جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,370 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
سامر دستش رو لای کتاب گذاشت. دستم و گرفت و بالا آورد.
- پس میشه بگی این جای نیش رو دستت چیکار می‌کنه؟
با تعجب به دستم که تو دستش بود، خیره میشم. کایرس با اخم بهم خیره میشه.
- دستت چی‌شده؟
سعی می‌کنم دستم و از دست سامر بیرون بکشم که محکم‌تر می‌گیره.
- جواب!
کایرس با اخم دستم و می‌گیره و از دست سامر می‌کشه بیرون و نگاهی به انگشتم می‌ندازه.
- جای نیش مار! تو کی زخمی شدی؟
کلافه دستم و می‌کشم.
- چیزی نیست.
سامر عصبی با صدای بلندی میگه:
- برای چی دنبال اون دختر می‌گردی نکنه کار همونه؟
عصبی میگم:
- صدات رو واسه من بلند نکن. دنبالش می‌گردم چون می‌خوام بهش کمک کنم.
نفس‌نفس می‌زدم. این حجم از عصبانیت غیر عادی بود. کایرس نگران دستش رو روی شونه‌م گذاشت.
- آسمین آروم باش. مهم نیست برای چی، ما کمکت می‌کنیم.
ماریا به سمتم اومد، دستم رو گرفت و روی صندلی نشوند.
ماریا: آسمین آروم باش و کامل بهم بگو چه اتفاقی افتاده.
سعی کردم لحنم آروم باشه.
- چند وقتیه تو خواب گریه کسی رو می‌شنوم، دیشب دنبال صدا رفتم و به دختری رسیدم که به جای مو روی سرش مار داشت و شبیه مار بود. با گریه ازم می‌خواست کمکش کنم می‌گفت سال‌هاست اونجاست.
سامر: به خاطر یک خواب این‌جوری می‌کنی؟
عصبی از جام پا شدم که آکان جلوم وایساد. کایرس با اخم خطاب به سامر گفت:
- اگه نمی‌تونی جلوی دهنت رو بگیری برو بیرون.
ماریا: خب بقیه‌ش... .
انگشت زخمیم رو سمت سامر گرفتم.
- یکی از مار‌های روی سرش نیشم زد. می‌دونی یعنی چی؟ یعنی من دیشب واقعاً به اون مکان رفتم و هیچ خوابی در کار نیست!
ماریا با شک میگه:
- خب اون مکان چه شکلی بود؟
به مغزم فشار میارم که نقاشی‌های روی دیوار یادم میاد.
- یه جایی سنگی بود یعنی... فکر کنم یه معبد قدیمی بود که روی دیوارش نقاشی دختری بود. شاید هم یکی از الهه‌های قدیم بوده.
ماریا: فکر کنم یکی از الهه‌های یونان بوده. اسم دختره چی بود بهت نگفت؟
- نه یعنی نصفش رو گفت بقیه‌ش رو نشد بگه.
- خب چی گفت؟
- گفت مدو، بقیه‌ش نتونست.
ماریا با خوش‌حالی میگه:
- پس باید دنبال دختری بگردیم که اول اسمش مدو هست. باید همه کتاب‌های مربوط به دوران الهه‌ یونان رو پیدا کنیم.
سری تکون میدم و به سمت قفسه کتابی که ته راه‌رو بود، راه میفتم. کنار قفسه کتاب که کتابی کج شده بود، وایمیسم. کتاب کج شده رو صاف می‌کنم که راه مخفی باز میشه. برمی‌گردم و خطاب به قیافه متعجب‌شون میگم:
- دنبالم بیایید.
وارد راه پله مخفی میشم و کلید برق رو می‌زنم. بعد از تموم شدن پله، کتاب‌خونه بزرگی نمایان میشه. دیوارها به رنگ قهوه‌ای و قفسه‌هایی که منظم چیده شده بود. ردیف دوم یه دست مبل راحتی به رنگ مشکی بود. برمی‌گردم ببینم بقیه‌ هم اومدن یا نه که می‌بینم با چشم‌های گرد به در و دیوار کتاب‌خونه زل زدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- چیه ندید بدید بازی در میارید... .
کایرس: اینجا کی ساخته شده که من خبر ندارم؟!
لبخند محوی می‌زنم.
- دوسال پیش که دستور ساخت یه قصر رو تو زمین دادم، گفتم مخفیانه یه کتاب‌خونه مخفی‌هم بسازند... البته این‌ تنها یک نمونه‌ بود.
نها با دهن باز در حالی که به قفسه ته کتاب‌خونه خیره بود میگه:
- این یکی چرا اینقدر درازه؟
به سمت قفسه حرکت می‌کنم و در همون حال جوابش و میدم.
- بعداً می‌فهمی. فعلاً بیاید دنبال کتاب مورد نظر بگردیم!
آکان با تحسین میگه:
- ایول دختر! عجب چیزی ساختی. معرکه‌ست!
- خودم می‌دونم. حالا شروع کنید.
هر کسی یه کتابی برمی‌داره و مشغول خوندن میشه. دستم رو به سمت کتابی که به نظرم قدیمی‌تر بود، دراز می‌کنم و برش می‌دارم، بعد به سمت میز عسلی وسط مبل میرم. روی مبل دونفره می‌شینم و با دقت به کتاب خیره میشم. رنگ سبز کتاب خیلی تو چشم بود و به لاتین روی کتاب نوشته بود:« الهه‌های یونان» قفل کتاب رو باز می‌کنم و شروع به خوندن می‌کنم. صفحه اول در مورد قدرت الهه‌های مختلف بود. چند صفحه جلو میرم که اسم الهه بزرگی به نام آتنا باز به چشمم می‌خوره. مثل اینکه الهه آتنا الهه‌ی پاکی بوده و تو چند جنگ با خدای آب پیروز شده و بین مردم خیلی محبوب بود. چند صفحه از کتاب که در مورد همین الهه بود رو می‌خونم اما مدرک به درد بخوری پیدا نمی‌کنم.
ماریا: تو این کتاب هیچی پیدا نکردم.
نها خسته خودش رو کنارم می‌ندازه.
- وای مردم... چرا وقتی دنبال چیزی می‌گردی پیدا نمیشه.
کایرس کتابی که جلدش سیاه رنگ بود رو به قفسه‌ش برمی‌گردونه.
- این رو باهات موافقم.
چند صفحه همین‌جوری ورق می‌زنم که بازم چیزی به چشم نمیاد. کلافه می‌خوام کتاب ببندم که با دیدن تصویر دختری که شبیه به مار بود تند میگم:
- ماریا... فکر کنم پیداش کردم!
ماریا تند میاد و مبل کناریم می‌شینه. بقیه هم می‌شینند.
آکان: خب چی نوشته؟
با دقت شروع به خوندن می‌کنم:
- در زمان‌های قدیم، در یونان باستان یک موجود شیطانی وجود داشت. موجودی که به قدری زشت بود که کسی جرئت نمی‌کرد به او نگاه کند. اما دخترک از اول این شکلی نبود. بلکه یکی از زیباترین دختران یونان بود و پدر و مادر اون یکی از خدایان آب بوده. فورسیس و سیتون! دخترک از کودکی علاقه خواصی به الهه آتنا داشته. الهه آتنا در معبدی مشغول به دعا و نیایش با خدایان بوده و گفته میشه معبد آتن بر گرفته از اسم الهه آتنا بود. دخترک تصمیم می‌گیره زمانی که بزرگ میشه به عنوان کاهن به معبد آتن بره اما الهه آتنا در این مورد میگه اگه بخوای یکی از کاهنان معبد من بشی باید همیشه باکره بمونی. مدوسا که علاقه زیادی به الهه آتنا داشته قبول می‌کنه و یکی از کاهنان معبد میشه. سال‌ها می‌گذره و روز به روز شهرت زیبایی و پاکی مدوسا در شهر بیشتر میشه، در حدی که الهه آتنا بهش حسادت می‌کنه اما در یکی از شب‌ها در اطراف شهر مردم موجود زشتی رو می‌بینند که در حال فرار است. قهرمانان زیادی سعی می‌کنند اون‌ رو بکشند اما فردای همان روز در حالی که به سنگ تبدیل شدند، پیدا می‌شند. عده زیادی میگن این هیولا همان مدوساست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
ماریا متفکر میگه:
- پس اسمش مدوساست!
- آره.
سامر: از کجا مطمئنی این دختر همونیه که تو خوابت بوده؟
- اون یه خواب نبود کاملاً واقعی بود. در ضمن من کور نبودم یا فراموشی ندارم که قیافه‌ش یادم نباشه!
نها با عجز میگه:
- یعنی باز مجبوریم برای پیدا کردنش کتاب بخونیم؟
- نه نیازی به این کار نیست.
ماریا مشکوک می‌پرسه:
- چی تو اون سرت می‌گذره؟
لبخند مرموزی می‌زنم.
- خیلی چیزها... اما فعلاً نیازی نیست دنبال جایی بگردیم!
ماریا متفکر میگه:
- اوم... بذار ببینم نکنه می‌خوای با تله پاتی ببریمون؟
بشکنی می‌زنم.
- دقیقاً... حالا برید آماده بشید. بعد صبحانه راه میفتیم.
آکان در حالی که دستی به شکمش می‌کشه میگه:
- وای خوب شد گفتی. دیگه روده کوچیک داشت علیه بزرگِ شورش می‌کرد... .
با محکم کردن گره موهام بقیه‌ش رو آزاد روی شونه‌‌م رها کردم. نگاهی به مو‌های سفید و آبیم انداختم. واقعاً ترکیب رنگشون نشاط‌بخشه. دستی به تاج طلایی رنگم کشیدم و چند دونه برف روش کاشتم. نگاهی به لباس عروسکیم می‌ندازم رنگ آبی یخی از سی*ن*ه تا کمر با مرواریدهای سفیدرنگی تزئین شده بود. آستین بلند بود و تا روی زانو با چکمه قرمز که بندش تا یه وجب پایین زانو بود، با نگین‌های سفیدی تزئین شده بود. از آینه فاصله می‌گیرم و به اتاقم که رنگ سفید بود خیره میشم. تخت دونفره که نزدیک پنجره بود. پرده طلایی رنگ با یه دست مبل کرمی و میز عسلی! در نهایت حمام کنار در، میز و کمد روبه‌روی تخت. اتاق جمع و جوری بود از اول هم به دلم نشسته بود. نزدیک پنجره قدی میشم و بازش می‌کنم قدم اول رو به سمت بالکن نسبتاً بزرگ اتاقم برمی‌دارم. خیره به باغ و حوض بزرگ وسط حیاط میشم. باغ بزرگی سمت راست قصر قرار داشت و حوض بزرگی وسط حیاط، سمت راست هم با گل‌های رز و ارکیده تزئین شده بود. حیاط قصر خیلی بزرگ بود و داخل قصر سه طبقه که اتاق من طبقه سوم قرار داشت. طبقه اول برای مستخدمین بود و سالن بزرگی داشت، آشپز خونه هم در همون طبقه بود. طبقه دوم که دارای دوازده‌تا اتاق برای مهمان و کتاب‌خونه بود. آخرین، طبقه سوم که مخصوص خانواده بود و دارای هشت اتاق. در کل طبقه اول بزرگ‌تر از بقیه بود. با برداشتن وسایلم نگاهی به پنجره باز می‌کنم و با فکر ناگهانی به سمتش دویدم از لبه پنجره پریدم. در حال سقوط از قصر سفید رنگ بودم و واقعاً حس خوبی بهم می‌داد ارتفاع زیادی به زمین مونده بود. نمی‌دونم طبقه چند بودم که صدای جیغ نها اومد.
- وای... خدایا آسمین مرد!
همین. انگار فکر کرده من سقوط کردم، بعد از جیغ نها همه اومدند بیرون و شوکه به منی‌ که در جال سقوط بودم، نگاه کردن. ارتفاع داشت کم میشد، دیگه وقتش بود. لبخند محوی زدم و بال‌هام رو باز کردم... درست تو ده متری بچه‌ها وایسادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
نها در حالی که دستش روی قلبشه، میگه:
- خدا لعنتت کنه. مسیح بزنه به کمرت. بی‌خاصیت این چه شوخی بود. نمیگی من سکته می‌کنم!
با خنده به سمتش حرکت کردم.
- منو باش گفتم به خاطر من ترسیدی.
نها دهن کجی کرد.
- گمشو بابا.
روش رو با قهر گرفت اون طرف. لبخند محوی می‌زنم و پشت سرش فرود میام. با حرکتم بال‌های نقره‌ی رنگم پشتم کشیده میشن. بدون توجه به بقیه به سمت نها میرم. دستم رو روی شونه‌ش می‌ذارم و به سمت خودم برش می‌گردونم که سرش رو پایین می‌گیره. مشکوک نگاهش می‌کنم و سرش رو بالا میارم که با چشم‌های اشکیش روبه‌رو میشم. اخم‌هام تو هم میره. جدی میگم:
- نها چرا شلوغش می‌کنی!
نها با بغص میگه:
- خب ترسیدم... . من‌ که تحمل دوریت رو ندارم. اگه... .
نتونست ادامه بده. شدیداً روی گریه نها حساس بودم و الان خیلی عصبی شده بودم سعی می‌کنم لحنم آروم باشه.
- عزیزم چرا ترس؟ تو که می‌دونی من می‌تونم پرواز کنم. اگه هم بیفتم هیچیم نمیشه!
نها با غیض در حالی که چشم‌‌هاش رو پاک می‌کنه میگه:
- یادم نبود تو صدتا جون داری. اصلاً بادمجون بم آفت نداره!
با خنده دست دور گردنش میندازم، به خودم می‌چسبونمش و سرش و کوتاه می‌بوسم.
- قربونت برم دیگه نبینم گریه کنی ها. من غلط بکنم تنهات بذارم.
نها با ذوق بغلم کرد.
- آخی چه حالی میده آدم خواهرش بغلش کنه، اما جدیداً باید گریه کنم تا بغلم کنی.
مهربون میگم:
- برای تو همیشه آغوش من هست.
نها با لبخند گشادی گونه‌م رو بوسید و ازم جدا شد و دستم رو گرفت.
آکان جلو میاد و با خنده میگه:
- آسمین فقط با نها مهربونه. در کل خواهر نمونه‌ای!
نها سرش رو با غرور بالا می‌گیره و میگه:
- معلومه که هست! آسمین برای من فراتر از خواهره. اون الگوی منه... .
ماریا لبخند محوی می‌زنه.
- الگوی همه‌مونه!
نها با شوخی میگه:
- نه توروخدا من به کسی نمی‌دمش. چرا حس می‌کنم بهش نظر داری.
با این حرفش همه زدن زیر خنده، این دختر در حین ناراحتی می‌تونه خوش‌حالم باشه وجودش واقعاً برام آرامش‌بخشه.
کایرس: آسمین به این رو نده پرو میشه.
با اخم ساختگی میگم:
- بله؟ چیزی گفتی؟
کایرس با خنده دستش رو به حالت تسلیم میاره بالا.
- نه... من تسلیم!
نها با لبخند پت و پهنی خطاب به کایرس میگه:
- گرفتی چی‌شد؟
کایرس سری تکون میده.
- بله بانو گرفتم.
نها مشکوک به سامری که خیره به من بود میگه:
- ها تو چته؟ به چی اینقدر دقیق زل زدی؟
سامر تکونی می‌خوره و کوتاه میگه:
- به آسمین! بهتره بریم.
نها با چشم ریز شده آروم بهم میگه:
- این از اول این شکل بود یا تو رو دید این‌جوری شد؟
بی‌خیال میگم:
- نه بعد من این‌جوری شد. شایدم قبلش بوده حالا خیلی مهم نیست.
ماریا با نگاه معنی داری بهم میگه:
- خب حالا چجوری بریم؟
جدی میشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- می‌تونی با خوندن ذهنم به مکان مورد نظر پورتال باز کنی؟
ماریا لبخند گشادی می‌زنه.
- آره که می‌تونم. خب جمع شید.
آکان در حالی که بهم نزدیک میشه آروم میگه:
- وای باز نه! می‌ترسم این‌بار سر از شکم شیر در بیاریم!
آروم می‌خندم. این‌بار سامر میگه:
- فکر کنم قراره با قوم و خویش جن و پری ملاقات کنیم!
با لبخند محوی میگم:
- بدبینی نکنید، وگرنه حتماً سرمون میاد.
بعد از زمزمه‌ی چندتا ورد ماریا، سیاه‌‌چاله‌ای ظاهر میشه. قدمی به سمت پورتال برمی‌دارم که کایرس دستم رو می‌گیره.
- وایسا اول من برم.
آکان با خنده میگه:
- حالا ما یه چیزی گفتیم. دیگه این جوری‌ها هم نیست.
کایرس مشکوک نگاهش می‌کنه که آکان پقی می‌زنه زیر خنده.
- البته به جز دو دفعه قبل که یک‌بار نزدیک بود آسمین به دیار باقی برود.
نها عصبی میگه:
- درد... حناق، خودت به دیار باقی بری ایکبیری!
آکان ریزریز می‌خنده و حتماً داره به این فکر می‌کنه این ایکبیری دیگه چیه.
- بی‌خیال چیزی نمیشه.
خونسرد وارد پورتال شدم اما خبری از بقیه نشد. بلند داد زدم:
- دِ بیاید دیگه!
اول نها و کایرس، آخر هم سامر اومد. نها در حالی که به معبد خیره بود زمزمه می‌کنه:
- اوم... عجب جایی! حالا چرا اینقدر داغونه؟
با نگاه تیزی به تیکه سنگ‌های که به صورت عمودی روی هم افتاده بودند و مانع از ورود به معبد بودند، حرکت می‌کنم. آکان با چشم گرد میگه:
- چی‌کار می‌کنی؟ مگه نمی‌بینی راه بسته‌ست؟
بی‌تفاوت با دست راستم، با نیروی تعادل سنگ‌ها رو از راه برمی‌دارم و در حالی که وارد میشم، آکان رو مخاطب قرار میدم:
- بعضی موقع‌ها به داشتن عقلت شک می‌کنم!
نها در حالی که صدای خنده‌ش می‌اومد میگه:
- مغز نداره که، همه‌ش با سیمان پر شده.
اون‌ها بحث می‌کردند اما من محو معبد سنگی شده بودم. راه‌رویی که الان وایساده بودم، مستقیم بود و از چپ و راست کج میشد. با قدم‌های آروم به نقاشی‌های روی دیوار نگاه می‌کردم. بعضی‌ها خیلی زیبا و خیره کننده بود. یکیش خیلی زیبا بود، البته بیشتر غمگین بود. به دیوار نزدیک شدم و دستی به نقاشی کشیدم. دختری زیبا بود که زانوهاش رو بغل گرفته بود و از چشم‌هاش خون می‌اومد. تو یک اتاق تاریک که تنها روشنایی از پنجره می‌اومد و روی دخترک سیاه‌پوش بود. با لمس نقاشی حس عجیبی بهم دست داد و ناخودآگاه از نقاشی دور شدم و به سمتی حرکت کردم. اختیارم دست خودم بود اما حسی منو دنبال خودش می‌کشید.
ماریا: آسمین کجا میری؟
تنها تونستم بگم «دنبالم بیایید.» هر قدمی که برمی‌داشتم راه‌رو تاریک‌تر میشد. بوی رطوبت همه جا رو برداشته بود. بعد از کمی راه رفتن از راه‌رو سمت راست، نوری به چشمم خورد. تند به سمتش قدم برداشتم، با هر قدم نور بیشتر میشد. با تموم شدن راه‌رو نور کامل دیده شد. یک اتاق که تنها یک پنجره داشت و نور پنجره روی یک نفر افتاده بود. با صدای نفس‌نفس بقیه به سمتشون چرخیدم.
کایرس: وای... نفسم بالا نمیاد... چرا اینقدر... تند میری.
- اما من‌ که سرعتم زیاد نبود!
نها: خودت خبر نداری. مثل جت اومدی... ما هلاک شدیم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
با لحن عجیبی میگم:
- پیداش کردم!
همین یک کلمه باعث شد همه سرها به سمت جسم مچاله شده بچرخه.
ماریا متعجب میگه:
- این چرا این شکلیه؟
چشمی تو حدقه می‌چرخونم و در همون حال به سمت مدوسا قدم برمی‌دارم.
- هرچی حضرت نوح از کشتی بیرون انداخته خدام تو دامنه من گذاشته.
ماریا: این یعنی چی؟
نها تند میگه:
- یعنی تو هم رفتی تو لیست خنگ‌ها!
کلافه سری به چپ و راست تکون میدم و جلوش روی زانو می‌شینم.
- مدوسا... آره اسمت همینه؟
سرش به سمتم چرخید اما چشم‌هاش بسته بود.
- تو کی هستی؟
- یادت نیست؟ دیشب اومده بودم اینجا.
با این حرفم تند به چشم‌هام زل زد.
- پس اون یه خواب نبود، واقعیت داشت.
سری تکون میدم.
- آره.
با صدایی که بعض دار بود میگه:
- فکر می‌کردم یه خواب بود و تو رو دیگه نمی‌بینم.
لبخندی می‌زنم.
- حالا خوب نگاه کن. ببین من اومدم.
همین که حرفم تموم شد تند سرش رو پایین برد.
- وای بهم نگاه نکن... نمی‌خوام بهت آسیب بزنم.
خوب می‌دونستم منظورش چیه به سمت بچه‌ها چرخیدم.
- با یک چیزی چشم‌هاتون رو ببندید.
ی
سامر یک قدم نزدیک شد.
- چرا؟
- اگه به چشمش نگاه کنید تبدیل به سنگ میشید.
کایرس پا تند کر سمتم که تند گفتم:
- نه... نزدیک نشو.
- پس خودت چی؟
خونسرد میگم:
- من دیشبم به چشمش نگاه کردم، همین‌طور الان، اتفاقی نمیفته!
نها با صدای نگرانی میگه:
- حالا چی‌کار کنیم؟
- همون کاری که گفتم... در ضمن تا نگفتم کسی نزدیک نشه!
همه سری تکون دادند و با چشم‌هاشون رو بستند. وقتی از بقیه مطمئن شدم به سمت مدوسا چرخیدم.
- مدوسا... نترس من چیزیم نمیشه. مگه یادت رفته دیشبم به چشم‌هات نگاه کردم؟
مدوسا با تردید سرش رو بالا آورد.
- خوبه، حالا به من بگو چجوری کمکت کنم؟
با صدایی که از گریه می‌لرزید میگه:
- من نمی‌دونم... من سال‌هاست اینجام و افراد بی‌گناه زیادی رو کشتم. من یه گناهکارم که ناپاک شده.
کلافه از جام بلند میشم و طول و عرض اتاق رو طی می‌کنم. در همون حال میگم:
- شما چیزی به نظرتون نمی‌رسه؟
ماریا تکیه‌ش رو از دیوار برمی‌داره و میگه:
- منم واقعاً گیج شدم. اما کسی که غرق در گناه شده و ناپاکه اصولاً باید تمیزش کنی. حالا چجوری نمی‌دونم!
کایرس متفکر میگه:
- به نظرم باید توبه کنه تا گناهش بخشیده بشه.
نها بشکنی می‌زنه.
- ایول خودشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
سامر در حالی که تو چهارچوب در وایساده بود گلویی صاف می‌کنه:
- گیریم که توبه کرد و گناه‌هاش بخشیده شد. چجوری می‌خوای ناپاکی‌ش رو درمان کنی؟
حق با سامر بود، اما برای هر چیزی یه راه‌حلی وجود داره، حتی هر نفرین و طلسمی رو میشه شکست. پس باید دنبال شکستن طلسم باشی، اما چجوری ناپاکی رو از بین ببرم؟ وای خدایا خودت کمکم کن. من حالا خیلی بهت نیاز دارم. حدود چند دقیقه گذشت. مدوسا بی‌صدا سرجاش مونده بود. بقیه هم بدون حرفی روی زمین نشسته بودند، کلافه دستی به موهام می‌کشم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
- فکر کن آسمین فکر کن. چجوری ناپاکی رو از بین ببرم... .
با فکری بلند میگم:
- وای فهمیدم!
آکان که انگار داشت چرت میزد با صدای بلندم از جاش می‌پره.
- چی‌شد کی مرده؟ چی ر پیدا کردی؟
با غیض میگم:
- منو باش کی رو با خودم آوردم. خرس گنده.
نها با ذوق میگه:
- دیدی گفتم مثل خرسی!
کایرس بدون توجه بهشون خطاب بهم می‌پرسه:
- خب بگو چه راهی پیدا کردی؟
جدی میشم.
- مگه نباید ناپاکی رو از بین برد؟
- خب آره... .
با شک میگم:
- خون من پاکه، میشه ناپاکی رو شست.
سامر عصبی از جاش تکون می‌خوره.
- چی داری واسه خودت میگی مگه تو خونی هم تو بدنت مونده.
کلافه میگم:
- راه دیگه‌ای داری بگو. در ضمن من‌. که نمی‌خوام همه خونم و خالی کنم. فقط در حدی که... .
سکوت کردم. چی می‌گفتم؟ مگه من می‌دونم چقدر نیازه؟ سامر با یه حرکت دستمال از چشمش باز کرد و تو یک قدمیم وایساد و عصبی گفت:
- خب تا چه حد هان؟ اصلاً خودت می‌دونی چقدر نیازه؟ نه نمی‌دونی، اما من نمی‌ذارم این کار رو بکنی!
ناخوداگاه اخم‌هام توی هم رفت. سامر دیگه داشت از حدش می‌گذشت. اون حق نداشت تو کار من دخالت کنه! با همون اخمم با لحن جدی میگم:
- ببین سامر بهت گفته بودم حد خودت رو بدونی،اما تو هر بار فراتر از حدت رفتی. تو کار من دخالت نکن. فهمیدی؟
با پوزخند میگه:
- اگه از حدم خارج نشم تو خودت رو به باد میدی که.
- به تو چه آخه! ببین کارهای من به خودم مربوط میشه. پس دخالت بی‌جا نکن. من مرده و زنده‌م به خودم مربوط میشه!
سامر با نگاه غصب‌ناکی دستش رو مشت کرد و از اتاق خارج شد. بدون توجه بهش به سمت مدوسا رفتم و بالا سرش وایستادم، با انگشت شصتم ناخون‌های بلندم رو لمس کردم. با انگشت اشاره‌م کف دستم رو خراش عمیقی دادم که سوزش دستم زیاد شد. با صورت جمع شده دستم رو مشت کردم و بالای سر مدوسا گرفتم. با هر قطره خونی که روی مارها می‌ریخت اون‌ها رو کوچیک‌تر می‌کرد. زیر لب زمزمه کردم:
- پروردگارا تو را سپاس می‌گویم. تویی که پروردگار جهانیان هستی، به بنده خود یاری برسان و او را از بند حقارت و تاریکی رها کن... .
با تموم شدن جمله‌م مدوسا تکون خفیفی خورد و شروع به ناله کرد. مار‌های روی سرش کم‌کم از بین رفتند و کامل محو شدن و جاش رو به موهای طلایی رنگی داد. حدود چند دقیقه بعد خیره به دختری که مثل ستاره می‌درخشید، لبخند محوی زدم و گفتم:
- خوش اومدی بانو مدوسا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
مدوسا با خوش‌حالی به دست‌هاش نگاه کرد و دستی به موهای طلایی رنگش کشید. یک دختر موطلایی با چشم‌های‌ آبی و پوست سفید، لب‌های غنچه و ابروهای کمونی با لباس طلایی و سفید بلندی. واقعاً دختر زیبایی بود. با دیدن خوش‌حالیش ناخودآگاه چشم‌هام خیس شد. خدایا شکرت که کمکم کردی. مدوسا نزدیکم شد و محکم بغلم کرد. با بغض گفت:
- خیلی ازت ممنونم. ممنونم آسمین.
با لحن آرومی میگم:
- خواهش می‌کنم... برات خوش‌حالم.
آروم جدا شدم و برگشتم سمت بچه‌ها، در حالی که به بیرون می‌رفتم گفتم:
- چشم‌هاتون رو باز کنید.
منتظر واکنش‌شون نموندم و به سمت بیرون رفتم، حتماً مدوسا خودش باهاشون جور میشد.
***
دوماه بعد
با اخم های ت وهم عصبی میگم:
- منظورت چیه که مایکل از زندان فرار کرده؟ مگه اون خراب شده نگهبان نداشت؟
کایرس با جدیت قدمی به سمتم برمی‌داره.
- آروم باش... فرمانده زندان میگه عصر که بهش سر زدیم تو سلولش بود، اما نصف شب که سرباز میره بهش سر بزنه می‌بینه کسی نیست.
کلافه دستی تو موهام می‌کشم.
- وای... وای خدایا یه عده اوسکل دور من‌ رو پر کرده. من نمی‌فهمم چطور بدون اینکه کسی ببینتش از زندان فرار کرده؟
کایرس با لحنی که کلافگی توش موج میزد شمرده میگه:
- دِ همین دیگه! اصلاً در سلول باز نشده سربازیم کشته نشده... .
با تردید میگم:
- نکنه تله پاتی کرده؟
- امکان نداره! کل سلول با طلسم قوی پوشیده بود.
با دستم شقیقه‌م رو ماساژ میدم.
- حتما یکی طلسم رو شکسته. یکی که خیلی قویِ!
کایرس: اما چرا باید مایکل رو فراری بده؟
راه اتاقم و پیش می‌گیرم و در همون حال جوابش رو و میدم.
- نمی‌دونم... تحقیق کن چه کسی می‌تونه طلسم محافظ رو بشکنه. در ضمن بی‌سر و صدا!
کایرس: باشه حتماً.
پله‌ها رو یکی دوتا کردم و به اتاقم رسیدم. در رو باز کردم و محکم کوبیدم که صدای بدی داد. به درک! اعصابم به هم ریخته بود و توانایی این رو داشتم اون کسی که پشت این ماجرا بود رو آتیش بزنم. آخه کدوم الاغی زده به سرش رفته مایکل و فراری داده. حتماً یه جنگ دیگه تو راهه. وگرنه چه دلیلی داره این کار رو کنه. از عصبانیت داشتم منفجر می‌شدم که صدای در اومد. با صدای کنترل شده‌ای گفتم:
- کیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
در باز شد و خدمت‌کار با صورت رنگ پریده گفت:
- ملکه شاهزاده سامر اومدند.
این بشر چرا نمی‌خواد بفهمه من بهش حساسیت دارم که انقدر دم‌پر من نباشه! با لحن عصبی میگم:
- چی‌کار کنم؟ اومده که اومده! نکنه می‌خواد بیام بهش خوش آمد بگم؟
خدمت‌کار با لکنت میگه:
- گفتند... با شما... کار دارند.
یعنی نفهم که میگن همینه‌. این بشر حالیش نمیشه من جوابم تغییری نمی‌کنه. آخه هر روز واسه چی میاد اینجا؟ خیال کرده من بچه هجده ساله‌م که با این کاراش جوابم رو تغییر بدم. این‌بار با صدای بلندی میگم:
- بی‌خود کرده با من کار داره! بهش بگو از اینجا بره.
خدمت‌کار تند «چشمی» گفت و زود جیم زد. عصبی قدمی به سمت پنجره برداشتم و پرده رو کنار زدم و بازش کردم. نسیم خنک حالم رو خوب کرد. نمی‌دونم چرا نمی‌خواد بفهمه من دلم پیش یکی دیگه‌ست؟ چرا باید عاشق کسی باشی که دوست نداره؟ هه! عشق اونم یک طرفه! چرا من نمی‌تونم یه روز خوب داشته باشم؟ چرا کسی که دوستش دارم دوستم نداره؟ اما اون دوستم داره. من می‌دونم چشم‌هاش وقتی بهم خیره بود و می‌گفت دوستم داره نمی‌تونه دروغ باشه. پس دلیل رفتنش چی بود؟ یعنی من واقعاً مانع از رسیدن به هدفش بودم؟ اصلاً کدوم هدف؟ مگه هدفیم داره؟ خنده هیستریکی کردم، خندیدم. بلند و دیونه‌وار! در با صدای بدی باز شد و سامر به سمتم اومد. نمی‌دونم چی تو صورتم دید که نگران قدمی به سمتم برداشت. بی‌توجه به خنده هیستریک ادامه دادم، دلم عجیب گرفته بود. انگار دل‌تنگ کسی بودم. نمی‌دونم تا چه حد می‌تونم تحمل کنم. ای‌کاش هیچ‌وقت نمی‌رفت. نزدیکم شد و مات و مبهوت زمزمه کرد:
- آسمین... تو چت شده؟
هه من چم شده؟ جالبه. بدون تغییر حالتی میگم:
- چیزی نشده که... نه هیچ اتفاقی نیفتاده، من خوبم مثل همیشه. همه چی خوبه اما... . دستم رو مشت کردم و گذاشتم روی قلبم و چند بار ضربه زدم.
- این خوب نیست... مثل همیشه نیست. بی‌قراره خیلی بی‌قرار! خسته شدم دیگه. بهت گفتم نه. چرا هر روز میایی اینجا؟ چرا نمی‌خوای بفهمی این برای یکی دیگه می‌تپه؟ چرا هر بار باید یه‌جوری عذاب بکشم؟ چرا نمیشه خوش‌حال باشم. با اومدنت با گفتن اینکه دوستم داری عذابم نده! من درد عشق یک طرفه رو می‌فهمم.
لحنم خیلی سوز داشت. دلم به درد ا‌ومده بود، خسته شده بودم. تک‌تک وجودم اون رو می‌خواست. سامر نگران از دوتا بازوم گرفت.
- آروم باش... من از همون روزی که دیدمت دلم رو بهت باختم؛ پسش نزن!
لحنش همراه با کلی التماس بود اما من دلباخته یکی دیگه بودم. قلبم از لحنش به درد اومد، دیگه تحمل نکردم. روی زانو افتادم و به حال خودم و سامر زار زدم. صورتم از گریه خیس شده بود. دلم دیگه طاقت نداشت. عشق ذره‌ذره آبم کرد و حالا فرو ریختم. با صدایی که از گریه می‌لرزید میگم:
- خسته‌ام سامر. بهت گفتم فراموشم کن. بهت گفتم من نمی‌تونم عاشق دو نفر بشم... چرا باز اومدی هان؟ نمی‌بینی حالم رو؟
سامر با چشم‌های قرمز روبه‌روم نشست و لب زد:
- می‌دونم دوستم نداری اما بمون کنارم. نمی‌تونم فراموشت کنم. با خودت همچین نکن.
خنده تلخی گوشه لبم اومد.
- من تنها کنار اون آرومم می‌فهمی؟ ازم دور باش، برو من نمی‌تونم کنارت بمونم. من قلبم مچاله شده. زخم عمیقی که برداشته، تنها با وجود اون درست میشه.
سامر کلافه خواست بغلم کنه که بلند داد زدم:
- به من دست نزن... از اینجا برو. اصلاً همه‌تون برین تنهام بذارید.
به خاطر دادی که زدم همه اومدن تو اتاق. نها با دیدنم تند اومد کنارم.
- آسمین چت شده تو خوبی؟
- بلند شید برید بیرون همه‌‌تون!
کایرس عصبی خطاب به سامر میگه:
- مگه بهت نگفتم نیا هان؟ چرا نمی‌فهمی؟
سامر ‌کلافه میگه:
- تا کی می‌خواد بهش فکر کنه هان تا کی؟
کایرس عصبی به سمتش اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- به تو چه هان؟ می‌خواد همیشه به یادش باشه تو چرا خودت رو می‌کشی؟
ماریا با ترس به سمتم اومد و به آکان اشاره کرد تا اون دوتا رو ساکت کنه.
ماریا: آسمین حالت خوبه؟
گنگ بهش خیره شدم. منظورش رو متوجه نمی‌شدم، مغزم هنگ کرده بود. انگار هیچ چیزی برام مهم نبود، قلبم آروم شده بود. این جیغ و داد کار خودش رو کرد. لبخندی که بی‌شباهت به پوزخند نبود، روی لبم نشست. از جام بلند شدم و با لحن سردی گفتم:
- همه‌تون خوب گوشتون رو باز کنید. من عاشق یه نفرم. تا آخر عمرم هم عاشقش می‌مونم. سامر تو هم دیگه اسمی از دوست داشتن پیش من نیار. می‌دونم سخته، انا من دلم رو به کسی دادم که پس گرفتنش مساوی میشه با خط صاف قلبم.
نفسی تازه کردم و خطاب به کایرس میگم:
- دنبال کارها باش. هر کی باشه پیداش می‌کنم و خودم به حسابش می‌رسم.
با تموم شدن حرفم به سمت پنجره رفتم که صدای بغض‌آلود نها اومد.
- کجا میری آسمین؟
بدون برگشتن کوتاه میگم:
- نیاز دارم تنها باشم.
بدون مکث از پنجره می‌پرم، آسمون امشب عجیب غمگین بود. انگار اون‌هم دلش پُر بود. تو دل آسمون بی‌صدا پرواز می‌کنم و تنها قطره‌های بارون هستند که روی صورتم می‌خوره و سکوت رو می‌شکنه. امشب دیگه نتونستم نبودش رو تحمل کنم و شکستم. یعنی الان داره چی‌کار می‌کنه؟ کی کنارشه؟ هه حتماً در حال خوش‌گذرونیه دیگه، چه دلیلی داره خوش نباشه؟ مگه نمی‌خواست نباشم مگه نگفت عاشقم نیست؟! وسط گریه لبخند تلخی زدم. دنیا هیچ‌وقت به کام من نبود. اینم روش، اما این یکی آخرش از پا درم میاره. دستی به چشم‌های خیسم می‌کشم دیگه کافیه هر چی گریه کردم. با دیدن روشنایی که از جنگل شمالی می‌اومد، اخم‌هام توی هم رفت، کی این وقت شب اون‌ هم تو جنگل شمالی که ورود بهش ممنوع شده پا می‌ذاره! آروم به سمت‌شون حرکت می‌کنم و کمی دورتر فرود میام. با دیدن‌شون صورتم رنگ تعجب می‌گیره! این‌ها چرا این شکلی بودند. شبیه انسان بودن اما روی سرشون شاخ کوچیکی داشتند‌. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. با صدای یکی‌شون حواسم رو جمع می‌کنم.
- باید خیلی زود از اینجا بریم.
- نمیشه... باید قبل رفتن اون سنگ رو پیدا کنیم.
- آخه چطوری؟ ما که نمی‌دونیم کجاست.
- اگه بدون سنگ بریم ارباب حتماً ما رو می‌کشه... فردا می‌ریم به اقیانوس سرخ، مطمئنم اونجا یه خبرهایی هست.
با اسم اقیانوس سرخ تو ذهنم دنبالش گشتم. برای چی‌ می‌خوان برن اونجا؟ حس خوبی به این موضوع ندارم. حتماً نقشه‌ای دارن! زود به اتاقم تله پورت کردم. بهتره یه سر بریم به اقیانوس سرخ. حتماً خبریه... . با تابش نور به چشمم، آروم لای پلکم رو باز کردم. با نگاه کلی به اتاقم تو جام جابه‌جا شدم و دستی به چشمم کشیدم. هنوز یه‌کم خسته بودم. به زور از جام بلند شدم و دست و صورتم و شستم. جلوی آینه قدی وایسادم و خودم رو برنداز کردم. شلوار جین مشکی با نیم‌تنه قرمز تا پایین ناف. با برداشتن شنل قرمزم از اتاقم خارج شدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم. خدمه با دیدنم تعظیمی کرد و بیرون رفت. برای خودم صندلی عقب کشیدم و نشستم چیزی از اومدنم نگذشته بود که کایرس وارد آشپزخونه شد و روی صندلی روبه‌روم نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین