- Sep
- 279
- 1,503
- مدالها
- 2
بعد قاهقاه میخنده.
آکان متعجب، خطاب به من میگه:
- مطمئنی این خواهرت سالمه؟
بیخیال میگم:
- مدلشه. عادت میکنی!
- اما به نظر من که نرمال نیست.
- سلام بچهها... .
با دیدن میاکا که دست هیراد دور گردنش بود نگاهی بهش میندازم.
- سلام و زهر خر! من هزار بار به تو نگفتم به من نگو بچه؟
هیراد با خنده میگه:
- زنم رو اذیت نکن بچه.
زیر لب «زن زلیلی» میگم که نها صدا بلند میکنه.
- من گفته بودم این داداشمون زن زلیل میشه!
میاکا با خنده به سمتم میاد که تند از جام بلند میشم.
- تو دیگه نه، بسمه به قدر کافی امروز چلونده شدم.
میاکا بدون توجه به حرفم محکم منو تو بغلش میگیره، با حالت زاری خطاب به هیراد میگم:
- بیا این زنت رو ازم جدا کن.
هیراد تک خنده جذابی میکنه و دست میندازه دور بازو میاکا و ازم جداش میکنه. همینکه خواستم نفسی تازه کنم یکی محکمتر از قبل بغلم کرد.
- خوبی آسمین؟
لحن هیراد نگران بود پس اونم حس کرده بود دلم بیقراره. منم محکم بغلش کردم.
- اوم... نگران نباش من خوبم!
ازم جدا شد اما دستش هنوز روی بازوم بود.
- مطمئن باشم؟
دستم رو به علامت اوکی گرفتم و به عادت همیشگیم کمی سرم رو به سمت راست خم کردم. با لبخند اطمینان بخشی گفتم:
- آره بابا... خواهرت رو دست کم گرفتی ها.
لبخند گرمی زد و پیشونیم رو بوسید. با این کارش کلی آروم شدم، همه نشستیم. هیراد دستش رو انداخته بود دور گردن میاکا... یک سال پیش باهم ازدواج کردن و واقعاً به هم میاومدند. دوسال گذشت، دوسال با کلی اتفاق! تصمیم گرفتم به روال قبلی زندگیم برگردمچ گاهی تو خلوت خودم به یاد خاطراتمون گریه میکنم. قصد ندارم خودم رو پشت یه دختر مغرور و قوی قایم کنم، من قوی هستم با یادش با بودنش. درسته کنارم نیست اما تو قلبم که هست. همه چی مثل قبل شده. فقط نبودش خیلی حس میشه. قلب بیقرار منم هر روز بیشتر از دیروز عاشقش میشه. قصد ندارم جلوی عاشقیم رو بگیرم. عشق برای من خیلی مقدسه و من با تمام وجودم میپرستمش. با صدایی از پشت سرم سر جام صاف شدم. هیراد با خوشرویی با طرف احوال پرسی کرد. بقیه هم همینطور و تنها کایرس با لحن سردی سلام کرد. بیتفاوت با دستبندم ور رفتم که سایه کسی روم افتاد.
- سلام.
آکان متعجب، خطاب به من میگه:
- مطمئنی این خواهرت سالمه؟
بیخیال میگم:
- مدلشه. عادت میکنی!
- اما به نظر من که نرمال نیست.
- سلام بچهها... .
با دیدن میاکا که دست هیراد دور گردنش بود نگاهی بهش میندازم.
- سلام و زهر خر! من هزار بار به تو نگفتم به من نگو بچه؟
هیراد با خنده میگه:
- زنم رو اذیت نکن بچه.
زیر لب «زن زلیلی» میگم که نها صدا بلند میکنه.
- من گفته بودم این داداشمون زن زلیل میشه!
میاکا با خنده به سمتم میاد که تند از جام بلند میشم.
- تو دیگه نه، بسمه به قدر کافی امروز چلونده شدم.
میاکا بدون توجه به حرفم محکم منو تو بغلش میگیره، با حالت زاری خطاب به هیراد میگم:
- بیا این زنت رو ازم جدا کن.
هیراد تک خنده جذابی میکنه و دست میندازه دور بازو میاکا و ازم جداش میکنه. همینکه خواستم نفسی تازه کنم یکی محکمتر از قبل بغلم کرد.
- خوبی آسمین؟
لحن هیراد نگران بود پس اونم حس کرده بود دلم بیقراره. منم محکم بغلش کردم.
- اوم... نگران نباش من خوبم!
ازم جدا شد اما دستش هنوز روی بازوم بود.
- مطمئن باشم؟
دستم رو به علامت اوکی گرفتم و به عادت همیشگیم کمی سرم رو به سمت راست خم کردم. با لبخند اطمینان بخشی گفتم:
- آره بابا... خواهرت رو دست کم گرفتی ها.
لبخند گرمی زد و پیشونیم رو بوسید. با این کارش کلی آروم شدم، همه نشستیم. هیراد دستش رو انداخته بود دور گردن میاکا... یک سال پیش باهم ازدواج کردن و واقعاً به هم میاومدند. دوسال گذشت، دوسال با کلی اتفاق! تصمیم گرفتم به روال قبلی زندگیم برگردمچ گاهی تو خلوت خودم به یاد خاطراتمون گریه میکنم. قصد ندارم خودم رو پشت یه دختر مغرور و قوی قایم کنم، من قوی هستم با یادش با بودنش. درسته کنارم نیست اما تو قلبم که هست. همه چی مثل قبل شده. فقط نبودش خیلی حس میشه. قلب بیقرار منم هر روز بیشتر از دیروز عاشقش میشه. قصد ندارم جلوی عاشقیم رو بگیرم. عشق برای من خیلی مقدسه و من با تمام وجودم میپرستمش. با صدایی از پشت سرم سر جام صاف شدم. هیراد با خوشرویی با طرف احوال پرسی کرد. بقیه هم همینطور و تنها کایرس با لحن سردی سلام کرد. بیتفاوت با دستبندم ور رفتم که سایه کسی روم افتاد.
- سلام.
آخرین ویرایش توسط مدیر: