- Sep
- 279
- 1,503
- مدالها
- 2
با فکر اینکه کایرس باشه زود از جام بلند شدم که کلاوس دستم رو گرفت.
- کجا میری؟
- اون کایرسه... . بدون من نمیتونه تبدیل بشه.
دستم رو ول کرد و سعی کرد از جاش بلند بشه که خم شدم و نذاشتم.
- چیکار میکنی؟ زخمت باز میشه.
با اخم کمرنگی میگه:
- همراهت میام.
کلافه کمکش میکنم روی پاش وایسه. رو له آنلا میگم:
- به سربازها بگو کاریش نداشته باشند... . خودم هم الان میام.
آنلا اطاعت کرد و رفت.
- خب ماهم دیگه بریم.
دستش رو گرفتم و به مکان موردنظر تله پورت کردم. با دیدن افرادی که به خاطر دیدن کایرس جمع شده بودن اخمی کردم. حتماً پیش خودشون فکر کردن میخواد بکشتشون. سر برمیگردونم تا واکنش کلاوس رو ببینم، اما با اخم شدیدش که نظارهگر بود مواجه میشم.
کلاوس: ملت نادان... .
لبخند محوی به این حرفش میزنم.
- الان درستش میکنم!
ازش دور میشم و افراد حاضر در باغ رو کنار میزنم. با دیدن من پچپچ کنان کنار میرن و راه رو برام باز میکنند. آکان با دیدنم میگه:
- بفرما صاحبش اومد!
اخمی به این حرفش میکنم و به صورت متعحب هیراد، میاکا، سامر، ایلیا و بقیه نگاه میکنم.
- نترسید بهتون آسیبی نمیزنه.
صدای پچپچشون که میگن «آره مثل تو» اعصابم رو خراب میکنه. نمیدونم اینا کی میخوان دست از سر کچل من بردان. انگار نه انگار همین چند ساعت پیش نجاتشون دادم. آنسا به طرفم میاد و همزمان با اخم داد میزنه:
- همه ساکت بشن. آسمین یه کاری کن.
سری با اخم تکون میدم، به سمت کایرس میرم و به برج بلند قصر نگاه میکنم. خب من که عنکبوت نیستم ازش بالا برم. با تصمیم آنی بالهام رو باز میکنم و به سمتش پرواز میکنم، درست روبهروی صورتش وایمیسم. به چشمهاش نگاه میکنم. سردرگم نفسش رو بیرون میفرسته.
- کجا میری؟
- اون کایرسه... . بدون من نمیتونه تبدیل بشه.
دستم رو ول کرد و سعی کرد از جاش بلند بشه که خم شدم و نذاشتم.
- چیکار میکنی؟ زخمت باز میشه.
با اخم کمرنگی میگه:
- همراهت میام.
کلافه کمکش میکنم روی پاش وایسه. رو له آنلا میگم:
- به سربازها بگو کاریش نداشته باشند... . خودم هم الان میام.
آنلا اطاعت کرد و رفت.
- خب ماهم دیگه بریم.
دستش رو گرفتم و به مکان موردنظر تله پورت کردم. با دیدن افرادی که به خاطر دیدن کایرس جمع شده بودن اخمی کردم. حتماً پیش خودشون فکر کردن میخواد بکشتشون. سر برمیگردونم تا واکنش کلاوس رو ببینم، اما با اخم شدیدش که نظارهگر بود مواجه میشم.
کلاوس: ملت نادان... .
لبخند محوی به این حرفش میزنم.
- الان درستش میکنم!
ازش دور میشم و افراد حاضر در باغ رو کنار میزنم. با دیدن من پچپچ کنان کنار میرن و راه رو برام باز میکنند. آکان با دیدنم میگه:
- بفرما صاحبش اومد!
اخمی به این حرفش میکنم و به صورت متعحب هیراد، میاکا، سامر، ایلیا و بقیه نگاه میکنم.
- نترسید بهتون آسیبی نمیزنه.
صدای پچپچشون که میگن «آره مثل تو» اعصابم رو خراب میکنه. نمیدونم اینا کی میخوان دست از سر کچل من بردان. انگار نه انگار همین چند ساعت پیش نجاتشون دادم. آنسا به طرفم میاد و همزمان با اخم داد میزنه:
- همه ساکت بشن. آسمین یه کاری کن.
سری با اخم تکون میدم، به سمت کایرس میرم و به برج بلند قصر نگاه میکنم. خب من که عنکبوت نیستم ازش بالا برم. با تصمیم آنی بالهام رو باز میکنم و به سمتش پرواز میکنم، درست روبهروی صورتش وایمیسم. به چشمهاش نگاه میکنم. سردرگم نفسش رو بیرون میفرسته.
آخرین ویرایش توسط مدیر: