جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,370 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
با فکر این‌که کایرس باشه زود از جام بلند شدم که کلاوس دستم رو گرفت.
- کجا میری؟
- اون کایرسه... . بدون من نمی‌تونه تبدیل بشه.
دستم رو ول کرد و سعی کرد از جاش بلند بشه که خم شدم و نذاشتم.
- چی‌کار می‌کنی؟ زخمت باز میشه.
با اخم کم‌رنگی میگه:
- همراهت میام.
کلافه کمکش می‌کنم روی پاش وایسه. رو له آنلا میگم:
- به سرباز‌ها بگو کاریش نداشته باشند... . خودم هم الان میام.
آنلا اطاعت کرد و رفت.
- خب ماهم دیگه بریم.
دستش رو گرفتم و به مکان موردنظر تله پورت کردم. با دیدن افرادی که به خاطر دیدن کایرس جمع شده بودن اخمی کردم. حتماً پیش خودشون فکر کردن می‌خواد بکشتشون. سر برمی‌گردونم تا واکنش کلاوس رو ببینم، اما با اخم شدیدش که نظاره‌گر بود مواجه میشم.
کلاوس: ملت نادان... .
لبخند محوی به این حرفش می‌زنم.
- الان درستش می‌کنم!
ازش دور میشم و افراد حاضر در باغ رو کنار می‌زنم. با دیدن من پچ‌پچ کنان کنار میرن و راه رو برام باز می‌کنند. آکان با دیدنم میگه:
- بفرما صاحبش اومد!
اخمی به این حرفش می‌کنم و به صورت متعحب هیراد، میاکا، سامر، ایلیا و بقیه نگاه می‌کنم.
- نترسید بهتون آسیبی نمی‌زنه.
صدای پچ‌پچشون که میگن «آره مثل تو» اعصابم رو خراب می‌کنه. نمی‌دونم اینا کی می‌خوان دست از سر کچل من بردان. انگار نه انگار همین چند ساعت پیش نجاتشون دادم. آنسا به طرفم میاد و هم‌زمان با اخم داد می‌زنه:
- همه ساکت بشن‌. آسمین یه کاری کن.
سری با اخم تکون میدم، به سمت کایرس میرم و به برج بلند قصر نگاه می‌کنم. خب من‌ که عنکبوت نیستم ازش بالا برم. با تصمیم آنی بال‌هام رو باز می‌کنم و به سمتش پرواز می‌کنم، درست روبه‌روی صورتش وایمیسم. به چشم‌هاش نگاه می‌کنم. سردرگم نفسش رو بیرون می‌فرسته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
حسی درونم میگه به کمکم نیاز داره، نزدیکش می‌شم و ناخودآگاه مثل دفعه قبل دستم رو روی صورتش می‌ذارم. جثه بزرگش کم‌کم شروع به کوچیک شدن می‌کنه و به شکل اولش برمی‌گرده. روی هوا معلقش می‌کنم و همراه خودم به سمت پایین میرم. با فرود اومدنم بال‌هام جمع می‌شند. نگاهی به کایرس می‌ندازم که صورتش زخمی شده بود. بدون توجه به جمعیت به سمت کلاوس میرم و بقیه به دنبالم میان... .
هیراد با اخم می‌پرسه:
- نمی‌خواید بگید اینجا چه خبره؟
با اشاره به کاربری میگه:
- این‌کیه؟
تو جام جابه‌جا میشم.
- محافظ شخصی منه که با خون من متولد شده!
- تو جنگ چه اتفاقی افتاد؟
بی‌حوصله به آکان و ماریا اشاره می‌زنم.
- تعریف کنید.
آکان بعد از تعریف ماجرا لیوان آبی که روی میز بود رو برمی‌داره و یک نفس سر می‌کشه.
- آخیش گلوم خشک شد!
ماریا با خنده میگه:
- فکر کنم تو کل عمرت اولین بارت بود که با لیوان آب خوردی.
آکان بی‌خیال میگه:
- بده دارم مثل آدم رفتار می‌کنم؟
ماریا تک خنده‌ای می‌کنه.
- نه والا چه بدی.
آنسا کنجکاو می‌پرسه:
- پس تو تونستی کنترلش کنی؟ یعنی الان یه فرشته‌ای؟
آکان چشم غره‌ای به آنسا میره.
- یعنی دو ساعته من دارم جوک میگم؟
کایرس از جاش بلند میشه.
- نه، اما انگار بعضی‌ها نتونستند منظورت رو بفهمند!
نها چشمی تو حدقه می‌چرخونه.
- آهان یعنی تو الان فهمیدی؟
کایرس جدی میگه:
- نیازی نیست بفهمی، خیلی واضحه. باید درکش کنی... سرورم. آسمین متولد شده از سه خون هستند و اولین مخلوق سه رگه‌ای که جهان به خودش دیده. پس نتیجه می‌گیریم ایشون از هر موجودی، تأکید می‌کنم هر موجودی چه انسان و چه شیطان قدرت‌مندتر هستند. بانو محافظ مخلوقات خدا و ملکه کل جهان‌اند!
همه با حیرت نگاهم می‌کنند. سورن گیج میگه:
- یعنی میگی چون سه رگه هست میشه ملکه؟
کایرس سری تکون میده.
- تقریباً. البته خداوند شخصاً ایشون رو خلق کردند تا محافظ و حکم‌ران شیطان، فرشته، انسان و... باشند! البته خالق همیشه محافظ مخلوقاتش هست، اما صرفاً برای مقابله با هم‌چین حوادثی... .
با اشاره به جنگ با لوسیفر ادامه میده:
- متولد شدند. بانو زندگی آزادی مثل بقیه دارند و محافظ بودنشون یکی از وظایفشون هست.
نها با خوش‌حالی میگه:
- ایول! پس با این حساب آسمین ملکه کل سه قلمرو، و اولین ابراهام هست.
کایرس لبخندی می‌زنه.
- آفرین... الهه ابراهام. ملکه تمام موجودات، مهم نیست پرنده باشه یا شیر.
سامر دستی به گردنش می‌کشه.
- حالا چی میشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
روی میز خم می‌شم و جدی میگم:
- پادشاه و ملکه درایدها به همراه شاهزاده به سرزمین خودشون برمی‌گردند. شاهزاده سامر به کشور خودش برمی‌گرده. شاهزاده ماریا به همراه برادرشون به سرزمین مادری خودشون بر‌می‌گردند. مردم سرزمین شیطان هم خودم رهبری می‌کنم!
آنسا با شک میگه:
- مگه پادشاه تاریکی کشته نشدند و سرزمین‌شون از بین نرفته؟
کلاوس با اخم میگه:
- طی این‌ سال‌ها ما مخفیانه مردمان سرزمین تاریکی رو پیدا کردیم و دستور دادیم قصر جدیدی بسازند، به زودی سرزمین تاریکی سرپا میشه.
«خوبه‌ای» زیر لب میگم که سورن می‌پرسه:
- اما سرزمین تاریکی خودش مستقل و جدا از جهان ماست، وارثی هم داره؟
- آره... کلاوس و ماریا بچه‌های ملکه ایزابل و شاه برایان بودند. پس پادشاه سرزمین تاریکی شاهزاده کلاوس هستند و ربطی به قلمرو من نداره.
همه سری تکون میدن. هیراد رو به کایرس می‌پرسه:
- اگه تو محافظ ملکه‌ای چرا تنهاش گذاشتی؟
قبل این‌که کایرس چیزی بگه خودم جواب میدم:
- من بهش دستور دادم تا میاکا رو پیدا کنه.
کایرس با اخم میگه:
- وقتی بانو رو پیدا کردم آوردمشون پیش شما اما چند روح سیاه رو دیدم که در حال فرار بودند، دنبال بویی که به جا گذاشته بودند رفتم که به میروزین رسیدم، اما نمی‌دونم چی‌شد که تبدیل به اژدها شدم و دیگه نتونستم به شکل اولم برگردم.
پدرم که تا این لحظه ساکت بود گلویی صاف می‌کنه.
- چرا نمی‌تونی به شکل آدمت برگردی؟
- من تازه متولد شدم و بدون ملکه نمی‌تونم تبدیل بشم.
کلاوس با اخم شدیدی میگه:
- پس چطور به اژدها تبدیل شدی؟
کایرس نگاهی به من می‌ندازه.
- با هر تغییر رفتار ملکه من هم تغییر می‌کنم، با خشم‌شون منم خشمگین میشم، خشم ملکه باعث میشه من تبدیل بشم.
کلاوس دستی تو موهاش می‌کشه، این حرکتش یعنی کلافه‌ست.
- چرا خشمش باعث تبدیل تو میشه؟
- وقتی عصبانی مبشن واکنشی در من رخ میده که باعث میشه قدرتم خودبه‌خود فعال بشه، من از خون ملکه متولد شدم و صرفاً برای همینه با خشم‌شون تبدیل میشم.
سامر: یعنی با هر عصبی شدن این اتفاق میفته؟
- نه. وقتی شدت خشم به حد خودش می‌رسه. مثل این می‌مونه که عزیزترین فرد زندگیشون رو از دست دادند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
هیراد کلافه میگه:
- اما آسمین امروز به قدری عصبی شد که من هم متعجب شدم، دلیلی نداشت این‌ همه عصبی بشه.
کلاوس از جاش بلند میشه و میگه:
- لوسیفر کجاست؟
متعجب می‌پرسم:
- با ابلیس چی‌کار داری؟
- باید باهاش حرف بزنم... .
***
کلاوس
با اخم قدمی به سمتش برمی‌دارم که با دیدنم لبخند کجی می‌زنه.
- اوه تویی کلاوس. پس لیلث کجاست؟
بدون تغییر در حالتم بهش خیره میشم.
- خیلی شبیه‌شه نه؟
تلخ می‌خنده.
- آره خیلی.. نمی‌دونم چرا خالق باید شبیه اون آسمین رو خلق کنه.
- اشتباه نکن. آسمین یکی از نواده‌های لیلثه، شباهتش اتفاقیه!
- به هر حال... برای چی اومدی اینجا؟
- بهم بگو دلیل خشم بیش از حدش چیه؟
پوزخندی می‌زنه.
- شاید اون تونست خود واقعیش رو پیدا کنه اما همیشه ماجرا به خوبی به سر نمی‌رسه.
عصبی یقه‌ش رو می‌گیرم.
- بگو چه غلطی کردی؟
خنده بلندی سر میده و تنها یه جمله هست که توی سرم اکو میشه."طلسم مرگ"... .
***
دوماه بعد
آسمین
بغض بدی مهمون گلوم شده بود. نمی‌خواستم گریه کنم، نمی‌خواستم بفهمه داغونم. چقدر راحت ازم گذشت، هنوز یادم نرفته چطور دلم شکست، غرورم، قلب عاشقم. بازم مثل این دوماه حرف‌هاش توی سرم اکو میشه.«من دوست ندارم. من نمی‌تونم به خاطر تو از هدفم بگذرم... تو سد راه من میشی!» دو ماهه که به سرزمین خودشون رفتند. دو ماهه که شب و روزم مثل قهوه تلخه. یادم نمیره چجوری جلوی بقیه خردم کرد. چطور گفت که منو برای رسیدن به هدفش می‌خواست. باورم نشد! اصلاً باور نکردم. امکان نداشت کسی که تو چشم‌هام زل میزد و می‌گفت دوستم داره حالا بگه منو نمی‌خواد! اما اون حرف‌هاش رو زد و همون روز به قصر خودش برگشت، حتی روز تاج‌گذاری هم نرفتم، نرفتم تا نبینه باهام چی‌کار کرده. حالا پادشاه سرزمین تاریکی شده و من ملکه‌ی سه قلمرو، از عشق نداشتم از درون می‌سوزم. حالا می‌فهمم چقدر دوستش دارم و عاشقشم. با اینکه باهام بد کرد اما عشق من نه تنها بهش کم نشده، بلکه بیشتر هم شده. با صدای کایرس به خودم میام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- ملکه شاهزاده میاکا اومدند.
- بذار بیاد.
میاکا مثل همیشه خندون امد تو. بدون اینکه از جام بلند بشم خطاب بهش میگم:
- باز چی‌ می‌خوای میاکا؟
نزدیکم میشه و دستم رو می‌گیره. از روی تخت پادشاهیم بلندم می‌کنه.
با اخم تکرار می‌کنم:
- چی می‌خوای میاکا؟
بهم نگاه می‌کنه و با بغض میگه:
- آسمین شاد قبلی رو، می‌دیش هان؟ برش می‌گردونی مگه نه؟
بدون تغییر حالتم دستم رو از دستش می‌کشم.
- باز شروع نکن حوصله ندارم!
میاکا با صدای بلندی میگه:
- چرا با خودت این کار رو می‌کنی؟ خسته نشدی؟ بس کن دیگه؛ اون رفته. یادت نیست چطور خردت کرد؟ حرف‌هاش یادت رفته؟
بلند‌تر داد می‌زنم:
- نه خسته نشدم. دوست داشتنش خسته‌م نمی‌کنه. میفهمی؟ نه یادم نرفته چطور دلم رو شکوند. یادم نرفته چطور غرورم رو خرد کرد، اما چی‌کار می‌تونم بکنم هان؟ تو بگو. من چی‌کار کنم که عاشقشم؟ چی‌کار کنم که این بی‌صاحب بی‌قراری می‌کنه؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم:
- صدای تپیدنش رو می‌شنوی؟ می‌بینی چطور می‌زنه؟ به خاطر اون این‌جوری می‌زنه.
نها با صورتی که به خاطر گریه خیس شده بود به سمتم قدم برداشت.
- آروم باش آسمین... توروخدا.
نگاهی به جمعیتی که به خاطر صدای بلندم جمع شده بودند، کردم. سامر نگران بهم خیره بود و کایرس عصبی بهش زل زده بود. کلاً کایرس باهاش لج بود. نفسی تازه کردم.
- ببین نها، هزار بار گفتم به خاطر من گریه نکن. نمی‌خوام به خاطر من گریه کنید! چرا درکم نمی‌کنید که دلم بی‌قراره که اگه می‌تونستم از جاش درش می‌آوردم تا دیگه برای کسی که رفته بی‌قراری نکنه؛ هر چند که کل وجود من بی‌قراره. از اینجا برید. من به زمان نیاز دارم تا آروم بشم بذارید به حال خودم باشم.
به سمت در رفتم و سامر رو کنار زدم... .
***
راوی
با قدم‌های سست نزدیک دختری که روی صندلی نشسته بود، شد. آسمین دست‌های سفید و درخشانش رو روی پیانو کشید و هم‌زمان شروع به خوندن کرد:
- «قلبم رو دادم بهش
زدش شکستش اونکه دنیام بود
شب‌ها تو خیالم به فکر اینم
که چرا رفتش زود
آخه چرا باید بد شه با من
منه دیوونه دلم طاقت دوریش رو نداره نه نمی‌تونه
ای وای دیگه منو
نمی‌خوادش اون‌که یه لحظه‌ هم یادش نیفتاد از سرم
بارون به یاد خاطره‌‌هامون می‌زنه روی سرم آروم
نساختش آخرم
نه نباید تهش این‌جوری تموم میشد
بره با یه لبخند بگه این دیگه دیدار آخره
نه نمیشه من ندارم طاقت دوریش رو که
چی‌شد اصلاً که تهش به این‌جا رسیدیم آخه»
میاکا در حالی که صورتش از اشک خیس شده بود به صحنه روبه‌روش خیره بود. چقدر این صحنه براش آشنا بود، پس اتفاق افتاد. کی گفته ته ماجرا همه به هم می‌رسند و کی گفته این آخر ماجراست، این تازه شروع این عشق پر دردسر بود. عشق همیشه خوب نیست! گاهی گریه گاهی خنده! عشق می‌تونه نمکی رو زخمات بشه، یا می‌تونه مرهمی رو دردها.
کسی که عاشق میشه وارد دنیایی از تاریکی میشه که تنها ستاره روشن اونجا معشوقه اونه. هیچ عشقی بدون دردسر نیست! عشق واقعی ساده به دست نمیاد!
پایان فصل اول.
سخن نویسنده:
- دوستان، خوش‌حالم که تا این‌‌جای ماجرا همراه من بودید و تشکر می‌کنم از حمایت و دلگرمی‌هاتون. فصل اول صرفاً جهت آشنایی با شخصیت‌های رمان بود. اما اتفاق اصلی در فصل دوم میفته. لحظه‌هایی که ممکنه باعث خوش‌حالی و گریه بشه... .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
فصل دوم
«حقیقت پنهان»
آسمین
با اخم نگاهی به صورت مظلومش میندازم.
- نه!
شمشیر رو سرجای خودش می‌ذارم و از سالن تمرینات خارج میشم که دنبالم میاد.
- آسمین خواهش می‌کنم!
کلافه نفسی می‌گیرم و هم‌زمان کش موهام رو باز می‌کنم که موهای آبیم روی صورتم پخش میشن. با بردن تیکه‌ای از موهام به پشت گوشم به سمتش بر‌می‌گردم.
- باشه اما آخر مراسم می‌ریم.
نها خوش‌حال گونه‌م رو می‌بوسه.
- مرسی خواهر پس من برم آماده‌شم!
با چشم غره‌ای میگم:
- مگه قراره الان بریم؟
- نه اما از بس ذوق دارم می‌ترسم سکته کنم.
با تک خنده‌ای میگم:
- بی‌جنبه نباش... لباس مناسبی بپوشی. نری اونجا آبروم رو ببری.
- نترس حواسم هست.
- در ضمن ندیدبدید بازی درنیاری ها.
نها با جیغ میگه:
- خیلی خری آسمین! من ندیدبدیدم؟
لبخند ژکوندی می‌زنم.
- نه والا. کی گفته تو خری.
با جیغ بلندی پاش. و روی زمین می‌زنه.
- جلبک خانم من گفتم خر تویی!
بی‌خیال به راهم ادامه میدم.
- همون دیگه تو خر جلبک خواری.
- بعداً حسابت رو می‌رسم.
- مواظب خودت باش. نیام ببینم ناکام موندی!
با پیچیدنم به سمت چپ راه‌رو صدای جیغ‌جیغوش که تهدیدم می‌کرد، دیگه نیومد. وارد محوطه اردوگاه شدم. کایرس با دیدنم به سمتم قدم برداشت. وقتی بهم رسید با صورت جمع شده گفت:
- باز چی‌کار کردی که صدای جیغ‌جیغ نها کل قصر رو برداشته؟
- هیچی بابا مثل همیشه. تمرین می‌کردی؟
- آره جای حساسش بودم که صدای جیغ بدی نذاشت... .
با صدای بلندی شروع به خندیدن کردم.
- حالا به جایی هم رسیدی؟
- آره دیگه می‌تونم کنترلش کنم.
- خوبه پس! راستی امشب به مراسمی در قصر گیم فنارند دعوتیم.
کایرس با شک گفت:
- جشن نامزدی بانو ماریا؟ مشکلی نداری که؟
لبخندی می‌زنم، من مشکلی نداشتم. با اینکه اونم هست. حالا عشقش یه گوشه قلبم در حال بیشتر شدنه. من هر شب به یادش می‌خوابم و روزهام با خاطره‌هاش سپری میشه.
- نه... من خیلی وقته با این موضوع کنار اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
با تردید می‌پرسه:
- مطمئن باشم؟
با اطمینان چشم روی هم می‌ذارم.
- آره.
لبخندی می‌زنه.
- خوبه خیالم راحت شد!
ناخودآگاه خنده‌م می‌گیره. با چشم‌های گرد نگاهم می‌کنه که خودم رو جمع و جور می‌کنم.
- عین مامان بزرگ‌ها شدی.
چشم غره‌ای حواله‌م می‌کنه.
- انگار خنگی نها روی تو‌ هم تاثیر گذاشته.
جلوی خودم رو می‌گیرم تا باز خنده‌م نگیره. می‌دونم داره شوخی می‌کنه؛ وگرنه خوب منو می‌شناسه! این روزها جز نها و کایرس کسی جرئت همچین شوخی باهام رو نداره... . نو آینه لبخندی به خودم می‌زنم، شاید خنده‌هام از ته دلم نباشه اما واقعیه. من به خاطر اطرافیانم خوش‌حال نیستم، بلکه به خاطر خودمه. من برای خودم مهمم. برای خودم ارزش قائلم. خم میشم روی میز و خط چشمی برای خودم می‌کشم، چشم‌های سبزم به رنگ آبی دراومده بود. مژه‌های پرپشت و بلندم با خط چشم، عجیب به هم می‌اومدند. صورت سفیدم با موهای آبیم تضاد جالبی به وجود آورده بود. کارم رو با رژ قرمز تیره تموم کردم. نیم نگاهی به تاج طلایی رنگم انداختم. تنها تاجی که روی سرم بود. حتی روز تاج‌گذاریم همین رو گذاشته بودم. روزی که به رسمیت ملکه کل سه قلمرو شناخته شدم. موهام آزادانه پشتم رها شده بودن و تنها تیکه‌ای ازش به صورت کج روی صورتم افتاده بود که به درخواست خودم آرایشگر باز گذاشته بود. با پوشیدن لباس پرنسسی دنباله‌دار کارم تموم شد. لباسم به رنگ قرمز بود. از گردن تا کمر تنگ میشد و دنباله‌ش تا یه وجب پایین زانو بود. جلوی لباس با مرواریدهای رنگی تزئین شده بود. لباس بدون آستین بود اما از روی هردو آستین پارچه زیبایی تا یه وجب پایین دستم کشیده میشد و واقعاً معرکه بود. با دیدن شیشه عطر وسوسه شدم و برش داشتم. کمی به گردنم و یه‌کم به لباسم زدم. با صدای در، دل از آینه کندم. خدمتکار وارد شد و احترام گذاشت.
- ملکه، بانو نها گفتند اگه آماده هستید بیاید پایین.
با لحن جدی گفتم:
- باشه می‌تونی بری.
به سمت کمدم رفتم و بازش کردم. با دیدن کفش‌های عجق‌وجق صورتم تو هم رفت. در کمد رو محکم به هم کوبیدم، نگاهی به پا‌ی بدون کفشم انداختم. حالا چیکار کنم؟ با فکری لبخند زدم. زوم کردم روی پاهای سفیدم که ثانیه‌ی بعد یک جفت کفش پاشنه پنج سانتی یخی ظاهر شد، کمی راه رفتم که ببینم راحتم یا نه؛ که خوشبختانه خیلی راحت بودم. لبخند محوی زدم و از اتاقم خارج شدم. از پله‌ها پابین رفتم. نها پشت به من وایساده بود با صدای کفش به سمتم برگشت. لحظه‌ای مات نگاهم کرد. به سمتم پا تند کرد. همین‌ که بهم رسید پرید و بغلم کرد. با حس خفه شدنم سرفه کردم اما کو گوش شنوا!
- نها... ولم کن خفه‌م کردی.
نها در حالی که اخم کرده بود میگه:
- کجایی دو ساعته وایسادم اینجا؟ زیر پام علف سبز شد.
لبخند پت‌ و پهنی زدم.
- یعنی انقدر هولی تو؟
- نمی‌دونی چه ذوقی دارم.
کایرس: برای همین از ظهر آماده شدی و وایسادی اینجا.
نها چشمی تو حدقه می‌چرخونه.
- یادم باشه دفعه بعد از تو اجازه بگیرم!
کایرس لبخندی به حرص خوردن‌های نها زد.
کایرس: دوتاتون هم خوشگل شدید... ببینم کدوم‌تون امشب ماریا رو سکته می‌دید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
نها با خنده گنده‌ای میگه:
- وای راست میگی ها. با بودن ما کسی به ماریا توجه نمی‌کنه.
کایرس نزدیک شد و آروم گفت:
- دیدی چه زود خر شد.
نها با جیغ تو سر کایرس زد.
- خر تویی... کرگدن.
کایرس در حالی که دستش روی سرش بود میگه:
- چه علاقه‌ای به نسبت دادن حیوانات به بقیه داری.
نها دست به کمر میگه:
- تو یکی حقته... .
نفسی از روی کلافگی کشیدم، آکان و ماریا رفتن، این دوتا پیداشون شد! کلاً من شانس ندارم. هر چه آدم خل و چل پیدا میشه میفته تو دامن من!
- دیر شد بریم دیگه.
نها با تعجب میگه:
- این‌ چیه پوشیدی؟
- نمی‌بینی کفشه.
نها: کفش بلوری دیده بودم، اما یخی دیگه نه!
نگاهی به سرو وضعش میندازم. لباس پرنسسی آبی با کفش‌ مشکی پاشنه پنج‌سانتی پوشیده بود. مو‌هاش هم از جلو به عقب برده بود و فر ریزی بهشون داده بود. از جلو دوتا فر روی صورتش بود. تاج سفید ریزی هم روی سرش بود، آرایش ملایمی داشت. نگاهی به کایرس انداختم. پیرهن آبی با شلوار کتان مشکی، موهاش هم بالا داده بود. باهم ست کرده بودن.
- زوج خوبی می‌شید.
نها جیغ بلندی کشید که کایرس دستش رو روی دهنش گذاشت.
- دمت گرم، می‌ترسم آخر از دست جیغ‌های این کر بشم.
کایرس با خنده دستش رو برداشت که نها معترض گفت:
- چی‌کار می‌کنی میمون؟ ببین رژم رفت.
کایرس بی‌خیال میگه:
- می‌خواستی جیغ نزنی.
لبخند محوی بهشون زدم. اینم از این دوتا! من‌که می‌دونم جیغ نها بهونه بود تا رژش رو کم کنه.
- بسه‌بسه دیر شد.
نها با نگاه غصب‌ناکی دستم رو گرفت و تله پورت کرد... .
کایرس با دیدن مهمان‌ها اخمی به چهره‌ش داد.
- چه‌خبره این همه آدم؟ خوبه حالا جشن نامزدیه.
با اخم درهمی به جمعیت مسـ*ـت نگاه می‌کنم. انتظار دیگه‌ای از اینا نمی‌رفت. خدمه و چندتا نگهبان به سمتمون اومدن که کایرس با اخم جلوم وایساد.
- کجا؟
خدمه پیش‌دستی کرد.
- ببخشید ما مسئول معرفی مهمان‌ها هستیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
کایرس بدون اینکه از جاش تکون بخوره میگه:
- ملکه آسمین.
خدمه با لکنت میگه:
- ب... بله‌بله... بفرمایید ملکه.
بی‌تفاوت به قیافه ترسیده‌شون به راهم ادامه میدم، کایرس سمت چپم و نها سمت راستم راه میان.
نها: چرا هر کی می‌فهمه تو کی هستی می‌ترسه؟
با پوزخند میگم:
- به خاطر جنگ دوسال پیشه، بعضی‌ها هنوز به بودن من عادت نکردن.
- عجب! ازت خوب حساب می‌برن.
کایرس گلویی صاف می‌کنه:
- آنارا عجب سابقه‌ای برات درست کرده.
با به یاد اوردن اینکه آنارا پیش‌گوی میروزین گفته بود من دنیا رو نابود می‌کنم، اخم‌هام تو هم رفت.
- حس عحیبی به خفه کردن اون اوسکل پیدا کردم.
نها آروم روی شونه‌م می‌زنه.
- آرام فرزندم... خودت رو کنترل کن من هنوز جوانم.
نگاه چپی بهش میندازم.
- نها خودت رو جمع کن... اَه... ‌.
با رسیدن به میزی که خالی بود، نفس عمیقی کشیدم. قلبم شروع به تند تپیدن کرده بود. حتماً میاد. یعنی میشه ببینمش؟! نیم ساعت از اومدنمون گذشته بود که اعلام کردن عروس و داماد دارن میان. ماریا و آکان بعد از پنج دقیقه به میز ما نزدیک شدن. نها و کایرس از جاشون بلند شدن که منم به رسم ادب از جام بلند شدم. ماریا با خوش‌حالی نزدیکم شد و دستم رو گرفت.
- وای آسمین خیلی خوش‌حالم که اومدی.
لبخندی بهش زدم.
- خواهش می‌کنم عزیزم، چقدر خوشگل شدی.
ماریا لبخندی زد و تشکر کرد. شروع به آنالیز قیافه‌ش کردم. لباس بلند لیمویی که یقه گیپور و آستین تور داشت. در آخر چاک کوتاهی پایین زانوش داشت. موهای طلایی رنگش بالای سرش جمع شده بود و یه تاج سفید روی سرش بود‌. آرایش لایتی داشت. در کل ماریا خیلی زیبا بود. با صدای آشنایی به سمت منبع صدا برگشتم، اما به محض اینکه برگشتم یکی محکم من رو توی بغلش گرفت، با اخم برگشتم چهارتا لیچار بارش کنم که دیدم آکانه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- نه تو انگار آدم نمیشی!
کایرس با اخم اومد و آکان زو ازم جدا کرد. وگرنه به این بشر بود ولم نمی‌کرد.
- چرا آدم بشم مگه الان چمه؟
نها دهن کجی کرد.
- بگو چت نیست، گفتم زن گرفتی آدم شدی اما انگار چندان اثری نداشت.
آکان با خنده به اخم‌های کایرس اشاره کرد.
- این چشه چرا اخم کرده؟
نها با تک خنده‌ای میگه:
- آخه جلو چشمش ملکه‌ش رو بغل کردی انتظار داری واسه مثل بز نگاهت کنه؟
کایرس کلافه میگه:
- نه انگار تو هم اگه یکی از حیوانات رو به من نسبت ندی جمله‌ت کامل نمیشه!
نها شونه‌ای بالا میندازه.
- تو فکر کن آره.
با خنده وسط بحثشون می‌پرم.
- جون هر کی دوست دارید بذارین یه امشب رو بدون کل‌کل شما بگذرونم.
آکان با خنده به شو‌نه‌م می‌زنه.
- یکی بدتر از من گیرت افتاده.
حرفش رو تأیید می‌کنم که نها با غیض میگه:
- فعلاً که تو گیر یکی بدتر از من افتادی.
آکان نگاهی بهم میندازه.
- این خواهرت از زبون کم نمیاره، نه؟
- می‌بینی که نه!
- معلومه چون خواهر خودته، حلال زاده به خواهرش میره.
نها: گوش دراز اون دایی هست نه خواهر.
آکان نوچ‌نوچی می‌کنه.
- نه نظرم عوض شد. تو با ادب‌تر بودی... .
همه می‌زنیم زیر خنده. آکان با شوخی دستش رو جلوم خم می‌کنه.
- افتخار می‌دید بانو؟
با بدجنسی میگم:
- گمشو اون‌ور حوصله ندارم.
کایرس و نها خنده آرومی می‌کنن که آکان نگاه چپی بهم میندازه.
- نخیر مطمئنم به تو رفته.
لبخند ژکوندی می‌زنم که ماریا دست دور گردن آکان می‌ندازه.
- اِه بسه دیگه. هیچی نمیگم پرو می‌شید.
نها با کنجکاوی می‌پرسه:
- پس سامر و میاکا کجان؟
آکان آروم روی میز خم میشه.
- میاکا الان‌هاست که پیداش بشه، سامر. هم که کلی زور زدم تا بیاد. امیدوارم زنده از اینجا بیرون بره.
کایرس لبخند محوی می‌زنه.
- شایدم مرده رفت.
متوجه منظورشون نشدم. نمی‌دونم کایرس چرا با سامر لج کرده. عاشقمم نیست که بگم به خاطر اونه. معلوم نیست چشونه.
ماریا بحث رو عوض می‌کنه.
- خب دیگه چه‌خبر؟ خیلی وقته ندیدمتون.
چشمی تو حدقه می‌چرخونم.
- آره پس عمه من بود دوماه پیش اومده بود ور دل من و به‌زور تهدید برگشت؟ اونم بعد از کلی اعصاب خوردی!
- عشقم از خدات هم باشه من بیام دیدنت، این دوماه هم اندازه دو سال برای من گذشت.
با حالت چندشی رو به آکان میگم:
- مطمئنی دختر گرفتی؟ یه وقت پسر نباشه؟
آکان حالت بیچاره‌ای به خودش می‌گیره.
- نمی‌دونم والا. معلوم نیست منو به کی دادن.
نها با خنده روی میز می‌زنه.
- اوسکل! اونو دادن به تو... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین