جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,330 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
بعد قاه‌قاه می‌خنده.
آکان متعجب، خطاب به من میگه:
- مطمئنی این خواهرت سالمه؟
بی‌خیال میگم:
- مدلشه. عادت می‌کنی!
- اما به نظر من‌ که نرمال نیست.
- سلام بچه‌ها... .
با دیدن میاکا که دست هیراد دور گردنش بود نگاهی بهش میندازم.
- سلام و زهر خر! من هزار بار به تو نگفتم به من نگو بچه؟
هیراد با خنده میگه:
- زنم رو اذیت نکن بچه.
زیر لب «زن زلیلی» میگم که نها صدا بلند می‌کنه.
- من گفته بودم این داداشمون زن‌ زلیل میشه!
میاکا با خنده به سمتم میاد که تند از جام بلند میشم.
- تو دیگه نه، بسمه به قدر کافی امروز چلونده شدم.
میاکا بدون توجه به حرفم محکم منو تو بغلش می‌گیره، با حالت زاری خطاب به هیراد میگم:
- بیا این زنت رو ازم جدا کن.
هیراد تک خنده‌ جذابی می‌کنه و دست میندازه دور بازو میاکا و ازم جداش می‌کنه. همین‌که خواستم نفسی تازه کنم یکی محکم‌تر از قبل بغلم کرد.
- خوبی آسمین؟
لحن هیراد نگران بود پس اونم حس کرده بود دلم بی‌قراره. منم محکم بغلش کردم.
- اوم... نگران نباش من خوبم!
ازم جدا شد اما دستش هنوز روی بازوم بود.
- مطمئن باشم؟
دستم رو به علامت اوکی گرفتم و به عادت همیشگی‌م کمی سرم رو به سمت راست خم کردم. با لبخند اطمینان بخشی گفتم:
- آره بابا... خواهرت رو دست کم گرفتی‌ ها.
لبخند گرمی زد و پیشونیم رو بوسید. با این کارش کلی آروم شدم، همه نشستیم. هیراد دستش رو انداخته بود دور گردن میاکا... یک سال پیش باهم ازدواج کردن و واقعاً به هم می‌اومدند. دوسال گذشت، دوسال با کلی اتفاق! تصمیم گرفتم به روال قبلی زندگیم برگردمچ گاهی تو خلوت خودم به یاد خاطرات‌مون گریه می‌کنم. قصد ندارم خودم رو پشت یه دختر مغرور و قوی قایم کنم، من قوی هستم با یادش با بودنش. درسته کنارم نیست اما تو قلبم که هست. همه چی مثل قبل شده. فقط نبودش خیلی حس میشه. قلب بی‌قرار منم هر روز بیشتر از دیروز عاشقش میشه. قصد ندارم جلوی عاشقیم رو بگیرم. عشق برای من خیلی مقدسه و من با تمام وجودم می‌پرستمش. با صدایی از پشت سرم سر جام صاف شدم. هیراد با خوش‌رویی با طرف احوال پرسی کرد. بقیه هم همین‌طور و تنها کایرس با لحن سردی سلام کرد. بی‌تفاوت با دست‌بندم ور رفتم که سایه کسی روم افتاد.
- سلام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
بدون واکنش خاصی سرم رو بلند کردم و با نگاه براقش روبه‌رو شدم. پیرهن سفید با شلوار طوسی کتان، موهای قرمزش خیلی تو چشم بود و صد البته بهش می‌اومد از جام بلند شدم.
- سلام!
با لبخند معنی داری دستش رو به سمتم دراز کرد.
- خوبی؟ خیلی وقته ندیدمت!
بی‌خیال دستم رو تو دستش گذاشتم و با نگاه چپی گفتم:
- حناق بخوره تو گردنتون! تو هم که یه ماه پیش اومده بودی و کلی از پیشرفتم تعریف کردی.
به گرمی دستم رو فشرد و لبخندش عمق گرفت، اصلاً حس خوبی بهش نداشتم.
- من‌ که فقط یکی دوبار اومدم.
دستم‌ و رها کرد و تو جای خالی که روبه‌روی میز من بود، نشست. اَه گند تو این شانس، حالا نمیشد بری یه جا دیگه بشینی؟ آکان که میزش کنار میز سامر بود با شوخی میگه:
- خب چه‌خبر؟ کم پیدا شدی؟
سامر نگاهی بهم میندازه.
- تا آسمین بود جمع ما جمع بود اما حالا تا میری پیشش با جفتک از پنجره می‌اندازتمون بیرون.
همه می‌خندند که اخمی می‌کنم:
- زهرمار و هرهر... مثل قوم الظالمین می‌مونید. وقتی میاید رفتن یادتون میره کلاً.
آکان با خنده میگه:
- اینکه چیزی نیست. منو ماریا سه ماه پیش رفتیم پیشش و یه ماه موندیم. آخرش آسمین هم قاطی کرد و یه‌جوری تهدیدمون کرد که مجبور شدیم مثل موش‌ها تونل بکنیم و الفرار.
نها با غیض میگه:
- دروغ میگه بابا. به نظرت میشه این یک ماه بدون سرو صدا بگذره؟ این گوریل خان هر روز عین این شترها می‌اومد بالا سرت و نمی‌ذاشت بخوابی، کلی هم حرف میزد هیچ! یادمه آخرین روز صبح زود رفته بود اتاق آسمین و هی پتو رو از روش می‌کشه کنار. آخرش‌ هم که آسمین بیدار نمیشه لیوان آبی که کنار میز عسلی بود رو برمی‌داره و تو صورت آسمین می‌ریزه.
سامر متعجب میگه:
- واقعاً؟!
- آره خوب یادمه سر این موضوع یه ماه کسی جرئت نمی‌کرد از صد قدمیش رد بشه!
آکان از شدت خنده قرمز شده بود. نها که انگار چیزی یادش امده بود تند میگه:
- تازه چند بار تو غذای آسمین فلفل ریخته بود و حتی بعضی موقع‌ها غذا شور بود که آخرش معلوم شد کار این گاو بود.
آکان با حالت چندشی میگه:
- یه وقت کم نیاری، امشب هرچی حیوان بود به من نسبت دادی!
کایرس تایید می‌کنه:
- این اگه بخواد یه کلمه حرف بزنه مطمئن باش اون یه کلمه مربوط به حیواناته.
نها جیغی می‌زنه:
- تو فعلاً علفت و بخور.
کایرس به نها اشاره کرد.
- بفرما دیدی.
سامر شروع به خندیدن می‌کنه. آکان که داشت می‌ترکید، با خنده بریده میگه:
- وای آسمین عجب باغ وحشیه اینجا.
چشم غره‌ای بهش میرم.
- به‌خصوص با لباس سفیدت خیلی زیبا شدی.
آکان سری خم می‌کنه که وسط راه تند میگه:
- الان تو به من گفتی خرس قطبی؟
خنده ژکوندی تحویلش میدم.
- دقیقاً!
حدود نیم ساعت باهم گپ زدیم که احساس کردم کسی داره نگاهم می‌کنه. با نگاهم دنبال منبع حسم گشتم که به دوتا چشم قرمز رسیدم، پس اومد! قلب بی‌قرارم با دیدنش بی‌قرارتر شد. داشت به سمت ما می‌اومد عادی نگاهم رو ازش گرفتم و به نها که نگران بهم خیره بود، دوختم. چپ‌چپ نگاهش کردم که نفسش رو آسوده بیرون داد‌. با صداش که با بقیه احوال‌پرسی می‌کرد گوشم رو تیز کردم، خیلی عادی با بقیه حرف میزد‌. کایرس با لبخند محوی باهاش دست داد و گرم سلام کرد. با تعجب به کایرس چشم دوختم که با ابرو اشاره کرد چیه که زیر لب گفتم:
- مرض و چیه!
- خیلی خوش اومدی!
متعجب به دستی که جلوم دراز شده بود، نگاه کردم. خیلی زود خودم رو جمع و جور کردم و عادی بدون این‌که از جام بلند بشم با لبخند محوی باهاش دست دادم.
- سلام. ممنون.
نگاهش رنگ تعجب گرفت. بدون مکثی خواستم دستم‌ و از دستش بکشم بیرون که ثانیه‌ای محکم گرفت و زود رها کرد. عادی به رو‌به‌روم خیره شدم، کایرس دست کلاوس و کشید و کنار خودش جا کرد. زیر لب غر می‌زدم. کفتر بی‌خاصیت جا قحط بود. حتماً باید جلو چشم من باشه. نه اینکه از خدامم بود، برا همین. کایرس کنار خودم نشسته بود و نزدیکی کلاوس بهم حس خوبی می‌داد، زیر چشمی نگاهش کردم. پیرهن جیگری که مثل همیشه دکمه اولش باز بود و آستین‌هاش و تا زده بود. شلوار جین مشکی، موهاش رو این‌بار برعکس همیشه بالا زده بود. نامحسوس دستم رو روی قلبم گذاشتم. من هر چقدر هم کنار بیام، بازم قلبم کار خودش رو می‌کنه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
به زوج‌های در حال رقص نگاه می‌کردم. نها با کایرس بیشتر ادا در می‌آوردن تا رقص! با نگاهی به پام متوجه کوفتگیش شدم، اما نمی‌شد درش بیارم. این دوتا میرغضب یکی دست به سی*ن*ه و اون یکی با اخم به یک نقطه خیره بودند و اون نقطه من بودم! بی‌خیال پای راستم رو بالا آوردم کمی میزم رو عقب کشیدم. کفش یخیم رو در آوردم که صورتم از درد جمع شد. با دیدن زخم روی پام اخمی کردم. یاد ماریا افتادم که وقتی داشت بلند می‌شد با پاشنه کفشش محکم به پام زده بود. کلافه نفسم رو بیرون دادم و اون یکی کفشم رو هم در آوردم و کنار هم گذاشتم. از جام بلند شدم که سامر سوالی نگاهم کرد. با صورتی که به خاطر سوزش پام جمع شده بود میگم:
- الان میام!
به سمت خدمتکاری که کنار اتاقی وایساده بود رفتم.
- ببخشید خانم؟
سر برگردوند.
- بله بفرماید.
- میشه بهم چسب زخم بدید؟
تند سرش و تکون داد.
- حتماً! لطفاً یه لحظه صبر کنید.
خدمتکار بعد از چند ثانیه برگشت، تشکری کردم و به سمت میز قدم برداشتم. وقتی رسیدم سامر نبود و تنها کلاوس با اخم نشسته بود. بی‌توجه روی صندلیم نشستم و پام رو بالا آوردم. روکش چسب رو پاره کردم و به زخمم زدم. دوباره کفش‌هام رو پام کردم و سر جام صاف نشستم.
- آخیش راحت شدم، خدا بگم چی‌کارت نکنه ماریا.
کلاوس: فکر نمی‌کردم بیای!
با صداش کمی هول میشم اما سعی می‌کنم عادی باشم.
- نمی‌خواستم بیام. نها اصرار کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
متوجه نگاه خیره‌ش شدم. بدون تغییری در نگاهم بهش خیره شدم. داشتم تو چشم‌هاش غرق می‌شدم که زود رو برگردوندم و مشغول خوردن نوشیدنیم شدم. لحظه‌ای در سکوت گذشت که احساس کردم چیزی به سرعت نور از کنارم گذشت. تند سرم رو به سمتش برگردوندم که هیچی ندیدم، با سوزش بازوم دستم رو روش گذاشتم که کلاوس هم متوجه شد و با ابروی بالا رفته نگاهم کرد. سوزش بازوم بیشتر شد انگار که داشتن با آهن روش داغ می‌ذاشتن. صورتم از درد جمع شده بود کلاوس مشکوک به سمتم برگشت که وقتی حالم رو دید از روی صندلیش بلند شد و خودشو بهم رسوند.
- آسمین چی‌شده؟
اون لحظه دردم از یادم رفت و فقط به آوای زیبایی که از دهنش خارج میشد محو شده بودم. بالاخره بعد دوسال دوباره اسمم و صدا کرد قطره اشکی از چشمم جاری شد کلاوس فکر کرد به خاطر درده اما من برای نگرانیش اشک ریختم. دستی روی دستم قرار گرفت و به زور دستم‌ رو از بازوم برداشت، کلاوس با دیدن اژدهایی که نورانی شده بود اخمی کرد. با احساس اینکه یکی کنارم نشست سرم و بلند کردم. کایرس نگران بهم خیره شد.
- چی‌شده؟ حالت باز بد شده؟
کلاوس با شنیدن دوباره اخم پررنگی کرد. چند بار این اتفاق افتاده بود. پس باید اونا هم اینجا باشن. با چشم دنبالش گشتم که با دیدن چیز کاملاً سیاه رنگی کنار ورودی به زور بازوی کایرس رو کشیدم که خم شد تا بشنوه چی میگم.
- کنا... کنار در... وایساده... .
کایرس تند سر چرخوند و با دیدنش اخمی کرد. انگار کلاوس هم شنیده بود که به سرعت به اون سمت رفت. کایرس هم پشت سرش راه افتاد. با دور شدن دوتاشون دردم بیشتر شد که جیغ خفه‌ای کشیدم. نمی‌دونم با اینکه از اینجا دور شده بود چرا بازوم، باز هم می‌سوخت. با احساس نزدیکی چیزی به روبه‌روم چشم دوختم، لعنتی یکی‌شون اینجا بود. بدن کاملاً سیاه با دو چشم سفید بدون دهن، دست‌هاش کشیده و ناخن‌هاش بلند بود. به سرعت به سمتم نزدیک شد، هر چقدر نزدیک‌تر میشد سوزش بازوم بیشتر می‌شد. با سختی از جام بلند شدم که فاصله بینمون رو پر کرد و بهم حمله‌ور شد. کنترلی روی قدرتم نداشتم. تمرکزم به هم ریخته بود. با زخمی شدن بازوم انگار که سوزش از بین رفت اما کمی می‌سوخت. ناخن‌هاش خونی بود. باز بهم حمله‌ور شد که تو دستم شمشیر یخیم و ظاهر کردم، افراد هنوز متوجه ما نشده بودند. همه مسـ*ـت بودن و صدای موزیک اجازه نمی‌داد متوجه ما بشن. با فرو بردن شمشیرم به بدنش با صدای گوش خراشی تبدیل به خاکستر شد. نفس‌نفس می‌زدم. نگاهی به خونی که از بازوم جاری بود و قسمتی از لباسم رو کثیف کرده بود انداختم، یک‌هو سرم گیج رفت و کم مونده بود بیفتم که یکی محکم گرفتتم. با بی‌حالی نگاهی به سامر که نگران اسمم رو صدا میزد، کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- آسمین؟ آسمین یه چیزی بگو چه اتفاقی افتاده؟
- چیزی... نیست انگار خوشی به من نیومده.
کمکم کرد تا روی صندلی بشینم. با صدای بلندی هیراد رو صدا کرد که همگی بهم نزدیک شدن.
هیراد: چی‌شده چرا زخمی شدی؟
نها با گریه دستم و گرفت.
- آسمین... چت شد آخه؟
هیراد عصبی به سامر میگه:
- چرا این‌جوری شده؟
- نمی‌دونم وقتی رسیدم این‌جوری بود... .
داشت با یه چیزی مبارزه می‌کرد.
ماریا با آکان نگران به سمتمون میان.
ماریا: وای خدا... اینجا چه‌خبره؟
عصبی میگم:
- بس کنید دیگه! به جای این‌ حرف‌ها یکی دستمال بهم بده.
آکان تند با پارچه‌ای نزدیکم میشه. ماریا زود پارچه رو ازش می‌گیره و دور بازوم می‌بنده. سوزش بازوم بیشتر میشه، اما این‌بار به خاطر زخمم بود. بی‌حال نگاهی به جمعیتی که دورمون جمع شدن می‌ندازم. سامر تند میگه:
- همه برن.
با متفرق شدن جمعیت، چشمم به کایرس و کلاوس میفته که دارن میان. کلاوس به محض دیدنم هیراد رو کنار می‌زنه و جلوم وایمیسه.
- بازوت چی‌شده؟
کلافه سرم و بلند می‌کنم.
- شما که رفتید یکی دیگه‌شون بهم حمله کرد. به خاطر سوزش بازوم تعادل نداشتم اما با زخمی شدنش تمرکزم برگشت... .
کایرس: خب چی‌شد کجاست پس؟
چپ‌چپ نگاهش می‌کنم.
- کشتمش!
هیراد عصبی خطاب به کایرس میگه:
- تو مگه محافظش نیستی پس کدوم گوری بودی.
کایرس نگران بهم نگاه می‌کنه که پیش‌دستی می‌کنم.
- دنبال اون یکی بود.
کلاوس رو به سربازی که کمی دورتر بود، اشاره می‌زنه که همه رو بیرون کنند. البته مهمونی دیگه تموم شده بود... . همگی دور میز نشسته بودیم. سامر جدی می‌پرسه:
- از کدوم گروه بودن که بهت حمله کردن؟
- نمی‌دونم... شبیه به هیچ موجودی که تا حالا دیده بودم نبود.
خطاب به کایرس می‌پرسم:
- شما چیزی نفهمیدید؟
- نه... تا مرز گیم فنارند دنبالش کردیم اما یهو غیب شد.
کلاوس با اخم‌های توهم میگه:
- چندمین بارشون بود؟
کایرس گلویی صاف می‌کنه.
- اولین بارشونه عملی حمله می‌کنن.
ماریا گیج می‌پرسه:
- یعنی چی عملی؟.
با صدای تحلیل رفته‌ای میگم:
- هر بار تو خوابم می‌دیدمشون و وقتی از خواب بیدار می‌شدم بازوم می‌سوخت. چند باری این اتفاق افتاد تا اینکه یک بار که از قصر خارج شده بودم دیدمشون اما بهم حمله نکردن.
هیراد با نگرانی بهم میگه:
- آسمین تو خوبی؟
واقعیتش اصلاً خوب نبودم. احساس می‌کردم چیزی داره تو خونم حرکت می‌کنه، بدنم به شدت داغ بود. نها که دست و گرفته بود با گریه میگه:
- فکر نکنم خوب باشه بدنش خیلی داغه.
سامر با تردید می‌پرسه:
- با چی زخمیت کرد؟
- با ناخونش. البته بیشتر شبیه چنگک بود.
کلاوس بلافاصله بعد گفتن این حرف هیراد رو که کنار بازو چپم وایساده، کنار می‌زنه. تند پارچه‌ی روی زخمم رو باز می‌کنه، سامر با اخم میگه:
- چی‌کار می‌کنی؟
کلاوس بدون توجه بهش خطاب بهم میگه:
- می‌تونی حسش کنی؟
سری تکون میدم که آکان می‌پرسه:
- چی‌شده کلاوس؟
- چنگکش سمی بوده! هدفش زخمی کردنش بود تا سم وارد بدنش بشه.
نها و میاکا «هین» بلندی می‌کشن، ماریا تند میگه:
- وای حالا پادزهر رو از کجا بیاریم؟
کایرس: پادزهری وجود نداره... اما یه راه هست.
‌سامر: چه راهی؟
کایرس نگاهی بهم می‌ندازه.
- باید سم رو از بدنش خارج کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
آکان: اما چطوری؟
آروم لب می‌زنم:
- با قدرت کنترل.
نها تند میگه:
- اما اون‌دفعه جواب نداد.
با گلویی خشک شده دوباره لب می‌زنم:
- این دفعه میده.
ماریا پیش‌دستی می‌کنه.
- میرم وسایل رو بیارم.
سری تکون میدم و خطاب به کایرس میگم:
- کایرس میشه یه لیوان آب برام بیاری؟
- آره حتماً.
تند به سمت خدمتکار میره و با لیوان آبی برمی‌گرده.
- بفرمابید.
لیوان رو ازش می‌گیرم.
- تقصیر تو نبود پس راحت باش.
لیوان رو به لب‌هام نزدیک می‌کنم و کمی می‌خورم، از لبم فاصله میدم و نگاهی به لیوان تو دستم می‌کنم، با حس اینکه خنک شد دوباره با یه نفس همه‌ش رو سر می‌کشم... . ماریا کنارم می‌شینه، با بلند کردن سرم نگاهی به قیافه نگران میاکا و نها می‌ندازم.
- هیراد این زنت رو بردار ببر اون‌ طرف... می‌ترسم جلوتر از من غش کنه.
هیراد لبخند محوی می‌زنه.
- تو این موقعیتم باز دست بر نمی‌داری.
- دستم زخمیه، زبونم که کار می‌کنه، ولی راست میگم برین دورم خلوت بشه نیاز به تمرکز دارم.
هیراد دست نها و میاکا رو می‌گیره و می‌بره. کایرس با اخم به سامر اشاره می‌کنه که بره. سامر ناراضی به سمت بقیه میره. آکان با خنده یه "دمت گرمی" به کایرس میگه و میره. کلاوس سمت چپ بازوم و ماریا راستم نشسته بود‌. کایرس هم کنار کلاوس سرپا وایستاده بود.
کایرس: خب آسمین تمرکز کن.
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. با شنیدن صدایی که به سرعت تو بازوم در حال حرکت بود چشم‌هام رو باز می‌کنم.
- هنوز پخش نشده... .
کلاوس پارچه‌ای که دستش بود زو بالای زخمم می‌بنده. نفس عمیقی می‌کشم و روی صدایی که در حال حرکت تمرکز می‌کنم، با دست راستم سمی که بین خونم در حرکته رو به بیرون از زخمم هدایت می‌کنم. با هر حرکت سوزش بدی حس می‌کنم. در حالی که خیس عرق بودم، سم رو یک‌جا جمع می‌کنم. دستم رو محکم مشت می‌کنم که کایرس نگران دستش رو روی مشتم می‌داره تا مبادا بازش کنم.
- آسمین تحمل کن نباید مشتت رو باز کنی، وگرنه سم پخش میشه!
بی‌حال سری تکون میدم که کایرس دستش رو محکم‌تر تر می‌کنه. نفسی تازه می‌‌کنم و با اطمینان به کایرس اشاره می‌کنم که دستش رو برداره. با ته مونده زورم سم رو کشیدم بیرون. به محض بیرون اومدن سم، خون سیاه رنگی از بازوم خارج شد، ماریا ظرف کوچیکی جلوم گرفت. سم رو داخلش قرار دادم.
ماریا: چرا خون سیاه رنگه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
کلاوس: به خاطر سمه! قسمتی که با سم برخورد داشته آلوده شده.
ماریا نگران می‌پرسه:
- یعنی تا زمانی که خون قرمز بشه باید صبر کنیم؟
کلاوس سری تکون میده، کایرس نگاهی به صورت بی‌حالم می‌ندازه و شمرده میگه:
- این‌جوری که... خونی براش نمی‌مونه!
کلاوس کلافه دستی به موهاش می‌کشه و بهم می‌زنتشون. لبخند محوی به این حرکتش می‌زنم، با قرمز شدن خونم ماریا تند شروع می‌کنه به تمیز کردن زخم و بخیه می‌زنه... ‌.
***
کلاوس
با اخم‌های درهم به سمت کایرس میرم که متوجهم میشه و به سمتم برمی‌گرده.
- بهتره از اینجا برید.
کایرس سری تکون میده.
- باشه.
راهش رو کج می‌کنه بره که میگم:
- ممنون که مواظبشی.
به سمتم برمی‌گرده.
- این وظیفه منه. با اینکه می‌دونم دلیل دوریت ازش چیه بازم میگم اشتباهه!
- فکر می‌کنی برای من آسونه ببینمش و راحت از کنارش رد بشم؟ نه نیست اما... بهتره زودتر بری.
کایرس قبل رفتن با لبخند تلخی میگه:
- گاهی صدای گریه بی‌صداش رو می‌شنوم! اون حق انتخاب داشت... .
برگشت و رفت. رفت و شکستنم رو ندید. من خودم شاهد گریه‌های شبانه‌ش بودم، شاهد خنده‌های تلخش، شاهد بودم امشب چطوری چشم‌هاش بی‌تابی می‌کنن، اما همین که نفس می‌کشه برای من کافیه. با به یاد آوردن حرف‌های ابلیس عصبی مشتی حواله دیوار می‌کنم، حرکت خون رو لای انگشت‌هام حس می‌کنم. سوزش دستم اصلاً مهم نبود. تنها اشک‌های آسمین قلبم رو ذوب می‌کردن. با نیم نگاهی به زخمم لبخند تلخی می‌زنم، به یاد روزی میفتم که آسمین همین دستم رو پانسمان کرد. چقدر دقیق کارش رو انجام می‌داد... .
***
آسمین
بازم این خواب تکراری! کلافه صدا بلند می‌کنم.
- آهای... کسی اینجا نیست؟
صدایی نمیاد که عصبی روی تخته سنگی می‌شینم، نمی‌دونم دلیل این خواب لعنتی چیه! چند وقتی هست که این خواب رو می‌بینم. با صدایی گوشم رو تیز می‌کنم. یعنی چی؟ اینکه صدای گریه‌ست! با اخم از جام پا میشم و دنبال صدا راه میفتم، با عبور از رودخونه به درخت‌ها نزدیک میشم. با کنار زدن شاخه درخت بزرگی خونه سنگی بزرگی نمایان میشه، یه‌کم که جلو‌تر میرم، صدای گریه واضح‌تر میشه‌. با کمی دقت متوجه نقاشی‌های روی دیوار میشم. بدون توجه به سمت صدا حرکت می‌کنم. راه کوتاهی رو طی می‌کنم و به اتاقی که صدا ازش میاد، میرم و وارد میشم. با دیدن جسم مچاله شده نزدیکش میشم که صداش میاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- بهم نزدیک نشو.
با تردید قدمی به سمتش برمی‌دارم که بیشتر تو خودش جمع میشه، تو یک قدمیش وایمیسم که متوجه موهای شناورش میشم. موهاش غیر عادی بودن. مهم‌تر از اون انگار که چند شئ براقی به موهاش وصل بود. کنجکاو دستم رو به سمت موهاش می‌برم که درد بدی تو انگشتم حس می‌کنم. با آخ آرومی دستم رو پس می‌کشم. با دیدن انگشتم متعجب به جای نیش نگاه می‌کنم. جای دوتا دندون نیش روی انگشت اشاره‌م سیاه میشن. دخترک که از صداش معلوم بود نگرانه به سمتم برمی‌گرده و بدون این‌که بهم نگاه کنه میگه:
- چی‌کار می‌کنی؟ مگه بهت نگفتم نزدیکم نیا... .
بدون این‌که جوابش رو بدم بهش دقیق‌تر میشم، به جای مو تو سرش مار‌های سیاه رنگی بود، پس چیز براق چشم‌های مار‌ها بوده. با شک میگم:
- تو کی هستی چرا گریه می‌کنی؟
با صدایی تو گلویی میگه:
- مهم نیست. کسی متوجه من نمیشه!
با لبخند مهربونی جلوش زانو می‌زنم که ترسیده چشم‌هاش رو می‌بنده.
- ولی چند وقتی هست که من صدای گریه تو رو می‌شنوم و امشب اومدم تا پیداش کنم. بهم بگو دلیل گریه‌هات چیه؟
با گریه میگه:
- همه ازم می‌ترسن. فکر می‌کنن من یه موجود اهریمنی بدزادم. البته حق دارن. من واقعاً تبدیل به همچین موجودی شدم!
گیج میگم:
- میشه چشم‌هات رو بازکنی؟ من ازت نمی‌ترسم.
سرش رو بالا میاره اما چشمش و باز نمی‌کنه.
- باز کن.
- نمی‌تونم. همه کسانی که بهم نگاه می‌کنن تبدیل به سنگ میشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
با تعجب خیره بهش میگم:
- باز کن بهم اعتماد کن!
با تردید چشم‌هاش رو باز می‌کنه. با دیدن قیافه‌ش لحظه‌ای زبونم بند میاد؛ چهره تو هم و شبیه به ماری داشت. چشم‌هاش مثل چشم مار بود. سعی می‌کنم آروم باشم. نباید کاری کنم پشیمون بشه.
- دیدی اتفاقی نیفتاد، این فقط یه خوابه پس بهم بگو.
با تعجب می‌پرسه:
- تو کی هستی؟
کوتاه می‌خندم.
- من آسمین هستم. الهه ابراهام.
با شنیدن حرفم خوشحال میشه.
- پس... پس تو می‌تونی کمکم کنی؟
- چطوری؟
- نمی‌دونم اما خواهش می‌کنم کمکم کن. من سال‌هاست اینجا تنهام... .
گیج میگم:
- اسمت... اسمت چیه؟
- مدو.
قبل اینکه چیزی بگه از خواب بیدار میشم. لعنتی زیر لب میگم و از تخت فاصله می‌گیرم. پرده رو کنار می‌زنم و به آسمون نیمه‌روشن چشم می‌دوزم. خواب خیلی عجیبی بود. هربار قبل اینکه به خونه سنگی برسم از خواب بیدار می‌شدم اما حالا... . کلافه پنجره رو باز می‌کنم. برخورد نسیم خنک با صورتم سرحالم میاره. باد موهام رو به بازی می‌گیره و قسمتی ازش روی صورتم می‌ریزه. با دستم موهای جلوی چشمم و کنار گوشم راه میدم که با برخورد دستم به گوشم دردی و حس می‌کنم. از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم این امکان نداشت! جای نیش همون مار بود. پس یه خواب نبود، واقعی بود. تند از پنجره فاصله می‌گیرم و از اتاق خارج میشم. در رو محکم به‌ هم می‌کوبم. چون اتاق کایرس درست روبه‌روی اتاق من بود، زود از اتاقش میاد بیرون.‌
- چی‌شده آسمین؟
تند میگم:
- همین حالا برو دنبال ماریا و بیارش اینجا. من به کتاب‌خونه میرم.
- چرا اتفاقی افتاده؟
- نه چیز خاصی نیست فقط کارش دارم.
کایرس سری تکون میده و غیب میشه وارد اتاق نها میشم که می‌بینم هنوز خوابه. بی‌خیال به سمتش میرم و صداش می‌زنم.
- نها... هی نها بیدار شو.
نها خمیازه‌ای می‌کشه.
- چیه اول صبحی نمی‌ذاری بخوابم!
- نها پاشو کار واجبی دارم.
نها تند روی تخت می‌شینه.
- چی‌شده؟ اتفاقی افتاده؟ زخمت باز شده؟ باز... .
دستم و گذاشتم روی دهنش و کلافه گفتم:
- نه هیچ‌کدوم از این‌ها نیست... به کمکت نیاز دارم... .
نها کلافه روی زمین می‌شینه.
- وای خدا مردم... اینم آخریش.
نها آخرین کتابی که مربوط به افسانه‌های قدیم میشد رو روی زمین کنار بقیه گذاشت.
نها: حالا باید دنبال چی بگردیم؟
خودم هم نمی‌دونم هر چی که مربوط به نفرین یا جادو دختر یا... واقعاً نمی‌دونم! با ظاهر شدن یهویی کایرس و ماریا و آکان ابرویی بالا انداختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- چرا دیر کردید؟
آکان در حالی که دستش روی چشمشِ خمیازه‌ای می‌کشه.
- چیه اول صبحی احضارمون کردی. من هنوز گیج خوابم.
ماریا تند میاد کنارم.
- خب بگو.
- نمی‌دونم دنبال چی بگردم اما دختری که سال‌هاست اسیره، به جای مو روی سرش مار هست. کلاً شبیه به مار و تو جنگل زندگی می‌کنه.
ماریا چینی به ابروش میده.
- این‌جوری که نمیشه، فعلاً بیاین این کتاب‌ها رو نگاه کنیم شاید چیزی دستگیرمون شد.
مشغول خوندن کتاب شدم، هرچی بود به جز چیزی در مورد اون دختر! حدود نیم ساعت گشتیم اما چیزی پیدا نکردیم. نها کتابی که دستش بود رو زمین گذاشت.
- وای خدا خسته شدم. من نمی‌دونم این کتاب جانور شناسی از کجا اومده. از موش صحرایی بگیر برو تا بز!
کایرس با تعجب میگه:
- یعنی تو دو ساعته داشتی کتاب جانور شناسی می‌خوندی؟
- آره... آسمین گفت شبیه مار اما هر چی گشتم آدمی ندیدم که شبیه به مار باشه!
کلافه دستی به موهام می‌کشم.
- من گفتم شبیه به مارِ نگفتم که خود مار!
آکان با خنده میگه:
- نها داشته دنبال دوست‌هاش می‌گشته که انگار پیدا کرده.
نها دهن کجی می‌کنه.
- اتفاقاً یکیش شبیه تو بود! در ضمن با وجود شما نیازی به پیدا کردن نیست.
کایرس در حالی که کتابی دستش بود کنارم میاد.
- من هیچی پیدا نکردم.
دهن باز کردم چیزی بگم که یهو یکی تو چند قدمیم ظاهر شد. هین بلندی کشیدم که کایرس با اخم به سامر خیره شد.
- چه‌خبره این‌جوری میای؟
نها تند میگه:
- بفرما نگفتم. کلی موجودات ناشناخته دورم جمع شده.
چشم غره‌ای حواله‌ش می‌کنم و خطاب به سامر میگم:
- چیزی شده این‌جوری اومدی؟
لبخند محوی می‌زنه.
- نه اومده بودم بهت سربزنم، اما هر چی گشتم پیدات نکردم. این شد که اومدم اینجا.
چپ‌چپ نگاهش می‌کنم.
- خوبه... فقط یه زخم سطحی بود. تو چطور تله پورت کردی؟
- حالا هر چی... مادر من یکی از نواده فرشته‌هاست بهم ارث رسیده. البته تازه فهمیدم.
«آهانی» زیر لب میگم و مشغول کارم می‌شم‌. سامر خطاب به آکان می‌پرسه:
- دنبال چی می‌گردین؟
نها پیش‌دستی می‌کنه.
- دنبال یه آدمی که شبیه به مارِ.
آکان با خنده میگه:
- این منظورش دوست‌های خودش بود. دنبال دختری که نفرین یا جادو شده که شبیه به مارِ.
سامر «آهانی» میگه و میاد کنار دستم و به کتابی که مشغول ورق زدنش بودم، نگاهی انداخت.
- اینجا چه‌خبره آسمین؟
به ورق زدن ادامه میدم.
- خبری نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین