جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,287 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- دیشب دیر کردی... الان حالت خوبه؟
نیم نگاهی به صورت نگرانش می‌ندازم و سری تکون میدم.
- خوبم!
کایرس در حالی که نفسش و بیرون می‌فرسته، با انگشت شصتش سرش و می‌خارونه و میگه:
- خبری از مدوسا داری؟
دست از خوردن می‌کشم و سر جام صاف میشم.
- آره، برگشته به معبد و در حال عبادته...
- آهان... از اون روز دیگه خبری ازش نشد. گفتم شاید تو خبر داشته باشی!
بحث رو عوض می‌کنم.
- نها کجاست؟
کایرس لبخند محوی می‌زنه.
- دیشب تا نصف شب منتظرت موند، وقتی دید نیومدی برگشت به اتاقش. الان حتماً خوابه.
خوبه‌ی زیر لب میگم و از جام بلند میشم قبل رفتن میگم:
- فهمیدی کار کی بود؟
- نه... اما تو دنیا سه نفر می‌تونند بدون این‌که ردی از خودشون به جا بذارند فرار کنند.
منتظر ادامه حرفش می‌مونم که ادامه میده.
- نفر اول چند سال پیش مرده اما، نفر دوم تنها اسمی ازش به جا مونده پرسوس...
دست به سی*ن*ه میشم و میگم:
- و نفر آخر؟
انگار تردید داشت بگه یا نه اما بالاخره گفت، شوکه از چیزی که شنیدم لب می‌زنم:
- چی... کلاوس!
- آره کلاوس این قدرت رو داره... اما از کجا معلوم کار پرسوس نیست.
دستم رو مشت می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم، چرا همیشه اسمش هر جا میرم هست؟ همه‌جا یه رد پایی ازش مونده انگار قرار نیست تموم شه...
- فعلاً به کسی چیزی نگو... وقتی همه بیدار شدن بیاین به کتاب‌خونه مخفی.
کایرس از جاش بلند شد و هم‌زمان "باشه‌‌" یی گفت... .
نگاهی به نقشه می‌ندازم و با دیدن اسم دریای سرخ لبخندی می‌زنم، پس این‌جاست! یعنی این‌جا چه خبره؟ چرا باید برن به اون‌جا؟ کلافه دستی به موهام می‌کشم و روی مبل می‌شینم. ای‌کاش یکی بود به سولام می‌داد. دوباره ذهنم به سمت کلاوس کشیده میشه یعنی ممکنه بخواد با مایکل یکی بشه؟ اصلاً دلیلی نداره پس کار کلاوس نیست. می‌مونه پرسوس! این پرسوس کیه؟ یا دلیل فراری دادن مایکل چی می‌تونه باشه.
- زیاد فکر نکن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
با شنیدن صداش تند سرمو بلند می‌کنم که می‌بینمش، روی مبل روبه‌رویی نشسته بود. دستش زیر سرش بود و دست دیگه‌اش روی دسته مبل. شلوار کتان مشکی با بلوز مشکی، کلاً تیپش مشکی بود با دیدنش لبخند محوی می‌زنم دلم براش واقعاً تنگ شده بود. انگار که متوجه لبخندم شد که با ابرو بالا رفته خیره شد بهم. نقشه رو روی عسلی گذاشتم و به مبل تکیه دادم.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
بدون تغییر تو حالتش میگه:
- آمدم رفع اتهام کنم!
متوجه منظورش شدم برای همین کوتاه میگم:
- می‌دونم تو نبودی.
در حالی که دستش و از زیر سرش برمی‌داره و به‌هم گره می‌زنه و خم میشه سمتم.
- از کجا؟
بدون واکنش خاصی جواب میدم:
- از اون‌جایی که... مثل خودش به سمتش خم میشم... بهت اعتماد دارم.
با ابرو بالا رفته نگاهش و روی صورتم می‌چرخونه، آروم میگم:
- مهم نیست چه اتفاقی افتاده، من اعتمادم نسبت بهت سر جاشه!
بدون حرف اضافه‌ی تیکه میدم به مبل و با انگشتم بازی می‌کنم. سنگینی نگاهش و روی خودم حس می‌کنم، به زور جلوی خودم و می‌گیرم تا نگاهش نکنم که مبادا قفل دو گوی آتشی بشم. خیلی سخته کنارش باشم و نگاهش نکنم. صدای قلبم و خیلی واضح می‌تونستم بشنوم چه‌قدر بی‌قراری می‌کرد، چی‌ می‌شد الان تو بغلش بودم و به‌جای این‌که نگاهش نکنم زل بزنم تو چشم‌هاش به کی بر می‌خورد! نفس عمیقی می‌کشم و سرم و روی مبل می‌ذارم و آروم زمزمه می‌کنم:
ببار بارون که دل‌گیرم،
که من بی عشق می‌میرم،
ببار بارون، ببار نم‌نم،
واسه دردم بشه مرحم.
سنگینی نگاهش خیلی اذیتم می‌کرد، ای‌کاش بچه‌ها زود می‌اومدند معلوم نیست یه ساعته کجان... حدود نیم ساعت گذشت اما خبری نشد، دیگه داشت دیر می‌شد شاید تا الان اون‌ها رفتند کلافه از جام بلند شدم که کلاوس نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه‌روش خیره شد. بی‌چاره اگه می‌دونست می‌خوام چی‌کار کنم ان‌قدر ریلکس نبود. با نیرو تعادل در مخی و در کتاب‌خونه رو باز کردم و بلند داد زدم کجا موندید و باز نشستم سر جام. بعد از پنج دقیقه بالاخره سروکلشون پیدا شد انگار تو خواب زمستونی بودند که یک‌دفعه یه چیزی منفجر شده و اینا بیدار شدند. با لحن جدی میگم:
- چه عجب بعد دوساعت پیداتون شد...
آکان با خنده اومد و نشست کنارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- خدا بگم چی‌کارت نکنه، چرا عربده می‌کشی؟
چپ‌چپ نگاهش می‌کنم.
- شما باید زور بالا سرتون باشه مگرنه عین خرس می‌خوابید!
ماریا نگاهی به کلاوس می‌ندازه و روی مبل کناریش می‌شینه.
ماریا: اتفاقی افتاده؟
نگاهی به کایرس و نها که سرپا وایستاده بودند می‌ندازم.
- بیاید بشینید دیگه منتظر دعوت نامه‌اید‌.
بعد نشستن بقیه خطاب به جمع میگم:
- دریای سرخ! باید بریم به اون‌جا.
کایرس: چرا؟
چیزی‌های که دیشب دیده بودم و شرح میدم.
- فکر می‌کنم فرار مایکل به این موضوع ربط داره... بهتره بریم یه سر بزنیم.
کایرس جدی خطاب بهم میگه:
- سنگ دریای سرخ، دنبال اون می‌گردن.
- سنگ؟
سری تکون میده، با به یاد آوردن چیزی تند میگم:
- اتفاقاً اوناهم درمورد یه سنگ حرف می‌زدند... اما اون سنگ و می‌خوان چی‌کار؟
کایرس نیم نگاهی به کلاوس می‌ندازه و میگه:
- تو افسانه‌های قدیم امده یک سنگ تو دریای سرخ هست، بهش میگن سنگ زندگی! احتمالاً قصد دارند جاودانه بشند.
ماریا با تردید می‌پرسه:
- مگه سنگ زندگی جاودانه‌ست؟
کایرس تو جاش جا به جا شد و جواب داد:
- آره... بیشتر چون جاودانه‌ست بهش می‌گند سنگ زندگی.
طبق عادت همیشگیم دستی به موهام می‌کشم و تیکه‌ی که جلوی چشمم بود و کنار گوشم هدایت می‌کنم.
- باید هر چه زودتر بریم اون سنگ نباید دست کسی بیفته.
نها گیج میگه:
- اما چه‌جوری؟ ما که نمی‌دونیم اون مکان کجاست.
بی‌خیال از جام بلند میشم و خطاب به ماریا میگم:
- یه پورتال به دریای سرخ باز کن.
ماریا خوش‌حال از جاش بلند میشه و به سمت در میره قبل این‌که از کتاب‌خونه خارج بشه جواب میده:
- حله... نیم ساعت دیگه آماده باشید.
همین که ماریا رفت آکان دهن باز کرد.
- وای بدبخت شدیم... من مطمئنم این‌بار یه اتفاقی میفته.
با این‌که موافق بودم اما اخم کردم.
- احساس می‌کنم زیادی حرف می‌زنی، به جای این چرت و پرت‌ها برو آماده شو.
آکان با چشم ریز شده به کلاوس اشاره می‌زنه که ریلکس روی مبل لم داده بود بی‌توجه شونه بالا می‌ندازم که با حالت مشکوکی از کتاب‌خونه خارج میشه... نها از جاش بلند میشه و با چشم گرد بهم نگام می‌کنه.
- تو چرا بلند نمی‌شی؟
به شنلم که روی عسلی بود اشاره می‌کنم.
- می‌بینی که آماده‌ام!
- پس بگو... خانم خودش آماده شده که بی‌خیال نشسته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
داشتم کم‌کم عصبی می‌شدم و نها‌هم رو مغزم رژه می‌رفت، دلیل عصبانیتم و نمی‌دونستم دستم و مشت کردم و با صدای کنترل شده‌ی گفتم:
- نها به صلاحت زود بری.
نها با لجاجت گفت:
- نمیرم! نمی‌خوام تنها بمونی.
عصبی از حرف دو پهلوش که به کلاوس اشاره می‌کرد از جام بلند شدم و روبه‌روش ایستادم، سعی کردم صدام آروم باشه.
- ببین نها یک‌بار گفتم بازم میگم! تمومش کن، من صلاح خودم و می‌دونم.
- نه نمی‌دونی... چقدر می‌خوایی خودت و کوچیک کنی هان؟
نها دیگه داشت زیاد روی می‌کرد اگه الان دهنش و نمی‌بستم دیگه نمی‌شد کنترلش کرد. دستم و آوردم بالا و انگشت اشاره‌ام جلو چشمش تهدید وار تکون دادم.
- تو دخالت نکن ... ادامه جمله‌ام با درد شدیدی بین قفسه‌ها قلبم تو دهنم موند صورتم از درد جمع شده بود اما نباید بروز می‌دادم، با صدای محکمی ادامه میدم... دیگه نشنوم!
کنارش زدم و از کتاب‌خونه خارج شدم درد قلبم بیشتر شده بود، به زور خودم و به بیرون از قصر رسوندم و به طرف باغ رفتم. به درختی تیکه دادم و دستم و روی قلبم گذاشتم و فشار دادم... حدود پنج دقیقه تیر کشید و آروم شد. سر خوردم و روی زمین نشستم از گوشه چشمم قطره اشکی روی گونه‌ام سر خورد... نها حق داره اما دست من نیست که دلم بی‌تابی می‌کنه. سرم و به درخت تکیه دادم و به صدای آواز گنجشک‌ها گوش دادم، لالایی عجیبی به گوش می‌رسید انگار که مادری برای بچه‌اش لالایی می‌خوند چشم چرخوندم تا منبع صدا رو پیدا کنم که چشمم به بالای درختی که مثل قارچ باز بود و روی یکی از شاخه‌ها پرنده زیبایی نشسته بود و نغمه‌ خان آواز می‌خوند... صدای آوازش این‌قدر آرامش بخش بود که دلم می‌خواست ساعت‌ها زیر درخت دراز بکشم و به لالایش گوش بدم. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم با نگاهم به پرنده ازش تشکر کردم، پرنده زیبایی بود بال‌هاش به رنگ قرمز و دمش به رنگ طلایی بود، خودش رنگ عجیبی داشت هم زرد بود هم آبی! دم بلندش از شاخه آویزون شده بود. با نگاهش بهم غافلگیرم کرد قیافه‌اش عجیب به دلم نشست. با لبخند محوی نگاهم و ازش گرفتم و به روبه‌روم دوختم، با دیدنش که دست به سی*ن*ه بهم خیره شده بود لبخندم عمق گرفت از ژستی که گرفته بود خندم گرفت، با اخم به طرفم قدم برداشت و روبه‌روم وایستاد. از نزدیکیش استفاده کردم و نفس عمیقی کشیدم عطرش به قدری مسـ*ـت کننده بود که ممکن بود همون لحظه بیهوش بشم. خودم و جمع و جور کردم و مثل خودش اخم کردم و بهش زل زدم.
کلاوس: دردت چیه چرا بی‌خیالم نمی‌شی!.
از حرفش جا خوردم اما خودم و نباختم و جدی گفتم:
- دردم تویی... بی‌خیال هستم اما تو، تو خیالمم دنبالمی!
کلافه دستی به موهاش کشید که مو‌هاش روی پیشونیش افتاد.
- هه دنبالتم؟ مگه یادت رفته دو سال پیش بهت گفتم دوست ندارم.
خونسرد میگم:
- چشمات که نگفت، گفت؟
حرکاتش عصبی بود.
- مهم خودمم که بهت گفتم!
به چشم‌هاش نگاه کردم، هیچ چیزی توش نبود یعنی باور کنم که این چشم‌ها منو نمی‌خواد؟ دلم لرزید اگه واقعاً منو نخواد چی؟ اما من‌که می‌خوام پس روی حرفم می‌مونم. با صدایی که به خاطر بغض می‌لرزید میگم:
- با این حرفات به جایی نمی‌رسی، من کاری به تو ندارم توام نداشته باش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
از کنارش گذشتم تا نبینه چشم‌های اشکیم رو، چرا من خدا چرا؟ چرا دلم و هر بار با حرفاش می‌شکنه اما تأثیر روی خودم نداره. با دیدن بقیه که از در خارج شدن و به این سمت میان دستی به چشمم کشیدم، نفس عمیقی می‌کشم و برای لحظه‌ای چشم روی هم می‌ذارم که با قرار گرفتن دستی روی شونه‌ام چشم باز می‌کنم و به صاحب دست نگاه می‌کنم... ماریا با لبخند دلنشینی میگه:
- حالت خوبه؟ اذیت که نمیشی؟
- خوبم... نه عادت می‌کنم‌.
ماریا با حالت استرس‌واری به کلاوس نگاه می‌کنه و آروم میگه:
- نمی‌دونم چشه... یه‌وقت دلتنگ و یه‌وقتم مثل الان میرغضب!
با ابرو بالا رفته میگم:
- دلتنگ؟
ماریا دستپاچه میشه و با لبخند زورکی میگه:
- نه ولش کن... بیا همه اومدن...
نیم نگاهی به آکان و کایرس که همراه نها به این سمت میان می‌ندازم و خطاب به ماریا میگم:
- پس شروع کن.
ماریا سری تکون میده و وردی زمزمه می‌کنه که پورتال سیاه رنگی باز میشه، ماریا کنار می‌کشه و با لبخند به پورتال اشاره می‌کنه.
- بیا این‌ هم پورتال... خطاب به بقیه میگه... زود باشین دیگه!
با اومدن بقیه کلاوس دستی به موهاش می‌کشه و به این سمت میاد. کلافگی از صورتش می‌بارید دلیل این کلافگی‌ چی می‌تونست باشه؟ با صدای آکان نگاهم رو بهش می‌دوزم.
- این سامر کجاست پس؟
با این حرف آکان، کلاوس چنان اخمی می‌کنه که آکان با دست‌پاچگی روش رو می‌گیره اون طرف که یعنی من نبودم. بی‌خیال به سما پورتال میرم که کلاوس به سرعت جلوم ظاهر میشه و بدون مکث دستم رو می‌گیره و وارد پورتال میشه، همین‌که وارد شدیم یک‌دفعه زیر پاهامون خالی شد و به سرعت به طرف زمین کشیده شدیم. سرعتمون به قدری زیاد بود که به زور لایه پلکم رو باز می‌کنم و می‌بینم از ارتفاع بلندی در حال سقوط هستیم... با فشرده شدن دستم نگاهم به کلاوس که بهم خیره بود میفته. معنی نگاهش و نمی‌فهمم غرق در چشمش میشم که با حس کم شدن سرعتمون به پاین نگاه می‌کنم اما خیلی دیر شده بود بدون این‌که تحملی برای کنترل داشته باشم توی آب میفتیم، به خاطر شکی که بهم وارد شده بود دهنم و باز می‌کنم که آب به سرعت وارد ریه‌هام میشه چشم‌هام سیاهی میره که به سرعت دستم کشیده میشه و از آب خارج میشم. با برخورد دستی به صورتم هوشیار میشم کلاوس با چهره نگرانی می‌پرسه:
- حالت خوبه؟ چرا بیدار نمی‌شدی؟
نفس‌نفس زنان میگم:
- خوبم..‌. یه لحظه... آب رو تنفس کردم...
کلاوس سری تکون میده که موهای خیسش که روی صورتش افتاده بود تکونی می‌خوره، تازه متوجه موقعیتم میشم که تو بغل کلاوسم و با هر تکون آب ماهم تکون می‌خوریم هر دوتامون خیس شده بودیم. همین که حالم خوب شد از بغلش خارج میشم که میگه:
- مطمئنی خوبی؟
لبخندی که داشت می‌اومد روی صورتم و کنترل می‌کنم و موهای روی صورتم و به پشت گوشم هدایت می‌کنم.
- اوهوم...
نگاهی به اطراف می‌اندازم که با برخوردی چیزی به آب نگاهم به بالای سرمون میفته که متوجه میشم چیزی به سرعت به سمتمون میاد فرصت تجزیه و تحلیل به خودم نمیدم و به سرعت با قدرت تعادل کلاوس و از خودم فاصله میدم و خودمم عقب می‌کشم... با برخورد بقیه تو آب موجی شکل می‌گیره که شروع به تکون خوردن می‌کنیم، به طرف نها شنا می‌کنم و از بازوش می‌گیرم.
- نها خوبی؟
نها با هیجان میگه:
- وای آسمین نمی‌دونی چه حالی داد... دلم می‌خواد دوباره امتحان کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
سری از روی تأسف تکون میدم با چشم دنبال بقیه می‌گردم. کایرس کنار کلاوس بود و ماریا هم کنارش. اما خبری از آکان نبود روبه ماریا می‌پرسم:
- پس آکان کجاست؟
ماریا نفس زنان جواب میده:
- قبل ما... اومد...
کایرس دهن باز کرد حرف بزنه که یه چیزی به سرعت از آب امد بیرون و درست بین ما و کلاوس بود. سرش سبز بود فکر کنم جلبک بود‌. نها با چندش میگه:
- اَی... برو اون‌ور چندش... کیش‌کیش برو دیگه.
به سمت‌مون چرخید و بی‌صدا به سمت نها اومد. با دیدن چشم‌هاش فهمیدم خود مارموزشه. نها با جیغ خفه‌ای با دستش آب و به طرف آکان پرتاب کرد.
- مگه نمیگم نیا... برو چندش... ای ایکبیری گمشو دیگه... چقدر کنه‌ای تو جلبک.
با این حرف نها، آکان تند دستش رو از آب بیرون آورد و با وسواس جلبک‌های روی سرش و براشت.
- اه... اه چقدر چندش آوره... چرا از اول نگفتی جلبک؟
نها با غیض میگه:
- پس فکر کردی تاج طلاست؟ برو اون‌ور بوی جلبک گرفتی!
آکان چینی به بینیش میده و دوباره میره زیر آب و تند میاد بیرون، با نزدیک شدن بقیه آکان خطاب به ماریا میگه:
- یه بار ندیدم یک کار و تو درست انجام بدی... دیگه بد ت... .
ادامه جمله‌اش با خرابکاری پرنده روی سرش ناتموم موند. از دیدن وضعیتش با صدای بلندی زدم زیر خنده و بریده میگم:
- خب داشتی می‌فرمودی.
آکان با انزجا دستش و روی سرش کشید و با چندش سرش و دوباره توی آب کرد و با وسواس شست. ماریا با خنده نزدیک آکان شد و دستش و روی شونه‌اش گذاشت.
- که بدتر از این نمی‌شد؟
آکان سرش و از آب بیرون آورد و با نگاه چپی به ماریا گفت:
- بله... گفتیم یه پورتال به دریای سرخ باز کن. نه این‌که یه پورتال وسط جلبک‌ها باز کنی.
نها با خنده میگه:
جلبک‌ها شخصاً تو رو خواستن.
کایرس با تردید میگه:
- ولی ما که روی دریا سقوط کردیم، چرا باید روی آب جلبک باشه؟
با شک نگاهی به صورت مضطرب کایرس می‌اندازم و با فهمیدن ماجرا با حالت گیجی میگم:
- وای خدا... یه...
ادامه جمله‌ام با تاریک شدن فضا نصفه می‌مونه و به سرعت به همراه آب وارد چا‌له‌ای می‌شیم، نها محکم از بازوم گرفته بود و هی جیغ می‌کشید.
- وای خدا... آی کمک... یکی کمک کنه.
عصبی از وضعیت به وجود اومده به اطراف نگاهی می‌اندازم، به همراه آب وارد مارپیچی می‌شیم که با فرود اومدن تو یجای نرم عق می‌زنم و هر چی خورده بودم و بالا میارم. با دست‌مالی دور دهنم و پاک می‌کنم و با چشم دنبال نها می‌گردم که می‌بینم مات و مبهوت بهم زل زده... نگران به سمتش میرم و تکونش میدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- هی نها چت شده؟ نها... یه چیزی بگو.
نها دهن باز می‌کنه و با شوک میگه:
- وای توام دیدی؟
با اخم می‌پرسم:
- چی رو دیدم؟
نها دستش و روی صورتش گذاشت و گفت:
- دندون نداشت!
متوجه منظورش نشدم، با چشم دنبال بقیه گشتم که از بالای سرمون صدای اومد مثل صدای جریان آب بود. ثانیه‌ای بعد اول آکان افتاد پاین و بعدش ماریا افتاد روش. آکان در حالی که سعی می‌کرد از زیر ماریا بیاد بیرون میگه:
- وای مادر کمرم... زن تو چی می‌خوری که انقدر سنگینی... پاشو دیگه جات خوبه انگار!
ماریا با خنده از روی آکان بلند میشه که بلند شدن ماریا همانا افتادن دو نفر دیگه روی آکان! آکان با صدای خفه‌ای ناله کنان میگه:
- ای بابا... امروز عجب روز گندیه... بلند شید دیگه کمرم شکست.
کایرس که وسط کلاوس و آکان بود میگه:
- عوض تموم اذیت‌هایی که کردی امروز سرت هوار شد.
کلاوس بلند شد و کمک کرد کایرس هم بلند بشه. آکان دست به کمر از جاش بلند میشه و خطاب به کایرس میگه:
- اگه می‌دونستم یک‌دفعه همه‌اش سرم نازل میشه کم اذیت می‌کردم.
آکان نگاهش به نها میفته و با ابرو بالا رفته میگه:
- این چرا خشکش زده؟
نها طوطی‌وار تکرار می‌کنه:
- دندون نداشت.
کایرس به سمتش میره و از شونه‌اش می‌گیره و تکون میده.
- نها خوبی؟ چی دندون نداشت؟
نها از شوک خارج میشه و با دستش به بالای سرش اشاره می‌کنه.
- این... خودم دیدم دندون نداشت.
آکان: چی داری میگی تو؟ سرت به جایی خورده؟
نها گارد گرفته میگه:
- نخیر نخورده... دارم میگم این چیزی که توش هستیم دندون نداشت.
همه گیج به نها خیره میشن که کلافه میگم:
- منظورش نهنگِ...
آکان با خنده میگه:
- یعنی تو دوساعته به خاطر این‌که نهنگ دندون نداشت خشکت زده؟
- اسکلی بخدا... آی‌کیو خر از تو بیشتره... الان تو شکم نهنگیم!
آکان با قیافه درهمی میگه:
- این‌بار واقعاً بدبخت شدیم! من گفته بودم آخرش سر از شکم شیر در میاریم بیا اینم از نهنگ.
نیم نگاهی به کلاوس می‌ندازم که با اخم در حال وارسی اطراف بود. البته شکم نهنگ که نگاه کردن نمی‌خواد، فضا نسبت روشن بود. ما روی یه چیز نرم بودیم به نظر اون مارپیچ‌ها رودی نهنگ بود پس الان ما توی معده‌شیم. نها عصبی به سمت آکان رفت و یکی زد پس کله‌اش.
- انقدر نفوس بد زدی آخرش افتادیم تو دردسر.
آکان دستش روی سرش گذاشت و جدی به نها نگاه کرد.
- خیلی پرویی... دیگه تذکر نمیدم.
نها بی‌تفاوت جواب داد:
- واسه من قیافه جدی نگیر بهت نمیاد.
کایرس: حالا چیزی نشده که، تله پورت می‌کنیم از این‌جا خارج می‌شیم.
کلاوس در حالی که دست راستش توی جیبش بود با دست چپش موهاش و به هم میزنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- نه... بی دلیل نیست که این‌جایم!
کمی فکر می‌کنم به نظر منم یه‌کم مشکوک میاد. حتماً یه چیزی این‌جا هست.
- فکر کنم چیزی که دنبالشیم این‌جاست.
آکان: دقیقاً کجا؟
شونه بالا می‌ندازم.
- نمی‌دونم باید بگردیم و پیداش کنیم.
ماریا دست آکان رو می‌گیره و میگه:
- پس بیاین دو گروه بشیم، اگه چیزی پیدا کردیم هم دیگه رو خبر کنیم.
کایرس به طرف میاد و خطاب به نها میگه:
- توام با کلاوس برو.
نها با غیض میگه:
- چرا من رو با این میرغضب می‌فرستی.
بعد حالت بدو به سمت کایرس میاد و از بازوش می‌گیره و منو مخاطب قرار میده.
- تو باهاش برو.
بی‌خیال به سمت چپ میرم و در همون حال کوتاه میگم:
- اوکی... .
کنار هم بدون حرفی حرکت می‌کنیم، این‌جا بیشتر شبیه یه مکانه تا شکم نهنگ! اگه تو گذشته بهم می‌گفتن یه روز قراره تو شکم نهنگ دنبال چیزی بگردی واقعاً باور نمی‌کردم. نگاهم به کفشم افتاد که حسابی کثیف شده بود. بوی نسبتاً بدی هم می‌اومد و این بیشتر اذیتم می‌کرد‌‌... هر لحظه امکان داشت بازهم حالم بد بشه.
کلاوس: زیاد بهش فکر نکن اذیت میشی.
با ابرو بالا رفته سرم رو به سمتش می‌چرخونم.
- تو که باز ذهن من رو خوندی.
با لبخند محوی به سمتم برمی‌گرده.
- تو ذهنت بازه مشکل خودته!
با نگاه چپی روم رو ازش می‌گیرم... من ذهنمم قفل کنم، تو که باشی خود به‌ خود باز میشه! با صدای پچ‌پچی گوش تیز می‌کنم که متوجه میشم کمی جلوتر از ما میاد. همین‌که برمی‌گردم به کلاوس بگم متوجه میشم به دقت با قدم‌های آرومی به اون سمت میره... هوف این بشر همیشه یه قدم از من جلوتره! با قدم‌های آرومی خودم و بهش می‌رسونم و از پشت سرش سرکی می‌کشم... با دیدن افرادی که دیشب تو جنگل دیده بودم با دقت به چیزی که تو دستشون بود خیره میشم. خودشه همون سنگ زندگی! بدون این‌که به کلاوس چیز بگم به سمتشون قدم برمی‌دارم و دست به سی*ن*ه بهشون خیره میشم. یکیشون که تو دستش جعبه‌ای بود به طرف فرد دومی میره.
- بذارش تو جعبه.
با دیدن سنگ درخشانی مطمئن میشم همون سنگه. سرفه‌ای می‌کنم که متوجه‌ام میشن و برمی‌گردن به سمتم، با دیدنم مردی که سنگ تو دستش بود سنگ و تو جعبه می‌ذاره و برمی‌گرده به سمتم.
- خب خب... ببین کیا این‌جان... نمی‌خواید بگید اون سنگ و برای چی می‌خواید؟
مردی که شاخ کوتاه سیاهی داشت پوزخندی می‌زنه.
- تو فکر کن برای کارهای خوب.
متقابل پوزخندی می‌زنم.
- د همین دیگه... شما می‌خواید یه غلطایی بکنید!
چهره مرد از عصبانیت کبود شده بود. عصبی قدمی به سمتم برداشت که با ابرو بالا رفته سرجاش متوقف شد. بوی عطر آشنایی به مشامم خورد.
کلاوس: نشنیدید خانم چی پرسید؟
از لفظ خانم قند تو دلم آب شد. آخه لعنتی چرا کاری می‌کنی همین‌جا برات بمیرم؟ مرد بازم پوزخندی زد، این پوزخندهاش دیگه داشت روی اعصابم می‌رفت.
- چه دلیلی داره شاه کلاوس بزرگ بیان این‌جا؟
کلاوس قدمی به سمتشون برداشت، درحالی که به شدت اخم کرده بود با لحن سردی گفت:
- دلیلش به تو ربطی نداره... خودت این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
مرد: ما فقط دستورات و اجرا می‌کنیم.
کلاوس با اخم غلیظی با لحن ترسناکی گفت:
- حتی به قیمت جونتون؟
هر دوتا مرد با چشم‌هایی که ترسیده بود با ترس به هم نگاهی می‌کنن. اونی که سنگ دستش بود قدمی به جلو برمی‌داره.
- حتی... ما رو عفو کنید قربان... مجبوریم.
کلاوس کلافه زیر لب لعنتی زمزمه می‌کنه و آماده میشه تا کبابشون کنه که با حرکت ناگهانی جلوی کلاوس قرار می‌گیرم. کلاوس با ابرو بالا رفته نگاهم می‌کنه که سرم و کمی به راست خم می‌کنم، لبخند محوی می‌زنم و دستم روی سی*ن*ه ستبر شده‌اش می‌ذارم و به عقب هول میدم.
- تو آروم باش من حلش می‌کنم!
منتظر واکنشش نمی‌مونم و به سمت مردها برمی‌گردم، با حالت مسخره‌ای میگم:
- خب فکر کنم از کباب شدن نجات پیدا کردین، اما...
نگاه‌هاشون رنگ تعجب و ترس می‌گیره، با لبخند مرموزی دستم و بالا میارم و هم‌زمان سنگ زندگی روی هوا معلق میشه.
- این رو با خودم می‌برم.
هم‌زمان با این حرفم سنگ زندگی رو به طرف دستم هدایت می‌کنم، نگاهی بهش که مثل ستاره می‌درخشه می‌اندازم... شبیه زمرد سبز رنگی بود که رنگ سبزی دورش و احاطه کرده بود.
به سمت کلاوس می‌چرخم که متوجه نگاه خواصش به خودم میشم. تند نگاهم و ازش می‌گیرم و ازش فاصله می‌گیرم... به بچه‌ها خبر میدم که سنگ و پیدا کردیم... .
نها با ذوق به سنگ زندگی نگاه می‌کنه و هم‌زمان دوتا دست‌هاش و به هم می‌زنه.
- وای ببینید چقدر درخشانه... اما خیلی کوچیکه من فکر می‌کردم باید بزرگ باشه!
آکان دستش و روی سر نها می‌ذاره و متفکر میگه:
- مثلاً اندازه کله تو.
نها عصبی برمی‌گرده سمت آکان و دستش و روی سرش می‌ذاره.
- نه... اما کله تو اندازه‌است... بی‌تربیت!
کایرس لبخند محوی می‌زنه و به سمتم میاد.
- چجوری گرفتیش؟
- خیلی راحت!
کایرس نیم نگاهی به کلاوس می‌اندازه و مشکوک طوری که فقط خود من بشنوم میگه:
- و بدون هیچ کمکی!
مثل خودش آروم میگم:
- کایرس! برو سر اصل مطلب.
کایرس لبخندی می‌زنه و کنارم می‌شینه که کلاوس با ابرو بالا رفته نگاهمون می‌کنه.
- من فکر کنم به خاطر کلاوس تونستی راحت بگیری.
با اخم نگاهش می‌کنم.
- چی میگی تو؟ یعنی چی که به خاطر کلاوس؟ مگه خود من کم کسیم؟
کایرس با صدا می‌خنده که توجه بقیه بهمون جلب میشه.
- من به هفت جدم خندیدم اگه منظورم این باشه... میگم اون‌ دوتا واکنشی به دیدن کلاوس نشون ندادن؟
- چرا... اتفاقاً خیلی خوب می‌شناختنش. حالا چرا پرسیدی؟
کایرس چشم ازم دزدید با گفتن هیچی و خواست از جاش بلند بشه که دستش و گرفتم و نذاشتم. با اخم غلیظی میگم:
- می‌شنوم!
کایرس سردرگم میگه:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- اون‌ دوتا افراد پرسوس بودن.
بدون تغییر حالتم خونسرد میگم:
- خب چه ربطی به کلاوس داره؟
کایرس کمی دست‌دست می‌کنه و آخر زمزمه می‌کنه:
- برادرشه!
اخم‌هام توی هم میره. بجای این‌که تعجب کنم عصبی شدم. با صدای که کمی بلند شده بود می‌پرسم:
- چرا زودتر بهم نگفتی؟
کایرس نگران بهم خیره میشه. آکان که حواسش به ما نبود کایرس و مخاطب قرار میده.
- چیکار کردی که این باز مثل گوجه شده؟
تند نگاهش می‌کنم که با چشم گرد شده میگه:
- اوه... گاوم زایید!
برمی‌گردم سمت کایرس و با لحن سردی میگم:
- جاش و پیدا کن.
کایرس سری تکون میده ازجام بلند می‌شم و بدون این‌که به کسی نگاه کنم راه اتاقم و در پیش می‌گیرم. پله‌ها رو دوتا یکی می‌کنم و با صدای بلندی روبه یکی از خدمه‌ها که جلوم بود میگم:
- یه قهوه برام بیار.
- چشم خانوم.
وارد اتاقم میشم و درو بهم می‌کوبم. به سمت میز آرایشم میرم و هر دو دستم و که به‌خاطر عصبانیت مشت شده می‌کوبم روش و لعنتی زیر لب میگم و با صدای که کمی بلند شده بود میگم:
- لعنتی... قبر خودت رو کندی... حتماً نقشه فرار مایکلم زیر سر خودشه.
نفس‌هام به شماره افتاده بود. با تیر کشیدن قلبم دستم روش می‌ذارم، صورتم از درد جمع شده بود. این حجم از عصبانیت واقعاً غیر عادی بود. پاهام شروع به لرزیدن کرده بود. سرم به یک باره گیج رفت و روی زانو افتادم سرفه‌ام گرفته بود. به شدت سرفه می‌کردم. دستم و از قلبم برداشتم و جلوی دهنم گرفتم هر چه بیشتر می‌گذشت سرفه‌هام شدیدتر می‌شد. با احساس تلخی دهنم دستم و از روش برداشتم که مایع قرمز رنگی از دهنم بیرون ریخت، چشم‌هام سیاهی می‌رفت و سر گیجه‌ام بیشتر شده بود. بازهم سرفه کردم که خون بیشتری از دهنم بیرون ریخت، با صدای جیغ خدمه سرم و بلند کردم که پلکم‌هام روی هم افتاد و روی زمین افتادم.
- هی... ملکه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین