفت و روی صندلی نشوند.
ماریا: آسمین آروم باش و کامل بهم بگو چه اتفاقی افتاده.
سعی کردم لحنم آروم باشه.
- چند وقتیه تو خواب گریه کسی رو میشنوم، دیشب دنبال صدا رفتم و به دختری رسیدم که به جای مو روی سرش مار داشت و شبیه مار بود. با گریه ازم میخواست کمکش کنم میگفت سالهاست اونجاست.
سامر: به خاطر یک خواب اینجوری میکنی؟
عصبی از جام پا شدم که آکان جلوم وایساد. کایرس با اخم خطاب به سامر گفت:
- اگه نمیتونی جلوی دهنت رو بگیری برو بیرون.
ماریا: خب بقیهش... .
انگشت زخمیم رو سمت سامر گرفتم.
- یکی از مارهای روی سرش نیشم زد. میدونی یعنی چی؟ یعنی من دیشب واقعاً به اون مکان رفتم و هیچ خوابی در کار نیست!
ماریا با شک میگه:
- خب اون مکان چه شکلی بود؟
به مغزم فشار میارم که نقاشیهای روی دیوار یادم میاد.
- یه جایی سنگی بود یعنی... فکر کنم یه معبد قدیمی بود که روی دیوارش نقاشی دختری بود. شاید هم یکی از الهههای قدیم بوده.
ماریا: فکر کنم یکی از الهههای یونان بوده. اسم دختره چی بود بهت نگفت؟
- نه یعنی نصفش رو گفت بقیهش رو نشد بگه.
- خب چی گفت؟
- گفت مدو، بقیهش نتونست.
ماریا با خوشحالی میگه:
- پس باید دنبال دختری بگردیم که اول اسمش مدو هست. باید همه کتابهای مربوط به دوران الهه یونان رو پیدا کنیم.
سری تکون میدم و به سمت قفسه کتابی که ته راهرو بود، راه میفتم. کنار قفسه کتاب که کتابی کج شده بود، وایمیسم. کتاب کج شده رو صاف میکنم که راه مخفی باز میشه. برمیگردم و خطاب به قیافه متعجبشون میگم:
- دنبالم بیایید.
وارد راه پله مخفی میشم و کلید برق رو میزنم. بعد از تموم شدن پله، کتابخونه بزرگی نمایان میشه. دیوارها به رنگ قهوهای و قفسههایی که منظم چیده شده بود. ردیف دوم یه دست مبل راحتی به رنگ مشکی بود. برمیگردم ببینم بقیه هم اومدن یا نه که میبینم با چشمهای گرد به در و دیوار کتابخونه زل زدن.
- پس میشه بگی این جای نیش رو دستت چیکار میکنه؟
با تعجب به دستم که تو دستش بود، خیره میشم. کایرس با اخم بهم خیره میشه.
- دستت چیشده؟
سعی میکنم دستم و از دست سامر بیرون بکشم که محکمتر میگیره.
- جواب!
کایرس با اخم دستم و میگیره و از دست سامر میکشه بیرون و نگاهی به انگشتم میندازه.
- جای نیش مار! تو کی زخمی شدی؟
کلافه دستم و میکشم.
- چیزی نیست.
سامر عصبی با صدای بلندی میگه:
- برای چی دنبال اون دختر میگردی نکنه کار همونه؟
عصبی میگم:
- صدات رو واسه من بلند نکن. دنبالش میگردم چون میخوام بهش کمک کنم.
نفسنفس میزدم. این حجم از عصبانیت غیر عادی بود. کایرس نگران دستش رو روی شونهم گذاشت.
- آسمین آروم باش. مهم نیست برای چی، ما کمکت میکنیم.
ماریا به سمتم اومد، دستم رو گرفت و روی صندلی نشوند.
ماریا: آسمین آروم باش و کامل بهم بگو چه اتفاقی افتاده.
سعی کردم لحنم آروم باشه.
- چند وقتیه تو خواب گریه کسی رو میشنوم، دیشب دنبال صدا رفتم و به دختری رسیدم که به جای مو روی سرش مار داشت و شبیه مار بود. با گریه ازم میخواست کمکش کنم میگفت سالهاست اونجاست.
سامر: به خاطر یک خواب اینجوری میکنی؟
عصبی از جام پا شدم که آکان جلوم وایساد. کایرس با اخم خطاب به سامر گفت:
- اگه نمیتونی جلوی دهنت رو بگیری برو بیرون.
ماریا: خب بقیهش... .
انگشت زخمیم رو سمت سامر گرفتم.
- یکی از مارهای روی سرش نیشم زد. میدونی یعنی چی؟ یعنی من دیشب واقعاً به اون مکان رفتم و هیچ خوابی در کار نیست!
ماریا با شک میگه:
- خب اون مکان چه شکلی بود؟
به مغزم فشار میارم که نقاشیهای روی دیوار یادم میاد.
- یه جایی سنگی بود یعنی... فکر کنم یه معبد قدیمی بود که روی دیوارش نقاشی دختری بود. شاید هم یکی از الهههای قدیم بوده.
ماریا: فکر کنم یکی از الهههای یونان بوده. اسم دختره چی بود بهت نگفت؟
- نه یعنی نصفش رو گفت بقیهش رو نشد بگه.
- خب چی گفت؟
- گفت مدو، بقیهش نتونست.
ماریا با خوشحالی میگه:
- پس باید دنبال دختری بگردیم که اول اسمش مدو هست. باید همه کتابهای مربوط به دوران الهه یونان رو پیدا کنیم.
سری تکون میدم و به سمت قفسه کتابی که ته راهرو بود، راه میفتم. کنار قفسه کتاب که کتابی کج شده بود، وایمیسم. کتاب کج شده رو صاف میکنم که راه مخفی باز میشه. برمیگردم و خطاب به قیافه متعجبشون میگم:
- دنبالم بیایید.
وارد راه پله مخفی میشم و کلید برق رو میزنم. بعد از تموم شدن پله، کتابخونه بزرگی نمایان میشه. دیوارها به رنگ قهوهای و قفسههایی که منظم چیده شده بود. ردیف دوم یه دست مبل راحتی به رنگ مشکی بود. برمیگردم ببینم بقیه هم اومدن یا نه که میبینم با چشمهای گرد به در و دیوار کتابخونه زل زدن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: